به سرعت پله ها را دو تا یکی پیمودم و بی توجه به فاطمه که تو حیاط دبیرستان دنبالم می دوید و فریاد میزد وایسا دختر باهات کار دارم راهی منزل شدم.گامهایم را بلند تر برمی داشتم و به سرعت قدمهایم می افزودم،به خاطر عشق،به خاطر وجود نازنینی که داشت از راه می رسید اما نه،حتما" تا به حال رسیده بود.
ناراحت بودم از اینکه چرا نتوانسته بودم به خاطر این امتحان لعنتی به استقبال عزیزترین فرشته زندگیم بروم،دوست داشتن هر چه زودتر به منزل برسم.
شوق دیدار حواسم را پرت کرده بود و بی توجه به عابران پیاده تنه میزدم تا جائیکه یکی برگشت و با لحنی پر از تمسخر غضبناک نگاهم کرد و گفت:
- معذرت می خوام که به شما تنه زدم!
بر گشتم و تند نگاهش کردم انگار من از او طلبکار بودم،در حالیکه سعی می کردم دوباره به خود مسلط شوم خیلی سریع گفتم،ببخشید عجله دارم ودوباره راهم را در پیش گرفتم حتما در دلش کلی بد وبیراه نثارم می کرد.
انگار این راه امروز انتهایی نداشت چون هرچه می رفتم به مقصد نمی رسیدم خدایا این مسیر طولانی پس کی تمام می شود؟
دلم برایش تنگ شده بود،کمتر از دو هفته می شد که او را ندیده بودم اما انگار برایم سالی گذشته بود!
وقتی بوی محله مان به مشامم رسید نفس راحتی کشیدم و تقریبا تمام طول کوچه را دویدم.خانهء ما،در جنوب شهر تهران در یکی از کوچه های قدیمی قرار داشت.در آن محله همهء منازل دارای بافت قدیمی بودند البته ما این اواخر دستی بر سر وروی منزلمان کشیده بودیم که تقریبا نو نوار شده بود.
نگاهی به دیوار های خانه انداختم که چندین پارچه روی آن نصب شده بود، می دانستم کار کیست؟جلوی خانه خون ریخته شده بود. با خود گفتم : خدارا شکر که از دست سر وصدای این گوسفنده خلا ص شدیم.بعد دستم را روی زنگ فشردم نمی دانم چند بار این عمل را تکرار نمودم که بالاخره صدای خواهرم را از پشت آیفون شنیدم که گفت مگه سر آوردی چه خبرته؟
چون آیفون خراب بود بعد از اینکه صدای لیلی خواهرم را از پشت ایفون شنیدم انتظار داشتم خود او در را به رویم بگشاید اما بر عکس شوهرش احسان را در مقابل خود ،دیدم،چهار شانه وبلند قد وسبزه رو و مثل همیشه متین وبا وقار بود.سلام کردم او هم جوابم را داد خواهرم را دیدم که از پشت سر شوهرش سرکی کشید و گفت:
- نگفتم خودشه!از تو بعیده آخه این چه طرز زنگ زدن دختر؟
احسان کنار رفت ومن داخل شدم با خوشحالی زاید الوصفی که سراسر وجودم را فرا گرفته بود گفتم: ببخشید آنقدر ذوق زده ام که نگو،حالا کجاست؟
خواهرم گفت:کی کجاست؟
- مامان دیگه کو؟کجاست؟
احسان با شیطنت گفت:
- هنوز نیامده هواپیما تاخیر داشته فردا میاد!
خنده روی لبهایم ماسید وبا حالتی زار وغمگین روی اولین پله پائین در نشستم و گفتم:آه،نه!
با بدجنسی گفت:
چیه؟ دلت هوای سوغاتی کرده؟
با غضب گفتم:نخیر دلم هوای مامان رو کرده.اشکم که سرازیر شد صدای احسان مرا از عالم خود بیرون کشید:
- لیلی اذیتش نکن بابا،شقایق خانم سرتون رو بالا بگیرید و نگاهی به روبرو بندازید!
با چشمانی اشک آلود روبه رویم را نگریستم. خدای من خودش بود عزیزم،زندگیم، مادر مهربانم روبرویم ایستاده بود و مرا نگاه می کرد. نمی دانم چگونه خود را از زمین کندم و به آغوش مهربانش رساندم و بوسه بارانش کردم.
- مادر الهی قربونتون برم.الهی فداتون بشم کجا بودین؟دلم براتون یه ذره شده بود مامان خیلی دوست دارم.
او هم متقابلا جواب بوسه هایم را می داد و سرم را روی سینه اش می فشرد.وقتی هر دو به هم نگاه کردیم دیده هایمان اشک باران شده بود.
احسان گفت:
- مادر جان بیشتر از همه به شقایق بد گذشت آخه اون خیلی به شما وابسته است.
دقایقی بعد همگی سرخوش و خندان بودیم،مادر از سفرش تعریف می کرد و من با شوق دیده بر دهانش دوخته بودم.
زمانی که ده ساله بودم پدرم را از دست داده بودم. پدر کارمند موفق اداره دارایی بود وهمه چیز خوب و ایده آل پیش می رفت.زندگی تقریبا متوسطی داشتیم تا آنکه آن بلای شوم بر سرمان نازل شد و خوشبختیمان را از ما گرفت،او در اثر سانحه تصادف در گذشت و مارا تنها در این دنیا رها کرد.از آنروز به بعد بار مشکلات به دوش مادر افتاد چون در سانحه تصادف پدرم مقصر شناخته شد و هیچ گونه دیه ای به خانواده ما تعلق نگرفت با پول ماهیانه پدرم و حق بیمه او مادر زندگی را می چرخاند.
سال پیش هم یک چرخ بافندگی خرید و چون در این کار مهارت داشت مشتری های زیادی به او مراجعه می کردند باز جای شکرش باقی بود که پدر قبل از مر گش برایمان سر پناهی خریده بود.وای از این روزگار نامرد، از این تقدیر شوم که دستهای جفا کارش حتی نگذاشت پدر نوزاد پسری را که سالها در آرزوی داشتنش به سر می برد را به چشم ببیند.گفتم پسر!
بله روز های آخر بارداری مادر بود که آن بلای... آه خدایا وقتی نگاه به رضا این بچه شش ساله می اندازم که گوشه اتاق نشسته و فارغ از هیاهوی دنیا با اسباب بازیهایش سرگرم بازی است زمان دوباره برایم به عقب باز می گردد و مادر را در بیمارستان به یاد می آورم که بی تابانه فریاد میزد و نام پدر را که علی بود به زبان می آورد.وقتی نوزاد را در آغوش او نهادند فریاد برآورد،کجایی علی آقا؟کجایی همدمم بلند شو وسر از خاک بیرون بیار وببین که بالا خره پسر دار شدی.مگه نمی خواستی اسمش را رضا بگذاری؟ مگه به من قول ندادی که تنهام نذاری وپیشم بمونی؟خدایا به فریادم برس، چرا علی رو ازم گرفتی.حالا من با این سه تا بچه چه کنم؟به کی پناه ببرم این عدالت نبود خدا.....
آنقدر ناله و شیون سر داد که همه پرستاران و پزشکان خبر دار شدن و در غم ما شریک مادر.
هنوز در عالم واوهام خویش به سر می بردم که تکان دستی مرا از گذشته خارج نمود نگاهم را به مادر دوختم. حواست کجاست دختر؟ببین این پارچه را برای تو آوردم دوستش داری؟
پارچه را از دست مادر گرفتم و گفتم:چرا زحمت کشیدید مامان جان من جز سلامتی شما چیزی نمی خوام.
- شقایق جان ببخش که زحمت رضا این مدت روی دوش تو بود همین طور لیلی جان و شما آقا احسان من نمی دونم چطوری زحمات شما را جبران کنم؟
احسان گفت:این چه حرفیه مادر جان من که کاری نکردم هر چه بوده وظیفه یک پسر بوده مقابل مادرش.
- زنده باشی پسرم!
نگاهی دقیق روی پارچه انداختم از حسن سلیقه مادر به وجد آمده بودم.با ذوق نگاهم را به اطراف چرخاندم تا بقیه سوغاتیها را دید بزنم،پارچه ای که خواهرم در دست داشت درست مانند پارچه من بود تنها تفاوتش در زمینه پارچه ها بود.
مادر لبخندی زد وگفت:
- سعی کردم زمینه پارچه ها با رنگ چشمان شما جور باشه آخه من زیباترین دخترای دنیا رو دارم.
لیلی قهقهه ای سر داد و گفت:
- مامان جریان همون بقال است دیگه؟
احسان دستش را روی شانه همسرش گذاشت و گفت:
- یادت رفته عزیزم تو با همین زیبایی بی نظیرت منو محصور خودت کردی.
لیلی با ناز و اخم گفت:
- چیه ؟ناراحتی؟
- ناراحت؟عزیزم من تو را با دنیا عوض نمی کنم اگه یه لحظه نبینمت دیوونه می شم.
- خوبه...خوبه!من شوهر دیوانه می خوام چیکار؟
احسان نفس گرم خود را به صورت او پاشید و گفت:
- دیونتم به خدا!تو لیلی،من مجنون،حالا می فهمم مجنون بیچاره چی کشید که آواره کوه و بیابان شد.
لیلی سفید رو با چشمانی به رنگ دریا بود،رنگ موهایش هم قهوه ای روشن بود که در آن تارهایی از بلوند دیده می شد ،درست مثل اینکه به آنها رنگ و مش پاچیده باشند.
با اینکه پنج سال از من بزرگتر بود ولی هم قد بودیم.از وقتی ازدواج کرده بود کمی تپل شده بود .اما به خاطر قد بلندش زیبائیش دو چندان شده بود.
احسان عاشق خواهرم بود و او را در راه دبیرستان دیده و سخت شیدای او شده بود و بر خلاف میل باطنی خانوادهاش با او ازدواج کرده بود. او دارای خانواده ای متمول و بزرگ بودکه در بالای شهر تهران زندگی می کردند اما احسان هیچ احتیاجی به خانواده اش نداشت و حتی بدون کمک آنها زندگی اشرا فی داشت. او چند شرکت بازرگانی و یک کارخانه را می چرخاند و یک خانه مجلل در شمال شهر داشت.
زمانی که برای عروس زیبایش جشن مفصلی بر پا نمود به وضوح حسادت در چشمان دوست و آشنا دیده می شد.همه به زیبایی او غبطه می خوردند و اینکه این شوهر پولدار از کجا به تور این دختر سطح متوسط خورده بود.
از حق نگذریم احسان هم جوانی بود بلند بالا با قامتی ورزیده و سبزه روبا ابروانی پیوندی که لیلی همیشه با او شوخی میکرد و سر به سرش می گذاشت و می گفت،اگر یک ردیف از زیر ابروهات رو برداری محشر میشی!و احسان هم همیشه به شوخی بی مزه همسر خود می خندید.
او مترجمی زبان خوانده بود اما مانند پدرش راه تجارت را در پیش گرفته بود زیاد به کشور های اروپایی سفر می کرد و خیلی اوقات همسرش را هم با خود می برد.من در درس زبان کمی می لنگیدم و همیشه این داماد مهربان و خوش قلب بود که به دادم می رسید و مرا کمک می نمود تا نمره خوبی از این درس بگیرم.
اما شاید شما بخواهید کمی از چهره من بدانید ،هر گاه خود را در اینه می نگریستم فقط یک زیبایی معمولی می دیدم که هیچگاه نسبت به آن احساس غرور نمی کردم.من دارای پوستس گندمگون،ابروانی کمانی و مشکی و چشمانی درشت بودم که به قول مادرم دو تیله عسلی در آن می درخشید ،قدی بلند و اندامی متناسب داشتم.
درست قیافه ای بر عکس لیلی،هیچکس باور نمی کرد که ما با هم خواهر باشیم چون من هیچ شباهتی به او نداشتم.در واقع شبیه پدر خدا بیامرزم بودم،اما لیلی و رضا به مادرم رفته بودند
ناراحت بودم از اینکه چرا نتوانسته بودم به خاطر این امتحان لعنتی به استقبال عزیزترین فرشته زندگیم بروم،دوست داشتن هر چه زودتر به منزل برسم.
شوق دیدار حواسم را پرت کرده بود و بی توجه به عابران پیاده تنه میزدم تا جائیکه یکی برگشت و با لحنی پر از تمسخر غضبناک نگاهم کرد و گفت:
- معذرت می خوام که به شما تنه زدم!
بر گشتم و تند نگاهش کردم انگار من از او طلبکار بودم،در حالیکه سعی می کردم دوباره به خود مسلط شوم خیلی سریع گفتم،ببخشید عجله دارم ودوباره راهم را در پیش گرفتم حتما در دلش کلی بد وبیراه نثارم می کرد.
انگار این راه امروز انتهایی نداشت چون هرچه می رفتم به مقصد نمی رسیدم خدایا این مسیر طولانی پس کی تمام می شود؟
دلم برایش تنگ شده بود،کمتر از دو هفته می شد که او را ندیده بودم اما انگار برایم سالی گذشته بود!
وقتی بوی محله مان به مشامم رسید نفس راحتی کشیدم و تقریبا تمام طول کوچه را دویدم.خانهء ما،در جنوب شهر تهران در یکی از کوچه های قدیمی قرار داشت.در آن محله همهء منازل دارای بافت قدیمی بودند البته ما این اواخر دستی بر سر وروی منزلمان کشیده بودیم که تقریبا نو نوار شده بود.
نگاهی به دیوار های خانه انداختم که چندین پارچه روی آن نصب شده بود، می دانستم کار کیست؟جلوی خانه خون ریخته شده بود. با خود گفتم : خدارا شکر که از دست سر وصدای این گوسفنده خلا ص شدیم.بعد دستم را روی زنگ فشردم نمی دانم چند بار این عمل را تکرار نمودم که بالاخره صدای خواهرم را از پشت آیفون شنیدم که گفت مگه سر آوردی چه خبرته؟
چون آیفون خراب بود بعد از اینکه صدای لیلی خواهرم را از پشت ایفون شنیدم انتظار داشتم خود او در را به رویم بگشاید اما بر عکس شوهرش احسان را در مقابل خود ،دیدم،چهار شانه وبلند قد وسبزه رو و مثل همیشه متین وبا وقار بود.سلام کردم او هم جوابم را داد خواهرم را دیدم که از پشت سر شوهرش سرکی کشید و گفت:
- نگفتم خودشه!از تو بعیده آخه این چه طرز زنگ زدن دختر؟
احسان کنار رفت ومن داخل شدم با خوشحالی زاید الوصفی که سراسر وجودم را فرا گرفته بود گفتم: ببخشید آنقدر ذوق زده ام که نگو،حالا کجاست؟
خواهرم گفت:کی کجاست؟
- مامان دیگه کو؟کجاست؟
احسان با شیطنت گفت:
- هنوز نیامده هواپیما تاخیر داشته فردا میاد!
خنده روی لبهایم ماسید وبا حالتی زار وغمگین روی اولین پله پائین در نشستم و گفتم:آه،نه!
با بدجنسی گفت:
چیه؟ دلت هوای سوغاتی کرده؟
با غضب گفتم:نخیر دلم هوای مامان رو کرده.اشکم که سرازیر شد صدای احسان مرا از عالم خود بیرون کشید:
- لیلی اذیتش نکن بابا،شقایق خانم سرتون رو بالا بگیرید و نگاهی به روبرو بندازید!
با چشمانی اشک آلود روبه رویم را نگریستم. خدای من خودش بود عزیزم،زندگیم، مادر مهربانم روبرویم ایستاده بود و مرا نگاه می کرد. نمی دانم چگونه خود را از زمین کندم و به آغوش مهربانش رساندم و بوسه بارانش کردم.
- مادر الهی قربونتون برم.الهی فداتون بشم کجا بودین؟دلم براتون یه ذره شده بود مامان خیلی دوست دارم.
او هم متقابلا جواب بوسه هایم را می داد و سرم را روی سینه اش می فشرد.وقتی هر دو به هم نگاه کردیم دیده هایمان اشک باران شده بود.
احسان گفت:
- مادر جان بیشتر از همه به شقایق بد گذشت آخه اون خیلی به شما وابسته است.
دقایقی بعد همگی سرخوش و خندان بودیم،مادر از سفرش تعریف می کرد و من با شوق دیده بر دهانش دوخته بودم.
زمانی که ده ساله بودم پدرم را از دست داده بودم. پدر کارمند موفق اداره دارایی بود وهمه چیز خوب و ایده آل پیش می رفت.زندگی تقریبا متوسطی داشتیم تا آنکه آن بلای شوم بر سرمان نازل شد و خوشبختیمان را از ما گرفت،او در اثر سانحه تصادف در گذشت و مارا تنها در این دنیا رها کرد.از آنروز به بعد بار مشکلات به دوش مادر افتاد چون در سانحه تصادف پدرم مقصر شناخته شد و هیچ گونه دیه ای به خانواده ما تعلق نگرفت با پول ماهیانه پدرم و حق بیمه او مادر زندگی را می چرخاند.
سال پیش هم یک چرخ بافندگی خرید و چون در این کار مهارت داشت مشتری های زیادی به او مراجعه می کردند باز جای شکرش باقی بود که پدر قبل از مر گش برایمان سر پناهی خریده بود.وای از این روزگار نامرد، از این تقدیر شوم که دستهای جفا کارش حتی نگذاشت پدر نوزاد پسری را که سالها در آرزوی داشتنش به سر می برد را به چشم ببیند.گفتم پسر!
بله روز های آخر بارداری مادر بود که آن بلای... آه خدایا وقتی نگاه به رضا این بچه شش ساله می اندازم که گوشه اتاق نشسته و فارغ از هیاهوی دنیا با اسباب بازیهایش سرگرم بازی است زمان دوباره برایم به عقب باز می گردد و مادر را در بیمارستان به یاد می آورم که بی تابانه فریاد میزد و نام پدر را که علی بود به زبان می آورد.وقتی نوزاد را در آغوش او نهادند فریاد برآورد،کجایی علی آقا؟کجایی همدمم بلند شو وسر از خاک بیرون بیار وببین که بالا خره پسر دار شدی.مگه نمی خواستی اسمش را رضا بگذاری؟ مگه به من قول ندادی که تنهام نذاری وپیشم بمونی؟خدایا به فریادم برس، چرا علی رو ازم گرفتی.حالا من با این سه تا بچه چه کنم؟به کی پناه ببرم این عدالت نبود خدا.....
آنقدر ناله و شیون سر داد که همه پرستاران و پزشکان خبر دار شدن و در غم ما شریک مادر.
هنوز در عالم واوهام خویش به سر می بردم که تکان دستی مرا از گذشته خارج نمود نگاهم را به مادر دوختم. حواست کجاست دختر؟ببین این پارچه را برای تو آوردم دوستش داری؟
پارچه را از دست مادر گرفتم و گفتم:چرا زحمت کشیدید مامان جان من جز سلامتی شما چیزی نمی خوام.
- شقایق جان ببخش که زحمت رضا این مدت روی دوش تو بود همین طور لیلی جان و شما آقا احسان من نمی دونم چطوری زحمات شما را جبران کنم؟
احسان گفت:این چه حرفیه مادر جان من که کاری نکردم هر چه بوده وظیفه یک پسر بوده مقابل مادرش.
- زنده باشی پسرم!
نگاهی دقیق روی پارچه انداختم از حسن سلیقه مادر به وجد آمده بودم.با ذوق نگاهم را به اطراف چرخاندم تا بقیه سوغاتیها را دید بزنم،پارچه ای که خواهرم در دست داشت درست مانند پارچه من بود تنها تفاوتش در زمینه پارچه ها بود.
مادر لبخندی زد وگفت:
- سعی کردم زمینه پارچه ها با رنگ چشمان شما جور باشه آخه من زیباترین دخترای دنیا رو دارم.
لیلی قهقهه ای سر داد و گفت:
- مامان جریان همون بقال است دیگه؟
احسان دستش را روی شانه همسرش گذاشت و گفت:
- یادت رفته عزیزم تو با همین زیبایی بی نظیرت منو محصور خودت کردی.
لیلی با ناز و اخم گفت:
- چیه ؟ناراحتی؟
- ناراحت؟عزیزم من تو را با دنیا عوض نمی کنم اگه یه لحظه نبینمت دیوونه می شم.
- خوبه...خوبه!من شوهر دیوانه می خوام چیکار؟
احسان نفس گرم خود را به صورت او پاشید و گفت:
- دیونتم به خدا!تو لیلی،من مجنون،حالا می فهمم مجنون بیچاره چی کشید که آواره کوه و بیابان شد.
لیلی سفید رو با چشمانی به رنگ دریا بود،رنگ موهایش هم قهوه ای روشن بود که در آن تارهایی از بلوند دیده می شد ،درست مثل اینکه به آنها رنگ و مش پاچیده باشند.
با اینکه پنج سال از من بزرگتر بود ولی هم قد بودیم.از وقتی ازدواج کرده بود کمی تپل شده بود .اما به خاطر قد بلندش زیبائیش دو چندان شده بود.
احسان عاشق خواهرم بود و او را در راه دبیرستان دیده و سخت شیدای او شده بود و بر خلاف میل باطنی خانوادهاش با او ازدواج کرده بود. او دارای خانواده ای متمول و بزرگ بودکه در بالای شهر تهران زندگی می کردند اما احسان هیچ احتیاجی به خانواده اش نداشت و حتی بدون کمک آنها زندگی اشرا فی داشت. او چند شرکت بازرگانی و یک کارخانه را می چرخاند و یک خانه مجلل در شمال شهر داشت.
زمانی که برای عروس زیبایش جشن مفصلی بر پا نمود به وضوح حسادت در چشمان دوست و آشنا دیده می شد.همه به زیبایی او غبطه می خوردند و اینکه این شوهر پولدار از کجا به تور این دختر سطح متوسط خورده بود.
از حق نگذریم احسان هم جوانی بود بلند بالا با قامتی ورزیده و سبزه روبا ابروانی پیوندی که لیلی همیشه با او شوخی میکرد و سر به سرش می گذاشت و می گفت،اگر یک ردیف از زیر ابروهات رو برداری محشر میشی!و احسان هم همیشه به شوخی بی مزه همسر خود می خندید.
او مترجمی زبان خوانده بود اما مانند پدرش راه تجارت را در پیش گرفته بود زیاد به کشور های اروپایی سفر می کرد و خیلی اوقات همسرش را هم با خود می برد.من در درس زبان کمی می لنگیدم و همیشه این داماد مهربان و خوش قلب بود که به دادم می رسید و مرا کمک می نمود تا نمره خوبی از این درس بگیرم.
اما شاید شما بخواهید کمی از چهره من بدانید ،هر گاه خود را در اینه می نگریستم فقط یک زیبایی معمولی می دیدم که هیچگاه نسبت به آن احساس غرور نمی کردم.من دارای پوستس گندمگون،ابروانی کمانی و مشکی و چشمانی درشت بودم که به قول مادرم دو تیله عسلی در آن می درخشید ،قدی بلند و اندامی متناسب داشتم.
درست قیافه ای بر عکس لیلی،هیچکس باور نمی کرد که ما با هم خواهر باشیم چون من هیچ شباهتی به او نداشتم.در واقع شبیه پدر خدا بیامرزم بودم،اما لیلی و رضا به مادرم رفته بودند