طنز جبهه

godmaycry

عضو جدید
کاربر ممتاز


شهید حسن اللهیاری (قزوین)




برای اینکه شناسایی نشیم تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم.کد رمز آب هم 256 بود.من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 256 بفرستید.اما خبری نشد .بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد .تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟ میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده و گفتند با صفا کد رمز رو که لو دادی.اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت.
راوی:آقای شالباف(قزوین)
 

godmaycry

عضو جدید
کاربر ممتاز

مثلا آموزش آبی خاکی می دیدیم. یکبار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریم ولی نشد. فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و غرق شدن، از چپ و راست وارد و ناوارد می ریزند توی آب با عجله و التهاب من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است. کلاه سرشان این بود که در یک نقطه ای از سد بنا کردم الکی زیر آب رفتن. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن. و خلاصه نقش بازی کردن. نخیر هیچکس گوشش بدهکار نیست. جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن: خداحافظ! اخوی اگه شهید شدی شفاعت یادت نره!
 

godmaycry

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند.

بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند. هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است.
بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند!
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا قوت حاجي..
خاطرات طنزت حرف نداره..دستت درد نكنه..
 

godmaycry

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا قوت حاجي..
خاطرات طنزت حرف نداره..دستت درد نكنه..

شرمنده فرمانده تشکر ندارم.اینم بخون آخریه خیلی خندیدم که خودم.رزمنده هام چقدر آدمای با حالی بودن ها

شب جمعه بود.بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل.چراغا رو خاموش کردند.مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود.هر کسی زیر لب زمزمه میکرد و اشک میریخت.یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما عطر بزن ثواب داره.گفتم آخه الان وقتشه؟
_بزن اخوی بو میدی امام زمان نمیاد تو مجلسمون ها
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود
تو عطر جوهر ریخته بود
بچه هام یه جشن پتوی حسابی براش گرفتن...
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
شرمنده فرمانده تشکر ندارم.اینم بخون آخریه خیلی خندیدم که خودم.رزمنده هام چقدر آدمای با حالی بودن ها

شب جمعه بود.بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل.چراغا رو خاموش کردند.مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود.هر کسی زیر لب زمزمه میکرد و اشک میریخت.یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما عطر بزن ثواب داره.گفتم آخه الان وقتشه؟
_بزن اخوی بو میدی امام زمان نمیاد تو مجلسمون ها
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود
تو عطر جوهر ریخته بود
بچه هام یه جشن پتوی حسابی براش گرفتن...
اره رزمنده ها حرف نداشتن به علي..
حالا بزار منم برات يه دونه خاطره نقل قول از دائيم تعريف كنم!!
ميگفت يك شب نقشه ي عمليات رو گذاشتيم وسط و شروع كرديم به طرح ريزي و صحبت..
گرم صحبت بودي كه يهو از از سقف يه چيزي افتاد رو نفشه...ديديم ماره..
همه اسلحه كشيدن و شروع كردن به اتيش كردن!
تا به خودشون اومدن ديدن كل خشاب رو در كردن تا يه مار مادر مرده بكشن!
خلاصه اون وسط به غير از مار هر چي بوده نابود شده!!!
اونقد خاطره دائي هام تعريف كردن كه نگو..بايد از دهنشون بشنوي..كلي خندس!!
حال ميكردن به مولا..حيف قسمت ما نشد.
 

godmaycry

عضو جدید
کاربر ممتاز
اره رزمنده ها حرف نداشتن به علي..
حالا بزار منم برات يه دونه خاطره نقل قول از دائيم تعريف كنم!!
ميگفت يك شب نقشه ي عمليات رو گذاشتيم وسط و شروع كرديم به طرح ريزي و صحبت..
گرم صحبت بودي كه يهو از از سقف يه چيزي افتاد رو نفشه...ديديم ماره..
همه اسلحه كشيدن و شروع كردن به اتيش كردن!
تا به خودشون اومدن ديدن كل خشاب رو در كردن تا يه مار مادر مرده بكشن!
خلاصه اون وسط به غير از مار هر چي بوده نابود شده!!!
اونقد خاطره دائي هام تعريف كردن كه نگو..بايد از دهنشون بشنوي..كلي خندس!!
حال ميكردن به مولا..حيف قسمت ما نشد.

:biggrin::biggrin:شرمنده تشکر ندارم.آره.آدمای بزرگی هست.من همیشه دوست داشتم جبهه بودم
 

آقا سید

مدیر بازنشسته
برای حاج مرتضی گفتم ، بچه های لشگر 27 در زمان جنگ ، به تیپ 20 رمضان که مربوط به برو بچه های تهران بود می گفتند رمضون گدا ! حالا با اجازه شما می خوام دلیلشو براتون بگم.
اونهایی که رفتن می دونن ، پادگان دوکوهه به دو قسمت تقسیم می شد قسمت جنوبی آن که تیپ 20 رمضان مستقر بود و قسمت شمالی آن که متعلق به لشگر بود ... رسم بود صبح های جمعه به تیپ ها و لشگرها صبحانه چرب و چیلی می دادن ... تیپ 20 رمضان همیشه کله پاچه می داد ولی لشگر که تو همسایگی ما بود غالبا حلیم می دادن ، بنابر این اکثر مواقع سروکله بچه های لشگر توی صف کله پاچه پیدا می شد ولی از اونجایی که این غذا سهمیه تیپ بود و احتمال داشت کم بیاد این عزیزان بیشتر اوقات دست خالی بر می گشتند از همین رو ما به 20 رمضان می گفتیم حاج رمضون ولی اونها چون چیزی گیرشون نمی آمد می گفتند رمضون گدا .
از زمان جنگ خاطرات طنز یه تعدادی دارم که برای خودم اتفاق افتاده اگه طالب دیدم میگم .
 
آخرین ویرایش:

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب جمعه بود.بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل.چراغا رو خاموش کردند.مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود.هر کسی زیر لب زمزمه میکرد و اشک میریخت.یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما عطر بزن ثواب داره.گفتم آخه الان وقتشه؟
_بزن اخوی بو میدی امام زمان نمیاد تو مجلسمون ها
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود
تو عطر جوهر ریخته بود
بچه هام یه جشن پتوی حسابی براش گرفتن...


انگشت حاج همت(آواتار) تو جشن پتو شکسته!!

حاج همت تا شهادتش حتی یه گلوگله هم نخورده بود و اصلا" مجروح نشده بود!!!

به گفته خودش تو مکه از خدا خواسته بود زخمی و اسرش نکنه!!

و فقط شهادت رو نصیبش کنه و دوست داره در صحت کامل شهید شه!!
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم تو جیه مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز. زمین و زمان بهم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!» از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت!

شهید آوینی
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز

«مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می گذاشت. از آن آدم هایی بود که فکر می کرد مأمور شده است که انسانهای گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد. شده بود مسؤول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می کردند. از رو هم نمی رفت.

تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد.

مسؤول تبلیغات برای این که روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» را گذاشت.

لحظه ای بعد صدایی از بلندگوی عراقی ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!»

تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.»
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک روز سید حسن حسینی از بچه های گردان رفته بود ته دره برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن با خمپاره پیش پای او را هدف گرفتند، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت، بدون شک شهید شده بود.
آماده می شدیم برویم پایین که حسن بلند شد سرپا و لباسهایش را تکاند، پرسیدم: حسن چه شد؟
گفت: آشنا در آمدیم، پسر خاله زن عموی باجناق خواهر زاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمی کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم، هر طور بوده مرا نگه میداشت!
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
نصفه شب کوفته از راه رسيد ديد تو چادر جا نيست بخوابه. شروع کرد سر و صدا، مگه اينجا جاي خوابه؟ پاشيد نماز شب بخونيد، دعا بخونيد.
ما هم تحت تاثير حرفاش بلند شديم و اجبارا مشغول عبادت شديم، خودش راحت گرفت خوابيد. شهيد بديعي
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می خزید، جلو می رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سر پران است. تا دست طرف، رفت بالا، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت:« دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست که کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه ی عقب شده.» از ترس صدایش را در نیاوردم که آن« شیر پاک خورده» من بوده ام!
 

آقا سید

مدیر بازنشسته
اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می خزید، جلو می رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سر پران است. تا دست طرف، رفت بالا، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت:« دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست که کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه ی عقب شده.» از ترس صدایش را در نیاوردم که آن« شیر پاک خورده» من بوده ام!

سلام دلاور ... میگم شروع می کنی امون نمیدی ، درو می کنی مری جلو ... ماشاءالله خط شکن . :gol::gol::gol:
 

elva

عضو جدید
اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می خزید، جلو می رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سر پران است. تا دست طرف، رفت بالا، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت:« دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست که کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه ی عقب شده.» از ترس صدایش را در نیاوردم که آن« شیر پاک خورده» من بوده ام!

حاجی ایول خیلی باحال بودن
:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دلاور ... میگم شروع می کنی امون نمیدی ، درو می کنی مری جلو ... ماشاءالله خط شکن . :gol::gol::gol:
ما اصولا" ضد کمینیم!!!

سید اون سخنرانی حاجی یادته؟؟

حاجی به فرمانده های گردان های خط شکن داره تذکر میده؟؟؟

حاج همت میگه برادرا توجه کنید دسته های ضد کمینتون باید جلوتو حرکت کنن!

اگر ضد کمین با کمین درگیر شد گردان درگیــــــــــــــــر؟؟؟؟

بعد همه فرمانده ها عین کلاس اولیها میگن:

نمیـــــــــــــــــــــــــــــتشه!!!:biggrin::biggrin::biggrin:


خیلی باحال بود!!
 

sharlin

عضو جدید
کاربر ممتاز
:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
عالیه داداش...
حرف نداره...
خیلی وقت بود خاطره به این قشنگی نشنیده بودم..
دست درد نکنه دلاور:gol::gol:
 

آقا سید

مدیر بازنشسته
ما اصولا" ضد کمینیم!!!

سید اون سخنرانی حاجی یادته؟؟

حاجی به فرمانده های گردان های خط شکن داره تذکر میده؟؟؟

حاج همت میگه برادرا توجه کنید دسته های ضد کمینتون باید جلوتو حرکت کنن!

اگر ضد کمین با کمین درگیر شد گردان درگیــــــــــــــــر؟؟؟؟

بعد همه فرمانده ها عین کلاس اولیها میگن:

نمیـــــــــــــــــــــــــــــتشه!!!:biggrin::biggrin::biggrin:


خیلی باحال بود!!

دلاور ، دوست داشتم بودی و یه شب تو سنگر کمین می نشستی ... تنهایی مطلق :cry:
جلو تر از تو دیگه کسی نبود :( ولی با تمام این مسائل آرامشی رو احساس می کردی که شاید هیچ وقت و هیچ جا انو تجربه نکنی .:gol:
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز

عالم و آدم جمع ميشدند، گردن كسي بگذارند كه او از بقيه مخلص تر و در نتيجه مستجاب الدعوه است.
ـ پسر چقدر صورتت نوراني شده!
ـ حق با شماست چون عراقي ها دوباره منور زده اند.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
در منطقه، داخل كانال، راست راست راه مي رفت و اعتنايي به تير و تركش ها نداشت او مي دانست كه جز به اذن خدا برگ از شاخه جدا نمي شود.
ـ آخرش يك كاري دست خودت مي دهي، سرت را بياور پايين
ـ من نماز شب نمي خوانم. خيالم از اين بابت راحت است!(باوري بود كه جملگي بر آن بودند، يعني شرط شهادن و مقدمۀ واجب آن اخلاص در عمل است كه تهجد يكي از بسترهاي آن بود)
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
ه اين‌كه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد، بلكه گاهي همين‌طوري، به قول خودش براي خنده، ويرش مي‌گرفت و بعضي از بچه‌هاي ناآشنا را دست به سر مي‌كرد. ظاهراً يك‌بار همين كار را با يكي از دوستان طلبه كرد. وقتي صداي اذان بلند شد، آن طلبه به او گفت: نمي‌آيي برويم نماز؟ پاسخ مي‌دهد: «نه، همين‌جا مي‌خوانم» آن بنده‌ي خدا هم از فضايل نماز جماعت و نماز در مسجد برايش گفت. او هم جواب داد: «خود خدا هم در قرآن گفته: «ان‌الصلوه تنها...» تنها، حتي نگفته دوتايي، سه‌تايي و او كه فكر نمي‌كرد قضيه شوخي باشد، يك مكثي كرد، به جاي اين‌كه ترجمه‌ي صحيح را به او بگويد، گفت: «گفته، «تن‌ها» يعني چند نفري، نه تنها و يك نفري» و بعد هر دو با خنده براي اقامه‌ي نماز به حسينيه رفتند.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن شب يكي از آن شب‌ها بود، بنا شد از سمت راست يكي‌يكي دعا كنند، اولي گفت: «الهي حرامتان باشد.» بچه‌ها مانده بودند كه شوخي است، جدي است، بقيه دارد يا ندارد، جواب بدهند يا ندهند؟ كه اضافه كرد: «آتش جهنم» و بعد همه گفتند: «الهي آمين.»
نوبت دومي‌ بود. (همه هم سعي مي‌كردند مطلب بكر و نو باشد.) يك تأملي كرد و دستش را به سوي آسمان بلند كرد و خيلي جدي گفت: «خدايا مار، را بكش.» دوباره همه سكوت كردند و معطل ماندند چه كنند و او اضافه كرد: «پدر و مادر مار، را بكش.» بچه‌ها بيشتر به فكر فرو رفتند، خصوصاً كه اين بار بيشتر صبر كرد. بعد كه احساس كرد خوب توانسته بچه‌ها را به اصطلاح «بدون حقوق سركار بگذارد» گفت: «تا ما را نيش نزند.» شرح: منظور مار و پدر و مادر مار است.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
از سرما مثل بيد داشت مي‌لرزيد. شده بود موش آب كشيده. داشتيم مي‌پرسيديم كه: «خوب، حالا كجا رفتي، چه كسي را ديدي؟» و او تندتند مي‌گفت: يك گربه ديدم. يك گربه. و بچه‌ها با تعجب: «گربه؟ خوب كه چي؟»
پوتين‌هايش را به هر سرعتي بود در آورد و آمد به سمت والر: «گربه‌ي عراقي.» تعجب ما بيشتر شد كه: «معلوم چي داري ميگي؟ گربه‌ي عراقي ديگه چيه، ما رو گرفتي؟» خيلي جدي گفت: «نه جون خودم، خودتون بريد سر سه راه ببينيد. گربه‌ي سياهي است كه به زبان عربي مي‌گويد: الميو، الميو!»

 

godmaycry

عضو جدید
کاربر ممتاز
از همه ی دوستان و بخصوص حاج مرتضی که تاپیک رو یه تنه داره میبره جلو ممنون.راستش من به همین دلیل این تاپیک رو زدم.چون میدونستم کافیه چند خاطره بذارم بعد بچه ها خودشون میان جلو.هدف اصلیم هم این بود که بچه هایی که نمیدونن بیان خاطره ها رو بخونن که رزمنده ها رو بهتر بشناسن.بدونن که بابا جان اونا که جبهه بودن آدمای مثل من و شما بودن.فقط از جان گذشته بودن.اینجور نبوده که مثلا خشک مذهب باشن یا با خنده و شوخی مخالف بوده باشن.خیلی آدمای با حالی بودن.میخوام بگم اگه وضع الان این جوریه خواهش میکنم نچسبونین به زمان جنگ.من مخلص تمام رزمنده هام.اونا کاری رو واسه ما انجام دادن که حتی بعضی از پدران ما واسمون انجام ندادن.عزیزان بیاین هیچوقت از یادشون غافل نشیم.نظام اونجور که باید به خانواده ی شهدا نرسید.این مردم هستندکه باید قدرشناس باشن.
ای شهدا ای شهدا جایتان خالیست
 

seyyedi

عضو جدید
دوستان سلام


بین بچه ها یک نوجوان سیه چرده بود که به شوخی بهش می گفتیم بلال حبشی. بلال به خاطر منفجر شدن مین پایش از مچ قطع شده بود و موقعی که به اردوگاه آوردنش گوشت های اطراف زخمش هنوز آویزان بود و وضعیت خیلی ناجوری داشت.
یکی از افسران عراقی که چهارشنبه بود و قد بسیار بلندی داشت روبروی او ایستاد و گفت ببینم تو ایران مرد نبود که تو را فرستادند به جنگ، نوجوان جوابی نداد. افسر با فریاد از مترجم خواست که سوالش را دوباره تکرار کند بلال با آرامش جواب داد که: تو، پشت جبهه بوده ای و نمی توانی قدرت امثال مرا درک کنی.بهتر است از سربازانت که در خط مقدمند بپرسی که امثال من چه کسانی هستند. تازه از قدیم گفته اند که فلفل نبین چه ریزه!! دست های مرا باز کن تا در مبارزه معلوم شود که چه کسی قدرتمند است البته به شرطی که که کسی مداخله نکند!!
افسر عراقی پایش را روی زخم بلال گذاشت و به شدت روی زخم او فشار داد نوجوان اصلا حرفی نمی زد و فقط زیر لب دعا می خواند و اشک از چشمانش سرازیر بود.
افسر عراقی با نیشخند گفت: فقط بلدی گریه کنی و حرف نمی زنی؟
نوجوان زمزمه کرد: الحمدالله الذی جعل احبائنا من العلماء و اعدائنا من الخبثاء
افسر عراقی از این حرف بلال حسابی از کوره در رفت و می خواست او را بزند ولی فرمانده عراقی پادرمیانی کرد که ولش کن بچه است.افسر عراقی با عصبانیت داد می زد که : بازبان خودم به من فحش می دهد! این ها همه خبیث و گستاخند اگر بچه این ها این است پس دیگر نمی شود با بزرگترهایشان حرف زد.

نجف قلی جعفری


علی علی
 

Similar threads

بالا