پاسداشت هنرمند بزرگی که سادگی را زندگی کرد

z_elec_1991

عضو جدید
خداحافظی باران
"پاسداشت هنرمند بزرگی که سادگی را زندگی کرد"
روزگاری که سیمرغ بلورین بهترین بازیگر مرد روی شانۀ"سایه خیال"نشست،هیچکس فکرش را نمی کرد که موفقیت های پیاپی "حسین پناهی دژکوه"جامعه فرهنگی-هنری ایران اسلامی را تحت الشعاع قرار دهد.سرنوشت شیرینی که بعدها برای کتاب"من ونازی"رقم خورد و تا هنوزهم ادامه دارد.انسان شایسته ای برخاسته از صمیمیت جنوب و فرزندعزیزهمین کهن بوم وبر که شعرهایش دریچه تازه ای را به روی تعهد ادبیات و ادبیات متعهد گشود.تعهدی که سرشار از همدردی با درد انسان نسیانگر بود.دردی که حلقۀ گمشدۀ این تمدن وحشی است.بگذریم...راستی چندم مرداد است؟!.حسین پناهی فقط یک هنرمند نبود؛بلکه دنیایی بود از هنر ناب و حقیقتی سرشار ازعاطفه واحساس محض.حقیقتی که ناشناخته ماند. بی شک عرصۀ فرهنگ وهنربالاخص سینمای ارزشی ایران هماره مدیون حضورهمیشه سبزوهنرمندانه وبی بدیل پناهی هست وخواهد بود. ناباورانه باید به روزگاری بیاندیشیم که همتا وهمپایی چون پناهی بزرگ را باید لابه لای اوراق خاک خورده کتاب تاریخ جست.خوش بحال زمین که اکنون گوهری گرانبها را در سینۀ خویش به یادگار دارد.افسوس وصد افسوس بر ما زمینیان که حسینمان را نشناختیم و هزار افسوس که زمین،پناهی را به ما شناساند.وای بحالمان که چه بی وفاییم.با شناختی که از اوضاع آشفته و بی دروپیکرفرهنگی استان دارم بد نیست به روی دیگر سکه هم التفاتی داشته باشیم.خب برمی گردیم به 16مهرماه83 و اولین یادمان حسین پناهی.یادمانی که قبل ازهرچیز،محفل سخنرانی و سخن پراکنی های گزاف بود.نه! اشتباه نکنید.قرار نیست این سطرها و حرفها و واژه ها کسی را آماج قرار دهد.به شما که برنمی خورد.خیالم راحت باشه.خب خدا رو شکر!. درهمین مراسم بود که آرزوهای قشنگی را شنیدیم.عرض کردند آرامگاه پناهی را چنان باشکوه می سازیم در حد قد و قواره شخصیت و منش بزرگوارانه او.پارک ومجموعه فرهنگی روبروی مقبره در زمینی به وسعت فلان طول و بهمان عرض احداث خواهد شد.سینما دهناد شهر دهدشت به"سینما حسین پناهی"تغییر نام خواهد یافت.جالبترین شاهکار این پاسداشت زمانی بود که یکی از بزرگان این استان طی اقدامی خارق العاده سه بار نام حسین پناهی را به اشتباه!!!آقای حسین پناهنده خطاب کرد و ما تازه فهمیدیم که یادمان را اشتباه آمده ایم!.وقتی که خودمان اینگونه حرمت نگهداریم چه توقعی از غریبه ها باید داشت؟شاید هم حسین پناهی خود می دانست بی ارزشی هنردراین سرزمین را که به تهران پناهنده شد.از همان روزهای اول پیدا بود که سنگ بزرگ نشانه نزدن است.دریغ که پس ازآن همه وعده وعیدهای دهن پرکن وگذشت این همه سال ازآن واقعه بزرگ؛تنها نامی بر سردر پلاتوی نمایش اداره کل ارشاد استان خودنمایی می کند.البته صداوسیمای استان هم اگر در شان خودش ببیند سالی یک بار آنهم در روز هفده مرداد "فیلم سایۀ خیال"را در ساعات بی بیننده پخش می کند.همان سایه خیالی که حسین پناهی بخاطر اصالت خود و حرمت مردم سرزمین مادری اش در معرفی خود از بازیگر نقش مقابلش اصرار دارد که عنوان "کهگیلویه و بویراحمد"را بطور کامل ادا کند.سؤالی که حالا در ذهنمان ایجاد می شود این است که آیا حضور ونمود اندیشۀ حسین پناهی فقط درهمین فیلم خلاصه می شود. همین.پس تکلیف دیگر جنبه های فکری و ویژگیهای شخصیتی پناهی بزرگ چه می شود؟چرا برای فلان هنرمند باید مجالس آنچنانی برگزار شود اما کسی که نام این استان را در ایران وبلکه جهان طنین انداز کرده است باید مهجور بماند؟سند مستدل این ادعا ترجمۀ کتاب"من و نازی" به هفت زبان زنده دنیاست.فکر نمی کنم اگر روز هفده مرداد در این استان به عنوان" روز هنر"نامگذاری شود دنیا بهم بخورد.آیا مسؤولان و دست اندرکاران بخشهای فرهنگی استان این جرأت و جسارت را دارند که به سؤالاتی از این دست پاسخ شفاف و معقولانه ای بدهند؟چرا در هر محفلی که به نام سینما در این استان برگزار می شود نباید از حسین پناهی یاد شود و یا لااقل به پاس تلاشهای ارجمندش در تعالی این هنر متعالی از خانوادۀ محترمش دعوت نمایند؟جای بسی تعجب و تأسف است که عده ای از مسؤولین از بیان نام و یاد حسین پناهی هراس و واهمه مضاعف دارند.مگر نه این است که همه عالم،فرهنگ و هنر این استان را به نام حسین پناهی می شناسند.کاش کمی عاقلانه رفتار می کردیم.حسین پناهی شخصیتی است که به اعتراف "زنده یاد سیمین دانشور"تا چهل سال آینده محال است نظیر او را در عرصه ادبیات پیدا کنیم که این چنین تحولی سترگ را ایجاد کند.تحول عظیمی که باعث شد آنقدر با کلمات خویشاوند شویم که خوانش هزارباره آنها هم ما را از غرق شدن در دریای اندیشه باز نخواهد داشت.شخصیتی که فراتر از شعرها و نقش ها و انسان بودنش باید انسانیتش را ستود واز بینش و دل آگاهی اش سرود.انسان اندیشمندی که علیرغم سختی های ناخواسته در برابر تمامی ناملایمات این روزگار نامراد ایستادگی نمود.شاعری که دغدغۀ زندگی مردم در جای جای شعرهایش موج می زند؛از دیروزتاکنون آماج حملات گاه و بیگاه کینه توزان قرار گرفته است.این سنت نادرست هم از جهل و نادانی شرایط حاکم بر فضای فرهنگی ناشی می شود و هم از خود بزرگ بینی کاذب افراد جاهل که موفقیت دیگران را تحت هیچ شرایطی برنمی تابند.نوعی توهمات واهی که از اندیشۀ ناقص این نادانان نشأت می گیرد.چگونه می توان تصور کرد انسانی که در بحث تولید سریالهای این مملکت،سرگروه نویسندگان بوده است و باز اصالت عقیده و اندیشه اش هدف قرار گیرد؟که صد البته دستیابی به چنین موهبتی جز بامحبت اهل بیت (ع)امکانپذیر نخواهد بود.چگونه می توان به ولایتمداری هنرمندی شک کرد و حال آنکه همان هنرمند در سالهای سراسر خون و آتش و گلوله که عده ای کاخ نشین از ترس جان به مناطق امن پناه برده بودند؛با جان و دل به پاس دفاع از وجب به وجب این مرز پر گهر تمام خطرات را متحمل می شود و به مناطق جنگی می رود و پا به پای رزمندگان فارغ از هرگونه حب وبغضی در واحد تبلیغات جبهه انجام وظیفه می نماید.روی سخنم با معاندانی است که در محضر آفتاب با چراغ کم عقلی و کژفهمی به انکار روشن حقیقت می پردازند.آنانی که تا دیروز یارغار بودند و امروز زهرمار گشته اند.دغل دوستانی که به زعم خویش می توانند ذره ای از مقبولیت و محبوبیت حسین پناهی بکاهند."زهی تصور باطل زهی خیال محال".کاش اندکی بخود می آمدند که این تخریبها نتیجه ای دربر نخواهد داشت بلکه برعکس روزبه روز بر مقبولیت پناهی عزیز خواهد افزود.مگر کورسویی اندک می تواند عظمت خورشید را به سخره بگیرد؟اکنون بزرگان و صاحب نظران حوزه فرهنگ و هنر و ادبیات ایران اسلامی "حسین پناهی"را به تواضع،تعهد،ولایتمداری و مهربانی زایدالوصفش می ستایند.شخصیتی که فراتر از عقل ناقص کوته فکران،در اقصی نقاط این سرزمین پهناور از شهرت کافی و وافی برخوردار است.کاش یکبار هم که شده می رفتیم و می دیدیم که آرامگاه او مأمن وملجأ هنرمندان و هنردوستانی است که از شهرهای مختلف کشور به شوق حسین می آیند.دژکوه را می بینند و با کودکیهای پناهی آشنا می شوند و در این میان همه از یک چیز می نالندکه چرا این هنرمند بزرگ در شهر و دیار خویش آنچنان که باید و شاید شناخته شده نیست.در اینکه ما بی وفاییم شکی نیست و صد البته این حدیث تازه ای نیست.بگذریم...تهران بی وفای اندیشۀ ناچیزما اما این روزها پناهی را بیشتر پاس می دارد.انتشارات الهام،نشر دارینوش و...چه کوشش هایی که در شناساندن هرچه بیشتراین شخصیت اسطوره ای به عموم مخاطبان اندیشه های متعالی نکرده اند.دست مریزاد بر این همت عالی.گرایش چهره های جوان و صاحب فکر به آثار پناهی خود دلیل مستدل دیگری است براین ادعا.مؤسسه فرهنگی-هنری "هات پلات"که جای خود دارد.الحق والانصاف که جای چنین مجموعه ای در این بلبشوی فرهنگی خالی بود و چه به موقع آمد و خوش آمد.مؤسسه ای که قبل ازهرچیز وظیفۀ خطیر حفاظت و صیانت از آثارپناهی را عهده دار است.با این همه "حسین پناهی" همچنان"حسین پناهی"هست و تا ابدیت یاد و خاطره او در دل دوستدارانش جاودان خواهد ماند.بیایید حرمت هنر مندان ارزشمند این سرزمین را پاس بداریم.مراقب باشیم هر چند خانواده محترم پناهی طعنۀ عنودان را نادیده می گیرند و به روی خود نمی آورند؛لااقل ما حیا و منزلت انسانی خویش را حفظ کنیم.بیایید به این مرحله از درک ومعرفت برسیم که"بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست/باور کنیم پاسخ آیینه سنگ نیست".در یک کلام چه بخواهیم و چه نخواهیم باید بخود بقبولانیم که حسین پناهی تافته ای جدا بافته از مردم نبود.بی گمان او هنرمندی مردمی بود.برخاسته از مردم و برای مردم.برای مردم وطنش قلم می زد.برای مردم سرزمینش روی صحنه می رفت.خندیدن و گریستنش برای مردم بود.با همین مردم زیست.بیایید قدر انسانهای فرهیخته و فرهیختگان انسان را بیش از پیش ارج نهیم.صد البته که همه می دانیم بزرگ بودن و در اوج ماندن همواره هزینه های گزافی را در بر خواهد داشت.بیایید سهراب وار چشم ها را بشوییم و از دریچۀ زیبایی ها به دنیا بنگریم.بیایید زیباتر ببینیم.تا کی باید در پیلۀ نادانی خویش محصور باشیم و حقیقت را انکار کنیم.بیایید حرمت نگهداریم اشکهایی را که خونبهای عمر رفتۀ عزیزی بود.راستی...
"ما بدهکاریم/به آنان که صمیمانه زما پرسیدند/چندم مرداد است؟/و نگفتیم/چون که مرداد/گورعشق گل خونرنگ دل ما بوده ست".

محمد مرادی ناصرآباد-مرداد1391
 

z_elec_1991

عضو جدید
مسعود جعفری جوزانی​
من حسین را در گل دره دیدم . و اما گل دره ، یکی از دره های این کره خاکی است که بر حسب اتفاقی نسبتا معقول بین شهرضا و سمیرم واقع شده . بیشترش سنگ و خاک است و کم ترش سایه درخت . البته دو چشمه نه چندان بزرگ هم دارد .که می توان با لذت از آب گوارایش نوشید یا رویش را بست و در بطری پلاستیک رابرچسب «آب چشمه گل دره » و هزار جور ادعای راست ودروغ درباره فواید بی شمارش ، راهی بازارش کرد .این دره خشک ، هر سال در اردیبهشت ماه برای مدت پانزده روز ، با یک برنامه نسبتا منظم و یا روشی ناگهانی کف خود را با گلهای بی برگ سفید و بنفش فرش می کند . و دقیقا همین مسئله وجه افتراق بین خردورزان اندیشمند و دیوانگان فرزانه ی شد ه که بر حسب اتفاق از گل دره گذشته اند . حسین می گفت پیامبران بی کتاب درباره گل دره مطلب های فراوانی گفته اند . که بر اثرمرور زمان تغییر معنا داده اند و به افسانه و متل تبدیل شده اند . او حتی معتقد بود فیل های عرفان نمای هالیوود هم از روی همین متل ها درست شده اند .و گرنه چه معنی دارد که ئی تی با دوچرخه پرواز کنان از جلوی ماه شب چهارده رد شود ، یا مک مورفی ، دیوانگان را علیه عقل بشوراند.بدیهی است که حرفهای نامعقول ، اما فریبنده حسین ، با آن نگاه نافذ و معصوم و چهره کوهستانی ، مرا به خنده انداخت . چرا که من پیش تر از این شنیدن این حرفهای جذاب و بی اساس را در کتاب هاب بسیاری از اندیشمندان و پژوهشگران موشکاف خوانده بودم . وزن این کتاب ها آنقدر زیاد بود که می شد چنان جثه ی کوچک حسین را زیر آن ها له کرد، که پوتین ها ی کهنه و بی بندش نیم متر در کف گل دره فرو برود. من دقیقا ساعت پنج و هجده دقیقه و هفت ثانیه صبح چهارم اردیبهشت ماه سال شصت و شش ، حسین را دیدم . چرا که روی اسب نشسته بودم و و پیش از حرف زدن با او به ساعتم نگاه کردم ، یادم نیست که به من سلام کرد یا نه ، اما خوب به خاطر دارم که با خنده از او پرسیدم «اهل اینجایی ؟» و با خنده گفت : نه تو چطور ؟ دقیقا به خاطر دارد که از این پرسش اصلا خوشم نیامد و او هم زود فهمید . حالا چطور و از کجا هنوز هم نمی دانم . خوب به یاد دارم که حسین زود حرفش را عوض کرد و با خنده ای پر مهر گفت : من شما را می شناسم و بعد با کمال تعجب اسم و شغل مرا هم گفت.من هم برای اینکه مهربانی او را پاسخ گفته باشم پرسیدم «این دره که گل نداره ، چرا قشقایی ها بهش می گن گل دره » . درست به خاطر دارم که حسین بی ملاحظه خندید ، بعد یک مشت از آب چشمه برداشت و ریخت روی پوتین های کهنه و بی بندش و گفت تو سوار اسبی و دنبال بوته های نیم متری می گردی . پیاده شو زیر پاتو نگاه کن . وقتی پیاده شدم و پا روی فرشی از گل های سفید و بنفش گذاشتم ، به غرورم بر خورد . یعنی از اینکه از یک بازیگر تازه از راه رسیده سینما ، بی توجه و کودن جلوه کرده بودم ، هیچ خوشم نیامد . حسین هم نه گذاشت و نه برداشت ، چشم های سخت آشنا و به شدت بیگانه اش را به من دوخت ودر حالی که روی کلمات تاکید می کرد ، گفت : پرده پنجره چشماتو وردارو ببین دنیارو، دیدنیه .چشم ما رفتنیه .زندگی مهلت رسیدن به ما رو نمی ده . خب معلومه که حیرت کردم . چطور شده که یک شاعر اومده تو یک نقش کوچک تو فیلم بازی کنه ؟هنوز پرسش در ذهنم تموم نشده بود که پرید وسط و با مشت کوبید روی شکمش که «این شکم صاب مرده اسیر نونه و این کله استوانه ای دنبال جایگاه انسان در عالم هستی می گرده.شناختی ؟ »گفتم آره . تو حسین پناهی باید باشی که اومدی نقش هادی سلمونی رو بازی کنی . حالا هم حتما پشیمونی که باید زیر آفتاب و گرد و خاک توی سیاه چادر ، بغل رطیل و عقرب بخوابی ؟ وخندید و گفت ها تو هم شاعر غم ها و شادی ها ی عمو ها و خالو ها و خاله هایی ... هنرمندی که در جمع این همه ادعا ، بخار پیشانی اش حیرت هیچ کس را بر نمی انگیزد . عاشق جاده های سردت هستم . حیف که وقت ندارم . اگر زنده می موندم ، شیر سنگی رو روی قبرت می گذاشتم . از این همه اغراق خنده ام گرفت . گفتم حسین ، تو خیلی از من جوون تری . از آدم بد بین و نا امید خوشم نمی آید . گفت مختاری . من در چهل سالگی خواهم مرد . بعد زیر سایه سنگی بزرگ ، زیر درخت لمیدیم و گفتیم و گفتیم و گفتیم .بی اغراق ، اگر گرمای کشنده آفتاب سه بعد از ظهر نبود باز هم می گفتیم .چی گفتیم که منجر به رفاقتی عمیق و ماندنی شد ، نمی دانم .اما جملات و واژه هایی را که دقیقا به یاد دارم که تا هستم با من می مانند . فضیلت،فرزانه،فراسو، روح ، ریش ، دل بیدار، ذهن فعال ، مهربانی، بی انتها ، آشنایی ، شعاع ، راه بی برگشت ، شوق ، شور ، ویرانگر، فرآورده، حس ، اندیشه ، خرد ، رنج ...هنوز هم گاهی احساس می کنم در نور راکد آفتاب ، روی فرشی از گل های بی برگ سفید و بنفش ، کنار حسین نشسته ام ، می گویم و می شنوم .و عقربه های ساعت از کار افتاده است . حسین با آن بالهای کوچک شکننده اش ، زلال ، مو شکاف ، مهربان با پوتینهای کهنه و بی بندش راهی دراز پیمود . روز به روز جسمش کوچک و روحش بزرگ شد. روی سنگی بزرگ ایستاد ، آخرین پرسش را از من کرد : راه اندیشه کجاست ؟ بعد ، بی آنکه منتظر پاسخ من بماند ، در مقابل چشم های حیرت زده ام ، بالهایش را باز کرد و پرید .
حضور حسین در زندگیم رویدادی بود روحش شاد
 

z_elec_1991

عضو جدید

 

z_elec_1991

عضو جدید
به ساعت نگاه مي كنم:
حدود سه نصفه شب است
چشم مي بندم تا مبادا چشمانت را از ياد برده باشم
و طبق عادت كنار پنجره مي روم
سوسوي چند چراغ مهربان
وسايه هاي كشدار شبگردانه خميده
و خاكستري گسترده بر حاشيه ها
و صداي هيجان انگيز چند سگ
و بانگ آسماني چند خروس
از شوق به هوا مي پرم چون كودكي ام
و خوشحال كه هنوز
معماي سبز رودخانه از دور
برايم حل نشده است
آري!از شوق به هوا مي پرم
و خوب مي دانم
سالهاست كه مرده ام
 

z_elec_1991

عضو جدید
ما ظاهرا بخش کوچکی از سوال بزرگیم

ما ظاهرا بخش کوچکی از سوال بزرگیم

حدودا سیزده هزارو صدو چهل بار !
بیدار شدن و خوابیدن
و بازدوباره بیدار شدن
و باز دوباره خوابیدن ،
روی یک زمین و زیر یک آسمان !
این رقمی سر سام آوراست که تحملش به طاقتی
فوق انسانی احتیاج دارد!
به هر شکل که حساب کنی ،
به خودت حق خواهی داد
که بعد از این همه ...
به حقیقتی رسیده باشی !
به جوابی ؟
به دلیلی ؟
به انگیزه یی؟
و به چیزی که کمی ،
فقط کمی به تو آرامش بدهد !
اما حقیقت دیدنی نیست ، هر چند همچون قورباغه کور
زبان را دام پشه اش گردانیم !
جوابی نیست و هیچ چیزی نیست ...
هیچ چیز !
اینقدر هیچ ، که گاه به وقت بی تابی ناشکرانه غر می زنیم ما ماهی های اوزون برون محکوم به ماهیتابه واقعیتیم !
از ملکوت چراهای کودکانه به قعر ظلمانی باید های بزرگی بزرگسالی تبعیدمان کرده اید بی آنکه بدانیم چرا ؟
هیچ !
اصلا هیچ !
به ناچار اگر شب باشد می خوابی برای بیدار شدن و اگر روز باشد
می دوی برای خوابیدن ؛
با همان حیرت غریزی که
جوهره ی چشم و نگاه همیشگی ماست !
حیرتی که در کودکی ،
در روزهای دور کودکی ، در جوار لپهای نمکین داشتیم و حالا ،
آن را ، با صورت استخوانی و لپ های مزه از دست داده در لفافه کلمات می پیچانیم !
کلماتی که نتیجه ای جز گیج کردن دیگران
ـ که خود نیزگیج کننده ی گروهی دیگرند ـ سودی وسعادتی در بر نخواهد داشت !
کلماتی که جمله می شوند و جمله هایی که آوا !
و آواهایی غم انگیز تر از ناله های معصومانه ی فیل پیری که ، پس از طی یک عمر طولانی حالا در حال مردن است !
آوا ...
اما نه جنس چهچه قناری
و سوت جیر جیرک
و هوف باد و
ضر باهنگ فوق موسیقیایی نوک دارکوب و درخت !
گاه در بزرگترین و پر رفت و آمد ترین خیابان شهر ،
در مقابل سوال دوست و آشنا یا غریبه ای
آرزو می کردم کاش در همان لحظه در جیبم
پینه دوزی می داشتم تا با همدیگر ،
به ترکیب قرمز و سیاهش نگاه کنیم ...
بی هیچ کلمه و کلامی ...
فقط نگاه کنیم ...
من خود یک بار در تنهایی ،
حدود بیست دقیقه
به یک دانه خرما نگاه کردم !
ما ظاهرا بخش کوچکی از سوال بزرگیم !
ولی به هر حال سوالیم ...
همان اسبی هستیم که درشکه پر از
بچه و گربه و توپ و پیرزن و دکمه و پنیر و کاغذ را
با خود به سمت و سویی می برد !
همان گاوی هستیم که در کشاورزی سنتی ،
هستی خویش را دنبال می کشیم !
همان پینه دوزیم با خال هایش !
همان گلیم با گلبرگهایش ...
پس به قول دوست و دشمن ،
سعادنتی که می گفتند کجاست؟
رستگاری کدام است ؟
پس آیا نجات ما
در تماشای بی چون و چرای ابدی حرکت ها و سکون هاست ؟
بودن و هیچ نگفتن ...
همچون کناری تنها ، در زیربارانی از چراهای بی پایان ؟
آیا روزی کسی یافت خواهد شد ،
که بدون توسل ، به استناد باران و نورو چشم کبوتر و بوی کندر ،
چشم در چشم ما بیاستد
و به سادگی سلام خواهر زاده ی کوچکمان ،
ستاره دنباله دار رنج ما را
به مدار منظومه ی تازه و شادابی ببرد ؟
کسی تلخ تر از الکل
و اسیدی تر از مخدرات ؟
نمی دانم ...
تو هم نیز نخواهی دانست !
و همان بهتر که ندانیم !
آن چه تا کنون وجود داشته است ،
وجود خواهد داشت !
همین هاست
و همین ها نیز خواهد ماند !
ایستادن و سماجت کردن و فراتر از این فرا سرک کشیدن ،
ومطمئنا فرسایشی فراتر را به دنبال خواهد داشت ...
هنوز از اتاق همینگوی بوی باروت می آید
و ادکلن مرلین مونرو همچنان نیمه مانده است.
و پیرزنان به وقت گذشتن از کف آخرین اتاق مایا کوفسکی دامن خود را جمع می کنند .
یکی می آید به زور .
یکی می رود به انتخاب .
پس اینها همش اسمش زندگی است :
دلتنگی ها ، دلخوشی ها ، ثانیه ها ، دقیقه ها ،
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی باشد که برایت نوشته ام برسد. ما زنده ایم چون بیداریم .
ما زنده ایم چون می خوابیم .
ورستگار و سعادت مندیم زیرا هنوز بر گستره وسیع ویرانه های وجودمان پانشینی برای گنجشک عشق باقی گذاشتیم .
خوشبختیم ، زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس ها و پارس سگهاست .
سروها مبلغین بی منت سر سبزی اند
و شقایق ها پیام آوران سرخ عطر و آتش
برگچه های پیاز ترانه های طراوتند .
و فکر کن .
واقعا فکر کن که چه هولناک می شد اگر از میان آواها بانگ خروس و پارس سگ را بر می داشتند .
و همینطور ریگ ها و ماه و منظومه ها را ...
ما نیز باید دوست بداریم ...آری ...
زیرا دوست داشتن خال بال روح ماست .
ما را با دوست داشتن از خانه خدا به زمین فرستاده اند .
همچنان که پروانه را با کوله بار هزار رنگش .
و دوست داشتن کلمه است و کلمه سمی است که شیطان بر انگورهای
باغ حیات پاشانده است تا مسموممان کند ؛ تا آلوده مان کند .
اینقدر آلوده که مستوجب عقوبت تکرار تجربه ها شویم و شده ایم .
و حالا بی هیچ امیدی به تداوم ، دوست داشتن را مثل مسواک زدن بچه ها هر شب باید به ما یا به دیگران تذکر دهند .
و تذکر یعنی یاد آوری .
و یاد آوری یعنی تکرار .
و در کتاب گناهان کبیره برای انسان چه گناهی را سراغ داری که بزرگتر از تکرار تجربه هایش باشد!
این همه دریا و ما هنوز تشنه ایم !
این همه زمین و ما هنو ز گرسنه ایم !
این شعار عالمانه را
به این دلیل نگفته ام ،
تا به عنوان مصلح بزرگ
مبهوتت کنم !
به این دلیل نوشته ام !
تا حریر رمانتیکی را که
بر گرد کلمه دوست داشتن کشیده اند ،
به دور انداخته باشم و باشیم و باشند !
دوست خوب من !
آخرین فصل از حیات ما
بایدکه خوابی از فصول گذشته باشد !
جایی که گاوها واقعا گاوند
و سنگ ها واقعا سنگ !
 

z_elec_1991

عضو جدید
[h=2]زندگی نامه[/h]حسین پناهی در ۶ شهریور ۱۳۳۵ در روستای دژکوه از توابع شهر سوق از توابع شهرستان کهگیلویه زاده شد. پس از اتمام تحصیل در بهبهان به توصیه و خواست پدر برای تحصیل به مدرسه آیت‌الله گلپایگانی رفت و بعد از پایان تحصیلات برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگی‌اش بازگشت. چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت کرد تا اینکه زنی برای پرسش مساله‌ای که برایش پیش آمده بود پیش حسین رفت و از حسین پرسید که فضله موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاشم بود افتاده‌است، آیا روغن نجس است؟ حسین با وجود اینکه می‌دانست روغن نجس است (بنا بر نظر فقها در چنین شرایطی روغن جامد نجس نمی‌شود و این ادعا که ایشان روغن را نجس می‌دانست نیاز به منبع و رفع ابهام دارد.)، ولی این را هم می‌دانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی، خرج سه چهار ماه خانواده‌اش را باید تامین کند، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آنرا در بیاورد و بریزد دور، روغن دیگر مشکلی ندارد. بعد از این اتفاق بود که حسین علی رغم فشارهای اطرافیان، نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند. این اقدام حسین به طرد وی از خانواده نیز منجر شد. حسین به تهران آمد و در مدرسهٔ هنری آناهیتا چهار سال درس خواند و دوره بازیگری و نمایشنامه‌نویسی را گذراند.
[h=3]دوران حرفه‌ای بازیگری[/h]پناهی بازیگری را نخست از مجموعه تلویزیونی محله بهداشت آغاز کرد. سپس چند نمایش تلویزیونی با استفاده از نمایشنامه‌های خودش ساخت که مدت‌ها در محاق ماند
با پخش نمایش «دو مرغابی در مه» از تلویزیون که علاوه بر نوشتن و کارگردانی خودش نیز در آن بازی می‌کرد، خوش درخشید و با پخش نمایش‌های تلویزیونی دیگرش، طرف توجه مخاطبان خاص قرار گرفت.
نمایش‌های دو مرغابی در مه و یک گل و بهار که پناهی آنها را نوشته و کارگردانی کرده بود، بنا به درخواست مردم به دفعات از تلویزیون پخش شد. در دهه شصت و اوایل دهه هفتاد، او یکی از پرکارترین و نوآورترین نویسندگان و کارگردانان تلویزیون بود.
به دلیل فیزیک کودکانه و شکننده، نحوه خاص سخن گفتن، سادگی و خلوصی که از رفتارش می‌بارید و طنز تلخش بازیگر نقش‌های خاصی بود. اما حسین پناهی بیشتر شاعر بود. و این شاعرانگی در ذره‌ذره جانش نفوذ داشت. نخستین مجموعه شعر او با نام من و نازی در ۱۳۷۶ منتشرشد، این مجموعهٔ شعر تاکنون بیش از شانزده بار تجدید چاپ شد و به شش زبان زنده دنیا ترجمه شده‌است
[h=3]مرگ[/h]وی در ۱۴ مرداد ۱۳۸۳ و در سن ۴۹ سالگی بر اثر ایست قلبی درگذشت و به وصیت خود ایشان در قبرستانی که مادرش در انجا دفن شده در شهر سوق‌
به خاک سپرده شد
 

z_elec_1991

عضو جدید
[h=3]کتاب[/h]من و نازی
ستاره ها
چیزی شبیه زندگی
بی بی یون
سلام خدا حافظ
سالهاست که مرده ام
افلاطون کنار بخاری
نامه هایی به انا
من و نازی
دو مرغابی در مه
کابوسهای روسی
به وقت گرینویچ
نمیدانم ها
علاوه بر اینها سه اثر با شعر و صدای حسین پناهی نیز منتشر شده‌است: «سلام خداحافظ» و «ستارها». و راه با رفیق
[h=2]کارنامه هنری[/h][h=3]سینما[/h]
  • گذرگاه (۱۳۶۵)
  • گال (۱۳۶۵)
  • تیرباران (۱۳۶۶)
  • هی جو (۱۳۶۷)
  • نار و نی (۱۳۶۷)
  • در مسیر تندباد (۱۳۶۷)
  • ارثیه (۱۳۶۷)
  • راز کوکب (۱۳۶۸)
  • مهاجران (۱۳۶۹)
  • چاووش (۱۳۶۹)
  • سایه خیال (۱۳۶۹)
  • اوینار (۱۳۷۰)
  • هنرپیشه (۱۳۷۱)
  • مرد ناتمام (۱۳۷۱)
  • روز واقعه (۱۳۷۳)
  • آرزوی بزرگ (۱۳۷۳)
  • قصه‌های کیش (اپیزود اول، کشتی یونانی) (۱۳۷۷)
  • بلوغ (۱۳۷۷)
  • مریم مقدس (۱۳۷۹)
  • بابا عزیز (۱۳۸۲)
[h=3]مجموعه تلویزیونی[/h]
  • گرگها
  • آواز مه
  • محله بهداشت
  • بی بی یون
  • روزی روزگاری
  • مثل یک لبخند
  • ایوان مدائن
  • خوابگردها
  • هشت‌بهشت
  • قهرمان کیه
  • امام علی
  • همسایه‌ها
  • آژانس دوستی
  • دزدان مادر بزرگ
  • آئینه خیال
  • کوچک جنگلی
  • آشپزباشی
  • روزگار قریب
  • آقا فرمان
  • یحیی و گلابتون
  • شلیک نهایی
[h=3]تله تئاتر[/h]دو مرغابی در مه
چیزی شبیه زندگی
[h=2]جوایز[/h]
  • ۱۳۶۷، نامزد سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد (در مسیر تندباد)
  • ۱۳۶۹، برنده دیپلم افتخار بهترین بازیگر نقش اول مرد (سایه خیال)
  • ۱۳۷۱، نامزد سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد (مهاجران)
 

z_elec_1991

عضو جدید
بریده ای از شعر
جاودانگی عشق
! به آتش نگاهش اعتماد نکن
!لمس نکن
! به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند
،به سرزمینی بی رنگ
! بی بو و ساکت
آری
، بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو
!اگر خواستار جاودانگی عشقی
))))ازکتاب افلاطون کنار بخاری((((

بریده ای از شعر
دریا و هیچکس
،در جسم بشری من
!ابدیت تکرار میشود
به شادی میلاد یک حباب
!و غم ترکیدن حبابی دیگر
تکرار میشود آری
زوزه جگر سوز سگهای معصوم غرایزم
!از کشیدن این سورتمه لت و پار
))))ازکتاب افلاطون کنار بخاری((((

 

z_elec_1991

عضو جدید
من و پروانه

من و پروانه

پا برهنه با قافله به نا معلوم میروم
با پاهای کودکی ام !
عطر برکه ها
مسحور سایه ی کوه
که می برد با خود رنگ و نور را !
پولک پای مرغ
کفش نو
کیف نو
جهان هراسناک و کهنه
و
آه سوزناک سگ !
سال های سال است که به دنبال تو میدوم
پروانه زرد،
وتو از شاخه ی روز به شاخه ی شب می پری
و همچنان..
 

mohammad vaghei

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ممنون آبجی خیلی زیبا بود خدا رحمتش کنه تو این شبه عزیز با اجازه شما
هیچ وقت معنی خیلی زود دیر می شود را نفهمیدم خواستم نذارم که زود دیر شود به جایش زود رفت
 

MK264

کاربر بیش فعال
یادمه پارسال یک جنجالی تو سالگردش ایجاد شده بود که یغما گلرویی(یکی از دوستان مرحوم) نامه ای نوشته بود و میگفت که حسین پناهی خودکشی کرده و خانواده پناهی جوابیه ای داده بودن و میگفتن مرحوم سکته کرده که تو رسانه ها سر و صدا به پا شده بود، کاش حرمت حسین پناهی رو نگه می داشتن.
 

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
زنده یاد حسین پناهی از جمله شخصیتهایی بود که خیلیها ......قبل از سفر اخرویش نمیشناختنش و چه دشمنی هایی که با او نشد:(

خدایش بیامرزد :gol:
 

Similar threads

بالا