abdolghani
عضو فعال داستان
در ماشين را بستم و گفتم:
-نمي دونم چي بگم.
-كسي الان از تو جواب نخواسته،ارسيا هم عجله اي نداره پس خواهش مي كنم قبل از اينكه نه بگي فكر كن.
-باشه اما اميدوارش نكن.
-فدات بشم برو از خستگي نمي توني چشمات رو باز كني،طنين؟
دستهايم را روي سقف پرايد مرجان گذاشتم و دوباره خم شدم و گفتم:
-بله؟
-دوستت دارم...
گاز داد و رفت،به پرايد سفيدش نگاه كردم كه داشت دور مي شد و زير لب گفتم:مرجان ديوونه.
سلانه سلانه به طرف در بزرگ فلزي خانه رفتم،آسمان در حال روشن شدن بود و صداي جيك جيك گنجشگان در ميان كاج هاي كهنسال باغ مي پيچيد.پايم را روي اولين پله كه گذاشتم،روشنايي زير زمين توجه ام را جلب كرد و با ترس و دلهره به سمت زير زمين رفتم.با خودم گفتم،يعني كي مي تونه باشه؟شايد كسي لامپ آن را روشن گذاشته بود!نه امكان نداشت،پدر هميشه آخر شب قفل در را چك مي كرد و اگر لامپي روشن مي بود متوجه مي شد و خاموش مي كرد يعني...دزد آمده!به خانه نگاه كردم،دودل بودم و اگر مي رفتم كسي را صدا بزنم حتما" فرار مي كرد.به اطرافم نگاه كردم تا چيزي به عنوان سلاح پيدا كنم كه با ديدن بيل باغباني،آن را محكم در دستم گرفتم و با قدم هاي لرزان يكي يكي پله ها را پايين آمدم و درون زير زمين سرك كشيدم.اين سو كه خبري نبود به سمت پشت ديوار وسط زير زمين رفتم،پيكري در كيان آسمان و زمين معلق بود و تنها صداي اعتراض من به پيكر حلق آويز پدرم يك جيغ بلند بود.از صداي افتادن جسمي نگاهم را از ناباورانه ترين صحنه زندگيم جدا كردم و به تعقيب صدا سرم را چرخاندم،مامان روي زمين كنارم افتاده بود.او كي خودش را به من رسانده بود.دوباره به پدرم نگاه كردم،نمي دونستم چه كار كنم.به سمت پدرم دويدم،دستانش سرد بود،معلوم بود زمان زيادي است كه روح از كالبدش رخت بسته.خودم را به مامان رساندم،از هوش رفته بود.كشان كشان او را به سمت پله ها كشيدم،طناز و تابان بالاي پله هل ايستاده بودند.با ديدن من،طناز پرسيد:
-طنين چي شده؟
به چهره نگرانش نگاه كردم و گفتم:
-هيچي،بيا كمك كن مامان رو ببريم بالا.
-مامان؟چرا...
-به جاي سؤال بيا كمك.
به كمك طناز هيكل سنگين مامان زا بالا برديم،گفتم:
-تو برو آب قند درست كن،من برم زنگ بزنم اورژانس.
-مي گي چي شده؟
به صورت تابان نگاه كردم و گفتم:
-هيچي طناز فقط به مامان برس،اين بچه ترسيده حواست به اونم باشه.
بعد از تماس با پليس و اورژانس به زير زمين برگشتم،براي پدر كاري نمي شد كرد و بغض آزارم مي داد اما بايد خودم را حفظ مي كردم.بالاي سر مامان برگشتم و به طناز گفتم:
-تو برو به تابان برس.
از نگاهش آشفته شدم و مامان را رها كردم و قبل از اينكه سؤالي بپرسد،خودم را به زير زمين رساندم.جلوي در زير زمين روي پله آخر نشستم،مغزم قفل كرده بود و بغض با دستانش محكم گلويم را مي فشرد و قلبم زير اين فشار در حال له شدن بود.فكر مامان مثل صاعقه اي از ذهنم گذشت،از جا جهيدم و پله ها را دو تا يكي كردم تا خودم را به مامان برسانم.طناز در حال اشك ريختن شانه هاي مامان را ماساژ مي داد،با ديدن من گفت:
-طنين...
-هيس...
به مامان اشاره كردم،او هم ديگر سؤالي نپرسيد و اشكريزان به كارش ادامه داد.
تا آمدن پليس و اورژانس برايم قرني گذشت،حال مامان خوب نبود.بالاخره آمدن،تقريبا" با هم رسيدن و مامان را براي انتقال به بيمارستان روي برانكارد گذاشتن.يكي بايد همراهش مي رفت اما...
طناز با تعجب به ماشين هاي پليس نگاه مي كرد و بالاخره از آنچه كه مي ترسيدم،پرسيد:
-طنين اينجا چه خبر،چي شده؟چرا پليس؟تو زير زمين چه خبر،چرا دو تا آمبولانس آمده،چرا حال مامان بد شده،طنين يه چيزي بگو؟
-الان وقتش نيست،تو با مامان برو بيمارستان،منو بي خبر نذاري.
چشمان خيسش را به نگاهم دوخت،نگاهم را گرفتم و گفتم:
-برو،حال مامان خوب نيست.
سرش را پايين انداخت و سوار شد،نگاهم را با سماجت روي دري كه طناز بسته بود نگاه داشتم تا با آن نگاه پر سؤال گره نخورد.آمبولانس زوزه كشان از خانه بيرون رفت و ديگه جاي ماندن نبود،دستم را پشت تابان گذاشتم و او را با خودم همراه كردم.از پنجره قدي اتاق نشيمن ماموران را مي ديدم كه در تكاپو بودن.
-آجي جون،پليسها تو خونه ما چيكار مي كنن؟
به چشمان شفاف تابان نگاه كردم،خدايا به او چه مي گفتم؟آخه پدر اين چه كاري بود كردي؟بغض گلويم لحظه به لحظه بزرگتر مي شد،با صداي خش داري گفتم:چرا نمي ري صبحانه بخوري؟
-مامان چچاي درست نكرده و ميز صبحانه رو هم نچيده،من چي بخورم.
اصلا" نمي دونم ميز را چطور چيدم و چطور چاي ساز را روشن كردم،اما توانستم به تابان صبحانه بدهم.ضربه اي به در سالن خورد،به تابان نگاه كردم و گفتم:تو صبحانه ات رو بخور.
يكي از پليسها با لباس شخصي پشت در بود.
-ببخشيد.خانم...
-نيازي،بفرماييد داخل.
-من سرگرد ناصري هستم.
با راهنمايي من روي يكي از صندلي هاي هال نشست و گفت:
-مي خواستم درباره...
با نگراني به آشپزخانه نگاه كردم،تابان به سالن كاملا" احاطه داشت.گويا او هم منظورم را فهميد چون ادامه نداد و بعد از لحظه اي پرسيد:
-مي شه جاي ديگه اي با شما صحبت كنم؟
به سمت تابان نگاه كردم و پرسيدم:
-تابان جان صبحانه خوردي؟
-بله دارم استكانم رو مي شورم.
-نمي خواد خودم مي شورم،برو سر درست.
-ديروز آخرين امتحانم رو دادم.
-خوب برو پلي استيشن بازي كن.
تابان،نگاهي به من و مرد غريبه انداخت و سر به زير به اتاقش رفت.
-شما اون مرحوم رو پيدا كردين؟
به ياد آوري پدر ر آن وضعيت ديگر نتوانستم اشكهايم را كنترل كنم،سرم را پايين انداختم تا او اشكم را نبيند و زير لب گفتم:بله.
-چه نسبتي با مرحوم داشتيد؟
-پدرم...
-مي تونيد توضيح بديد چطور جسد رو پيدا كرديد؟
از داخل جعبه دستمال كاغذي،دستمالي بيرون كشيدن و اشكهايم را پاك كردم و گفتم:
-تازه از سر كار بر گشته...
-سر كار!آن وقت روز.
نگاهي به لباسم انداخت و خودش فهميد كه سؤالش بي مورد بود،گفت:
-خوب مي گفتيد؟
-بودم كه ديدم لامپ زير زمين روشنه،مشكوك شدم رفتم داخل زير زمين كه ...
-چه ساعتي بود؟
-ساعت،فكر مي كنم پنج يا پنج و نيم بود كه ديدم پدرم...
ديگه نتونستم ادامه بدم،مرد هم حالم را درك كرد و گفت:
-با يكي از نزديكان يا اقوام تماس بگيريد،در اين وضعيت بودن همراه نعمت بزرگيه.
نزديكان،ما اقوام زيادي نداشتيم و آن تعداد اندكي هم كه داشتيم خارج از ايران بودن.حالا بايد به كي خبر مي دادم،آقاي ممدوح،آره خودشه مباشر پدر،اون تنها كسي كه مي تونه كمك كنه.
-الان تماس مي گيرم.
-مي شه اتاق پدرتون رو ببينم؟
-اتاق كار پدر از اين طرفه،بفرماييد.
فكرم مغشوش بود . اتاق پدر برايم شكنجه گاه،همه جاي اون پر بود از خاطرات با پدر بودن.دستهاي لرزانم را روي دستگيره گذاشتم اما بعد پشيمان شدم و به سر گرد گفتم:
-همين جاست، من ديگه مني تونم همراهيتون كنم...
به هال برگشتم و تصميم گرفتم به تابان سر بزنم،آهسته در اتاقش را باز كردم سخت مشغول بازي بود.به ديوار بغل در تكيه دادم و چشمانم را بستم،آخه پدر اين چه كاري بود كردي حالا من چطور اين فاجعه رو به طناز و تابان بگم.آه تلفن،من بايد به آقاي ممدوح تلفن مي زدم.
بعد شنيدن چند بوق،صداي خواب آلودي گفت:الو...
با دست اشكهايم را پاك كردم و گفتم:سلام آقاي ممدوح،طنين هستم...آقاي ممدوح ما به شما نياز داريم.
-چي شده طنين اتفاقي افتاده،چرا بغض كردي؟
-اتفاق افتاده يك اتفاق بد،لطفا"...بيايد خونه ما.
-الان ميام،مي تونم با پدرت صحبت كنم.
-نه آقاي ممدوح،فقط زود بياييد.
گوشي را گذاشتم و صورتم را ميان دستانم پنهان كردم و گريستم،باورم نمي شد پدر نازنينم ديگر نيست.
-خانم نيازي؟
سرم را بلند كردم سر گرد بالاي سرم ايستاده بود،با دست اشكم را از صورتم زدودم و با بغض نگاهش كردم.
-اين نامه ها در اتاق پدرتون بود،فكر مي كنم پاسخ
منبع: www.forum.98ia.com
-نمي دونم چي بگم.
-كسي الان از تو جواب نخواسته،ارسيا هم عجله اي نداره پس خواهش مي كنم قبل از اينكه نه بگي فكر كن.
-باشه اما اميدوارش نكن.
-فدات بشم برو از خستگي نمي توني چشمات رو باز كني،طنين؟
دستهايم را روي سقف پرايد مرجان گذاشتم و دوباره خم شدم و گفتم:
-بله؟
-دوستت دارم...
گاز داد و رفت،به پرايد سفيدش نگاه كردم كه داشت دور مي شد و زير لب گفتم:مرجان ديوونه.
سلانه سلانه به طرف در بزرگ فلزي خانه رفتم،آسمان در حال روشن شدن بود و صداي جيك جيك گنجشگان در ميان كاج هاي كهنسال باغ مي پيچيد.پايم را روي اولين پله كه گذاشتم،روشنايي زير زمين توجه ام را جلب كرد و با ترس و دلهره به سمت زير زمين رفتم.با خودم گفتم،يعني كي مي تونه باشه؟شايد كسي لامپ آن را روشن گذاشته بود!نه امكان نداشت،پدر هميشه آخر شب قفل در را چك مي كرد و اگر لامپي روشن مي بود متوجه مي شد و خاموش مي كرد يعني...دزد آمده!به خانه نگاه كردم،دودل بودم و اگر مي رفتم كسي را صدا بزنم حتما" فرار مي كرد.به اطرافم نگاه كردم تا چيزي به عنوان سلاح پيدا كنم كه با ديدن بيل باغباني،آن را محكم در دستم گرفتم و با قدم هاي لرزان يكي يكي پله ها را پايين آمدم و درون زير زمين سرك كشيدم.اين سو كه خبري نبود به سمت پشت ديوار وسط زير زمين رفتم،پيكري در كيان آسمان و زمين معلق بود و تنها صداي اعتراض من به پيكر حلق آويز پدرم يك جيغ بلند بود.از صداي افتادن جسمي نگاهم را از ناباورانه ترين صحنه زندگيم جدا كردم و به تعقيب صدا سرم را چرخاندم،مامان روي زمين كنارم افتاده بود.او كي خودش را به من رسانده بود.دوباره به پدرم نگاه كردم،نمي دونستم چه كار كنم.به سمت پدرم دويدم،دستانش سرد بود،معلوم بود زمان زيادي است كه روح از كالبدش رخت بسته.خودم را به مامان رساندم،از هوش رفته بود.كشان كشان او را به سمت پله ها كشيدم،طناز و تابان بالاي پله هل ايستاده بودند.با ديدن من،طناز پرسيد:
-طنين چي شده؟
به چهره نگرانش نگاه كردم و گفتم:
-هيچي،بيا كمك كن مامان رو ببريم بالا.
-مامان؟چرا...
-به جاي سؤال بيا كمك.
به كمك طناز هيكل سنگين مامان زا بالا برديم،گفتم:
-تو برو آب قند درست كن،من برم زنگ بزنم اورژانس.
-مي گي چي شده؟
به صورت تابان نگاه كردم و گفتم:
-هيچي طناز فقط به مامان برس،اين بچه ترسيده حواست به اونم باشه.
بعد از تماس با پليس و اورژانس به زير زمين برگشتم،براي پدر كاري نمي شد كرد و بغض آزارم مي داد اما بايد خودم را حفظ مي كردم.بالاي سر مامان برگشتم و به طناز گفتم:
-تو برو به تابان برس.
از نگاهش آشفته شدم و مامان را رها كردم و قبل از اينكه سؤالي بپرسد،خودم را به زير زمين رساندم.جلوي در زير زمين روي پله آخر نشستم،مغزم قفل كرده بود و بغض با دستانش محكم گلويم را مي فشرد و قلبم زير اين فشار در حال له شدن بود.فكر مامان مثل صاعقه اي از ذهنم گذشت،از جا جهيدم و پله ها را دو تا يكي كردم تا خودم را به مامان برسانم.طناز در حال اشك ريختن شانه هاي مامان را ماساژ مي داد،با ديدن من گفت:
-طنين...
-هيس...
به مامان اشاره كردم،او هم ديگر سؤالي نپرسيد و اشكريزان به كارش ادامه داد.
تا آمدن پليس و اورژانس برايم قرني گذشت،حال مامان خوب نبود.بالاخره آمدن،تقريبا" با هم رسيدن و مامان را براي انتقال به بيمارستان روي برانكارد گذاشتن.يكي بايد همراهش مي رفت اما...
طناز با تعجب به ماشين هاي پليس نگاه مي كرد و بالاخره از آنچه كه مي ترسيدم،پرسيد:
-طنين اينجا چه خبر،چي شده؟چرا پليس؟تو زير زمين چه خبر،چرا دو تا آمبولانس آمده،چرا حال مامان بد شده،طنين يه چيزي بگو؟
-الان وقتش نيست،تو با مامان برو بيمارستان،منو بي خبر نذاري.
چشمان خيسش را به نگاهم دوخت،نگاهم را گرفتم و گفتم:
-برو،حال مامان خوب نيست.
سرش را پايين انداخت و سوار شد،نگاهم را با سماجت روي دري كه طناز بسته بود نگاه داشتم تا با آن نگاه پر سؤال گره نخورد.آمبولانس زوزه كشان از خانه بيرون رفت و ديگه جاي ماندن نبود،دستم را پشت تابان گذاشتم و او را با خودم همراه كردم.از پنجره قدي اتاق نشيمن ماموران را مي ديدم كه در تكاپو بودن.
-آجي جون،پليسها تو خونه ما چيكار مي كنن؟
به چشمان شفاف تابان نگاه كردم،خدايا به او چه مي گفتم؟آخه پدر اين چه كاري بود كردي؟بغض گلويم لحظه به لحظه بزرگتر مي شد،با صداي خش داري گفتم:چرا نمي ري صبحانه بخوري؟
-مامان چچاي درست نكرده و ميز صبحانه رو هم نچيده،من چي بخورم.
اصلا" نمي دونم ميز را چطور چيدم و چطور چاي ساز را روشن كردم،اما توانستم به تابان صبحانه بدهم.ضربه اي به در سالن خورد،به تابان نگاه كردم و گفتم:تو صبحانه ات رو بخور.
يكي از پليسها با لباس شخصي پشت در بود.
-ببخشيد.خانم...
-نيازي،بفرماييد داخل.
-من سرگرد ناصري هستم.
با راهنمايي من روي يكي از صندلي هاي هال نشست و گفت:
-مي خواستم درباره...
با نگراني به آشپزخانه نگاه كردم،تابان به سالن كاملا" احاطه داشت.گويا او هم منظورم را فهميد چون ادامه نداد و بعد از لحظه اي پرسيد:
-مي شه جاي ديگه اي با شما صحبت كنم؟
به سمت تابان نگاه كردم و پرسيدم:
-تابان جان صبحانه خوردي؟
-بله دارم استكانم رو مي شورم.
-نمي خواد خودم مي شورم،برو سر درست.
-ديروز آخرين امتحانم رو دادم.
-خوب برو پلي استيشن بازي كن.
تابان،نگاهي به من و مرد غريبه انداخت و سر به زير به اتاقش رفت.
-شما اون مرحوم رو پيدا كردين؟
به ياد آوري پدر ر آن وضعيت ديگر نتوانستم اشكهايم را كنترل كنم،سرم را پايين انداختم تا او اشكم را نبيند و زير لب گفتم:بله.
-چه نسبتي با مرحوم داشتيد؟
-پدرم...
-مي تونيد توضيح بديد چطور جسد رو پيدا كرديد؟
از داخل جعبه دستمال كاغذي،دستمالي بيرون كشيدن و اشكهايم را پاك كردم و گفتم:
-تازه از سر كار بر گشته...
-سر كار!آن وقت روز.
نگاهي به لباسم انداخت و خودش فهميد كه سؤالش بي مورد بود،گفت:
-خوب مي گفتيد؟
-بودم كه ديدم لامپ زير زمين روشنه،مشكوك شدم رفتم داخل زير زمين كه ...
-چه ساعتي بود؟
-ساعت،فكر مي كنم پنج يا پنج و نيم بود كه ديدم پدرم...
ديگه نتونستم ادامه بدم،مرد هم حالم را درك كرد و گفت:
-با يكي از نزديكان يا اقوام تماس بگيريد،در اين وضعيت بودن همراه نعمت بزرگيه.
نزديكان،ما اقوام زيادي نداشتيم و آن تعداد اندكي هم كه داشتيم خارج از ايران بودن.حالا بايد به كي خبر مي دادم،آقاي ممدوح،آره خودشه مباشر پدر،اون تنها كسي كه مي تونه كمك كنه.
-الان تماس مي گيرم.
-مي شه اتاق پدرتون رو ببينم؟
-اتاق كار پدر از اين طرفه،بفرماييد.
فكرم مغشوش بود . اتاق پدر برايم شكنجه گاه،همه جاي اون پر بود از خاطرات با پدر بودن.دستهاي لرزانم را روي دستگيره گذاشتم اما بعد پشيمان شدم و به سر گرد گفتم:
-همين جاست، من ديگه مني تونم همراهيتون كنم...
به هال برگشتم و تصميم گرفتم به تابان سر بزنم،آهسته در اتاقش را باز كردم سخت مشغول بازي بود.به ديوار بغل در تكيه دادم و چشمانم را بستم،آخه پدر اين چه كاري بود كردي حالا من چطور اين فاجعه رو به طناز و تابان بگم.آه تلفن،من بايد به آقاي ممدوح تلفن مي زدم.
بعد شنيدن چند بوق،صداي خواب آلودي گفت:الو...
با دست اشكهايم را پاك كردم و گفتم:سلام آقاي ممدوح،طنين هستم...آقاي ممدوح ما به شما نياز داريم.
-چي شده طنين اتفاقي افتاده،چرا بغض كردي؟
-اتفاق افتاده يك اتفاق بد،لطفا"...بيايد خونه ما.
-الان ميام،مي تونم با پدرت صحبت كنم.
-نه آقاي ممدوح،فقط زود بياييد.
گوشي را گذاشتم و صورتم را ميان دستانم پنهان كردم و گريستم،باورم نمي شد پدر نازنينم ديگر نيست.
-خانم نيازي؟
سرم را بلند كردم سر گرد بالاي سرم ايستاده بود،با دست اشكم را از صورتم زدودم و با بغض نگاهش كردم.
-اين نامه ها در اتاق پدرتون بود،فكر مي كنم پاسخ
منبع: www.forum.98ia.com