گنجشک و خدا ...

marybel

عضو جدید
[h=1]گنجشک و خدا ...[/h]

گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود.
خدا گفت: چیزی بگو !گنجشک گفت: خسته ام.خدا گفت: از چه ؟گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.خدا گفت: مگر مرا نداری ؟گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟
گنجشک سکوت کرد. بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.
خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود .گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود ...
 

Similar threads

بالا