شعر نو

PostModern

عضو جدید
غمی غمناک

غمی غمناک

این یکی از قشنگترین شب نامه ها ( یا شاید هم غمنامه های شبانه ) است . چه شبهایی که تا صبح دل دل کردم و این رو با خودم زمزمه :​


شب سردی است و من افسرده​

راه دوری است و پایی خسته​

تیرگی هست و چراغی مرده​



میکنم تنها از جاده عبور​

دور ماندند ز من آدمها​

سایه ای از سر دیوار گذشت​

غمی افزود مرا بر غمها​



فکر تاریکی و این ویرانی​

بی خبر آمد تا با دل من​

قصه ها ساز کند پنهانی​



نیست رنگی که بگوید با من​

اندکی صبر سحر نزدیک است​

هردم این بانگ برآرم از دل​

وای این شب چقدر تاریک است​



خنده ای کو که به دل انگیزم​

قطره ای کو که به دریا ریزم​

صخره ای کو که بدان آویزم​



مثل این است که شب نمناک است​

دیگران را هم غم هست به دل​

غم من لیک غمی غمناک است​




سهراب سپهری - 1330​
 

PostModern

عضو جدید
نایافته

نایافته

گفتی که چو خورشید زنم سوی تو پر

چون ماه شبی می کشم از پنجره سر

اندوه که خورشید شدی تنگ غروب

افسوس که مهتاب شدی وقت سحر




فریدون مشیری - 1334​
 

PostModern

عضو جدید
احساس

احساس

بسترم

صدف خالی یک تنهائیست

و تو چون مروارید

گردن آویز کسان دگری





سایه - 1331​
 

PostModern

عضو جدید
جویبار لحظه ها

جویبار لحظه ها

از تهی سرشار​

جویبار لحظه ها جاریست​

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب واندر آب بیند سنگ​

دوستان و دشمنان را می شناسم من​

زندگی را دوست می دارم​

مرگ را دشمن​

وای اما با که باید گفت این​

من دوستی دارم که به دشمن خواهم از او التجا بردن​



جویبار لحظه ها جاری​




اخوان ثالث - 1335​
 

PostModern

عضو جدید
اشکی در گذرگاه تاریخ

اشکی در گذرگاه تاریخ

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت

قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی
پاکی
مروت
ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چومبه هاست

روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله اشک و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای
جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است




فریدون مشیری - 1345​
 

PostModern

عضو جدید
هست شب

هست شب

هست شب

یک شب دم کرده و خاک

رنگ رخ باخته است

باد

نوباوه ابر

از بر کوه

سوی من تاخته است



هست شب

همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا

هم از این روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را

با تنش گرم بیابان دراز

مرده را ماند در گورش تنگ

به دل سوخته من ماند

به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب

هست شب

آری شب





نیما یوشیج - 1334​
 

PostModern

عضو جدید
قصه

قصه

دل من باز چو نی می نالد

ای خدا خون کدامین عاشق

باز در چاه چکید





سایه - 1350​
 

PostModern

عضو جدید
تنگنا

تنگنا

چنان فشرده شب تیره
پا​

که پنداری​

هزار سال بدین حال باز می ماند​

به هیچ گوشه ای از چارسوی این مرداب​

خروس آیه آرامشی نمی خواند​



چه انتظار سیاهی​

سپیده می داند ؟​





فریدون مشیری - 1355​
 

liliss85

عضو جدید
زندگی

زندگی

زندگی فرصت بس کوتاهیست
که بدانیم که مرگ آخرین نقطه ی پرواز پرستو ها نیست
مرگ هم حادثه ایست مثل افتادن برگ
که بدانیم پس از خواب زمستانی خاک
نفس سبز بهاری جاریست
 

PostModern

عضو جدید
حنظلی

حنظلی

از بس که ملول از دل دلمرده خویشم
هم خسته بیگانه هم آزرده خویشم

این گریه مستانه من بی سببی نیست
ابر چمن تشنه و پژمرده خویشم

گلبانگ ز شوق گل شاداب توان داشت
من نوحه سرای گل افسرده خویشم

شادم که دگر دل نگراید سوی شادی
تا داد غمش ره به سراپرده خویشم

پی کرد فلک مرکب آمالم و در دل
خون موج زد از بخت بدآورده خویشم

ای قافله بدرود سفر خوش به سلامت
من همسفر مرکب پی کرده خویشم

بینم چو به تاراج رود کوه زر از خلق
دل خوش نشود همچو گل از خرده خویشم

گویند که - امید و چه نومید – ندانند
من مرثیه گوی وطن مرده خویشم

مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید
پرورده این باغ نه پرورده خویشم





اخوان ثالث - 1341​
 

PostModern

عضو جدید
پرنده می داند

پرنده می داند

خیال دلکش پرواز در طراوت ابر

به خواب می ماند


پرنده در قفس خویش

خواب می بیند

پرنده در قفس خویش

به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد


پرنده می داند

که باد بی نفس است

و باغ تصویری است


پرنده در قفس خویش

خواب می بیند





سایه - 1350​
 

mahdi.adelinasab

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
پری کوچک و غمگین

پری کوچک و غمگین

من پرى كوچك غمگينى رامى شناسم
كه در اقيانوسى مسكن دارد
و
دل‌اش را در يك نى لبك چوبين مى نوازد
آرام،
آرام
پرى كوچك غمگينى

كه شب از يك بوسه مى ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد.
 
آخرین ویرایش:

mahdi.adelinasab

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
توقعی از تو ندارم

توقعی از تو ندارم

منتظر نباش كه شبي بشنوي،

از اين دلبستگي هاي ساده دل بريده ام!

كه عزيز باراني ام را، در جاده اي جا گذاشتم!

يا در آسمان،

به ستاره ي ديگري سلام كردم!

توقعي از تو ندارم!

اگر دوست نداري،

در همان دامنه ي دور دريا بمان!

هر جور راحتي! باران زده ي من!

همين سوسوي تو

از آن سوي پرده ي دوري

براي روشن كردن اتاق تنهاي ام كافي است!

من كه اين جا كاري نمي كنم!

فقط گهگاه

گمان دوست داشتنت را در دفترم حك مي كنم!

همين!

اين كار هم كه نور نمي خواهد!

مي دانم كه به حرفهايم مي خندي!

حالا هنوز هم وقتي به تو فكر مي كنم،

باران مي آيد!

صداي باران را

می شنوی ؟
 

mahboobe.n

عضو جدید
من كه اهل شعرو شاعري نيستم ولي دسته همتون درد نكنه:gol:
آقا مهدي غصه نخور حتما قدر تو رو مي دونه و بهش مي رسي!;)اميدوار باش
من معتقدم آدم به هر چي بخواد تو زندگي مي تونه برسه ولي بايد يكم تلاش كنه
 

melika

عضو جدید
آنقدر زيبا دوستت داشتم كه باورت نمي شد
آنقدر كه در بهت و نا باوري گفتي
همه چيز را فراموش كن!!!

و حالا آنقدر ساده و زيبا با نبودنت كنار مي آيم
كه باورت نمي شود.

دريا مال تو
چشمانت مال من ...

فرصت مي دهم تا باور كني.
 

melika

عضو جدید
خوش به حال بچه عقابها...

خوش به حال بچه عقابها...

سكوت مي كنم در برابر رضاي
نه اين بار سكوت مي كنم
به جاي همه ثانيه هايي كه نبايد حرف مي زدم!!!

باورم نمي شود
وقتي لبريز از تو بودم تلاش كردي
گنجايش دلم را بالا ببري با رفتنت
و من ...

وقتي دفتر تنهائيم پر از خطوط مبهم مي شد
خوب مي دانستم
تو كه دليل اين خطوط درهمي
با بچه عقابها مانوس تري تا من!!!

شادم كه در اتاقم جز من ،
خاطره ها
و نا صبوري هايم هيچ كس نيست.

مي خواهم بگويم كه ديگر دوستت ند.......
كاش دروغ گفتن را ياد گرفته بودم!
 

mahdi.adelinasab

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تمام لحظاتی که محبوب دل در دلم بود در جنگلی دور و تاریک به دنبال کورسویی می گشتم.
تا که روزی در هیاهوی کودکانهء خویش او را یافتم.

اینک از دل گویم و بالای آن
سازم از دل کلبه ای گرم و نهان
تا که رازی شود بر دل
تا که سری گردد در دل

ما آمده ایم تا دوستانه دوستان خویش را سلام گوییم
بر تمام کسانی که محزونند سلام...
 

melika

عضو جدید
شعري كه مي نويسم نو نيست ،غزله.
ولي دلم مي خواست تو اين تاپيك باشه اميدوام ببخشيد.

براي خاطره اي معطر اما متروك:

ايمان دروغ،حرمت هفت آسمان دروغ
انسان دروغ،كل زمين و زمان دروغ

نام خدا و عشق سرآغاز كارمان
اما كلام آخر و پايانمان دروغ

بر خود مذاب سرخ رذالت نوشته ايم
حوض وشراب وحوروپري بيگمان دروغ

اين راه جز كوير و سراب و شراره نيست
آب خوش و درخت وگل وسايه بان دروغ

بنويس عشق و پاكي وهر چند مثل آن
اما خلاف آنچه نوشتي بخوان دروغ!!!
 

mahdi.adelinasab

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یاد از دیار دور خرابه دل شکاند و رفت
غربت سراسر عمرم پراند و رفت

به یاد از شعر آهنگر، نوای بی قراری هام
از سر خجلت شکست و رفت
پری سانی چو یار من
بسی بی حکمتی آرد
چرا
مرا در حالت غربت رها کردند یاران
در این سرما
در این بیداد
دلم تنگ است تنگ
فدای غربت یارم
دلم تنگ رحیمان است
رها شد هر چه از رنگ است
رها کن هر چه از رنگ است
بزن نای و سه تارت را!
تا که آزرمی به تنگ آرد هر چه از سنگ است
دلم دیوانه یار است
دلم مجنون و سر گشته در این ویرانه بازار است
دلم خون و دلم خون است
دلی کز عشق نشناسد؟
فسوس و صد فسون؛ دل، دون است
غریبا! رقیب آهنگ شوری داد در نام
ولیکن نام رویایش به اشک گورها بود هیهات
سلامی بود آنجا و چه گرماگرم این دستان بازیگوش
چه رویای به از هر نامه خیست
به از هر ساده دیدن تا غبار هوش
به آن ناز فرجامی رحیما
سر هوش باشت نیست؛ رحیما
فسوس است این غریبانیت
دل یاران همه تنگ است
دل محبوب بیشتر
کاش خوانی.....
ولیکن راز دل گفتن نشاید بیشتر
دلم را راز خود دانم و آن را داده ام پیشتر
به دست نازک ترک گلی در اوج جنگل ها و دریا ها
ببر یارا
مرا و خانمانم را
که محبوبم شکر ریزد به غوغایم
به بومت کش تو آهنگی
نوای تازه قویی را
به اوجش مرغک پیری
نویسم چون که دانم خوانی و اشکت...
مرا دوست می داری
دلم تنگ است
تنگ محبوبم
برایم دوریش تنگ تر می کند قلبم
ز عقلم تا به مهتابی
تا به عشق نازک یارم
بدان آهنگران در کنارم ناله ها دارند
و کودک بوم خود را تا آسمان کارد
ولی رنگش به دست دختر خوبی است
و نقشش از نیاز صورت تنها
خراب آبادیان!
یار تنهاست
به دست خود سحر سازید
و شکّر ها دهان آرید
به دست خود و دست من
دگر رحمم ببارد بارش اشکم
ولی اشکم نمی آید
دگر سوزم نمی سازد.....
 

mahdi.adelinasab

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مردم

مردم

یاران نا عاشق! نکناد روزی دل خویش را چون من
به زیر پای خویش، لگد مال خیالات معشوقان کنید

به دمی هر چه دارید از دل خود در زیر پای آنان کنید
در هوای حرفی و دستی و عشقی و نرمشی
هر چه دارید بر سر دوستان نا آشنایان کنید

مرغکی گردید و از دنیا و مردم ها رها گردید
به پایان آورید این بازی و چینش به روی قبر ها را
بدانید این نوای من به از نای چوپانی است

خراب آبادیان!
کسی نیست

رفاه آلودگان! دیگر ننالید
به مولا خسته ام از دوری یار
به مولا دل به نالیدن گذارم
به مولاآه بر دارم تا که شاید
تکه ای زاید به سینه به دوران افکنم
تا که عاقل گردم و محبوب وار به سوی مینای در مینویم روم
هوادارم! مرا دریاب!
من خسته
که دل بشکسته دارم از زمین و حال و این مردم
دل برکن
ز ساروجت دل پر کن
ز سربش کن و آهن را به دورش کن
دگر مردم
مردم
 

melika

عضو جدید
تو عهدت را شكستي و
من
ومن دلم شكست
بهاي كداميك بيشتر است!!!
 

melika

عضو جدید
قرباني شدن ،
رسم تولد است

همانگونه كه نقطه اي پايان
سرآغاز خطي است تازه.
دوباره آغاز شو!!!
مدتي است به پايان رسيده ام.
 
آخرین ویرایش:

mahdi.adelinasab

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مرا دریاب...

مرا دریاب...


صفای هر چه دوستی بود امروز رفت....
دلم از هرچه خواهی روزی بود ولی افسوس رفت...
دلم بیگانه بازاری است گاهی هست،
به آغازم همی پایان، هجران است
من بی بال رسوایم
تو بالت را ده به مراتم
ولیکن بال خود را ده
از آن قو شایدم عمری
ز کورابی و مردابی
خرامان رخت بربستم
ز حرمان بال و پر بستم
مرا دریاب یارا
که دیگر نا امید آیم
مرا دریاب
....
 

mahdi.adelinasab

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مرغک مست

مرغک مست

تو عهدت را شكستي و
من
ومن دلم شكست
بهاي كداميك بيشتر است!!!

ز کوره راه دیدم
مرغک مست سحر خیزی
که بال از شوق بر می داشت
و بالش را به اوج آسمان او افراشت
ز رازش بوی دختر چون که لطفش داشت
از آن دریا همی گفت و به جنگل راز ها می داد
نویدش گنگی وهمم نمی پایید
و صبح و شام می نالید
و اینک صبح نزدیک است
بیا تا تک بخوانیم و صدامان را از دور کسانی بشنوند
و راه مردم تنها
براهم می شناسم قلبم
و دل را فرق دارم با قلبم
فرا سوی جدایی ها
راه ها دانم که او هم هست
ز بوی مشک، لطف،یخ،حلم، هیبتش مستم.
ز مشکش تا به هیبت حرف اول را تو جمعش کن.
برایش آرزومندم
که آخر رهنمایم بود از دور گردابی
خدایش رهنما باشد
ز دورش گویمش ای دوست
سلام...
 
آخرین ویرایش:

melika

عضو جدید
در شهر من
آنجا كه روح فاصله جاري بود
آيينه مي شكست و صدايي نمي رسيد
دستي نبود و معني پل
در كوچه هاي تنگ لغت نامه
گمنام مانده بود

ترسيدم از عقوبت محتوم
تا مرز تكه تكه شدن تنها
يك گام مانده بود.

(سعيد يوسف نيا)
 

melika

عضو جدید
او مي گفت :
"دوست دارم كه هيچ چيز را دوست نداشته باشم"
و من هنوز در اين فكرم كه:
او هيچ، چيز را دوست نداشت يا "هيچ چيز" را؟

و فقط مي دانم كه
او چقدر دوست نداشتن را دوست داشت
 

mahdi.adelinasab

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دلم از بی وفایی ها تنگ است
و گفتن که من دوستت دارم...
ولی یارا کجایی؟
دلم تنگ است از این بیگانه بازاری!
کجا رفتند یاران؟ کجا رفتند و من را در به در با بی کسی هایم رها کردند و رفتند...
دلم تنگ است، ولی کس را نمی بینم که ویرانم کند این کاخ سست بی کسی هایم.
کجا رفتی تو ای یارا! مرا، تنهاییم را، و چشمم را ز رویایت همی خیس ...
و افسوسم که از دیر باز دلم در دام دلگیریت مانده.
رهایم کردی و رفتی تا کجا!؟
یارا دریابم
محبوب دل بسی هست که رفته و دل در مهتابی بودن دل مردد گشت
و افسوسم که دیریست تنهایم.
و تنهاییم چه زجر آور شده
یارا کجایی؟...
.......
 
آخرین ویرایش:

melika

عضو جدید
تنها دليل من كه خدا هست و
اين جهان زيباست
وين حيات عزيز و گرانبهاست
لبخند چشم توست.
هر چند با تبسم شيرينت آنچنان
از خويش مي روم
كه نمي بينمش درست
لبخند چشم تو،درچشم من وجود خدا را آواز مي دهد.
در جسم من،تمامي روح حيات را
پرواز مي دهد.
جان مرا كه دوريت از من گرفته است
شيرين و خوش،
دوباره به من باز مي دهد.

(فريدون مشيري)
 

Similar threads

بالا