بخوانيم و بيانديشيم

agha mohandes

عضو جدید
روزي يك كوهنورد ميخواست از كوه بالا برود تا به قله برسد . رفت و رفت تا به نزديكي قله رسيد. شب بود وهيچ چيز ديده نميشد، چند قدم مانده بود به قله برسد ناگهان پايش لغزيد و به پايين سقوط كرد.
همينطور كه به پايين سقوط مي كرد، مرگ را به چشمانش ديد . ناگهان در اين حين طناب به دور كمرش پيچيد و محكم شد و در ميان آسمان و زمين متوقف شد. در اين لحظه فرياد زد و از خدا كمك خواست.
ناگهان آوايي از آسمان برآمد كه از من چه مي خواهي؟ مرد گفت خدايا نجاتم ده. صدا گفت واقعاً باور داري كه من مي توانم نجاتت دهم؟ گفت: البته كه باور دارم.
نوا آمد كه: ريسمانت را پاره كن.
مرد لحظه اي سكوت كرد و بعد بيشتر به طناب چسبيد.
روز بعد گروه نجات مردي را در حالي كه دست به طناب آويزان يخ زده بود پيدا كردند. او فقط يك متر با زمين فاصله داشت.
.
شما چقدر به طنابتان وابسته ايد؟ آيا حاضريد آنرا رها كنيد؟
.
.
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
negar_hamzad بنويسيم... بخوانيم... گفتگوی آزاد 2

Similar threads

بالا