بچه که بودم...

.سیاوش.

عضو جدید
بچه که بودم به پسرخالم گفتم اگه پولای قلکت رو بکاری درخت پول در میاد و پولدار میشی اونم کاشت و همش خراب شد .. هنوزم منو اذیت میکنه به خاطر پولای قلکش:)
بابا دو درش میکردی و می رفتی سر پولا!مثل پینوکیو.
 

m_roshan

عضو جدید
بابام ميخواست بهم رانندگي ياد بده 10 سالم بود بابم داد زد روم ماشين رو زدم دنده 1 داشت سلو ميرفت درو باز كردم و فرار كردم(چون بد دنده عوض ميكردم داد زد):D:D:cry::cry:
 

khatriya

عضو جدید
بچه بودم یه دوست داشتم چشماش سبز بود .. از این تیله اییها .. میخواستم ببینم چرا این چشاش اینجوریه .. دست کردم تو چشش... شانس اوردم مربی مهد دید ... وگرنه کور شده بود ... ولی خب نمیدونم چی چی چشش پاره شد ...
منم کلی دعوا شدم:((
 

.سیاوش.

عضو جدید
بچه بودم یه دوست داشتم چشماش سبز بود .. از این تیله اییها .. میخواستم ببینم چرا این چشاش اینجوریه .. دست کردم تو چشش... شانس اوردم مربی مهد دید ... وگرنه کور شده بود ... ولی خب نمیدونم چی چی چشش پاره شد ...
منم کلی دعوا شدم:((
بهتره من برم تا بلایی سرم نیومد:cry:
 

Hazhir.

عضو جدید
بالاخره من جایی رو پیدا کردم از دکتر بازیام بگم . :redface:

یادش بخیر دخترای همسایه همشون مریضای خودم بودن . یا تو کوچه چادر میزدیم میرفتیم زیرش لحاف بازی میکردیم :love:
 

m_p_m

عضو جدید
بچه که بودم ارزو داشتم هندونه فروش بشم اخه خیلی هندونه دوست داشتم...
یه بارم خواهرمو فرستادم توی کمد درو از روش قفل کردم اخه با هم دعا کرده بودیم تا مامانم از بیرون اومد بچه بیچاره توی کمد خواب رفته بود...
 

majidhosseini

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بابا الان هم همونطوری هستی یا نه؟بستنی میدی به ملت؟:gol:
:d
نه...الان خیلی مراعات میکنم...البته سعی میکنم به دوستام کمک کنم...معمولا هم خرج میکنم:d
اما کلا فرق کردم.......شاید اینقدر جامعه و آدماش رو دیدم که چطور بودن بدم اومده پشاید مجبور بودم شبیه اونا باشم تا سوء استفاده نشه....و خیلی چیزایی که میدونی خودت
 

_narjes

عضو جدید

این جاده برات خیلی قشنگه...کودکی هام مثل این عابره زیر بارونه و داره ازم دور میشه و فقط خاطره های رنگیش برام مونده نه هوای سردش.....
یاد بچگی بخیر
یاد آدمای بچگی بخیر
یاد بازیگوشیهامون
یاد کنجکاویهامون(بعضی وقتا می شد فضولی دیگه...... :redface:)
یاد خونه مامان بزرگ......
بچه که بودم دوست داشتم زود بزرگ شم
اما حالا دوست دارم بچه باشم
هنوزم خیلی از وقتا به یاد اون روزها بچه می شم .;)

بچه که بودم خیلی دوست داشتم بدونم دنیا دست کیه ، حالا بزرگ شدم دیدم دست کسی نیس :confused:
 

.سیاوش.

عضو جدید
:d
نه...الان خیلی مراعات میکنم...البته سعی میکنم به دوستام کمک کنم...معمولا هم خرج میکنم:d
اما کلا فرق کردم.......شاید اینقدر جامعه و آدماش رو دیدم که چطور بودن بدم اومده پشاید مجبور بودم شبیه اونا باشم تا سوء استفاده نشه....و خیلی چیزایی که میدونی خودت
واقعا؟بابا خسیسسسسسسسسسسسسس:biggrin:
 

.سیاوش.

عضو جدید
یادش به خیر.....
بچه که بودم،فکر می کردم سفید کننده های لباس رو صورت هم تاثیر داره،یه بار صورتمو با آب ژاول شستشو دادم.......................:warn:
 

majidhosseini

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
واقعا؟بابا خسیسسسسسسسسسسسسس:biggrin:
بابا به چی بگم من بچه هارو بزرگ کردم.اومدن دانشگاه نصف بودن..الان بیا ببین چه قدو بالایی دارن:(
یادش به خیر.....
بچه که بودم،فکر می کردم سفید کننده های لباس رو صورت هم تاثیر داره،یه بار صورتمو با آب ژاول شستشو دادم.......................:warn:
یعنی اینقدر سیاه بودی فکر میکردی سفید میشی؟:Dتو چطور بوشو تحمل کردی:D
 

tabasoum A

عضو جدید
چه عکسای نازی
از اول بچگی م با گربه ها مشکل داشتم
یه سری
که تو حیاط خوابیده بودم گربه پرید رومو حسابی با هم کشتی گرفتیم
اخی از بچگی ارزو داشتم بزرگ بشم برم دانشگاه و ....
حالا که بزرگ شدم ارزو میکنم فقط 1 بار برگردم به بچگی
یادش گرامی باد
حالا که بزرگ ش
 

.سیاوش.

عضو جدید
یعنی اینقدر سیاه بودی فکر میکردی سفید میشی؟:Dتو چطور بوشو تحمل کردی:D[/QUOTE]
من سیاهم؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!:mad:
من خودم الان یه پا سفید برفی ام:surprised:
 

majidhosseini

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یعنی اینقدر سیاه بودی فکر میکردی سفید میشی؟:Dتو چطور بوشو تحمل کردی:D
من سیاهم؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!:mad:
من خودم الان یه پا سفید برفی ام:surprised:[/QUOTE]
جدی؟
من دوست ندارم با قیافه قبول کنم
اما اشکال نداره
ادرس میدی بیام خواستگاری؟:D;)
 

.سیاوش.

عضو جدید
داشتییییییییییییییم؟!!!!!:eek:
من همینجوریش هم کلی کشته مرده دارم:redface:اول بذار جنازه اینا جمع شه،بعد به تو آدرس میدم;):D
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز

کاش هنوزم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم
کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
کاش همون کودکی بودیم که حرفهاش
رو از نگاهش می توان خواند
کاش برای حرف زدن
نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
دنیا را ببین...
بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!
بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه
بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
بزرگ شدیم تو خلوت
بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه
بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی
بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم
بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که
اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه
کاش هنوزم همه رو
به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم
بچه که بودیم اگه با کسی
دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم
بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم
بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه
بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه
بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم
بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم
بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی
بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس
نمی فهمد
بچه بودیم دوستیامون تا نداشت
بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره
بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم
 

ahmad45199

عضو جدید
ماها بچه كه بوديم بازيهامون از جنس ديگه اي بود، بچه هاي نسل حاضر انقدر با ماها فرق دارن كه انگا مال دو هزاره متفاوتيم (البته يه جورايي هم هستيم) بازياي ما هفت سنگ و قايم موشك و تيله بازي و چال شيطاني و ... خداييش يادش بخير! يعني بچه هاي الان ميتونن درك كنن لذت بازي الك و دولك رو؟
 

saye-2010

عضو جدید
من که الک دولک یادم نمیاد!


ولی یادمه بچه که بودم دلم میخواست زودتر بزرگ بشم حالا که بزرگ شدم میگم کاش بچه بودم
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خاطرات کودکی

خاطرات کودکی

من و خواهرم هر دو شکلات خیلی دوست داشتیم و داریم.
مادربزرگم همیشه توی آشپزخانه اش کلی خواراکی برای ما داشت. هر بار که به خانه اش می رفتیم به ما خوراکی می داد.
یک بار یواشکی دیده بودم چقدر شکلات آنجا هست.
خانه ی مادربزرگم طوری بود که از آشپزخانه یک پنجره ی کوچک به سمت حیاط داشت.
یک روز من و خواهرم فکر کردیم که چطور می توانیم آن همه شکلات را بخوریم؟
بعد از آن...
من داخل آشپزخانه رفتم و خواهرم پشت پنجره نشسته بود.
وقتی کسی داخل آشپزخانه نبود کل بسته ی شکلات را برداشتم و پشت پنجره انداختم.
یادش بخیــر یواشکی چقدر شکلات خوردیم و خندیدیم.
هر چند بعد از آن روز متوجه شدند،اما هیچ وقت چیزی به ما نگفتند.
 

Similar threads

بالا