آتش دل

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
در ماشين را بستم و گفتم:
-نمي دونم چي بگم.
-كسي الان از تو جواب نخواسته،ارسيا هم عجله اي نداره پس خواهش مي كنم قبل از اينكه نه بگي فكر كن.
-باشه اما اميدوارش نكن.
-فدات بشم برو از خستگي نمي توني چشمات رو باز كني،طنين؟
دستهايم را روي سقف پرايد مرجان گذاشتم و دوباره خم شدم و گفتم:
-بله؟
-دوستت دارم...
گاز داد و رفت،به پرايد سفيدش نگاه كردم كه داشت دور مي شد و زير لب گفتم:مرجان ديوونه.
سلانه سلانه به طرف در بزرگ فلزي خانه رفتم،آسمان در حال روشن شدن بود و صداي جيك جيك گنجشگان در ميان كاج هاي كهنسال باغ مي پيچيد.پايم را روي اولين پله كه گذاشتم،روشنايي زير زمين توجه ام را جلب كرد و با ترس و دلهره به سمت زير زمين رفتم.با خودم گفتم،يعني كي مي تونه باشه؟شايد كسي لامپ آن را روشن گذاشته بود!نه امكان نداشت،پدر هميشه آخر شب قفل در را چك مي كرد و اگر لامپي روشن مي بود متوجه مي شد و خاموش مي كرد يعني...دزد آمده!به خانه نگاه كردم،دودل بودم و اگر مي رفتم كسي را صدا بزنم حتما" فرار مي كرد.به اطرافم نگاه كردم تا چيزي به عنوان سلاح پيدا كنم كه با ديدن بيل باغباني،آن را محكم در دستم گرفتم و با قدم هاي لرزان يكي يكي پله ها را پايين آمدم و درون زير زمين سرك كشيدم.اين سو كه خبري نبود به سمت پشت ديوار وسط زير زمين رفتم،پيكري در كيان آسمان و زمين معلق بود و تنها صداي اعتراض من به پيكر حلق آويز پدرم يك جيغ بلند بود.از صداي افتادن جسمي نگاهم را از ناباورانه ترين صحنه زندگيم جدا كردم و به تعقيب صدا سرم را چرخاندم،مامان روي زمين كنارم افتاده بود.او كي خودش را به من رسانده بود.دوباره به پدرم نگاه كردم،نمي دونستم چه كار كنم.به سمت پدرم دويدم،دستانش سرد بود،معلوم بود زمان زيادي است كه روح از كالبدش رخت بسته.خودم را به مامان رساندم،از هوش رفته بود.كشان كشان او را به سمت پله ها كشيدم،طناز و تابان بالاي پله هل ايستاده بودند.با ديدن من،طناز پرسيد:
-طنين چي شده؟
به چهره نگرانش نگاه كردم و گفتم:
-هيچي،بيا كمك كن مامان رو ببريم بالا.
-مامان؟چرا...
-به جاي سؤال بيا كمك.
به كمك طناز هيكل سنگين مامان زا بالا برديم،گفتم:
-تو برو آب قند درست كن،من برم زنگ بزنم اورژانس.
-مي گي چي شده؟
به صورت تابان نگاه كردم و گفتم:
-هيچي طناز فقط به مامان برس،اين بچه ترسيده حواست به اونم باشه.
بعد از تماس با پليس و اورژانس به زير زمين برگشتم،براي پدر كاري نمي شد كرد و بغض آزارم مي داد اما بايد خودم را حفظ مي كردم.بالاي سر مامان برگشتم و به طناز گفتم:
-تو برو به تابان برس.
از نگاهش آشفته شدم و مامان را رها كردم و قبل از اينكه سؤالي بپرسد،خودم را به زير زمين رساندم.جلوي در زير زمين روي پله آخر نشستم،مغزم قفل كرده بود و بغض با دستانش محكم گلويم را مي فشرد و قلبم زير اين فشار در حال له شدن بود.فكر مامان مثل صاعقه اي از ذهنم گذشت،از جا جهيدم و پله ها را دو تا يكي كردم تا خودم را به مامان برسانم.طناز در حال اشك ريختن شانه هاي مامان را ماساژ مي داد،با ديدن من گفت:
-طنين...
-هيس...
به مامان اشاره كردم،او هم ديگر سؤالي نپرسيد و اشكريزان به كارش ادامه داد.
تا آمدن پليس و اورژانس برايم قرني گذشت،حال مامان خوب نبود.بالاخره آمدن،تقريبا" با هم رسيدن و مامان را براي انتقال به بيمارستان روي برانكارد گذاشتن.يكي بايد همراهش مي رفت اما...
طناز با تعجب به ماشين هاي پليس نگاه مي كرد و بالاخره از آنچه كه مي ترسيدم،پرسيد:
-طنين اينجا چه خبر،چي شده؟چرا پليس؟تو زير زمين چه خبر،چرا دو تا آمبولانس آمده،چرا حال مامان بد شده،طنين يه چيزي بگو؟
-الان وقتش نيست،تو با مامان برو بيمارستان،منو بي خبر نذاري.
چشمان خيسش را به نگاهم دوخت،نگاهم را گرفتم و گفتم:
-برو،حال مامان خوب نيست.
سرش را پايين انداخت و سوار شد،نگاهم را با سماجت روي دري كه طناز بسته بود نگاه داشتم تا با آن نگاه پر سؤال گره نخورد.آمبولانس زوزه كشان از خانه بيرون رفت و ديگه جاي ماندن نبود،دستم را پشت تابان گذاشتم و او را با خودم همراه كردم.از پنجره قدي اتاق نشيمن ماموران را مي ديدم كه در تكاپو بودن.
-آجي جون،پليسها تو خونه ما چيكار مي كنن؟
به چشمان شفاف تابان نگاه كردم،خدايا به او چه مي گفتم؟آخه پدر اين چه كاري بود كردي؟بغض گلويم لحظه به لحظه بزرگتر مي شد،با صداي خش داري گفتم:چرا نمي ري صبحانه بخوري؟
-مامان چچاي درست نكرده و ميز صبحانه رو هم نچيده،من چي بخورم.
اصلا" نمي دونم ميز را چطور چيدم و چطور چاي ساز را روشن كردم،اما توانستم به تابان صبحانه بدهم.ضربه اي به در سالن خورد،به تابان نگاه كردم و گفتم:تو صبحانه ات رو بخور.
يكي از پليسها با لباس شخصي پشت در بود.
-ببخشيد.خانم...
-نيازي،بفرماييد داخل.
-من سرگرد ناصري هستم.
با راهنمايي من روي يكي از صندلي هاي هال نشست و گفت:
-مي خواستم درباره...
با نگراني به آشپزخانه نگاه كردم،تابان به سالن كاملا" احاطه داشت.گويا او هم منظورم را فهميد چون ادامه نداد و بعد از لحظه اي پرسيد:
-مي شه جاي ديگه اي با شما صحبت كنم؟
به سمت تابان نگاه كردم و پرسيدم:
-تابان جان صبحانه خوردي؟
-بله دارم استكانم رو مي شورم.
-نمي خواد خودم مي شورم،برو سر درست.
-ديروز آخرين امتحانم رو دادم.
-خوب برو پلي استيشن بازي كن.
تابان،نگاهي به من و مرد غريبه انداخت و سر به زير به اتاقش رفت.
-شما اون مرحوم رو پيدا كردين؟
به ياد آوري پدر ر آن وضعيت ديگر نتوانستم اشكهايم را كنترل كنم،سرم را پايين انداختم تا او اشكم را نبيند و زير لب گفتم:بله.
-چه نسبتي با مرحوم داشتيد؟
-پدرم...
-مي تونيد توضيح بديد چطور جسد رو پيدا كرديد؟
از داخل جعبه دستمال كاغذي،دستمالي بيرون كشيدن و اشكهايم را پاك كردم و گفتم:
-تازه از سر كار بر گشته...
-سر كار!آن وقت روز.
نگاهي به لباسم انداخت و خودش فهميد كه سؤالش بي مورد بود،گفت:
-خوب مي گفتيد؟
-بودم كه ديدم لامپ زير زمين روشنه،مشكوك شدم رفتم داخل زير زمين كه ...
-چه ساعتي بود؟
-ساعت،فكر مي كنم پنج يا پنج و نيم بود كه ديدم پدرم...
ديگه نتونستم ادامه بدم،مرد هم حالم را درك كرد و گفت:
-با يكي از نزديكان يا اقوام تماس بگيريد،در اين وضعيت بودن همراه نعمت بزرگيه.
نزديكان،ما اقوام زيادي نداشتيم و آن تعداد اندكي هم كه داشتيم خارج از ايران بودن.حالا بايد به كي خبر مي دادم،آقاي ممدوح،آره خودشه مباشر پدر،اون تنها كسي كه مي تونه كمك كنه.
-الان تماس مي گيرم.
-مي شه اتاق پدرتون رو ببينم؟
-اتاق كار پدر از اين طرفه،بفرماييد.
فكرم مغشوش بود . اتاق پدر برايم شكنجه گاه،همه جاي اون پر بود از خاطرات با پدر بودن.دستهاي لرزانم را روي دستگيره گذاشتم اما بعد پشيمان شدم و به سر گرد گفتم:
-همين جاست، من ديگه مني تونم همراهيتون كنم...
به هال برگشتم و تصميم گرفتم به تابان سر بزنم،آهسته در اتاقش را باز كردم سخت مشغول بازي بود.به ديوار بغل در تكيه دادم و چشمانم را بستم،آخه پدر اين چه كاري بود كردي حالا من چطور اين فاجعه رو به طناز و تابان بگم.آه تلفن،من بايد به آقاي ممدوح تلفن مي زدم.
بعد شنيدن چند بوق،صداي خواب آلودي گفت:الو...
با دست اشكهايم را پاك كردم و گفتم:سلام آقاي ممدوح،طنين هستم...آقاي ممدوح ما به شما نياز داريم.
-چي شده طنين اتفاقي افتاده،چرا بغض كردي؟
-اتفاق افتاده يك اتفاق بد،لطفا"...بيايد خونه ما.
-الان ميام،مي تونم با پدرت صحبت كنم.
-نه آقاي ممدوح،فقط زود بياييد.
گوشي را گذاشتم و صورتم را ميان دستانم پنهان كردم و گريستم،باورم نمي شد پدر نازنينم ديگر نيست.
-خانم نيازي؟
سرم را بلند كردم سر گرد بالاي سرم ايستاده بود،با دست اشكم را از صورتم زدودم و با بغض نگاهش كردم.
-اين نامه ها در اتاق پدرتون بود،فكر مي كنم پاسخ

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خيلي از سؤالها باشد.
نامه ها را از دستش گرفتم،دستخط پدر بود،براي هر يك از ما نامه اي به جا گذاشته بود.در ميان آنها آنكه مال من بود را جدا كردم،در پاكت بسته نبود،وقتي تاي كاغذ را باز كردم خط پدر جگرم را به آتش كشيد و اشكهايم دوباره سرازير شد و به روي كاغذ چكيد.
‹سلام دختر بابا
مي دونم الان كه اين نامه رو مي خواني من ديگه در ميان شما نيستم.دخترم قبل از هر چيز مي خواهم كه منو ببخشي و مؤاخذه نكني چون ديگر راهي برايم باقي نمانده،من يك مال باخته ورشكستم كه هيچ ندارم و شرمنده زن وفرزندانم هستم.دخترم،من فريب خوردم و همه چيزم را پاي اعتمادم باختم،اون با زيركي همه چيزم را از دستم بيرون آورد حتي آن ميراث خانوادگي را.آن را براي تضمين به او سپردم اما او منكر همه چيز شد،من حتي عرضه نگه داشتن ميراث اجدادم را نداشتم.تو از اين به بعد بزرگ خونه هستي پس مراقب مادر و خواهر و برادرت باش،مي دانم كه تو مثل يك مرد محكم هستي و من مي توانم به تو اعتماد كنم و بدون نگراني از خانواده ام چشم از دنيا بگيرم.دخترم اون نامرد براي غصب خانه اقدام كرده،يك آپارتمان در جايي ديگر به نام مادرت خريدم اين تنها كاري بود كه از دستم برآمد.دخترم،من هميشه شرمنده تو هستم و اميدوارم پدر خطا كارت را ببخشي.› نادر نيازي
خويشتن داريم رو از دست دادم و با صداي بلند گريه كردم كه دستاني مرا بغل كرد،دستم را بز روي صورتم برداشتم و تابان را ديدم كه با نگاه نگران و پر سؤالش نگاهم مي كرد،مهكم بغلش كردم طفلكم نمي دانست ديگر يتيم شده ايم.تابان با دستانش اشكهايم را پاك كرد و گفت:
-آجي جون،چرا گريه مي كني؟
-هيچي داداشي،هيچي نشده چرا از اتاقت اومدي بيرون؟
-اخه شنيدم گريه مي كردي،كسي اذيتت كرده؟
-نه فدات شم.
يكي از ماموران وارد سالن شد،با وحشت نگاهش كردم و تابان را به خودم فشردم،مي ترسيدم هر لحظه چيزي از پدر بگويد و نمي خواستم تابان ناگهاني با اين اتفاق روبرو شود.مامور بعد از احترام گذاشتن گفت:
-جناب سر گرد با اين كيف چه كار كنيم،فكر مي كنم كسي كار واجبي داشته باشه چون مبايل درون كيف مرتب زنگ مي خوره.واي مامان،حتما" طناز تماس مي گيره.
-جناب سر چرد اين كيف مال منه.
وقتي شماره طناز را گرفتم هنوز اولين بوق نخورده بود كه جواب داد:
-الو طنين،هيچ معلوم هست آنجا چه خبره؟من دارم ديوونه مي شم.چيزي بگو،بگو چرا مامان حالش بد شده؟پدر كجاست؟پليس چرا آمده.
-حال مامان چطوره؟الان كجاست.
با گريه گفت:
-مامان سكته كرده بردنش I.C.U
،حال مامان خيلي بد.
-لازمه تو پيش مامان بموني؟
-لازمه پيش مامان بمونم!اين يعني چي؟تو حالت خوبه؟مي فهمي چي مي گي؟من ميگم حال مامان خوب نيست،تازه اگر هم لازم نباشه من از اينجا تكون نمي خورم.
-گوش كن طناز،ببين اگر بودن يا نبودم تو فرقي نمي كنه بيا بعد با هم مي ريم...بايد مطلبي رو به تو بگم.
-چي شده؟تو داري منو دق مرگ مي كني.
-اينجا پشت تلفن نمي تونم بگم.
-باشه من همين الان خودم رو مي رسونم.
با قطع كردن تلفن نفس عميقي كشيدم،خدا مي داند تا كي مي توانم زير اين فشار دوام بيادرم.


-مامان حالش خوبه آجي؟
به تابان نگاه كردم،به زحمت لبخند زدم و گفتم:
-آره داداشم،برو اتاقت بازي كن تا من بيام.
به رفتن تابان نگاه مي كردم و در ذهنم دنبال راهي بودم تا اين مصيبت را چگونه به آنها بگويم.
-هنوز اطلاع نداره؟
به سرگرد نگاه كردم و گفتم:نه.
-خواهرتون چي؟
با سر پاسخ منفي دادم اما احساس كردم بايد كمي بيشتر توضيح بدم،نياز داشتم حرف بزنم براي همين گفتم:
-نه وقتي پدرم رو ديدم...نمي دونم مامانم كي خودش رو به من رسونده بود...حتما" صداي جيغ من نداي اين حادثه شوم بوده كه به گوش مامانم رسيده...مامان كه از هوش رفت تازه به خودم اومدم و براي پدر...من خيلي دير رسيده بودم...مامان رو از زير زمين بيرون كشيدم و نذاشتم بچه ها بفهمند چه بلايي سرمون اومده اما مي دونم كه بايد بهشون بگم ولي چطوري...مامان سكته كرده،خدايا چكار كنم.
-بهتر همين الان با برادرتون صحبت كنيد.
-فكر نمي كنم بتونم.
-بايد هر طور هست بهش بگيد،چند سالشه؟
-دوازده سالشه،كلاس پنجمه...بله حق با شماست.
به سختي خودم را از صندلي جدا كردم،تابان مشغول بازي بود و با ديدن من دست از بازي كشيد شايد او هم احساس كرده بود امروز شروعش با بقيه روزها فرق دارد،در روزهاي گذشته اگر دنيا را به او مي دادن دست از بازي با پلي استيشن نمي كشيد اما حالا با ديدن من آن را كنار گذاشته بود.روي تخت نامرتبش نشستم و براي جور كردن جملات در ذهنم به روتختي مچاله شده نگاه كردم.
-ببخشيد آجي جون،يادم رفت مرتب كنم.
با حيرت او را نگاه كردم درباره چي حرف مي زد،دوباره به تخت نگاه كردم و تازه منظورش را فهميدم.
-اشكالي نداره بيا اينجا كنارم بشين.
با دست موهايش را مرتب كردم و ادامه دادم:
-تابان مي دوني مردن يعني چي؟
-آره،معلممون گفته مثل يه خواب كه ديگه بيدار نمي شي.آدم ها يه روز مي خوابن و مي رن،پيش خدا تو آسمونها.
-تابان...پدر هم امروز رفت پيش خدا...ديگه برنمي گرده...
-چرا؟
-چون خدا خواسته...ما ديگه پدر رو نمي بينيم...همونطور كه معلمت گفته ديگه بيدار نمي شه.
-آخه من،بابا رو دوست دارم و مي خوام پيشم باشه.
تابان را سخت در آغوش گرفتم،او معصومانه در آغوشم گريه مي كرد و من هم همپاي او در غم از دست دادن پدر عزا داري مي كردم.ضربه اي ارام به در اتاق خورد،با صداي خشداري گفتم:
-بفرماييد.
آقاي ممدوح در را باز كرد ولي وارد نشد و سرش را به چارچوب تكيه داد،شانه هاي مردانه اش مي لرزيد گفتم:
-ديديد چه بلايي سرمون اومد،آخه چرا...
در آن فضا فقط غم بود و گريه،صداي فرياد طناز مي امد كه صدايم مي زد،مي دانستم بالاخره پيدايم مي كند.آقاي ممدوح خود را كنار كشيد،طناز وارد شد و با بغض گفت:
-طنين اين پليسا چي مي گن تو بگو دروغه،بگو پدر اين كارو نكرده طنين يه چيزي بگو.
تابان را رها كردم و در مقابل طناز ايستادم،هر دو اشك مي ريختيم.خودش را در آغوشم انداخت،تابان هم به آغوشم پناه اورد و هر سه همديگر را در آغوش گرفتيم و به بلايي كه بر سرمان آمده بود گريه كرديم.
**
آقاي ممدوح كارهاي مربوطه را انجام داد و بالاخره پزشك قانوني،پيكر پدر را به ما تحويل داد و پدر در ميان فريادها و گريه هاي ما راهي ديار باقي شد.روزهاي بي پدري آغاز شد،طناز بي تاب بود و تابان را به زحمت مي شد لحظه اي از از خود جدا كنم و اين بزرگترين مشكل من بود،زماني كه به بيمارستان مي رفتم.با گذشت چند روز طناز تا حدودي با اين غم كنار آمده بود و در نگهداري از تابان به من كمك مي كرد.هر وقت ياد پدر مي افتادم كه چگونه از گردنش آويزان بود جگرم آتش مي گرفت،پدر ي كه هميشه براي ما مثل دوست بود.هر لحظه بغض بيشتر آزارم مي داد اما حالا من مسئول خواهر و برادرم بودم و همين باعث مي شد كه غمم را بيشتر پنهان كنم.من بايد كارهاي زيادي انجام مي دادم،اول از همه بايد انتقام پدرم را از مسبب اين اتفاق بگيرم و آن كسي كه ما را بي پدر و پدر را شرمنده خانواده اش كرد را به سزاي اعمالش برسانم بايد او را پيدا كنم و تنها كسي كه او را مي شناخت آقاي ممدوح بود،آره او حتما" آن شخص را مي شناخت.از در و ديوار خانه غم مي باريد و صدايي جز صداي گريه و شيون از خانه به گوش نمي رسيد.طناز و تابان غمگين و غصه دار بودند،پس من تنها و يك تنه بايد به كارها مي رسيدم.روزها در خانه بودم و پذيراي كساني كه براي تسليت گويي مي آمدن،شبها هم پشت در I.C.U ،چشم به تخت مامان مي دوختم.در بد برزخي دست و پا مي زدم و فقط شبها چشمه اشكم اجازه جوشيدن داشت.در ان خلوت بيمارستان ضجه هايم را در گلو خفه مي كردم و در دل از خدا مي خواستم كه مامانم را از ما نگيرد.
ده روز از بي پدر شدن ما مي گذشت،طناز تقريبا" شرايط را پذيرفته و كمي آرام شده بود اما تابان بهانه گير شده و حتي حاضر نبود لحظه اي در خانه تنها بماند.شبها طناز به بيمارستان مي رفت و بعد با آمدن او به خانه من به بيمارستان مي رفتم.امروز وقتي پا به مراقبت هاي ويژه گذاشتم پرستار بهم خبر داد كه بعد از رفتن طناز،مامان بهوش آمده و از من خواست قبل از ديدن مامان به ديدار دكترش بروم.صداي دكتر هنوز در ذهنم مي پيچيد،گفت كه سمت چپ مامان توانايي خود را از دست داده و به زبان ساده تر فلج شده و قدرت تكلمش دچار مشكل شده،هر چند سعي داشت با حرفهايش اميدوارم كند كه با فيزيوتراپي و گفتار درماني احتمال دارد اين مشكل برطرف بشه.از همه محم تر از ما مي خواست كه مامان را از هر گونه هيجان دور كنيم،براي همين ترسيدم پيش مامان بروم و او با ديدنم به ياد آن روز شوم بيفتد.
از صداي بوق به خودم آمدم و از آينه وسط نگاهي به راننده هاي بي حوصله پشت سرم انداختم و دوباره به چراغ ديجيتالي وسط چهار راه خيره شدم،چراغ سبز شده بود.آهسته به راه افتادم،هر كس از كنارم مي گذشت برايم بوق ممتدي مي زد و دستهايش را در هوا تكان مي داد اما من خسته تر از آن بودم كه به حركاتش توجه كنم.اين روزها زندگي روي خوشش را از ما گردانده بود.
صداي ملودي موبايلم مي آمد،نيم نگاهي به كيفم كه روي صندلي كناريم بود انداختم اما حوصله آن را نداشتم ولي گويا خيال قطع شدن نداشت.برداشتم كه خاموشش كنم،چشمم به شماره طناز افتاد.
-بله.
-طنين بيمارستاني؟
-نه نزديك خونه ام،چيزي شده؟
-نه يعني آره،كي مي رسي؟
-تابان حالش خوبه؟
-آره خوبه اما كسي اينجاست و حرفهايي مي زنه كه من متوجه نمي شم،تو رو بخدا زودتر خودت رو برسون،پاك گيج شدم.
-كي هست؟
-من نمي شناسمش،كي مي رسي؟
-پنج شيش دقيقه ديگه.
پايم را روي گاز گذاشتم،دنده را عوض كردم و چند خيابان باقي مانده را با سرعت طي كردم و با ماشين تا جلوي پله ها رفتم.اگر مامان در خانه بود حتما" مجبورم مي كرد ماشين را به پاركينگ ببرم،با لبخندي تلخ 1له ها را دوتا يكي بالا رفتم.طناز جلوي در هال خودش را به من رساند.
-چه خبر شده؟
طناز شانه اش را بالا انداخت و گفت:
-نمي دونم آقايي كه داخل سالن نشسته مي گه ما بايد خونه رو خالي كنيم.
-مي رم ببينم چي مي گه.
كسي كه در سالن منتظر من بود،مردي فربه بود با سري كم مو تا حدي كه جلو سرش از بي مويي برق مي زد.مرد به احترام من به پا خواست كه با دست اشاره كردم بنشيند و در حالي كه روي يكي از مبلها مي نشستم گفتم:
-مي تونم كمكتون كنم؟
-جسارته اگر امكان داره مس خواستم با بزرگتر اين خونه صحبت كنم،من قبلا" عرايضم رو خدمت اين خانم عرض كردم.
نگاهي به طناز انداختم،معذب روي اولين مبل نزديك در ورودي نشسته بود و دوباره به مرد نگاه كردم و گفتم:
-آقاي...
-حقگو.
-آقاي حقگو فعلا" بزرگ اين خونه من هستم پس اگر ممكنه عرايضتون رو دوباره بفرماييد.
-من بيست روز پيش آمدم تا از شما بخوام اينجا رو تخليه كنيد اما آقايي كه گويا پدرتون بودن از من بيست روز مهلت خواستن و حالا الوعده وفا،امروز روز بيست و يكمه و من آمدم خونه رو تحويل بگيرم.
-نمي دونم خبر دارين يا نه،پدر فوت كردن.
-بله از پارچه هاي سياه جلو در متوجه شدم.
-و ما اصلا" خبر نداشتيم كه خونه رو فروختن،در حقيقت به ما نگفتن كه اينجا رو به شما فروختن.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
اينجا رو من نخريدم،موكلم خريده و آن هم نه از پدر شما بلكه از آقاي معيني فر.
هر دو يكصدا گفتيم:
-معيني فر؟
-بله فروشنده خونه.
-اشتباه مي كنيد شما از نيازي خريديد،پدر ما.
-مي دونم پدر شما آقاي نيازي هستن،روي پارچه جلوي در خوندم اما مطمئنم موكل من اينجا رو از معيني فر خريده.
ياد نامه پدر افتادم و تازه پي به حقيقت ماجرا بردم،گفتم:
-اگر به ما فرصت بديد ظرف دو هفته آينده خونه رو خالي مي كنيم.
طناز پا برهنه وسط حرفم دويد و گفت:
-چي چي رو خالي مي كنيم،طنين اين يه كلاهبرداريه.
قبل از اينكه آقاي حقگو اعتراض كند،گفتم:
-طناز بعدا" با هم صحبت مي كنيم،بهتر چند فنجان قهوه بياري اينا سرد شده.
آقاي حقگو با دلخوري برخاست و رو به طناز،به سردي گفت:ميل ندارم.
بعد دوباره رو به من كرد و ادامه داد:
-اميدوارم به حرفي كه زديد عمل كنيد،هيچ دوست ندارم براي پيشبرد كارم متوسل به زور بشم.
-من حداكثر تا دو هفته دوگه خونه رو تحويل مي دم،مطمئن باشيد.
-اين كارت منه،هر وقت اينجا رو خالي كردين تماس بگيريد تا من براي گرفتن كليد بيام،من ديگه مرخص مي شم.روي پله ها ايستادم و به نماينده غاصب خانه نگاه كردم،وقتي آن مرد كم مو در را پشت سرش بست نگاهم را از در گرفتم و سراسر باغ را نگاه كردم.چقدر اينجا را دوست داشتم و چه لحظه هاي خوشي را در اين باغ گذرانده بودم دورهاي كودكيم،نوجوانيم،هنوز صداي خنده هاي كودكي من و طناز به گوش مي رسيد.دستم را روي سينه ام گره كردم و چشمانم را بستم و به روزهاي شيرين زندگيم فكر كردم كه با احساس دستي روي شانه ام،چشمانم را باز كردم و به طناز نگاه كردم.
-چرا گريه مي كني؟فراموش كردم چرا از بيمارستان زود برگشتي،براي مامان...براي مامان اتفاقي افتاده.
-مامان حالش خوبه،تازه يه خبر خوب مامان بهوش آمده اما...نيمي از بدنش فلج شده و قدرت تلمش رو هم از دست داد....دكتر گفته نبايد هيجان زده بشه.
-خدا رو شكر بالاخره بهوش آمد،اگر سراغ بابا رو گرفت چي؟
-براي همين ترسيدم برم ديدنش،ترسيدم منو ببينه ياد اون اتفاق بيفته.
-چه كار بايد كرد؟
-طناز دارم زير اين فشار له مي شم،غم پدر كم نيست فكر مامان هم اضافه شده.
-و حالا هم وضع خونه...تو از موضوع خونه خبر داشتي؟
به طناز نگاه كردم و گفتم:
-تا قبل از فوت پدر نه،اما ضدر تو نامه يه چيزايي گفته بود.
-بايد بريم دنبال خونه جديد...
-دنبال من بيا.
-كجا؟
-اتاق پدر.
سر وقت گاو صندوق پدر رفتم و هر چه داخلش بود بيرون ريختم.
-دنبال چي مي گردي؟
-سند،سند يك دستگاه آپارتمان.
-آپارتمان!؟
-آره پدر گفته بود براي ما خريده و به نام مامان زده،بگرد بايد سندش همين جا باشه.
-حالا آدرس اين آپارتمان كجاست؟حتما" مامان مي دونه.
-نمي تونيم از مامان بپرسيم براي همين بايد سندش رو پيدا كنيم تا آدرسش رو بفهميم.اه اينجا كه نيست،پس كجا مي تونه باشه.
-اتاق،اتاق خواب مامان.
-من رفتم اونجا رو بگردم،تو هم كشوهاي اينجا رو بگرد.
جلوي در اتاق ايستادم و تمام اتاق را از نظر گذراندم،كجا ممكن بود گذاشته باشن.از كمد شروع كردم،دستم روي دستگيره در بود كه صداي طناز را شنيدم و قبل از هر عكس العملي خودش را جلوي در اتاق ديدم.
-طنين پيداش كردم بايد همين باشه.
بعد پاكت بزرگي را در هوا تكان داد،آن را از دستش گرفتم و كمي براندازش كردم.روي آن با ماژيك بزرگ نوشته بود نرگس،كمي روي دست سبك سنگينش كردم و گفتم:
-طناز اگر سند نباشه چي؟شايد چيز خصوصي باشه كه فقط مربوط به مامان.
-خب بازش مي كنيم اگر سند نبود دوباره درش رو مي بنديم،به محتواش كاري نداريم.
مردد بودم و نگاهم روي پاكت خيره بود،طناز دستم را كشيد و گفت:
-بيا اينجا روي تخت بشينيم و بازش كنيم،خيالت راحت منم گردن مي گيرم كه شريك جرمت باشم.
-نه چطور بگم،شايد رازي بين مامان وبابا بوده ونمي خواستن ما پي ببريم.
-جديدا" زيادي فيلم مي بيني نه،اصلا" بده من ببينم.
پاكت را از دستم قاپيد و اول كمي تكان داد و بعد سنگيني آن را به روي ديگر پاكت سوق داد و از طرف خالي آن آهسته پاره كرد و سر پاكت را از هم باز كرد.بعد نگاهي به درون پاكت كرد و ناگهان آن را روي تخت خالي كرد،به يك دفتر و يك تيكه برگه و يك دسته كليد نگاه مي كردم.
-ديدي خانم ترسو اسراري درون اين پاكت نبود،جوينده يابنده بود.
دستم را دراز كردم و دفتر چه را برداشتم و ورق زدم،حدسم اشتباه بود و آن دفتر،دفتر چه خاطرات يا چيزي در آن حد نبود بلكه سند آپارتمان بود.طناز برگه روي سند درون دستم گذاشت و گفت:
-اين هم آدرس...
به آدرس نگاه كردم و گفتم:
-موافقي بريم يه نگاهي كنيم؟
-بدم نمي ياد.
-پس برو تابان رو صدا بزن بريم.
-واي نه،من هرچي بگم گوش نمي كنه و حاضر نمي شه دست از پلي استيشن بكشه،قربونت خودت برو.
-باشه تو هم اينقدر سر به سر اين بچه نذار،گناه داره.
-من هنوز هم معتقدم شما داريد لوسش مي كنيد.
-برو حاضر شو.
آهسته در اتاق تابان را باز كردم،سخت مشغول بازي بود.
-سلام مرد كوچك.
-سلام آجي جون،كي اومدي.
-به مرد خونه ما رو باش!دنيا رو آب ببره شما رو بازي برده...پاشو لباس بپوش بريم بيرون.
-طناز كجاست؟
-تو اتاقش.
-مي شه من نيام،قول مي دم با طناز دعوا نكنم.
-طناز هم مي ياد،در ضمن يه پسر خوب نبايد با بزرگترش بد حرف بزنه،صبح هم شما اشتباه كردي.
-خودت ديدي كه روز مي گفت.
-خوب خسته بود،اون ديشب تا صبح بيمارستان پيش مامان بوده.حالا هم مثل يه مرد از خواهرت عذر خواهي مي كني،تو ماشين منتظر هستم دير نكنيد.
دستم را روي فرمان ماشين گذاشتم و سرم را روي آن،طناز و تابان با سر و صدا سوار شدن.از لحنشان مشخص بود كه باز با هم سر ناسازگاري دارند،با لحن هشدار دهنده اي گفتم:
-فقط كافي يك كلمه از هر كدومتون بشنوم،خجالت نمي كشيد شما ديگه بچه نيستيد.
با اينكه هر دو را جمع بسته بودم اما طناز فهميد طرف صحبتم با اوست،براي توجيح خود گفت:
-آخه تو كه نمي دوني طنين...
-گفتم نمي خوام چيزي بشنوم
با ريموت در باغ رو باز كردم و نگاهي به هر دوي آنها انداختم،طناز بيرون را نگاه مي كرد و تابان روي صندلي نشسته بود و ما را زير نظر داشت.با يك نفس عميق حركت كردم،نمي دانستم اينقدر جذبه دارم كه آنها از من حساب مي برند و به حرفم گوش مي كنند.در تمام طول مسير هيچ كدام نه حرفي زدن و نه سؤالي كردن،نگاهي مجدد به آدرس انداختم و با صداي بلند گفتم:
-همين جاست.
-اينجا تو يكي از اين مجتمع ها؟
طناز نگاه مجددي به ساختمان ها كرد وگفت:
-امكان نداره پدر اينجا خونه خريده باشه...نه،اينجا برام مثل قفسه.
-آجي جون اينجا كجاست؟
تابان فقط به من مي گفت آجي جون،طناز هميشه برايش طناز بود.
-داداشي،ما قرار اينجا زندگي كنيم...حالا مي ريم داخل ببينيم چي مي شه،طناز ما مجبوريم اينو درك كن.
محوطه زيبايي داشت و از بهترين روشها براي زيبا سازي آنجا بهره برده بودن.وارد لابي مجتمع شديم،در آنجا ديگر از گرماي طاقت فرسا بيرون خبري نبود براي پيدا كردن آسانسور نگاهي به اطراف انداختم كه صدايي منو از جا پروند.
-مي تونم كمكتون كنم؟
به مرد ميانسالي كه كه منو مخاطب قرار داده بود نگاه كردم و ار يونيفورمش فهميدم نگهبان ساختمان است،نگاهي به طناز كردم اما او بي توجه به من مشغول بررسي اطرافش بود.صدايم را صاف كردم و گفتم:
-مدتي قبل ما اينجا يك دستگاه آپارتمان خريداري كرديم.
به برگه درون دستم نگاه كردم و گفتم:طبقه هشتم...به نام نيازي يا معماريان.
مرد مشكوكانه ما سه نفر را نگاه كرد و بعد مثل اينكه چيزي به خاطر بياورد گفت:درسته يادم آمد،بفرناييد راهنماييتون كنم.
كليد را داخل قفل چرخاندم و در باز شد،آپارتمان لوكس و شيكي بود با چشم اندازي زيبا.سالني بزرگ به شكل ال و سه اتاق خواب كه دو تاي آن دوبلكس بود و ديگري در كنار سرويس بهداشتي قرار داشت.روي اولين پله نشستم و به نرده كنارش تكيه دادم و به كف پاركت شده اش خيره شدم.ياد پدر قلبم را سوراخ مي كرد،ما پدر را از دست داديم فقط به خاطر يك پست فطرت.
-اين اتاق مال منه،تو برو يكي ديگه رو انتخاب كن.
خدايا باز شروع كردن،سرم را ميان دستانم گرفتم و با صداي بلند گفتم:
-با هر دوتون هستم ساكت...اون اتاق هم به هيچ كدومتون نمي رسه از اتاق هاي بالا يكي رو انتخاب كنيد،اون اتاق مال مامانه.
تابان به طمع اتاق بهتر از كنارم گذشت و به اتاق هاي ديگه سرك كشيد.
-اگر اينطور باشه به هر كدوممون يك اتاق هم نمي رسه.
-درسته يك اتاق مال مامان،يكي مال تابان و اون يكي هم مال من و تو.
-يعني چي،اون نصف آدم يك اتاق داشته باشه ما دو تا آدم يك اتاق.
-بعضي وقتا شك مي كنم كه تو بزرگ شدي...مگه من در هفته چند روز خونه ام،بيشتر روزها پرواز دازم و نيستم پس در اصل من بعضي اوقات مهمان تو هستم،اگر نمي توني حضورم را تحمل كني بگو فكري به حال خودم كنم.
طناز كنارم نشست و گفت:
-چيه،چرا اينقدر عصبي هستي؟همش پاچه مي گيري.
به چشمان ميشي رنگش نگاه كردم و گفتم:
-طناز يه چيزي مثل خوره داره تمام وجودم رو مي خوره،مي خوام از كسي كه ما رو به اين روز انداخت و پدر رو فرستاد سينه قبرستون و مامان رو اسير تخت كرد انتقام بگيرم.
-كه چي بشه،شايد خودت هم نابود بشي.
-اگر نابود بشم هم برام مهم نيست،حداقل به آرامش مي رسم.نمي تونم ساكت بشينم اون نامرد ميراث خانوادگي ما رو بخوره يه ليوان آب هم روش،بتيد هم ميراث رو بگيرم هم جون اون پست فطرت رو.
-ميراث خانوادگي!منظورت كه اون كتاباي خطي نيست درسته،نه نمي تونه اون كتابها باشه.پدر اون كتابها رو از جونش بيشتر دوست داشت،نه من باور نمي كنم.
-چرا خواهر من،بايد باور بكني پدر با اعتمادي كه به اون بيشرف كرده بود براي ضمانت شراكتشون اون عتيقه ها رو عمانت سپرده بوده دستش،من هم بايد برم اونچه كه حق ماست ازش پس بگيرم.
-اين فكر تو زماني عملي كه اونو بشناسيم ولي ما از هيچ چيز خبر نداريم،از كجا مي خواي پيداش كني؟
-پيداش مي كنم جتي اگر يك قطره آب شده و فرو رفته باشه تو زمين.
-آجي جون،من گرسنه ام.
-من هم همينطور.
به ساعتم نگاه كردم،ساعت دو بعد از ظهر بود.
-بريم نهار بخوريم كه خيلي كار داريم.
متفكرانه به روبرو خيره شدم،افكارم چون پرنده اي از اين شاخه به آن شاخه مي پريد.
-به چي فكر مي كني؟
-نمي دونم،مسخره نيست؟
-نه،چون اين روزا منم اينطوري شدم.
-برنامه ات براي باقي روز چيه؟
-مي رم بيمارستان...نه به آنكه مامان بيهوش بود از بيمارستان دل نمي كنديم نه به امروز كه از وقتي بهوس آمده اصلا به ديدنش نرفتيم،مي دونم كه منتظر ماست.
-حق با توئه...طناز مي ترسم...دلم مي خواد برم ديدن مامان،اما مي ترسم با ديدن من ياد حادثه زير زمين بيفته.
-مي خواهي با دكترش صحبت كنم،بالاخره ما بايد اتفاقي رو كه افتاده بهش بگيم.
-فكر خوبيه...ببينم امروز اتاق پدر رو مي گشتي به برگه اي قراردادي،چيزي بر نخوردي كه بشه آدرس اين مردك معيني فر رو پيدا كرد.
-دقت نكردم اما اينكه هيچ مدركي از كارهاي پدر نه داخل كشو بود نه داخل گاوصندوق برام عجيب بود،فكر مي كنم اگر به شركت سر بزني بتوني چيزي پيدا كني.
با پوز خندي گفتم:
-شركت،شركتي وجود نداره،پدر همه چيز رو از دست داده.
-تازه به علت رفتارهاي اخير پدر پي مي برم اما افسوس خيلي دير متوجه شدم.
-منم مثل تو افسوس مي خورم،اما نمي ذارم اون لعنتي هم روز خوش داشته باشه.
-چي توي اون سرت مي گذره؟
مي گم اما بعدا...حالا كه مي ري بيمارستان،منم سر راه مي رم خونه عفت خانم و كليد و آدرس آپارتمان رو مي دم براي تميز كردن اونجا بعد هم مي رم خونه ببينم مي تونم چيزي پيدا كنم.در ضمن بايد كم كم وسايل خونه رو جمع كنم،براي ما بقي وسايل هم با سمساري تماس مي گيرم...بايد حواسمون به دخل و خرج حونه باشه.
-داشت يادم مي رفت،زير پوشه سند يك دفتر چه حساب پس انداز هم بود البته به نام مامان.
-فعلا كه نمي تونيم به اون دست بزنيم،براي خرج بيمارستان به پول احتياج داريم بايد يكسري از وسايل رو بفروشيم.
-يعني ماشين من رو هم مي خواي بفروشي؟
مي دانستم كه خيلي به اين ماشين علاقه دارد،اين هديه قبوليش در دانشگاه بود.وقتي پدر اين پژو 206 را برايش خريد،داشت پر در مي آورد.
-نه فعلا با وضعيت مامان اين ماشين بيشتر از هر چيز به كارمون مي ياد،منظورم عتيقه ها بود.
-تا كي مرخصي داري؟
-مرجان،برام تا آخر هفته آينده مرخصي گرفته.
-اينجا هم كه هيچ وقت جاي پارك نيست،بيا بشين پشت رل تا جريمه نشدم.
-يادت نره با دكتر مشورت كني.
در جاي طناز نشستم و از آينه بغل نگاهي به پشت سرم انداختم و بعد با زدن راهنما حركت كردم.
-آجي جون اجازه مي دي من هم با طناز برم و مامان رو ببينم؟
-نه مي دوني كه بيمارستان جاي بچه ها نيست.
-من كه ديگه بچه نيستم خودت گفتي مرد شدم،دلم براي مامان تنگ شده.
-باشه قول مي دم هر وقت مناسب بود ببرمت ديدن مامان.
-ببينيد آقا،من از اين قيمتي كه گفتم يك ريال هم كم نمي كنم چون به اندازه كافي زير قيمت گفتم.
-نه خواهر من نمي صرفه،فكر مي كني من چند مي تونم اين دوپاره اساس رو بفروشم.
-من خواهر شما نيستم...قيمت هم هميني كه گفتم.
-چه كنيم كه دل نازكيم،جهنم وضرر مي خرم.
-نه آقا من به ضرر شما راضي نيستم،شما نخريد يكي ديگه مي خره.
-نه خانم مي خرم،حالا چكش رو بنويسم؟
-چك نه نقد.
-استغفرا...پسر اون كيف منو بده،فكر نكنم اينقدر پول همراهم باشه.
-اين ديگه مشكل شماست.
-چك پول قبول مي كنيد؟
-چه ميشه كرد،مجبورم.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
چقدر شما بدبين هستيد،يه خورده معطل مي شيد بايد بفرستم يكي برام پول بياره.
-مهم نيست.
از مرد سمسار فاصله گرفتم،طناز هم همراهم شد.
-خوب فروختي؟
-خوب!مفت فروختيم اين پول يك هشتمش هم نيست و لي خوب از هيچي بهتره.
-با اين حساب اين پول از خرج بيمارستان مامان هم خيلي بيشتر،بهتر نيست از خير فروش عتيقه ها بگذري.
-نه بهتر اها رو رد كنيم بره،كي ترسم اونا رو از دست بديم چيزي هم گيرمون نياد.
-اما فروشش هم درست نيست.
-حالا كمي دست نگه مي دارم ببينم چي پيش مي ياد،مي خوام يك تلفن بزنم.
-تنهات بزارم؟
-نه فقط اينقدر سؤال نكن.
روي پله نشستم و شماره گرقتم،كسي از آن سوي خط تلفن را برداشت.
-الو آقاي ممدوح.
-بله خودم هستم.
-سلام طنين هستم،نيازي.
-چه عجب حال واحوال شما؟مادر چطورن؟
-متشكرم خيلي بهتر هستن و همين روزا مرخص مي شن،عرضي داشتم.
-بفرماييد،در خدمتم.
-آدرسي از آقاي معيني فر مي خواستم.
-...
-الو،آقاي ممدوح قطع شد؟
-نه،جسارته،با معيني فر چكار داريد؟
-مي خوام بابت به آتش كشيدن زندگيمون براشون لوح تقدير ببرم و از اين آقا تشكر كنم.
-طنين،شما مثل ختر من هستيد،معيني فر آدم خطر ناكيه بهتر از اون پرهيز كنيد.
-من بايد ادرس اين آقا رو پيدا كنم.
-از من نخواه دخترم،نمي تونم.
-باشه اما گفته باشم من منصرف نمي شم،اگر بشه كفش آهنين به پا مي كنم و دونه دونه در خونه هاي اين شهر رو مي زنم.
-طنين اون مرد،نامردي تو خونشه.
-من هم مي خوام خونشو بريزم،خدا حافظ.
دكمه قرمز تلفن را زدم و سرم را در دستم گرفتم.
-طنين،من مي ترسم،چي توي سرت مي گذره؟
-بايد آدرس اين لعنتي رو پيدا كنم.
-طنين فراموشش كن.
-من نمي تونم پدر حلق آويزم رو فراموش كنم،پيداش مي كنم براش نقشه ها دارم،بيا بريم ببينم اين يارو پول رو آورد.
پول ها رو تحويل گرفتم و به كارگران اجازه دادم كه وسايل را ببرند،ديروز اساسيه مورد نيازمان را تا حدي كه فضاي آپارتمان اجازه مي داد به آنجا منتقل كرديم.به خونه خالي نگاه انداختم و براي آخرين بار به اتاق هايش سرك كشيدم و بعد ار داخل كيفم،كارت مچاله شده حقگو را پيدا كردم.
-سلام آقاي حقگو،نيازي هستم.
-خانم نيازي!؟...به جا نمي يارم.
-خواستم خدمتون عرض كنم خونه خالي شده.
-بله،بله ببخشيد تازه به جا آوردم حال شما خانم؟
-متشكرم،مي تونيد بيايد كليد ها رو تحويل بگيريد.
-كي مي تونم بيام؟
-همين حالا هم بيايد تحويل مي گيريد.
-الان...باشه كسي رو خدمتتون مي فرستم تحويل بگيره.
جرقه اي در ذهنم زد و تيري تو تاريكي رها كردم و گفتم:
-فقط آقاي حقگو مي خواستم از شما بپرسم آدرسي از اين آقاي معيني فر نداريد،يك امنتي از طرف پدر هست كه بايد به ايشون برسونم.
-آدرس كه نه،چند لحظه صبر كنيد فكر كنم يك شماره تلفن از ايشون دارم...خانم يادداشت كنيد،البته بگم اين تلفن شركتشونه.
-لطف كردين آقاي حقگو،پس من منتظر فرستاده شما هستم
آهسته در اتاق را باز كردم،طناز دمر روي تخت خوابيده بود و داشت كتاب مي خواند.پاورچين كنارش رفتم و محكم برگه را روي كتابش كوبيدم،از جا پريد.
-هه هه خنده داشت،ديوونه از ترس سكته كردم.
-چي مي خوني...واي چقدر اين هوا گرمه،مثل جهنمه...
خودم را روي تختش رها كردم و با دست شروع به باد زدن خودم كردم.
-آهان بگو زيادي زير آفتاب بودي قاط زدي،حالا اين چي هست كه منو زهر ترك كردي؟
-آدرس...
-كور نيستم مي بينم،آدرس كجاست؟
-خونه عمه من!برو يه سر بزن دلش برات تنگ شده...من امروز رفتم كجا؟
-نمي دونم...نكنه آدرس معيني فر!
-نابغه،تو اينجا چه مي كني.
-پس آدرس شركتش رو پيدا كردي.
-نچ،آدرس منزل.
-نه...دروغ مي گي!
-دروغم چيه،پاشو يه ليوان شربت درست كن مردم از تشنگي.
-آخه چه طور ممكنه،تو آدرس شركتش رو نداشتي چه برسه به منزلش.
-زنگ زدم شركتش و تا خودم رو معرفي كردم با احترام وصلم كردن به آقاي رئيس،اون هم نگذاشت سؤال كنم و گفت خانم نيازي اين آدرس منزلم،خوشحال مي شم افتخار بديد و با خانواده تشريف بياريد مي خوام براتون فرش قرمز پهن كنم.
-مي شه دست از مسخره بازي برداري و مثل آدم بگي چيكار كردي.
-هيچي زنگ زدم شركت وقت ملاقات خواستم،وقتي براي هفته ديگه بهم وقت داد آدرس شركت رو پرسيدم و با اجازه ي شما از صبح جلوي در شركت كشيك كشيدم،مطمئنا كارمندان ساده ماشين چند صد ميليوني سوار نمي شن و قتي از پاركينگ شركت خارج شد جهت اطمينان رفتم پيش نگهبان و گفتم با آقاي معيني فر قرار دارم و اون هم گفت،آقا همين الان رفتن.من هم سريع حركت كردم و در يك تعقيب و گريز كاملا ماهرانه و مهيج معيني فر را تا منزلش،البته بهتر بگم تا قصرش همراهي كردم.
-حالا از كجا معلوم جايي كه رفته منزلش باشه.
-از سلول هاي خاكستريت كار نكش حيفه...از فردا چند روزي جلوي خونش كشيك مي دم.
-بعد من بايد بيام كلانتري و با وثيقه آزادت كنم.
-چرا؟
-به جرم مزاحمت چون توقف بدون علت سركار خوانم يه نموره مشكوك مي زنه.
راست مي گفت،فكر اينجاشو نكرده بودم و بايد راه بهتري رو پيدا مي كردم.
-حالا بيا اين شربت رو بخور خوانم مارپل.
ليوان را گرفتم و گفتم:
-به جاي مسخره كردن فكر يه چاره باش.
-تو خيلي سخت مي گيري،آمديم اين آدرس درست بود بعدش چكار مي كني.
-به نابودي مي كشمش.
-نه بابا،جاني هم شدي!ببينم با تيزي ميزي كار مي كني يا با هفت تير مفت تير...ترشي نخوري يه چيزي مي شي ها.
-فكرم مشغوله،تو هم چرند بگو.
-يه لطفي كن بي خيال اين كارآگاه بازي شو.
-من نمي تونم بي تفاوت از خون پدر بگذرم...من نبودم چه خبر؟
-خوب شد گفتي،فراموش كرده بودم...مرجان زنگ زد و گفت با مرخصي سركار خوانم موافقت شده،مي گفت خيلي سعي كرده با خودت تماس بگيره اما در دسترس نبودي.جريان اين مرخصي كذايي چيه؟چيزي نگفته بودي.
-در خواست شش ماه مرخصي بدون حقوق كردم.
-چرا؟
-براي كاري كه مي خوام انجام بدم نياز به وقت دارم.تو مي خواي چه كار كني؟
-من هم يه نابغه اي هستم لنگه تو،چكار بايد بكنم،آن هم با ليسانس مردم شناسي اما مثل تو هم قاط نزدم.با يه دارالترجمه صحبت كردم و قرار كار ترجمه انجام بدم بالاخره بايد از اين تافل اجباري كه پدر گردنمون خوابوند استفاده كنم،اگر بخواي مي تونم براي تو هم كار بگيرم.
-نه قربونت،من به اندازه كافي براي خودم كار تراشيدم...پس با اين اوضاع مدتي به ماشين نياز نداري.
-كي گفته،لطفا براي ماشين نقشه نكش چون براي مامان وقت فيزيوتراپي گرفتم و از پس فردا بايد بره،فكر نمي كنم بدون ماشين بتونم ببرمش.
-باشه خسيس،فردا عصر سوئيچ خدمتتونه...تابان كجاست؟
-خونه همسايه،يه معتاد بازي لنگه خودش پيدا كرده.
-كدوم همسايه؟
-واحد بغلي.
-بهشون نمي ياد بچه اي همسن تابان داشته باشن،نوه شونه.
-نوه چيه،يه زنگوله پاي تابوت بيست و دو سه ساله دارن.
-تو خيلي راحت گذاشتي تابان بره با كسي بازي كنه كه دو سو برابر سن خودش سن داره،ببين من اين زندگي رو به اميد كي گذاشتم.
-مي گي چيكار كنم؟خيلي از من حرف شنويي داره.
-برو صداش كن،من هم به مامان سر بزنم.
***
نگاهي داخل كيفم كردم و با اطمينان از بودن آدرس،خواستم از خانه خارج شوم كه طناز گفت:
-كجا شال و كلاه كردي؟
نگاهي به طناز كردم و گفتم:
-ادامه تحقيقات.
-صبر كن من هم مي يام.
-كجا،من بپا نمي خوام.
-كي با تو كار داشت مي خوام منو تا جايي برسوني،سخت نگير تو مسيرته...چند تا نمونه ترجمه هست بايد ببرم تحويل بدم.
-مامان چي؟
-ديروز با عفت خانم تماس گرفتم،قرار بياد.
-باشه اما سريع.
لبه تخت نشستم و متن ترجمه شده رو نگاهي كردم.
-من حاضرم.
قبل از طناز از اتاق بيرون آمدم،تابان كه جلوي در دستشويي داشت صورتش را خشك مي كرد گفت:
-آجي جون مي بيني طناز چقدر منو اذيت مي كنه به زور بيدارم كرده،من كه مدرسه ندارم.خودش نمي ذاره من پسر خوبي باشم،پس حقشه اذيتش كنم.
-چيه باز پشت سر من داري حرف مي زني،شكايت منو به طنين كردي.
-طناز برو براي بچه چاي بريز.
روي پا جلوي تابان نشستم و با دست موهاي ژ.ليده اش را مرتب كردم و گفتم:
-قرار من و طناز بريم بيرون و لازمه كسي مراقب مامان باشه تا عفت خانم بياد،اين كارو مي كني.
-خيالت راحت،مثل يه مرد مراقب مامان هستم.
-آفرين پسر خوب،حالا برو صبحانه بخور.
صداي شماتت بار طناز را شنيدم كه مي گفت،حواست به در باشه عفت خانم نياد پشت در بمونه.
نشنيدم تابان چي جواب داد حتما دوباره داشتند با هم بحث مي كردند،آمدم تو پاركينگ و منتظر طناز به ماشين تكيه دادم.بالاخره خانم بعد از يك ربع شرفياب شد.
-چه عجب ملكه اليزابت تشريف آوردن.
-واي از دست اين تابان،كم كم دارم ديوونه مي شم،چي مي شد تابستان هم مدرسه مي رفت.
-تو هم مقصري،كمي ملايم تر باهاش حرف بزن.
-تابانو ولش كن...امروز مي خواي چيكار كني؟
-ديشب كمي فكر كردم،تنها جايي كه از اهالي محل خبر داره سوپر ماركت اون محل.
-عجب استعدادي داري تو،بهتر نيست دفتر كاراگاه خصوصي بزني.كاراگاه عزيز،آمديم از محلشون خريد نمي كردن.
-اگر تيرم به سنگ خورد يه فكر ديگه مي كنم.
-همين جاست نگه دار...منتظرم مي موني،بهتر من هم همراهت باشم شايد دو نفري اطلاعات بيشتري به دست بياريم.
بعد از كمي فكر گفتم:
-منتظرت هستم فقط زياد دير نكني.
-قربونت برم آمدم،نري ها...
-اه نمي دوني من از بوس بدم مياد،حالم بد شد برو ديگه لوس نشو.
رفتنش را نگاه كردم بعد نگاهم روي تابلو متوقف شد،موسسه داخل يك خيابان خلوت بود كه بيشتر مسكوني بود.همراه با ريتم آهنگي كه از ضبط پخش مي شد روي فرمون ضرب مي زدم و بي هدف به هر سو نگاه مي كردم،نگاهم به زني افتاد كه چهره اش را با چادر پوشانده بود.جهت نگاهم را تغيير دادم اما ايده اي در ذهنم متولد شد كه باعث شد دوباره به آن زن نگاه كنم،زن مشغول گدايي بود.خودش بود بهترين فكر ممكن،زن را دقيق زير نظر گرفتم و سعي مي كردم كوچكترين حركت را به ذهنم بسپارم.صداي باز و بسته شدن در ماشين را شنيدم اما دست از نگاه كردنم برنداشتم.
-بريم.
براي آخرين بار به زن نگاه كردم و گفتم:
-چقدر معطل كردي.
-آخه آقاي مظفري تا نگاهي به متن كنه و نظرش رو بگه طول كشيد،از قيافش معلوم بود از كارم راضي اما همچين قيافه گرفته بود...چند تا كار جديد هم داد.
-شانس آوردي كه مسيرت با من يكي بود...حالا اين آقاي مظفري چطور آدمي هست؟
-يك پيرمرد بد اخلاق و غير قابل تحمل...بگذريم،حالا بگو اون مغز بي خاصيتت روي چه نقشه اي فعاليت مي كنه.
-روي نابودي معيني فر.
-نگو كه مي خواي سر راهش قرار بگيري و اون پير مرد رو عاشق خودت كني.
-كي گفته اون پيرمرد.
-چون پيرمردها راحت تر گول يه دختر جوون رو مي خورن...صبر كن ببينم،نمي خواي بگي كه اون جوونه!
-اتفاقا جوان و خوش تيپ.
-نه!طنين،جان من بي خيال شو،نكنه ديوونه شدي و مي خواي با حيثيت خودت بازي كني.
-زحمت نكش،من منصرف نمي شم و تا زهرم زو نريزم آروم نمي گيرم.
-تو يك احمق تمام عياري.
-اگر همراه من آمدي نصيحت كني،بهتر پياده شي.
-پياده شم تا تو تهي مغز با آبروي خودت و خانواده بازي كني.
ايستادم و ترمز دستي را كشيدم و گفتم:
-خودت از اخلاق سگي من خبر داري و مي دوني هر چه را كه بخوام به دست مي يارم،براي نمونه يادته وقتي خواستم مهماندار پرواز بشم چه آشوبي به پا كردم تا پدر راضي شد.حالا ميل خودته،مي خواي همين جا بشين تا من برم پرس و جو كنم.
طناز نگاهي به اطرافش انداخت و گفت:
-رسيديم؟چه زود،زياد هم با خونه ما فاصله نداره...اينجا كه سه تا سوپر ماركته.
-آره مي بينم،خودكار داري؟
-صبر كن...بيا،مي خواي چيكار.
آدرس را نوشتم اما فقط اسم كوچه و از پلاك صرف نظر كردم،كاغذ را به طرف طناز گرفتم و گفتم:
-ببين چطوره؟
-خب كه چي.
-واي طناز،تو ديگه شوت شوتي...اين آدرس چي كم داره؟
-پلاك...ايول دختر،تو آخرشي.
-اگر تو بودي از كدوم خريد مي كردي.
طناز انگشتش رو گاز گرفت،اين اخلاقش بود و هر وقت كه مي خواست فكر كند اين كار را مي كرد.بعد ازم پرسيد:
-خونه معيني فر كدومه؟
-سمت راستت تو كوچه...اون پرشيا رو مي بيني،در اولي نه دومي اون خونه معيني فر.
طناز سوتي كشيد و گفت:
-عجب خونه اي...اما جديد ساخت نيست.
-شما به بزرگواري خودتون ببخشيد،اگر نمي پسنديد خوب نخريد...تو مگه مي خواي بخري كه به نوساز بودن يا كلنگي بودنش كار داري.
-حالا يه چيزي گفتم،چرا ترش مي كني.
بعد نگاهي به سوپر ماركت ها كرد و گفت:
-اون سوپري هم نسبت به بقيه قديمي تر به نظر مي رسه.
-اما اين سوپري سمت راستي بزرگتره و حتما جنسش جورتر.
-اين هم حرفيه،حالا تو مي گي از كدوم بپرسيم؟
-فكر مي كنم حق با توئه،بهتر از اون سوپر قديمي تر سؤال كنيم.
اول من وارد شدم و طناز پشت سرم،مرد ميانسالي كه پشت ترازوي ديجيتالي نشسته بود پرسيد:
-امرتون؟
نگاه كنجكاوش از من به طناز و از روي طناز به روي من مي چرخيد،صدامو صاف كردم وگفتم:
-ببخشيد آقا،ما دنبال اين آدرس هستيم اما متاسفانه فراموش كرديم از پسر داييم پلاك رو بپرسيم،به دختر خالم گفتم شايد شما بتونيد كمكمون كنيد.
-اگر كاري از دستم بر بياد كوتاهي نمي كنم.
آدرس رو از دستم گرفت و با دست ديگش ته ريش سفيد روي چانه اش رو نوازش كرد و بعد از خوندن آدرس گفت:
-درست آمدين،اين آدرس همين كوچه است.حالا شما منزل كي رو مي خواستيد؟
-آقاي معيني.
طناز حرفم را اصلاح كرد و گفت:
-معيني فر.
چشم غره اي به طناز رفتم و جمله مرد،منو متوجه خودش كرد.
-تعجب كردم،آخه چندين سال اقوام شهيد معيني اين طرفها نمي يان...پس شما خواهر زاده آقاي معيني فر هستيد،چه عجب ما به اين مرد كس و كار ديديم.بگذريم،حالا شما چي مي خوايد؟
-خدمتتون عرض كرديم،شما مي دونيد منزلشون كجاست؟
-بله داخل كوچه از طرف خونه هاي شمالي،در مشكيه...ديدم يكساعته داريد كوچه رو نگاه مي كنيد،خوب دختر جان زودتر مي آمدي مي پرسيدي اين همه معطل نشيد.
-خيلي ممنون آقا،خدانگهدار.
مي دانستم بيشتر ماندن ما مصادفه با پرچونگي اين آقا،منتظر طناز نماندم و از مغازه خارج شدم.طناز خودش رو به من رساند گفت:
-اين آقاهه...
-هيس داخل ماشين حرف بزن.
روي صندلي خودم را رها كردم،طناز متعجب منو نگاه مي كرد.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
چيه؟چرا نگام مي كني،حركت كن برو جلو خونه اي كه گفت.
-چكار كنم؟...چرا؟...بريم چيكار كنيم.
-گفتم حركت كن،اين مردك فضول داره نگاه مي كنه.
-خب،چرا حرص مي خوري.
-متوجه نشدي از وقتي اينجا ايستاده بوديم،اين آقا نگاهمون مي كرد.
-آره،اما از حرفاش سر در نياوردم.
-من هم گيج شدم.
-حالا ما با معيني فر طرف هستيم يا معني.
-نگهدار.
-چرا؟
-من براي هر حرفم بايد توضيح بدم.
-باشه برو ببينم چيكار مي كني.
جلوي در ايستادم و وانمود كردم دارم با آيفون حرف مي زنم،بعد دوباره سوار شدم و به طناز گفتم:
-برو خونه..
-اگر دعوام نمي كني يك توضيح به من بدهكاري.
-اون آقاي فضول تمام حواسش به ما بود و فكر مي كنم مشكوك شده بود،نمي خواستم سؤال انگيز باشيم.
-بابا كاراگاه!
-طناز حرفاي اين مرد منو به فكر انداخت،بايد اون كسي كه پدر رو بدبخت كرد پيدا كنيم...فكر مي كنم اون آدمي كه من ديدم اون كسي كه ما مي خوايم نباشه.
-ولي آدرس درست بود.
-آره درست بود اما يك جاي كار مي لنگه،بايد مطمئن شد...يك كار از تو بخوام انجام مي دي.
-آره،هركاري بخواي انجام مي دم بگو چكار كنم.
-تنها كسي كه مي تونه جواب سؤالهاي منو بده آقاي ممدوح،اما مطمئنم به من جواب نمي ده.
-يك نفر ديگه هم هست.
-كي؟
-منشي شركت خواهر زاده عفت خانم بود،درسته.
طناز را بغل كردم و گونه اش را محكم بوسيدم.
-برو اونطرف،نمي بيني دارم رانندگي مي كنم.
-چكار كنم زيادي زوق زده شدم،پس جمع آوري اطلاعات با تو.
-و كار سركار چيه؟
-گدايي.
-چي!
اگر بگم چشمان طناز چهار تا شد دروغ نگفتم،بقدري شوكه شده بود كه فراموش كرد داره رانندگي مي كنه.
-چكار مي كني،نكشي منو،جلو رو نگاه كن.
-يكبار ديگه بگو.
-گفتم نكشي منو.
-نه،قبلش چي گفتي؟
-چيزي نگفتم...ها گفتم مي خوام برم گدايي.
طناز كنار خيابان توقف كرد و كاملا به طرفم چرخيد.
-تو حالت خوبه؟سرت ضربه نخورده،بهتر يك دكتر معاينت كنه.
-نه حالم خوبه،حركت كن تا توضيح بدم...ببين بهترين راه براي اطمينان از اينكه اون خونه،همون جايي كه ما دنبالشيم اينه،در ضمن من بايد افراد اون خونه رو شناسايي كنم.
-اگر كسي از آشناها تو رو ببينه آبرويي براي ما نمي مونه.
-خيالت راحت،كسي منو نمي شناسه.
-با اون سوپري فضول چيكار مي كني؟اون تو رو ديده،مي شناستت.
-براي اون هم فكري كردم.
-با اين لباساي مارك دار مي خواي بري گدايي.
-نه يك قواره چادري براي عفت خانم مي خريم و چادرش رو مي گيريم،چند جاي اونو سوراخ مي كنيم بعد وصله مي زنيم.
-فكر همه جا رو كردي.
-اي بگي نگي تا ببينم چي پيش مي ياد.
طناز ديگه سؤالي نكرد و بي حرف به روبرو خيره شد،من هم به سكوتش احترام گذاشتم و به تصميمي كه داشتم انديشيدم
خودم رو روي صندلي ماشين انداختم و گفتم:
-آخ مردم از گرما.
-چيزي خوردي؟
-نه،دارم از گشنگي و تشنگي ميميرم.وقتي اس ام اس زدي رسيدي،نمي دونم چطور تا اين كوچه اومدم.
-برات ساندويچ و دلستر خريدم.
-آخ فداي خواهر گلم بشم.
-حالا اين همه عذاب،سودي هم داشت؟
-تا من مي خورم تو گزارش بده،بعد من مي گم.
-بايد عرض كنم اين چند روزه سركار بوديم.
فكم ديگه قدرت جويدن نداشت و مات طناز را نگاه كردم،نيم نگاهي به من انداخت و گفت:
-امروز رفتم به آدرسي كه عفت خانم داده بود،شركت خوبي بود و خوشحال شدم بيكار نمونده.
-مي شه حاشيه نري.
-خانم مجيدي گفت،آقاي معيني فر حدود پنجاه و نه سال يا شصت سال داره.
-بگم چي نشي با اين حرف زدنت،تا مرز سكته رفتم،خب ديگه چي گفت؟
-مگه چي گفتم،تو گفته بودي يارو جوونه.
-ديگه چي گفت؟
-گفت،معيني فر يه آدم كوتوله و خپله كه موهاش رو مثل دم موش پشت سرش مي بنده.گفت،يه خال بزرگ هم كنار بينيش هست و از همه مهم تر گفت كه معيني فر از اون پدرسوخته هاي روزگاره و به هيچ بني بشري رهم نمي كنه.يك آدم به تمام معنا پدرسوخته و چشم چرون،در يك كلام خانم بازه.
-پس درست اومدم...اين مشخصات با آدمي كه امروز ديدم جوره.
-مي شه بگي امروز چي ديدي.
-اول يكي از اين همكاراي منو پيدا كن،از اين گدا آهني ها.
-گدا آهني چيه؟
-آي كيو،صندوق صدقات.
-حالا بشمار ببينم چقدر كاسب بودي،اگر مي صرفه از فردا همكارت بشم.
وقتي پولها را شماردم و به طناز گفتم،سوتي زد و گفت:
-نه بابا مايه دار،درآمدت خوب بوده،اگر بياي سر چهارراه دوبل مي شه ها.
-به جاي مسخره بازي يه صندوق صدقات پيدا كن.
-بيا اين هم صندوق صدقات.
منبع: www.forum.98ia.com
 
آخرین ویرایش:

abdolghani

عضو فعال داستان

حق با طناز بود و پول زيادي جمع شده بود،با يك حساب سرانگشتي مي شد گفت در آخر ماه از پايه حقوق من زياد تر هم مي شد.از حرفهاي طناز خنده ام گرفت،وقتي دوباره سوار شدم گفت:
-حالا تعريف كن.
-امروز صبح يه خانم رفت نون خريد و بعد حدود هشت و نيم يه پسر ريشو كه بهش مي خورد مذهبي باشه اومد بيرون،ساعت ده اين آقايي كه مشخصاتشو دادي به همراه همون پسري كه تعقيبش كردم و از اولي كوچكتر بود،بعد هم سر ظهر يه پسر ديگه اومد بيرون از اين جوجه قرتي ها هفت رنگ فشن.
-چه آش شعله قلم كاري.
-از اون باباهه،همچين بچه هايي بعيد نيست.
-نقشه بعديت چيه؟
-مي گم به شرطي كه جيغ و داد راه نندازي.
-اين روزها بقدري حرفها و كارهاي عجيب غريب از تو شنيدم و ديدم كه اگر بگي مي خوام برم زن طرف بشم تعجب نمي كنم.
-اين هم بد فكري نيست.
-چي چي بد فكري نيست،تو غلط مي كني.
-هاي مؤدب باش،بزرگي گفتن كوچيكي گفتن.
-دو سال ديگه فاصله نيست كه بخواي ادعاي بزرگتري كني.
-نه،خيال ندارم برم زن اون مرد بدتركيب بشم.
-نكنه مي خواي با پسراي يارو دوست بشي،خالا اون ريشو يا اون فشنه،بذار خودم حدس بزنم اون ريشو رو نمي شه از راه بدرش كني اما اين فشنه از راه بدر شده خدايي هست و مي مونه اون پسر كه همراه پدر بود،نه فكر بدي نيست اون حتما از اسرار پدرش خبر داره.
-كاراگاه گجت اگر حدسياتت تمام شد بگم.
-بفرما،نگو كه اشتباه حدس زدم.
-اشتباه حدس زدي اما فكر بدي نيست...البته هيچ كس به اندازه يك مستخدم نمي تونه كل خونه رو بررسي كنه،هم با اهالي خونه دوست بشه هم از اسرار خونه سر در بياره.
-نگو كه مي خواي...
-آره چه ايرادي داره،كمي تجربه بدست ميارم.
-تو يك احمق به تمام معنايي.
از ماشين پياده شد و بي اعتنا به من به طرف آسانسور رفت،پياده شدم و گفتم:
-حداقل در اين ابوطيارت رو قفل كن.
دستش را بالا آورد و دزدگير را زد،به قدم هايم سرعت دادم نمي خواستم كسي از اهالي مجتمع منو با ان سرووضع ببيند،قبل از بسته شدن در آسانسور خودم را به داخلش انداختم.
-حالا چرا قهر مي كني؟
-چرا قهر مي كنم!؟...هوم چه سؤال مسخره اي،اين چند روز هر كاري خواستي كردي و هر سازي زدي با تو رقصيدم اما تو ديگه داري شورش رو در آري.من ديگه نيستم و مطمئن باش نمي ذارم تو هم هر كاري مي خواي انجام بدي،خانم مي خواد مستخدم بشه....بابا،ما اگر اون ارثيه خانوادگي رو نخوايم كي رو بايد ببينيم.
-ببين طناز اگر نمي خواي كمك كني بگو،ولي ادا در نيار.شايد براي تو مهم نباشه و بخواي از اون ارثيه بگذري اما من نمي تونم،من اگر بشه از اون مي گذرم اما به شرطي كه اون پيرمرد خرفت رو زجركش كنم.مي دوني چرا زماني كه تو براي پدر ضجه مي زدي من ساكت نگاهت مي كردم،چون نمي خواستم داغم سرد بشه و آتش كينه تو دلم خاموش بشه.
-طنين اينطور حرف نزن،مي ترسم...اين تو نيستي طنين،اگر اين انتقام به نابودي خودت بكشه چي.
-برام مهم نيست.
-اگر يكي از آشناها تو رو ببينه چي؟اگر شناخته بشي چي؟مي دوني آبرويي براي ما نمي مونه.
-حواسم رو جمع مي كنم.
ملودي داخل آسانسور شماره طبقه رو اعلام كرد و هردو ساكت و مغموم وارد آپارتمان شديم،قبل از اينكه تابان يا مامان منو ببينند خودم را داخل حمام انداختم و در مقابل فراخوان طناز براي شام با گفتن خسته ام به تخت خواب پناه بردم.خودم از عاقبت اين كار وحشت داشتم اما حرفهاي طناز به وحشتم بيشتر دامن زد.
شب از نيمه گذشته بود،اما من در جاي خودم غلت مي زدم و خبري از خواب نبود.از نواختن ساعت داخل هال فهميدم ساعت چهار و نيم شبه،از جايم بلند شدم و پرده را كنار زدم،مهتاب اتاق را روشن كرده بود.به چهره طناز نگاه كردم،حرفهايش مرتب در مغزم زنگ مي زد.سرم را به شيشه چسباندم و به قرص كامل خيره شدم.از وقتي كه به ياد دارم لجباز بودم و هرچه را كه مي خواستم،چه منطقي بود چه نبود به دست مي آوردم.از عاقبت اين كار مي ترسيدم اما شهامت نداشتم شكست را بپذيرم و عقب بكشم،من اين كار را شروع كرده بودم و بايد آن را تا اخر دنبال مي كردم.با طلوع خورشيد،چشمانم در سياهي خواب فرو رفت.
-طنين بيدار شو.
-طناز بذار بخوابم،ديشب تا صبح بيدار بودم.
-من هم نمي خواستم بيدارت كنم اما مرجان آمده.
خواب آلود به ساعتم نگاه كردم و گفتم:
-باشه برو،آمدم.
دوباره چشمانم را روي هم گذاشتم اما خواب نازم زائل شده بود،خموده از روي تخت بلند شدم و از اتاق بيرون آمدم.
-خانم شش ماه مرخصي گرفتن خواب جا كنند.
-بذار صورتم رو بشورم،مي دونم چيكارت كنم،تو مگه كار و زندگي نداري مزاحم مي شي.
منتظر جواب مرجان نشدم و در دستشويي را پشت سرم بستم و در آينه به چهره ام نگاه كردم،بي خوابي ديشب وحشتناكم كرده بود.چند مشت آب سرد به صورتم زدم و از آينه به صورتم نگاه كردم،چشمانم قرمز و خواب آلود بود.با حرص خمير دندان را روي مسواك كشيدم و خشمم را روي دندانهايم خالي كردم.وقتي روبروي مرجان نشستم با لبخند شيطنت آميزي گفت:
-حالا شدي دختر خوب اما كوچولو،يه دختر خوب بايد سحرخيز باشه نه تا لنگ ظهر بخوابه.
-اون گراهام بل بدبخت يه اختراع كرده تا آدم هاي وقت نشناسي مثل تو،مزاحم آدم محترمي مثل من نشن.
-نه بابا نمرديم و ادم محترم هم ديديم،آدم ناحسابي تشكر نخواستيم نبايد با همون اختراع گراهام بل حالي از ما بپرسي.
-بخدا وقت نداشتم.
-از دردسترس نبودنت معلوم بود،ناقلا نكنه خبري هست و ما خبر نداريم.ببينم ين ارسياي بدبخت،تو آب نمك بود و ما خبر نداشتيم.
-من كي اين ارسيا خان شما رو اميدوار كردم كه شما حالا طلبكار شدي.
-نه...حالا بيخيال ارسيا،نگفتي خبري هست.
-نه،تو هم شيرين مي زني هنوز چهلم پدرم نشده.
-اما از توهيچ كاري بعيد نيست.
-خوبه اين ارسيا فقط همكار شوهرته،اگر داداش يا بچه ات بود چيكار مي كردي.
-زبونت رو گاز بگير،به من مي ياد بچه اي به سن ارسيا داشته باشم.در ضمن ارسيا همكار من و دوست صميمي شوهرم،اگر مي بيني جوس مي زنم براي اينكه دوست ندارم شوهرم با مجردها بگرده و تو دوست خوبم اين موقعيت رو از دست بدي.
-تو نمي خواد دلت شور منو بزنه،برو يكي ديگه رو پيدا كن تا دوست شوهر جونت رو از تجرد دربياره.
-من از خدامه،اما چيكار كنم گلوي طرف پيش توي تحفه گير كرده.
-تو هم از اين موقعيت استفاده كن و بگو نيازي شوهر كرده،الان هم مرخصي گرفته تا با همسرش بره ماه عسل.
-كي شش ماه رفته ماه عسل،تو هم بچه گول مي زني،تازه طرف نمي گه اين دختر هنوز چهل پدرش نشده رفت شوهر كرد.
-اگر مثل تو شيرين بزنه،باور مي كنه.
-ببينم به قيافه من مياد كم عقل باشم؟
-كم نه.
با شنيدن طداي خنده طناز نتوانستم خودم را كنترل كنم و همراه با او زدم زير خنده،مرجان هم كه ژست ادم هاي دلخور را به خودش گرفته بود نتوانست بيشتر از اين ظاهرش را حفظ كند.
-مسخره بازي بسه،بگو چه مي كني.
-از سر بيكاري سر چهارراه گدايي كي كنم.
-گمشو مسخره!
-زاست مي گم باور نداري،از صد و هجده بپرس.
-نه،جدي جدي تو عالم هپروتي.
-از من گفتن،پس فردا منو سر چهارراه ديدي نگي نگفتم.اگر تو هم بخواي مي تونم برات سرقفلي يكي از پاركها رو بگيرم،به جان مرجان درآمدش خيلي خوبه و حتي پايه حقوقش از حقوق من و تو بيشتره.
-قربونت همين كه صنف گدايان تو رو پذيرفته كافيه بايد ازشون سپاشگذار هم باشم،ديگه براي من دلسوزي نكن.
-پس فردا اگر قطب سرمايه داري آسيا شدم گلايه نكني.
-نه ما بخيل نيستيم...حالا بيخيال اين چرت و پرت ها،آمدم بگم فردا شب با ارسيا و بهروز مي آم دنبالت بريم بيرون.بقول بهروز بهتر تو و فواد رودررو حرفهاتون رو بزنيد،من هم از واسطه بازي خسته شدم.
-اولا كسي دعوتت نكرده بود واسطه بشي،دوما من حرفي ندارم كه بخوام رودررو با ارسيا بزنم،اون از طريق تو پيغام فرستاد من هم از طريق تو جواب دادم ديگه چيزي نمونده.سوما با كمال ادب درخواست شما و بهروز خان رو رد مي كنم.
-تو غلط مي كني برنامه ما رو خراب كني،شوهر بهتر از ارسيا كجا مي خواي پيدا كني.
-واي واي چه تبليغاتي،ببين از ارسيا چقدر گرفتي اينقدر داري براش مايه ميذاري.
-ارسيا برام مثل برادر مي مونه و نمي خوام حروم بشه.
-پس منو براي ارسيا لقمه نگير اصلا مي دوني چيه،من به كس ديگه اي علاقه دارم پس ديگه حرف اضافه نرن.
احساس دل ضعفه مي كردم براي همين گفتم:
-از بس فك زدي انرژي منو به هدر دادي،من رفتم صبحانه بخورم ميل نداري.
-نه برو،الهي كوفتت بشه اينقدر منو حرص ندي.
-به كوري چشم بخيل،گواراي وجودم مي شه.
در يخچال را باز كردم و از بالا به پايين نگاه كردم،هرچه را كه انتخاب مي كردم براي خوردن ميلي در وجودم احساس نمي كردم.در يخچال را بستم و چشمم به قابلمه روي گاز افتاد،درش را باز كردم خورست قورمه سبزي در خال قل قل خوردن بود.ترجيح دادم تا وقت ناهار صبر كنم و به هال برگشتم،طناز با مرجان در حال پچ پچ كردن بودن.از دال ظرف كريستال وسط ميز يك موز برداشتم و در حال پوست كندن آن گفتم:
-اي مرجان مارمولك طناز رو گمراه نكني،نكنه اين ساده رو براي ارسيا حونت لقمه گرفتي اما از حالا بگم من اجازه نمي دم پس زحمت نكش.
-چيه حسودي مي كني يه همچين تيكه اي گير طناز بياد.
-نه،نمي خوام خواهرم بدبخت شه.
-دست شما درد نكنه،يعني من اينقدر بدجنسم كه بخوام با زندگي كسي بازي كنم.
-قابلي نداشت بايد بگم از تو،توطئه گر هرچي بخواي برمياد.
-خيلي بدي طنين.
-ناراحت شدي؟اشكال نداره از وقتي كه اومدي داري رو اعصاب من پياده روي مي كني يك كم هم ما حالگيري كرديم،حالا چي مي گفتين.
-مرجان اعتقاد داره حالا كه مي خوام ترجمه كنم بهتر در كنار متوني كه از دارالترجمه مي گيرم يه كتاب هم ترجمه كنم.

منبع : www.forum.98ia.com
 
آخرین ویرایش:

abdolghani

عضو فعال داستان
بد فكري نيست اما من متعجبم اين فكر چطور به مغز مرجان افتاد.
-چطور؟
-چون از مغز كوچيك تو بعيد.
-طنين بخدا...
-چيه برخورد؟خب عزيزم جاخالي مي دادي.
-اصلا فكر مي كنم طنين اينجا نيست...طناز اين دختر ديوونه چرا شش ماه مرخصي گرفته؟
-مي خواستم ببينم فضول كيه.
مرجان با خونسردي پايش را روي پاي ديگرش انداخت و شربتش را هم زد،بعد شروع به خوردن كرد و ادامه داد:
-طناز نگفتي چرا؟
ليوان شربتم را برداشتم،طناز با لبخند منو نگاه كرد و گفت:نمي دونم از خودش بپرس.
شربت را نوشيدم و گفتم:
-عرض كردم،مي خواستم ببينم فضول كيه.
-حالا كه فهميدي فضولم بگو ديگه.
-تو كه گفتي با من حرف نمي زني.
-حرفم رو پس مي گيرم.
-حالا شدي دختر خوب،بعد از فوت پدر كمي كارها بهم پيچيده و نياز به زمان داره تا به وضع عادي برگرده،بعد هم بيماري مامان،خودت شرايط كاري رو مي دوني و كنار آمدن با همه اين اتفاقات زمان نياز داره.تو بگو چه خبر،بچه ها چه مي كنند؟
-مثل هميشه،چيز جديدي نيست جز نبودن تو...من ديگه بايد برم.
از جايش بلند شد،در حال مرتب كردن روسريش بود كه گفتم:
-كجا،ناهار باش.
-مرسي مي خوتم برم خونه مامان منتظرمه،ديدم خونه شما تو مسيرم بود گفتم يه سري بزنم.
-منو بگو،گفتم دلت برام تنگ شده اومدي ديدنم.
-براي همين خيلي گرم از من پذيرايي كردي،براي دلخوشي حتي به يك سؤالم درست جواب ندادي.
-چون سؤالات بي ربط بود.
-جواب نخواستيم،اما اندازه يك سر سوزن معرفت داشته باش و يك سر به من بزن.
-باشه.
مرجان در حال بستن بند كفشش گفت:
-فدات شم طناز جان،خوشحال شدم ديدمت...از ديدن قيافه برزخي تو هم،اي تا حدودي خوشحال شدم.
-اما من اصلا خوشحال نشدم.
-خداحافظ مسخره.
مرجان منتظر آسانسود ايستاده بود و براي ما شكلك در مي آورد،در دل از خدا خواستم يكي از همسايه ها بيرون بياد و او را ببيند،آخ كه چه حالي مي داد خجالت كشيدن او...اما او خوش شانس تر از اين حرف ها بود.با رفتن او در آپارتمان را بستم و به آن تكيه دادم،دلم هواي كارم را كرده بود اما وقتي ياد هدفم افتادم در دلم غوغايي به پا شد.يعني آخر اين كار چه مي شد،اگر موفق نمي شدم چي،پاي آبروي خانواده ام در ميان بود.
-طنين،حواست كجاست؟
به طناز نگاه كردم داشت ميز را جمع مي كرد،گفتم:
-هيچ جا...تابان كجاست؟
-معلومه،كجاست؟
يك خيار از داخل ظرف برداشتم و گفتم:
-اينطوري نمي شه،بايد براي تابستان تابان فكري كرد...اون نمكدون و بده.
-منو با تابان سرشاخ نكن،هر كاري مي خواي بكني خودت تنهايي انجام مي دي.
-اول بايد مسئله معيني فر را جور كنم بعد.
-تصميمت قطعيه؟
-آره.
-با اين لباس هاي مد روز مي خواي بري مستخدمي.
-نه فكرشو كردم،تا ناهارت حاضر مي شه من برم پيش مامان.
از داخل آيينه خودم را برانداز كردم،از اين لباسهاي استوك بيزار هستم.با اينكه بارها آن را در آب جوشانده بوديم اما باز هم بوي نامطبوع آن آزارم مي داد و حركت ميكروبها را روي پوستم احساس مي كردم و مور مور مي شدم،اسپري را برداشتم و روي خودم خالي كردم.
-چه خبرته؟داري سم پاشي مي كني.
-طناز به خدا هنوز بو مي ده.
-لوس نشو ديگه عمرا بو بده،تو حساس شدي.
-بيا بو كن،باور نداري.
-با اون اسپري كه تو روي خودت خالي كردي ديگه بويي نمي ده.
-حالا خوب هستم،ضايع نيست.
-بيست،عالي شدي اما...
-اما چي؟
-هيچي فقط كمي دلم شور مي زنه.
به ساعتم نگاه كردم و گفتم:
-بريم ديگه دير شد.
-مستخدم با ساعت رادو،واي چه باكلاس.
-خوب شد گفتي وگرنه سوتي بدي بود،بريم دير شد.
با تدابير امنيتي دقيق طناز از آپارتمان تا ماشين را طي كرديم،خدا كمكمون كرد كسي ما رو نديد.در تمام طول مسير اضطراب يك لحظه هم رهايم نكرد،مرتب بند كيف را دور دستم مي پيچيدم و باز مي كردم تا صداي اعتراض طناز بلند شد.
-چه كار مي كني اين به اندازه كافي زوارش در رفته،اگر همين طور پيش بري ديگه چيزيش باقي نمي مونه.
-طناز دست خودم نيست،دارم مي ميرم.
-هنوز كه اتفاقي نيفتاده،مي تونيم برگرديم و همه چيزو فراموش كنيم.
-نه كاري كه شروع كردم بايد تمومش كنم.
-كجا شروع كردي!
-طناز دوباره شروع نكن،من تصميم گرفتم و بايد تا آخرش برم.
با طناز قرار گذاشته بودم چند تا كوچه اونطرفتر پياده ام كند و هر وقت خواست منتظرم باشد همان جا بايستد.نگاهي به سرتاسر كوچه انداختم و گفتم:
-طناز ديگه سفارش نكنم موبايلم خاموشه،كاري داشتي اس ام اس بزن باشه.
-چشم،چند بار مي گي...طنين،مراقب خودت باش.
به چشمان ميشي زيبايش زل زدم و همراه با نيمچه لبخندي گفتم:
-چشم،من ديگه رفتم.
به سر كوچه رسيدم و خواستم به ساعتم نگاه كنم كه با جاي خاليش مواجه شدم،گوشي موبايل را از كيفم بيرون آوردم،بيست دقيقه اي بود كه از خانه بيرون آمده بود و طبق زمان بندي من بايد ديگه پيدايش مي شد.به سمت خيابان نگاه كردم و ديدمش،از سر آسودگي لبخندي زدم و با گام هاي شمرده به سمتش حركت كردم.با نزديك شدن به او قيافه اي مغموم به خود گرفتم و وقتي از كنارش مي گذشتم،تنه اي محكم به او زدم طوريكه تمام خريدهايش پخش پياده رو شد و با دستپاچگي ساختگي گفتم:
-واي ببخشيد خانم.
بعد شروع كردم به جمع كردن خريدش كه پخش زمين شده بود.
-حواست کجاست دختر جان.
-واقعا ببخشيد خانم،اصلا متوجه نشدم.
شرم داشتم به چهره اش نگاه كنم،به سرعت خريدهايش را جمع كردم و داخل سبد گذاشتم.
-خانم واقعا عذر مي خوام،نمي دونم با چه زبوني از شما معذرت خواهي كنم.
-عيبي نداره پيش مياد.
-بذاريد تا منزل كمكتون كنم،اينها خيلي سنگينند.
-نه دخترم،خودم مي برم.
-خواهش مي كنم،اينطوري از خجالتتون در ميام وگرنه تا چند روز عذاب وجدان دارم.
-حالا كه اصرار داري باشه.
سبد را از دستش گرفتم و با او همقدم شدم،با اينكه از قبل مي دونستم جوابش چيه اما گفتم:
-خونه تون در اين محله؟
-اي دختر جان اگر قرار بود من توي اين محل خونه اي داشته باشم كه با اين سن و سال...تو اينجا چه مي كني،به سر و وضعت نمي ياد بچه اين اطراف باشي.
خوشحال از كارساز بودن سليقه طناز،خودم را غمگين تر از قبل نشون دادم و گفتم:
-براي كار آمدم اينجا اما شرايطش براي من جور نبود،خونه اي براي كار كردن رفته بودم فقط يه آقاي تنها زندگي مي كرد،خودتون دنيا ديده ايد و مي دونيد چي مي گم.
-آره دخترم با اين سن و سال كم و بررويي كه تو داري،خوب كاري كردي قبول نكردي.
-اما...قبل از اينكه به شما بربخورم داشتم فكر مي كردم كه برگردم قبول كنم.
-واه چرا؟
-من به اين كار نياز دارم،خسته شدم از بس دنبال كار گشتم.هيچ جا بدون ضامن به من كار نمي دن،اما من بايد سركار برم و خرج خانواده ام رو بدم.
-مي فهمم چي مي گي دخترم،دركت مي كنم.
از اينكه به دروغ متوسل شده بودم و احساسات اين زن را به بازي گرفته بودم از خودم بدم مي آمد.بعد طي مسير كوتاهي گفت:
-شايد بتونم برات كاري كنم،البته اگر شانس يارت باشه و خانم امروز خوش اخلاق باشه.
-راست مي گيد،واقعا از شما ممنونم.
ته دلم شاد بود،خوب فيلم بازي كرده و تا اينجاي كار موفق شده بودم.چهره آدم سرخورده را به خودم گرفتم و ادامه دادم:
-حتي اگر خانم شما بداخلاق باشه و منو قبول نكنه،باز هم از شما به خاطر لطفتون متشكرم.
-اين چه حرفيه دخترم،تو هم مثل بچه خودم،اگر كاري از دستم بربياد حتما انجام مي دم.نمي دونم چرا از وقتي كه ديدمت مهرت به دلم نشسته.
-به خاطر دل مهربونتونه.
-از قيافه ات معلومه صبحانه نخوردي،بيا تا خانم از خواب بيدار شه چيزي بخور.
اصلا نفهميدم كي به خانه معيني فر رسيده بوديم،با نگاهي به نماي خانه دوباره اضطراب به دلم چنگ زد.نمي دانم در چهره ام چه ديد كه گفت:
-نگران نباش،خانم خيلي خوش اخلاقه.
تا خواستم دهان باز كنم و بهانه اي بياورم ادامه داد:
-خانم تا يك ساعت ديگع بيدار نمي شه و من هم همصحبتي ندارم،سمانه رفته مرخصي و من تنهام.
-سمانه؟
-آره،سمانه هم مثل من اينجا كار مي كنه،خواهرش تصادف كرده رفته شهرستان به اون برسه.راستي دختر جان،اسمت چيه؟
از قبل تصميم داشتم يك اسم مستعار به نام شهين بگم اما از دهانم پريد و گفتم:طنين.
-چه اسم قشنگي،اسم منم بانو.
وقتي به خودم آمدم پشت ميز نشسته بودم و بانو استكان چاي را به دستم مي داد،از بس مضطرب بودم نمي دونم چطور تا اونجا اومده بودم.نگاهم سرتاسر آشپزخانه را كاويد،جاي بزرگي بود و با سليقه چيده شده بود.استكان را بين داستانم نگه داشتم،با اينكه هوا به شدت گرم بود اما دستان سردم نيازمند گرما بود.
-تا تو صبحانه ات رو مي خوري،من هم صبحانه آقا رو بدم.
-آقا؟
-آره،پسر بزرگ خانم،جوان خوب و سحرخيزيه برعكس بقيه خانواده اش،حالا مي گم برات اما اول بايد صبحانه آقا رو بدم.
بانو با سيني بزرگي كه حاوي صبحانه بود رفت و منو آنجا تنها گذاشت،با نفس عميقي دوباره اطرافم را نگاه كردم و بعد خيره به استكان چاي شدم.چطور در اين زمانه بي رحم چنين آدم صاف و ساده اي پيدا مي شه كه با يه برخورد ساده با من دوست بشه و با اطمينان كردن به من آبرو و موقعيت كاريش رو بخطر بندازه،از خودم بيزار بودم كه از محبت او سواستفاده مي كنم.اصلا شايد اين يك تله باشد و بخواهند...با وحشت دوباره اطرافم را نگاه كردم و آهسته خودم را كمي كج كردم و نگاهي به بيرون انداختم،خانه در سكوت كامل بود.از فكري كه به ذهنم رسيده بود رعشه اي بر اندامم افتاد،ما هرچه نگاه كردم چيز مشكوكي نديدم.حرفهاي طناز در ذهنم زنگ مي زد،نه حالا طناز يه حرفي زد آدم هرچقدر هم نامرد باشه جلو زن و بچه اش كه كثافت كاري نمي كنه.صداي ديگه اي در ذهنم جوابم را داد،از كجا معلوم زن داشته باشه مگه در اين چند روز تو زني رو ديدي كه از خانه بيرون بياد.باز خودم جواب خودم را دادم و گفتم نديدم اما بانو مرتب مي گفت خانم خانم،اگر اين خونه بدون خانم بود بانو مرتب حرفشو نمي زد تازه اينطور كه بانو از خانمش مي گه رئيس خونه اونه.
با صداي بانو از جا پريدم.
-وا تو كه هنوز چيزي نخوردي،بده من اون چايي رو حتما سرد شده،بده عوضش كنم...ترسيدي.
-نه فقط كمي جا خوردم،داشتم...فكر مي كردم.
-غصه نخور خداي تو هم بزرگه،حالا يه چيزي بخور رنگ به رو ندارري،نگران نباش درسته كه خانم خيلي جديه اما مهربونه،پس فكرشو نكن...بيا مادر اين هم چاي تازه،بخور از خودت بگو.
-از خودم؟چي بگم.
-چند سالته؟چند كلاس سواد داري؟چند تا خواهر و برادر داري؟چه مي دونم مادر،از خودت بگو،هر چي دوست داري بگو.
-من 25 سالمه.
-انشاالله پير بشي،چقدر سواد داري؟
واز خدا جواب اين سؤالش رو چي بدم...فكر اين يكي رو نكردم...دلم را به دريا زدم و يك دروغ ديگه گفتم.
-ديپلمه هستم.
-اي مادر،چرا جويده جويده حرف مي زني ديگه خودت بقيه اش رو بگو.
-آخه بانو خانم چي بگم.
-بانو خانم نه فقط بگو بانو،از خانواده ات بگو.
-يك خواهر و برادر دارم.
-خدا ببخشه،خوب مادر،نامزدي...چيزي نداري.
-نه،هنوز برام زوده.
-وا مادر،من هم سن تو بودم دختر سومم رو داشتم نكنه دلت جايي گيره.
-نه،وقتي براي ازدواج ندارم.
-اي مادر اينها همه حرفه،وقتي قسمتت پيدا بشه ديگه اينكه وقت ندارم و كار دارم كشكه.
ديگه حرفي نداشتم اما بانو همچنان به لبهايم نگاه مي كرد و منتظر بود،براي فرار از سؤالهاي بعدي گفتم:
-شما چي بانو،بچه نداريد؟
-چرا مادر،سه تا دختر دارم يه پسر.دخترها رو عروس كردم رفتن سر خونه زندگيشون،يكيشون همين تهران شوهر كرده اما دو تا ديگه رو دادم به فاميل رفتن ولايتمون،پسرم هم سربازيه البته درس خونده و دانشگاه رفته.آقا گفته هروقت از سربازي آمد مي ذارمش تو شركت سركار،منتظرم اين چند ماه تمام بشه براش دستي بالا كنم.
از نگاه بانو به خودم خجالت كشيدم و سرم را پايين انداختم،صداي مردانه اي كه بانو را صدا مي زد مرا از اين مخمصه نجات داد.به بانو نگاه كردم،آهسته گفت:
-آقاست،الان برمي گردم.
به آن صدا فكر مي كردم،چقدر صداي معيني فر برعكس ظاهرش جوان بود اما يادم آمد اين ساعت اون پسر ريشو بيرون مي رفت حتما اون كه بانو را صدا زده بود.خودم را به لقمه گرفتن سرگرم كردم تا دوباره بانو برگشت و گفت:
-تو نمي دوني چقدر اين پسر،آقاست.
-كي؟
-واي خدا مرگم بده يادم نبود كه تو نمي شناسيشون،منظورم پسر بزرگ خانمه.من فقط به اون مي گم آقا،حقا كه آقايي برازندشه.
-خانم شوهر ندارن؟
-چرا اسفنديار خان،احسان خان و فرزاد خان هم پسزهاي خانم هستند.
-معلومه خانم را خيلي دوست داريد؟
-آره من چهارده سال بيشتر نداشتم كه خونه پدر خانم شروع به كار كردم و بعد از ازدواج خانم آمدم توي اين خونه،اي جواني كجايي كه يادت بخير.حالا تو از خانواده ات بگو.
-خانواده ام...پدرم بنا بود و سر ساختماني كه كار مي كرد...از داربست افتاد و...ما يتيم شديم،مادرم هم بعد از اون حادثه كه براي پدرم اتفاق افتاد زمين گير شد و من هم كه بزرگترين بچه ام بايد خرج بقيه رادربيارم.
-آخي...خدا رحمت كنه پدرتو،مادرت هم شفا بده...واي امروز چقدر ساعت زود گذشت،برم براي خانم صبحانه ببرم و درباره تو باهاش صحبت كنم.
با اين حرف بانو،بند دلم پاره شد و وحشت تمام وجودم را تسخير كرد.سرم را پايين انداختم و چند نفس عميق بي صدا كشيدم،مرتب خودم را دلداري مي دادم و خدا خدا مي كردم كه قيافه ام براي خانم آشنا نباشد.طناز بگم خدا چيكارت كنه با اين نفوذ بد زدنت اما اين يك واقعيت بود.اصلا نفهميدم بانو كي رفت و كي برگشت اما وقتي به من گفت خانم مي خواهد منو ببينه،عزرائيل را نديده تا آخرت رفتم و برگشتم.با پاهايي لرزان با،بانو همراه شدم اصلا اميد نداشتم كه پاهاي مرتعشم تحمل وزنم را دشته باشد،وقتي از پله اي بالا مي رفتم فكر مي كردم پايم به پله بعدي نمي رسد و به پايين مي غلطم.به پشت سرم نگاه كردم،من اصلا اينجا چكار مي كردم بايد برگردم بايد بروم.از صداي دق الباب بانو از جا پريدم،بانو نگاهي به من كرد و لبش را به دندان گرفت و در حالي كه آهسته به پشت دستش مي كوبيد گفت:
-وا خدا مرگم بده اين چه رنگ و رويي كه تو داري،مادر مگه مي خوان سرت رو ببرند فقط چند تا سؤال ساده مي پرسند اينكه ترس نداره.
به سختي آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
-من الان...نمي تونم،فردا ميام خدمت خانم.
بانو دستم را گرفت و گفت:
-كجا،اگه الان بري يعني بي احترامي به خانم و خانم ديگه قبولت نمي كنه.
بانو بي اعتنا به حال من،منو با خود به درون اتاق برد.چشمان نگران من فقط يك چيز را مي ديد،زني كه روي تخت خواب دونفره بزرگي نشسته و نگاهم مي كرد،تاب نياوردم و سرم را پايين انداختم.قيافه اش برايم ناشناس بود پس او را قبلا نديده بودم،كمي آروم شدم و شنيدم كه به بانو امركرد صبحاه اش را ببرد و با رفتن بانو مانند طفلي شدم كه از مادرش دور مي ماند مثل آدم هاي دست و پا چلفتي عمل مي كردم.سرم را بالا گرفتم،خانم هم در حال نگاه كردن به من بود.وقتي نگاهم را متوجه خودش ديد گفت:
-بانو مي گه دنبال كار هستي.
مثل كسي كه جواب خود را مي دانست،منتظر پاسخ من نماند و ادامه داد:

منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ما فعلا به مستخدم جديدي نياز نداريم اما چون اين درخواست از طرف بانوست استخدامت مي كنم.اينجا قانون خودش رو داره كه بانو همه رو به تو مي گه اما بايد گوشزد كنم كه من سه تا پسر مجرد دارم و جوصله عشق عاشقي بازي ندارم،پس سرت به كار خودت باشه.سؤالي نيست؟اگر داري بپرس.
در دل گفتم،من هم دل خوشي از خانواده ات ندارم كه بخوام عاشق پسزهايت بشم و بعد نگاه دقيق تري به بانو انداختم،با توجه به سنش جوان بود و اصلا به او نمي آمد پسرهايي به آن سن و سال داشته باشد.زير لب جواب منفي به سؤالش دادم و او ادامه داد:
-فردا يه فتوكپي از شناسنامه ات بيار،آدرس و شماره تلفنت رو هم داخل اون دفترچه بنويس.
به سمت كنسولي كه اشاره كرده بود رفتم و با دستاني لرزان آدرس خونه عفت خانم را نوشتم و با صدايي مرتعش گفتم:
-ما تلفن نداريم،شماره تلفن همسايه رو بنويسم؟
-بنويس.
از نوشتن كه فارغ شدم دوباره نگاهش كردم،گفتك
-ديگه كاري ندارم و مي توني بري اما فردا هشت صبح اينجا باش،جمعه ها تعطيلي به شرطي كه مهمون نداشته باشيم.در ضمن تمام وسايل مورد نيازت رو بيار چون مستخدمين اين خونه تمام وقت هستند.حالا برو به بانو بگو دو دست لباس مخصوص بهت بده،هميشه بايد براي كار توي اين خونه لباس مخصوص بپوشي و من روي اين نكته خيلي حساسم يادت باشه.ضامن تو بانو،پس براي اون پيرزن دردسر درست نكني.
-نه خيالتون راحت باشه خطايي نمي كنم،ممنون هستم كه به من كار دادين.
-بايد خوب كار كني تا اين كار رو از دست ندي،حالا برو.
به محض بستن در اتاق خواب نفسي آسوده كشيدم،حالا فتوكپي شناسنامه رو چيكار مي كردم،درسته كه خانم منو نشناخت و احتمال داره باز هم شانس بيارم و معيني فر منو نشناسه اما با ديدن فتوكپي شناسنامه حتما مي شناسه.
-چرا اينجا ايستادي،چي شد خانم قبول نكرد؟
هنوز پشت در اتاق خانم بودم،دستان بانو را در دست گرفتم و با ظاهري خوشحال گفتم:
-چرا از فردا ميام سركار اما باورم نمي شه...نمي دونم چطور از شما تشكر كنم.
-اين چه حرفيه بايد از خدا سپاسگذار باشي،حالا بيا بريم اگه خانم ببينه پشت در اتاقش ايستاديم ناراحت مي شن
-طنين،اين داد مي زنه دست كاري شده.
-نه تو خيلي وسواس داري،اين كجاش معلومه نادر شده ناصر.
-اومديم گفتن اصل شناسنامه رو بيار.
-اون وقت يه خاكي به سرم مي كنم،من ديگه سفارش نكنم خيالم راحت باشه.
-آره خيالت جمع جمع،مراقب خودت باش.
-شبها گوشيمو روشن مي كنم فقط برام sms بفرست،در صمن يادت نره به عفت خانم سفارش كني.
-واي چقدر مي گي،ساعت از هشت هم گذشت.
-من رفتم باي.
-طنين،مراقب اين معيني فر بزرگ باش خيلي پدرسوخته اس.
-تو هم مراقب خودت و مامان باش با تابان هم بحث نكن،باباي.
اين دو كوچه را به حالت نيمه دو طي كردم و دستم را روي زنگ گذاشتم،صداي معترض بانو را شنيدم كه قبل از باز كردن در از پشت آيفون آمد،از دير آمدنم شاكي بود.از پله هاي كوتاهي كه اطراف آن پر بود از بوته هاي شمشاد بالا آمدم و به صحن حياط رسيدم،در كنار پله هايي كه بالا آمدم سراشيبي پاركينگ بود كه به زير ساختمان مي رفت.در دو سوي حياط فضاي گلكاري بود كه در وسط گلكاري سمت چپ يك نورگير گنبدي شكل بود،حدس مي زدم استخر سرپوشيده باشد.از كنار صندلي ها گذشتم اطرافم را با كنجكاوي نگاه مي كردم،روز گذشته از شدت اضطراب هيچ چيز را نديده بودم.جلوي در ورودي به مرد جواني برخوردم كه موشكافانه داشت نگاهم مي كرد،از اينكه غافلگيرم كرده بود احساس مطبوعي نداشتم.ساكم را كمي در دستم جا به جا كردم و نفس محبوسم را همراه با سلام از سينه خارج كردم،او بي آنكه پاسخ سلامم را بدهد به بررسي خودش ادامه داد و من هم به تبعيت از او به نظاره اش پرداختم.با اينكه خودم قدي بلند دارم اما او بيست تا بيست و پنج سانتيمتر از من بلندتر بود با موهاي حالت دار مشكي و چشماني كشيده و خمار،بيني استخواني سر بالا،گونه هاي برجسته استخواني و پوست سفيد و ريش و سبيل آنكاد شده و شانه هايي ستبر و ورزيده و هيكلي كاملا ورزشي.پيراهن آستين كوتاه گوجه اي رنگ همراه با شلوار قهوه اي به تن داشت و كتش رو روي ساعد دست راست انداخته و كيف چرمي قهوه اي در دست چپش بود،بوي تلخ ادكلنش شامه ام را پر كرد.نمي دانم در نگاهش چه بود كه دلم را به وحشت مي انداخت،يك تاي ابروي خوش حالتش را بالا برد و پرسيد:
-سركار خانم،امرتون؟
-من،من ديروز استخدام شدم.
-پس مستخدم جديدي؟
منتظر جواب من نشد،كيفش را روي زمين گذاشت و به ساعت مچيش نگاه كرد و ادامه داد:
-مستخدمين بايد ساعت هشت اينجا باشن،شما نيم ساعته تاخير داريد.
-متاسفم،ديگه تكرار نمي شه.
-بفرماييد.به او اشاره كردم و گفتم:
-اجازه مي دين رد شم.
-در ورودي مستخدمين،در آشپزخانه ست.بفرماييد سمت راستتون،بعد از پيچيدن در كناري ساختمون رو مي بينيد.
به سمت مسيري كه اشاره كرده بود راه افتادم،دلم مي خواست دهانم را باز مي كردم و هر آنچه كه لياقتش را داشت بهش مي گفتم.فكر كرده بود كيه؟هركس ندونه،من كه خوب مي دونم اون معيني فر نامرد اين دك و پز رو از كجا آورده،پسره از خود متشكر براي من كلاس مي ذاره و درس وقت شناسي مي ده.وقتي از پيچ مي گذشتم براي آخرين بار نگاهش كردم داشت نگاهم مي كرد،وقتي ديد مچش را گرفتم جهت نگاهش را تغيير داد.از در آشپزخانه وارد شدم،بانو داشت تر و فرز صبحانه آمادي مي كرد كه با نيم نگاهي به سمتم گفت:
-كم كم داشتم نگران مي شدم،نمي دونستم از در تا ساختمون اينقدر فاصله ست.
-سلام،داشتم مي اومدم داخل به يه آقا بر خوردم و مجبور شدم به بازجويي ايشون جواب بدم.
-عليك سلام،به آقا جامي يا آقا احسان.
-نمي دونم يه آقاي ريشو بود.
-خب اون آقا حامي،يه لحظه فكر كردم آقا احسان برگشتن.
-آقا احسان؟ايشون بيرون هستن؟
-آره اسفنديار خان رو بردن فرودگاه،اسفنديار خان مي خواستن برن آنتاليا...يا انتاليا...نمي دونستم همچين اسمي داشت،اصلا يه كلوم تركيه.
زير لب گفتم:
-آنتاليا.
-آره هميني كه گفتي اسمشه،خب اين پسره هرجا باشه ديگه باد سر و كلش پيدا بشه.صبحانه اش رو آماده كن،من صبحانه خانم رو مي برم.
بانو آنقدر سرگرم كارش بود كه نديد چگونه روي صندلي ولو شدم.اين مردك رفته مسافرت،خدايا چقدر من بدشانسم،نه اتفاقي نيفتاده اون برمي گرده.
-وا تو كه هنور نشستي،آقا احسان اومده و تو صبحانه اش رو آماده نكردي.طنين اينطور كار كردن تو بدرد نمي خوره،زود صبحانه آقا احسان رو حاضر كن ببر سالن غذاخوري.
-چشم بانو.
با رفتن مجدد بانو،مخلفات صبحانه را داخل سيني گذاشتم و جلو در آشپزخانه مردد ايستادم.جواني كه قبلا همراه معيني فر ديده بودم،در حالي كه داشت از پله ها پايين مي آمد و آستين پيراهنش را تا مي زد نگاهش به من افتاد و بعد از يك نگاه كوتاه به كارش ادامه داد.دوباره به اطرافم نگاه كردم،اما نمي دونستم بايد به كدوم طرف برم.
-بهت نمي ياد مستخدم باشي اما سيني دستت چيز ديگه اي مي گه،مي تونم كمكت كنم.
-حدستون درسته،من ديروز استخدام شدم...لطف كنيد منو به سمت سالن غذاخوري راهنمايي كنيد.
-مستخدم جديد؟پس چرا لباس مخصوص نپوشيدي،مامان ببينه عصباني مي شه.
-بانو مهلت نداد لطفا منو راهنماييم كنيد،اين سيني خيلي سنگينه.
-بله از اين سمت.
با راهنمايي او وارد سالن غذاخوري شدم و سيني را روي ميز گذاشتم،دوباره منو مخاطب قرار داد و گفت:
-ما بهم معرفي نشديم،من احسان هستم شما؟
-طنين.
-خب طنين،بهتر تا مامان نديدتت لباست رو تغيير بدي.
ميز صبحانه را چيدم و گفتم:
-امري نيست؟
-نه مي توني بري.
به آشپزخانه برگشتم . ساكم را برداشتم اما كجا مي رفتم و لباسم را عوض مي كردم،روي صندلي نشستم و ساك دستي را كنار پايم گذاشتم.بانو سيني به دست وارد شد و با ديدن من گفت:
-صبحانه آقا احسان رو بردي؟
-بله بانو،من وسايلم رو كجا بايد بزارم آخه هنوز لباسم رو عوض نكردم و خانم ببينه ناراحت مي شه.
-اي واي،ببين با دير اومدنت همه كارهات بهم ريخته،بيا بريم اتاقتو نشونت بدم.
همين طور كه به همراه بانو مي رفتم به حرفهايش گوش مي دادم.
-اين اتاق رو با سمانه شريكي،بعد از اينكه لباست رو عوض كردي بيا تا همه جاي خونه رو نشونت بدم.حواست باشه من به خانم نگفتم دير اومدي،خودتو لو ندي.
-آقا حامي چي؟ايشون ديدن من دير اومدم.
-از بابت آقا خيالت راحت باشه.در دل گفتم اتفاقا بايد از بابت آقا حامي نگران باشم،پسره از خود متشكر حتما به گوش مامان جون مي رسونه.همچين منو صبح بازخواست كرد كه نگو،تو اولين برخورد طوري نگاهم مي كرد مثل اينكه ازم طلب داره.
-اين تخت مال تو و اون يكي هم مال سمانه،اين چند شب تنهايي نمي ترسي كه.
-نه ترسو نيستم...سمانه كي مياد؟
-فكر كنم تا دو سه روز ديگه سر و كله اش پيدا بشه...تو هم زود لباستو عوض كن بيا،ساكتو بذار توي اون كمد،اگر سؤالي نداري من برم.
-نه،ممنون.
بانو با گفتن زود بياي خوابت نبره،منو تنها گذاشت.به اطرافم نگاه كردم،يك اتاف دوازده متري با دو تخت ساده يكنفره،يك كمد ديواري دودر،يك پنجري بزرگ كه پرده حرير سفيد ساده و مخمل سبز به روي آن آويخته بودن.از داخل ساكم،روپوش سرمه اي بيرون آوردم و پوشيدم و جوراب شلواري مشكي را به پا كردم و روسري نخي سفيد را سر كردم و دو گوشه آن را پشت گردنم رد كردم و نباله آن را بروي شانه هايم رها كردم،پيشبند سفيد را هم روي روپوشم بستم و صندل مشكي را بپا كردم و در مقابل آينه قدي بي قاب كه به ديوار پيچ شده بود ايستادم،مقداري از موهايم از جلوي روسري بيرون زده بود كه آن را مرتب كردم و نگاهي به سر تا پايم انداختم.اگر پيشنهاد طناز و دستان هنرمند عفت خانم نبود من الان در اين لباس گم مي شدم،اما عفت خانم دقيقا آن را غالب تنم كرده بود،همراه با پوزخندي از آينه دل كندم.من،طنين نيازي به عنوان خدمتكار در خانه قاتل پدرم خوش خدمتي مي كردم،خون داغي به مغزم هجوم برد،دلم مي خواست تمام ساكنان اين خونه رو به آتيش بكشم.چند نفس عميق كشيدم و آرامشم را دوباره به دست آوردم،نه بهترين راه اينكه مثل زالو آهسته آهسته خونشون رو بمكم.هرچه تنها مي ماندم اين افكار مزاحم بيشتر آزارم مي داد،اتاق را ترك كردم و بانو را در آشپزخانه يافتم.در حال پختن ناهار بود،با ديدن من گفت:
-چقدر طولش دادي،بيا بيا اين پيازها رو پوست بگير.
اشكريزان پيازها رو پوست كندم،صدايي جز صداي جليز و ولز گوشت در حال سرخ شدن نمي آمد.
-واي واي چه اشكي،بده من اون پياز.
-بانو...بانو.
صداي خانم بودكه از سالن مي آمد،انو رو به من گفت:
-هواي اين پيازها رو داشته باش نسوزه.
صداي خانم از سالن مي آمد كه داشت به بانو سفارش مي كرد،بعذ شنيدم سراغ منو گرفت و بانو خبر آمدنم را داد.خانم با اينكه صدايش را پايين آورده بوداما شنيدم كه گفت هواي دختره رو داشته باش چون نمي دونيم چطور آدميه،صداي بانو آمد كه به او اطمينان مي داد.فكر مي كنم نزديك در آشپزخانه بودن كه صدايشان چنين واضح مي آمد،در دل گفتم شوهر خودت سردسته راهزن هاست.به من شك داره،من آنقدر چشم دلم سيره كه به مال كسي چشم ندارم فقط آنچه كه حق من و خانواده ام هست و شوهر نامردت دزديده مي خوام،اموال حرومت باشه براي تو اون پسراي هفت رنگت.داشتم پيازهاي طلايي شده را از روغن داغ خارج مي كردم كه بانو آمد.
-ولش كن بقيه غذا رو من خودم درست مي كنم،تو هم دو تا چايي بريز تا من هم خورشت رو رديف كنم بعد بشينبم تقسيم كار.
بي حرف كاري كه بانو از من خواسته بود انجام دادم و پشت ميز نشستم منتظر بانو،او بعد از فارغ شدن از كارش روبروي من نشست و در حالي كه چايش را جرعه جرعه مي نو شيد گفت:
-آشپزي مال منه،مي مونه گردگيري خونه كه اونو هم با اومدن سمانه بين خودتون تقسيم كنيد اما تا آمدن اون بايد تنهايي انجامش بدي.هرچند من نمي ذارم زياد بهت سخت بگذره پس تا اومدن سمانه گردگيري طبقه پايين مال تو،اتاق هاي بالا رو هم من انجام مي دم فقط سرويس بهداشتي بالا رو تو بايد زحمتشو بكشي من نمي تونم،نظافت استخر و جكوزي هم فعلا با تو.سؤالي نيست؟
-نه.
-اين تقسيم بندي ت زماني كه سمانه بياد پابر جاست.
-قبوله.
-حالا پاشو بريم تا كل خونه رو نشونت بدم.
بانو بعد از نشان دادن خونه،از من خواست تا گردگيري و نظافت را آغاز كنم.بايد اعتماد همه رو جلب مي كردم و بعد سرفرصت نقشه ام رو عملي،راي همين مثل يك مستخدم واقعي شروع به كار كردم.هرچند در كارهاي خانه به مامان كمك مي كردم اما به اين شدت و كثرت نبود.داشتم آينه داخل سالن را تميز مي كردم كه افتخار آشنايي با آخرين پسز خانواده معيني فر نصيبم شد،از داخل آينه ديدم كه از پله ها پايين مي آمد.در حالي كه خميازه مي كشيد گفت:
-سمانه،يه چيزي بيار بخورم.
منو با سمانه اشتباه گرفته بود به جانبش برگشتم،با تعجب پرسيد:
-تو ديگه كي هستي؟آهان،پس اون مستخدم جديدي كه مامي درباره اش با حامي حرف مي زد تويي؟چه عجب مامي تو انتخاب خدمتكار سليقه به خرج داده و بعد از يك پيرزن غرغرو و يك پيردختر بداخلاق،حوري مثل تو رو استخدام كرده.خوشگله،حيف تو نيست كلفتي كني.
پسر پرو فكر مي كنه داره با جي افش حرف مي زنه،حيف كه براي انتقام اومدم و بايد دندون رو جيگر بذارم وگرنه مي دونستم چه جوابي بهت بدم حال كني.
-حالا به ما صبحانه مي دي يا نه؟...ببينم كر و لالي.
اين تحقير ها را بايد مدت كوتاهي تحمل كنم،وقتي به آنچه كه خواستم رسيدم نوبت منه كه به شما بخندم.
-بانو...بانو،يه چيزي بيار بخورم.
روي كاناپه لم داد و پاهايش را روي ميز گذاشت و به كار كردن من زل زد،بي اعتنا به حضورش به كارم ادامه دادم.
-كجا مي بري بيار اينجا.
-آقا فرزاد اينجا،جاي غذا خوردن نيست،بيايد سالن غذاخوري.
-گفتم بيار اينجا بانو،اينجا آدم به اشتها مياد...زندگي ما رو باش،كلفتمون برامون تصميم مي گيره كجا بشينيم.
-اگر خانم ببينه ناراحت مي شه.
-مامي با اخلاق من آشناست...بانو،اسم اين دختره چيه؟كر ولاله يا نازش زياده.
-كي؟طنين رو مي گيد،نه دختر خوبيه و سرش به كار خودشه و فقط به وظايفش مي رسه.
-فكر مي كنم حقوق مي گيره كه كارهاي منو انجام بده،نه اينكه به سؤالاتم جواب نده.
-آقا فرزاد هرچي خواستي به من بگو انجام بدم.
-خودم مي دونم چطور حرف حاليش كنم،تو هم برو به كارت برس فضولي هم موقوف،مي دوني كه چي مي گم يا پير و خرفت شدي و حرف حاليت نمي شه.
بانو بي هيچ حرفي به آشپزخانه رفت،دلم برايش سوخت،اين پسره بي ادب دل مهربانش را شكسته بود.كارم با آينه تمام شد،وسايلم را جمع كردم و قصد رفتن به آشپزخانه را داشتم كه گفت:
-هي دختر...آهاي طنين با توام.
به جانب فرزاد نگاه كردم،گفت:
-بيا اينجا رو تميز كن.
به جايي كه اشاره كرده بود نگاه كردم،روي سراميك كف سالن كنار پايش چاي ريخته بود.با دستمال از آشپزخانه برگشتم و كنارش زانو زدم و مشغول خشك كردن شدم كه پايش را روي دستم گذاشت.نگاهش كردم،با لبخندي شيطاني از ديدن چشمان پر از دردم لذت مي برد.سعي كردم گرماي درد را در پشت نگاه سردم پنهان كنم،با صداي آهسته اي گفت:
-اگر مي خواي تو اين خونه كار كني بايد با من راه بيايي وگرنه كاري مي كنم كه از كار بي كار بشي،اگر باور نداري مي توني وقتي سمانه برگشت بپرسي،حالا پاشو برو يه چايي برام بيار.
پايش را از روي دستم برداشت،با دست ديگرم محل درد را فشردم،جاي عاج كفشش روي دستم افتاده بود.دوباره نگاهش كردم،وقيجانه داشت نگاهم مي كرد كه با حرص فنجان خالي را برداشتم و آنجا را ترك كردم.وقتي بانو،من را با فنجان خالي ديد گفت:
-بده چايي بريزم ببرم.
-نه خودم مي برم.
از چشمان بانو فهميدم قصد پرسيدن سؤالي را دارد،براي همين با فنجان پر سريع آشپزخانه را ترك كردم.وقتي فنجان را روي ميز گذاشتم،گفت:
-حالا شدي دختر خوب...بده دستتو ببينم چي شد.
قبل از اينكه دستم را در دستش بگيرد آن را پس كشيدم.
-نچ،نچ هنوز هم وحشي و زمان مي بره رام بشي،منم خوشم مياد وحشي ها رو رام كنم.
توي دلم گفتم،من آدم هستم و وحشي اون پدر بي شرفت كه مثل خون آشام روي زندگي ما افتاد و ريشه زندگيمون رو خشكوند.جواب من به او سكوت بود.خودم را با بقيه كارهاي باقي مانده مشغول كردم و با نواختن دوازده ضربه ساعت كمر راست كردم،تمام بدنم درد مي كرد اما از كارهاي خواسته شده كار زيادي نمانده بود.يك ليوان آب خنك براي خودم ريختم و كنار بانو نشستم،داشت سيب زميني خلال مي كرد.
-خسته نباشي.

منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
همچنين شما.
-اين پسره بهت گير داد؟
-كدوم پسر؟
-خودتو نرن به اون راه،حواست بهش باشه مثل اون باباي نامردشه.
-من با اون كاري ندارم.
-تو با اون كار نداري اما اون با تو كار داره،مراقب باش برات دردسر درست نكنه،زياد جلو چشمش سبز نشو...تو هم مثل دختر مني،فقط گفتم كه حواست رو جمع كني.
-چشم،حواسم هست.
-حالا تا من اينهارو سرخ مي كنم تو هم سالاد درست كن،ناهار بخوريم.
-پس بقيه چي؟
-خانم كه مي خواست بره گفت ناهار نمياد،پسرها هم كه جز پنجشنبه ها بقيه روزها ناهار نميان پس امروز ظهر فقط من و تو هستيم.
-آقا فرزاد چي؟
-نفهميدي!رفت بيرون،آمدنش هم با خداست.
كاهو را از يخچال خارج كردم و مشغول خرد كردن شدم.بانو،منو مخاطب قرار داد و گفت:
-بيچاره خانم چقدر روي تربيت اين پسر و ختر انرژي گذاشت اما بي فايده بود،هرچي باشه بچه به ننه و باباش مي ره ديگه،از قديم گفتن عاقبت گرگ زاده گرگ شود.اون دختر كه مزد خانم رو داد و رفت،حالا اين پسره كي دستمزد خانم رو بده خدا مي دونه.
-دختر؟
-آخ يادم نبود تو خبر نداري،اسفنديار خان يه دختر هم داره كه آمريكا زندگي مي كنه و با فرزاد،خواهر و برادر تني هستن از زن دوم اسفنديار خان.وقتي بچه ها پنج شيش ساله بودن،دست بچه ها رو گرفت آورد به خانم گفت،اينها بچه هاي من هستن بزرگشون كن.خانم هم با اينكه دل خوشيي از اسفنديار خان نداشت اما براي بچه ها از مادري كم نذاشت و بع كه بچه ها بزرگ شدن،ننه شون يادش افتاد بچه اي داره شروع كرد به نامه دادن و زنگ زدن.تازه فهميديم خانم رفتن خارج عشق و حال،هيچي ديگه دختره هوايي شد و گفت مي خوام برم پيش مامانم،خون هم رو تو شيشه كرده بود.اسفنديار خان هم از ترس آبرو فرستاد رفت و با رفتن فرنوش،فرزاد هم علم كرد منم مي خوام برم اما چون سربازي نرفته بود نمي تونست بره و همش مي گفت يه خورده پول بيشتر بدين و منو قاچاق بفرستيد برم.اسفنديار خان هم مي گفت نه برو سربازي بعد برو،اينم داره دنباله كارهاي خواهرشو انجام مي ده تا آخر باباش مجبور شه بفرستش قاچاقي اونور مرز.
-كه اينطور،چه خانواده پر ماجرايي.
-آره جونم كجاشو ديدي،ماهي نيست كه ما توي اين خونه تياتر نداشته باشيم.
-تئاتر.
-آره همون،همين چند ماه پيش اسفنديار خان گير داده بود به آقا حامي بيا برات زن بگيرم،دختر يكي از همكاراشو لقمه گرفته بود.آقا هم زير بار نمي رفت حتي آقا رو برد و دختره رو نشون داد،اميد داشت با ديدن دختره دل آقا نرم بشه اما نشد.حتي بهش گفت،كي گفته دختره رو عقد كني فقط يه شيريني ساده مي خوريم و يه انگشتر دستش كن و بعد از معامله همه چيز و بهم بزن اما آقا زير بار نرفت.نمي دوني چه جنگي به پا بود،خانم بيچاره از خواب و خوراك افتاده بود و به من مي گفت بانو من آرزوي دامادي حامي رو دارم اما كسي كه خودش بخواد،زور كه نيست صحبت يه عمر زندگيه،خودم يه عمر زندگي اجباري رو تحمل كردم و نمي خوام همين اتفاق براي حامي بيفته.چي بهت بگم اصرار از اسفنديار خان امتنا از آقا حامي،مي گفت اگز خوبه براي پسرات بگير و اسفنديار خان مي گفت اونا بچه اند و تو پسر بزرگمي.تا اينكه آقا حامي حرف آخر و زد و گفت،اگر يك كلمه ديگه اصرار كنيد وسايلم رو جمع مي كنم و مي رم پشت سرم رو هم نگاه نمي كنم.خانم هم تا اين حرف رو شنيد گفت كه راضي نيست بچه اش رو به زور زن بده،اسفنديار خان هم حق نداره ديگه به ازدواج كردن آقا حامي كار داشته باشه.حالا نمي دونم اسفنديارخان چكار كرد،با پدر دختر همكاري كرد يا نه.
-حالا دختر چه شكلي بود؟حتما دختر عيب و ايرادي داشته.
-ما كه نديديم فقط آقا حامي و اسفنديار خان ديده بودن،حتي خانم هم نديده بود.اسفنديار خان هم اولين بار عكس دختر رو تو دفتر باباش ديده بود كه اصرار مي كرد اما شنيدم وقتي دختر رو تو مهموني ديده بود مي گفت حتي از عكسش هم خوشگل تر.حالا نمي دونم دختر چه ايرادي داشت كه به دل آقا حامي نچسبيده بود،شايد هم دختر مالي نبوده و اسفنديار خان داشته بازار گرمي مي كرده چون وقتي خانم خواست يه بار هم دختر رو ببينه،اسفنديار خان گفت هر وقت آقا پسرت رو راضي كردي تو جلسه خواستگاري مي بيني اما خوب اين وصلت سرنگرفت.
-حتما قسمت نبوده.
-شايد مادر...اما خانم هم بايد فكر آقا باشن،داره سنشون مي ره بالا.
همون بهتر كه خانم فكر دامادي اين غول بي شاخ و دم نيست،وگرنه معلوم نيست چه به روز دختر مردم مي آورد.از حالا دلم به حال اون بخت برگشته اي كه مي خواد زن اين بچه آدم خور بشه مي سوزه،حتما روزي نيم كيلو آب مي كنه و بعد از گذشتن يه مدت نامرئي مي شه.
با زنگ ساعت بيدار شدم و يك غلت زدم و نگاهم به سمانه افتاد،ديروز آمده بود.دختر زيبايي نبود،اما با نمك بود و كمي هم سنش زياد بود.درجا نشستم و دستهايم را از دوسو باز كردم و نگاهي به ساعت كنار تخت انداختم.آخيش امروز پنج شنبه بود و شب مي رفتم خونه،چقدر دلم براشون تنگ شده بود.بلند شدم و تخت را مرتب كردم و لباسم را پوشيدم.
-سمانه بيدار شو.
-چيه؟
-صبح شده،من رفتم كمك بانو.
-باشه برو،من هم اومدم.
بانو مثل هميشه سحرخيز بود،بعد از نماز صبح نمي خوابيد و مي رفت نون تازه مي خريد.با ديدن من گفت:
-دثگه مي خواستم بيام بيدارتون كنم،پس سمانه كو؟
-بيداره،الان مياد.
-بشين،صبحانه ات رو شروع كن.
تقريبا صبحانه ام رو تمام كرده بودم كه سمانه با خميازه كش داري وارد آشپزخونه شد.
-ساعت خواب خانم،يه كم ديگه مي خوابيدي.
-بخدا بانو خيلي خوابم مياد.
-معلومه مرخصي خيلي بهت ساخته،زود بيا صبحانه ات رو بخور تا اين بساط جمع كنيم كه امروز خيلي كار داريم.
-چه خبر بانو؟
-هيچ خبري،مگه بايد خبري باشه،چند روزه ول كردي رفتي مرخصي اين خونه پر از گرد و خاك شده.درسته كه تو اين چند روزه طنين يه كارايي كرده اما يه تنه كه نمي شه همه جا رو تميز كنه تازه كم تجربه هم هست،بايد به خورده به خونه برسيم.
به كابينت تكيه دادم كه ناگهان دردي عجيب در شكمم پيچيد و با گفتن آخ،دستم را روي شكمم گذاشتم و خم شدم.
-چي شد...طنين چت شده؟
وقتي كمي دردم آروم شد،با صداي بي حالي گفتم:
-هيچي،يه مرتبه دلم درد گرفت.
-چيزيت نيست حتما سرديت كرده،الان بهت نبات داغ مي دم خوب مي شي.
به كمك سمانه روي صندلي نشستم،حتي با خوردن نبات داغ بانو هم دردم قطع نشد اما سعي كردم به روي خودم نياورم.هركدام به كار روزانه خود پرداختيم،بانو به خريد رفت و سمانه هم به طبه پايين رفت تا استخر و جكوزي را نظافت كند.داشتم كف آشپزخونه رو تي مي كشيدم كه صداي حامي اومد،داشت بانو رو صدا مي زد اما جز من كسي نبود كه جوابش رو بده.
-بله آقا.
-بانو رو صدا زدم كجاست؟
-رفتن خريد.
با اخمهايي گره خورده نكاهي به سر تا پاي من كرد،نمي دونم چرا هروقت منو مي ديد اينطور نگاهم مي كرد.
-صبحانه منو بيار.
با عجله و اضطراب صبحانه رو آماده كردم و داخل سيني گذاشتم و به سالن غذاخوري رفتم،پشت ميز نشسته بود و داشت روزنامه مي خوند.زير ذرهبين نگاه حامي،ميز صبحانه رو چيدم.
-تو نمي دوني من،تو فنجون چاي نمي خورم.
-نه من خبر نداشتم.
-حالا كه متوجه شدي اينو ببر برام استكان بيار.
-چشم.
تمام درهاي كابينت را باز كردم تا بالاخره استكانها رو پيدا كردم،وقتي استكان رو جلوش گذاشتم آنرا برداشت و در نور نگاه كرد و گفت:
-نبايد اينو بشوري.
با يك ببخشيد به آشپزخونه برگشتم و استكان را شستم و با دستمال خشك كردم،دوباره استكان را بررسي كرد و گفت:
-چرا داخلشو دستمال كشيدي پرز گرفته،برو دوباره بشور بيار.
با كشيدن نفسي عميق خشمم را قورت دادم،دلم مي خواست آن استكان را بر فرقش بكوبم و بگم شما كه كثافت بودن تو خونتونه براي من اداي آدم تميز رو درمياريد.اين دفعه آن را با دقت شستم و خشك كردم تا بهانه اي پيدا نكند،وقتي استكان را جلويش گذاشتم بعد از نظارت اجازه داد تا برايش چاي بريزم.
-چرا ناخنهات اينقدر بلنده؟
-ناخنهاي من بلندن!
-آره.
-اما من فكر نمي كنم.
-قرار نيست تو فكر كني،همين كه من مي گم ناخنت بلنده بايد قبول كني.
اينا ديگه چه قومي هستن!
-چشم از اين به بعد،دستكش دستم مي كنم.
-دستكش نه،بايد كوتاشون كني.
باز هم اين درد لعنتي در شكمم پيچيد،با گفتن هرچه شما بگيد به سمت دستشويي دويدم و برروي سرويس فرنگي نشستم،اين دل درد و حالت تهوع داشت منو از پا در مي آورد.شنيدم كه حامي صدايم مي كرد صورتم را شستم و دل از دستشويي كندم،پشت ميز نشسته بود و داشت روزنامه مي خوند.
-بله.
-حالت خوبه؟
-بله،امرتون.
-ميز رو جمع كن.
ميزو با هر جون كندني بود جمع كردم و سر كارم برگشتم،دل درد ديگه امانم رو بريده بود و با پاك كردن هر طبقه ويترين كريستال ها خم مي شدم شايد براي چند لحظه دردم آرام بگيرد.
-طنين.
با بي حالي به مخاطبم نگاه كردم،فرزاد با آن موهاي عجيب غريبش بود.
-بيا بشين كنارم...چيه حال نداري،حالت خوش نيست.
با ناتواني گفتم:نه،خوبم.
-پس بيا كنارم بشين.
-من كار دارم آقا فرزاد.
-ببين نشد...
قدم زنان كنارم ايستاد و ظرف كريستال را از دستم گرفت،در حالي كه در تلالو نور درون آن را نگاه مي كرد ادامه داد:
-قرار بود تو با من راه بياي تا بيكار نشي اما تو به قولت عمل نكردي،پس ديگه از دست من كاري برنمياد.
بعد به يكباره ظرف را در هوا رها كرد،صداي فرياد طرف در هال هزار تكه شدن به گوشم رسيد و با ناباوري به فرزاد نگاه كردم.مي دانستم خانم عاشق ظرف قيمتي كريستالشه،حالا حتم دارم بيكار مي شم.از شدت دل پيچه در كنار خرده هاي ظرف تا شدم و صداي خانم را از بالاي پله ها شنيدم.
-طنين تو چيكار كردي؟ظرف نازنينم رو شكوندي،مي دوني اون ظرف چقدر قيمت داره،بيا كتابخونه تا تكليفت رو روشن كنم.
خانم اين را گفت و بدون اينكه به كسي مهلت حرف زدن بدهد رفت،از قيافه اش عصبانيت مي باريد.با خشم به فرزاد نگاه كردم،تمام زحمت هاي منو براي رسيدن به نقشه ام برباد داده بود.با نيشخندي گفت:
-برو تكليفت رو بگير حتما يك بار از روي دهقان فداكار،دوبار هم از روي چوپان دروغگو بايد بنويسي.
-طنين چيكار كردي؟
نگاه پردردم را به بانو دوختم و گفتم:
-بانو،بخدا من مقصر نيستم.
-حالا برو ببين خانم چي مي گه،من هم اين خرده شيشه ها رو جمع مي كنم.
حالت تهوع اجازه نداد بيشتر به بانو توضيح بدم و به طرف دستشويي دويدم.
-طنين تو امروز چته؟
-نمي دونم بانو،دارم از دل درد و حالت تهوع مي ميرم.
-برو ببين خانم چي مي گه،بعد بيا تا فكري برات بكنم.
قبل از اينكه ضربه اي به در اتاق خانم بزنم صداي صحبت مادر و پسر رو شنيدم،حامي به مادرش مي گفت:
من از روز اول هم گفتم با بودن فرزاد توي خونه،استخدام اين دختره درست نيست.فرزاد بهش گير داده،خودم ديدم فرزاد ظرف رو شكست.
-حق با تو بود،الان هم دختره رو رد مي كنم تا اين قائله ختم بشه.
-نه ديگه مامان،شما به دختره اميد داديد و حالا درست نيست به خاطر مردم آزاري فرزاد بيكار بشه،بهتر به فرزاد تذكر بديد.
-امروز طرف و شكست،مي ترسم پس فردا كار غير قابل جبراني انجام بده.
-نترس،اين دختري كه من ديدم خيلي حواسش جمع و اجازه هيچ غلط اضافه اي به فرزاد نمي ده.اصلا نمي دونم چه اصراري اسفنديار اينو ايران نگه داره،بفرسته بره پيش مادرش ديگه.
-اسفنديار نمي خواد پيش زنش كم بياره،درسته كه فرنوش رفته اما با نگه داشتن فرزاد مي خواد قدرتشو به رخ زنش بكشه.
-مامان،مي خواي با اتفاق امروز چظور برخورد كني؟
-نمي دونم از يه طرف دلم به حال دختر مي سوزه و نمي خوام بيكار بشه،از طرف ديگه مي ترسم فرزاد زير پاش بشينه و كاري كنه.
-اگر دختره اخراج هم بشه فرزاد دنبالش مي ره،پس به دختر هشدار بده و بذار كارش رو ادامه بده.
-قبلا بهش گفتم...باشه،دوباره بهش سفترش مي كنم.حق با توئه،اگر اينجا باشه حواس ما بيشتر بهشه.
از درد دوباره به خودم پيچيدم كه در باز شد،سعي كردم راست بايستم كه با حامي چشم تو چشم شدم.
-حالت خوبه؟
-بله آقا.
-پس رنگ پريدت عوارض پشت در ايستادنه،آمدنت خيلي طول كشيد.خانم منتظرته،خودتو آماده كردي چه جوابي بدي.
مي خواست با اين حرف استراق سمع منو گوشزد منه.
-متاسفم.
-برو تو.
با داخل شدن من در را پشت سرم بست و منو با خانم تنها گذاشت،خانم مشغول سوهان زدن ناخنش بود و بدون نگاه كردن به من گفت:
-چرا اون ظرف شكست؟
-نمي تونم بگم،فقط مي تونم بگم من مقصر نيستم.
-چطور مي خواهي حرفت رو باور كنم.
-خانم مي تونم بشينم؟
نگاهي به من انداخت و ادامه داد:
-حالت خوب نيست؟
-نه خانم،از صبح حالم خيلي بده.
-برو وسايلت رو جمع كن برو خونه.
-خانم،من مقصر نيستم.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
مي دونم...فقط جلو چشم فرزاد كمتر پيدات شه.
-يعني منو اخراج نمي كنيد؟
-نه،مگه نمي گي حالت خوب نيست برو خونه استراحت كن،چند ساعت زودتر رفتن تو فكر نمي كنم كار زيادي رو عقب بندازه.
-متشكرم خانم،با اجازه.فرزاد داخل سالن نشسته بود و مثل هميشه پاهايش را دراز كرده و روي ميز گذاشته بود،داشت به كانالهاي تلويزيون ور مي رفت كه با ديدن من لبخند پيروزمندانه اي زد.بي اعتنا به او به نزد بانو رفتم،سمانه داشت ناخنش را مي جويد كه با ديدن من از جا پريد و پرسيد:
-چي شد؟
-هيچي،بانو مي شه برام آژانس خبر كني.
-اخراج شدي؟
سؤالي كه در چشمان بانو بود از زبان سمانه پرسيده شد،به زحمت لبخند زدم و گفتم:
-نه،شانس آوردم آقا حامي همه چيز ديده بود.
-خدا رو شكر به خير گذشت،حالا اژانس براي چي مي خواي؟
-حالم خوب نيست،خانم بهم مرخصي داده.
-من رفتم به آژانس زنگ بزنم،سمانه حواست به غذا باشه نسوزه.
سمانه به محض مطمئن شدن از رفتن بانو،پرسيد:
-مرخصي دادن يا اخراجت كردن؟
-نه اخراجم نكردن،شانس اوردم اگر حامي نديده بود اخراج بودم اما حامي از من دفاع كرد.
-مطمئني اون پير پسر بداخلاق از تو دفاع كرده،اون اگر حكم اخراج نده از ما جانبداري نمي كنه.
-نه بابا،بنده خدا كلي مخ مادرشو شستشو داد تا منو اخراج نكنه.
-من كه شك دارم،حاضرم روزي صد بار خرده فرمايشات فرزاد رو انجام بدم اما يك بار به حامي سلام نكنم.وقتي خدا اخلاق تقسيم مي كرده اين پسره نمي دونم دنبال چي بوده كه بهش نرسيده،براي همين نزديك چهل سالشه اما هنوز كسي قبول نكرده زنش بشه.
-كجا چهل سالشه!
-فكر كردي سي و پنج چقدر با چهل فاصله داره.
-ا طنين...تو هنوز اينجايي،ماشين اومده و تو حاضر نيستي.
-رفتم بانو.
گذاشتم فرزاد،در روياي شيرين اخراج من سير كند و از خانه خارج شدم.وقتي دخل ماشين نشستم،از راننده خواستم منو به نزديكترين بيمارستان برسونه.بعد از چهار روز موبايلم رو روشن كردم كه سيل اس ام اس ها سرازير شد،شماره طناز را گرفتم و با بي حالي سرم را به صندلي تكيه دادم.
-الو طنين،خودتي؟
-آره.
-آره و ...دختر ديوونه چرا جواب اس ام س ها رو نمي دي،اگر تا امشب خبري ازت نمي شد با مامور مي آمدم خونه معيني فر.
-حالا بازجويي رو بزار براي بعد و گوش كن ببين چي مي گم،بيا به اين بيمارستاني كه آدرس مي دم.
-بيمارستان براي چي؟!
-طناز يادداشت كن...آقا آدرس اين بيمارستاني كه مي ريد گيه؟...طناز نوشتي.
-آره،حالا مي گي چرا بايد بيام.
-حالم خوب نيست و از صبح دل درد دارم،فكر كنم مسموم شدم.
-باشه خودم رو زود مي رسونم.
بي حال به ديوار تكيه داده بودم تا جواب سونوگرافي آماده شود كه طناز خودش را به من رساند،دكتر بعد از ديدن سونوگرافي تشخيص آپانديس داد.مراحل قبل از عمل به سرعت انجام شد،دل تو دلم نبود و از عمل مي ترسيدم اما از طرفي درد امانم را بريده بود.وقتي روي برانكارد به سوي اتاق عمل مي رفتم با وحشت به طناز نگاه كردم كه آن هم زياد دوام نداشت و با بسته شدن در اتاق عمل،طناز از نطرم ناپديد شد.نگاه هراسانم را در اتاق سبز چرخاندم.در بين صحبتهاي متخصص بيهوشي به خواب رفتم و با درد شديدي بيدار شدم.
-طناز مردم،به دادم برس.
-چيكار كنم،مي گن فشارت پايينه و نمي شه بهت مسكن زد.
-تو رو خدا بگو يه كاري بكنند.
-باشه،باشه الان مي رم مي گم.
اين بار در كنار طناز،پرستاري سفيد پوش ايستاده بود.
-تو رو خدا به دادم برسيد.
-چه خبرته،مدتي وقت مي بره تا مسكن اثر كنه.
آنقدر از درد به خودم پيچيدم تا خوابم برد،وقتي بيدار شدم اتاق با نور خورشيد فرش شده بود.نگاهم به طناز افتاد،روي صندلي كنار تخت نشسته خوابيده بود.
-به به،بيمار بي تاب ما بيدار شد.
تا خواستم اشاره كنم كه آروم باشه،طناز بيدار شد.
-آخ ببخشيد،متوجه نشدم شما خوابيد.
-نه اشكالي نداره،اصلا نفهميدم كي خوابم برد.طنين،تو چطوري؟
-خوبم اما كمي درد دارم.
-طبيعيه عزيزم،حالا هم وقت صبحانه است.
پرستار و طناز با هم از اتاق خارج شدن،نگاهم را بر روي نقطه نامعلومي بر روي سقف دوختم حالا با اين مشكل چطور فردا به خونه معيني فر برگردم.
-تو كه چيزي نخوردي.
-كجا بودي؟
-زنگ زدم خونه،خانم رجب لو حالت رو پرسيد.
-خانم رجب لو.
-آره ديگه!همسر نگهبان مجتمع،ديشب وقت نبود به عفت خانم خبر بدم براي همين از آقاي رجب لو خواستم خانمش رو بفرسته پيش مامان تنها نباشه.
-كي مرخص مي شم؟نمي دوني.
-نه،تا دكتر نياد معاينه ات نكنه معلوم نيست...خب تعريف كن اين يه هفته چطور گذشت؟
-پر ماجرا.
-تعريف كن.
از لحظه اي كه وارد خونه معيني فر شده بودم را واو به واو براي طناز تعريف كردم.
-حالا با اين وضعي كه پيش اومده بهتر ديگه برنگردي به اون خونه.
-چرا برنگردم،تازه اعتمادشون رو به دست آوردم.
-من از اين فرزاد مي ترسم،كاري دستت نده.
-نه بابا ،حقيقتش رو بخاي من از حامي بيشتر مي ترسم.
-اون چيكار كرده؟
-كاري نكرده فقط رفتارش كمي عجيبه،نمي دونم چرا،ولي احساس مي كنم هر خطري برام باشه از جانب اونه،يه اخلاق سگي هم داره كه همه توي اون خونه ازش حساب مي برن حتي فكر كنم خود معيني فر هم از اين پسرش بترسه.
-تو هرچي گفتي از پسر اولي و آخريه بود،پس اون يكي پسرش چي؟برو رو مخ اون،هرچي بخواي مي توني از زير زبونش بكشي اون بايد صندوق اصرار معيني فر باشه.
-اون آمفوتر...نمي دونم شايد...ولي فكر نمي كنم.
-آمفوتر!؟
-بابا خنثي خنثي،تو يه تلويزيون بده با يه كانالي كه دائم فوتبال پخش كنه ديگه به هيچ كس كار نداره،آروم آرومه اما خيلي مهربونه برعكس همه آدم هاي توي اون خونه.
-مراقب باش عاشقش نشي.
-فعلا يه عاشق دلخسته دارم به اسم فرزاد،حوصله عاشق ديگه اي رو ندارم.
-ارسيا چي؟
-واي اسمشو نيار كه كهير مي زنم،چيه!؟تو هم از مرجان ياد گرفتي،بيا برو زنگ بزن خونه معيني فر بگو چه بلايي سرم اومده نمي تونم چند روزي بيام.
-خانم عجول دندون رو جيگر بزار ببينم دكتر كي مرخصت مي كنه،بعد زنگ مي زنم تا مرخصي برات بگيرم.
-باشه تو برو خونه،هم استراحت كن هم به مامان برس.
-با تو چيكار كنم.
-مگه بچه ام،برو نگران من نباش.
-طنين مي خواي من به جاي تو برم توي اون خونه،كارت رو ادامه بدم.
-اگر نرفته بودم توي اون خونه اجازه نمي دادم،چه برسه به حالا اون فرزاد كثافت رو شناختم...برو ديگه.
-من براي تو نگرانم،بيا به خاطر من از اون ميراث خانوادگي بگذز.جان طناز،نه نيار.
-طناز برو باز شروع نكن...من نصف بيشتر راي رو رفتم.
-حرف زدن با تو فايده نداره.
نگاهم روي پارچه هاي مشكي چرخيد تا به عكسش رسيد،خدايا چرا؟ديگه نمي تونستم روي پاهام بايستم و لبه باغچه كنار خيابان نشستم،يعني اون مرده؟پس من چي؟نقشه ام چي؟انتقامم چي مي شه؟نه...به خونه نگاه كردم،من ديگه اينجا كاري نداشتم...چرا يك كار باقي مانده و آن هم پيدا كردن ميراث خانوادگي.البته يك چيز هيچ وقت در دلم خاموش نمي شود آن هم شعله آتش خشم و كينه من نسبت به اين خانواده است،كاش اين مرد زنده بود تا من با دستهاي خودم خفه اش مي كردم.
-نمي دونستم اينقدر بهش ارادت داري.
به سوي صدا نگاه كردم حامي بود،پشت رل نشسته بود و تازه از پاركينگ خارج شده بود.حسابي گيج شده بودم هنوز از شوك مرگ معيني فر خارج نشده بودم كه اين يكي جلوم ظاهر شد،سلولهاي مغزم اعتصاب كرده بودن و اصلا نمي دونشتم چه عكس العملي بايد نشون بدم.
-من...من...من هم تازه پدرم رو از دست دادم،دو روز پيش چهلمش بود.
حامي از ماشين پياده شد و در حالي كه با ريموت در رو مي بست،به سويم آمد.
-متاسفم...اما شما براي مراسم پدرتون ده،دوازده روز غيبت كردين.
-من...
دختر احمق اين چه قيافه اي كه به خودت گرفتي،كمي خودم را جمع و جور كردم و با يه نفس عميق ادامه دادم:
-بيمار بودم.اون روز آخري كه از اينجا رفتم حالم خيلي بد شد و دكتر تشخيص آپانديس داد،خواهر تماس گرفته بود.
-بفرماييد داخل.
با ترديد نگاهي به حامي انداختم و وارد شدم،چند قدم از او دور نشده بودم كه روي پا چرخيدم و گفتم:
-آقا حامي.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
او كه داشت در را مي بست كامل باز كرد و گفت:
-بله.
-فراموش كردم...تسليت مي گم،غم آخرتون باشه.
با لبخند معنا داري گفت:متشكرم و بعد رفت.
معني لبخندش چه بود،مطمئنا محبت آميز نبود برعكس پر از تمسخر بود.متفكر از رفتار حامي،از در مخصوص مستخدمين وارد آشپزخانه شدم.كسي آنجا نبود به اتاقم رفتم و بعد از تعويض لباس به آشپزخونه برگشتم،سمانه مشغول شستن ظرف بود و زير لب داشت آواز محلي مي خوند.
-سلام.
با تعجب به سمتم برگشت،دستش رو با حوله خشك كرد و منو در آغوش گرفت.
-كجايي تودختر...بانو مي گفت خواهرت زنگ زده و گفته تو بيمارستاني.
-من كه جز بيماري خبري ندارم،تو بگو چه خبر؟مثل اينكه در نبود من اينجا اتفاقات زيادي افتاده.
-اه چه جورم...حالا سر فرصت برات تعريف مي كنم.
-بانو كجاست؟
-اتاق خانم.
-حتما خانم خيلي عزاداره.
-عزادار!هوم،اگر مي گفتن دنيا مال تو اينقدر خوشحال نمي شد كه خبر مرگ اسفنديار خان رو بهش دادن و خوشحال شد.هرچند خوب ظاهرسازي كرد اما اگر كسي خانم رو مي شناخت،مي تونست بفهمه چقدر خوشحاله.
-اين حرفها باشه براي شب،الان اگر كسي حرفامون رو بشنوه برامون بد مي شه.
-پس اگر برات ممكنه اون خرما رو بچين تو ديس.
-باشه،راستي آقا حامي كجا مي رفت؟
-شركت.
-شركت؟!
-آره،اون فقط يه روز شركتشو تعطيل كرد.
-اينو راست نمي گي،داري سر به سرم مي ذاري.
-مي گم از هيچي خبر نداري همينه ديگه...واي بانو داره مياد،به خرماها برس.
جايي كه من ايستاده بودم طوري بود اگر سخصي وارد مي شد متوجه حضورم نمي شد،بانو عصبي وارد آشپزخانه شد.
-سمانه شستي اون ظرفا رو.
-سلام بانو.
بانو به سمتم چرخيد و با ديدن من گل از گلش شكفت.
-سلام دختر،حالت چطوره؟خوب شدي.
-متشكرم...متاسفم بدموقعي مريض شدم و دست تنهاتون گذاشتم.
-اين چه حرفيه دختر،مگه بيماري دست خود آدمه كه اين حرفو مي زني...حالا يه قهوه براي خانم ببر،تسليت هم بگو...بيا كه كلي حرف و كار داريم...
-چشم.
وقتي از سالن مي گذشتم،متوجه تغيير دكوراسين اونجا شدم و ظربه اي ملايم به در اتاق زدم و وارد شدم.خانم پشت به من جلوي پنجره با لباس خواب مشكي بلند و ساده اش ايستاده بود و به خيال اينكه من،بانو هستم گفت:
-بانو بذارش روي ميز برو،كاري ندارم.
-ببخشيد خانم،من طنين هستم.
بطرفم برگشت،با حرف سمانه مخالف بودم،خانم خيلي شكسته تر به نظر مي رسيد و دلم به حالش سوخت.
-خانم تسليت مي گم.
-متشكرم...بهتر شدي؟بانو مي گفت حالت خيلي بده،بيمارستان بستري بودي.
-چيز مهمي نبود،يه عمل ساده بود كه از شانس بد ن عفونت كرد.
-حالا چطوري؟
-خوبم خانم.
لحظه اي در سكوت براندازم كرد،معلوم بود فكرش جاي ديگه اي پرسه مي زنه.
-طنين،چند سالته؟
از سؤال ناگهاني خانم جا خوردم و با ترديد گفتم:
-بيست وپنج سال.
-بيست وپنج...درست هم سن تو بودم...
-چي خانم؟
-هيچي مي توني بري،به بانو بگو تا ظهر كسي مزاحمم نشه.
-چشم خانم.
خانم را با تفكراتش تنها گذاشتم و متفكر از رفتار او به پيش بانو برگشتم و حرفهاي خانم را بازگو كردم،بانو با افسوس سري تكان داد و گفت:
-امروز اصلا حالشون خوب نيست،گفتم با خواهرتون تماس بگيرم قبول نكرد.صبح زود مي خواست بره بهشت زهرا و به بدبختي راضيشون كردم نرن،با اينكه اين همه سال از اون روز شوم مي گذره اما انگار همين ديروز بود حتي يك لحظه اش رو هم نمي تونم فراموش كنم.
گيج شده بودم،گفتم:
-چه روزي بانو؟
-روز شهادت آقاي معيني.
-آقاي معيني؟!
-آره جلو در اين خونه ترورش كردن،بعدها فهميديم ايشون در جريان انقلاب فعاليت مي كرده اما اون نامردها جوانمرگش كردن.اون موقع آقا حامي شش،هفت سال بيشتر نداشت.
مغزم كرخت شده بود و مفهوم حرفهاي بانو را درك نمس كردم،با سردرگمي نگاهش مي كردم و حرفهايش را مي شنيدم اما بانو حرفش را ادامه نداد و در حالي كه با سرانگشت اشكش را پاك مي كرد رفت.به سمانه نگاه كردم،داشت برنج پاك مي كرد.
-سمانه،بانو چي مي گفت،من كه از حرفاش چيزي نفهميدم.
-بخاطر اينكه از چيزي خبر نداري...معيني فر شوهر دوم خانم،همسر اولش كه پدر آقا حامي بودن اول انقلاب توسط منافقين ترور مي شه و امروز سالروز شهادت ايشونه.تو شك نكردي چرا اسم كوچه شهيد معيني.
-نه،يعني چرا اما فكر كردم تشبه اسميه،نه اينكه فاميلي اين خانواده معيني فر براي همين زياد كنجكاو نشدم.
-مرحوم اسفنديار فاميليشو عوض كرد و گذاشت معيني فر وگرنه فاميلش چيز ديگه اي بود فقط فاميل آقا حامي،معيني و بقيه معيني فر هستند.
-چه ماجراي درهم و برهمي!
-صبر كن،از اين پيچيده تر هم مي شه...پاشو برو يه دستي به سالن بكش تا بانو صداش در نيومده.
-خواهش مي كنم امروز كه خانم حوصله نداره منو با فرزاد سرشاخ نكن فقط كافيه چشمش به من بيفته،تا حالمو نگيره ول كن نيست.
-خيالت راحت فرزاد خان رفتن شمال،از پسرا كسي جز آقا احسان نيست و اون هم كه به كسي كار نداره.
مشغول دستمال كشيدن كف سالن شدم اما فكرم پيش حرفهاي بانو بود.حامي ثمره ازدواج اول خانم و احسان حاصل ازدواج خانم با اسفنديار و فرزاد و فرنوش نتيجه ازدواج دوم و مخفيانه اسفنديار.ازدواج خانم با شخصي مثل اسفنديار برايم سوال انگيز بود،هركس كافي بود فقط يك برخورد با آنها داشته باد تا متوجه تفاوت فاحش اين زوج شود.با رفتاري كه امروز از خانم ديدم برايم اين ازدواج معما شده،زني كه با گذشت اين همه سال سالگرد فوت شوهر سابقش رو به ياد داشته باشد و برايش سوگواري كند در حالي كه چند روزي از مرگ شوهر دومش نگذشته!اينو بايد حل كنم و جوابش يا در دست بانوست يا سمانه.از روي زمين بلند شدم و به اطرافم نگاه كردم،لكه ها پاك شده بود و كف سالن از تميزي برق مي زد.با ديدن سمانه كه وسايل نظافت را بالا مي برد فكري در ذهنم جرقه زد امروز بهترين فرصت،اگر زودتر اون ميراث رو پيدا نمي كردم دچار دردسر مي شدم چون با تقسيم ارث بين ورثه ديگه هيچ گونه دسترسي به حق خودم و خانواده ام نداشتم.
-سمانه كمك نمي خواي؟
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
-كاري نداري؟
-نه.
-پس بيا بريم اتاقاي بالا رو تميز كنيم،بايد اتاق فرنوش خانم رو هم آماده كنم آخه امشب مي رسه.
-جدا.
در حالي كه با سمانه همراه مي شدم گفتم:
-سمانه چند ساله اينجا كار مي كني؟
-هشت سالي مي شه.
-پس تو خيلي چيزا مي دوني.
-تا حدودي،چطور؟
-چند تا سوال برام پيش اومده،باشه شب ازت مي پرسم.
-باشه...خب اتاق آقا حامي مال من چون خيلي وسواسي و حساس و اگر چيزي جابجا بشه كه باب ميلش نباشه آدم رو ديوونه مي كنه،اتاق فرزاد هم مال تو.اين دو تا برادر ضد هم هستن،هرچي اين رو نظافت حساسه اون بي خياله.بعد من مي رم اتاق مرحوم آقا معيني فر تو هم برو اتاق فرنوش خانم،اون اتاق آري رو مي گم،اتاق آقا احسان باشه وقتي بيدار شد.
-نمي شه تو بري اتاق فرنوش خانم چون با سليقه اش بيشتر آشنايي.
سمانه كمي فكر كرد و گفت:
-باشه،اون مرحوم ديگه براش چه فرقي مي كنه مهم اينكه اتاقش تميز باشه اما فرنوش خانم...باشه اين اتاق و اتاق چهارمي مال تو.
با اينكه خيلي دوست داشتم اتاق معيني فر را ببينم،اما اول به اتاق فرزاد رفتم تا بعد سر فرصت به اتاق ديگر بپردازم.اتاق اين پسر درست مثل شخصيتش شلوغ و بهم ريخته بود،در نگاه اول سرگيجه گرفتم نمي دونستم از كجا بايد شروع كنم.روي ديوارهاي اتاقش پر بود از پوستر انواع و اقسام افراد،همه مدل و همه شكل و يك سيستم صوتي مجهز كه در اطرافش پر بود از سي دي،لباسهايي كه هر سو پراكنده شده بود.يك ساعت و نيم اين اتاق وقت منو گرفت،وقتي كارم تمام شد به نتيجه اش نگاه كردم،با آنچه كه بود قابل قياس نبود.حالا نوبت جايي بود كه مدتها آرزوي گشتنش رو داشتم و همزمان با ورود من به اتاق معيني فر،سمانه از اتاق ديگر خارج شد.
-تموم كردي؟
-نه اتاق فرزاد خان خيلي وقتم رو گرفت.
-مي دونم چي مي گي،من كارم تموم شده و مي رم پايين،فكر نمي كنم اتاق اون مرحوم زياد كاري داشته باشه تو هم زود بيا پايين.
وقتي سمانه رفت خيالم راحت شد كه در آرامش مي توانم اين اتاق را جستجو كنم،در رو بستم و به ان تكيه دادم و نگاهم را در تمام اتاق چرخاندم.فكر مي كردم با يك اتاق كار روبرو مي شوم اما حالا يك اتاق كار بزرگ روبروي من بود،از كجا معلوم كه اون كتابهاي عتيقه توي همين اتاق نباشه.وجودم از هيجان لبريز بود،خوشبختانه اتاق تميز بود و فقط نياز به گردگيري داشت. در حالي كه به ظاهر اتاق را گردگيري مي كردم شروع به گشتن كردم،اما هرچه مي گشتم كمتر به نتيجه مي رسيدم.آخرين جا زير تخت بود،جايي كه كمترين احتمال را داشت براي پنهان كردن اون عتيقه ها،خم شدم و زير تخت رو نگاه كردم،چيزي زير تخت نبود جز...آن سوي تخت يك جفت كفش مشكي براق،كفش؟!...تا جايي كه يادم مياد من آنجا كفشي نديده بودم،شايد هم ديده و توجه نكرده بودم اما نه مثل اينكه كفش ها تكان مي خوردن،درسته درون كفش پا بود.سرم را سريع بلند كردم كه محكم به لبه تخت خورد،آخ گويان چشمم را محكم بستم و با دستم پيشانيم را مالش دادم و به آن سوي تخت نگاه كردم.انتظار ديدن روح معيني فر را داشتم اما به جاي روح،حامي بود كه با بالا دادن يك تاي ابرويش حدس مي زودم مي خواهد بازجويي كند.
-سركار خانم اينجا چيكار مي كنن؟
-من...داشتم نظافت مي كردم.
-نظافت!جالبه،زير تخت دنبال چي مي گشتيد؟
-زير تخت...من...راستش با پا چيزي رو شوت كردم زير تخت،داشتم نگاه مي كردم ببينم چي بود.
-حالا پيدا كردي؟
-نه چيزي نديدم،فكر مي كنم دچار توهم شدم.
-شايد من مزاحم تفتيش شما شدم.
-چي فرمودين؟
-هيچي،ديگه كاري نبايد توي اين اتاق داشته باشيد؟درسته.
پسره ي مزاحم،چه پاسباني اموال ناپدريشو مي ده،همچين رفتار مي كنه كه انگار دزد گرفته و ديگه خبر نداره كه بابا جونش سردسته دزدهاس.
-نه كاري ندارم.
-پس بفرماييد به بقيه كارهاتون برسيد و دست از توهم برداريد.
سرم را پايين انداختم و هنوز چند قدم دور نشده بودم كه با شنيدن صدايش به طرفش برگشتم،فكر مي كردم پشت سرم باشد اما هنوز كنار تخت ايستاده بود.
-طنين.
-بله.
-اگر به استراحت بيشتري نياز داري برگرد خونه،چند روز بيشتر غيبت كني كارهاي اين خونه رو هوا نمي مونه.
-متشكرم آقا،حالم خوبه...نگران نباشيد،ديگه دچار توهم نمي شم.
-اميدوارم...بريد به كارتون برسيد،من هم به كارم برسم.
بعد به ساعتش نگاه كرد و گفت:
-اين توهم شما منو از كارم انداخت.
با من از اتاق خارج شد و با گامهاي بلند خودش را به اتاقش رساند،انگار ماموريت داشت منو از اتاق معيني فر خارج كنه.من كه وجب به وجب اين اتاق رو گشتم،يعني كجا مي تونه گذاشته باشه!شايد من اتاق رو خوب نگشتم يا اون جاي ديگه گذاشته،بايد سرفرصت اين اتاق رو دوباره بگردم و بعد سراغ جاهاي ديگه برم.
-تو كه هنوز اينجايي به چي مات شدي،نكنه دوباره دچار توهم شدي.
-من،نه...ببخشيد فكرم جاي ديگه بود.
-اگر باز خوابت نمي بره،تا من به مادرم سر مي زنم يه شربت خنك برام درست كن.
-چشم آقا.
-تو كه هنوز ايستادي منو نگاه مي كني،برو ديگه.
-وقتي از پله ها سرازير شدم،او به اتاق مادرش رفت و من سريع اما با دقت برايش شربت درست كردم،نمي خواستم آدم گيج و دست و پا چلفتي در نظرش جلوه كنم.از آشپزخانه بيرون آمدم و ديدم داره مي ره بيرون كه صدايش زدم با ديدن شربت در دستم لبخند بي ريايي زد،كاري كه به ندرت انجام مي داد.وقتي ليوان را برداشت سريع گفتم:
-بانو درست كرده.
در اين مدت فهميده بودم براي بانو احترام خاصي قائله،براي جلو گيري از ايرادهاي احتمالي پاي بانو را وسط كشيدم و بعد ادامه دادم:
-مگه شربت نخواسته بوديد پس چرا داشتيد مي رفتيد؟
-فكر كردم باز خوابتون برده.
گيج بازي منو گوش زد مي كرد،سرم را پايين انداختم.او شربتش را سر كشيد و ليوانش را داخل سيني گذاشت و گفت:
-به بانو بگو مادرم رو تنها نذاره.
-ايشون خودشون خواستن كه تنها باشن.
بعد از يك نگاه طولاني گفت:
-بهتر كه تنها نباشه اون هم همچين روزي،حتما به بانو بگو...من رفتم اما براي نهار برمي گردم.
-آقا كيفتون.
با دست به پيشانيش كوبيد و گفت:
-ببينم اين هپروت تو مسري نيست؟فكر مي كنم به من هم سرايت كرده،برم تا كامل هوش و حواسم رو از دست ندادم.

منبع: www.forum.98ia.com
 
آخرین ویرایش:

abdolghani

عضو فعال داستان
به رفتنش نگاه مي كردم اما جمله آخرش مرتب در ذهنش تكرار مي شد،منظورش چي بود.پسره كم داره،همه رو مثل خودش خل و چل مي بينه البته اين خانواده از دم همه مخ تعطيلند،اون از پدر خانواده و اين هم از پسراش،خدا مي دونه دخترشون چي باشه.هرچه زودتر بايد كتابها رو پيدا كنم و خودم رو از شر اين خانواده نجات بدم.
-طنين چرا ماتت برده؟
-سلام آقا احسان،صبحتون بخير.
-بانو مي گفت مريضي و حالت خيلي وخيمه كه حالا حرفاش رو باور كردم،دختر خوب ساعت يازده ظهر و اون وقت تو مي گي صبح بخير...نكنه داري كنايه مي زني به سحرخيزي من.
-نه آقا،من چنين جسارتي نكردم.
-شوخي كردم...حالا چطوري؟سلامت هستي.
-بله آقا...راستي تسليت مي گم.
-متشكرم،به بانو بگو يه چيزي بياره بخورم.
-چشم.
امروز همه دارن به من گوشزد مي كنن،يعني انقدر سوتي دادم كه اين آمفوتر هم متوجه شده،واي خدا به دادم برس.
-چيه طنين؟دزد به كشتي هاي تجاري نداشته ات زده،خب دختر عاقل دزدگير نصب مي كردي.
به سمانه نگاه كردم كه داشت سالاد فصل درست مي كرد،كلافه تر از آني بودم كه به مزه پراني هايش جواب بدم.از بانو خواستم براي احسان صبحانه ببرد،بعد چاقوي ديگري برداشتم و مشغول خرد كردن كاهوها شدم اما پرنده خيالم به هر سو پر مي كشيد.كنترل اوضاع از دستم خارج شده بود،هدفم نابودي معيني فر به وحشتناك ترين شكل بود كه عجل زودتر از من او را راحت كرد.يعني اونارو كجا مي تونه گذاشته باشه،وقتي تو اتاق خودش نبود ممكن نيست تو بقيه اتاقها باشه.شايد هم اتاق احسان باشه اون هميشه با معيني فر بوده و امين پدرش،بايد اونجا رو هم بگردم.اي خدا يه معجزه اي بشه و من سر از اتاق اين آمفوتر در بيارم كه كسي هم بهم شك نكنه.
-چرا اينقدر ريزش مي كني طنين؟
-ها...
-حواست كجاست،مي گم چرا كاهو رو انقدر ريز كردي.
به كاهوها نگاه كردم،خيلي ريزشون كرده بودم.سمانه ادامه داد:
-خودم بقيه اش رو درست مي كنم،حالا كه آقا احسان داره تلويزيون نگاه مي كنه برو اتاقشون رو تميز كن البته اگر باز خرابكاري نمي كني...وگرنه خودم برم.
اي خدا فدات بشم چقدر زود جوابم رو دادي.قبل از اينكه سمانه پشيمان بشه،با ذوق و شوق فراوان گفتم:
-نه،نه خودم مي رم،قول مي دم خيلي خوب و دقيق و با احتياط كارمو انجام بدم.
-اگر مي دونستم انقدر ذوق زده مي شي همه اتاق هاي بالا رو مي دادم تميز كني.
كمي خودم را جمع و جور كردم و گفتم:
-ذوق زده،نه من ذوق زده نشدم...اما خوب از سالاد درست كردن بهتره.
-حالا نمي خواد توضيح بدي،برو زود كارتو انجام بده بيا كه چيزي به ظهر نمونده.
-بانو كجاست؟
-فكر كنم كنار خانم،حالا مي ري يا نه.
-آره بابا،رفتم.
اتاق احسان مرتب بود و اصلا نيازي به نظافت نداشت،فقط غبارش را با دستمال زدودم و يك نگاهي به سرويس بهداشتي انداختم كه در روبروي آن توجه ام را جلب كرد.دستگيره را در دستم گرفتم و با شك آن را به پايين هل دادم،آنجا يك اتاق خواب ديگه بود كه براي تزئينات اتاق از آبي روشن تا سير استفاده شده بود.يك اتاق آرامش بخش،داشتم از ديدن اتاق لذت مي بردم كه چشمم به عكس قاب شده كنار تخت افتاد و قاب را در دست گرفتم،عكس حامي بود كه كنار دريا ايستاده بود.يك تيشرت سفيد با شلوار جين آبي تنش بود و يه بلوز بافتني مشكي كه آستين هايش رو روي شونه اش انداخته بود،چشمانش در حصار عينك آفتابي مشكي بود.به صورتش دقيق شدم،جوانتر از حالا بود و در عكس مي خنديد،كاري كه به ندرت انجام مي داد.نه امروز اون خنديد...با يادآوري خنده اش،وحشت زده به اطراف نگاه كردم كه نكنه دوباره مچ منو بگيره و بعد قاب رو بع حالت اولش برگردوندم و با عجله به سرويس بهداشتي برگشتم و بعد از شستن آنجا نفسي از سر آسودگي كشيدم.حالا نوبت گشتن اتاق بود اما با،باز كردن در متوجه شدم نقشه هايم بر آب شده چون آمفوتر به اتاقش برگشته بود.با ديدنش دست و پايم رو گم كردم و زود بند و بساطم را جمع كردم و از اتاق بيرون آمدم،با خودم غرغر مي كردم و به شانسم لعنت مي فرستادم.
***
-سمانه،تعريف مي كني يا برم بخوابم.
-ا...صبر كن،افكارم رو جمع كنم.
-نكنه تو هم چيزي نمي دوني.
-چرا بابا تو كه اخلاق بانو دستته،اون كافي دوتا گوش شنوا پيدا كنه از سير تا پياز هرچي كه بدونه رو بي كم و كاست تعريف مي كنه.
-نه مثل اينكه قرار تا صبح به حاشيه پردازي تو گوش كنم.
-نه بابا الان مي گم،چي پرسيدي؟
-چطور شد خانم با اسفنديار خان ازدواج كرد.
-آهان...اينطور كه بانو براي من تعريف كرده،از اين قرار بوده...بزار از اوش بگم تا روشن بشي.
-بگو،تو گوينده باش از آخرش هم بگي قبوله.
-زير لب گفتم،انگار مي خواد موشك هوا كنه.
-چيزي گفتي؟
-نه،بگو دارم گوش مي كنم.
-پدر خانم با يكي از دوستانش يك كارخونه شريكي مي خرند و بعد از يك مدت دچار اختلاف مي شن و بخاطر اينكه دوستيشون بهم نخوره تصميم مي گيرند كه دختر و پسرشون رو به عقد هم دربيارند و بعد كارخونه رو به نام بچه هاشون بزنند،غافل از اينكه بچه هاشون عاشق و شيداي همديگه هستند.براي همين خيلي زود ازدواج معيني،يعني پدر حامي با خانم سر مي گيره و خانم ديوونه شوهرش يعني شهيد معيني بوده تا اينكه خانم باردار مي شه و اين زن و شوهر زندگي شون شيرين تر مي شه.بانو مي گه زماني كه خانم مي خواسته فارغ بشه،معيني همش مي گفته بانو دعا كن بچه ام پسر باشه و بانو مي گفته،دختر هم خوبه فقط دعا كنيد هردوشون سالم باشن،معيني جواب داده بوده كه دختر هم خوبه و همدم مادرشه اما از خدا مي خوام پسر باشه تا پشت و پناه مادرش بشه.وقتي بچه به دنيا مياد معيني اصلا رو پا بند نبود و اسم بچه رو گذاشت حامي،بانو مي گفت بنده خدا مي دونست زياد عمر نمي كنه چون همه سهم خودش از كارخونه رو به نام خانم و بچه مي كنه.تا اينكه حامي هفت ساله مي شه،تازه انقلاب شده بود و صبح معيني مي خواست حامي را ببره مدرسه كه جلوي در همين خونه ترورش مي كنند،باورت مي شه حامي شاهد كشته شدن پدرش بوده و بعضي اوقات مي گم بداخلاقيش به خاطر اين ضربه روحيش بوده...
دلم براي حامي سوخت و مي توانستم دركش كنم،مرگ پدر خيلي سخته چه برسه به اينكه شاهد مرگش بوده باشي.صداي سمانه در گوشم پيچيد:
-بانو مي گه تازه اون موقع بود كه ما فهميديم،معيني چه آدمي بوده و چكار مي كرده.خانم ديگه هيچي ازش باقي نمونده بود،هنوز شش ماه از شهادت معيني نگذشته بود كه زمزمه شروع مي شه و از همه بيشتر پدر هانم كه خانم بايد ازدواج كنه.تا سالگردش خانم تحمل مي كنه تا اينكه فشارها زياد ميشه و خانم هم مجبود مي شه قبول كنه،اون زمان اسفنديار خان معاون كارخونه بوده و خيلي پاچهخواري پدر خانمو مي كرده.پدر خانم هم كه با مرگ معيني همه كاره كارخونه شده بود وقتي مي بينه اسفنديار خواهان ازدواج با دخترشه،خانم رو راضي مي كنه و خانم هم قبل از ازدواج همه كارخونه رو به نام حامي مي كنه.اسفنديار هم بخاطر اينكه راحت تر از بعضي موقعيت ها استفاده كنه فاميليشو عوض مي كنه و مي ذاره معيني فر و بعد ازدواج مي شه همه كاره اموال خانم،خيلي هم شيطنت داشته.خانم از همه كارهاش خبر داشت اما به روش نمي آورد تا اينكه بعد از تولد احسان،اسفنديار بي پرواتر مي شه و جلو خانم غلط اضافه مي كنه خانم هم اتاق خوابشو جدا كرد و گفت كه ديگه حق نداري بياي به اتاق من.بعد چند سال هم خانم متوجه مي شه بله آقا بي خبر از اون زن گرفته و بعد از جدايي از اون زنش، بچه هاشو آورد خانم بزرگ كنه.حامي هم وقتي ديپلم گرفت گفت خودم مي خوام كارخونه رو اداره كنم،معيني فر هم كه توي اين مدت حسابي به نوايي رسيده بود به طور مستقل براي خودش شركت واردات و صادرات زد.وضع شركتش خوب بود تا اينكه خواست شركتش رو گسترش بده و از حامي خواست شريكش بشه.بيشتر منظورش اين بود كه دست حامي رو بذاره تو حنا تا بتونه به خوش گذروني هاش برسه.
-چه سرگذشتي...نمي دوني چرا معيني فر مرد؟
--مي گن تو آنتاليا زيادي كشيده و زهرماري كوفت كرده،شنگكوب كرده...بهتر بخوابيم كه صبح بايد زود بيدار شيم.
-اه اين دختر ديگه كيه؟ديوونه ام كرده،من ديگه به حرفاش گوش نمي كنم.طنين بهتر تو به خرده فرمايشاتش برسي.

-از من خوشش نمي ياد،ديدي خودش خواست تو به كارهاش برسي.
-من ديگه نمي تونم تحمل كنم،بانو تو به كارهاش برس.
-به من كه مي گه پير هاف هافو،اصلا نمي خواد جلو چشمش باشم.
-واي خدا،كي مي خواد برگرده همون خراب شده اي بوده.
-فكر كنم به زودي چون دو روزه آمده اما هنور سر خاك پدرش نرفته و از آقا خواسته وكيل پدرش بياد تا وصيت نامه رو بخونه.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
اگر جاي آقا حامي بودم همين حالا مي رفتم دنبال آقاي آذين،تا اين دختر شرش و زودتر كم كنه.
-اون با خانم هم بد حرف مي زنه و ما كه جاي خود داريم،حالا بجاي پرحرفي به كارتون برسيد كه امروز ناهار مهمون داريم.
-كي هست بانو.
-سمانه،تو باز فضولي كردي...مهربان خانم و ساحل خانم و آقا هومن.
-چطور خواهر خانم مي خواد بياد،اونكه...
-فكر كنم آقا حامي دعوتشون كرده،مي دوني كع آقا هومن دوست آقاست...واي آمدن،من برم در رو باز كنم شما هم ظرف ميوه رو بچينيد.
در حالي كه داشتيم امر بانو را اجابت مي كرديم،از سمانه پرسيدم:
-چيه،از اين مهموني تعجب كردي؟
-آخه مهربان خانم با آقا اسفنديار قهر بود،براي همين مدتها اينجا نمي آمد اما ساحل براي سرزدن به خاله اش مي آمد و همين باعث شد با هومن خان آشنا بشه و ازدواج كنند.
-حالا با مرگ معيني فرديگه مانعي براي ديدار دو خواهر نيست.
-آره اما نه زماني كه فرنوش خانم اومده،اين دختر زبونش دست خودش نيست،تازه چشم ديدن ساحل خانم رو هم نداره.
-اين دختر طاقت ديدن كسي رو هم داره!
-نمي دونم وا...من شربت مي برم،تو ميوه ها رو بيار.
دلم خيلي شور مي زد.خدا كنه مهمانها منو نشناسند،كاش مي شد بهانه اي بيارم تا جلوي مهمانها ظاهر نشم.
-ا طنين،تو اينجايي،چرا ظرف ميوه رو نمياري.
-بانو نمي شه سمانه رو صدا كنيد ببره.
-اين چه حرفيه...آقا،سمانه رو فرستاده دنبال خانم،زود ظرف ميوه رو ببر.
با دل آشوبي كه داشتم ظرف ميوه را در دست گرفتم و نگاهي پر از تمنا به بانو انداختم كه بي تاثير بود.سمانه پيش دستي ها را چيده بود،اول ميوه را به خواهر خانم تعارف كردم،خيلي شبيه خانم بود،نفر بعد دخترش ساحل بود كه هيچ شباهتي به مادرش نداشت.او در حال برداشتن ميوه خطاب به حامي پرسيد:
-جديد؟
-آره دو ،سه هفته اي هست كه استخدام شده.
از چهره اش معلوم بود كه منو نشناخته،خيالم راحت شد و يك نفس عميق كشيدم و ميوه را به هومن خان تعارف كردم اما نگاه او چيز ديگري مي گفت و اصلا حواسش به ميوه نبود،بند دلم پاره شد.آخرين نفر حامي بود كه شنيدم هومن خان گفت:
-من،شما رو قبلا زيارت نكردم.
احساس كردم مخاطبش منم و جهت اطمينان به سويش نگاه كردم،منتظر جواب بود و منو نگاه مي كرد.
-من...نه فكر نمي كنم قبلا شما رو جايي ديده باشم.
-قبلا كجا كار مي كردي؟
-هيچ جا...
-اما مطمئنم شما رو جايي ديدم.
-متاسفم شايد اشتباه گرفتيد.
ظرف را روي ميز گذاشتم و سعي كردم با خونسردي سالن رو ترك كنم،صداي ساحل را شنيدم كه گفت:
-يعني ملاقات قبلي شما خيلي مهمه؟
-نه...مهم نيست،اما...ولش كن...
خدايا اين هم از شانس من،اگر يادش بياد منو كجا ديده...لعنتي نكنه يكي از مسافران پرواز بوده باشه.پسره احمق با اين سوالاتش،خدا كنه حامي رو مشكوك نكنه...
-طنين چرا اونجا ايستادي،بيا مخلفات ناهار رو آماده كن.
چيدن ميز بر عهده من و سمانه بود اما بيشتر هوش و حواسم به سالن و حرفهاي آنها بود،هرچند موضوع حرفها به من مرتبط نبود اما باز هم دلم آرام نمي گرفت.با آمدن فرزاد از شمال اون هوش و حواس باقي مانده را هم از دست دادم،بربختانه من بايد همه را سر ميز دعوت مي كردم و تا چشم فرزاد به من افتاد به وضوح درخشش شيطاني را در چشمش ديدم.از مقابل نگاهش گريختم و در ميانه راه آشپزخانه بودم كه تلفن زنگ زد،به خاطر نزديكي به آن مجبور به جوابگويي شدم.
-بله؟
شخص آن سوي سيم،انگليسي را به لهجه آمريكايي حرف مي زد و من هم به طبع انگليسي با او صحبت كردم.با فرنوش كار داشتن،گوشي را كنار دستگاه گذاشتم و به سمت سالن غذاخوري حركت كردم.حامي كنار در سالن ايستاده بود و با نگاهش از من توضيح مي خواست،من هم مختصر گفتم:
-با فرنوش خانم كار دارن.
فرنوش در حال صحبت با فرزاد داشت غذا مي كشيد كه كنار گوشش،آهسته گفتم:
-خانمي به نام ركسان رايدر از بيولكسي پشت خظ هستن.
چهره فرنوش در هم شد و به تندي گفت:
-اون شماره اينجا رو از كجا پيدا كرده؟...بهش بگو تمايلي به صحبت كردن با اون ندارم.
پيغام را رساندم اما زن خيلي اصرار داشت با فرنوش صحبت كند،دوباره پيش فرنوش آمدم و گفتم:
-ايشون مي گن مطلب مهمي هست كه بايد شما مطلع بشيد،در مورد آقايي به نام جيسون كيپ.
هنوز نام مرد از دهانم خارج نشده بود كه فرنوش از جايش پريد و خودش را به تلفن رساند،مي خواستم به دنبال او از سالن خارج شوم كه حامي منو مخاطب فرار داد و گفت:
-نگفته بودي به زبان انگليسي مسلطي؟
-من...
فرزاد-حامي دست از شوخي بردار،آدم پپه اي مثل اينكه يك ظرف رو درست نگه داره چطور مي تونه زبانش قوي باشه.
مي خواستم بگم پسر ديوونه پپه خودتي،تو اون ظرف و شكستي اما نگفتم و سكوت كردم.
حامي ول كن نبود،سري تكان داد و گفت:
-اون طور كه تو پاي تلفن صحبت مي كردي نشان مي داد خيلي واردي،مثل زبان مادريت!
-خوب ديگه اين هم ازاستعدادهاي مامي كه كلفتي رو استخدام كرده خوش چهره،خوش اندام با نامي زيبا و زبان دراز كه تا دل بخواد محاسن بي شمار داره...
نه مثل اينكه تا دندوناش رو تو دهنش خرد نكنم خفه نمي شه،فرزاد قصد كرده منو عصبي كنه پس بايد خونسرد باشم،اين بازجويي با آمدن فرنوش خاتمه يافت.
-حامي زودتر با وكيل پدر تماس بگير،من بايد زود برگردم مشكلي برام پيش اومده.
-تماس مي گيرم امروز بعد از ظهر بياد.
-قرنوش با ارثي كه از پدر بهم مي رسه راحت مي تونم بيام پيش تو.
-مگه مشكل سربازيت حل شده؟
-نه،پول بيشتري خرج مي كنم و قاچاق ميام.
ازشون دور شده بودم و صداشون واضح نبود،بانو و سمانه داشتن ناهار مي خوردن.
-ناهار نمي خوري؟
-نه،ميل ندارم.
***
با قرائت وصيت نامه معيني فر غوغايي برپا شد.معيني فر چنين وصيت كرده بود كه بعد از مرگش اختيار همه اموالش به دست حامي باشه تا زماني كه دخترش،فرنوش به سن سي سالگي برسه و متاهل و داراي فرزند باشه و فرزاد و احسان سي ساله و متاهل باشند و تا به آن سن هيچ گونه محكوميت كيفري نداشته باشند و همسر مورد انتخابي هر يك مورد تاييد حامي باشد و اگر در غير اين صورت عمل كنند حامي حق تصميم گيري براي سهم الارث آنها را دارد.فرزاد و فرنوش مفاد آن را قبول نداشتن و هرچه خواستن به پدرشون گفتن،در اين بين هم حامي هم از گزند حرفهاي آنها در امان نبود تا اينكه فرنوش رو كرد به خانمو گفت:
-اينها همه از گور تو بلند مي شه،تو بابام رو گول زدي تا وصيت نامه رو به نفع پسرت تنظيم كنه.
آنجا بود كه فرياد حامي را شنيدم.
-خفه شو فرنوش،وگرنه خودم خفه ات مي كنم.
-خفه شم تا تو و مادرت،حق و حقوق من و برادرم رو بخوريد.
-من و مادرم اونقدر داريم كه چشم داشتي به اموال شما داشته باشيم،من تا همين لحظه هيچ گونه اطلاعي درباره اين وصيت نامه نداشتم پس دهنتو ببند و حرف اضافه نرن.
بحث بالا گرفته بود و خانم كه تحمل اين همه توهين را نداشت به اتاقش پناه برد و احسان كه الحق اسم برازنده اي برايش گذاشتم،آمفوتر آمفوتر فقط بيننده بود.فرنوش و فرزاد،ادعا داشتن اين وصيت نامه با نقشه حامي براي كلاهبرداري تنظيم شده تا اينكه حامي خسته و كلافه از حرفهاي آن دو از خونه بيرون زد اما حرفهاي فرنوش و فرزاد تمامي نداشت.وقتي فرنوش با لحن زننده اي فرياد زد پس چي شد اين شام،بانو با دلواپسي به ساعت نگاه كرد و آهسته زير لب گفت(آقا كجا رفتن؟)اما كسي جوابگوي سوال او نبود.وضعيت خونه بعدري بهم ريخته بود كه هي كدوم ما جدات جيك زدن نداشتيم.شام بدن حامي سرو شد و خانم تنها براي حفظ ظاهر سر ميز حاضر شد اما حتي لقمه هم نخورد فقط با غذايش بازي مي كرد و به ساعت نگاه مي كرد،آخر سر هم طاقت نياورد و به بانو گفت تا با مو بايل حامي تماس بگيرد.وقتي بانو خبر آورد موبايل آقا خاموشه،فرنوش گفت:
-چقدر سخت مي گيريد شايد رفته باشه پيش يكي از دوستاش،شما كه به اين رفتارهاي حامي عادت داريد.اه نكنه نگران نوع دوستش هستين،زن و مرد بودن دوستش مهم نيست،مهم اينكه داره به ريش ما سه تا خواهر و برادر مي خنده.
در حالي كخ فرزاد با لبخند ژكوند تيكه پراني هاي خواهرش را نگاه مي كرد،بالاخره يخ آمفوتر باز شد و گفت:
-فرنوش خيلي داري زياده روي مي كني،مراقب حرف زدنت باش.
-تو كه ضرر نكردي،اون برادرت اين هم مادرت فقط در حق من و فرزاد ظلم شده.
-ببين فرنوش،اون وصيت نامه با توهين تو به حامي و مامان اغيير نمي كنه پس دست از اين اراجيف گويي بردار كه داره حوصله همه رو سر مي بري.
-احسان،من اين هم راه از اون سر دنيا نيومدم كه اين وصيت نامه مسخره رو بشنوم و بعد دست خالي برگردم.
-اين مشكل توا كه چشم به اموال پدر داشتي.
-اون اموال حق من.
-پس برو حقت رو از پدر بگير،ما هيچ كدوم نمي تونيم كاري كنيم.
فرنوش با غيض قاشقش را درون بشقابش رها كرد و رفت،با رفتن فرنوش بقيه در سكوت به غذا خوردنشون ادامه دادن.همه به اتاقهايشان رفته بودن و ما در حال مرتب كردن آشپزخانه بوديم كه بانو غرغر كنان وارد شد.
-اين پسره فكر هيچ كس رو نمي كنه،خوبه حالا اخلاق مادرش رو مي شناسه.
-چي شده بانو؟
-چي شده يعني خودت نمي بيني طنين،اين پسره رفته كه رفته بدون اينكه خبر بده.اگر بدوني با چه فلاكتي راضي كردم خانم بخوابه...شما هم كاري نداريد بريد بخوابيد فقط غذاي آقا رو داخل يخچال نذاريد.
-شما منتظر آقا مي مونيد؟
-آره.
-بانو برو استراحت كن،من منتظر ايشون مي مونم.
بانو مردد بود و بدش نمي آمد كه زودتر به بستر برود و استراحت كند،براي پايان دادن به ترديدش گفتم:
-شما كه بعد از نماز صبح نمي خوابيد و الان هم معلوم نيست آقا كي بيان،اين كم خوابي فردا شما رو كسل مي كنه.
-باشه...طنين،آقا غذا نخورده نرن به رختخواب،ديگه تاكيد نكنم.
-چشم بانو،خيالت راحت.
-سمانه تو هم با طنين بيدار باش تا آقا بياد.
-من ديگه چرا؟
-لازم نيست بانو،تنهايي مي تونم شام آقا رو بدم.
-باشه هرطور راحت تري،پس من رفتم بخوابم كه ديگه نمي تونم پلكم رو باز نگه دارم.
سمانه بعد از اطمينان از رفتن بانو گفت:
-از خداش بود بره بخوابه،حالا چه نازي هم مي كرد...تو هم عجب حوصله اي داري.
-چطور؟
-اين پسر خيلي آدمهكه مي خواي براي گرسنه نموندنش بيدار بموني،اون الان صد بار خودشو سير كرده.
-خب ديگه،اخلاق بانو اينه ديگه...تو چرا از حامي دلت پره،رفتارش با تو كه خوبه.
-نمي دونم چرا ازش خوشم نمي ياد اما از تو در تعجبم،كم بهت گير مي ده و تيكه بارت مي كنه براش فداكاري هم مي كني.
-خب ديگه چه كنم دل رحمم،تو نمي خواي بخوابي.
-چرا الان مي رم...ببينم از تنهايي نمي ترسي،اگر مي ترسي بمونم.
-نه بابا،ترس كجا بود.
-خجالت نكش و اگر مي ترسي بگو،بمونم.
-نه نمي ترسم،اگر دوست داري بموني بمون.
-نه بابا،مگه مغز خر خوردم خواب ناز و ول كنم و اينجا كنار تو بشينم منتظر دراكولا....من رفتم لالا،شب بخير.
-شب خوش.
با تنها شدن و سكوت خانه صداها واضح تر به گوش مي رسيد،صداي تيك تاك ساعت مثل ناقوس كليسا بلند بود و صداي تق و توق اشيا بيشتر.براي اين قبول كردم منتطر حامي بيدار بمونم چون مي خواستم برم كتابخانه را بگردم،اينطور كه معيني فر توي وصيت نامه نوشته بود بعيد نيست كه كتابهاي عتيقه را به حامي نداده باشد اما چرا توي وصيت نامه اسمي از اونها نبرده بود،شايد هم برده بود و من نشنيده بودم چون من فقط قسمت آخر وصيت نامه رو شنيده بودم.دستم را روي دستگيره كتابخانه گذاشتم و دوباره به راه پله نگاه كردم،اگر كسي مچم را مي گرفت چي...تمام تلاشهايم به باد مي رفت و دست از پا درازتر بايد برمي گشتم...اصلا اگر كسي پرسيد تو كتابخانه چيكار مي كني،چي بگم...مي گم حوصله ام سر رفته بود و اومدم كتاب بردارم.اگر حامي بياد و من متوجه اومدنش نشم چي؟اصلا بي خيال باشه يه فرصت ديگه،امشب با اين نگراني كه به دلم چنگ مي زنه عقل حكم مي كنه كمي احتياط كنم.از در سالن به حياط اومدم،هواي شبهاي مرداد گرم بود.روي يكي از صندلي ها نشستم و پاهاي خسته ام را روي ميز گذاشتم،پاهايم از شدت خستگي گز گز مي كرد.به آسمان پر ستاره نگاه كردم و ياد پدر افتادم،چه شبهايي كه زير اين آسمان پر ستاره مي نشستيم و ستاره ها را تقسيم مي كرديم اما حالا چي،پنجاه روز كه پدر پر كشيده و من در خانه قاتلش خوش خدمتي مي كنم.ياد مرگ پدر،آتش وجودم را شعله ور كرد و در جايم صاف نشستم براي چه به اين خانه آمده بودم.حالا چه مي شد عزرائيل از من زرنگتر نبود،معيني فر واقعا شانس آورده بود و گرنه كاري مي كردم كارستون.خدايا اون كتبهاي عتيقه كجاست؟خدايا كمكم كن تا زودتر اونها رو پيدا كنم و از شر اين خانواده راحت بشم.در عالم خودم بودم كه دو تا جسم نوراني چشمم رو زد،در پاركينگ باز بود و حامي با ماشينش وارد شد.به سرعت خودم را به آشپزخانه رساندم و غذاي حامي را داخل مايكروفر گذاشتم و تا گرم شدن آن بقيه مخلفات شام را داخل سيني چيدم تا به سالن غذخوري ببرم كه جلوي در ناگهان با حامي برخورد كردم و اگر دستان او،سيني را نمي گرفت محتويات آن پخش زمين مي شد.
-نمي خواستم بترسونمت اما از سروصداي آشپزخونه تعجب كردم و اومدم سر بزنم ببينم چه خبر...چرا نخوابيدي؟
حالم هنوز جا نيامده بود و قلبم با سرعت هزار كيلومتر در ساعت مي زد،سيني را از دستانش گرفتم و با صداي لرزاني گفتم:

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بانو از من خواست بيدار باشم تا شما بيايد،ايشون گفتن نذارم شما شام نخورده بخوابيد.
با تمام تلاشي كه كرده بودم،باز هم نتوانستم جلوي لرزش صدايم را بگيرم.حامي با همان لحن خشن هميشگيش گفت:
-مطمئنا تو يكي نمي توني به زور غذا به خورد من بدي،درسته.
از لحن تحقير آميزش به آستانه انفجار رسيدم و در وجودم معجوني از ترس و نفرت در حال جوشش بود،زير لب گفتم:
-حق با شماست.
حامي نگاهي به سيني در دستش انداخت و گفت:
-هرچند ميلي به خوردن ندارم،اما نمي شه شب بيداري و زحمت تو را هم ناديده گرفت...
سيني را روي ميز وسط آشپزخانه گذاشت و گفت:
-روي همين ميز غذا مي خورم.
بعد به سمت سينك ظرفشويي رفت و مشغول شستن دستهايش شد،با به صدا در آمدن سوت مايكروفر،حامي سرش را به جانبم چرخاند و گفت:
-چيه،چرا ماتت برده غذا گرم شد.
اين ديگه چه جونوري بود خدا مي دونه،محتويات سيني را روي ميز چيدم و او روي صندلي نشست.زير چشمي او را نگاه كردم،مشغول تماشاي حركات دستم بود اما مشخص بود كمي درهم است و به قول طناز در فكر يك نقشه براي پاچه گرفتن.سعي كردم كارم بي نقص باشد،وقتي بشقاب غذا را جلويش گذاشتم شنيدم كه گفت:
-تو كه هنور ناخنهات بلنده.
مي خواستم بگم ناخن كاشتم تا دست از سر اين ناخنها برداره اما به موقع جلوي اين سوتي بزرگ را گرفتم و با كمي مكث،جواب دادم:
-من نمي تونم ناخنم رو كوتاه كنم،اما بيشتر اوقات دستكش دستم مي كنم.
-من از ناخن بلند بدم مياد،الان هم با ديدن اين ناخنها از اشتها افتادم،دستكش دست كردن تو بعدا چه سودي براي من داره.
-ببخشيد آقا ديگه تكرار نمي شه،براي شما دستكش دست مي كنم.
با اين حرف سر و ته قضيه را هم آوردم و توي دلم گفتم،من كه مي دونم دلت از جاي ديگه پره و داري سر من فلك زده خالي كي كني.كاري نداشتم تا خودم را سرگرم كنم،پشت سرش ايستادم و به كابينت تكيه دادم هرچه در ميدان ديدش نباشم بهتر است.مشغول تماشاي پشت سرش شدم و قبل از اينكه من حركتي انجام دهم،به سمتم چرخيد و گفت:
-كجايي...چرا پشت من ايستادي،بيا اينجا بشين كارت دارم.
به صندلي روبرويش اشاره كرد،از دست خودم خيلي عصباني بودم و امشب به اندازه كافي گاف داده بودم و هر لحظه ام بر تعداد آن مي افزودم.با اكراه بر روي آن نشستم،معذب بودم و دستهايم را در هم گره زدم و شنيدم كه گفت:
-تا كي مي خواي ادامه بدي؟
تمام اعضاي بدنم شل شد يعني همه چيز تمام شده و اون منو شناخته حالا چيكار كنم.با صدايي كه به زحمت شنيده مي شد گفتم:
-متوجه نمي شم،منظورتون چيه؟
با آرامش لقمه اش را جويد و فرو داد و گفت:
-مطمئنا تا آخر عمرت نمي خواي مستخدم بموني،مخصوصا تو كه تسلط به زبان داري.

تا حدودي خيالم راحت شد،اين هم وقت گير آورده نصف شبي،ببين چه سوالتي مي پرسه.با تاني گفتم:
-آگاهي من از زبان انگليسي در حد يك مبتديه.
-اينو براي كسي بگو كه صحبت كردن تو رو نشنيده باشه،تو خيلي مسلط صحبت مي كردي.
-اين نظر لطف شماست اما كسي منو بدون ضامن قبول نمي كنه.
-من حاضرم به عنوان مترجم توي شركتم استخدامت كنم.
توي دلم گفتم،من غلط مي كنم چنين پيشنهادي رو قبول كنم تا همين جا هم كه شماها رو تحمل كردم هنر كردم.بنده بعد از پيدا كردن ميراث خانوادگيم مي رم و پشت سرم رو هم نگاه نمي كنم،تازه از خدا مي خوام تا آخر عمرم چشمم به معيني فرها نيفتد.
-چي شد؟جواب منو ندادي،نكنه سكوتت علامت رضايتته.
-نه آقا داشتم فكر مي كردم.
-خب نتيجه اين فكر كردن.
-من به اين كاري كه دارم راضي هستم.
-يعني نمي خواي پيشرفت كني و مي خواي تا آخر عمرت كلفت باقي بموني...خلايق هرچه لايق.
وقتي سكوت طولاني منو ديد،خودش مسير حرف رو تغيير داد.
-از مادرم چه خبر؟بعد از رفتن من،فرنوش كاري به مادرم نداشت.
-خانم خيلي نگران شما بودن و وقتي تماس گرفتن،ديدن همراهتون خاموشه بيشتر نگران شدن،هرچند فرنوش خانم حرفهايي زد اما آقا احسان جوابشون رو دادن.
حامي بشقابش رو به شمت وسط ميز هل داد و با دستمال دهانش رو پاك كرد و گفت:
-خدايا شكرت...ببين يه وصيت نامه چطور زندگي منو بهم ريخت،يكي نيست بگه تو كه در طول عمرت چشم ديدن منو نداشتي چطور شده موقع مرگت تمام اختيارات اموالت رو به من دادي.مرد حسابي،زنده بودي كم اذيتم كردي كه حالا بچه هات رو به جونم انداختي...چرا دارم اين حرفها رو به تو مي گم،من مي رم بخوابم.تو هم زود اينجا رو تميز كن برو بخواب،ديروقته
وقتي اطرافم رو نگاه كردم،به ياد آوردم كه در خانه معيني فر نيستم و با آرامش مجدد دراز كشيدم و به سقف خيره شدم.يك ماه از عمرم را در خانه معيني فر گذرانده بودم بدون اينكه به هدف رسيده باشم،چيزي جز تحقير نصيبم نشده بود.خدايا،يعني مي شه من اين هفته عتيقه ها رو پيدا كنم و از دست اين خانواده راحت بشم.
طناز لبه تختم نشست و گفت:
-نمي خواي دل از اين رختخواب بكني.
-نمي دوني چقدر لذت بخشه.
-پس تا زماني كه تو داري لذت مي بري من هم حرفم رو مي زنم...ديشب فرصت نشد بهت بگم،سه روز پيش تابان رو بردم مدرسه جديد ثبت نام كنم اما تا ديد مدرسه اش تغيير كرده نمي دوني چه بلايي سر من آورد.هر چي بهش گفتم بگوشش نرفت كه نرفت،اصلا گوش نداد كه به گوشش فرو بره،مي گه من به غير از مدرسه خودم هيچ مدرسه اي نمي رم.شايد اگر تو باهاش صحبت كني قبول كنه.
-خب بهش مي گفتي تو امسال داري مي ري راهنمايي،اون مدرسه ابتدايي بود.
-فكر مي كني نگفتم خواهر من،گذشت اون زماني كه سر بچه ها رو شيره مي ماليدن،توي اين دوره زمونه بچه ها سر بزرگترها رو شيره مي مالند.پرو پرو برگشته بهم مي گه منو خر نكن،توي اون مدرسه راهنمايي هم بود.
-باشه...ولي تو هم اگر با اون دوستانه تر رفتار كني به اين مشكلات بر نمي خوري.
-فكر مي كني نمي خوام،خيلي تلاش كردم اما تابان نمي خواد با من راه بياد.
-من با تابان صحبت مي كنم،شما دو تا بايد از اين به بعد بيشتر به هم احترام بزاريد،تو هم بيشتر مراعاتش رو كن.
-باشه،حالا پاشو صورتت رو بشور بيا برام تعريف كن.
-چشم،مي خواي الان همه اتفاقات رو تعريف كنم.
-بد فكري نيست،همه خوابند راحت تر مي تونيم حرف بزنيم.
همونطور كه طاقباز داز كشيده بودم به سمتش چرخيدم و با نگاه به چشمان منتظرش،همه وقايع هفته گذشته را تعريف كردم.بعد از شنيدن حرفهايم نجواكنان گفت:
-معيني فر مرد!
-آره بدون اينكه تقاص كارش رو پس بده.
-پس موندن تو،توي اون خونه ديگه دليلي نداره.
-پس ميراث خانوادگيمون چي؟من تا پيداش نكنم دست از سر اين خانواده بر نمي دارم.
-حالا اين دخترش چطور آدميه؟
-هيچي...يه چيزي تو مايه هاي برادرهاش...اسم شپشش منيژه خانم،چسم ديدن منو نداره و به بانو هم مي گه پير زن هاف هافو.بيچاره سمانه،با اينكه مرتب بهش گير مي ده اما مجبور تحملش كنه.
-همون بهتر،تو هم زياد جلوي چشم اين خواهر و برادر نباش.
-اگر تو جاي معيني فر بودي اون عتيقه ها رو چيكار مي كردي؟
طناز با كمي فكر،من من كنان گفت:
-من...من مي ترسم اون كتابها رو فروخته باشه و تمام زحمات تو باد هوا باشه.
-از تو چه پنهون،خودمم به اين نتيجه رسيدم ولي خدا كنه اين كارو نكرده باشه.
-حالا كه به اين نتيجه رسيدي ديگه ادامه نده.
-نمي تونم،هنوز هست جاهايي كه نگشته باشم...حالا برو يه چاي لب سوز و دبش،برام بريز.
چقدر در كنار خانواده بودن لذت بخش،هيچ جاي دنيا خونه خود آدم نمي شه.اين جمعه هايي رو كه با عزيزانم مي گذرونم به عمرم حساب نمي شه،شيطنت هاي تابان و مزه پراني طناز و نگاههاي محبت آميز مامان همگي برايم شيرين بود.نمي دانم طماز چه حرفهايي رو سرهم كرده و تحويل مامان داده كه نسبت به غيبت هاي طولاني من حساسيت نداره.خوشحال بودم،حال مامان رو به بهبود مي رفت و جلسات فيزيوتراپي موثر بود.حالا كه از نزديك يك خانواده از همگسسته رو ديده بودم قدر خانواده ام بيشتر مي دونستم،محبت و علاقه اي كه در جاي جاي اين خونه موج مي زد به اندازه يك دنيا ارزش داشت.كاش پدر هم اين رو درك مي كرد و با يه تصميم نسنجيده و آني،ما را در غم از دست دادنش تنها نمي گذاشت و اين آتش كينه و نفرت را دلم روشن نمي كرد.در حمام كردن به مامان كمك كردم و كارم با سشوار كردن موهايش تمام شد،او را روي تخت خواباندم و ملحفه را رويش مرتب كردم و گفتم:
-خب مامان گلم استراحت كن،منم مي رم كمك طناز.
مامان دستم را كه روي ملحفه بود،در دستش فشرد.
-جانم،كاري داريد؟
به چشمانم زل زد،نمي توانستم مستقيم در چشمانش نگاه كنم ولي درك مي كردم كه نگرانمه.آهسته دستش را فشردم و گفتم:
-نگران نباشيد،همه چيز درست مي شه البته مثل قبل نمي شه چون من توانايي برگردوندن خيلي چيزها رو ندارم اما كاري مي كنم برامون تحمل پذير تر باشه،حالا ديگه بهتر استراحت كنيد.
هنوز به ديدن مامان روي تخت عادت نكرده بودم،مامان برايم هميشه سمبل تحمل و ايستادگي بود اما مرگ نابهنگام پدر سنگي بود كه اين شيشه را شكست.
-ساعت آب گرم.
-ها....
-كجايي؟از اتاق مامان تا اينجا رو مثل آدماي گيج طي كردي،چيزي شده.
-نه.
-مامان رو بردي حمام؟
-آره...طناز فكر مي كنم مامان يه بوهايي برده،نگاهش به من پر حرف بود،فكر مي كنم يه حدسايي زده.
-تو هم بعضي وقتها شيرين مي زني ها،از كجا بايد بفهمه...هي نكنه منظورت به منه،مي دوني كه دهن من محكمه محكمه.
-نه بابا كي با تو بود،هر چي باشه يه مادره و مادرها خيلي چيزها درباره بچه هاشون حس مي كنند.
-تنها منفعتي كه خونه معيني فر داشت اين بود كه تو رو روانشناس كرد.
-مسخره مي كني.
-شك نكن خواهر من،ماما فقط نگران توئه همين،اون هم به خاطر اينكه فكر مي كنه سركار خانم داري با كار خودكشي مي كني تا ما راحت باشيم.
-جنابعالي در تلهپاتي تخصص داشتي و من خبر نداشتم.
-نه از حركاتش مي فهمم،بيشتر اوقات با اشاره سراغ تو رو از من مي گيره و خيلي دلتنگت مي شه.
-تابان بيدار نشد؟
-نه،تنها كار مفيد اين ته تغاري خواب بعدازظهرشه...حالا تعريف كن.
-چي رو؟
-اتفاقات خونه معني فر رو.
-چي بگم،من كه همه چيزو صبح برات تعريف كردم،نكنه مي خواي سوتيهامو دوباره تعريف كنم.
-نگفتم شاهكاراتو بگو،گفتم...اصلا ولش كن تو تابحال از قيافه هاشون چيزي نگفتي،بگو ببينم چه شكلي هستن.
-مي خواي چه شكلي باشن،شكل آدميزاد.
-اه لوس نشو بگو ديگه،مي خوام ببينم اگر خوشگلن منم كمكت كنم و دو تايي اونها رو از راه بدرشون كنيم.
-تو هم فقط فكرت روي اين چرنديات مي چرخه...خب از حامي شروع مي كنم،حامي...موهاش نه كوتاه نه بلند،تقريبا تا روي گوشش اومده چشماش هم مثل هنرپيشه اي كه ديشب فيلمشو ديديم،نقش اوله،ريشش رو مثل شجاعي مهر مجري برنامه خانواده آنكاد مي كنه و تركيب لب و دهن و بينيش مثل اين زنگوله پاي تابوت همسايه است،تونستي تصور كني.اين از اين،حالا نوبت دوميه منظورم آمفوتره...
نگاهم به چهره طناز افتاد،خيلي خنده دار شده بود.به زحمت خنده ام را بلعيدم و گفتم:
-چيه،چرا اينجوري نگام مي كني؟
-هيچي دارم فكر مي كنم اگر تو جراح پلاستيك مي شدي چهره مردم رو به چه روزي در مي آوردي.
-چيه،مي خواي برم باهاشون عكس يادگاري بگيرم و تقديم سركار عليه كنم.
-نخواستيم،نمي خواد ادامه بدي.حالا چيكار مي كني،امشب برمي گردي يا صبح مي ري؟
-خيلي حوصله شون رو دارم،فردا مي رم،نديدنشون حتي براي يك ثانيه كمتر نعمتيه...حالا شام مي خواي چي بپزي؟
-لازانيا...داداش جونت سفارش داده.
-خب من نبودم كسي نيومد،اتفاقي نيفتاد؟
-نه خبر خاصي نيست فقط مينو اومد و مي خوايت با تو حرف بزنه،قربون خدا برم،دوست منه براي ديدن تو مياد.
-چه عجب اين خانم از دير بيرون اومد،تو هم چه حرفها مي زني،دوست من و تو داره كه داري حسودي مي كني.
-نه بابا،كي حسودي كرد.اگر بگم باورت نمي شه،خيلي خسته و شكسته بود و ابدا قيافه اش به مينويي كه مي شناختيم نمي خورد.آدرس مارو از نگار گرفته بود،مي گفت خبر نداشته پدر فوت كرده،اومده بود هم تسليت بگه هم تو رو ببينه،ميايي بريم خونه شون يه سر بزنيم.
-نمي دونم،حالا اگر وقت شد شايد بيام.
-پنجشنبه ديگه زودتر بيا بريم بهش سر بزنيم،مطمئنم به غير از مينو يه نفر ديگه هم خوشحال مي شه.
چند لحظه فكر كردم و بعد جوابش رو دادم:
-براي پرهيز از هرگونه شايع و از طرف تو و دوستان صد برابر بدتر از خودت نميام تا ميدان براي تو و اون رفيقهاي تشنه شوهر باز باشه،شايد فرجي شد و موفق شديد با مكر و حيله زنانه كه داريد كميل بدبخت رو بيچاره كنيد.
-اما متاسفانه اون كميل به قول تو بيچاره فقط يك نفر رو مي بينه و چشمش براي ديدن بقيه نعمت هاي شگفت انگيز خدا كوره.
-اين گوي و اين ميدون،شايد معجزه شد و در نبود من نعمت هاي شگفت انگيز خدا رو ديد.
-جدا از شوخي،ميايي؟
طناز تا اومدن آسانسور جلوي در ايستاد،درون آسانسور سعيد به قيافه خودش درون آينه نگاه كرد و بي مقدمه پرسيد:
-طنين،قيافه من چطوره؟تو به عنوان يه بيننده،منو چطور مي بيني.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
-خوبه.
-نه نشد...به عنوان يه دختر،منو چطور مي بيني؟من مورد پسند دخترا قرار مي گيرم.
چيه؟خبريه به خودشناسي پرداختي،نكنه مي دختراي مردمو گمراه كني.
-جدي پرسيدم.
-خوب آره،تيپ دختر پسندي داري اما بستگي به ايده آل اون دختر هم داره،ولي اگر كلي بخواي خوش تيپ هستي.
-اگر يه كاري از تو بخوام انجام مي دي.
-هر كاري از دستم بر بياد انجام مي دم،تو برام مثل يه برادر بزرگتري،چرا انجام ندم.
-مي خوام...يعني تو...چطور بگم...مي خوام برام بري خواستگاري.
-مبارك،به سلامتي.اين كه اين همه من من كردن نداره ولي از حالا بگم اين كار باعث ناراحتي مادرت نشه،خواهش مي كنم منو به جنگ مامانت نفرست.
-توokبگير،بقيه اش با من.
به طبقه همكف كه رسيديم در را برايم باز نگه داشت،اول من بيرون اومدم بعد خودش.
-باشه اين كارو مي كنم،حالا طرف كي هست؟من مي شناسمش،يا از دوس دختراته.
سعيد سكوت كرد تا به ماشينش رسيديم،ريموت آن را زد و به ماشين تكيه داد چشمش روي طبقه اي از مجتمع خيره ماند و زير لب گفت:
-مي شناسيش...طناز.
احساس كردم دو تا شاخ روي سرم سبز شده و چشمانم از حدقه بيرون زده،تكرار كردم:
-طناز...خواهر من.
-هيس چرا داد مي زني،آره طناز خودمون...ايرادي داره؟
-باورم نمي شه،مي دوني كه مادرت دل خوشي از ما نداره و اگر بفهمه چي مي شه.
-تو به اين كارا كار نداشته باش،راضي كردن مادرم با من،تو بله رو بگير.
-نمي دونم چي بگم...من هردوتون رو به يه اندازه دوس دارم اما...
-مي دونم عرف اين كه اول تو ازدواج كني بعد اون اما چون با عقايد تو آشنايي دارم،مي ترسم يكي از من زرنگ تر طناز رو ببره.
-چرا با من صحبت كردي؟مي تونستي با خودش حرف بزني و جواب بگيري.
-حرف زدن با تو راحت تر بود،تازه طناز از تو حرف شنوي داره.
-هر چقدر هم كه حرفم رو گوش كنه،درباره زندگي آينده اش نمي تونم اعمال نفوذ كنم.
-نه سوتفاهم نشه،نمي خواستم اجباري باشه فقط به طور مستقيم درخواست كردن سخت بود.
-باشه چشم،من با طناز صحبت مي كنم.
بعد از رفتن سعيد ساعتي را در محوطه نشستم و به حرفهاي سعيد فكر كردم،برايم باورش مشكل بود كه او عاشق طناز باشد اما با سرهم كردن تكه هاي خاطراتم به اين يقين رسيدم كه اين عشق و علاقه،آني و ناگهاني نيست بلكه ريشه در گذشته دارد.صداي طناز تكاني به من داد:
-خوب از زير كار در رفتي،نمي خواي بياي بالا،اونجا هم مي توني بشيني و خيره بشي.
-تو كي اومدي؟
-اگر منظورت ديدن تو در اين حالته،بايد بگم يكربع از بالا دارم نگات مي كنم و يه پنج دقيقه اي هم مي شه كه اينجا كنار شما هستم.
-اگر اونچه كه من شنيدم تو بشنوي،بيست و چهار ساعت مات مي موني.
-مات نمي مونم،چون مي دونم چي مي خواي بگي.
-مي دوني!
-آره،همه مثل تو نيستند كه من دكتري آدم شناسي دارم.
-پس خانم دكتر،بفرماييد سعيد به من چي گفت؟
طناز صدايش را صاف كرد و بعد ژست استاد مآبانه اي به خود گرفت و گفت:
-سعيد بخت برگشته بي سليقه،از دختر گاگولي مثل تو خواستگاري كرده.
هنوز حرف طناز تمام نشده بود كه خنده غير قابل كنترل منو شنيد.
-چيه،چرا مي خندي؟
با دست جلوي دهانم را گرفتم و بعد از چند دقيقه گفتم:
-آبروي هرچي دكتري آدم شناسي بردي،حواست باشه جاي ديگه اي ادعا نكني كه خيلي ضايع مي شي.
-مگه اشتباه گفتم؟
-آره،حالا پاشو بريم بالا تا بگم سعيد چي گفته.
-چرا اينجا نمي گي؟
-حوضله نعش كشي ندارم،مي دونم اگر بشنوي غش مي كني.
-نترس غش نمي كنم،بگو.
-تا نيايي بالا نمي گم.
بي اعتنا به اشتياق طناز به خانه بازگشتم و در را نبستم،براي خودم چاي ريختم و به اتاق مشتركمان رفتم و لبه پنجره نشستم و به ستاره هاي چشمك زن نگاه كردم و دوباره از يادآوري خالات و هيجان سعيد خنده اي بر لبانم نشست.
-بايدم بخندي،منو سركار گذاشتي اومدي اينجا و با لذت چاي ميل مي كني.
-كي اومدي؟
-وقتي اومدي به اتاق،من اينجا رو تختم دراز كشيده بودم.
-پي چرا من متوجه اومدن تو نشدم.
-اين ديگه مشكل چشمهاي توئه...حالا تعريف مي كني يا نه؟
-آهان،داشت يادم مي رفت.
به سمت تخت خودم رفتم ولبه آن روبروي طناز نشستم و گفتم:
-تو چه احساسي به سعيد داري؟
-متوجه نمي شم،چه ربطي داره.
-تو جوابم رو بده،تا ربطش رو بگم.
چشمانش را تنگ كرد و به چشمانم خيره شد و بعد از چند دقيقه سكوت،گفت:
-هرچند منظورت رو از اين سوال ابلهانه نمي فهمم،اما فكر مي كنم با احساسي كه تو به اون داري متفوته.
-خوشحال شدم،پس او به سعيد بي ميل نبود و اين يك پوئن مثبت به نفع شعيد بود.
-حالا سوال دوم،به نظرت سعيد چه طور پسريه؟
-مي شه بري سر اصل مطلب،من از اين مقدمه چيني تو خسته شدم.
با شور و هيجان گفتم:
-پس نتونستي حدس بزني...خانم ئكتر آدم شناس ما رو باش...سعيد از سركار خانم،درخواست ازدواج كرده.
عكس العمل طناز برايم ديدني بود اما بعد متوجه شدم از جا جهيدن او از خوشحالي نبوده،بلكه بيشتر از تعجب و شگفتي بوده.
-چي گفتي؟!دوباره بگو.
-سعيد از تو خواستگاري كرده.
از ميان دندانهاي فشرده اش واژه غلط كرده را شنيدم،قبل از خروج از اتاق راهش را سد كردم و گفتم:
-تو چته؟
-ولم كن،مي خوام برم.
-كجا؟
-جواب درخواست اين پسره بيشعور رو بدم.
-طناز آروم باش...اونكه كار بدي نكرده،فقط به تو درخواست داده.
-طنين،تو يا نمي فهمي يا خودت رو به نفهمي زدي.
-درست صحبت كن.
طناز راه آمده را بازگشت و لبه تخت نشست وسرش را ميان دستهايش گرفت،مثل يك مار زخمي به خود مي پيچيد.در انتظار شنيدن علت رفتار او كنارش نشستم و دستم را دورش حلقه كردم و گفتم:
-طناز نمي خواي حرف بزني.
با چشمان به اشك نشسته اش نگاهم كرد و گفت:
-طنين اين يه توهين،نمي خواي بفهمي.
-نه،چون متوجه حرفهاي تو نمي شم كه بفهمم.
طناز با يك نفس عميق به چشمانم زل زد و گفت:
-چون اون به تو علاقه داره...مي دونه تو چه نظري در مورد ازدواج داري براي همين اين پيشنهاد مسخره رو داده،اون به خاطر شباهت مابه هم اينكارو كرده.
-تو...تو اشتباه مي كني...من وسعيد...نه،اين تصور تو غلط.
-هر آدم كوري در اولين برخورد متوجه علاقه اون به تو مي شه،چطور خودت نفهميدي.
-اين امكان نداره...گيرم كه اين حدس تو درست باشه،چه ربطي داره.
-طنين چرا نمي خواي بفهمي اون امشب تمام توجه اش به تو بود و با تو حرف مي زد و شوخي مي كرد و براي خنديدن تو سربهسر من مي ذاشت،حتي درخواست ازدواج رو مستقيم به من ندادو به تو گفت...
-تو خيلي سخت مي گيري.
-نه،من نمي تونم طنين...نمي تونم باكسي زندگي كنم كه با من حرف مي زنه چون شبيه كس ديگه اي هستم،من مي خوام خودم باشم و منو به خاطر طناز بودنم بخوان،نه به خاطر طنين...ببخشيد اگر تند رفتم...اين حرفها...تو خواستي.
از حرفهاي طناز به قدري گيج شده بودم كه با درماندگي گفتم:
-خودت مي دوني و من اجبارت نمي كنم،اين زندگي توئه اما بهتر تا فردا فكر كني و بعد هر جوابي خواستي بدي.
-جواب من مشخص و نيازي به فكر كردن ندارم.
-بهتر فردا با هم صحبت كنيد،شايد اين يك سوتفاهم باشه.
-من مطمئنم سوتفاهم نيست.
-به هر حال،بهتر قبل از پيش داوري حرفهاي سعيد رو بشنوي...من...بهتر بخوابيم،دروقته
تنها چيزي كه به سراغ ما دو نفر نيامد خواب بود،هريك با تظاهر به ديگري بيدار بوديم.حرفهاي طناز حسابي ذهنم را مشغول كرده بود،حق با طناز بود چرا خودم متوجه اين موضوع نشده بودم.اصلا چرا طناز را وارد اين معقوله كرد،شايد مي خواست منو تحريك كنه.با يادآوري چشمان جستجو گر سعيد به يقين رسيدم كه اون مي خواست با درخواستش از طناز،حسادت منو تحريك كنه.طناز چي،اون به سعيد علاقه داشت...نه هميشه برخورد ميان آن دو عادي بود اما هرچه بود طناز ديگر او را نمي خواست و اين از آن نگاه مصممش مشخص بود.با تولد خورشيد،چشمان خسته و بي خوابم به جانب طناز چرخيد،به خواب رفته بود.به چهره اش خيره شدم،ازش خجالت مي كشيدم،بي سر و صدا لباس پوشيدم و بدون وداع با خانواده ام به سوي خانه معيني فر رهسپار شدم.نگاهي به عمارت معيني فر انداختم،خدايا كمكم كن تا اون ميراث خانوادگي رو پيدا كنم و هرچه زودتر از اين خراب شده و آدمهاش راحت بشم.به ساعتم نگاه كردم،تمام تاخيرهايي كه در اين مدت كرده بودم امروز با اين زود آمدنم جبران كردم.همانطور كه حدس مي زدم بانو هم از زود آمدنم تعجب كرد،با نوشيدن يك فنجان قهوه شروع به كار روزانه ام كردم.بقدري ذهنم مشغول بود كه بهترين راه فرار كار بود،در حال پاك كردن شيشه بودم و كه دستي را روي شانه ام احساس كردم و بعد صداي گرم سمانه را كنار گوشم شنيدم.
-بسه دختر،اين شيشه فلك زده سوراخ شد.
-ها...حواسم نبود،داشتم فكر مي كردم.
سمانه زمزمه وار پرسيد:
-فرنوش رو ديدي چه وضعي بود.
به ساعت نگاه كردم،هشت صبح بود،پرسيدم:
-مگه از خواب بيدار شده؟
-آره بابا،از من سراغ حامي رو گرفت كه گفتم دارن صبحانه ميل مي كنن و بعد از من خواست صبحانه اش رو ببرم...ديدم بدجوري نگات مي كنه پس بهش عرض ادب نكردي،خدا به دادت برسه امروز.
-چه عجب سحرخيز شده!
-فكر كنم يه خبرايه!از ديروز تا بحال خيلي تغيير كرده و حسم ميگه تو كله اش يه نقشه هايي داره،خيلي آزادتر لباس مي پوشه و با حامي هم گرم گرفته.
-اون كه از اول آزاد مي گشت،اينكه چيز جديدي نيست.
-به كجايي...الان اگر ببينيش،مي گي هفته پيش محجبه مي گشت.
-چيه؟تنت براي حرفاش مي خاره،گير دادي بهش.
-نه كنجكاوم،مي خوام ببينم حامي در مقابل اين حربه فرنوش چيكار مي كنه.
-به من و تو چه ربطي داره؟
-ربطي نداره،فقط از يكنواختي در ميايم...در ضمن يك جنبه از چهره اين پسره يخ رو كشف مي كنيم.
-اگر اجلاس بانوان تموم شده،به كارتان بپردازيد.
با شنيدن صداي حامي هردو دستپاچه شديم،سمانه سريع از جلوي چشمان حامي گريخت و منو تنها گذاشت،منم با گستاخي ذاتيم به چشماش زل زدم و خيلي عادي گفتم:
-صبح بخير آقا.
-چه عجب شما امروز بدون تاخير اومدين.
-آقاي معيني فر درخواستي داشتم.
-دوست دارم در منزل اسمم رو بشنوم نه نام خانودگي...بفرماييد.
فرنوش هم به ما اضافه شد كه با نگاه گذرايي بهش روزبخير گغتم،حق با سمانه بود و اگر اين يه تيكه پارچه را هم نمي پوشيد راحت تر بود.دوباره به چشمان حامي چشم دوختم و گفتم:
-پنجشنبه قرار براي خواهرم خواستگار بياد،اگر اجازه بدين چند ساعت زودتر برم.حامي دست فرنوش را از بازويش جدا كرد و يه تاي ابرويش را بالا داد و گفت:
-اين خواهر سركار،بدون شما نمي تونه از خواستگارش پذيرايي كنه.
چه غلطي كردم،دختر اين جه دروغي بود كه گفتي،اومديم تو رو توي خيابون خونه مينو همين دوروبر ديد اون وقت مي خواي چه گلي به سر بگيري،حداقل بقيه اش رو راست بگو كه بعدا سوتي ندي.
-خواهرم از من كوچيكتره،من به عنوان بزرگترش بايد باشم.
-پس شما از رسم قديمي آسياب به نوبت پيروي نمي كنيد...نظر پدر و مادرتون چيه...يادم نبود كه پدرتون در قيدحيات نيستن،مادرتون كه به سلامتي هستن.
-حامي،تو هيچ وقت تو زندگي مردم دخالت نمي كردي.
نگاه غضب آلودي كه حامي روانه فرنوش كرد،باعث شد كنترل اعصابم رو به دست بيارم و با صدايي كه سعي داشتم لرزش كينه اش را مخفي كنم گفتم:
-مرگ پدرم،مادرم رو بيمار كرد.
نگاه حامي گرفته بود،شايد هنوز از حرف فرنوش ناراحت بود،راه اتاقش را در پيش گرفت اما به يكباره جلوي پله ها ايستاد و نگاهي به من انداخت و گفت:
-مي توني از چهارشنبه شب بري،مي خواي حقوقت را يه هفته زودتر بدم.
-نه آقا،همين كه اجازه داديد لطف كرديد.
با شيطنت لبخندي تحويل حامي دادم و نگاه غضبناك فرنوش را بجان خريدم،براي عذاب دادنش هركاري حاضر بودم انجام بدم.حدس سمانه درست بود و اين فرنوش براي حامي خوابهايي ديده بود كه به من هيچ ربطي نداشت،بذار مثل گرگ گرسنه واسه چندغاز همديگر را تكه و پاره كنند.دوباره خودم را مشغول نشان دادم تا از زير سلطه فرنوش خارج شوم چون به خودم اعتمادي نداشتم،از كجا معلوم حرفي كه مي زد بدون پاشخ بذارم،مثل اينكه او هم فهميده بود من مثل سمانه نيستم و احتمال دارد كنايه اش را به خودش تحويل بدهم.مي دونستم چشم ديدن منو نداره اما نمي دونم چرا از من دوي نمي كرد.صداي فريادش را شنيدم كه سمانه رو صدا مي زد،خدا به دادش برسد حتما خشمش رو سر سمانه خالي مي كند.اون روز عصر بانو دنيايي سبزي خريده بود،نه ديگه اين كار رو واقعا بلد نيستم براي همين زير چشمي سمانه را نگاه مي كردم تا ياد بگيرم.من و سمانه فارغ از دنيا براي هم حرف مي زديم اما بيشتر من حرف مي كشيدم،مي خواستم از لا به لاي حرفاش روزنه اميدي پيدا كنم اما از او چيز بدرد بخوري نصيبم نشد.دم دماي غروب بود كه از شر اون ه سبزي راحت شديم،داشتم دستهام رو مي شستم كه بانو سرش را وارد آشپزخانه كرد و گفت:
-طنين براي آقا شربت خنك بيار.
با تعجب به سمانه نگاه كردم و گفتم:
-آقا؟!الان!
-فكر كنم توي اين خونه خبرايي و ما بي خبريم.
-نه بابا،فرنوش موفقيت هايي داشته...عجب بچه بااستعدادي.
-برو تا صداشون درنيامده.
حامي روي كاناپه نشسته و سرش را به پشتي آن تكيه داده و دستهايش را از هم باز كرده و دوي لبه آن گذاشته بود،فرنوش هم مثل راديو پيام حرف مي زد.
-سلام آقا،خسته نباشيد.
انتظار جواب نداشتم،خم شدم و سيني شربت را روي ميز گذاشتم كه به يكباره فشار شديدي را در مچ دستم احساس كردم.از حركت ناگهاني حامي شوكه شده بودم،او با غضب به دستانم نگاه مي كرد.وقتي جهت نگاهش را گرفتم،تازه دوزايم افتاد و سعي كردم با مشت كردن دستم،ناخن هايم را پنهان كنم.طنين احمق،حق داره اينطور نگات كنه،اين همينطوري به ناخن هاي تو گير مي ده چه برسه به حالا كه زيرش پر گله.بانو،خدا بگم چيكارت كنه،بقدري هولم كردي كه نه دتهام رو درست شستم و نه دستكش دست كردم.
-اين چه وضعيه؟
-ببخشيد آقا...الان هم شربت را عوض مي كنم هم ...
-لازم نكرده،تو حرف به گوشت نمي ره،خودم بايد اقدام كنم...بانو...بانو.
نگاه خشمگين حامي را نمي ديدم،فقط نيشخند پرتمشخر فرنوش را احساس مي كردم.
-بله آقا...
-بانو،اون ناخن گير را بيار...
-ناخن گير آقا؟!...
-بانو...
-چشم آقا،الان...
به بانو نگاه نكردم،اصلا به هيچ كس نگاه نمي كردم و به نقطه اي نامعلوم روي ميز چشم دوخته بودم.از خشم مي لرزيدم،او لرزشم را زير دستانش حس مي كرد و من اين را نمي خواستم...نمي خواستم او لرزشم را ترس معنا كند.پسره بيشعور،خودتون تو كثافت غذقيد و سرتون رو كرديد زير برف،فكر كردين كه چي؟اصلا گور پدر هرچي ارثيه است،پدر نازنينم حيف بود كه به خاطر طمع اين خانواده رفت زير خاك...
ناخن هايي كه چيده بود گذاشت كف دستم و گفت:
-حالا خوب شد،مي توني بري...
افسار نگاه خشمگينم را از دست دادم و به او نگاه كردم،يه تاي ابرويش را بالا داد وگفت:
-چند بار بايد بهت تذكر مي دادم حالا خوب شد،هميشه بايد خودم اقدام كنم...برو.
دوست داشتم هرچه به دهانم مياد بگم اما ديگه خرد شدن پيش اين دختر كافي بود،بدون ابنكه به كس يا جيزي توجه كنم خودم را به آشپزخانه رساندم.روي صندلي نشستم و سرم را روي ميز گذاشتم،بغض تلخم شكست و فرياد هق هقم در گوشم نواخته شد.
-طنين داري براي ناخنت گريه مي كني؟
از پس اشك،بانو را نگاه كردم و گفتم:
-بانو،اون...ن...يه احمق...
-هيس مي شنوه،تو هم مقصري چند بار بهت گفته بود.
-اون حق نداشت...

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
چرا اون هر حقي داره...پاشو صورتت رو بشور،تا من برم خراب كاريت رو درست كنم.
با رفتن بانو،سمانه كنارم نشست و با سر انگشت اشكم را پاك كرد و گفت:
-حق با توئه،اون اين حق رو نداشت و بانو زيادي لي لي به لالاش مي ذاره.تو هم سخت نگير،اين ناخن هاي خوشگلت زود بلند مي شه،حالا هم صورتت رو بشور كه اين اشكا دل آدم رو آتيش مي زنه.
-حالشو مي گيرم،صبر كن.
-آهاي تهديدش نكن،ما ضعيف تر از اونيم كه بتونيم حتي كسي رو تهديد كنيم.خواهش مي كنم ديگه گريه نكن،اين ناخن ها ارزش گريه نداره.
هيچكس نفهميد من براي شكستن غرورم عزادارم،وقتي اين نقشه رو كشيدم فكر غرورم رو نكرده بودم.تا وقت شام صداي خنده فرنوش قطع نمي شد و سمانه در هر رفت و آمد مي گفت،نمي دونم چه مرگشه اينقدر مي خنده...نمي دونم چي كوفت كرده كه خنده اش قطع نمي شه.
وضعيت روحي ام خيلي خراب بود و ميل خارج شدن از آشپزخانه را نداشتم،سمانه و بانو هم دركم مي كردن.فقط يك بار فرزاد صدام كرد و فرنوش طوري كه صدايش به گوشم برسه گفت:ولش كن،حامي حالشو گرفته،اون هم رفته تمرگيده تو آشپزخونه.
سمانه و بانو نيم ساعتي بود كه براي استراحت رفته بودن،آشپزخانه را مرتب كردم و از ديدن حامي در سالن متعجب شدم سرگرم مطالعه چند برگه بود،اطرافش پر بود از برگه و قهوه اي كه سمانه برايش آورده بود و او نخورده بود.خطر اخراج شدن را به جان خريدم و ناديده اش انگاشتم،اما صدايش ميخكوبم كرد.
-برق ها رو خاموش كن.
نگاهش كردم،بي توجه به من داشت برگه هايش را جمع مي كرد.بيشعور دست پيش گرفته،نكنه انتظار داره من ازش عذرخواهي كنم.با تاني شروع به خاموش كردن كردم،خاموش كردن آخرين لوشتر همزمان بود با روشن كردن ديوار كوب توسط او،از پشت نگاهش كردم و چند تا فحش جانانه نثارش كردم و بعد به سمت اتاق مشترك راه افتادم.سمانه روي تخت دراز كشيده بود كه به سمتم چرخيد و گفت:
-دير كردي،مي خواستم بيام دنبالت.
در را بستم و با دست ديگرم روسريم را برداشتم و گفتم:
-جا به جا كردن ظرفها وقتم رو گرفت.
-صداي حامي رو شنيدم،با تو حرف مي زد؟
-آره.
صداي فريادي را شنيدم و دستم روي سومين دكمه روپوشم ماند و با تعجب به سمانه نگاه كردم،او هم با چشماني گرد شده نگاهم مي كرد.نمي دانم چقدر طول كشيد تا صداي حامي را شنيدم،منو صدا مي كرد.نگاه ديگري به سمانه انداختم و دوسريم را از روي جارختي ربودم و آن را روي سرم انداختم و در حال دويدن،دكمه هايم را بستم.حامي بالاي پله ها ايستاده و روي نرده خم شده بود.
-طن...
-بله آقا.
-بيا ملحفه اتاقم رو عوض كن.
بعد از من رو گرفت و به پشت سرش نگاه كرد و شخص ديگري را مخاطب قرار داد.
-زود جود و پلاست رو جمع كن و از اين خونه گمشو،نمي خوام چشمم به ريختت بيفته.
-تو نمي توني منو از خونم بيرون كني،اوني كه بايد بره تويي نه من.
صداي فرنوش بود،حامي در جوابش گفت:
-هوم،نه خانم اينجا خونه منه و از اول هم نه جاي تو،توي اين خونه بود نه جاي پدرت،حالا زود گمشو...احسان بگو فرزاد بياد خواهرشو ببر بندازه تو يه هتل،شرشو كم كنه.
-فرزاد نيست.
-پس خودت اين آكنه رو بنداز بيرون...
فرنوش-خاك بر سرت احسان كه اين بايد به تو بگه چيكار كني،حتي نمي توني از خواهرت دفاع كني.
احسان-با كاري كه تو كردي جايي براي دفاع كردن من نذاشتي.
فرنوش-من از اين خونه نمي رم و كسي هم نمي تونه منو بيرونم كنه،اينجا خونه منم هست.
حامي-بهتر با پاي خودت بري...براي من بيرون انداختن تو كاري نداره.
صداي كوبيده شدن دري آمد،حامي برگشت رو به نرده و به آن تكيه داد و منو ديد.دست و پايم را گم كردم،مي شد از اين فاصله شراره هاي خشم را در چشمانش ديد.
-تو اونجا چيكار مي كني...
قبل از اينكه توپ پرش سرم خالي شود ميدان را ترك كردم.داشتم ملحفه را از كمد خارج مي كردم كه سمانه را كنارم ديدم.
-چي شده؟
-جنگ جهاني سوم...فرنوش با حامي دعواش شده،نمي دونم چي شده.
-من مي تونم حدس بزنم چي شده.
به لبخند پر معنايش نگاه كردم و گفتم:
-من هم حدس زدم...برم ملحفه ها رو عوض كنم تا دوباره فرياد نزده،خوش بحال بانو كه هيچ صدايي رو نمي شنوه و راحت خوابيده،بخدا دارم از خستگي مي ميرم.
-من رفتم لالا،تو هم برو به كارت برس...خدايا شكرت،فردا قيافه نحسشو نمي بينيم.
لاي در باز بود،ضربه اي ملاي نواختم و در را باز كردم.حامي رو به پنجره روي صندلي راحتيش نشسته بود،در سكوت ملحفه ها رو عوض كردم و گفتم:
-آقا كارم تمام شد،امري نداريد؟
صداي خشك حامي را شنيدم كه گفت:
-به بانو بگو ابن ملحفه ها رو بسوزونه...يه ليوان آب بيار.
-چشم.
از اتاق بيرون آمدم و زير لب گفتم،مرد حسابي تو خوابت نمي ياد اما من دارم از خستگي مي ميرم كه با فرنوش رخ به رخ شدم.نگاه نفرت انگيزي به من انداخت و گفت:
-بيخود نبود منو از اتاقش بيرون كرد،چون قرار بود تو بري رختخوابش رو گرم كني.
نگاه تحقير آميزي بهش كردم و گفتم:
-پست تر از اوني تستي كه بخوام جوابتو بدم،چون هرچه كه لايقش بودي رو امشب شنيدي.
دستش روي گونه ام خوابيد و چشمانم به اشك نشست،پنجه ام را در ملحفه روي دستم فرو بردم و صداي حامي را از پشت سرم شنيدم.
-مگه نگفته بودم گم شي،هنوز كه اينجايي...احسان،اينكه هنوز اينجاست.
ديگه جاي من آنجا نبود،زود خودم را به آشپزخانه رساندم و با پشت دست اشكهايم را پاك كردم.صندلي را بيرون كشيدم و روي آن نشستم و سرم را روي ميز گذاشتم،سرم به شدت درد مي كرد.صداي در ورودي آپارتمان به من اطمينان داد كه او رفت،بلند شدم و يه پارچ آب يخ رست كردم،خدا كنه ديگه خرده فرمايشي نداشته باشه وگرنه سرش فرياد مي زنم.جلوي در اتاق ايستادم و گفتم:
-آقا،آب خنك خواسته بودين.
در اتاقش را كامل باز كرد و نگاهي به سيني پارچ و ليوان انداخت،بعد به صورتم نگاه كرد.هرچند راهرو نيمه تاريك بود اما نور درون اتاق كاملا روي من سنگيني مي كرد،حامي نگاهي به من كرد اما چرخش نگاهش روي گونه ام متوقف شد.
-متاسفم در اين اختلاف شما هم صدمه خورديد...بهتر يه قالب يخ روي گونه راستتون بذاريد،بدجوري قرمز شده و احتمال داره كبود بشه.
-چشم آقا،امري نداريد.
-نه،برو استراحت كن
با كنترل كانال تويزيون را خاموش كردم،آن را روميز انداختم و گفتم:
-اين هم كه چيزي براي ديدن نداره.
-بهتر...حالا كه زود اومدي،سرفرصت برام تعريف كن.
-گفتم كه،ديگه چي بگم.
-بعد از رفتن فرنوش چي شد؟
همون اتفاقات معمول فقط فرزاد پروتر شده و خيلي گير ميده،ديگه از دستش خسته شدم و هركاري مي كنم روش كم نمي شه،مي ترسم بزنم به سيم آخر و هرچي عقده از باباش دارم با ريختن خون اين پسره درمان كنم.
-طنين تو بخدا از خر شيطون بيا پايين و ديگه به اون خونه برنگرد،مي ترسم كاري كني كه ديگه راه جبراني نباشه.حالا كه معيني فر به درك واصل شده،انتقام گرفتن تو از پسرش دردي از ما دوا نمي كنه...فرزاد رو بي خيال،از برادراش بگو.
-آمفوتر كه سرش به كار خودشه،حامي هم كه...پسره عقده اي ناخن هاي منو از ته چيد.
با خنده از من پرسيد:
-راست مي گي...به جان طنين وقتي اون ضحنه رو مجسم مي كنم از...
طناز وقتي نگاه غضبناكم را ديد،سرش را پايين انداخت و حرفش را خورد و خنده اش را از من مخفي كرد.
-اگر از كارهاي اون غول بيابوني خوشت مياد،بيا برو زنش شو.
-خداييش،آدمي كه از پس تو بربياد ديدنيه...طنين...دوسش داري كه در مقابلش كوتاه مياي.
-دوسش دارم؟!من،خنده داره!خاطر خواه پسر قاتل پدرم باشم.مسخره ترين جمله ساله،نه خواهر من به خاطر علاقه نيست كه زبونم رو نگه داشتم بلكه به خطر نقشه هايي كه دارم بايد مطيع باشم.اما يه واقعيت وجود داره اون هم،ترس...من از حامي مي ترسم،تو چشماش چيزيه كه منو به وحشت ميندازه براي همين سعي مي كنم زياد جلوش آفتابي نشم اما بدبختانه شرايط با من جور نيست.
-چه چيز حامي مي تونه وحشتناك باشه.
سرم را تكان دادم و گفتم:
-نمي دونم...فقط هرچي كه هست برام خوشايند نيست...تو چيكار كردي،با سعيد حرف زدي؟
-آره،متاسفانه حرفم به گوشش فرو نمي ره...طنين من از پسش بر نميام،تو باهاش حرف بزن و سعي كن راضيش كني دست از اين درخواست مسخره اش برداره.
-تو گفتي چرا جوابت منفيه.
-نه،يعني آره گفتم ولي نه به اون صراحتي كه به تو گفتم.
-اون چي گفت؟
-مي گه من اشتباه مي كنم.
-ببين طناز،سعيد پسر خوبيه پس بخاطر تصوراتي كه داري جواب رد نده و كمي به پيشنهادش فكر كن.
-طنين تصورات من غلط،فكر مي كني من مي تونم يه عمر با زن دايي سر كنم.
-تو قرار با سعيد زندگي كني،نه زن دايي.
-سعيد نمي تونه مادرش رو دور بندازه و بالاخره با مادرش ديدارهايي داره...من تحمل يه عمر تحقير و توهين رو ندارم.
-نمي دونم چي بگم.
-هيچي نگو...فردا كي بريم ديدن مينو.
-خدايا خودم رو سپردم به خودت...طناز،خونه مينو با معيني فر ها سه تا كوچه فاصله داره.
-مي دونم.

منبع: www.forum.98ia.com
http://www.forum.98ia.com/
 

abdolghani

عضو فعال داستان
-كافيه حامي منو ببينه،اون هم توي ماشين تو شيك و مرتب،به من نمي گه شما قرار بريد خواستگاري براي خواهرتون يا قرار براي خواهرتون خواستگار بياد.
-اون كسي كه بايد خرسه و تو رو بپسنده پسنديده،اون كميل بدبختي كه من ديدم اگر گوني هم بپوشي باز هم برات فرش قرمز پهن مي كنه...صبر كن ببينم،جريان خواستگاري چيه.
-تو فكر كردي كه چطوري يه روز مرخصي گرفتم،خب بايد براش بهانه اي جور مي كردم.
-تو خيلي راحت دروغ چرخ كردي و تحويلش دادي،اون هم درباره خواستگار من...تو چرا فكر آبروي منو نكردي،الان اين پسر ميگه ببين خواهرش چفدر شوهر نديدست كه خواهر بزرگه عروس نشده فكر ازدواج زده به سرش.
-نه كه حامي تو رو مي شناسه،همون يه گرم آبرويي كه داشتي رفت...همچين از آبروي ريخته اش حرف مي زنه كه هركي ندونه فكر مي كنه حامي رفيق گرمابه و گلستانشه.
-حالا اومديم و خر شد و به واسطه گرفتن تو با ما فاميل شد.
-مي زنم تو سرت ها.
-چيه با حيثيت من بازي كردي يه چيزي هم طلبكار شدي.
-پاشم برم بخوابم وگرنه بايد به چرنديات تو گوش كنم.
-دلگير نشو به جان طنين توي اين خونه پوسيدم،اون از مامان كه اسير تخت شده و تابان هم بچه است و تو هم كه نيستي،يه هم زبون ندارم،بخدا اگر همينطور پيش بره من تا سه چهار ماه ديگه ديوونه مي شم.
-من كه مي گم اگر زن سعيد بشي يه همزبون پيدا مي كني.
-برو گمشو با اين پيشنهاد دادنت.
***
پشت پنجره بزرگ اتاق مينو ايستاده بودم و به صداي گريه پردردش گوش مي كردم كه ديدم كميل وارد شد،نگاهش روي پنجره اتاق مينو سرخورد و منو كه ديد لبخندي لبانش رو گشود و با سر به من سلام كرد.او را نديده انگاشتم و به سمت مينو برگشتم،طناز در آغوشش گرفته بود و دست به پشتش مي كشيد.نگاه درمانده اش كه با من بلاقي كرد،گفت:
-مينو فكر مي كني با گيه كردن مشكلت حل مي شه.
مينو سرش را از روي شانه طناز برداشت چشمانش سرخ بود،درست مثل نوك بيني اش.
-جز گريه كار ديگه اي نمي تونم بكنم.بابام به نوچه هاش گفته به قصد كشت بزننش و بعد ببرند بيابوناي اطراف ولش كنند،بخدا دارم از نگراني مي ميرم.
-كي اين خبرو بهت رسونده؟
-نگهبان كارخونه،آخه رسول خيلي باهاش صميميه،موضوع رو به من گفت شايد بتونم كاري انجام بدم،ديگه خبر نداره من توي خونه زندانيم.
طناز گفت:
-كميل چي،اون كمكت نمي كنه.
مينو زهرخنده اي زد و گفت:
-اون هم بدتر از بقيه شده سگ نگهبان من،فكر كردي اون روز چطور اومدم خونتوم،خودش منو تا پشت در آپارتمانتون اسكورت كرد.همشون دستشون توي يه كاسه اس.
-آخه چرا همه با رسول دشمن شدن.
-چه مي دونم،تا زماني كه حرفي از علاقه ما نبود...
صداي دق الباب باعث شد مينو ساكت شود،كميل سيني شربت به دست وارد شد و با لبخند گل گشادي گفت:
-خانم ها كه افتخار نمي دن تشريف بيارن سالن،مينو مثل اينكه رسم مهمون نوازي يادت رفته.
كميل وقتي نگاهش به مينو افتاد اخمهايش درهم رفت.
-تو كه باز آبغوره گرفتي،دوستات اومدن تو رو ببينن نه اشكهاي تو رو.
مينو از برادرش رو گرفت و به سمت ديگه اي نگاه كرد،درعوض طناز گفت:
-از پذيراييتون متشكريم آقاي يغماييان...درسته كه من و طنين كاري از دستمون بر نمياد اما حداقل حستش اينه كه نمكي رو زخمش نمي پاشيم و با گوش كردن به حرفهاي مينو باعث ميشيم اون سبك بشه،اون به همدردي نياز داره نه نقش بازي كردن.
كميل نگاهي به من انداخت،گويا انتظار اين حرفو از طناز نداشت،وقتي منو مستقر در سنگر سكوت ديد گفت:
-پس رفع زحمت مي كنم تا به محفل مينو و سنگ صبوراش خدشه اي وارد نشه.
نگاهم در پس بدرقه كميل روي در بسته مانده بود كه شنيدم،مينو با بغض گفت:
-از همشون بدم مياد،دوس دارم بميرم پس چرا خدا مرگم نمي ده.
در كنارش نشستم و دستهايش را درميان دستم گرفتم،مينو با چشمان نمدارش نگاهم كرد و گفت:
-طنين،تو مي گي چيكار كنم.
-نمي خواي برامون تعريف كني اين ماجرا از كجا شروع شد.
از پنجرا به بيرون خيره ماند و نگاهش روي درخت افرا ماوا گرفت و گفت:
-يه مدت تو خونه ما حرف از يه پسري بود كه تازه استخدام شده بود،بابام خيلي ازش تعريف مي كرد و كميل ستايشش مي كرد.برام خيلي جالب بود،بابا به كسي اطمينان كنه اونم به كسي كه هم طبقه ما نبود.مي دوني كه بابا چه اخلاقي داره،به هيچكس اعتماد نداره چه برسه كه اون فرد از طبقه پايين جامعه باشه.به قول مامانم،رسول قاپش پيش بابام اسب اومده بود و اسم رسول شده بود نقل محفل ما.من هم كنجكاو شدم و چند باري رفتم كارخونه تا اين پسزي كا دل از بابام برده رو ببينم اما چون هيچ مشخصاتي از پسره نداشتم تيرم به سنگ خورد تا اينكه بابا به حسابدار كارخونه شك كرد.اولين ديدار ما دقيقا بيستم بهمن بود كه بابا به بهانه بستن حسابهاي سال تمام دفاتر رو از حسابدار گرفت و آورد خونه،همراش يه پسر جوان بود همسن كميل.وقتي رفتم تو سالن دثدمش،به احترام من از جاش بلند شد و بدون اينكه نگاهم كنه احوالم رو پرسيد.بابا گفت«مينو با رسول بشينيد اين دفترها رو بررسي كنيد،مينو ببينم چيكار مي كني اگر رسول تاييدت كنه اين پدرسوخته رو بيرون كنم و حسابداري رو مي سپارم به تو و رسول»مي دوني كه از وقتي درسم تمام شده دارم رو مخ بابا مي رم اما بهم اجازه كار كردن نمي داد،من هم مث يه بچه خوب نشستم و هرچه كه ياد گرفته بودم رو به كار بستم اما اين نكته را نبايد فراموش كنم كه رسول هم خيلي كمكم كرد و چيزهاي زيادي بهم ياد داد اما در تمام اين مدت حتي يه نگاه كوتاه هم بهم ننداخت،هم لجم گرفت هم خوشم اومد و برام جالب بود.بعد از دو سه ساعت كار كردن شيطون رفت تو جلدم و شروع كردم به اغفال خوان مردم،اما اون آدمي نبود كه كه توسط شيطوني مثل من گول بخوره.بالاخره حدس پدرم به ثقين تبديل شد و به رسول يه پاداش حسابي داد،به من هم قول داد بعد از تعطيلات نوروز كارم رو شروع كنم.
و رفت و من خيلي سريع،به آرزو رسيدم و به عنوان مدير بخش حسابداري منصوب شدم اما به شرطي كه تمام كارهام زيرنظر رسول باشه و تا زماني كه پيچ و خم كار دستم نيامده خودسر عمل نكنم.همين رابطه كاري باعث شد كه من و رسول بهم نزديك بشيم ولي رسول همون پسري بود كه خونمون ديده بودم،محجوب و سربه زير و اين براي مني كه يكي يكدانه يغماييان،همون دختري كه پسرها مي مردن تا يه نگاه بهشون بكنم،سخت بود.از روي لج به حرفاش گوش نمي دادم و هرجايي اشتباه مي كردم به گردن اون مي انداختم،اون هم با متانت اشتباه رو مي پذيرفت.او آزار مي ديد اما شكوه نمي كرد،وقتي عذابش مي دادم لذت مي بردم ولي بعد در تنهايي عذاب مي كشيدم و گريه مي كردم.دو ماه تمام كارم شده بود منت كشي و كار اون شده بود ناز كردن در پشت نقاب حجاب.تا اينكه يه روز تو كارخونه با كميل دعوام شد،وقتي وارد اتاقم شدم و در را كوبيدم تازه متوجه شدم رسول تو اتاقمه.هم بخاطر بلاتكليفيم در مقابل اون و هم شكسته شدن غرورم به خاطر بي منطق بودن كميل زدم زير گريه،جعبه دستمال كاغذي رو جلوم گرفت و گفت:بگير اشكاتو پاك كن.
-نمي خوام،دوس ندارم به تو ربطي نداره.
بعد زيرلب ادامه داد:طاقت ديدن اشك رو توي اون چشماي شزطونت ندارم.
گريه كردن يادم رفت و هاج و واج رسول را نگاه كردم،مثل اينكه تازه فهميده بود چي گفته و فرار رو به قرار ترجيح داد.شوكه شده بودم،نمي دونم چقدر در اون حالت بودم كه صداي ماشينشو شنيدم و با خودم گفتم اگر نرم دنبالش براي هميشه از دستش دادم تعقيبش كردم،توي يه محله كثيف پايين شهر زندگي مي كرد،قبل از اينكه وارد خونش بشه جلوش سبز شدم و وقتي كه منو ديد انگار كه جن ديده باشه،جا خورد.نگاهي به در رنگ و رو رفته قديمي كردم و گفتم:
-دعوتم نمي كني.
نگاهي به سرتاسر كوچه انداخت و بدون حرف در را باز كرد و با دست به من اشاره كرد تا وارد شوم.از سه پله گذاشتم و پا به حياط گذاشتم،يه حياط كوچك كه وسطش حوض آبي رنگي بود و روي لبه هاي اون گلدون سفالي شمدوني خودنمايي مي كرد.
-چرا اومدي اينجا؟
خودم را به نشنيدن زدم و سرگرم تماشاي ساختمون كلنگي دو طبقه روبرو شدم،وقتي سكوت طولاني شد به سمت رسول برگشتم و مچش را گرفتم،مشغول ديد زدن من بود كه سرش رو پايين انداخت.با يك نگاه سرتاپايش را برانداز كردم و گفتم:
-شما هميشه همينطوري از مهموناتون پذيرايي مي كنيد.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
-آخه اينجا براي شما...
-اينجا براي من چي؟
-بفرماييد از اين طرف،ببخشيد كلبه محقر من مثل خونه شما نيست.
باز هم نشنيدن شد سلاح من،از پله هاي باريك بالا رفتم و روي اولين مبل زوار در رفته نشستم.رسول دستپاچه شروع به جمع كردن و توضيح دادن كرد كه چون صبح دوستانش با عجله خونه رو ترك كردن،اينجا رو به اين روز انداختن.
خونه دو اتاق تودرتو با يك آشپزخانه كوچك داشت كه رسول در آشپزخانه ناپديد شد و با دو استكان چاي برگشت،روبروي من نشست و كف دستش رو با هم پيوند زد و به آن خيره شد.از سكوتش معذب بودم،آخر هم دلم طاقت نياورد و گفتم:
-روزه سكوت گرفتين.
-منتظرم از شما علت اومدن به اينجا رو بپرسم.
چرا از نگاه كردن به من پرهيز مي كنيد.
خودم هم از پرسشم تعجب كردم!او مدتي خيره نگاهم كرد كه در دلم گفتم،منتظر اجازه من بود تا يه دل سير نگام كنه.
-شناختي،من مينو يغماييانم.
-دوست نداشتم به اينجا كشيده بشه...من،من تو اگر در تاريكي هم مي ديم مي شناختم.
-چه جوك بامزه اي،تو در اين مدت حتي به من نيم نگاهي هم نكردي.
-من...قبل از اينكه منو بشناسي با تو آشنا بودم.
-چي!
-درست شنيدي،من اولين بار عكي تو رو روي ميز كار بابات ديدم...مينو خواهش مي كنم از اينجا برو...برو.
-چرا؟چرا از من فرار مي كني رسول...
-مي دوني چرا،نگو نمي دوني.
-بخدا نمي دونم.
-علتش همون نيرويي كه تورو به اينجا كشيده.
-من نمي فهمم.
-مي فهمي اما خودت رو به نفهميدن مي زني...من و تو بايد از هم پرهيز كنيم و اين به نفع هردو ماست،من هم قول مي دم ديگه سرراهت قرار نگيرم.
-چرا؟
-به خاط بابات،به خاطر اينكه ما از زمن تا آسمون فرق داريم.
-چرا؟
رسول دستش را ميان موهايش فرو برد،عصبي بود،با يه نفس عميق گفت:
-به خاطر اينكه دوستت دارم...تو هم به من بي ميل نيستي.
تازه معني حرفهايش را فهميدم و احساسم را شناختم،من عاشق رسول شده بودم.
-باز هم مي پرسم،چرا بايد از هم دوري كنيم.
-مينو،تو حالت خوبه.
-آره خوبم،فقط معني حرفهاي تو رو نمي فهمم.
-اگر به موقعيت خودت و من نگاه كني مي فهمي.
-تو خيلي سخت مي گيري،بابام عاشق توئه.
-آره به عنوان يه كارمند علاقه داره،نه به عنوان داماد و شوهر تنها دخترش...خواهش مي كنم برو و فراموش كن منو شناختي.
از جايش بلند شد و پشت به من و رو به پنجره ايستاد،گيج بودم از اعترافش و از شورشي كه در قلبم به پا شده بود.بلند شدم و كنارش ايستادم،رسول زيرلب گفت:
-بهتر بري،اگر دوستام بيان صورت خوشي نداره.
-تو با خانواده ات زندگي نمي كني؟
رسول آشفته گفت:
-در يه زمان مناسب توضيح مي دم.
كيفم را روي شونه ام انداختم و گفتم:
-فردا مي بينمت...ميايي ديگه؟
-نمي دونم...شايد.
چشمان غرق در اشكش را به من دوخت و ادامه داد:
-مي ترسم...اي كاش نمي اومدي مي ذاشتي من با روياي تو خوش باشم.
صدايش غم سنگيني با خودش حمل مي كرد و ديگه طاقت نداشت.از خونه اش زدم بيرون و تا برسم به حال خودم نبودم،يك بار شناور در شادي و خوشي بودم و لحظه اي ديگر با غم و اندوه همسفر مي شدم.در مقابل سوال مامانم كه پرسيد كجا بودي،به جمله خسته ام مي رم بخوابم بسنده كردم.باور نمي كردم عاشق شدم،روزهايم را با خود رسول و شبهايم را با روياهاي او شريك بودم و روي ابرها سير كي كردم.تا اينكه بالاخره رسول را شير كردم و براي خواستگاري پيش بابام فرستادم ولي اي كاش اين كار رو نمي كردم،بابام چنان فريادي كشيد كه تمام كارخونه رو لرزوند و بعد رسول را با خفت و خواري بيرون انداخت.رسول هرروز با گل و شيريني مي اومد در خونمون و نوچه هاي بابام با توهين از اون پذيرايي مي كردن.من ديگه حق خروج از خونه رو نداشتم و موبايل و تلفن اتاقم مصادره شده بود اما برام مهم نبود ولي براي خانواده ام،نداري رسول،پرورشگاهي بودنش و خيلي چيزاي ديگه كه رسول در نداشتنش نقشي نداشت مهم بود.فكر كردن،اگر بخوان به زور شوهرم بدن خودم را مي كشم اينو به خود بابام هم گفتم و اون براي تلافي حرف من امروز داده به قصد كشت رسول رو بزنند تا عقده اش رو خالي كنه.حالا توي اين بحبوحه به خواستگار سمج هم پيدا شده و از من نه گفتن و از خانواده ام،بله شنيدن.ديگه خسته شدم،طنين مي گي چيكار كنم.
متفكرانه نگاهش كردم،بدبخت در بد وضعثتي گير كرده بود كه نمي دونستم چي بايد بهش بگم و چطور راهنماييش كنم.نگاهي به طناز انداختم شايد اون فكري به ذهنش زده باشه اما اون فارغ از ناتواني من در افكار خودش سير مي كرد.دوباره به چشمان باراني مينو نگاه كردم و گفتم:
-مينو جان مشكلت خيلي پيچيده است...هر پدر و مادري حق دارند نگران آينده فرزندانشون باشن...
-من نمي خوام نگرانم باشن.اصلا كجاي دنيا ديدي به زور بخوان براي كسي خوبي كنن،من اين خوبي محبت رو نمي خوام.
طناز-مينو ما نمي گيم صددرصد حق با خانوادته اما جبهه اي كه تو گرفتي هم موفقيتي توش نيست،به جاي اين جنگ و جدل بشين و منطقي با پدرت صحبت كن.
-فكر مي كنيد صحبت نكردم.يه دادگاه يه نفره تشكيل دادن و نذاشتن جمله اولم به دومي برسه و چنان محكومم كردن كه بيا و ببين،هركدوم يه حرفي زدن و اصلا گوش نكردن ببينن درد من چيه.
-تو فاميل،بزرگتري يا كسي رو نداري كه بابات ازش حرف شنويي داشته باشه.
-نه،بابام هميشه حرف حرف خودشه و به حرف كسي هم گوش نمي كنه،حالا مي خواد حرفي كه مي زنه درست باشه يا غلط.
-واقعا نمي دونم چي بگم،طناز تو چي؟
-من هم همينطور.
-متشكرم بچه ها...مي دونستم كسي نمي تونه برام كاري كنه.اينو به اونا گفتم و به شماهام مي گم،اگر من و رسول بهم نرسيم خودمون رو مي كشيم،بابا و مامانم بمونن با عذاب وجدانشون.
-چرند نگو،هرچي قسمتتون باشه همون مي شه.حالا هم به جاي اين فكراي بيخود پاشو با هم بريم بيرون.
-فكر كردي مي ذارن از در اين خونه برم بيرون،خودشون مي دونن كه رفتنم برگشتي نداره و براي همين كميل رو مثل سگ پاسبان بستن جلوي در.
-ما تعهد مي ديم تو ر برگردونيم و تو هم به خاطر ما كاري نمي كني.
-نه بهتر تو همين اتاق جون بدم.
-دست از اين افكار مايوس كننده بردار و به زندگي اميدوار باش.شرايط كاري منو كه مي دوني،اما طناز بهت سر مي زنه.
-آره مينو جون زياد هم فكر نكن بالاخره درست مي شه،اشكال نداره با ساناز بيام ديدنت.
-نه خوشحال مي شم،بچه ها خيلي زحمت كشيدي اومديد.
حق با مينو بود،كميل در سالن با مجله خارجي سرگرم بود و با ديدن ما به پا خواست.
-خانم ها تشريف مي بريد.
-با اجازه شما.
-خواهش مي كنم طنين خانم،اختيار ما هم دست شماست.اگر لطف مي كرديد چند دقيقه هم تو سالن حضور داشتيد،ما هم از مصاحبت شما لذت مي برديم.
-شرمنده،مامان حالشون نامساعد و بايد زود برگرديم،به خانواده سلام برسونيد.
كميل ما را تا دم در بدرقه كرد يا به قول طناز،مي خواست مطمئن شه ما رفتيم
غروب روز جمعه دلگيرترين غروب هفته،كنار گور پدر نشستم و با دقت سنگ قبر را شستم و بعد گلهاي داوودي سفيد و ميخك قرمز را پرپر كردم.زانوهايم را در آغوش گرفتم و به سنگ گرانيت پوشيده شده با گلبرگهاي پرپز خيره شذم،اشكهايم آروم آروم گونه هايم را مي پيمود.
«سلام...منم دختر بي معرفتت طنين،مي دونم از من دلگيري اما بخدا،خيلي شرمنده ام كه نتونستم كاري كنم و اون نامرد قبل از اينكه دستم بهش برسه به درك واصل شد...نااميد نشو،نمي ذارم اون ميراث خانوادگي از دستمون بره و هرطوري باشه اونو پيدا مي كنم.پدر خيلي دلم برات نتگ شده و هنوز هم باورش برام سخته،هنوز هم تو خونه دنبالت مي گردم اما اينجا اين سنگ سياه تالخترين جوابه.تو نگاه مامان غم دوريت لونه كرده و تو چهره ما سه تا دنبال تو مي گرده.»
با صداي ضربه سنگي بر در خونه پدرم از خلسه شيرينم بيرون اومدم سعيد بود كه داشت فاتجه مي خوند با سر سلام كرد،جوابش رو دادم و دوباره به سنگ خيره شدم.
-خوبي؟
بدون اينكه سرم رو بلند كنم گفتم:
-از اين طرفا.
-يادت رفته باباي منم اين اطراف خونه داره،اومدم ديدنش و داشتم مي رفتم كه تو رو ديدم.
-تنها اومده بودي؟
-من كه مثل تو خواهر و برادر جون جوني ندارم،هر عصر جمعه ميام سر قبر بابام و كلي با هم گل مي گيم بلبل مي شنويم.حالا چرا شما تنهايي اومدي؟
-مي شه جدي باشي.
-جدي نيستم.
-سعيد،من حوصله ندارم.
-حتما تو دلت مي گي بر خرمگس معركه لعنت،مزاحم خلوتت شدم.
-سعيد!
-اين سعيد گفتن خيلي معني داره،يكيش يعني خفه شو و معني ديگش يعني به تو چه مربوطه و معني سومش هم بروگمشو.
به صورتش زل زدم و گفتم:
-نه مثل اينكه نمي خواي ساكت بشي.
-حالا شد،چرا مثل بچه لوسها قهر كرده بودي و نگام نمي كردي.
-دوست ندارم بعد از گريه كسي منو ببينه،از ترحم متنفرم.
-طنين،من هم مثل تو دارم طعم يتيمي رو مي چشم پس ترحم اينجا جايي نداره.
صورت سعيد جدي بود و سخت،نگاهش به افق بود و صدايش بغض دار،چشمانش پشت عينك تيره اش پنهان بود اما مي شد حدس زد كه غرق در اشك
-من...
-اگر حرفات تموم شده بهتر بري،چيزي به تاريك شدن هوا نمونده.
بلند شدم و خاكهاي لباسم را تكاندم و زير لب براي همه خفتگان خاك فاتحه اي فرستادم،بعد با سعيد قدم رنان به سمت پاركينگ حركت كرديم
-سعيد...من خيلي با طناز صحبت كردم اما اون اعتقادات خاص خودش رو داره.
-مي دونم با هم حرف زديم،دلايلش برم قانع كننده نبود براي همين بهش گفتم من هيچ وقت درخواستم رو پس نمي گيرم و منتظر جوابش مي مونم.
-تا كي؟
-تا وقتي كه ازدواج و بفهمم اصلا در دلش جايي ندارم.
-اين راهش نيست.
-تو راه بهتري سراغ داري.
-من؟!نه...اما تو بايد سروسامان بگيري،تا كي مي خواي تنها بموني.
-حرفهاي مامانم رو مي زني،مامان بزرگ.
-يعني مامانت اينقدر پيره،جرات داري جلوي خودش بگو.
-گفتم.تازه بهش مي گم تو كه عروس داري،بيكاري يه دشمن ديگه مي خواي براي خودت بسازي و من بدبخت رو گوشت قربوني كني.
-خوبه والله،مامانت همين طوري نمي تونه ما رو ببينه تو هم داري زمينه سازي مي كني بعد انتظار داري خواهرم بهت جواب مثبت بده.
-طناز به من اكي بده،كاري مي كنم كسي از گل كمتر بهش نگه.
-نظر من مهم نيست بايد نظر مساعد طناز رو جلب كني.
-طنين مي شه...
-چيه،چرا حرفت رو نمي زني.
-تا تو از پارك بياي بيرون،من هم اومدم.
-كجا مي ري؟
-مطمئنا پياده نيومدم،مي رم ماشينم رو بردارم و پشت سرت حركت كنم.
-سعيد مي تونم تنها برگردم،مشكلي نيست.
-برو دختر،تو هر كاري كني من تا پشت در خونتون اسكورتت مي كنم.
***
پيكر خسته ام را روي صندلي رها كردم.
-چه خبر شده،اين چه قيافه اي به خودت گرفتي؟
-بدبخت شدم طناز.
-چي شده؟
-هيچي،حضرت آقا هوس كردن برن ويلاي كيش.
-چه دخلي به تو داره؟
-من هم بايد برم.
-مگه بده ميري يه هوايي عوض مي كني،هم كار هم تفريح.
-مثل اينكه متوجه نيستي چطور مي رن كيش.
-بستگي داره و بيشتر با...آي گفتي،حق با توئه.
-كافيه يكي از مهماندارها منو بشناسه،مي دوني چي مي شه.
-چرا بانو و يا سمانه نمي رن.
-آقا لطف كردن به بانو مرخصي دادن بره ديدن بچه هاش شهرستان و از شانس من،سمانه بايد بره خونه خواهرش چون قرار براش خواستگار بياد و اين افتخار نصيب من شده.
-حالا مي خواي چيكار كني؟
-نمي دونم.
-مي خواي من برم،مثلا تو مريض مي شي و منو جاي خودت مي فرستي.چطوره،فكر خوبيه نه؟
-با اتفاقي كه اين هفته افتاد امكان نداره بذارم تو بري.
-چي شده؟باز هم فرزاد.
-آره،ا جلوتو نگاه كن.تو با اين رانندگيت چطور تا به حال تصادف نكردي.
-تو به رانندگي من كاري نداشته باش،تعريف كن.
-من تعريف كنم تو يادت بره راننده اي،ما ده دقيقه ديگه خونه ايم و برات تعريف مي كنم،چيكار مي كني آروم تر.
-مي خوام زودتر برسيم.
-فدات شم،من هم مي خوام برسم اما نه به قبرستون.
طناز به سمت چپ پيچيد،مي تونم قسم بخورم ماشين رو دو تا چرخ طرف راننده بلند شد.جيغ كشيدم:
-چيكار مي كني ديوونه...
-دس فرمون آبجيتون بود،حال كردين.
-مردهشور تو رو ببرن با اين دس فرمونت.
-مي بينم ادبتو خونه معيني فر جا گذاشتي.
-جلوتو نگاه كن،باز زل زده به من.
-بيا اين هم خونه،با اين غرغر كردن تو خوبه برام حواس باقي موند كه سالم برسيم.
-خجالت هم خوب چيزيه،بد نيست بدوني.
همراه ما چند تا جوون ژيگول سوار آسانسور شدن و قبل از بسته شدن در آسانسور،آقاي رجب لو جلوي ما سبز شد كه سريع پشت به او كردم.
-خانم ها،آقايون كجا؟ا خانم نيازي شماييد؟آقايون با شما هستند.
قبل از طناز يكي از اون جوون ها كه مو هايش را مثل جوجه تيغي آرايش كرده بود گفت:
-بله ما با خانم ها هستيم.
آقاي رجب لو مردد به طناز نگاه كرد و طناز براي رهايي از اين مخمصه با سر حرف پسرك را تاييد كرد تا اچازه حركت به آسانسور داده شود،نفس عميقي كشيدم به طناز نگاه كردم.
-شما هم خونه بهزاد اينا دعوتيد؟
همون جووني كه خودش را وصله ما كرده بود،طناز را مخاطب قرار داده بود.
-نه،ما مي ريم طبقه هشتم.
-امشب اينجا دو تا مهمونيه؟
-نه.
-پس اينجا ساكنيد.
-نابغه ساكنند ديگه،وگرنه سرايدار از كجا اين خانم رو مي شناخت.
جوونك نگاهي به دوستش انداخت و گفت:
-آره،چرا به مغز خودم نرسيد.
يكي ديگه شون گفت:
-چون هنوز آكبنده.
-خجالت بكشيد،جلو خانم بده...خانم اينها ذاتا بي شخصيت هستند.من از طرف بهزار از شما دعوت مي كنم بيايد مهموني،خوش مي گذره ها.
پشت به آنها،رو به در بسته آسانسور ايستاده بودم و قيافه طناز را نمي ديدم.
-نه متشكرم،نمي تونم دعوتتون رو بپذيرم.
-آخه چرا؟
ملودي كه طبقه هشتم را اعلام كرد از آسانسور زدم بيرون،صداي پاي طناز پشت سرم مي آمد و بعد صداي پسرك را شنيدم.
-اگر پشيمون شدي بيا طبقه پانزدهم.
همراه با غرغرهاي طناز راهرو را طي كردم و كليد را داخل قفل انداختم و گفتم:
-تموم شد.
-نه...وقتي ميگم از خونه آپارتماني بدم مياد مي گي بهانه مي گيري،ديدي آدم حتي توي خونه خودش هم امنيت نداره پسره پرو...حتما آخر شب شاهد يه فيلم تعقيب و گريز پليسي هستيم.
در را باز كردم،وارد شدم و گفتم:
-باز هم مي گم بهانه مي گيري،خودت به پسر رو دادي.تشريف نمياري داخل؟
تابان جلوي تلويزيون لم داده بود كه با ديدنم از بلند شد و به سويم آمد.
-سلام آجي جون،اومدي.
-من اينجا بوقم تابان خان،سلامت كو...
-طناز شروع نكن،تابان به هردوي ما سلام كرد،مگه نه داداشي؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آره خب...
-تا من برم يه دوش بگيرم و طناز لباسش رو عوض كنه،ترتيب يه چايي مشت رو مي دي؟
-چشم.
-فداي داداش گلم.
حوله ام را روي شونه ام انداختم،به سمت حمام مي رفتم كه جلوي در با طناز رخ به رخ شدم.
-كجا؟
-حمام.
-ا،تو قرار بود برام تعريف كني.
-باشه سرفرصت.
-منو گذاشتي سركار.
-نه به جان طناز،دركم كن خسته ام.
-بفرماييد.خانم آخر هفته ها مياد آوازه خستگيش گوش عالم رو كر مي كنه،پس من چي بگم كه از صبح تا شب تو اين چهار ديواري زندونيم و كارم شده بشور،بذار و بردار و تفريحم شده فيزيوتراپي مامان.بخدا ديگه بريدم،يه خورده هم فكر من باش.
با بغض لبه تخت نشست،حق داشت در اين چند ماه اخير زندگي ما به طور كلي تغيير كرده بود.كنارش نشستم و دستي به موهايش كشيدم و گفتم:
-طناز...خواهر خوبم.مي فهمم چي مي گي اما چكار مي شه كرد،دلت مياد مامانو بذاريم آسايشگاه.
-نه،اما مي تونيم يه پرستار بگيريم.
-از پس خرجش برنميايم.
-اينطوري هم كه نمي شه.
-چه مي شه كرد بايد تحمل كنيم،مگه خودت نمي گي با فيزيوتراپي بهتر شده و مي شه به بهبوديش اميدوار بود.چطور وقتي ما بچه بوديم اون نمي گفت خسته شدم،حالا نوبت ماست.
-فقط من اين وظيفه رو دارم.
-نه،آخر اين ماه از خونه معيني فرها ميام بيرون و نوبتي از مامن پرستاري ميمي كنيم.حالا لباستو عوض كن صورتتو بشور تا من از حمام بيام...اصلا مي خواي با دوستات تماس بگير امشب بريد بيرون.
-چيه،باز هم مي خواي از زير تعريف كردن در بري.
موهايش را بوسيدم و گفتم:
-نه برات تعريف مي كنم وفت خواب باشه،حالا اجازه هست برم حمام.
-باشه من هم برم تا،تابان خودشو نسوزونده.
با دستمال دور دهان مامان رو پاك كردم و سيني غذايش را روي ميز عسلي كنار تختش گذاشتم،بعد دستهاي پرمهرش را در دست گرفتم و نوازش كردم.چشمان پرسوالش را به من دوخته بود و دلم تاب نياورد بيشتر به آن نگاه نگران نگاه كنم.
-خيلي دلم براتون تنگ شده بود اما شرمنده خيلي سرم شلوغه،البته يه دلگرمي دارم و اون هم بهبود نسبي شماست.طناز مي گفت كه دكترا خيلي اميدوارن.
نگاهم كل سالن را طي كرد،سالن ابهتي خاص داشت اما به تازهواردين آرامشي عطا مي كرد.گوشه اي از سالن دو تا ميز بزرگ قرار داشت همراه با دو صندلي كه يكي از آنها اشغال بود و آن شخص هم خود را در پناه كامپيوترش مخفي كرده بود.به سويش حركت كردم،صداي پاشنه كفشم در سالن مي پيچيد.كنار ميز منشي ايستادم خانم داشت با تلفن صحبت مي كرد،كمي از چهره اش را بررسي كردم با اينكه سن و سالي ازش گذشته بود اما چهره اي زيبا و متين داشت و آدم از ديدن چهره اش لذت مي برد.لحظه اي سربلند نمود و نگاهم كرد،لبخند زدم و با سر سلام كردم او هم همينطور جوابم را داد و دوباره به سررسيد مقابلش نگاه كرد و گفت:
-آقا خدمتتون گفتم تا هفته آينده وقت ندارن...نه آقا نمي شه...من نمي تونم كاري براي شما انجام بدم...نه آقا،من نمي تونم تلفن شما رو به اتاقشون وصل كنم...هرطور ميلتونه اما حضور شما اينجا وقت تلف كردنه...شما كه چند ساله با ايشون كار مي كنيد و اخلاقشون رو مي دونيد...كاري از من برنمياد،خدانگهدار.
او گوشي را گذاشت و نفسي تازه كرد و گفتم:
-با آقاي معيني فر قرار ملاقات داشتم،نيازي هستم.
-وقت...گفتيد خانم نيازي.
-بله...
-پس فرشته نجات من هستيد...من بختياري هستم.بيا خانمي،بيا روي اين صندلي بشين كه خيلي كار داريم.
خانم خوش مشربي بود و با صبر و حوصله تمام مسئوليتم را توضيح مي داد،در اين بين از شوخي و خنده كم نمي ذاشت.موقع ناهار به سلف شركت رفتيم و من را به چند نفر معرفي كرد،گهگاهي هم با سر با اشخاصي كه با او فاصله داشتن احوالپرسي مي كرد و افرادي را هم به من معرفي مي كرد و بعد با خنده مي گفت،نمي خواد همه افراد رو به خاطر بسپاري به مرور با اينها آشنا مي شي ناهارت رو بخور توانايي داشته باشي براي بقيه كارهاي باقي مونده.همراه با خوردن غذا گوشه اي از زندگيش را برام تعريف كرد،در جواني بيوه شده بود و با زحمت و پشت كردن به خودش تنها دخترش يادگار عشق بزرگش رو به ثمر رسونده بود و با ازدواج دختر به علت تنهايي به كارش ادامه داده بود.حالا مادربزرگ شده بود و مي خواست اوقاتش رو با نوه اش سپري كنه مي گفت،خسته شده و مي خواد استراحت كنه.بعد از ناهار كارها رو عملا به دستم سپرد و خودش نقش يه ناظر رو به گردن گرفت،مي گفت خيلي از كارها نياز به زمان داره تا بتونم بهش وارد بشم.حق هم داشت،شركت به اون بزرگي كار زيادي داشت كه منشي مدير كل بايد انجام مي داد.در پايان گفت از فردا نمياد و من بايد همه كارها رو تنظيم كنم.
***
سه روز از آغاز كارم گذشته بود اما هنوز حامي را نديده بودم.ظهر روز چهارم آمد با چهره اي پر از اخم در حالي كه به حرفهاي آقاي جوادي معاون شركت گوش مي داد،به احترامش ايستادم اما اون بدون اينكه نگاهم كنه به سوي اتاقش رفت و در حال در باز كردن گفت:خانم نيازي بگيد از بايگاني پرونده شركتN.Dكانادا رو بيارن.
يه تلفن به بايگاني زدمو يه تماس هم با آبدار خونه گرفتم و از آقا كريم خواستم براي آقاي رئيس و همراهش قهوه بيارند،بعد فرصت بود براي فكر كردن درباره رفتار حامي.يكي نيست بگه دختر احمق تو رو چه به پليس بازي،كم تو خونه اش تحقير شدي اين كارو قبول كردي.حق با طناز،پيدا كردن اون كتابهاي خطي به چه قيمتي تموم مي شه من شخصيتم رو دارم زير پاي اين خانواده له مي كنم،براي چهار تا ورق پاره براي كي براي تابان و طناز...اين از طناز كه اين همه منو برده زير سوال يعني تابان هم بزرگ بشه منو مسخره مي كنه...بي خيال هرچي پيش اومد،من شش ماه براي اين كار وقت گذاشتم و حالا دو ماهش مونده لااقل در آينده وجدانم راحت كه تلاشم رو كردم.
وقتي پرونده مورد نظر رو از بايگاني آوردن،به قصد بردن پرونده پشت در اتاقش رفتم.همزمان در باز شد و جوادي بيرون اومد و با لبخندي آروم گفت:
-حسابي فيوز سوزونده،مراقب باش برقش نگيردت.
چه پرو،به قول طناز چايي نخورده پسرخاله شد.جوابش رو ندادم و وارد اتاق حامي شدم تا اون لحظه اتاقش رو نديده بودم،تزئينات اتاقش بين دو رنگ قهوه اي و كرم بود.وسايل اتاقش تشكيل مي شد از يك ميز مديريت بزرگ همراه با ميز كنفرانس هشت نفر و در سوي ديگر اتاقش يك ست مبل راحتي با روكش چرم قهوه اي،پرده هاي اتاق كرم خوشرنگ بود.پنج دقيقه جلو ميزش ايستاده بودم و او بدون اينكه نگاهم كند با لپ تابش سر و كله مي زد،بالاخره روزه سكوتش رو شكست و گفت:
-بذاريدشون روميز...امروز چند تا قرار ملاقات دارم.
-نمي دونم،بايد ببينم.
روي برگه چيزي نوشت و به سويم گرفت و گفت:
-برگرديد پشت ميزتون،بريد توي اين سايتها و مطالب جديدشون رو سرچ كنيد...خبر بديد با چند نفر قرار ملاقات دارم...هرچي كه بايد امضا كنم بياريد.
كارهايي كه گفته بود انجام دادم،آخر وقت ازم خواست هرچه سرچ كردم پرينت بگيرم تا مطالعه كند.
***
-سلام،اومدي.
طناز در حال جمع كردن طرفهاي ميوه روي ميز بود.
-سلام...مهمون داشتي؟
-آره.
سيني به دست به طرف آشپزخونه رفت و گفت:
-نگار اينجا بود...چه خبر امروز چه طور بود.
-هيچي...
-سلام آجي جون.
-خوبي تابان.
-مگه با حضور اين خانم و دوستش مي شه خوب بود.بخدا ابن قديميا خيلي آدماي باحالي بودن كه مي گفتن ديوانه چو ديوانه بيند خوشش آيد،حكايت خواهر منه.نبودي ببيني اين دو تا بهم نگاه مي كردن و قهقهه مي زدن،حالا خوبه يكيشون خواهرم بود و من هم آبروي خواهرم رو نمي برم ولي خواهر من جاي ديگه اينجوري نخند فكر بد در موردت مي كنن.
-خوبه...خوبه،كارم به جايي رسيده كه اين نصف آدم منو مسخره كنه.
-من دارم با آجي جونم حرف مي زنم،تو چرا خودتو قاطي مي كني.
-شما دو تا دعوا كنيد تا من بيام.
به سمت اتاقم حركت كردم و تابان هم دنبالم اومد،در حال باز كردن دكمه مانتوم گفتم:
-چيه؟چيزي مي خواي.
تابان از در اتاق نگاهي به بيرون انداخت و بعد به چهارچوب تكيه داد و گفت:
-مي شه بياي مدرسه.
-من كه چند روز پيش مدرسه تو بودم،كاري كردي.
-من،نه بخدا...بچه ها هر چهار تا لاستيك ماشين آقا معلم رو پاره كردن،نمي دونم چرا فكر كردن كار منه و امروز منو دفتر خواستن كه من گفتم خبر ندارم.بعد سركلاس رياضي آقا معلم منو برد پاي تخته و چند تا مسئله گفت كه نتونستم جواب بدم و منو از كلاس بيرون كرد،آقا ناظم وقتي منو ديد گفت فردا با بزرگترت بيا.
-باز چيكار كردي؟
تابان از ديدن طناز يكه خورد و بعد با اخم گفت:اگر مي خواستم تو بدوني نمي اومدم تنهايي با طنين حرف بزنم.
طناز بي تفاوت نسبت به ناراحتي تابان اومد و روي صندلي نشست و گفت:
-طنين چي شده،چرا بايد بزرگترشو ببره مدرسه؟ديدم دنبال تو راه افتاده،شصتم خبردار شد شازده گل كاشته.
-طناز!...تابان خودت فكر مي كني چرا به تو شك كردن،مگه روز قبل معلمت بهت چيزي گفته بود يا تو شيطنتي كردي؟دوستات چطور.
-بخدا نه،به جان مامان كاري نكردم،من اصلا با كسي دوست نشدم.
-چي شده طنين؟
-هيچي بايد فردا برم مدرسه تابان،اشتباه شده...تابان مرد و مردونه همه چيزو گفتي،نيام مدرسه دروغگو شم و آبروم بره.
-همه چيزو گفتم،مي ياي؟
-آره،حالا برو سر درس و مشقت.
تابان رفت و طناز همچنان مصر بود كه مشكل تابان را بداند،وقتي حرفهاي من تموم شد گفت:
-مي خواي كار داري من برم،من كه بايد برم دارالترجمه يه سر هم به مدرسه اون مي زنم.
-نه خودم مي رم اگر مي خواست تو بري سعي نمي كرد مخفيانه به من بگه،كمتر باهاش كل كل كن.
-اون به من گير مي ده...مرجان صبح زنگ زد.
-چي مي گفت؟
-هيچي حرفاي تكراري،از بي معرفتي تو.كجا؟
-برم بهش زنگ بزنم.
-پرواز داشت،فردا عصر خونه است.
-باشه...تو هم سرت گرم بود نه.
-آره مرديم از خنده...تازه به بحث شيرين غيبت هم پرداختيم و در آخر گناهان دوستان عزيز سبك شد و ما سنگين.
-پس حرفاي تابان درست بوده.
-اي گفتي،تو نمي دوني ما چيكار كرده بوديم...گوش كن،ترم پيش من ترم آخر بودم و فقط يه درس با نگار و بقيه هم دوره اي ها داشتم.يكي از پسرها خيلي شلخته بود و همون ترماي اول اسمش و گذاشتيم شپش،هميشه ژوليده و نامرتب مي اومد سر كلاس.پسرا ازش فراري بودن چه برسه به ما دخترا،سرتو درد نيارن يه روز اين پسره شپش اومد جزوه منو خواست و من هم خجالت كشيدم ندم،دادم به اين آقا و ديگه اون جن شد و من بسمه الله.تا اينكه با يه نقشه حسابي كه نگار كشيد طي يك عمليات پارتيزاني شپش رو گير انداختيم و اون هم با تته پته كردن فراون گفت،تو خوابگاه با دوستاش شوخي مي كرده وقتي مسخره بازيشون تموم شده ديده جزوه من بدبخت پاره و خيس زير پاهاشون افتاده.وقتي شنيدم خونم به جوش اومد اما ديگه نمي شد كاري كرد،شپش سر به زير چند قدم عقب عقب رفت و در يك چشم بهم زدن غيب شد.تا اينجا داستان من و حالا داستان نگار،نگار با يكي از اين دختر افاده اي ها اصلا راه نمي اومد و اسمشو گذاشته بود دماغ فيل،آخه طرف بدجوري نگارو چزونده بود.همون روز كه شپش از قرباني شدن جزوم گفت،سركلاس نگار بهم گفت مي خواي از شپش انتقام بگيري دلت خنك بشه.
-آره،چطوري.
-صبر كن.
آخر ساعت دو تا نامه نشونم داد و يكيش رو بدستم داد و گفت:
-بذار لاي كلاسور دماغ فيل.
-اون يكي مال كيه؟
-صبر كن مي فهمي،فقط نفهمه كار توئه.
وقتي نامه را لاي كلاسور طرف گذاشتم نگار داشت با شپش حرف مي زد كه با يه نيم نگاه به من اشاره كرد،شپش هم با گردني كج به من نگاه مي كرد و قيافه اش از شرمندگي چروك شده بود.زماني كه از كلاس بيرون اومديم نگار دستم را كشيد و پشت در ايستاديم،استفهام آميز نگاهش كردم اما او انگشت اشره اش را روي بيني اش گذاشت.بعد از چند دقيقه كه كلاس كاملا خلوت شد نگار سركي به داخل كلاس كشيد و به من هم اشاره كرد اينكار را كنم،شپش نيشش تا بناگوشش باز بود و داشت نامه اش رو مي خوند اما قيافه دماغ قيل مثل يه كوه آتشفشاني در حال انفجار سرخ بود و داشت به شپش نگاه مي كرد.شپش وقتي مطالعه اش تموم شد دماغ فيل رو ديد و مثل آدمي كه گنج پيدا كرده باشه به اون نگاه كرد اما اين حالت براش دوام زيادي نداشت و به يكباره جنجالي شد بيا و ببين،هنوز چيزي نگذشته بود كه جمعيتي زيادي جلو در كلاس جمع شدن و ما هم رديف جلو با بهترين كيفيت اين فيلم رو مي ديديم اما متاسفانه حراست جلو اكرانش رو گرفت.نگار ديگه كنترل خنده اش رو نداشت،رفتيم روي چمن ها نشستيم و نگار ميار خنده گفت چنان نامه عاشقانه اي براشون نوشته بودم كه اگر چاپ مي شد،دست داستان ليلي و مجنون رو از پشت مي بست.امروز كه نگار با يه كارت عروسي اومد،ديگه كم مونده بود روي سرم شاخ سبز شه آخه دماغ فيل داره با شپش ازدواج مي كنه.
به حرفاي طناز مي خنديدم و در تعجب بودم از اين ازدواج عجيب.
-واقعا ديدن داره اين عروس و دوماد،ولي دوستان با معرفتي داري با اينكه فارغ التحصيل شدن تو رو فراموش نكردن.
-آخه اين عشق سوزان و اين عروسي رو مديون خشم من و مغز فعال نگار هستن،حتي شپش موقع كارت دادن به نگار گفته بود جزوه خانم نيازي باعث شد من درس عشق رو اون ترم بردارم و اين ترم امتحان بدم و نمره قبولي بگيرم.
-پس طرف فهميده كار شماست،حالا با چه رويي مي خواي بري عروسيش.
-با سربلندي.
-خيلي رو داري بخدا.
***
كيفم را داخل كمد كوچك زير ميز گذاشتم و از آقا كريم بابت چاي تشكر كردم و گفتم:
-آقاي معيني اومدن.
-بله خانم نيازي،سراغ شما رو مي گرفتند.
-باشه الان مي رم خدمتشون.
برگه ها را مرتب كردم و نامه هايي كه نياز به امضا داشت رو برداشتم و با ضربه اي ملايم وارد اتاقش شدم،داشت چيزي مي نوشت.
-سلام آقاي معيني فر،اين نامه...
-معيني هستم خانم نه معيني فر.الان وقت اومدنه،ساعت ده.
-شرمنده،مسكلي پيش اومد.
-بفرماييد به كارتون برسيد.
از اتاقش بيرونم كرد بد اخلاق،هنوز به در نرسيده بودم صدايم زد و يك دسته از برگه هايي رو كه ديروز از سايت مورد نظرش سرچ كرده بودم به سويم گرفت و گفت:تا آخر وقت ترجمه كنيد.
خشكم زد اين همه برگه،با گيجي پرسيدم:
-همه اينها رو؟
-بله خانم،همه برگه ها.
آدم بي منطق مي خواست دير اومدنم رو اينطور توبيخ كنه اما اگر تو پرويي،من پروترم و نمي ذارم به خودت ببالي كه من كم آوردم.ساعت سه و نيم عصر كارم تموم شد،گردنم خشك شده بود و در حال ماساژ ليوان نسكافه را برداشتم اما با خوردن جرعه اي از اون اخمهام تو هم رفت.سرد شده بود از خوردنش منصرف شدم و برگه ها را مرتب كردم و به اتاق حامي برگشتم،لم داده بود و داشت برگه هايي رو به زبان انگليسي مي خوند.با ديدنم گفت:
-كاري پيش اومده.
دسته برگه ها رو روي ميزش گذاشتم و گفتم:تموم شد آقا.
-تموم كردي!
با مهارت اثر تعجب را از صورتش پاك كرد و گفت:
-خوبه...
بعد برگه هاي زير دستش رو جمع كرد و به سويم گرفت.
-اينها رو تا فردا،آخر وقت اداري ترجمه كن.
اين ديگه آخر بيرحمي بود،مطالعه اونا سه روز وقت مي برد و اون از من انتظار محال داشت.برگه ها رو گرفتم و گفتم.
-سعي مي كنم امري نداريد.
-نه...كارهاي عقب مونده رو انجام بديد،صبح دوساعت و نيم تاخير داشتي و بهتر اين تاخير رو جبران كني.
آه از نهادم برخاست،اين ديگه كي بود.صبح به علت عجله صبحانه نخورده بودم و ظهر هم وقت نداشتم ديگه از گرستگي سرم داشت گيج مي رفت،گفتم:
-اگر از نظر شما اشكالي نداشته باشه فردا اين تاخير رو جبران كنم.
-كار امروز رو به فردا مسپار،بفرما خانم.
بهتر ديدم غرورم رو حفظ كنم،از گرسنگي حرفي به ميان نياوردم و به پشت ميزم برگشتم.وقتي آقا كريم آخر وقت براي نظافت اومد،ازش خواستم برام چاي با شيريني بياره تا كمي از دل ضعفه ام جلو گيري كنم.


2-12
-اومدي طنين،بيا يه خبر مهم...واي طنين باورت نمي شه بيا اينو ببين.
پاكت مخصوص كارت عروسي را روي هوا تكان داد و گفت:اگر گفتي اين چيه.
-اين ديگه معما طرح كردن نمي خواد،معلومه ديگه كارت عروسيه،خوب تو پنجشنبه پيش عروسي بودي وگرنه فكر مي كردم چندين ساله به عروسي دعوت نشدي.
-نه منظورم اينكه كارت دعوت كيه.
-حتما يه دوست ديگه ات كه تو و نگار به هم سنجاقشون كردين.
-نه...تو چرا اينقدر ديپرسي.
-يعني نمي دوني؟
-نه از كجا بدونم...نكنه اين پسر باز پاچه ات رو گرفته.
-اينكه چيز تازه اي نيست كار هرروزشه،تو اين چهار ماه حسابي به گير دادنش معتاد شدم و مي ترسم اگر يه روز حالم رو نگيره مجبور شي منو به تخت ببندي.
-پس چته؟چرا قيافه مال باخته ها رو به خودت گرفتي.
-سعيد رو ديدم.
-هوم،باز برات نقش يه عاشق رو بازي كرد.
-بخدا طناز گناه داره،اون دوستت داره.
-من دوستش ندارم،زوره؟
-زور نيست،انصاف داشته باش و كمي بهش فكر كن پسر بدي نيست.
-ارزوني تو.
-از من خواستگاري نكرده.
-يعني اگر از تو خواستگاري مي كرد اكي مي دادي.
-چرند نگو...چرا اينقدر مي چزونيش،اون كه ديدن تو نيومده بود اومده بوده مامان رو ببينه.
-پايين كشيك مي كشيد تو بيايي تا مثل بچه لوسها از من شكايت كنه.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نه توي آسانسور ديدمش،داشت مي رفت.
-اه،سعيد ولش كن...نگفتي عروسي كيه.
-مي خواي بگو نخواستي هم نگو،من رفتم استراحت كنم.
راه اتاقم را در پيش گرفتم و طناز هم به دنبالم حركت كرد.
-عروسي مينو دعوت شديم.
حتما اشتباه شنيدم،با ترديد به سويش چرخيدم و چند قدم رفته را برگشتم و برگه هايم را به دستش دادم و كارت را ازش گرفتم.
-بالاخره از خر شيطون پياده شدن و به ازدواج مينو و رسول رضايت دادن.
-نه اونها سوار خر شيطون هستن اما مينو پياده شده.
كارت را از پاكت بيرون آوردم اما به جاي اسم رسول در قسمت اسم داماد،تورج نوشته شده بود.خشكم زد،با تعجب به طناز نگاه كردم و گفتم:اين هم يكي از شوخي هاي مسخره تو نگار،نه.
-نه...امروز كميل اينو آورد و گفت مينو سرعقل اومده و فهميده كه خانواده اش صلاحش رو مي خوان.طوري حرف مي زد كه انگار ما باعث عاشق شدن خواهرش شديم،پسره ي پرو...اينها چيه آوردي؟امشب هم بايد تا ديروقت بيدار باشيم،اين شركت چقدر متن داره كه بايد ترجمه بشه.
-چه مي دونم،همش كه مربوط به شركت نيست و بعضي هاش مال كارخونه اش.
-پس خواهر ما دوشغله ست.
-دو تا نه،سه تا.مترجم كارخونه و شركت و منشي...جدي جدي اين دعوت نامه حقيقيه.
-اي بابا...شك داري زنگ بزن خونه شون،اين مدت كه به تلفن هاي ما جواب سر بالا مي دادن حتما داشتن رو مخ مينو كار مي كردن.
-دلم براش مي سوزه.
-دلت براي خودت بسوزه كه بايد اينها رو ترجمه كني،تازه از من بيچاره ام كه مفتي كار مي كشي.اين پسر منظورش چيه؟
-اون هم يه ديوونه اي مث پدر و برادراش،اي كاش مي شد تو اين دو هفته قبل از عروسي بريم ديدن مينو.
طناز با پوزخندي گفت:
-چي...فكر كنم تو اين دو هفته تحت تدابير شديد امنيتي باشه كه آفتاب مهتاب روي مينو رو نبينه،تو هم جوك مي گي.راستي طنين بيا و يه كاري كن.
-چه كار؟
-پارتي من شو.
-پارتي تو بشم...ها فكر مي كني من با كميل حرف بزنم،مي ذاره مينو رو ببينيم.
-اه كي گفت مينو...تو نمي خواي از فكر مينو بيايي بيرون.
-چرا درست حرف نمي زني.
روي مبل لم دادم و پاي راستم رو روي پاي چپم انداختم و سر تا پاي طناز رو نگاه كردم،با لبخندي روبرويم نشست و گفت:
-از حامي بخواه منو استخدام كنه،هم كار تو سبك مي شه و هم من يه كار درست و حسابي پيدا مي كنم و از دست اين مظفري و دارالترجمه مسخره اش راحت مي شم.
-من چه غلطي كنم...هوم...فكر كردي من بخاطر اين شرايط كاري ايده آل دارم اون ايكبيري رو تحمل مي كنم،جدا از اين شرايط و بيگاري مزخرف اون دشمن ماست مي فهمي.
-تو نمي خواي اين افكار پوچ و قديمي رو بريزي دور.
-كدوم افكار؟
-همين دشمني و نمي دونم كينه توزي.
-صبر كن ببينم كجا داري مي ري،حرف زدي بايد جوابش رو بشنوي...مي خواي بگي تو نسبت به اين خانواده كينه نداري.
-نه،پدر مرده و با اين كارها زنده نمي شه.تازه پدرش اين بدي رو در حق ما كرده كه اون هم مرده،ديگه ادامه بازي بيهوده است.
-تو مي خواي چشمتو ببندي اما من نه،هروقت مامان رو مي بينم اين كينه برام تازه مي شه و تا زماني كه زهرم رو به اون خونواده نريزم كوتاه نمي يام.
طناز سكوت كرد و رفت،سكوتش علامت رضايت نبود بلكه فقط كوتاه آمده بود.با خشم مقنعه ام را كشيدم و دستم را روي ميز كوبيدم.
-سلام...بيا طناز اين هم ليست خريد،همه رو خريدم البته مايع دستشويي اون ماركي كه مي خواستي نداشت يه مارك ديگه خريدم.حالا ماكاروني درست كن.
تابان،نايلون خريدش رو روي اپن گذاشت و به من گفت:
-آجي جون...ا پس سعيد كو؟
-رفت.
-رفت؟!كجا؟به من قول داده بود امشب با هم مسابقه بديم،برام به بازي جديد آورده بود.
-كاري داشت مجبور شد بره،گفت بهت بگم قرار مسابقه سرجاشه اما وقتش به بعد موكول شده.
-كاري نداشت،حتما دوباره طناز حالش رو گرفته.نه؟
-خفه شو تابان.
طناز با خشم دستهايش را به اپن تكيه داده بود و به تابان نگاه مي كرد.
-طناز مودب باش،تابان تو هم درست صحبت كن.
-مگه دروغ مي گم،بيچاره سعيد گفت اومده به مامان سر بزنه اما اين خانم تا مي تونست حرف بارش كرد.نمي دونم چرا اون شده دشمن خووني اين خانم.
-تو كار بزرگترها دخالت نكن،برو تو اتاقت.
تابان در حالي كه زير لب غرغر كنان به سمت اتاقش مي رفت گفت:
-آخر هم نفهميدي يه دفعه مي گن بزرگي و دفعه ديگه مي گن بچه اي البته هروقت كار دارن مي گن مرد شدي و خرم مي كنن.
-تابان در اتاقت رو ببند.
به طناز نگاه كردم و سري تكان دادم.
***
صداي قيچ قيچ در آسانسور توجه ام را جلب كرد.هومن از آن خارج شد،مدتها بود نديده بودمش.با لبخندي به سويم آمد و گفت:
-به خانم...طنين خانم بوديد ديگه؟مشتاق ديدار.
-نيازي هستم.
-خانم نيازي...شما كجا،اينجا كجا.
-آقي معيني اينطور صلاح ديدن.
-حامي گفته بود به زبان انگليسي خيلي مسلطي...حقيقت داره؟
-آقاي معيني اينطور عقيده دارن.
-حامي راحت كسي رو تاييد نمي كنه.راستي كدوم موسسه آموزش ديدي،من علاقه زيادي به يادگيري زبان دارم.
-مي تونيد بريد ديدن آقاي معيني،تنها هستند.
روي راحتي نشست و پاهايش را روي هم انداخت و گفت:
-حامي بقدري سرش شلوغه كه از خداشه من ديرتر برم تو دفترش،نگفتيد كدوم موسسه آموزش ديديد.
-موسسه خاصي نبود،بيشتر علاقه ام باعث شد يه چيزي ياد بگيرم.
-چه جالب...خانم نيازي بهت نمي خوره از خانواده معمولي باشي،اسم پدرتون چيه؟
-ناد...ناصر.
نفس عميقي كشيدم،نزديك بود خراب كاري كنم.اين پسره هم چشم زنش رو دور ديده داره مخ منو مي زنه،شيطونه مي گه همچين پرشو بچينم تا عمر داره يادش نره.
-ناصر نيازي...با نادر نيازي نسبت داريد،نكنه عموته.
-ن...نه پدرم تك فرزند بود.
يخ كردم و خودكار درون دستم را محكم فشردم چي مي خواست بدونه،نكنه بويي بردن.زنگ تلفن داخلي راهگشايي براي فرار من بود.
-بله آقاي معيني؟
-با جوادي تماس بگيريد و بگيد قرار داد شمسيان رو بيارن.
-چشم...جناب معرفت هم اينجا هستن،بفرستمشون داخل.
-بفرستيدشون.
به هومن نگاه كردم،متفكر به من مي نگريست.
-آقاي معيني منتظرتون هستن.
-ممنون.
لحظه اي ايستاد و مردد منو نگاه كرد،بعد دسته كليدش را با انگشت مي چرخوند به سمت اتاق حامي رفت.با چشم بدرقه اش كردم و از سر آسودگي نفس تازه كردم و با جوادي تماس گرفتم،منشي اش گفت از شركت بيرون رفته.گوشي را برداشتم تا به حامي اطلاع دهم اما مثل اينكه او گوشي را بد گذاشته بود،خواستم آن را سرجايش بگذارم و به داخل اتاقش بروم كه با شنيدن جمله«اين دختره خيلي زبله»خشكم زد.
حامي جواب داد:من گفتم اين نقشه نتيجه دلخواه رو نداره اما تو اصرار كردي.
هومن-نقشه من حرف نداشت،تو كه نبودي.
حامي-نبودم اما ديدم و شنيدم.
ديده و شنيده،چطور ممكنه!گوشم به آنسوي سيم بود و با نگاهم به روي ديوارها به دنبال دوربين مداربسته مي گشتم.پس اين يه نقشه از پيش برنامه ريزي شده بود،دوربين را كجا تعبيه كرده بود.
هومن-نقشه من حرف نداشت،حالا اين دختره خيلي تيزه و دم به تله نمي ده من مقصر نيستم.
دوست داشتم بقيه حرفاشون رو گوش كنم اما ترسيدم،بايد بعد از اين محتاط تر عمل كنم.گوشي را روي دستگاه گذاشتم و چند تا برگه را بهانه كردم و به اتاق حامي رفتم،حامي پشت ميزش نبود و همراه با هومن روي ست راحتي نشسته بودن.
-آقاي معيني لطفا اين برگه ها رو امضا كنيد.
حامي خودكار رو از جيبش بيرون آورد و مشغول شد،زير چشمي به هومن نگاه كردم داشت نگاهم مي كرد.بعد بي تفاوت اطراف اتاق را نگاه كردم و چشم به تلويزيون ال سي دي دوختم،خاموش بود يعني امكان داشت دوربين به آن وصل باشه اگر روشن بود مي فهميدم دوربين كجا نصب شده.
-بفرماييد خانم نيازي.
-متشكرم...با آقاي جوادي تماس گرفتم نبودن.
-جوادي،چرا؟
پس تماس با جوادي نخود سياه بوده،خودم را به نفهميدن زدم و گفتم:
-شما خواستين،فراموش كردين.
-آهان يادم اومد،باشه مهم نيست بفرماييد به كارتون برسيد.
در را پشت سرم بستم و پشت آن ايستادم،پس اينها به من مشكوك شدن و من در تمام مدت زير نظر بودم.با يادآوري دوربين و اينكه همين لحظه در حال ديدن من هستن،دستپاچه شدم و بدون اينكه به اطرافم نگاه كنمسعي كردم عادي به سمت ميزم بروم و به كار روز مره ام بپردازم.حامي هنگام ظهر با هومن شركت را ترك كردن و منو با حل معماي دوربين هاي مخفي تنها گذاشتن.
تلاشم بي فايده بود،چند بار قصد كردم به داخل دفتر حامي بروم و سر از اين كار دربيارم ولي ترسيدم اين عمل ناشي من به ضررم تموم بشه.اصلا نمي تونستم تمركز كنمو كارم رو انجام بدم،ليوانم را برداشتم به بهانه چاي به سراغ آقا كريم رفتم.
-ا خانم چرا تشريف آوردين اينجا،تماس مي گرفتيد چايي مياوردم خدمتتون.
آقا كريم رو صندلي فلزي قديمي نشسته بود و داشت راديو گوش مي كرد.
-مشكرم آقا كريم،خسته شدم و خواستم به اين بهانه كمي قدم بزنم.حالا يه چايي تازه دم بهم مي ديد.
-به روي چشم.
در حال چاي ريختن بود،دلم را به دريا زدم و گفتم:
-آقاي معيني خيلي كم شركت هستند اما چطور مي تونند از كارمندها مطمئن باشن؟
-خانم،شما تيزه اومديد و خبر نداريد چقدر آقا به ما كارمندها لطف دارن.
-اگر غير از اين بود بايد ظك مي كرد.
عجب آدم دورويي هستم من.
-آره خانم نيازي،آقاي معيني يه گوهر.
-من فكر مي كردم براي امنيت شركت دوربيني چيزي براي كنترل كار گذاشتن.
-دوربين كه بله،الان طرف يه مغازه فسقلي داره توش دوربين مداربسته گذاشته چه برسه به اين شركت با اين ابهت و دم و دستگاه.
-جدا پس چرا من دوربيني نديدم.
-اي خانم دوربين رو جلوي چشم نمي ذارن،آقا كلي پول خرج كرده دوربينهاي مجهزي از خارج آوردن و با وسواس نصب كردن.
پس دوربيني وجود داره و من اين همه مدت زير نظرش بودم،خونه...نكنه تو خونه هم دوربين گذاشته...نه اگر دوربين بود بانو مي گفت...اگر نگفته باشه چي،از حرفهاي حامي به هومن معلوم بود به من شك كرده پس بيخود نبود چند بار مچ منو تو خونه گرفت...خدا كنه تو خونه دوربين نذاشته باشه.
-خانم...خانم.
-بله.
-كجايي،رفتي تو فكر.
-به درايت آقاي معيني فكر مي كردم.
-اگر درايت مديريت نداشت به اين سن نمي تونست رئيس اين شركت معتبر و كارخونه باشه.
درسته كلاهبرداري درايت زيادي مي خواد و بايد آدم باهوشي باشه كه در پوشش اين شركت مهم بتونه مردم رو تيغ بزنه.
-خانم نيازي.
-ها ها...بله چيزي فرمودين.
-كجايي خانم،بفرماييد چاييتون.
-متشكرم.
حالا با كشف موضوع دوربين ها ديگه دست و دلم به كار نمي رفت.
-خانم نيازي،چي شد اين صورت جلسه؟
و بعد صداي گذاشتن گوشي را شنيدم،پسر بيشعور دست پيش مي گيره پس نيفته.
-چيزي شده خانم نيازي؟
به آقاي جوادي نگاه كردم و زير لب گفتم:نه.
در حال مرتب كردن صورت جلسه به ياد برخورد صبحش افتادم،از در كه وارد شد مثل سگ هار منتظر پاچه گرفتن بود.وقتي گفت امروز جلسه مهمي دارم بگيد منشي جوادي بياد اينجا،در ضمن شما هم بايد تو جلسه حضور داشته باشيد و صورت جلسه برداريد.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سلام دوست عزیز به سایت خوش اومدید لطفاًقوانین رورعایت کنین ودیگه تو تایپیک پست ندید پیغامی دارید پیغام خصوصی برام بفرستید .
کلاً نمیدونم من وردش رودارم که 793 صفحه است الان هم 283 صفحه اش رو گذاشتم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
دهانم آتش گرفت و گفتم:
-چشم آقاي معيني فر.
چنان فريادي سرم كشيد و گفت:
-خانم صد بار گفتم،من معيني هستم نه معيني فر.
تا بحال در عمرم كسي سرم فرياد نكشيده بود،چشمانم را بهم فشردم تا صداي خرد شدنم از چشمانم سرازير نشود.او بي رحمانه خرده هاي شخصيتم را زير پا گذاشت و به دفترش رفت،با اومدن آقاي جوادي و رسمي شدن جلسه وارد سالن كنفرانس شدم.چنان اخمهاي آقا آويزون بود كه با يك من عسل هم نمي شد خورد،ولي اين قيافه فقط براي من بود.اين كارش بقدري اعصابم رو متشنج كرده بود كه خودكار در دستم نافرماني مي كرد.
-خانم پورمند مي شه اين صورت جلسه رو براي آقاي معيني ببريد.
خانم پورمند كه داشت آماده مي شد به دفتر كار خودش برود گفت:
-من،خانم نيازس؟
-اگر زحمتي نيست،آقاي معيني اينها رو لازم دارن(به برگه هاي تو كازيو اشاره كردم)من بايد اينها رو وارد كامپيوتر كنم.
-باشه...
قيافه اش داد مي زد كه تمايلي به اين كار نداره...هنوز خانم پورمند قدم به داخل اتاق نگذاشته بود كه صداي فريادش رو شنيدم.
-خانم بفرماييد بيرون،بدين خودشون بيارن.
دختر جوان وقتي صورت جلسه را به دستم داد از لرزش لبهاش فهميدم آماده گريستن،از اون بدتر حال خودم بود.آخر دلم را به دريا زدم و گفتم هرچه باداباد،اگر دوباره بخواد سرم داد بزنه همه اين برگه ها رو به سرش مي كوبم گور پدر اين منشي گري و اون كتابهاي عتيقه حداقل عقده اين چند ماه رو خالي مي كنم.خوشبختانه اصلا نگاهم نكرد گه برسه به اينكه فرياد بزنه،اين وسط دلم بحال خانم پورمند سوخت كه بخاطر من با فرياد اين غول بي شاخ و دم غرورش جريحه دار شد.
در حالي كه صورت جلسه مي داد گفت:
-خانم نيازي اين رو بايگاني كنيد...شما هم حاضر شيد بايد جايي بريم.
خودش مهمانانش رو بدرقه كرد،وقتي كيف به دست جلو ميزم ايستاد نگاهي به قامت بلندش انداختم.
-بريم خانم.
-اساعه آماده مي شم.
از عمد با تاني كارهايم را انجام مي دادم،زير ذره بين نگاهش اين كار خيلي سخت بود اما براي جبران كار امروزش مي ارزيد.نگاهش نمي كردم اما از نفس هاي عميقش مي شد پي به حالش برد.
-خسته نشديد،خانم بهتر بقيه اين كارها رو بعد انجام بديد من عجله دارم.
-چشم رئيس.
آرواره هايش منقبض شد و لحظه اي چشمهايش را بست،بعد از باز كردن آنا به سقف نگاه كرد.طنين فاتحه ات رو بخون كه پا رو پوست خربزه گذاشتي،دختر فرياد صبح بس نبود الان يه سيلي نوش جان مي كني...غلط مي كنه،مگه كيه بخواد دست رو من بلند كنه.
همه اين افكار در عرض چند ثانيه از ذهنم گذشت،با اضطراب آب دهانم را فرو دادم و منتظر عكس العمل حامي شدم.
-ببين خانم نيازي...گوشهات رو خوب باز كن...من نه معيني فر هستم نه رئيس نه قربان،من فقط حامي معيني هستم،روشن شد.
حالا يه نقطه ضعف از اين پسر پيدا كردم،وقتي با آنچه كه انتظار داشتم روبرو نشدم جراتم بيشتر شد.
-بله آقاي رئيس(بعد از مكث چند لحظه اي)آقاي معيني.
خودش فهميد غير عمدي در كار نبوده و بازدمش را يكجا با دهان فوت كرد.
-بريم خانم.
كيفم را روي شانه ام انداختم و گفتم:
-من آماده ام.
جلو تر از من به سمت آسانسور راه افتاد،داخل آسانسور سنگيني نگاهي را حس كردم.حامي به من يره شده بود و نگاهش پر از حرف بود اما نمي توانستم آن را تعبير كنم،براي گريز از نگاهش سرم را با باز و بسته كردن زيپ كيفم گرم كردم.با توقف اتاقك آسانسور نفسي آسوده كشيدم و براي اولين بار پا به پاركينگ شركت گذاشتم و مثل بره اي مطيع دنبال حامي راه افتادم،با ريموت قفل ها رو زد و بعد در جلو ماشين رو باز كرد و با دست اشاره كرد.
-بفرماييد.
به سوي در ديگر رفت و پشت رل نشست،از نشستن در كنارش معذب بودم.با سرعت سربالايي خروجي را طي كرد كه ناگهان نور شديد آفتاب چشمم را زد،عينك آفتابي را از كيفم درآوردم و به چشم زدم.نگاه خيره حامي را حس كردم و با تته پته گفتم:
-چشمم به نور خورشيد حساسه.
-من چيزي پرسيدم.
-خودتون نه،اما چشماتون آره.
از قهقهه ناگهانيش جا خوردم،نه بابا اين يه چيزيش هست نه به صبحش كه پاچه مي گرفت نه به حالا كه خوش خنده شده.عينكش رو از روي جاعينكي كنار شيشه برداشت و به چشم زد و در حالي كه لبخندش را حفظ كرده بود گفت:
-حالا از شر سوالات چشمام در اماني...
-حالا كه چشماتون رو پشت عينك پنهون كردين مي تونم بپرسم كجا مي ريم.
-جايي كه داريم مي ريم چه ربطي به پنهان شدن چشمام داره.
-بدتون نيادا...من از چشماتون مي ترسم.دوباره صداي شليك خنده اش را شنيدم تا جايي كه با من بود سرش به جايي نخورده،پس چرا اينقدر مي خنده.خنده اش را جم و جور كرد و گفت:
-چرا ناراحت شديد.
-من؟ناراحت نشدم فقط جا خوردم.
-چرا؟
-يعني خودتون نمي دونيد چرا؟...نگفتيد كجا مي ريم.
-خاطرت جمع،خيال دزديدن شما رو ندارم...مي ريم كارخونه،چند تا مهندس خارجي اومدن بايد حرفاي اونها رو براي كارگرها ترجمه كنيد.قبل از شما مهندس كرمي اين كار رو مي كردن اما امروز صبح در حال ورزش كردن زمين خوردن و تاندون پاشون پاره شده و نمي تونند بيان كارخونه.
-واي نه،يه كار ديگه.
در حال دنده عوض كردن گفت:به شما گفته بودم بايد كارهاي ترجمه كارخونه و شركت رو انجام بدين.
-بخدا اين انصاف نيست،از قرائن معلومه شما قبلا دو تا منشي داشتين با يه مترجم اما در حال حاضر من كار اين سه نفر رو انجام مي دم.در ضمن بقدري شما كار براي منزل با من همراه مي كنيد كه من بدبخت مجبورم از خوابم بزنم،بخدا من از زماني كه استخدام شركت شما شدم شبي دو سه ساعت بيشتر نمي خوابم.تازه اين رو هم مدايون كمكهاي خواهرم هستم،اگر اون نباشه ديگه اصلا وقتي براي خواب نداشتم.
-با اين حساب خواهرتون هم مسلطه به زبان،باشه حاضرم خواهرت رو هم استخدام كنم ديگه جاي شكايتي نيست.
-خواهرم نه،اون نمي تونه اين شغل رو قبول كنه.
-چيه،مي ترسي كارت رو از چنگت در بياره.
-نه نه،مسئله اين نيست...اون براي يه دارالترجمه كار مي كنه،تازه نمي شه مامان رو تنها گذاشت و يكي از ما بايد هميشه پيشش باشيم.
-چه بد،باشه يه منشي استخدام مي كنم تا كارهاي شما سبك بشه ديگه چه بهانه اي داريد.
-متشكرم...
-خانم نيازي خيال نداريد حال بانو رو بپرسيد.
-اتفاقا دلم خيلي براش تنگ شده اما شما رفت و آمدم رو به منزلتون قدغن كرديد.
-آمدو شد شما رو ممنوع كردم،تلفن زدن شما رو قدغن نكردم.
-من فكر كردم دستور شما شامل همه نوع ارتباطه.
دوست نداشتم به اون حادثه اشاره كنم اما يك سوال مثل موريانه ذهنم را مي خورد.
-ب...ببخشيد اينو مي پرسم...
-بفرماييد.
-از فرنوش چه خبر،با اون اتفاق چه كرد.
به يكباره جمله ام را گفتم و در آخر نفس عميقي كشيدم،از سكوت چند دقيقه اي حامي ترسيدم و خودم را لعنت كردم.
-هنوز هم بهش فكر مي كنيد.
-اون دومين صحنه وحشتناك عمرم...شبهاي اول همش كابوس مي ديدم و اون صحنه از جلو چشمم كنار نمي رفت اما مدتي كه كمتر كابوسشو مي بينم...ديشب دوباره اون اتفاق رو تو خواب ديدم...
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
-نه منظورم...فراموش كن.
-چي رو؟سوالم رو.
-نه...فرنوش نيومد حتي وقتي احسان خبر رو بهش رسوند گفت من هيچ برادري ندارم و شما براي من مردين،فقط با من زماني تماس بگير كه بايد بيام ارثيه ام رو بگيرم...هميشه اسفنديار رو لعنت مي كنم،تا زماني كه خودش بود كم عذابم نداد حالا هم كه مرده بچه هاش موجب عذابم مي شن.باز خدا رو شكر،احسان از خون مامان تو رگهاش هست كه نذاشته به پليدي پدرش باشه اما اون خواهر و برادر به تمام معنا عفريته بودن و هستن...بهتر بريم سر موضوع كارخونه،در زمان نصب اين دستگاهها لازم نيست بيايد شركت،راننده رو مي فرستم بياد دنبالتون مستقيم شما رو بياره كارخونه...
از نه گفتن ناگهاني من هر دو يكه خورديم.
-چي؟نه.
خاك بر سرت،حالا چطور مي خواي اين گندي كه زدي رو رفع و رجوع كني.
-نمي خواد راننده بياد دنبالم.مي دونيد تو محله اي كه من زندگي مي كنم چطور بگم،برام بد مي شه.
چه دروغگوي ماهري شدم!
-باشه...مي خواين با آژانس بيايد به حساب كارخونه.
-خيلي خوبه.
حامي جلو يه در بزرگ شيري توقف كرد و چند تا بوق زد،در باز شد و يك مرد ميانسال در چارچوب آن ظاهر شد و دستي براي ما بلند كرد.با يك تك بوق وارد شديم و حامي با يك فرمون ميان دو ماشين پارك كرد و به سوي يك ساختمان دو طبقه با نماي گرانيت مشكي و پنجره هاي نقره اي رنگ كه شيشه رفلكس هاي را در آغوش گرفته بود حركت كرد.ساختمان مربوط به قسمت اداري كارخونه بود،در طبقه اول چندين اتاق بود كه هركدوم با يك تابلو كوچيك نوع فعاليت داخلش رو مشخص كرده بود.به وسيله پله ها به طبقه دوم رفتيم،يك سالن نسبتا بزرگ كه با يك ميز منشي و چندين صندلي با روكش چرم مزين شده بود.حامي بقدري تند قدم برمي داشت كه فرصت نكردم بقيه سالن را نگاه كنم،منشي با ديدن ما از جا بلند شد و حامي بدون اينكه نگاهش كند با دست به او اشاره كرد تا بنشيند پس رفتارش تنها با من اينطور نبود.در اتاق مدير كل رو باز كرد و به من اشاره كرد تا اول وارد شوم.احسان به احترام ما بلند شد و گفت:
-به به طنين خانم،پارسال دوست امسال آشنا چه سعادتي.
-خواهش مي كنم آقاي معيني...فر.
اين مكث من در بيان نام خانوادگي احسان باعث خنده حامي شد و در حالي كه دو برادر با هم دست مي دادن گفت:
-خانم نيازي اگر به احسان بگي معيني ناراحت نمي شه درست برعكس من،پس سخت نگيريد.احسان اينجا ديگه ايشون طنين نيست،فقط خانم نيازي هستن.
-بفرماييد بشينيد،بگيد چه مي كنيد با سخت گيري هاي حامي.
-جز سوختن و ساختن كاري هم مي شه كرد.
-به جاي شمردن محاسن من بگو چه خبر،روند كار چطوره.
آنها مشغول صحبت در معقوله كار شدن و من هم مشغول كنجكاوي،تمام وسايل اتاق سرمه اي آبي بود و من را ياد حامي مي انداخت حتما اينجا هم به خواست حامي دكوراسين شده بود.دوباره توجه ام به حامي جلب شد كه داشت گزارش كار مي داد.
-حالا مجتبي رفته هتل دنبال مهندسا،اگر بخوايم طبق برنامه قبل پيش بريم تا سه روي ديگه بايد تموم بشه.
-قرار نيست تغييري تو برنامه بديم،خانم نيازي كار مهندس كرمي رو انجام مي ده،مگه بليط برگشتشون رو okنكردي.
-چرا.
-خب ديگه،حرفي نيست من مي رم شركت.
به احترام حامي از جا بلند شديم هنوز دستش به دستگيره نرسيده بود كه به سمت ما برگشت و گفت:
-احسان،خانم نيازي رو با آژانس بفرست منزلشون.
-چرا آژانس،خودم ايشون رو مي رسونم.
-ايشون با آژانس راحت تر هستن...خب اين هم از مهمونها.
احسان نگاهي به پنجره اي كه پشت سر ما و رو بروي حامي بود انداخت،من هم از آن تبعيت كردم و خودروي مشكي را ديدم كه وارد محوطه شد.
-احسان بگو زود كار رو شروع كنن امروز به اندازه كافي وقت هدر داديم.
هرسه از ساختمان اداري خارج شديم،بعد از معارفه حامي رفت و ما هم به كارمون پرداختيم.

كلافه و عصبي بودم و مرتب به ساعتم نگاه مي كردم.
-چرا اينقدر پريشونيد؟
به فرانك نگاه كردم،او بود كه اين سوالها را از من پرسيد.
-با دوستام قرار دارم و مهندس معيني هم دير كردن،مي ترسم به قرار نرسم.
-مهندس دير نكرده،اگر هم دير كني مطمئنم دوستت از اينكه رفيق خوشگلي مثل تو بدقولي كرده ناراحت نمي شه.
امان از دست اين كله بورها،خيلي راحت حرف مي زنند.با لبخندي گفتم:
-اتفاقا اين دوستاني كه من دارم كافيه يك دقيقه دير كنم،پوستم رو مي كنند.
از چشمهاي گرد شده اش فهميدم زيادي غلظت واژه هايم را بالا بردم و ادامه دادم:
-اشتباه نكنيد اين يه اصطلاحه،يعني حسابي اذيتم مي كنند تا دير كردنم جبران بشه.
-اه درسته،يك اصطلاح ايراني...مي دوني من از ايران خوشم مياد.ما از يك نژاديم بنابراين بعد از آلمان ميهنم عاشق ايرانم و زياد به ايران سفر كردم،اصفهان،شيراز،اون غار تو همدان حتي كوير ايران رو ديدم.
-خوشحالم.
-نمي دونم چرا فكر مي كنم تو رو قبلا جايي ديدم.مي دونستم منو كجا ديده،نگاهي به احسان انداختم كه با عزتي مشغول صحبت بود،واي چه آدم گند دماغي اين عزتي.به دو تا همكارهاي فرانك نگاه كردم آنها هم با هم سرگرم بودن،براي همين به فرانك گفتم:
-شايد منو در يكي از پروازها ديدي،من مهماندار هواپيما هستم.
-اه پس تو يك steward (يعني مهمان نواز آسماني)پس اينجا چكار مي كني؟
-با اتفاقي كه براي مهندس كرمي افتاد من براي كمك اومدم.
-پس تو يك دوست واقعي هستي براي مهندس معيني.
آره چه دوستي،حاضرم سر به تنش نباشه ولي حيف كه نمي شد اين حرفها رو به اين خارجي گفت براي همين فقط به يك لبخند كوتاه اكتفا كردم.واي خداي من چه اشتباهي كردم،كافيه اين آلماني جلو حامي حرفي بزنه اون وقت همه چيز دستگيرش مي شه.خدا كنه حامي نياد،حاضرم تا فردا صبح اينجا باشم و قيد عروسي مينو رو بزنم اما حامي نياد.اين فضول آلماني وقتي ديد تمايلي به ادامه گفتگو ندارم سرش را با دوستانش گرم كرد،حالا اين من بودم كه مثل اسفند رو آتش بالا و پايين مي پريدم و صداي ماشين حامي رو كه شنيدم بند دلم پاره شد.فرانك گفت:
-خانم نيازي مثل اينكه مهندس اومد،بهتر زودتر دستگاهها رو استارت كنيم و تحويلشون بديم تا شما به دوستانتون برسيد.
حرفهاي او را براي احسان ترجمه كردم البته با سانسور قسمت پاياني اون،همه از اين پيشنهاد استقبال كردن آخه پنج شنبه بود ما و كارگرها تا ساعت چهار منتظر حامي بوديم.وقتي حامي همه ما رو جلوي در ساختمان اداري ديد با لبخندي كه كمتر مي شد در چهره اش ديد گفت:
-چه استقبالي،ببخشيد دير كردم...مشكلي كه پيش نيومد.
حامي شروع به دست دادن با مهندسين كرد و در همين حين احسان گفت:
-همه خسته اندو منتظر تا كار رو تحويلت بدن و برن براي استراحت.
بالاخره دستگاه ها راه اندازي شد و صداي من به خدا رسيد و فرانك جلو حامي حرفي نزد،فقط موقع خداحافظي گفت اميدوارم در سفر بعدي من به ايران فرشته آسماني را در هواپيما ببينم.
باز هم خدا يارم بود كه حامي در حال گوش دادن به توضيحات يكي ديگر از مهندسين بود.آقا توفيق،نگهبان كارخونه گفت:خانم مهندس آژانس اومد.
تو اين مدت نتونستم به اين مرد حالي كنم كه من مهندس نيستم،حامي قبل از حركت من گفت:
-آقا توفيق بگو آژانس برگرده،خودم خانم نيازي رو مي رسونم.
حامي به حرف زدنش ادامه داد،اشهدم رو خوندم،بايد قبل از جواب كردن آژانس كاري مي كردم.
-ببخشيد آقاي معيني،من عجله دارم.
-گفتم كه شما رو مي رسونم.
با حرص گفتم:چشم آقاي رئيس.
با زدن پوزخندي به ادامه گفتگويش پرداخت.آخرين تيرمم به هدف نخورد.
به غروب خورشيد نگاه مي كردم خدا به دادم برسه،طناز دمار از روزگارم درمياره.
-كار تو كارخونه چطور بود؟
نگاهي به حامي انداختم و گفتم:
-وحشتناك.
ابروهايش بالا رفت و گفت:
-وحشتناك؟!اما ظواهر خلاف اين حرفتون رو ثابت مي كنه،شما با خارجي ها حسابي گرم گرفته بودين.
-من از داخلي ها چندان دل خوشي ندارم،اون مهندس عزتي با غرغرهاش كمتر از پيرزن ها نبود.
-فكر نمي كنم مهندس عزتي اينطور كه شما مي گيد باشه.
-حرفم رو باور نداريد،اون نمي تونست منظورش رو درست عنوان كنه از من ايراد مي گرفت كه درست ترجمه نمي كنم.خدا رو شكر وقتي برادرتون اومد مثل من ترجمه كرد و جواب گرفت،تازه قبول كرد.
-اگر با من نبودش هيچ ميلي چرا ظرف مرا بشكست ليلي.
-مي فرماييد من بد ترجمه كردم تا اون به من...
-نه سوتفاهم نشه،شايد مهندس عزتي از عمد(با لبخند ادامه داد)ظرف شما رو مي شكند.
-غلط كرده.
-چرا جوش مياري خانم نيازي.
-با اون سن افلاطوني اش چه حرفا...
-بنده خدا سني نداره،نگاه به موهاي جوگندميش نكن ارثيهو سي و يكي،دو سالش بيشتر نيست.
-هرچند سالشه مي خواد باشه.
-اين چه حرفيه،يك دختر خوب نبايد وجهه خودش رو خراب كنه وگرنه موقعثت ازدواج موقت رو از دست مي ده.
كمي براندازش كردم،لبخند به لب داشت اما لحنش نشان نمي داد داره مسخره ام مي كنه يا جدي مي گه.
-من خيال ازدواج ندارم.شما هم دست از اندزهاي پدرانه برداريد.
-چه جوابي به عزتي بدم.
-فكر نمي كنم عزتي تمايلي براي درخواست دادن داشته باشه.
-من ترغيبش كردم،حالا هم منتظر جواب شماست.
كم مانده بود قلبم از حركت بايستد،گفتم:
-شما چكار كردين؟
-هيچي بهش گفتم اين دختر خوب رو از دست نده،به تو هم مي گم يه دختر اين موقعيت خوب رو از دست نمي ده.
-موقعيت خوب هوم...
از پنجره به بيرون نگاه كردم همه چيز به سرعت از كنارمون مي گذشت،هوا نيمه تاريك شده و چراغهاي شهر روشن شده بود.
-من چه جوابي به عزتي بدم؟
-بگيد بره جهنم...شما هم ديگه ادامه نديد.
خدايا ببين كارم به كجا رسيده كه پسر معيني فر برام شوهر پيدا مي كنه،با ديدن چراغ چشمك زن گفتم:
-بعد از اين چهارراه پياده مي شم.
-تا منزل مي رسونمتون.
-متشكرم بايد جايي برم،مزاحمتون نمي شم.
-هرجا بخوايد بريد مي رسونمتون،من باعث تاخيرتون شدم بايد جبران كنم.
-ممنون از لطفتون اما خودم برم راحت ترم.
-اما...
خسته از سماجت او،حرفش را قطع كردم و گفتم:
-آقاي معيني،من قبلا شرايطم رو به شما گفته بودم پس اصرار نكنيد و همين كنار نگه داريد.
-باشه...بفرماييد.
در را باز كردم و خواستم پياده شم كه صدام زد،به سمتش چرخيدم.
-بله.
-داشتم فراموش مي كردم.
دست برد از روي صندلي عقب يك بروشور برداشت و به سويم گرفت،چشمانم گرد شد و ابروانم در هم گره خورد.
-آقاي معيني اين چيه.
-اينها را تا شنبه ترجمه كنيد و بعد بدي تايپ كنند تا يكشنبه حاضر باشه،براي جلسه اون روز مي خوام.
به حجم بروشور نگاه كردم و گفتم:
-من امشب مي خوام برم عروسي،فردا هم فرصت نمي كنم كل اين رو ترجمه كنم حتي اگر خواهرم هم تمام وقت كمكم كنه.
-فقط صفحه هايي رو كه علامت زدم ترجمه كنيد زياد نيست.
گوشهايم سوت كشيد،بارها ديده بودم متنهايي كه ترجمه مي كنم بعضي صفحاتشون علامت داره اما اون نگفته بود فقط همون صفحه ها مهم هستن و با بدجنسي گذاشته بود من تمام متن ها رو كه حجم زيادي هم داشتن ترجمه كنم.
اگر يك لحظه ديگه تامل مي كردم كنترلي روي زبانم نداشتم،آهسته گفتم خدا نگهدار و پياده شدم.
قدم زنان سر چهارراه برگشتم و تاكسي دربست گرفتم.
***
-الان بايد بيايي،نگاهي به ساعت انداختي.
-طناز خواهش مي كنم.
-طناز خواهش مي كنم،طناز خواهش مي كنم فقط اينو داري بگي.تو همه چيز رو فداي خواسته هاي خودت مي كني.
-خودت تنهايي مي رفتي،در ضمن فراموش نكن من همه اين كارها رو براي خودم تنها انجام نمي دم.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
باشه قبول،برو حاضر شو بريم.
-من نمي يام،تو برو.
-لوس نشو ديگه،من با تو مي رم.
-من بايد دوش بگيرم.
-نيم ساعت فرصت داري.
-دير مي شه.
-ما عروس و داماد نيستيم كه به خاطر ما ملت معطل شن،برو ديگه.
دوش گرفتن و سشوار موهاي كوتاهم با آرايش صورتم بيست دقيقه طول كشيد،خوشبختانه طناز لباسم رو آماده كرده بود.يك تاپ و شلوار سبز لجني و يك مانتو سفيد و شال سبز روشن و صندل هاي لاانگشتي پاشنه سه سانتي،بعد از اينكه لباس پوشيدمبراي آخرين بارنگاهي به تركيب لباسهام انداختم و داخل آينه موهايم را مرتب كردم و با يك چرخ به سوي طناز برگشتم.
-چيه،چرا بد نگاه مي كني.
-هيچي.
طناز كيفش و برداشت و در حالي كه به طرف در اتاقمون مي رفت با شيطنت گفت:
-فكر كنم امشب تو نذاري به خيلي ها خوش بگذره.
-به كيا؟چرا؟
صدايش آغشته به خنده بود گفت:
-به كميل و دخترهاي چشم به اشاره كميل.
-صبر كن حسابتو برسم.
از پشت بند كيفش رو گرفتم و گفتم:چي گفتي؟جرات داري دوباره بگو.
-طنين ديرمون شده بايد دنبال نگار هم بريم.
-برو،شانس آوردي.من هم با مامان خداحافظي كنم بيام،طناز يادت باشه گل بگيريم.
-نگار برامون سفارش داده،با هم مي گيريم.
داخل ماشين منتظر نگار نشسته بوديم،صداي موسيقي آرام تركي به من آرامش مي داد و دوست داشتم غرق در رويا شوم.چنان در خودم بودم كه بعد زمان رو از ياد بردم تا اينكه با صداي طناز به خودم اومدم،گفت:
-اين هم از نگار،زرد قناري.
نگار داشت از خيابون رد مي شد برامون دست تكون داد.
نگار-چه عجب خانم ها اومدين،راستش رو بگين قرار بريم ظرفهاي عروسي رو بشوريم.
طناز-نگار سر من غر نزن،مقصر طنين كه دير اومد.
طنين-ببخشيد بچه ها،اگر از سر تقصيرم نمي گذريد همين حالا در ماشين رو باز كنم و خودم رو پرت كنم پايين.
نگار-نه عزيزم،عروسي رو به كاممون تلخ نكن.
طناز-مي بينم متحول كردي خودتو قناري.
نگار-قناري چيه؟زرد رنگ ساله،بهم مياد نه...مي خوام امشب يه بنده خدايي رو از راه بدر كنم.
خانواده مينو يه خانواده مذهبي بودن و نگار يه دختر آزاد،براي همين خانواده مينو علاقه اي به رابطه مينو با نگار نداشتن.نگار و مينو و طناز در دبيرستان با هم دوست شده بودن و هيچ كس نتونسته بود اونها رو از هم جدا كنهجز رشته قبولي مينو در دانشگاه،با اين حال هنوز هم با هم در ارتباطند اما نه به پررنگي سابق،براي همين نگار هميشه در شوخي هاش مي گفت من بايد بيشتر از قبل هم با خانواده مينو صميمي شم و تنها راهش ازدواج با كميل و همه ما مي دونستيم اين اتفاق نا ممكنه اما نگار دست از شوخي در اين باب بر نمي داشت.
طناز-حتما اون بنده خدا برادر مينو،كميله نه.
نگار بشكني زد و گفت:ايول.
طناز لبخندي زد و به من نگاه كرد،شيطنت تو اون چشماش موج مي زد.اخم كوچكي كردم و گوشه لبم رو گاز گرفتم اما مگه مي شه حريف طناز شد،مخصوصا اگر نگار همپايش باشه.
طناز-نگار بيچاره من،اون كميل بدبخت اسير يه سنگدلي مثل خودشه.
نگار-جان من،كميل رو مي گي،نه بابا كم چاخان كن.
طناز-چاخانم كجا بود.
نگار-حالا طرفش كي هست؟بگو ديگه.طناز دوباره نگاهم كرد و گفت:طنين.
نگار-نه،سركارم گذاشتي طناز.
طناز-پس خبر نداري و نمي دوني كميل چه نامه هاي عاشقانه اي و چه اس ام اس هايي توپ و پر از سوز و گدازي مي زنه.
نگار-برو بابا خر گير آوردي!من هم تو رو مي شناسم هم كميل رو،تو كه آخر پياز داغ اضافه كردني و كميل هم به چيزش مي گه دنبالم نيا بو مي دي.اين حرفها رو برو به كسي بگو كه شما رو نشناسه،هيچ كس هم نه كميل با اون غرورش،پسره ي از خود راضي.
طناز-چيه،خيلي طالبش هستي.
نگار-نه بابا ارزوني ننه باباش،مگه خرم حبس ابد رو به جون بخرم اونم بخاطر اون پسره ي خر مغز.
طناز-باور كن كميل خواهان طنين شده،تو خبر نداري اين عشق نطفه اش از كودكي بسته شده.
نگار-نه داستان داره هيجان انگيز مي شه،پس اين پسره مادرزاد منحرف بوده و براي ما تسبيح آب مي كشه.
طناز-آره بابا،كميل با طنين تو يه مهد كودك بودن.اينو من و مينو كشف مرديم و اين دو تا گمشده رو بهم رسونديم،بهت نگفته بودم.
نگار-نه ديگه وقتي شما فاميل دراومديد ما غريبه شديم،حالا كي قرار شيريني بخوريم.
طناز-اينو بايد از طنين بپرسي.
نگار-فعلا عروس خانم رفته گل بچينه و با كسي حرف نمي زنه.
طنين-نگار جون،زياد حرف هاي طناز رو باور نكن.
نگار-مي گم منو گذاشتي سركار مي گي نه.
طناز-ا،ا من كجاشو دروغ گفتم طنين.
طنين-كميل در لفافه يه چيزي گفته،من هم جواب رد دادم فقط در همين حد.
نگار-واي خدا امشب چه شبي شود،مچ چشم چروني بعضي ها رو مي گيريم نه طناز.
طناز-امشب شب مهتابه عزيزم رو مي خوام(به من اشاره كرد)عزيزم اگر خوابه حبيبم رو مي خوام(به نگار اشاره كرد)حبيبم اگر خوابه.
نگار-طنازم رو مي خوام...خوبه،مي ترسم تو گلوي كميل خان گير كنيم خفه شه.
طناز-دخترهاي خوب،خانم شين كه رسيديم.
نگار-خدا كنه طرفاشون رو نشسته باشن و براي ما كاري باقي مونده باشه.
طناز-نگار كم نق بزن،همش يك ساعت و نيم دير كرديم.
نگار-بدبختي اينكه عروسي دو ساعت و نيم و من كلي سوژه از دست دادم.
داخل پاركينگ هتل پارك كرديم و مسير را با مزه پروني نگار و طناز طي كرديم و با گذشتن از كنار آخرين ماشين،كميل را ديديم كه جلوي در قسمت آقايون ايستاده بود.
نگار-اوليا حضرت منتظر شرفيابي سلطان بانو،طنين هستن.
طنين-بچه ها ضايع بازي در نياريد،تورو خدا.
طناز-خواهر من،شتر سواري دولا دولا نمي شه و هركي خربزه مي خوره پاي لرزش هم مي شينه.
نگار-طناز حالا كي شتر سوار شده و كي خربزه خورده.
طناز-هيس نگاري داري نگامون مي كنه البته منو تو رو نه،طنين رو ديد مي زنه.
سبد گل رو در دستم فشردم و در حالي كه ظاهرا مي خنديدم با دندانهاي بهم فشرده گفتم:
-طناز برسيم خونه مي كشمت.
طناز-نگاري تقصير توئه،من ديگه تو خونه خودمون هم امنيت جاني ندارم.
نگار نيم نگاهي به ما انداخت و بعد با صداي نسبتا رسايي گفت:
-سلام آقاي يغماييان تبريك مي گم،دفعه بعد شيريني شما رو بخوريم.
من و طناز هم سلام كرديم و تبريك گفتيم اما نگار دست بردار نبود.
طناز-آقا كميل حالا كي شيريني شما رو بخوريم.
كميل-خدا بخواد مينو عاقل شده و اگر بذارن عاقل بمونه و اين شيريني از گلومون بره پايين،چشم سر فرصت به شما شيريني هم مي ديم.
طناز با آرنج به پهلوم زد،نگار هاج و واج نگاهش بين ما سه تا مي چرخيد.كميل هم با نگاه سردش زير چشمي ما رو مي پاييد،وقتي سكوتمون طولاني شد گفت:
-بفرماييد سالن خانم ها از اين سمت،خيلي خوش اومديد.
بعد خودش به داخل سالن مردونه رفت و از سويي كه اشاره كرده بود وارد هتل شديم.
نگار-من كه نفهميدم منظورش چي بود،شما چي؟
من و طناز به نگاهي بسنده كرديم.
نگار-جدي جدي خبريه،من كه گفتم حرفهاي كميل بو داره.
طناز-بودار كه بود،بوي عروسي و عشق و ناناي ناي مي داد.
نگار-طناز بچه گير آوردي.
طنين-تو راه برگشت برات تعريف مي كنم كه چرا كميل خان تيكه بارمون كرد.
در سالن زنانه بقدري سر و صدا بود كه آدم سرگيجه مي گرفت،تو اون همهمه صداي مادر مينو و شنيديم.
-بچه ها خوش اومدين(صداشو پايين آورد)خواهش مي كنم با مينو حرف بزنيد،آبروم رفت.تو آرايشگاه كلي گريه كرد و از وقتي هم كه اومديم سالن بغض كرده و اخماش باز نمي شه...بفرماييد اتاق پرو اون سمته.
سبد گل را تعارفشون كردم و گفتم:خودتون كه علتشو مي دونيد بايد پيش بيني اينو مي كردين.
-دختره مي خواست دستي دستي خودشو بدبخت كنه و بجاي اينكه از ما تشكر كنه اين اداها رو درمياره،بريد پيشش شايد اخماش باز شه.
داخل اتاق پرو،مانتو و شالم رو برداشتم و آرايشم رو تجديد كردم كه باز چونه نگار گرم شد.
-بخدا ديگه كنترل زبونم رو ندارم،اينجا خبريه.
طنين-گفتم بهت مي گم اينجا جاش نيست،فقط مختصر و مفيد...مينو عاشق شده بود.
نگار-خب امشب هم شب وصال عاشق و معشوقه،كجاي اين موضوع اينقدر حرف و حديث داشت.
طناز-آي كيو طرف كس ديگه است،نه داماد امشب.
نگار-خب از اول بگو...چي؟مي خواي بگي شكست...
طنين-هيس.
دو تا خانم وارد اتاق پرو شدن و چيزي نمونده بود نگار آبرو ريزي كنه.
طنين-بچه ها بريم.
نگار-نه صبر كن...اه چرا اين زيپ بالا نمي ياد...من هنوز آرايشم رو تجديد نكردم.
طناز-بجاي فك زدن،آرايشت رو تجديد مي كردي كه الان ما رو معطل خودت نمي كردي.
نگار-بريم،من همين جوري بدون آرايشم خوشگلم.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
طناز-بميرم...الان بدون آرايشي،واي اگر آرايش كني ديگه مي خواي چكار كني.
طنين-اگر تيكه پروني هاتون تموم شد بريم.
صداي بلند موسيقي،همهمه صحبت و سوت و جيغ و دست زدن چه معجوني از صداها ساخته بود.مينو روي كاناپه جايگاه عروس و داماد لم داده بود كه با ديدن ما لبخند كم رنگي روي لبهاش نقش بست.
نگار-اي رفيق نيمه راه،تنهايي مي ري شوهر تور مي كني چرا فكر من ترشيده رو نكردي.
غم تو چشمان ابري مينو نشست و لبهاش از شدت بغض لرزيد،طناز چشم غره اي به نگار رفت.
طناز-چقدر خوشگل شدي جيگر.
طنين-خوشگل بود.
مينو دامنش رو جمع كرد و گفت:فكر كنم چهارتامون جا بشيم.
نگار-تو غصه نخور،جا نشيم خودمون رو جا مي كنيم.خدا رو چه ديدي شايد بختمون باز شد،تو هم لطف كن يه دستي به سرمون بكش...بگو ببينم خواهر شوهر داري؟
نه مثل اينكه نگار حسابي از مرحله پرته و تا اشك مينو رو درنياره ول كن نيست.
مينو-آره،دو تا دارم.
نگار-واي جاي داداششون رو گرفتيم،الان ميان گيسمون رو مي كشن.
طنين-من و تو كه گيس نداريم،طناز بايد نگران باشه.
طناز-نگار بيا بريم وسط مجلس گرم كني،شايد يكي از اين مادران در جيتجوي عروس چشمشون ما رو گرفت.
نگار-اوه فكر كردي با اين جماعت وسط،كسي من و تو رو مي بينه.
طناز بلند شد و دست نگار رو گرفت و گفت:مگه عروسي ناز مي كني.
طناز رفت و ما رو از شر پرچونگي نگار نجات داد.
مينو-طنين دارم خفه مي شم،بگو چيكار كنم.
-اون زماني كه نبايد قبول مي كردي،بايد كاري مي كردي نه الان...چي شد،چرا بله رو گفتي.
-من بله رو نگفتم بزور گرفتن...بابا گفت اگر بله رو نگي رسول رو مي كشم هرچند الان هم تا مرگ فاصله اي نداره،اگر باور نداري مي برمت نشونت مي دم.بابا منو برد بيمارستان و از ديدن رسول روي تخت بيمارستان دلم ريش شد،گفت زنده بودنش به بله گفتن تو بسته اس و من هم مجبور شدم...رسول گفته شب عروسي من خودشو مي كشه،بهش گفتم بايد من رو هم بكشي چون...من از تو بدبخت ترم.نگرانشم،اگر يه مو از سر رسول كم بشه دق مي كنم.
-اون جوون عاقليه،اون زمان احساساتي شده و يه حرفي زده...بهتر ديگه به رسول فكر نكني،فكر شوهرت باش.اسمش چي بود؟تورج خان بود،نه(مينو سرش رو به نشانه تاكيد تكان داد)بايد به اون فكر كني به زندگيت.
-حتي يك لحظه هم نمي تونم،ازش متنفرم.
-اما تو بايد به اون و زندگي جديدت فكر كني.
-چون جاي من نيستي راحت حرف مي زني،اگر تو به زور شوهر مي كردي مي تونستي دوسش داشته باشي.
-نمي تونم دروغ بگم...من تو موقعيت تو نيستم اما راه زندگي تو اينه و بايد بپذيري.
-من از بابام و اون م...
حضور خانم جواني باعث شد مينو حرفش را نيمه كاره رها كند.
-شما بايد از دوستاي مينو جون باشيد،درسته...
-بله.
-حدس زدم،به خواهرمم گفتم شما بايد براي مينو جون عزيز باشيد كه نطقشون باز شده...اگر اشكالي نداري لطفا بلند شيد،آقا داماد دارن ميان كنار عروس خانم بشينند.
-مينو جون خوشبخت بشي،من مي رم كنار بچه ها بشينم.
اون شب با ديدن شوهر مينو شوكه شدم،بيچاره مينو،نمي دونم پدرش به چي اين شاخ شمشاد علاقه مند شده و مينو رو به عقدش درآورده.داماد حدود چهل و خرده اي سن داشت با هيكلي بدتركيب،كچل بود و اين گردي سرش رو بيشتر نشون مي داد،چشماني ريز و گرد،بيني كوفته اي و دهاني با لبهاي باريك.
نگار-شبيه دراكولاست.
طناز-هيس كسي بشنوه زشته،صورتش زيبا نيست اما خدا كنه سيرتش خوب باشه.
نگار-حق با توئه مامان بزرگ.
طنين-بيچاره مينو.
نگار-مينو چشم نداشت و گور بود،مامان و باباش چرا.
طناز-نگار تو آبرو ريزي نكني آروم نمي شي،گفتم كه تو راه برگشت همه چيز رو برات تعريف مي كنم.
طنين-طناز بريم.
نگار-كجا بريم،ما تازه اومديم.
طناز-من هم با تو موافقم اما اگر بريم...مينو گناه داره،بخاطر اون بايد تحمل كنيم.
طنين-من نمي تونم،دارم خفه مي شم.
حتي اصرار بيش از اندازه خانم ثغماييان هم نتوانست من را وادار كند تا اون مراسم خفقان آور رو تحمل كنم.در مفابل تبريك گفتن من،مينو فقط نگاهم كرد و داماد با نگاه هرزه و لبخند گله گشادش براندازم كرد.
از مدير داخل هتل خواستم برام يه تاكسي خبر كنه و تو لابي منتظر نشستم،چشمم به در خروجي بود كه ديدم كميل با گامهاي تند از هتل خارج شد.كاش مي تونستم چند تا سيلي آبدار تو گوش اين پسر مغز نخودي بخوابونم،چه با افتخار از به گند كشيدن زندگي خواهرش مي گفت و انتظار داشت مدال افتخار به سينه اش بزنيم.حضور رسول رو حس مي كردم و كنجكاوانه افراد اونجا رو از نظر مي گذروندم،نمي شناختمش ولي دوست داشتم با مشخصاتي كه مينو داده بود او را بيابم اما كسي رو با اون مشخصات پيدا نكردم.كميل با خمون عجله كه رفته بود برگشت،فكر كنم نگاه سنگين من رو حس كرده بود چون از حركت ايستاد و چشم تو چشم شديم نگاه مرددي به پله ها كرد و بعد به سوي من گام برداشت.
-چرا اينجا نشستيد؟
-منتظر تاكسي هستم.
-كجا به اين زودي؟
-نيمه شب پرواز دارم،فقط براي عرض تبريك اومدم.
-ديديد براي مينو چه همسر شايسته اي انتخاب كرديم.
خاك بر سرت كه به اين غول بيابوني مي گي شايسته،گفتم:اميدوارم خوشبخت بشن.
-حتما خوشبخت مي شن.
تو خواب ببيني،اين پسر هيچ چيزي نداره كه مينو رو شيفته خودش كنه.
-جز اين آرزويي براي مينو ندارم.
متصدي هتل به سويم اومد و گفت:خانم تاكسي حاضره.
-متشكرم...آقاي يغماييان اميدوارم هيچ وقت از انتخابي كه براي مينو كردين پشيمون نشيد و مثل يه مرد پشت خواهرتون بايستيد،خدانگهدار.
فصل چهاردهم
-خانم پورمند مهمانها اومدن؟
-واي خانم نيازي چرا اينقدر دير كردين،آقاي معيني دنبالتون مي گشتن،جلسه تقريبا تشكيل شده.
دق الباب كردم و وارد اتاق كنفرانس شدم و پوشه هاي حاوي برگه ها را جلوي تك تك مدعوين گذاشتم و از اتاق كنفرانس بيرون اومدم،مي دونستم بعد از تموم شدن جلسه حسابي توبيخ مي شم.خانم پورمند رو مرخص كردم،نمي دونم چرا حامي يه منشي ديگه براي اين قسمت نمي گرفت بيچاره خانم پورمند شده بود مثل توپ فوتبال،هروقت جلسه داشتيم از دفتر آقاي جوادي به اين قسمت پاس داده مي شد.مهمانها يك به يك يا چند نفري از سالن خارج شدن و رفتن،آقاي معيني به همراه آخرين نفر از مهمانها خارج شد و از ديدن آقاي ممدوح كنار حامي قلبم از حركت ايستاد،مشاور سابق پدرم اينجا چه مي كرد!
-خانم نيازي فكر نمي كردم شما رو اينجا ببينم،اول كه ديدمتون فكر كردم اشتباه مي كنم اما از حرفهاي آقاي معيني فهميدم اشتباه نكردم.خانم كجا يكدفعه غيبتون زد و ديگه هيچ حالي از ما نپرسيديد،اينجا چه مي كنيد از هواپيمايي استعفا داديد.
زبانم در دهانم سنگين شده بود و فقط قيافه حامي رو مي ديدم،يك چشمش رو باريك كرده بود و زير ذرع بين نگاهش از حركت ساقط شده بودم.
-به هرحال از ديدنتون خيلي خوشحال شدم،به خانواده علي الخصوص والده گراميتون سلام گرم منو برسونيد.
فقط توانستم بگم:
-چشم.
او با حامي دست داد و به قول معروف سفارش منو كرد و رفت،حامي هم بدون هيچ حرفي به اتاقش برگشت.ديگه جاي من اينجا نبود،با دستي لرزان و خطي خرچنگ قورباغه استعفا نامه ام رو نوشتم اما جرات رفتن به اتاق حامي رو نداشتم،نكنه زنگ بزنه به پليس اما من كه كاري نكردم...دلم رو به دريا زدم و بدون اينكه در بزنم وارد اتاقش شدم كنار پنجره ايستاده بود و بيرون رو نگاه مي كرد،از گوشه چشم نگاهي به من كرد و دوباره به طرف پنجره برگشت.
-شما نمي دونيد وقتي وارد جايي مي شيد بايد در بزنيد.
فراموش كرده بودم.او بعد از سكوت طولاني من،گفت:
-امرتون.
-من...من...مي خوام استعفا بدم.
-استعفا؟هوم...چرا؟
-...
-چرا ساكتيد؟(روي پا چرخيد)اگر نگران شناساييتون هستيد،بايد بگم من از روز اول شما رو شناختم.
دو تا شوك در يك روز،من ديگه ظرفيتش رو ندارم.
-حتما با خودتون مي گيد از كجا مي شناسمتون...اسفنديار خيلي اصرار داشت براي شريك شدن با پدرت،من با تو نامزد كنم فقط در حد يه شيريني خوردن و يه حلقه رد و بدل كردن و بعد اگر نخواستم بهم بزنم،زير بار نرفتم.اون عكس تو رو توي دفتر پدرت ديده بود تا اينكه تو يه مهموني كه هم پدرت دعوت بود هم اسفنديار،اون با هزار ترفند منو يه اون مهموني برد و من اونجا ديدمت.تو خيلي براي نقشه هاي اسفنديار حيف بودي و من،تو روش وايسادم و در اين راه از قدرت مادرم هم استفاده كردم...شانس آوردي اسفنديار قبل از ديدن تو مرد وگرنه خدا مي دونه چه سرنوشتي داشتي،جز من كسي تو رو توي خونه ما نمي شناخت پس نمي خواد بترسي.اون روز اول كه توي حياط ديدمت به چشام شك كردم اما بعد مطمئن شدم فقط نمي دونم چرا به خونه ما اومدي،اول فكر كردم براي انتقام از اسفنديار اومدي اما بعد از اسفنديار چرا ادامه دادي هنوز هم نمي دونم چرا اومدي حتي بعد از جواب كردن تو باز هم اومدي.وقتي ازت خواستم بيايي شركت راحت پذيرفتي،عشوه و ناز هم تو كارت نبود پس براي اغفال ما هم نيومده بودي.
پس اين همه مدت رو دست خورده بودم و اون داشت باهام بازي مي كرد،چه احمقي بودم من.چقدر به من خنديده بود و از اينكه منو دست انداخته به خودش باليده بود.
-با اين حساب اومدن تو منزل ما نقشه نبود فقط براي كار كردن اومده بودي اما باز هم يه سوال،تو مهماندار هواپيما بودي و نياز به كار نداشتي.شايد هم اخراج شدي،باز هم اگر باور كنم اخراج شدي با تخصصي كه داري مي تونستي شفلي بهتر از مستخدمي و منشي گري پيدا كني.
-من نيازي به كار نداشتم...من دنبال امانتي بودم كه پدرم براي تضمين قرار داد به پدر شما داده بود...من اون كتابهاي خطي كه ميراث خانوادگي ماست مي خوام،در تمام مدت دنبال اونها بودم.
-بارها ديده بودم تو دنبال چيزي هستي.
-حالا كه فهميدي دنبال چي هستم لطفا كتابها رو پس بديد.
-متاسفم نمي تونم.
-حدس مي زدم مثل پدرتون باشيد اما نمي دونم چرا چند درصد احتمال مي دادم در شما وجدان وجود داره.
-خانم تند نرو...اون كتابها دست من نيست.
-پس مي تونيد بگيد كجاست،خودم برم دنبالشون.
-بخشيدمشون به ميراث فرهنگي.
ديگه نمي تونستم رو پاهام بايستم و نم دونم چرا اينقدر ناگهاني وزنم زياد شد،با دستان ناتوانم پشت يكي از صندلي ها رو گرفتم و به اون تكيه دادم و با صداي لرزاني گفتم:چكار كردين؟
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
اون كتابها خيلي ارزشمند بودن و متعلق به فرهنگ يه كشور.
دلم مي خواست فرياد بزنم و با ناخنهايم چشمانش را از حدقه در بياورم،اون با اجازه كي اونچه كه از آن ما بود بخشيده بود.زبانم به سنگيني يه كوه شده بود و سرم گيج مي رفت،به هر مشقتي بود روي همان صندلي ياري دهنده نشستم.نمي دونم آب قند از كجا رسيد اما وقتي سردي ليوان رو روي لبم حس كردم با خشم دست حامي رو پس زدم و از روي ميز منشي كيفم رو برداشتم و از حامي و شركتش گريختم،از خيابانها با هق هق گريه گذشتم و با ناكامي پا به خانه گذاشتم
كليد را آهسته در قفل چرخاندم و در را با يك هل كوچك باز كردم و پاورچين وارد شدم فقط آباژور گوشه سالن روشن بود،نور همان كفايت مي كرد تا جلوي پايم را ببينم.صداي نجواگونه اي گفت:
-طنين اومدي؟
دستم را روي قلبم گذاشتم و به سوي منبع صدا نگاه كردم.
-طناز؟!تويي.
-آره...ببين من بعدا تماس مي گيرم.
گوشي را روي دستگاه گذاشت.
-نصف شبي با كي حرف مي زدي؟
-با دوستم،قهوه مي خوري.
-تو با دوستت حرف زدي و سرخوشي ولي من از خستگي دارم مي ميرم،قهوه بخورم كه خوابم نبره.
-ما بايد با هم حرف بزنيم.
-اگر مي خواي درباره دوستت حرف بزني،گوشهاي من خيلي خسته اند و حوصله شنيدن ندارن.
-درباره تابان،بايد باهات حرف بزنم.
نور تند چراغ آشپزخانه باعث شد چشمم را ببندم.
-چيه باز به جون هم افتاديد.
-نه،بيا بشين تا قهوه درست مي شه برات بگم.
روي صندلي لم دادم،طناز از داخل كشو بسته سيگاري جلوم گذاشت و گفت:
-اينو ديروز از تو جيب تابان پيدا كردم.
-سيگار!
-نخير سيگاري...
-حشيش؟
-آره.
-اون براي اين كارا خيلي بچه است.
-ديروز كه اينو پيدا كردم رفتم مدرسه شون و با معلم مشاورشون حرف زدم.
-تو رفتي به معلمش گفتي برادرمون حشيش مصرف مي كنه.
-نه رفتم ببينم دوستاش كي هستن،منم مي دونم اگر معلمش بفهمه ممكنه بجاي كمك مشكل رو بغرنج كنه.
-خب،چي كشف كردي؟
-گفت مدتيه كه با بچه هاي بزرگتر از خودش مي گرده،چند تا از كلاس سومي ها از اين بچه هايي هستن كه دوسال دوسال كلاسها رو مي گذرونند.بچه هاي شر و مشكل دار...فكر كنم بايد مدرسه اش رو عوض كنيم.
-اين مشكل با پاك كردن صورت مسئله حل نمي شه و بايد يكي با تابان صحبت كنه،اون يه نفرم من و تو نيستيم.
-دوستمم همين عقيده رو داشت و مي گفت اين كار تابان تو اين سن مشكل حادي نيست،هر پسري تو اين سنين اين كارها رو مي كنه.
-اين دوست مفسر خصوصيات و روحيات پسران كيه،از تو لپ لپ پيداش كردي.
طناز سرش رو پايين انداخت و در حالي كه با دسته فنجون قهوه اش بازي مي كرد گفت:
-تازه آشنا شديم،مدارك تحصيليشو آورده بود براي ترجمه و مي خواست براي ادامه تحصيلات بره آمريكا پيش خواهرش اما منتفي شده...پسر خوبيه.
-پسر خوبيه؟طناز من براي خودم به اندازه كافي دردسر دارم،نگران تو هم بايد باشم.
-نه،من...حالا با تابان چيكار كنم.
-مي گم سعيد باهاش صحبت كنه.
-چرا سعيد؟
-نه،پس رفيق شفيق شما با اين نظرات عديده روحيه شناسيش.
-اون خيلي روشنفكره.
-اين بحث رو تموم كن،خودم فردا با سعيد حرف مي زنم.ديگه حرفي باقي نمونده چون من پرواز خسته كننده اي داشتم بايد بخوابم،درباره اين دوست جديدت هم كمي دقت كن.
***
-مرجان،جان من فردا شب پرواز دارم...
-خب شما كي وقت داري؟
-مرجان چرا مي خواي بخاطر من مهموني تو تغيير بدي،مگه همكارها رو دعوت نكردي.
-چرا اما باهاشون تماس مي گيرم و مي گم زمان مهموني تغيير كرده.
-مرجان احمق گير آوردي،مهمونهايي در ميون نيست بايد بگي مهمون امن هم حتما همكار گرامي همسرت،فواد ارسياست.
-اي قربون هوش و ذكاوتت بشم.
-تو چرا حرف تو گوشت فرو نمي ره.
-تو چرا حرف تو كله ات فرو نمي ره،گفتم شش ماه مي ري مرخصي و عاقل مي شي اما يه سر سوزن هم كه بهت اميد داشتم از دست دادم.اين بنده خدا هنوز منتظر جواب تو.
-كي گفته منتشر من باشه...خدا رو شكر پروازهاي من و تو جداست.
-غصه نخور،من هم بزودي ميام تو پروازهاي خارجي.
-مباركه.
-مرسي،من كي قرار اين مهموني رو بذارم.
-هيچ وقت.
-گمشو تو هم با اين جواب دادنت.
جواب من همين بود،كار نداري.
-ا چي چي رو كاري نداري،من هنوز يه جواب درست حسابي نگرفتم.
-من جواب دادم اون ديگه مشكل توئه كه گوش شنوا نداري،بايد برم به مامانم برسم خدانگهدار.
با پرويي تماس رو قطع كردم و با سرعيت به كنار مامان شتافتم و براش از هر دري حرف زدم،راز و نياز مادر و فرزندي كه تو اين بيست و اندي روز زياد انجاام مي دادم.
-سلام.
-سلام،كجا بودي طناز.
اين روزها زياد با اين دوست جديدش قاطي شده بود و اين كارش نگرانم مي كرد.
با بغض گفت:رفته بودم ديدن مينو.
از جلو در اتاق مامان گذشت و به اتاقش رفت،با لبخند به مامان نگاه كردم و گفتم:
-فكر كنم مثل بچه ها با مينو دعواش شده،حتما كلي گيس همدگه رو كشيدن...مامان چرا ما رو اينقدر لوس كردي.
مامان به رويم لبخند مهرباني زد اما چشمش نگران طناز بود.
-الان مي رم فضولي،اگر حدسم درست باشه آشتيشون مي دم.
در اتاق رو باز كردم،طناز گوشه تختش نشسته بود و زانوهاشو در آغوش گرفته بود.
-اين چه قيافه اي كه گرفتي،دوست جونت گذاشتت سر كار يا زدين به تيپ و تار هم...د بگو چته،مامان و هم نگران كردي.
-رفتم ديدن مينو.
لبه تخت كنارش نشستم و گفتم:
-جرا رفته بودي ديدن مينو.
-آره...صبح زنگ زدم از مامانش آدرس منزل مينو رو بگيرم كه مستخدمشون گفت مينو خانم شب عروسيش تصادف كرده و الان هم بيمارستان بستري،خانم يغماييان هم بيمارستانند.آدرس بيمارستان و گرفتم و با نگار رفتيم بيمارستان...كميل نذاشت ما مينو رو ببينيم.
-كميل...به اون چه ربطي داشت،مگه ما با مينو تصادف كرديم.
-چه مي دونم،پسره عقده اي نذاشت ديگه.
-صبح مي خواستي بري چرا منو بيدار نكردي.
-آخه سپيده تازي زده بود اومدي خونه،دلم نيومد بيدارت كنم و گفتم استراحت كني بعد دوباره با هم مي ريم ديدن مينو.
-حالا پاشو يه آبي به صورتت بزن بعد زنگ بزن بيمارستان و تلفني حال مينو رو بپرس،خدا كنه چيز مهمي نباشه.
-الان بيست و پنج روزه از عروسيش مي گذره حتما حالش خيلي بد بوده كه نگهش داشتن.
-پاشو،نفوس بد نزن.
***
با ريموت در ماشين رو قفل كرده و دسته گل را كمي در دستم جا به جا كردم،منزل سفيد پوش يغماييان جلوي رويم بود.چهل روزي بود كه مينو از بيمارستان مرخص شده بود،ديروز طناز و نگار به ديدنش اومده بودن و هردو از وضعيت بد روحي مينو مي گفتن اما ترس من از روبرو شدن با كميل بود با اون زبون گزنده اش.با راهنمايي مستخدم روي يكي از صندلي هاي سالن نشستم خيلي دلم مي خواست مستقيم به ديدن مينو بروم اما ادب حكم مي كرد اول مادرش رو ببينم،مادرش زن مهربوني بود كه البته زيادي تحت نفوذ همسر و پسرش بود.
-واي طنين جون،تويي دخترم.
-سلام خانم يغماييان،حالتون چطوره؟
-سلام دخترم...مگه سرنوشت اين دختره مي ذاره حالي براي آدم بمونه.
در چهره اش دقيق شدم از زماني كه تو عروسي ديده بودمش پيرتر به نظر مي رسيد و چين و چروك هايي در صورتش پيدا شده بود.
-خسته به نظر مي رسيد خانم يغماييان.
-خسته،دارم مي ميرم.بچه ام چه پيشوني نوشتي داره،دلم براش كبابه...پسره بي چشم و رو اين مدت كه پيداش نبود،امروز صبح اومده و مي گه زن ناقص نمي خوام.بهش گفتم بچه ام سالم بود تو به اين روزش انداختي،پرو پرو تو چشمام نگاه مي كنه مي گه اين از بدقدمي خودشه و من زن شوم كه از شب اول برام بد بياري داشته باشه نمي خوام...من بايد بهش چي مي گفتم،دختر مث پنجه آفتابم رو دستي دستي بدبخت كرديم.
-اين نشون كته فكري اون آقاست،به قول قديمي ها جلو ضرر رو از هرجا بگيري منفعته...حالا خود مينو چي مي گه.
-بچه ام خبر نداره،اگر بفهمه مثل يه ميوه لك دار نخواستنش دق مي كنه...عزيزم،مينو خيلي بهت علاقه داره و مثل يه خواهر دوستت داره،تو باهاش حرف بزن شايد اين مهر سكوت رو از لبش برداره.
-هركاري از دستم بربياد كوتاهي نمي كنم.
-خدا تو رو براي مادرت ببخشه...راستي حال مادرت چطوره؟مادرت هم خيلي خانمه ولي حيف كه زندگي باهاش ناسازگار بود،پدرت هم خدا رحمت كنه.
-متشكرم خانم يغماييان،مي تونم مينو رو ببينم.
-حتما خانمم،مينو تو اتاقشه.
-خودم راه اتاقشو بلدم شما زحمت نكشيد.
-من هم مزاحمت نمي شم،برو خانمم.
بالاي پله ها،هال كوچكي بود كه با يك دست نيم ست قرمز رنگ تزئين شده بود و فضاش آكنده از بوي سيگار،شدت بو بقدري زياد بود كه بيني رو مي سوزوند.پشت در اتاق مينو لحظه اي مكث كردم كه صداي در يكي از اتاقها رو شنيدم و از ديدن هيبت كميل جا خوردم،با موهاي ژوليده و ته ريش نزده و حلقه سياه دور چشمش نگاهم مي كرد.احساس كردم واژه هايي روي لبانش مي رقصيدن اما او بدون حذفي در اتاقش رو بست،بوي سيگار از اتاق او بود.سري تكان دادم و آرام به در اتاق مينو زدم،در را باز كردم و سرم را داخل بردم.
-مينو خانم ما چطوره؟
نگاهمان با هم تلاقي كرد،مينو لب مي زد و بغض دار بود.كسي كه روي تخت خوابيده بود هيچ شباهتي با مينويي كه مي شناختم نداشت،طناز گفته بود خيلي تغيير كرده اما اين همه تغيير باور نكردني بود.كنارش لبه تخت نشستم و دستش را ميان دستم گرفتم،دستاني استخواني.
-دختر خوب نبينم مريض باشي.
-طنين چرا من بايد زنده بمونم.
-براي اينكه زندگي كني عزيزم.
-زندگي!من الان با يه مرده تنها تفاوتم نفس كشيدنمه.
-هميشه كه روتخت نمي خوابي و بالاخري بلند مي شي...در ضمن آقا داماد دمش و گذاشته روي كولشو دبرو كه رفتي.
بغضش تركيد و ميان گريه گفت:فقط اومد تا رسولم رو از من بگيره لعنتي.
-من فكر نمي كنم رسول آدم بي منطقي باشه كه فقط بريا يه اسم تو شناسنامه ات تو رو نخواد.
-رسولم...
-بجاي گريه كردن برام تعريف كن ببينم چي شد.
-شب عروسي ما براي ماه عسل راهي شمال شديم آخه اين تنها خواسته من بود،مي خواستم اونجا خودم رو تو دريا غرق كنم...تو راه تورج خيلي حرف مي زد،ترجيح دادم خودم رو به خواب بزنم كه...تصادف بدي بود فقط مي سوختم و نمي تونستم نفس بكشم،وقتي بهوش اومدم تو بيمارستان بودم.تو اتاق تنها بودم،وشحال شدم و گفتم حتما از شر تورج راحت شدم اما پرستار به خيال خودش خوش خبري داد كه حال تورج خوبه و تنها پيشونيش پنج تا بخيه خورده ولي من از دو قدمي مرگ برگشتم.تورج به ديدنم نمي اومد و رفتار خانوده ام هم كمي عجيب بود،حدس مي زدم آقا ديگه منو نمي خواد ولي بخدا اگه ناراحت بشم فقط نگران رسول بودم.خانواده ام كه چيزي نمي گفتن مجبور شدم از پرستارها حرف بكشم تا ببينم چه بلايي سرم اومده،گويا يه جسم تيزي تو سينه ام فرو رفته و به قلبم آسيب رسونده.روي من عمل پيوند انجام شده بود،پرستار گفت خيلي خوش شانس بودم چون همون موقع يه مصدوم رو به بيمارستان ميارن كه مرگ مغزي شده بود و قلب اونو به من پيوند مي زنن.اون جوون عضو انجمن اهداي عضو شده بود تا بعد مرگش اعضاي بدنش رو اتونه اهدا كنه،خيلي دوست داشتم ناجي خودم رو بشناسم و از پرستار خواستم مشخصات اون آدم خير رو بياره.در مقابل اصرار من تسليم شد بره ببينه مدركي پيدا مي كنه،براي شناختن اون جوون رفت و با يه گواهي نامه رانندگي برگشت...طنين،قلب رسولم تو سينه منه و من تحمل اين قلب عاصق رو ندارم و نمي تونم با قلب بي قرار اون زندگي كنم...چرا رسول با من اين كارو كرد،چرا قلبش بايد نصيب من بشه.من بايد همسفرش مي شدم نه امانت دارش،هرتپش اين قلب به من مي گه بي وفام و در حق رسولم بد كردم...(با طعنه ادامه داد)بابام در حقش بزرگواري كرده و يه مراسم سوگواري آبرومند براش گرفته...خدا چرا با من اين معمله رو كردي.
اشكخاي من با مينو همدردي مي كرد،دستش رو ميون دستم فشردم و گفتم:آروم باش مينو،برات خوب نيست...بخاطر قلب رسول آروم باش...مگه نمي گي امانت دار رسولي پس امين باش.
-هيچ كس ديگه نمي تونه عشق رسول رو از من بگيره چون عشقش تو قلبشه و قلبش تو سينه من،ديگه زور بابا و كميل بهش نمي رسه اما جيگرم داره آتيش مي گيره.اي خدا،چقدر من بدبختم.
-مينو،تو خدا آروم باش اگر خانواده ات،تو رو اينطوري ببينن ديگه نمي ذارن بيام ديدنت.
-اين هم رو كارهاي ديگه شون،طنين مي خوام بميرم و لابد براي اين اين هم بايد از خانواده ام اجازه بگيرم.
-مينو بخاطر قلب رسول به خودت ظلم نكن...اگر همين طور بي تابي كني،مجبورم مامانت يا كميل خان رو صدا كنم.
-طنين اين خونه رو نمي تونم تحمل كنم،منو از اين خونه ببر.
-كجا ببرم؟
-قبرستون...فقط اين خونه نباشه،هرجايي بود بود.
-بذار با مامانت صحبت كنم ببينم اجازه مي ده امشب بيايي خونه ما.
راضي كردن خانم ثغماييان راحت بود اما كميل كار حضرت فيل بود،من نمي دونم خونه اينا چند تا رئيس داره اما اون هم بالاخره قبول كرد البته به قول طناز با زبون خوش خط و خالم.
طنين-من دارم مي رم،مينو جان داروهات فراموش نشه من شرمنده مامانت بشم.
نگار-اگر يادش رفت خودم به خوردش مي دم،نگران نباش.
تابان-آجي جون اگر اومدي ديدي مجتمع خالي از سكنه است نگران نباش،بدون از دست هرهر و كركر اين سه تا فرار كردن.
طناز-تابان مودب باش،برو تو اتاقت.
تابان-بفرما هيچي نشده منو تبعيد كردن.
نگار-كر جرات داره نامزد خوشگل منو تبعيد كنه،اگر طناز نازك تر از گل بهت بگه با اين دندونام خرخره اش رو مي جوم.
تابان-نگار،تو آدم خور بودي و ما خبر نداشتيم.
نگار-بخاطر تو طناز كه سهله،آدم هم مي خورم اما به شرطي كه وقتي بزرگ شدي منو بگيري.
طناز-صبر كن ببينم،مگه من آدم نيستم.
نگار-من كه شك دارم.
تابان-بالاخره يه همصدا با من پيدا شد.
طنين-ببخشيد بحث مهم علمي طناز شناسيتون رو قطع مي كنم،من ديگه رفتم شب خوشي داشتي باشيد.
طناز-ا صبر كن كارت دارم.
داخل راهرو ايستادم،طناز نگاهي به پشت سرش انداخت و گفت:
-فردا كي مياي؟
-اگر نقص فني نداشتي باشيم نه صبح بايد تهران باشم،چطور،كاري داري؟
-آره...فردا عصر كاري نداري؟
-فردا عصر،نه.
-قرار بذارم.
-با كي؟
-با اين دوست جديدم...مي خواد بياد خواستگاري،گفتم تو اول بايد ببينيش و تا تو اجازه ندي نمي تونه بياد خواستگاري.
-باشه...من ديرم شده و پايين منتظرم هستن،ديگه سفارش نكنم مراقب مينو باش.كميل منتطر يه كوتاهي كوچيكه تا منو زنده زنده آتيش بزنه،خدانگهدار.
***
از ديدن طناز كه روي كاناپه خوابيده بود خنده ام گرفت،جز صداي ضربات چكه آب به سينك دستشويي صدايي نمي آمد حتما نگار و مينو رفته اند.شانه اي بالا انداختم و اتاقم رفتم،نه اون دوتاي ديگه اينجا رو تخت من و طناز بيهوش شده بودن.در كمد رو باز كردم تا كيفم رو داخلش بذارم.
مينو-سلام طنين،اومدي.
طنين-سلام مينو خانم سحرخيز،اينجا چه خبر؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نگار-هيچي تا نصف شب حرف مي زديم،بقيه اش رو هم خواهر عزيزت حرف زد.راستي طنين،طناز زبون س سو س رو از كجا ياد گرفته؟
-سلام.
نگار هم بيدار شد،نگاهي به چشمان پف كرده اش انداختم و گقتم:
طنين-زباون س سو س چيه؟
نگار-نمي دونم والا،ديشب تا صبح طناز با تلفن حرف مي زد و هرچي استراف سمع كردم جز س سو س چيزي نشنيدم و گفتم نكنه زبون جديد و من خبر ندارم.
طنين-منو بگو اين بچه رو امانت گرفتم و دست كيا سپردم.
طناز-نگار بيدار شو بعد گزارش منو بده...سلام طنين،كي اومدي؟
طنين-پنج شيش دقيقه مي شه.طناز،مينو مريضه اينجوري ازش پرستاري مي كني.
طناز-مگه نگار گذاشت بخوابه.
مينو-نه طنين،خودم دوست داشتم كمي بيدار باشم و از بودن با بچه ها لذت ببرم.
نگار-طناز نمي خواي به ما صبحونه بدي،مرديم از گشنگي.
طنين-ديگه بايد فكر ناهار بود،طناز يه چيزي بده بچه ها ضعف نكنن تا من ناهر سفارش بدم،ديگه بايد سروكله تابان هم پيدا بشه.
نگار-من پيتزا مي خورم.
مينو-روتو برم.
طنين-مينو جان،تو چي مي خوري؟
نگار-مينو پيتزا بدش مياد،براش شينسل سفارش بده.
طنين-من و مينو شينسل مي خوريم و براي شما سه تا پيتزا و براي مامان هم...
طناز-نيم ساعت پيش ناهارشو دادم.
بشقاب را به دست طناز دادم و او در حال خشك كردن گفت:
-بعدازظهر رو يادت نرفته كه؟
-نه،نمي خواي قبل از ديدنش اطلاعي بدي.
-نه.
-اما اين منصفانه نيست،حتما تو گفتي چيكار كنه تا نظر مثبت منو جلب كنه.
-نه به اون هم چيزي نگفتم...دوست دارم ببينيش بعد بگم چطور آدميه،به اون هم همين رو گفتم.شما اگر بدون شناخت همديگر رو ببينيد بهتر مي تونيد نسبت به هم رفتار كنيد،يه رفتار واقعي نه نمايشي.
-چه ايده عجيبي.
-مي خوام ببينم اون چه كه من مي بينم تو هم در اون مي بيني.
-ليلي در چشم مجنون زيباست.
-مي دونم...
صداي زنگ تلفن بجث ما رو قطع كرد،تابان آن رو جواب داد.
-سلام آقاي رجب لو.
-...
-بله،تشريف دارن.
دستم را شستم و در حال خشك كردن گفتم:
-كي بود تابان.
-آقاي رجب لو گفت آقاي يغماييان اومده دنبال مينو.
مينو-بابام؟!
نگار-فكر نكنم،بايد داداش جون خوش تيپ گند اخلاقت باشه.
طناز-نگار!
نگار-مگه دروغ مي گم.
صداي زنگ داخلي آپارتمان بلند شد و نگار گفت:من باز مي كنم.
رفت پشت در و از داخل چشمي نگاه كرد بعد براي ما بشكني زد و ابروانش را بالا داد و با لبخند سرش را تكان داد،در را كه باز كرد با صداي بلندي گفت:
-به به كميل خان بفرماييد داخل،طنين جان مهمون داريد.
پشت سر نگار قرار گرفتم،كميل بود اما نه كميل ژوليده ديروز بلكه اين كميل هميشگي بود.
-سلام آقاي يغماييان بفرماييد داخل.
-متشكرم مزاحم نمي شم،اومدم دنبال مينو.
-چرا تعارف مي كنيد بياييد داخل،ما داريم از وجود مينو جون لذت مي بريم كجا مي بريدش.
-به اندازه كافي مزاحم بوده،مامان نگرانشه و بعد از اون اتفاق جلو چشم مامان باشه بهتر.
پسره ديوونه فكر مي كنه ما به زور خواهرش رو عاشق كرديم.
-در هر صورت ما خوشحال مي شديم مينو بيشتر پيشمون مي موند.
نگار-كميل خان چقدر سخت مي گيريد،يه شب ديگه مينو با ما باشه براي روحيه اش هم خوبه.
كميل مثل اينكه حضور نگار رو فراموش كرده بود چنان به او نگاه كرد كه گويا براي اولين بار او را ديده،بعد مثل اينكه از حضورش ناراحت باشه اخم غليظي كرد و گفت:
-بله اين از رفتار اخيرش كاملا معلومه چقدر شما رو اون تاثير داريد.
بيش از اين تحمل تيكه پروني كميل رو نداشتم،گفتم:
-من مي رم به مينو كمك كنم حاضر بشه.
كميل پشت در ايستاد و نگار پشت سرم اومد.
طنين-مينو جان برادرت پشت در منتظرته،مي گه آماده شو بريم.
نگار-عجب برادر عصاقورت داده اي داري،دهنش هم بي چاك و دهنه و هرچي خواست بارمون كرد.
مينو-واي طنين جان ببخشيد،ناراحت نشدي كه كميل اينطوريه.
در پوشيدن مانتو كمكش كردم و گفتم:من هم از خجالتش دراومدم،تو نگران برخورد ما دو نفر نباش.
نگار-اما من هنوز شرمنده اش هستم.
طناز-نگار!
نگار-مينو حالا كه مي ريد منو هم تا جايي مي رسونيد،شايد تو مسير كمي جبران كردم و دماغ اين داداش گند دماغت رو به خاك ماليدم.
طناز-نه مينو جان،نگار با شما نمي ياد من خودم مي رسونمش.
مينو-ما كه داريم مي ريم نگار رو هم مي رسونيم.
نگار-خدا رو چه ديدي،شايد اين داداشت از زبون درازم خوشش اومد و خاطر خواهم شد.
طنين-مي گم تو كه اينقدر دنبال كميل هستي چرا با دسته گل نمي ري خواستگاريش.
نگار-اون وقت آقا داماد با سيني چاي مياد و از من پذيرايي مي كنه،نه اينكه اين پسر خيلي خجالتي تمام سيني چاي رو روي من مي ريزه.
طنين-حالا تا آقا داماد جوش نياورده حاضر شو،مينو منتظر توئه.
بعد از بدرقه مهمانها شروع به نظافت و جابجايي وسايل خونه كرديم،به قول تابان هركه اتاقها و هال را مي ديد فكر مي كرد قوم مغول حمله كرده،در عرض يك شب اين سه تا دختر خونه رو كن فيكون كردن.
-قربون خونه ساكت خودمون،چقدر اين نگار حرف مي زنه.
-خوبه دوستاي خودت هستن.
-نگار آره اما مينو با تو عياق تره،چرا موضوع قلب رسول رو نگفتي.
-ديدي كه ديروز با مينو برگشتم بعدش هم ديگه فرصت نشد.
-مينو اين موضوع رو اول به تو گفت،چون تو رو محرم تر مي دونه...
ولي خداييش چقدر مينو بدشانسه.
-اما يه شانس آورده،ديگه لازم نيست يه عمر اون ديو دو سر رو تحمل كنه.
-آره گفت...مي دوني چه تصميمي گرفته.
-نه چيزي نگفت.
-مي گه حالا قانونا من يه مطلقه هستم و ديگه اختيارم دست بابام نيست،مي خوام برم گرگان پيش خاله پيرم زندگي كنم.
-مينو احتياج داره يه مدت تنها باشه تا با عشق ناكامش كنار بياد.
-واي طنين دير شد،بدو حاضر شو.
***
طناز ترمز دستي رو كشيد و گفت:اينجا قرار داريم.
-مثل بچه مدرسه اي ها تو پارك قرار گذاشتي.
-اون با رستوران و كافي شاپ موافق بود ولي من گفتم تو پارك جمشيديه،حالا چرا پياده نمي شي.
هواي پاييز سرماي زمستان را با خودش داشت،دستم رو تو جيب پالتوم فرو كردم و گفتم:
-حالا تو اين سرما واجب بود تو پارك قرار بذاري خانم رمانتيك.
طناز در آينه ماشين شالش رو مرتب كرد و در حال تنظيم موهاش گفت:
-سرما باعث مي شه خاطره اين روز به ياد موندني بشه.
-تا بوي فرندت قنديل نشده بريم.
-بفرماييد خواهر عزيزم،بازوي من در اختيار شماست.
از ديدن ژست طناز خنديدم و گفتم:بخدا خيلي دلقكي،نكنه با اين اسكول بازي طرف رو از راه بدر كردي.
-بريم،يخ زد.
پارك خلوت بود و جز و چند تا بچه مدرسه اي و دانشجو،تو اين سرما كسي در پارك ديده نمي شد.
-ببين همون كاپشن سفيدست،كنار حوض رو نيمكت نشسته.
ارزي كه تمام وجودم رو گرفت از سرما نبود،روي پا چرخيدم و گفتم:
-برگرد،تا ما رو نديده برگرد.
-ا،چرا منتظر؟اين حركات چيه؟چرا دستم رو مي كشي.بخدا بده،اين كارت شوخي جالبي نيست.
كر شده بودم و فقط دست طناز رو مي كشيدم و مي خواستم از آنجا دور بشيم،چرا اين سايه دست از سر زندگي ما برنمي داشت.به ماشين رسيدم و گفتم:
-در رو باز كن و سوار شو.
-تا نگي چرا،سوار نمي شم.
سوئيچ را از ميان انگشتانش كشيدم و با ريموت در رو باز كردم،او را به زور روي صندلي هل دادم و خودم پشت رل نشستم.
-طنين اين چه كاريه،داري كجا مي ري اون منتظر ماست.
-بايد از اينجا دور شيم،بايد فرار كنيم.
صداي زنگ خنده قهقهه كودكي در فضا پيچيد،اين روزگار بود كه به ما مي خنديد.
-اون زنگ زده،دير كرديم نگران شده،چي بايد جوابشو بدم.
-هيچي،ديگه نبايد جوابشو بدي بايد خططو عوض كني و اسمشو از ذهنت پاك كني.
-آخه يه چيزي بگو،بگو چرا؟
گريه طناز زبانم را از خود بي خود كرد،صداي خودم را شنيدم كه گفتم:اون احسان.
-تو از كجا مي دوني،از كجا اونو مي شناسي؟
كنار خيابان پارك كردم و دستم را پشت صندلي طناز گذاشتم و به سمتش برگشتم.
-اون احسان معيني فر،پسر اسفنديار،پسر كسي كه به زندگي ما آتيش كشيد.
طناز مات زده نگاهم كرد و بعد سرش را به طرفين تكان داد و گفت:اين دروغه و واقعيت نداره،تو داري سربسرم مي ذاري.
-نه خواهركم خودشه،چطور نشناختي مگه من بارها اسمشو نبرده بودم مگه فاميليشو نمي دونستي.
-نه،تو اسمشو نگفته بودي.تو فقط توي خونه دو تا اسم مي بردي،فرزاد و حامي،فاميلي هم كه ملاك نمي شه.
از شنيدن صداي هق هق طناز نفسم بند اومد،حق با اون بود و من هميشه اونو به اسم آمفوتر نام مي بردم.چقدر دنيا كوچيك و چقدر نامردانه قمار مي كنه.سر طناز را روي شانه ام گذاشتم و با دست آن را نوازش كردم.
-خواهر گلم حالا كه فهميدي اون كيه،فراموشش كن.
-سخته،بخدا خيلي سخته طنين.
-مي دونم اما تو مي توني.
طناز شده بود يه مجسمه با دو لكه به خون نشسته،هرچند اشكهايش در پنهان بود اما چشمانش زبان حالش بود.چرا احمقانه باور كردم كه ما دو خانواده در اين اقيانوس آدمي گم مي شيم و چرا نفهميدم من مهره كوچكي هستم در بازي چرخ گردون.از ديدن طناز شكنجه مي شدم و سعي مي كردم به هر طريقي كه شده او را از اين غم رها سازم.
***
منبع: www.forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
abdolghani فریب دل داستان نوشته ها 40

Similar threads

بالا