عشق واقعی

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
: مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه

روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.
در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند
و این است عشق واقعی.:heart::heart::heart::heart:
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

Unknown_S

متخصص سیستم های قدرت
کاربر ممتاز
عجب!!!!
سعیده جان داستانت عالی بود. صبح اول صبحی حالم گرفته شد:cry::cry:
تجربه خاصی هم ندارم.
ممنون:gol::gol:
 

delsey

عضو جدید
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
: مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه

روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.
در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند
و این است عشق واقعی.:heart::heart::heart::heart:

آخییییییییییییی!!!!:cry:
چقدر پسره خوبی
چه غم انگیز:crying2:
مرسی خیلی قشنگ بود;)
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
عجب!!!!
سعیده جان داستانت عالی بود. صبح اول صبحی حالم گرفته شد:cry::cry:
تجربه خاصی هم ندارم.
ممنون:gol::gol:
امیدوارم تجربه کنی و به ماهم از تجربت بگی
سعید جان منتظر حکایت عشقیت میمونم برا تو فک کنم خیلی جالب میشه
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
: مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه

روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.
در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند
و این است عشق واقعی.
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایت خدا و گنجشک
روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: " مي آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست.
" فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
" با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست.
" گنجشك گفت:
" لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست.
سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت:
" ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. " گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود.
خدا گفت: " و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي. " اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد
 

Unknown_S

متخصص سیستم های قدرت
کاربر ممتاز
امیدوارم تجربه کنی و به ماهم از تجربت بگی
سعید جان منتظر حکایت عشقیت میمونم برا تو فک کنم خیلی جالب میشه

ممنون. ولی فک کنم باید حد اقل 4-5 سالی منتظر باشی هااااا. شایدم بیشتر:D
چرا فک میکنی باید مال من جالب باشه؟!!!:surprised:
چون غیر از شما کسای دیگه ای هم همینو میگن. شاید قیافم یه جوریه!! چی بگم:question::w20:
:gol::gol:
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه خوب من که قیافتو ندیدم
بخاطر اخلاقت میگم
بنظر خیلی شوخ طبع میای ولی در عین حال............
 

Unknown_S

متخصص سیستم های قدرت
کاربر ممتاز

avayestan

کاربر بیش فعال
اوهوم. به این میگن عشق . الان همه به خاطر خودشون کسی رو دوس دارن واسه نیازاشون. ههمیشه داستانایی که از عشق و دوست داشتن میشنویم مال گذشته هاست . الان همش از جدایی و نامردی میشنویم . دیگه همه میگن عشقا دروغه . تنها عشق پاکی هم که وجود داره مهرو عشق و علاقه مادرا به بچه هاشون . خدا کنه آدما دلاشونو صاف کنن مطمئنا میتونن کسیو بدون هیچ انتظاری دوست داشته باشن...
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی به مرگ گفت : چرا آمدن تو رفتن من است ؟ چرا خنده ی تو گریه ی من است ؟ مرگ حرفی نزد!!! زندگی دوباره گفت : من با آمدنم خنده می آورم و تو گریه من با بودنم زندگی می بخشم و تو نیستی مرگ ساکت بود زندگی گفت : رابطه ی من و تو چه احمقانه است !!! زنده کجا ، گور کجا ؟ دخمه کجا ، نور کجا ؟
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
ین داستان واقعی است و ارزش خواندن را دارد!

این داستان را نه به خواست خود،‌ بلکه به تشویق و ترغیب دوستانم می‌نویسم. نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دی‌موآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام .

امّا، از آنچه که شاگردان "از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده" می‌خوانمشان سهمی داشته‌ام. یکی از این قبیل شاگردان رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد . پس او را به شاگردی پذیرفتم. رابی درس‌های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان می‌داد. امّا او با پشتکار گام‌های موسیقی را مرور می‌کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می‌کرد .

در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره می‌گفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌زنم." امّا امیدی نمی‌رفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت. مادرش را از دور می‌دیدم و در همین حدّ می‌شناختم؛ می‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانهء من پیاده می‌کند و سپس می‌آید و او را می‌برد . همیشه دستی تکان می‌داد و لبخندی می‌زد امّا هرگز داخل نمی‌آمد .

یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید. خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد. البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمی‌آید . وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود .

چند هفته گذشت. آگهی و اعلانی دربارهء تک‌نوازی آینده به منزل همهء شاگردان فرستادم. بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم می‌توانم در این تک‌نوازی شرکت کنم؟". توضیح دادم که، " تک‌نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی." او گفت، "مادرم مریض بود و نمی‌توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین می‌کنم. خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تک‌نوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت.

نمی‌دانم چرا به او اجازه دادم در این تک‌نوازی شرکت کند. شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که می‌گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد. تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود. برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکنم چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد.

برنامه‌های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجهء کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه امد. لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"

رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم. ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می‌نواخت بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پرده‌های پیانو می‌رقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت. آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می‌طلبد در نهایت شکوه اجرا می‌شد! هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد. بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌گیری نهایی را به انتهی رساند. تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کف‌زدن‌های ممتدّ خود او را تشویق کردند .

سخت متأثّر و با چشمی اشک‌ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم. گفتم، " هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟" صدایش از میکروفون پخش شد که می‌گفت، "می‌دانید خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت و امروز صبح مرد. او کر مادرزاد بود و اصلاً نمی‌توانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او می‌توانست بشنود که من پیانو می‌نوازم. می‌خواستم برنامه‌ای استثنایی باشد ."

چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت‌های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی‌ام پربارتر شده است.

خیر، هرگز نابغه نبوده‌ام امّا آن شب شدم. و امّا رابی؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد.

رابی در آوریل 1995 در بمب‎ گذاری بی‎ رحمانهء ساختمان فدرال آلفرد مورای در شهر اوکلاهما به قتل رسید.
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
20راه تشخیص عشق واقعی
1-با او بسیار راحت هستید ، گویی که سالهاست او را می شناسید .

2-در بسیاری از موارد با یکدیگر هم عقیده هستید مثل باورهای فردی ، ارزشها، اهداف و فلسفه ی زندگی .

3-وجود حس تساوی با هم ، به طوری که هیچ کدام از شما دو نفر ، خود را برتر از دیگری نمی داند.

4-از امور روزمره یکدیگر آگاه هستید و در این روابط برای هم حس سرزندگی و شادابی روحی را به ارمغان می آورید.

5-با یکدیگر راحت هستید و احساس غریبی نمی کنید ، روز به روز شادی و صمیمیت بین شما بیشتر می شود.

6- روح و روان یکدیگر را با توجهات متقابل ، تحسین ، تایید و تمجیدها زنده می کنید و به این صورت است که زندگی رمانتیکی را تجربه خواهید کرد.

7-از اینکه اوقات بیشتری را در کنار هم باشید لذت می برید و از هم خسته نمی شوید !

8-همیشه نسبت به او گرایش دارید و این حس با هم بودن بیشتر و بیشتر می شود.

9-در همه حال برای پیشرفت یکدیگر تلاش می کنید ولی نه در آن حد که هر یک از شما احیانا" استقلال شخصی خود را از دست داده باشید!

10- در حفظ صمیمیت بیشتر رابطه و حل مشکلات زندگیتان در مقایسه با زوج هایی که بدون این حس و تنها بطور رسمی با هم ازدواج کرده اند ، موفق تر هستید.

11- با هم گرم ، قابل انعطاف ،صمیمی ، رئوف و دلسوز یکدیگر هستید و و هر دو بر آنید تا این این عواطف هر روز افزون شود.

12- براحتی از اشتباهات هم چشم پوشی می کنید و دوباره روابط شما به همان نزدیکی قبل باقی است .

13- احساس می کنید که متعلق به هم هستید ( البته این حالت نباید با احساس تحت کنترل بودن یا مالکیت همراه باشد) و دیگران شما را زوجی خوشبخت و جدانشدنی می دانند.

14- با گذشت ، فداکاری و بزرگ نکردن اشتباهات یکدیگر ، در کنار هم احساس امنیت می کنید و هیچ ترسی بابت از دست دادن هم ندارید .

15 – عواطف و امیال جنسی شما نسبت به هم بسیار قوی و غیر قابل اجتناب است.

16- نا خود آگاه احساسات و عواطف جنسی خود را نسبت به هم نشان می دهید و نه از روی عادت ، در این حالت است که امنیت روحی ایجاد می شود و خیال هر دو طرف بابت عدم وجود انحرافات اخلاقی در یکدیگر راحت است .

17- همیشه در دسترس هم هستید و می توانید روی وجود هم حساب کنید.

18- بین شما انرژی های مثبت زیادی است که حس اشتیاق به زندگی را افزون می کند .

19- با گذشت زمان روابط شما مستحکم تر شده است .

20- روابط شما طوری بر یکدیگر تاثیر داشته که اگر با خودتان رو راست باشید می بینید که شما شخصی بهتر و متفاوت نسبت به گذشته هستید
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: “باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که می‌دانم او چه کسی است..!
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…
:crying2::crying2::crying2:
 

abu_72

عضو جدید
کاربر ممتاز
اوهوم. به این میگن عشق . الان همه به خاطر خودشون کسی رو دوس دارن واسه نیازاشون. ههمیشه داستانایی که از عشق و دوست داشتن میشنویم مال گذشته هاست . الان همش از جدایی و نامردی میشنویم . دیگه همه میگن عشقا دروغه . تنها عشق پاکی هم که وجود داره مهرو عشق و علاقه مادرا به بچه هاشون . خدا کنه آدما دلاشونو صاف کنن مطمئنا میتونن کسیو بدون هیچ انتظاری دوست داشته باشن...
ناميد نباش تو هم معشوقه خودت رو پيدا ميكني به خدا بسپار خودش پيداش ميكنه

الحمدالله من كه يك همچين عشقي دارم

حاضرم به خاطرش جونم رو بدم ....................... از خودم بيشتر دوستش دارم

تازه عشق ما هم پاك پاكه ...................... خيلي هم پاك ....... پاستوريزه

دلم ميخواد هر چيزي كه توي زندگيم دارم به پاش بريزم
 

Similar threads

بالا