قسمتي از زندگي نامه شادروان حسين پناهي

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بعد از پایان تحصیلاتش برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگی‌اش بازگشت. چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت می‌کرد. تا اینکه زنی برای پرسش مساله‌ای که برایش پیش آمده‌بود پیش وی می‌رود. از وی می‌پرسد که «فضله‌ی موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاش‌ام بود، افتاده است، آیا روغن نجس است؟» مرد با وجود اینکه می‌دانست روغن نجس است، ولی این را هم می‌دانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی، خرج سه چهار ماه خانواده اش را باید تامین کند، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آنرا در بیاورد و بریزد دور، روغن دیگر مشکلی ندارد.
بعد از این اتفاق بود که مرد علی‌رغم فشار اطرافیان، نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند. این اقدام به طرد وی از خانواده نیز منجر شد.
اگر گفتید این مرد کی بوده؟
.
.
.
.
.

وقتی این سطرها را در زندگی‌نامه‌ی حسین پناهی می‌خواندم، بد جوری جا خوردم. تازه فهمیدم چرا اینقدر بازی‌های این آدم، اینطور به دل و جان من می‌نشست.
روحش شاد به همان شادی که او برایمان به ارمغان می آورد.
 

mohsen-gh

مدیر تالار فلسفه
مدیر تالار
دستتون درد نكنه،خيلي برام جالب بود.....

واقعا انسان ساده و دل پاكي بود....... روحش شاد و يادش گرامي...
 

Belle Fille

عضو جدید
من هم خیلی دوستش دارم. روح بزرگی داشته. و تمام وجودش سرشار از معصومیت و بی ادعایی کودکانه بوده. :gol::gol::gol:

او هم مثل بسیاری هنرمندان دیگر پس از مرگ شناخته شد:cry::cry::cry:
اشعار بسیار زیبایی هم سروده:

جا مانده است
چیزی، جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد...

نه موهای سیاه و
نه دندان های سپید
 

Similar threads

بالا