آخرين روز
بالاخره تمام شد، نمرههاشان را دادم و خلاص. پلهها را که دوتا یکی پائین میآمدم هنوز صدای بچهها را میشنیدم که "استاد" را با تأکید بر "س" و "آ"ی کشیده ادا میکردند: اُسّتاااااد، اُسّتاااااد، اُسّتاااااد ... مثل آدمی که دوران محکومیتش را تمام کرده و برای آزاد شدن عجله دارد خودم را توی خیابان پرت کردم. هوای آلودهی میدان حسنآباد که به صورتم خورد حالم جا آمد و قدمزنان تا توپخانه رفتم و یک دل سیر ویترین مغازههای ابزارفروشی را تماشا کردم... برای اولین بار از دیدن آنهمه میخ و چکش و لولا و قفل در لذت بردم.
***
سه ماه پیش، یکی از دوستانم پیشنهاد کرد تدریس طراحی را در دانشکدهای که اسمش را نشنیده بودم قبول کنم. گفت که حقالتدریس ناچیزی خواهند داد و گفت که محل دانشکده دور است و گفت که یک روز تمام از هشت صبح تا پنج عصر کلاس خواهم داشت اما نگفت که کلاسها سی نفره هستند و هیچکدام به طراحی علاقه ندارند... تدریس به دانشجوهای گرافیک؟ وسوسه شدم و قبول کردم.
اولین جلسه را با شوق زیاد و اندکی دلواپسی به سالن درازی که قرار بود آتلیهی طراحی باشد رفتم، دو طرف سالن را میز گذاشته بودند و راه باریکی آن میان باقی مانده بود تا معلم بتواند طول کلاس را بالا و پائین برود. انتهای سالن به اتاقکی ختم میشد که از آن به عنوان تاریکخانهی عکاسی استفاده میکردند و کلاس با پردهای به دو بخش نامساوی تقسیم شده بود تا دانشجوهایی که واحد عکاسی دارند بتوانند همزمان با دانشجوهای رشتهی گرافیک از فضای انتهای کلاس و اتاق تاریکخانه استفاده کنند... طبق لیست میبایست سی نفر نشسته باشند اما بیستوپنج خانوم نشسته بودند. پنج دانشجوی مذکر در نیم ساعت آخر، نزدیک ظهر، سر و کلهشان یکی یکی پیدا شد، اولی قهرمان بوکس تایلندی بود و همان اول فیلم مسابقهاش را روی موبایل نشانم داد، دومی حین تمرین جودو ضرب دیده بود و حال کار کردن نداشت، سومی هنرمند بود، میگفت در محضر برادرش- که او هم هنرمند است- کشیدن سیب را یاد گرفته و حالا مایل است از محضر من هم استفاده ببرد. چهارمی را نامزدش مجبور کرده بود درس بخواند اما از گرافیک نفرت داشت و پنجمی اصلاً نبود. جلسهی اول به معارفه گذشت و صحبت از برنامهی درسی دانشکده که بیشتر بر شناخت ابزار طراحی و خواص آنها متمرکز بود. به بچهها گفتم که برای جلسهی بعد چه وسایلی همراه بیاورند و مرخصشان کردم. کلاس عصر هم وضع و حال مشابهی داشت.
در جلسهی دوم معلوم شد که همه برای گرفتن مدرک آمدهاند و هیچکدام باستثناء همان که در محضر برادر تلمذ کرده و سیب کشیدن را فراگرفته بود علاقهای به طراحی یا هیچ کار دیگری نداشتند، وقتی نوبت به طراحی میرسید همه با هم درد دل میکردند و صدای کرکر خنده از چهارگوشهی کلاس بلند میشد. برای اینکه تکنیکهای طراحی با مداد را یادشان بدهم خواستم تا هرکدام مدل بغل دستیاش بشود و تأکید کردم که هدف از این تمرین شبیه کشیدن نیست و فقط میخواهم امکانات مدادهای مختلف را برای خط کشیدن تجربه کنند اما کسی به حرف من گوش نمیداد و جیغ و خندهی دانشجوها بود که مدام تکرار میکردند «اِاِاِاِ... من اییی شکلیاَم؟»... «اُسّتاااااد ببینین اینا مارو چه شکلی کشیدن!» دیدم مدل زنده به کارشان نمیآید برایشان کاسه و کوزه گذاشتم اما باز از همهمهی کلاس کم نشد. بدتر از همه آن بود که همزمان صدایم میکردند:
- اُسّتااااد... اُسّتااااد... اُسّتااااد... اُسّتاد، اُسّتاد، اُسّتاد، اُسّ...
- بله بله بله بله بله؟!
- اُسّتااااد مداد من خووووبه؟
- بذار ببینم... آره خیلی خوشگله
- اُسّتااااد، اُسّتااااد، اُسّتااااد...
- بع...له؟! چیه؟ چی شده؟
- من نوک مدادم شکست
- اِ...؟ عجب! باشه، الان به اورژانس زنگ میزنم
- اُسّتااااد، اُسّتاد، اُسّتااااااااد...
- بله بله بله بله؟
- اُسّتاااد، این دو تا کوزه رو پشت هم بکشیم یا کنار هم؟
- روی هم
- اُسّتااااد، اُسّتااااد، اُسسسسستاد، اُسّتاد...
- چیه؟!...
- اُسّتااااد، من هفتهی پیش نبودم مداد نیاوردم، حالا چیکار کنم؟
- ...
اگر سرم را صد دفعه محکم به میز میکوبیدم حالم بهتر میشد اما ترجیح دادم بهجای آن برای کلاس نطق کنم:
- خانومهای عزیز و سه تا آقای محترم، حتماً مستحضر هستید که شما ماشالا ماشالا بزرگ شدین، خانوووم شدین، آقااا هستین، دانشجو هستین. باید رفتار و اعمالتان هم در شأن یک دانشجوی گرافیک باشه... باید کتاب بخونید، مجله بخونید، به نمایشگاههای نقاشی سر بزنید، فیلم ببینید و اگه میخواین سر به سر من بگذارین لااقل شوخیهای زیرکانه بکنید که منم لذت ببرم... آخه چرا مثل بچههای مهدکودک همه با هم من رو صدا میکنین؟ مگه نمیبینین دارم جواب دوستتون رو میدم، چیه هی پشت سرم دم گرفتین همهتون اُسّتااااد اُسّتااااد میکنین؟!
- اُسّتااااد، اُسّتااااد، اُسّتااااد...
- بفرمائید
- اُسّتااااد شما امتحان کتبی هم میگیرین؟
- ...
امروز آخرین روز بود.
بالاخره تمام شد، نمرههاشان را دادم و خلاص. پلهها را که دوتا یکی پائین میآمدم هنوز صدای بچهها را میشنیدم که "استاد" را با تأکید بر "س" و "آ"ی کشیده ادا میکردند: اُسّتاااااد، اُسّتاااااد، اُسّتاااااد ... مثل آدمی که دوران محکومیتش را تمام کرده و برای آزاد شدن عجله دارد خودم را توی خیابان پرت کردم. هوای آلودهی میدان حسنآباد که به صورتم خورد حالم جا آمد و قدمزنان تا توپخانه رفتم و یک دل سیر ویترین مغازههای ابزارفروشی را تماشا کردم... برای اولین بار از دیدن آنهمه میخ و چکش و لولا و قفل در لذت بردم.
***
سه ماه پیش، یکی از دوستانم پیشنهاد کرد تدریس طراحی را در دانشکدهای که اسمش را نشنیده بودم قبول کنم. گفت که حقالتدریس ناچیزی خواهند داد و گفت که محل دانشکده دور است و گفت که یک روز تمام از هشت صبح تا پنج عصر کلاس خواهم داشت اما نگفت که کلاسها سی نفره هستند و هیچکدام به طراحی علاقه ندارند... تدریس به دانشجوهای گرافیک؟ وسوسه شدم و قبول کردم.
اولین جلسه را با شوق زیاد و اندکی دلواپسی به سالن درازی که قرار بود آتلیهی طراحی باشد رفتم، دو طرف سالن را میز گذاشته بودند و راه باریکی آن میان باقی مانده بود تا معلم بتواند طول کلاس را بالا و پائین برود. انتهای سالن به اتاقکی ختم میشد که از آن به عنوان تاریکخانهی عکاسی استفاده میکردند و کلاس با پردهای به دو بخش نامساوی تقسیم شده بود تا دانشجوهایی که واحد عکاسی دارند بتوانند همزمان با دانشجوهای رشتهی گرافیک از فضای انتهای کلاس و اتاق تاریکخانه استفاده کنند... طبق لیست میبایست سی نفر نشسته باشند اما بیستوپنج خانوم نشسته بودند. پنج دانشجوی مذکر در نیم ساعت آخر، نزدیک ظهر، سر و کلهشان یکی یکی پیدا شد، اولی قهرمان بوکس تایلندی بود و همان اول فیلم مسابقهاش را روی موبایل نشانم داد، دومی حین تمرین جودو ضرب دیده بود و حال کار کردن نداشت، سومی هنرمند بود، میگفت در محضر برادرش- که او هم هنرمند است- کشیدن سیب را یاد گرفته و حالا مایل است از محضر من هم استفاده ببرد. چهارمی را نامزدش مجبور کرده بود درس بخواند اما از گرافیک نفرت داشت و پنجمی اصلاً نبود. جلسهی اول به معارفه گذشت و صحبت از برنامهی درسی دانشکده که بیشتر بر شناخت ابزار طراحی و خواص آنها متمرکز بود. به بچهها گفتم که برای جلسهی بعد چه وسایلی همراه بیاورند و مرخصشان کردم. کلاس عصر هم وضع و حال مشابهی داشت.
در جلسهی دوم معلوم شد که همه برای گرفتن مدرک آمدهاند و هیچکدام باستثناء همان که در محضر برادر تلمذ کرده و سیب کشیدن را فراگرفته بود علاقهای به طراحی یا هیچ کار دیگری نداشتند، وقتی نوبت به طراحی میرسید همه با هم درد دل میکردند و صدای کرکر خنده از چهارگوشهی کلاس بلند میشد. برای اینکه تکنیکهای طراحی با مداد را یادشان بدهم خواستم تا هرکدام مدل بغل دستیاش بشود و تأکید کردم که هدف از این تمرین شبیه کشیدن نیست و فقط میخواهم امکانات مدادهای مختلف را برای خط کشیدن تجربه کنند اما کسی به حرف من گوش نمیداد و جیغ و خندهی دانشجوها بود که مدام تکرار میکردند «اِاِاِاِ... من اییی شکلیاَم؟»... «اُسّتاااااد ببینین اینا مارو چه شکلی کشیدن!» دیدم مدل زنده به کارشان نمیآید برایشان کاسه و کوزه گذاشتم اما باز از همهمهی کلاس کم نشد. بدتر از همه آن بود که همزمان صدایم میکردند:
- اُسّتااااد... اُسّتااااد... اُسّتااااد... اُسّتاد، اُسّتاد، اُسّتاد، اُسّ...
- بله بله بله بله بله؟!
- اُسّتااااد مداد من خووووبه؟
- بذار ببینم... آره خیلی خوشگله
- اُسّتااااد، اُسّتااااد، اُسّتااااد...
- بع...له؟! چیه؟ چی شده؟
- من نوک مدادم شکست
- اِ...؟ عجب! باشه، الان به اورژانس زنگ میزنم
- اُسّتااااد، اُسّتاد، اُسّتااااااااد...
- بله بله بله بله؟
- اُسّتاااد، این دو تا کوزه رو پشت هم بکشیم یا کنار هم؟
- روی هم
- اُسّتااااد، اُسّتااااد، اُسسسسستاد، اُسّتاد...
- چیه؟!...
- اُسّتااااد، من هفتهی پیش نبودم مداد نیاوردم، حالا چیکار کنم؟
- ...
اگر سرم را صد دفعه محکم به میز میکوبیدم حالم بهتر میشد اما ترجیح دادم بهجای آن برای کلاس نطق کنم:
- خانومهای عزیز و سه تا آقای محترم، حتماً مستحضر هستید که شما ماشالا ماشالا بزرگ شدین، خانوووم شدین، آقااا هستین، دانشجو هستین. باید رفتار و اعمالتان هم در شأن یک دانشجوی گرافیک باشه... باید کتاب بخونید، مجله بخونید، به نمایشگاههای نقاشی سر بزنید، فیلم ببینید و اگه میخواین سر به سر من بگذارین لااقل شوخیهای زیرکانه بکنید که منم لذت ببرم... آخه چرا مثل بچههای مهدکودک همه با هم من رو صدا میکنین؟ مگه نمیبینین دارم جواب دوستتون رو میدم، چیه هی پشت سرم دم گرفتین همهتون اُسّتااااد اُسّتااااد میکنین؟!
- اُسّتااااد، اُسّتااااد، اُسّتااااد...
- بفرمائید
- اُسّتااااد شما امتحان کتبی هم میگیرین؟
- ...
امروز آخرین روز بود.