بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
پرنده طلايي

روزي, روزگاري پيرمرد و پيرزن فقيري در آسياب خرابه اي زندگي مي كردند. ر

سال هاي سال بود كه پيرمرد پرنده مي گرفت مي برد بازار مي فروخت و از اين راه زندگي فقيرانه اش را مي گذراند. ر

روزي از روزها, وقتي رفت دامش را جمع كند, ديد پرنده طلايي قشنگي افتاده تو دام. پرنده را گرفت و خواست آن را بگذارد توي توبره اش كه يك دفعه قفل زبان پرنده واشد و گفت «اي مرد! من چندتا جوجه دارم و الان منتظرند براشان غذا ببرم. بيا من را آزاد كن. در عوض هر چه بخواهي به تو مي دهم.» ر

پيرمرد گفت «اي پرنده طلايي! من آرزو دارم از زندگي در اين آسياب خرابه خلاص شوم و با زنم در خانه خوبي زندگي كنم.» ر

پرنده طلايي گفت «آزادم كن تا تو را به آرزويت برسانم.» ر

پيرمرد پرنده طلايي را آزاد كرد. ر
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیل نامردی!!!باشه!!باشه!!تو هم برو وردست نسیم و محمدصادق ولی باهات کل انداختم گله نکن!!
محمدصادق چه جوریایی؟؟من کی پادشاه می شم؟؟خودتو برکنار کن وگرنه سم میزیم تو غذات ها!!!!!:w25:
بهتری؟

بگیرید این خائن را، به دار بیاویزیدش تا عبرت همگان شود، پوتیفار کجایی شاهتو کشتن :D
اِ ی بد نیستم، تو چطوری؟
چرا دیشب یهو زد به سرت رفتی؟
تهدید میکنی نگار جونو؟ ببین دفعه آخرت باشه با نگار اینجوری حرف میزنی ها، وگرنه میفرسمت آشپزخونه دربار، پدرتو دربیارن :D
درضمن تو تا آخر عمرت باید غلام و خانه زاده ما باشی و بس نه چیز دیگر :D
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
پرنده طلايي پيرمرد و پيرزن را برد به خانه قشنگي كه در كنار جنگلي قرار داشت و همه جور وسايل آسايش و خورد و خوراك در آن مهيا بود. ر

پرنده طلايي گفت «اين خانه و هر چه در آن است مال شما. با هم به خوبي و خوشي زندگي كنيد.» ر

بعد, يكي از پرهاش را داد به آن ها. گفت «هر وقت با من كاري داشتيد, اين پر را آتش بزنيد فوراً حاضر مي شوم.» و خداحافظي كرد و پر زد و رفت. ر

پيرزن و پيرمرد خيلي خوشحال شدند كه بخت با آن ها ياري كرد و زندگيشان از اين رو به آن رو شد. ديگر هيچ غم و غصه اي نداشتند. صبح به صبح از خواب بيدار مي شدند. با هم گشتي مي زدند. بعد مي آمدند مي نشستند تو ايوان. سماور را آتش مي كردند. صبحانه مي خوردند و باز در ميان سبزه و گل ها گشت مي زدند و وقت مي گذراندند تا ظهر بشود و شب برسد. نه با كسي كاري داشتند و نه كسي با آن ها كاري داشت. ر

دو سه سالي گذشت. يك روز پيرزن به پيرمرد گفت «تا كي بايد تك و تن ها در گوشه اين جنگل سوت و كور زندگي كنيم؟» ر

پيرمرد گفت «زبانت را گاز بگير و اين حرف را نزن. مگر يادت رفته در آن آسياب خرابه با چه مشقتي صبح را به شب مي رسانديم و شب را به صبح و هر وقت برف و باران مي آمد يك وجب زمين خشك پيدا نمي شد كه روي آن بنشينيم و مجبور بوديم با كاسه و كوزه از زير پايمان آب جمع كنيم و بريزيم بيرون.» ر

پيرزن گفت «نخير! اين طور هم كه تو مي گويي نيست. آدمي زاد قابل ترقي است و نبايد قانع باشد. فوري پرنده طلايي را حاضر كن كه فكري به حال ما بكند والا در اين بر بيابان و بين اين همه جك و جانور دق مي كنم.»
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
پيرمرد وقتي ديد گوش زنش به اين حرف ها بدهكار نيست و هر چه به او مي گويد فايده اي ندارد, رفت پر را آورد و آتش زد. ر

پرنده طلايي في الفور حاضر شد و گفت «چه خبر شده؟» ر

پيرمرد گفت «از اين زن بپرس.» ر

پيرزن گفت «اي پرنده طلايي, ما در اينجا خيلي ناراحتيم. مونس ما شده كلاغ و زاغچه و هيچ تنابنده اي دور و بر ما نيست كه با او خوش و بش كنيم. ما را ببر به شهر كه اين آخر عمري مثل آدمي زاد زندگي كنيم. از اين و آن چيز ياد بگيريم تا پس فردا كه مرديم و از ما سؤال و جواب كردند, پيش خداي خودمان رو سفيد بشويم.» ر

پرنده طلايي گفت «اشكالي ندارد. اينجا را همين طور بگذاريد و دنبال من بياييد.» ر

پرنده آن ها را به شهري برد و عمارت بزرگي در اختيارشان گذاشت كه از شير مرغ گرفته تا جان آدمي زاد در آن وجود داشت.

پيرزن تا چشمش به چنين دم و دستگاهي افتاد ذوق زده شد و به پيرمرد گفت «ديدي هي مي گفتم آدمي زاد نبايد قانع باشد و تو همه اش مخالفت مي كردي و نق مي زدي. حالا اينجا براي خودت كيف كن.» ر

پرنده طلايي گفت «كار ديگري با من نداريد؟»
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
گفتند «نه! برو به سلامت.» ر

پرنده طلايي باز هم يكي از پرهاش را به آن ها داد, خداحافظي كرد و رفت. ر

پيرمرد و پيرزن زندگي تازه شان را شروع كردند. همه چيز براشان آماده بود. روزها در شهر گشت مي زدند. شب ها به مهماني مي رفتند و خوش و خرم زندگي مي كردند. ر

يكي دو سال بعد, پيرزن به شوهرش گفت «اي پيرمرد! حالا كه اين پرنده طلايي در خدمت ما هست و هر چه بخواهيم برامان آماده مي كند, چرا به اين زندگي قانع باشيم؟» ر

پيرمرد گفت «تو را به خدا دست از سرم وردار و اين قدر ناشكري نكن كه آخرش بيچاره مي شويم.» ر

پيرزن گفت «دنيا ارزش اين حرف ها را ندارد. يالا برو پر را بيار آتش بزن كه حوصله ام از دست اين زندگي سر رفته.» ر

خلاصه! زور پيرزن به شوهرش چربيد. پيرمرد هم از روي ناچاري رفت پر را آورد و آتش زد. ر

پرنده طلايي حاضر شد و گفت «ديگر چه خبر شده؟»
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
پيرمرد گفت «نمي دانم. از اين پيرزن بپرس.» ر

پيرزن گفت «اي پرنده طلايي ما از اين وضع خيلي ناراحتيم.» ر

پرنده پرسيد «چه مشكلي داريد؟» ر

پيرزن جواب داد «دلم مي خواهد شوهرم را حاكم اين شهر بكني و من هم بشوم ملكه.» ر

پرنده طلايي گفت «اينجا را همين طور بگذاريد و دنبال من راه بيفتيد.» ر

پرنده از روي هوا و آن ها از روي زمين راه افتادند و رفتند تا رسيدند به قصري كه در آن وزير و خزانه دار و كلفت و كنيز و جلاد دست به سينه آماده خدمت بودند. ر

پرنده گفت «از همين حالا شما صاحب اختيار اين شهر هستيد. اگر كاري با من نداريد ديگر برم.» ر

گفتند «برو به خير و به سلامت.» ر

پرنده طلايي باز هم يكي از پرهاش را به آن ها داد و خداحافظي كرد و رفت. ر

پيرزن و پيرمرد در مدتي كه حاكم و ملكه شهر بودند آن قدر خودخواه و خوشگذران شدند كه به كلي مردم را فراموش كردند.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
پيرزن وقتي به حمام مي رفت به جاي آب تنش را با شير مي شست و بعد مي گرفت در آفتاب مي خوابيد كه چين و چروك پوستش صاف بشود. ر

يك روز پيرزن رفت حمام و آمد رو ايوان قصر لم داد توي آفتاب. در اين موقع تكه ابري در آسمان پيدا شد و جلو آفتاب را گرفت. ر

پيرزن عصباني شد. شوهرش را صدا زد و گفت «اي ريش سفيد! چرا اين ابر جلو آفتاب را گرفته؟» ر

پيرمرد گفت «من از كجا بدانم.» ر

پيرزن گفت «يالا برو پر را بيار آتش بزن كه با پرنده طلايي كار دارم.» ر

پيرمرد گفت «اين دفعه چه خيالي داري؟» ر

پيرزن داد كشيد «لغز نخوان پيرمرد. زود كاري را كه مي گويم بكن والا پوستم نرم نمي شود.» ر

پيرمرد رفت پر را آورد و آتش زد. ر

پرنده طلايي حاضر شد و گفت «اين دفعه چه مي خواهيد؟» ر

پيرمرد گفت «نمي دانم. از اين پيرزن بپرس.» ر
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
پيرزن گفت «اي پرنده طلايي, جلو آفتاب نشسته بودم كه اين تكه ابر آمد و سايه اش را انداخت رو من. مي خواهم فرمان زمين و آسمان را بدي به من كه بتوانم به همه چيز امر و نهي كنم.» ر

پرندة طلايي گفت «اينجا را همين طور بگذاريد و دنبال من بياييد.» ر

پرنده از جلو و آن دو به دنبال او راه افتادند. وقتي از شهر رفتند بيرون, يك دفعه پرنده غيبش زد. هوا تيره و تار شد. باد تندي آمد و به قدري خاك و خل به پا كرد كه چشم چشم را نمي ديد. ر

پيرزن و پيرمرد دست هم را گرفتند و كورمال كورمال رفتند جلو تا رسيدند به آسياب خرابه اي كه قبلاً در آن زندگي مي كردند. ر

پيرمرد آهي از ته دل كشيد و به زنش گفت «اي فلان فلان شده! ما را برگرداندي جاي اولمان. حالا برو كاسه اي پيدا كن و آب كف آسياب را بريز بيرون كه بنشينم زمين و خستگي در كنم.» ر
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
پيرزن گفت «اي پرنده طلايي, جلو آفتاب نشسته بودم كه اين تكه ابر آمد و سايه اش را انداخت رو من. مي خواهم فرمان زمين و آسمان را بدي به من كه بتوانم به همه چيز امر و نهي كنم.» ر

پرندة طلايي گفت «اينجا را همين طور بگذاريد و دنبال من بياييد.» ر

پرنده از جلو و آن دو به دنبال او راه افتادند. وقتي از شهر رفتند بيرون, يك دفعه پرنده غيبش زد. هوا تيره و تار شد. باد تندي آمد و به قدري خاك و خل به پا كرد كه چشم چشم را نمي ديد. ر

پيرزن و پيرمرد دست هم را گرفتند و كورمال كورمال رفتند جلو تا رسيدند به آسياب خرابه اي كه قبلاً در آن زندگي مي كردند. ر

پيرمرد آهي از ته دل كشيد و به زنش گفت «اي فلان فلان شده! ما را برگرداندي جاي اولمان. حالا برو كاسه اي پيدا كن و آب كف آسياب را بريز بيرون كه بنشينم زمين و خستگي در كنم.» ر
دوستان ما رویم تا در گرمابه تن خود را شوییم
از بس که دیشب به دنبال عقاب دویدم پر از خاک شدم
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
هان؟دنبال عقاب برا چی رفتی؟
تنهایی جون من تشکر ندارم طلبت:cry:

محمدصادق من با جلاد دوستما !!حواست باشه!!
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
هان؟دنبال عقاب برا چی رفتی؟
تنهایی جون من تشکر ندارم طلبت:cry:

محمدصادق من با جلاد دوستما !!حواست باشه!!
خب فکر میکنی داستان امشب برای چه انقدر قشنگ نوشته بود
دم عقاب را برای همین کار کندم
چون خودکار بیک مینویسد
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ارام این حرفا چیه
منو تو که دوستیم

به به
افرین محمد صادق:cool:

مرسی داداشی خیلی قشنگ بود
من امشب نه تشکر دارم
نه حتی درست می تونم نقل قول بگیرم
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی عرضه

چند روز پيش ، خانم يوليا واسيلی يونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را به اتاق كارم دعوت كردم. قرار بود با او تسويه حساب كنم. گفتم:
ــ بفرماييد بنشينيد يوليا واواسيلی يونا! بياييد حساب و كتابمان را روشن كنيم … لابد به پول هم احتياج داريد اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستيد كه به روي مباركتان نمي آوريد … خوب … قرارمان با شما ماهي ۳۰ روبل …
ــ نخير ۴۰روبل … !
ــ نه ، قرارمان ۳۰روبل بود … من يادداشت كرده ام … به مربي هاي بچه ها هميشه ۳۰ روبل مي دادم … خوب … دو ماه كار كرده ايد …
ــ دو ماه و پنج روز …
ــ درست دو ماه … من يادداشت كرده ام … بنابراين جمع طلب شما مي شود ۶۰روبل … كسر ميشود۹ روز بابت تعطيلات يكشنبه … شما كه روزهاي يكشنبه با كوليا كار نميكرديد … جز استراحت و گردش كه كاري نداشتيد … و سه روز تعطيلات عيد …
چهره ي يوليا واسيلي يونا ناگهان سرخ شد ، به والان پيراهن خود دست برد و چندين بار تكانش داد اما … اما لام تا كام نگفت! …
ــ بله ، ۳ روز هم تعطيلات عيد … به عبارتي كسر ميشود ۱۲ روز … ۴ روز هم كه كوليا ناخوش و بستري بود … كه در اين چهار روز فقط با واريا كار كرديد … ۳ روز هم گرفتار درد دندان بوديد كه با كسب اجازه از زنم ، نصف روز يعني بعد از ظهرها با بچه ها كار كرديد … ۱۲ و۷ ميشود ۱۹ روز … ۶۰ منهای ۱۹ ، باقي ميماند ۴۱روبل … هوم … درست است؟
چشم چپ يوليا واسيلي يونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزيد ، با حالت عصبي سرفه اي كرد و آب بيني اش را بالا كشيد. اما … لام تا كام نگفت! …
ــ در ضمن ، شب سال نو ، يك فنجان چايخوري با نعلبكي اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس كسر ميشود ۲ روبل ديگر بابت فنجان … البته فنجانمان بيش از اينها مي ارزيد ــ يادگار خانوادگي بود ــ اما … بگذريم! بقول معروف: آب كه از سر گذشت چه يك ني ، چه صد ني … گذشته از اينها ، روزي به علت عدم مراقبت شما ، كوليا از درخت بالا رفت و كتش پاره شد … اينهم ۱۰ روبل ديگر … و باز به علت بي توجهي شما ، كلفت سابقمان كفشهاي واريا را دزديد … شما بايد مراقب همه چيز باشيد ، بابت همين چيزهاست كه حقوق ميگيريد. بگذريم … كسر ميشود ۵
روبل ديگر … دهم ژانويه مبلغ ۱۰ روبل به شما داده بودم …
به نجوا گفت:
ــ من كه از شما پولي نگرفته ام … !
ــ من كه بيخودي اينجا يادداشت نمي كنم!
ــ بسيار خوب … باشد.
ــ ۴۱ منهاي ۲۷ باقي مي ماند ۱۴ …
اين بار هر دو چشم يوليا واسيلي يونا از اشك پر شد … قطره هاي درشت عرق ، بيني دراز و خوش تركيبش را پوشاند. دخترك بينوا! با صدايي كه مي لرزيد گفت:
ــ من فقط يك دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همين … پول ديگري نگرفته ام …
ــ راست مي گوييد ؟ … مي بينيد ؟ اين يكي را يادداشت نكرده بودم … پس ۱۴منهاي ۳ ميشود۱۱ … بفرماييد اينهم ۱۱ روبل طلبتان! اين۳ روبل ، اينهم دو اسكناس ۳ روبلي ديگر … و اينهم دو اسكناس ۱ روبلي … جمعاً ۱۱ روبل … بفرماييد!
و پنج اسكناس سه روبلي و يك روبلي را به طرف او دراز كردم. اسكناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهاي لرزانش در جيب پيراهن گذاشت و زير لب گفت:
ــ مرسي.
از جايم جهيدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسيدم:
ــ « مرسي » بابت چه ؟!!
ــ بابت پول …
ــ آخر من كه سرتان كلاه گذاشتم! لعنت بر شيطان ، غارتتان كرده ام! علناً دزدي كرده ام! « مرسي! » چرا ؟!!
ــ پيش از اين ، هر جا كار كردم ، همين را هم از من مضايقه مي كردند.
ــ مضايقه مي كردند ؟ هيچ جاي تعجب نيست! ببينيد ، تا حالا با شما شوخي ميكردم ، قصد داشتم درس تلخي به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را ميدهم … همه اش توي آن پاكتي است كه ملاحظه اش ميكنيد! اما حيف آدم نيست كه اينقدر بي دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نميكنيد؟ چرا سكوت ميكنيد؟ در دنياي ما چطور ممكن است انسان ، تلخ زباني بلد نباشد؟ چطور ممكن است اينقدر بي عرضه باشد؟!
به تلخي لبخند زد. در چهره اش خواندم: « آره ، ممكن است! »
بخاطر درس تلخي كه به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حيرت فراوانش ، ۸۰ روبل طلبش را پرداختم. با حجب و كمروئي ، تشكر كرد و از در بيرون رفت … به پشت سر او نگريستم و با خود فكر كردم: « در دنياي ما ، قوي بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است! ».
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها قشنگ بود داستانش؟
این داستان خیلی شبیه به یه کسی زیره کرسیه، که درمورد چایی و ... :D
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
به به!!محسن جان!!
جلاد !!کجاییی؟ میبینم که دیشب من نبودم کلی پشت سر من شیرین زبونی کردی؟؟:razz::mad:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بچه ها سلام من دوباره فردا امتحان دارم ايندفعه سختره فقط اومدم سر پا يه سلام كنم برم وقت نيست بيام زير كرسي البته نمي خواستم اينجوري بيام ولي دلم نيومد ايشالا شباي بعد
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها کمربنداتونو ببندید، داریم وارد تونل زمان میشیم
مسافرین عزیز تا لحظاتی دیگر از زمین به هوا پرتاپ میشویم، لطفا کمربند های خود را بسته و در حالت انتظار ، منتظر باشید. :D
3 ، 2 ، 1 ...
 

Similar threads

بالا