داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا مضطرب و نگران می شوید؟ خود را به من بسپارید. من خود به مشکلاتتان فکر می کنم. من هیچ چیز از شما نمی خواهم مگر اینکه خود را به تمامی به من بسپارید. من تنها زمانی در کارهای شما مداخله خواهم کرد که شما چگونه تسلیم شدن را بیاموزید. آنگاه دیگر لازم نیست نگرانی داشته باشید. آنگاه با همه ترسها و نا امیدیها خداحافظی خواهید کرد.
شما در عمل نشان می دهید که به من اعتماد ندارید حال انکه می باید چشم و گوش بسته به من تکیه کنید. تسلیم یعنی فکرتان را مشغول مشکلات و مسائل نکنید. همه چیز را به دست من بسپارید و بگویید:
خداوندگارا اراده تو جاری شود. تو مشکلاتم را حل کن.
تسلیم یعنی آنکه بگویید: خداوندگارا ستایش توراست که همه چیز به دست توست و توامور مرا به بهترین نحو و آن گونه که به صلاح من است تدبیر می کنی.
به یاد داشته باشید که فکر کردن راجع به نتیجه کار خلاف تسلیم است .به این معنی است که شما نگرانید که چرا مسئله ای آن نتیجه دلخواه شما را به بار نیاورده است. این رفتار نشان می دهد که شما عشق من به خود را باور ندارید و به این حقیقت که زندگی شما تحت کنترل من است وهیچ چیز از سیطره من خارج نیست اعتقاد ندارید.
هیچگاه راجع به اینکه مسئله ای چگونه و به چه نحوی تمام خواهد شد و چه پیامدهایی بدنبال خواهد داشت فکر نکنید. این وسوسه در شما نشان این است که به من اعتقاد ندارید. اگر می خواهید که من امور شما را به عهده بگیرم می باید تمام تشویش ها و نگرانیها بگذارید
من تنها زمانی شما را هدایت می کنم که شما خود را کاملا به من سپرده باشید و زمانی که من شما را از راهی به راه دیگری که انتظارش را ندارید هدایت کنم خود شما را در میان بازوانم حمل خواهم کرد.
آنچه شما را به طور جدی ناراحت می کند استدلالها نگرانیها وتشویشهایی است که خود برای خود ایجاد می کنید و اینکه می خواهید خواست خود را به هر قیمتی که شده بدست اورید.
من می توانم تمام مایحتاج شما را چه مادی و چه معنوی برآورم. فقط اگر به من بگویید: تو نیازهای مرا برآورده ساز و سپس با چشمان بسته ارام بگیرید به شما نعمت های فراوان خواهم داد اما فقط در صورتی که خود را کاملا به من سپرده باشید و به من توکل کرده باشید .ولی شما تنها زمان ناراحتی به من دعا می کنید و از من می خواهید که مشکلاتتان را آنگونه که خود می خواهید حل کنم. در حقیقت شما به من اعتقاد ندارید و فقط می خواهید که من آرزوی شما را براورده کنم و خود را با خواست شما وفق دهم.
به مانند ان بیماری نباشید که نزد طبیب رفته ولی خود نسخه خود را می پیچد.بلکه حتی در مواقع ناراحتی چنین دعا کنید:
خداوندا تو را ستایش می کنم واز تو برای این مشکلی که حکمتی در ان است سپاسگزارم واز تو می خواهم که همه چیز را برای من در این زندگی زمینی وگذرا به بهترین وجه تدبیر کنی زیرا تو میدانی چه چیز به صلاح من است.
گاهی شما حس می کنید که مصیبت ها وپیشامدهای ناگوار بجای کم شدن بیشتر می شوند. نگران ومضطرب نشوید. چشمهایتان را ببندید وبا ایمان کامل چنین بگویید:
اراده توست که جاری شود وانگاه که چنین گفتید من حتی لازم باشدمعجزه می کنم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سالهاي نه چندان دور زاهدی که بعدها به نام ساون قدیس معروف شد در یکی از غارهای منطقه زندگی می کرد. در آن دوره منطقه مورد نظر فقط یک قصبه مرزی بود که اهالی‌اش را راهزنان گریزان از عدالت، قاچاقچی‌ها، روسپی‌ها، ماجراجویانی که در جست و جوی همدست به اینجا می آمدند و قاتلانی بودند که بین دو جنایت این جا استراحت می کردند شرورترین آنها مرد عربی به نام آحاب بود که دهکده و حواشی آن را تحت سلطه داشت و مالیات‌های گزافی بر کشاورزان تحمیل می کرد. كشاورزاني که هنوز اصرار داشتند شرافت مندانه زندگی کنند یک روز ساون (قديس معروف)از غارش پایین آمد به خانه آحاب رفت و از از خواست برای گذراندن شب جایی به او بدهد آحاب خندید و گفت نمی دانی من قاتل ام؟ تاکنون سر آدم‌های زیادی را در زمين هام بریده‎ام؟ البته که زندگی تو برای من هیچ ارزشی ندارد؟
ساون پاسخ داد:
می دانم اما از زندگی در آن غار خسته شده ام دلم می خواهد دست کم یک شب این جا بخوابم
آحاب از شهرت قدیس خبر داشت که کم تر از خودش نبود و این آزارش می داد چون دوست نداشت ببیند عظمتش با آدمی این قدر ضعیف تقسیم می شود برای همین تصمیم گرفت همان شب او را بکشد تا به همه نشان بدهد تنها مالک حقیقی آن جا کیست کمی گپ زدند. آحاب تحت تاثیر صحبت های قدیس قرار گرفت اما مردی بی ایمان بود و دیگر هیچ اعتقادی به نیکی نداشت.

جایی برای خواب به ساون نشان داد و بدخواهانه به تیز کردن چاقوش پرداخت. ساون پس از این که بخوابد چند لحظه او را تماشا کرد آنوقت چشم هاش را بست و خوابید آحاب تمام شب چاقوش را تیز کرد صبح وقتی ساون بیدار شد او را اشک ریزان کنار خود دید. جريان را پرسيد آحاب جواب داد: نه از من ترسیدی و نه درباره‌ام قضاوت کردی اولین بار بود که کسی شب را کنار من گذراند و به من اعتماد کرد اعتماد کرد که می توانم انسان خوبی باشم و به نیازمندان پناه بدهم تو باور کردی که من می توانم شرافت مندانه رفتار کنم پس من هم چنین کردم.
می گویند آنها پیش از خواب کمی با هم گپ زدند هر چند از همان لحظه ورود ساون قدیس به خانه
آحاب، آحاب شرع کرده بود به تیز کردن خنجرش. از آن جا که مطمئن بود جهان بازتابی از خودش است، تصمیم گرفت او را به مبارزه بطلبد پس پرسید اگر امروز زیباترین روسپی شهر به این جا میاید، می توانی تصور کنی که زیبا و اغواگر نیست قدیس جواب داد: نه. اما می توانم خودم را مهار کنم. آحاب دوباره پرسید: و اگر به تو پیشنهاد کنم مقدار زیادی سکه طلا بگیری ولي در ازایش کوه را ترک کنی و به ما ملحق بشوی می توانی طلاها را مشتی سنگریزه ببینی؟ قدیس گفت: نه. اما می‌توانم خودم را مهار کنم آحاب دوباره پرسید: اگر دو برادر سراغت بیایند، یکی از تو متنفر باشد و دیگری تو را یک قدیس بداند، می توانی هر دو را به یک چشم نگاه کنی؟
قدیس پاسخ داد: هر چند رنج می برم اما می توانم خودم را مهار کنم و با هر دو یک طور رفتار کنم
می گویند این گفتگو مهم ترین عاملی بود که باعث شد آحاب ایمان بیاورد.
از کتاب شیطان و دوشیزه پریم. نویسنده: پائولو کوئلیو

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی دهقانی بر سر جالیز رفت که خیار بدزدد. پیش خودش گفت: این گونی خیار را می‌برم و با پولی که برای آن می‌گیرم، یک مرغ می‌خرم. مرغ تخم می‌گذارد، روی آن‌ها می‌نشیند و یک مشت جوجه در می‌آید، به جوجه‌ها غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را می‌فروشم و یک گوسفند می‌خرم، گوسفند را می‌پرورم تا بزرگ شود، او را با یک گوسفند جفت می‌کنم، او تعدادی بره می‌زاید و من آن‌ها را می‌فروشم. با پولی که از فروش آن‌ها می‌گیرم، یک مادیان می‌خرم، او کره می‌زاید، کره‌ها را غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را می‌فروشم با پولی که برای آن‌ها می‌گیرم، یک خانه با یک باغ می‌خرم. در باغ خیار می‌کارم و نمی‌گذارم احدی آن‌ها را بدزدد. همیشه از آن‌جا نگهبانی می کنم. یک نگهبان قوی اجیر می‌کنم، و هر از گاهی از باغ بیرون می‌آیم و داد می‌زنم: آهای تو، مواظب باش.
دهقان چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد می‌زد.
نگهبان صدایش را شنید و دوان‌دوان بیرون آمد، دهقان را گرفت و کتک مفصلی به او زد. بيچاره دقان تازه فهميد كه همش رويا بوده است.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیطان به خداوند گفت: چگونه است که بندگانت تو را دوست می دارند و تو را نا فرمانی می کنند در حالی که با من دشمن اند ولی از من اطاعت می کنند؟! خطاب رسید که ای ابلیس به واسطه همان دوستی که به من دارند و دشمنی که با تو دارند از نافرمانی های آنان در خواهم گذشت.
ای خدای من هر جا هستم، هر جا که باشم از تو لبریزم. عاشق را به عشقش برسان، تو میدانی که چرا میخوانمت!!!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
زاهدی روايت كرده كه در عمرم: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد. اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود! دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟ سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟ چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن . گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنه... بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه... اما هر دوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن... وقتی که از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، رانندهء خانم بر میگرده میگه آه چه جالب شما مرد هستید! ببینید چه به روز ماشینامون اومده! همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم!
این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم! مرد با هیجان پاسخ میگه: اوه … بله کاملا …با شما موافقم این باید نشونه‌ای از طرف خدا باشه!
[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]خانم زیبا ادامه می ده: ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملن داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه .مطمئنا خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن كه می تونه شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم! سپس با لوندی بطری رو به مرد میده. مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیكه زیر چشمی اندام خانم زیبا رو دید می زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می‌نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن. زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد. مرد می گه شما نمی نوشید؟! زن لبخند شیطنت آمیزی می‌زنه در جواب می گه: نه عزیزم، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم … !
[/FONT]
[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
زن و شوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند آنها هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز، یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند
.
در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. او به هر حال مي خواست تا راز اين جعبه كوچك را بداند پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. از او خواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته­ای پول بالغ بر ۹۵هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره از همسرش سوال کرد
.
پیرزن گفت: هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من وصيتي كرد او گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من آموخت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. از اينكه همسرش فقط دو بار در طول تمام این سال های زندگی و عشق از او رنجیده بود. در دلش شادمان شد.
سپس به همسرش رو کرد و گفت: عزیزم، خوب، این در مورد عروسکها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟

پیرزن در پاسخ گفت: آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آمده است روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود. سقراط حكيم علت ناراحتی اش را پرسید. شخص اينگونه پاسخ داد كه در راه که می آمدم یکی از آشنایان خودم را دیدم. سلام کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی از كنار من گذشت و رفت. و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت: چرا رنجیدی؟ مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است. سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد. آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟ مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
به جای اينكه دلخور گردي چه احساسی می یافتی و چه كار می کردی؟ مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت. و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط پرسید:
به جای اينكه دلخور گردي چه احساسی می یافتی و چه كار می کردی؟ مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت. و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
به جای اينكه دلخور گردي چه احساسی می یافتی و چه كار می کردی؟ مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت. و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟
دوست عزيز اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکری و رواني نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی میکند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد. و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده. بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه او بیمار است.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
در سالهاي نه چندان دور اعلام شد كه ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی شده است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد. قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود. اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب به ساختمان جديد دچار مشکلات دیگر شدند .
یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی، این درخواست از سوی کتابخانه رد شد. فصل بارانی شدن هم نزديك بود فرا برسد، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید. رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و اين نگراني موجب شد كه به شدت بیمار گردد.

روزی، يكي از کارمندان جوان از جلوي دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او علت ناراحتي، رنگ پريدگي و مريضيش را جويا شد .
رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون كه: همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای موجود در کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از مطالعه براي بازگرداندن آن به نشانی زیر مراجعه كرده و تحویل دهند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی مردی به یک رستوران رفت و پشت یک میز نشست تا غذایش را سفارش دهد. ناگهان یکی از گارسون ها با لحن سردی به او گفت اینجا رزرو شده و در جایی دیگر بنشیند مرد پس از نگاه معنی داری به گارسون جایش را تغییر داد. مرد با دقت بسیار رفتار گارسون ها را زیر نظر گرفت و متوجه شد که عملکرد و رفتار پرسنل رستوران ( مانند بسیاری از رستوران ها در ایران) با مشتریان قدیمی رستوران بسیار محترمانه و مشتری مدارانه است ولی هر مشتری بخت برگشته ی جدیدی که می آمد بسیار خشک و سرد با او رفتار می شد. جالب توجه این بود که تعداد مشتریان قدیمی رستوران از تعداد انگشتان دست هم فراتر نمیرفت.
مرد پس از تمام شدن غذایش در هنگام خروج از رستوران به همه ی گارسونها و حتی نگهبان دم در مبلغ قابل توجهی انعام داده و باعث تعجب کارکنان و حتی مشتریان دیگر رستوران شد. نکته ی جالب این بود که علاوه بر انعام از خدمات و مشتری مداری آنها هم تشکر فراوان می کرد .
روز بعد دوباره آن مرد این بار با خانواده اش به رستوران رفت. نگهبان رستوران علاوه بر نشان دادن جای پارک خوب به او شیشه های ماشینش را هم پاک کرد. گارسون ها بهترین میز را به آنها نشان دادند و مانند پروانه ها دور میز آنها می گشتند. برای فرزند کوچک او صندلی مخصوص آورده و حتی غذایی که در لیست آن روزشان نبود بخاطر سفارش همسر آن مرد تهیه کردند. خلاصه به بهترین شکل ممکن از آنها پذیرایی شد. همسر آن مرد که برای اولین بار به آن رستوران آمده بود با تعجب پرسنل رستوران را نگاه میکرد و نمی دانست چرا گارسونها در حالیکه با مشتریان دیگر بسیار سرد و خشک رفتار می کنند آنها را تحویل می گیرند. وقتی همه غذایشان تمام شد و آماده رفتن می شدند فرزندان مرد گفتند: بابا این بهترین رستورانی بود که ما رو آوردی . مرد به صندوق رفته و پول غذا را حساب کرد. همه گارسونها کار خود را رها کرده و کنار در رستوران به صف ایستاده بودند تا از انعام بی بهره نمانند.
اما مرد بی اعتنا از کنارشان رد شده و با خانواده اش از رستوران خارج شد. گارسون ها هاج و واج مانده بودند و هیچ کدام رویشان نمیشد حرفی بزنند. وقتی مرد بی اعتنا از جلوی نگهبان در رد می شد نگهبان پرسید: "قربان انعام ما .... "مرد رویش را برگرداند و گفت: "انعام دیروز واسه امروز بود و انعام امروز واسه دفه قبل . به گارسونا و بقیم بگو هر مشتری جدیدی می تونه مشتری قدیمی شما بشه فقط به شرطی که بخاطر انعام کار نکنید."
میگم بهتره برا هر رستورانی که میخواین با خانواده یا دوست یا هر کس دیگه ای برین بهتره قبلش مثل این مرد این کارو انجام بدین...!!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دختر كوچكي هر روز پياده به مدرسه مي رفت و بر مي گشت .
با اينكه یک روز صبح هوا زياد خوب نبود و آسمان نيز ابري بود ،
دختر بچه طبق معمولِ هميشه ، پياده بسوي مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر كه شد ،‌ هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شديدي درگرفت.
مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد
يا اينكه رعد و برق بلايي بر سر او بياورد ، تصميم گرفت كه با اتومبيل بدنبال دخترش برود .
با شنيدن صداي رعد و ديدن برقي كه آسمان را مانند خنجري دريد ،
با عجله سوار ماشينش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.
اواسط راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل هميشه پياده به طرف منزل در حركت بود ،
ولي با هر برقي كه در آسمان زده ميشد ، او مي ايستاد ، به آسمان نگاه مي كرد و لبخند مي زد
و اين كار با هر دفعه رعد و برق تكرار مي شد.
زمانيكه مادر اتومبيل خود را به كنار دخترك رساند ، شيشه پنجره را پايين كشيد و از او پرسيد :" چكار مي كني ؟ چرا همينطور بين راه مي ايستي؟"
دخترك پاسخ داد،" من سعي مي كنم صورتم قشنگ بنظر بيايد، چون خداوند دارد مرتب از من عكس مي گيرد."
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟

خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اينکه تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت: ٣٥ سنت
پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت: براى من يک بستنى بياوريد.
خدمتکار يک بستنى آورد و صورتحساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت...

پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت.
هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز آمد، با مشاهده ی میز اشک در چشمانش جمع شد. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود!

يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد، امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان

داستان

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.



روستایی‌ها
هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به
گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی
با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند…

به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.

با
این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز
هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ
کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.

این‌بار
نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون
برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او
میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه
میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا
شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید.»

روستایی‌ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند...

البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون...!!
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دو راهب و یک دختر زیبا

دو راهب و یک دختر زیبا

دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.
لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.
از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند ، منتظر ایستاده بود .

یکی از راهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.
سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشت .
راهبها به راهشان ادامه دادند.

اما راهب دومی یک ساعت میشد که هی شکایت میکرد : ” مطمئنا این کار درستی نبود ، تو با یه خانم تماس داشتی ، نمیدونی که در حال عبادت و زیارت هستیم ؟ این عملت درست بر عکس دستورات بود ؟ “

و ادامه داد : ” تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی ؟ “

راهبی که خانم رو به این طرف رودخونه آورده بود ، سکوت میکرد ، اما دیگر تحملش طاق شد
و جواب داد:” من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل میکنی ؟! “

-------------------------------------
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرد گمشده در جزیره

مرد گمشده در جزیره

کشتی مردی در یک طوفان عظیم غرق شد اما این مرد به طرز معجزه آسایی نجات یافت و توانست خود را به جزیره ای برساند.

این مرد با هزاران زحمت برای خود یک کلبه ساخت ...

روزی برای تهیه آب به جنگل رفته بود ؛ وقتی به کلبه برگشت در کمال ناباوری دید که کلبه در حال سوختن است.

به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از خدا کرد که : خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم باید اینگونه بسوزد!


مرد با همین افکار به خواب عمیقی فرو رفت ... .

صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید ؛ او نجات یافته بود!
وقتی سور کشتی شد ، از ناخدا پرسید چگونه فهمیدید که من در این جزیره هستم؟

ناخدا پاسخ داد : ما علایمی را که با دود نشان می دادید دیدیم!
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برادر

برادر

شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"

پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".

پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دلاری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."

البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای كاش من هم یك همچو برادری بودم."

پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"

"اوه بله، دوست دارم."

تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید."

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود.

سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی."

پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عروسک چهارم و شاهزاده

عروسک چهارم و شاهزاده

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.

عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."

شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.

سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود.

تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته " شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "

عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "

عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیله ابریشم

پیله ابریشم

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای
بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد.
ناگهان تقلای پروانه متوقٿ شدو به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.

آن شخص خواست به پروانه کمک کندو با يك قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثهاش ضعیٿ و بالهایش چروکیده بودند.

آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و پرواز كند؛ اما نه تنها چنین نشد و برعكس ، پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند .

آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان
پرواز دهد .

گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم ؛به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم.
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ملاقات با خدا

ملاقات با خدا

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

« امیلی عزیز،

عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا»

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: « من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید.

وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »

امیلی جواب داد:« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام. »

مرد گفت:« بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: آ« آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

امیلی عزیز،
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم
با عشق ، خدا
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ياد اون روزها به خير!
وقتى من بچه بودم، مادرم يک تومن به من مى‌داد و مرا به فروشگاه مى‌فرستاد و من با ٣ کيلو سيب‌زمينى، دو بسته نان، سه پاکت شير، يک کيلو پنير، يک بسته چاى و دوازده تا تخم‌مرغ به خانه برمى‌گشتم.
اما الان ديگه از اين خبرها نيست. همه جا توى فروشگاه‌ها دوربين گذاشته‌اند!
 

ياس تنها

عضو جدید
براي.......

براي.......

:heart:گویند که موسي مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهير آلماني، انساني زشت و عجيب الخلقه بود. قدّي بسيار كوتاه و قوزي بد شكل بر پشت داشت .
موسي روزي در هامبورگ با تاجري آشنا شد كه دختري بسيار دوست داشتني به نام فرومتژه داشت. موسي در كمال نااميدي، عاشق آن دختر شد، ولي فرمتژه از ظاهر و هيكل از شكل افتاده او منزجر بود .
زماني كه قرار شد موسي به شهر خود بازگردد، آخرين شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرين فرصت براي گفتگو با او استفاده كند. دختر حقيقتاً از زيبايي به فرشته ها شباهت داشت، ولي ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسي از اندوه به درد آمد. موسي پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساري پرسيد :
- آيا مي دانيد كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته مي شود؟
دختر در حالي كه هنوز به كف اتاق نگاه مي كرد گفت :
- بله، شما چه عقيده اي داريد؟
- من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسري مقرر مي كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامي كه من به دنيا آمدم، عروس آينده ام را به من نشان دادند، ولي خداوند به من گفت :
»همسر تو قوزپشت خواهد بود .«
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فرياد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! قوزپشت بودن براي يك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چي زيبايي است به او عطا كن .«
فرومتژه سرش را بلند كرد و خيره به او نگريست و از تصور چنين واقعه اي بر خود لرزيد .
او سالهاي سال همسر فداكار موسي مندلسون بود.
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی زشتی و زیبایی بهانه ای میشه برای از بین بردن همه خاطرات [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی که صورت بهانه ای میشه برای ندیدن سیرت [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اونجا که پاکی و صداقت و صفا و وفا و یکدلی [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اونجا که عشق و محبت و دوست داشتن [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه و همه طعمه زیبایی میشه [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عشق به زندگی دیگه معنای خودشو از دست می ده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دوست داشتن حرمت خودشو ازدست می ده[/FONT]

:gol::redface:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : دلم میخواهد یکی از بندگان خوبت را ببینم . خطاب آمد : درصحرا برو ، آنجا مردی هست که در حال کشاورزی کردن است . او از خوبان درگاه ماست . حضرت آمد و دید مردی در حال بیل زدن و کار کردن است . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چه میکند . بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد . فورا نشست ، بیلش را هم جلوی رویش قرار داد .

گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم ، حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم .

اشک در دیدگان حضرت حلقه زد ، رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبر خدا هستم و مستجاب الدعوه . میخواهی دعا کنم تا خداوند چشمانت را دوباره بینا کند ؟

مرد پاسخ داد : نه .

حضرت فرمود : چرا ؟

گفت :

آنچه پروردگارم برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خود برای خودم می خواهم.
 

H A M I D

عضو جدید
کاربر ممتاز
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکرد

به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم


لستر هم با زرنگی آرزو کرد


دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد


بعد با هر کدام از این سه آرزو


سه آرزوی دیگر آرزو کرد


آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی


بعد با هر کدام از این دوازده آرزو


سه آرزوی دیگر خواست



که تعداد آرزوهایش رسید به

..

به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد


برای خواستن یه آرزوی دیگر


تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...


پنج میلیارد و هفت میلیون و
هجده هزار و سی و چهارآرزو

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن


جست و خیز کردن و آواز خواندن


و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر


بیشتر و بیشتر


در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند


عشق می ورزیدند و محبت میکردند


لستر وسط آرزوهایش نشست


آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا


و نشست به شمردنشان تا .......


پیر شد


و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود


و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند


آرزوهایش را شمردند


حتی یکی از آنها هم گم نشده بود


همشان نو بودند و برق میزدند


بفرمائید چند تا بردارید


به یاد لستر هم باشید


که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها


همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!




ح م ی د : گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره. خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت. یه پوست نازک بود رو دلش.
یه روز آدم عاشق دریا شد. اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا. پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا. موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی.خدا... دل آدمو از دریا گرفت و دوباره گذاشت تو سینش. آدم دوباره آدم شد.
ولی امان از دست این آدم.دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد. دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل. باز نه دلی موند و نه آدمی.خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد. یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش.
ولی مگه این آدم , آدم می شد. این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی که نداشت عاشق آسمون شد. همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون. دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا.
نه دیگه... خدا گفت... این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه.آدم دراز به دراز چشمش به آسمون رو زمین افتاده بود. خدا این بار که دل رو گذاشت سرجایش بس که از دست آدم ناراحت بودیه قفس کشید روش که دیگه آها دیگه... بسه.
آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل... چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده. چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده. دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید... یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درست شد.
و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد.
بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد. روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت. آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می ریخت رو زمین و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون. تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره.
اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد.
ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت. یه چاقو برداشت و پوست سینشو پاره کرد. دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی گذاشته... دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجش می زد و تالاپ تولوپ می کرد.انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داش اونو کند. آخ... اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد....
خدا ازون بالا همه چی رو نیگا می کرد. دلش واسه آدم سوخت. استخونو برداشت و مالید به دریا و آسمون و جنگل.یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید.چرخید و چرخید.آسمون رعد زد و برق زد.دریا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن.
همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفت و شد و یه فرشته? با چشای سیاه مثه شب آسمون? با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل? اومد جلو و دست کشید روی چشای بسته آدم.آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید. هی چشاشو مالید و مالید و هی نیگا کرد. فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد. همون قد که عاشق آسمون و دریا و جنگل شده بود. نه... خیلی بیشتر.
پاشد و فرشته رو نیگا کرد. دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود. خواست دلشو دربیاره و بده به فرشته. ولی دل آدم که از بین اون میله ها در نمیومد. باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند.تا دستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومدجلو. دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد.سینشو چسبوند به سینه آدم.خدا ازون بالا فقط نیگا می کرد با یه لبخند رو لبش.آدم فرشته رو بغل کرد. دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم. فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نیگا کرد.آدم با چشاش می خندید.فرشته سرشو گذاش رو شونه آدم و چشاشو بست. آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسید.
اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد.
خدا پرده آسمونو کشید و آدمو با فرشتش تنها گذاش

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا.....


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
با خودم فکر می کردم تحقق رویاهایم غیر ممکن است،اما خدا گفت :

«هر چیزی ممکن است»

گم شده بودم،گیج بودم،فکر می کردم هیچ وقت جوابی پیدا نخواهم کرد،اما خدا گفت :

«من هدایتت خواهم کرد»

خود را باختم،فکر می کردم نمی توانم،از عهده اش بر نمی ایم ،اما خدا گفت :

« تو از عهده ی هر کاری بر می ائی»

غمگین بودم،احساس کردم زیر کوهی از نا امیدی گیر افتادم ،اما خدا گفت:

« غمهایت را روی شانه های من بریز»

فکر کردم نمی توانم،من انقدر باهوش نیستم،اما خدا گفت :

« من به تو خرد لازم را می دهم»

بار گناهانم رنجم می داد ،برای کارهای بدی که کرده بودم از خود عصبانی بودم،اما خدا گفت :

«من تو را می بخشم»

از خودم بدم می امد ،فکر می کردم هیچ کس مرا دوست ندارد ،اما خدا گفت :

«من به تو عشق می ورزم »

گریه می کردم،زیرا تنها بودم،اما خدا گفت :

« من همیشه با تو هستم

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
و خدا خر را آفرید.... و به او گفت: و تو یک خر خواهی بود. و مثل یک خر کار خواهی کرد و بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سرمی رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد.


خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم. و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد.

و خدا سگ را آفرید
و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد. تو یک سگ خواهی بود.
سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم.
و خداوند آرزوی سگ را برآورد.

و خدا میمون را آفرید
و به او گفت: تو یک میمون خواهی بود. از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال عمر خواهی کرد.
میمون به خداوند پاسخ داد: بیست سال عمری طولانی است، من می خواهم ده سال عمر کنم.
و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.

و سرانجام خداوند انسان را آفرید
و به او گفت: تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره زمین. تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. و تو بیست سال عمر خواهی کرد.
انسان گفت: سرورم! من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است. آن سی سالی که خرنخواست زندگی کند و آن پانزده سالی که سگ نخواست زندگی کند و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده.
و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد.

و از آن زمان تا کنون
انسان بیست سال مثل انسان زندگی می کند.....
و پس از آن، سی سال مثل خر زندگی می کند، ازدواج می کند و مثل خر کار می کند و مثل خر بار می برد...
و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد.
و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند، از خانه این پسر به خانه آن دختر می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند.

و این بود همان زندگی که انسان از خدا خواست

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته تقسیم کرده است:

-1
آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند

عمده آدمها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.



-2
آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند

مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی شخصیت‌اند و بی اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌اشان یکی است.



-3
آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند


آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند. کسانی که هماره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.



-4
آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هستند

شگفت انگیز ترین آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می فهمیم که آنان چه بودند. چه می گفتند و چه می خواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک مرد بود ، که تنها بود .
یک زن بود که او هم تنها بود.
زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود.
مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود.
خدا غم آنها را می دید و غمگین بود.
خدا گفت : شما را دوست دارم . پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید.
مرد سرش را پایین آورد . مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید. زن به آب رودخانه نگاه می کرد ، مرد را دید.
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند. خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید.
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود. زن خندید.
خدا به مرد گفت:به دستهای تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید.
مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت .
مرد خندید.
خدا به زن گفت: به دستهای تو همه زیبایی ها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد ، زیبا کنی.
مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم و زیبا کرد. آنها خوشحال بودند .
خدا خوشحال بود.
یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد .دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند . اما پرنده نیامد. پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند.
مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد.
خدا دستهای آنان را دید که از مهربانی لبریز بود .
فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند.
خدا خندید و زمین سبز شد.
خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد.
فرشته ها شاخه گلی به دست مرد دادند .
مرد گل را به دست زن داد و زن آن را در خاک کاشت . خاک خوشبو شد.
پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد . زن اشک های کودک را می دید و غمگین بود.
فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند.
مرد زن را دید که می خندد و کودکش را دید که شیر می نوشد.
بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت.
خدا شوق مرد را دید و خندید.
وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست.
خدا گفت:با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی را بیاموزد. راست بگویید تا راستگو باشد. گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد.
روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت.
زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابلای گلها پر شد از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند.
خدا همه چیز و همه جا را می دید.
خدا دید که در زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیس نشود.
زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی را می کارد.
خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاه هایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی می گردند و پرنده هایی که ...
خدا خوشحال بود چون دیگرغیر از او هیچکس تنها نبود.



 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.

روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.

قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.

سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.

جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.

خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.

جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست

 

Similar threads

بالا