بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير،درها بسته، سرها در گريبان،دست ها پنهان
نفس ها ابر،دل ها خسته و غمگين
درختان اسكلت هاي بلور آجين
زمين دلمرده،سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
:gol:


حالا شما جواب سلام منو بدين:whistle::d


پ.ن:مصوم نگار مي كشمتون!سق(سغ..صق......الخ!)سياها!

نه دیگه، زمستان است، اتاقم سرد!! جواب سلام نمیدیم
واسه چی میکشیمون؟!!!
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نه دیگه، زمستان است، اتاقم سرد!! جواب سلام نمیدیم
واسه چی میکشیمون؟!!!
چشمم روشن.....من اين همه سال زحمت نكشيدم كه الان يه جواب سلامم ندي!اين همه خون دل نخوردم....
من هيچي،به فكر آبجيت باش!:دي
سلام كن ببينم!

بايد جفتتون باشيد بگم....:w09:
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چشمم روشن.....من اين همه سال زحمت نكشيدم كه الان يه جواب سلامم ندي!اين همه خون دل نخوردم....
من هيچي،به فكر آبجيت باش!:دي
سلام كن ببينم!

بايد جفتتون باشيد بگم....:w09:

خو سلام
شب میام، نگارم احتمالا هست، بیا بگو
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
خوبین؟؟؟
من یعده مدت ها اومدم این جا
کسی امشب قصه می گه؟؟؟
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلااااااااااااااااام
کسی نییییییییییییییییییییییست؟
من امشب بدجور دلم گرفته
:cry:
 

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حکایت امشب را خود نقل کنم یا کسی می گوید؟؟؟؟؟؟
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قصه كلاغ سفيد يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي كلاغها روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هايشان سياه پر ، نوك سياه و مشكي بود. وقتي بچه ها كمي بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آنها پرواز كردن ياد دادند. بچه كلاغها هر روز از لانه بيرون مي آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش مي رفتند. يك روز همه ي آنها در يك پارك دور حوض نشسته بودند و آب مي خوردند كه چندتا پسربچه ي شيطان آنها را ديدند و با تير و كمان به سويشان سنگ انداختند. كلاغها ترسيدند و فرار كردند ؛ اما يكي از سنگها به بال مشكي خورد و او حسابي ترسيد. تا آمد فرار كند ، سنگ ديگري به سرش خورد و كمي گيج شد. اما هرطور بود پرواز كرد و از بچه ها دور شد. او خيلي ترسيده بود و رنگ پرهايش از ترس، مثل گچ سفيد شده بود . براي همين پدر و مادرش نفهميدند كه پرنده ي سفيدرنگي كه نزديك آنها پرواز مي كند، مشكي است و روي زمين دنبالش مي گشتند. مشكي هم كه گيج بود، نفهميد كه بقيه كجا هستند ، پريد و رفت تا اينكه افتاد توي لانه ي كبوترها و از حال رفت. كبوترها دورش جمع شدند و كمي آب به او دادند تا حالش جا آمد اما يادش نبود كه كيست و اسمش چيست و چطوري به آنجا آمده است. زبانش هم بند آمده بود و ديگر قار قار نمي كرد. كبوترها فكر كردند كه او هم كبوتر است. جا و غذايش دادند و مشكي پيش آنها ماند.چند روز گذشت و مشكي چيزي يادش نيامد.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پدر و مادر و خواهر و برادرش خيلي دنبالش گشتند اما پيدايش نكردند. مشكي خيلي غمگين بود، چون نميدانست كيست و اسمش چيست. يك روز صبح تازه از خواب بيدار شده بود كه صداي قارقاري به گوشش رسيد.خوب گوش داد و اين آواز راشنيد: قارقار خبردار كي خوابه و كي بيدار؟ منم ننه كلاغه مشكي من گم شده كسي او را نديده؟ مشكي من بلا بود خوشگل و خوش ادا بود رنگ پراش سياه بود قارقار خبردار هركي كه او را ديده بياد به من خبر بده قارقار قارقار مشكي صداي مادرش را مي شنيد. صدا برايش آشنا بود اما نمي دانست كه اين صدا را كي و كجا شنيده است. از جايش بلند شد و نزديكتر رفت. به ننه كلاغه نگاه كرد. چشم ننه كلاغه كه به او افتاد ، از تعجب فريادي كشيد و گفت :« خداي من يك كلاغ سفيد! چقدر به چشمم آشناست!» پريد و به مشكي كاملاً نزديك شد. او را بو كرد و به چشمانش خيره شد و چند لحظه بعد داد زد:« خدايا اين مشكي منه! پس چرا سفيد شده؟» كبوترها دور آنها جمع شده بودند و نگاهشان مي كردند. يكي از كبوترها گفت:« اما اين كه رنگش مشكي نيست ، سفيده...» ننه كلاغه گفت:« اما من بوي بچه ام را مي شناسم ، از چشمهايش هم فهميدم كه اين بچه ي گم شده ي من مشكيه ....فقط نميدونم چرا رنگش سفيد شده ، شايد خيلي ترسيده و از ترس رنگش پريده ، اما مهم نيست من بچه ي عزيزم را پيدا كردم...» مشكي كم كم چيزهايي به يادش آمد. جاي ضربه هايي كه به سر و بالش خورده بود، هنوز كمي درد مي كرد. يادش آمد كه در پارك كنار حوض نشسته بود و آب مي خورد اما سنگي به بالش و سنگي هم به سرش خورد و حسابي ترسيد. او مدتي به ننه كلاغه نگاه كرد و بعد با خوشحالي گفت :« يادم اومد ، اسم من مشكيه ، تو هم مادرم هستي ، من گم شده بودم اما حالا پيش تو هستم آه مادرجون ...» كبوترها با خوشحالي و تعجب به آنها نگاه مي كردند. مشكي و مادرش از خوشحالي اشك مي ريختند. وقتي حالشان جا آمد، از كبوترها تشكر كردند و به دهكده ي كلاغها بازگشتند. همه ي كلاغها مخصوصاً آقا كلاغه و پرسياه و نوك سياه از بازگشت مشكي خوشحال شدند و جشن گرفتند. از آن روز به بعد همه ي كلاغها مشكي را سفيدپر صدامي زدند چون او تنها كلاغ سفيد دهكده ي آنها بود.
 

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگارا!
تشکراز بابت قصه!
ما سنمان از بیست تجاوز نموده !!
اما فکر نمی کنید که این داستان برای کودکانیست که هنوز خواندن و نوشتن را ندانند!
 

Similar threads

بالا