یکی از بستگان خدا

javad ta

عضو جدید
کاربر ممتاز
كوتاه ولي خواندني:

يكي از بستگان خدا
[h=6][/h]شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی. پسرک در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شایدسرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد .در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد. انگاری با چشم‌هايش آرزو می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر;
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم.
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید.
 

Similar threads

بالا