دوست
کوچولو دوباره سوالش را تکرار کرد:" یعنی واقعا" اونا وجود ندارن ؟ ولی مادر بزرگ می گفت اونا وجود دارن"
پدر با بی تفاوتی چشم غره ای به او رفت وروزنامه اش را ورق زد.
مادر که از سوالهای تکراری فرزند خسته شده بود با حالتی کلافه گفت:
" بس کن دیگه بچه. بازم میخوای شبا خوابای بد ببینی؟ "
کوچولو در حالی که با گیسهای بافته شده اش بازی می کرد گفت:
" مادر بزرگ می گه اونا توی خرابه ها وحموم های قدیمی زندگی می کنن؟"
پدر همانطور که روزنامه می خواند بدون اینکه سر بلند کند روبه مادرگفت:
" خانوم!صد بار به شما گفتم نذار مادرت این مزخرفات رو تو کله بچه فرو کنه.
چه معنی میده آدم واسه بچه تو این سن وسال از این چیزا بگه."
پدر رو به کوچولو ادامه میدهد:
" اینها همه اش خرافاته عزیزم. اونا اصلا" وجود ندارن."
کوچولوبدون توجه به حرف های پدر دوباره می گوید:
" مادر بزرگ می گه پای اونابه جای انگشت سم داره. می گه اونا خیلی ترسناکن."
مادر که کم کم از حرف های دخترش وحشت کرده آب دهانش را قورت میدهد ومیگوید:
" ببین وروجک این موقع شب چه چیزایی داره می گه. باید حتما" با مادر در این باره
صحبت کنم که دیگه جلوی بچه از این چیزا حرف نزنه."
کوچولو همچنان بدون توجه به عکس العمل پدر ومادرادامه می دهد:
" مادر بزرگ می گه اونا می تونن غیب بشن. می گه هر کسی نمی تونه اونا رو ببینه."
پدر روزنامه را می بندد وچشمانش را در چشمان فرزند می دوزد ومی گوید:
" گفتم که عزیزم. اینها همه اش داستانه. داستانهای الکی ودروغ. تو نباید این داستانها رو
باورکنی. همه اش دروغه."
کوچولو می خندد ومی گوید:
" آره بابا جون. تو راست می گی.مادربزرگ دروغ می گه. اونا اصلانم ترسناک نیستن.
اونا عین خود ما هستن. هیچ فرقی با ما ندارن."
مادر وپدر هاج وواج اورا نگاه می کنند وپدر می گوید:
" یعنی چی که مثل ما هستن؟ من می گم اونا اصلا" وجود ندارن. اونوقت تو می گی مثل
ما هستن. از کجا می دونی که مثل ما هستن؟ "
کوچولو در حالی که با انگشتان دستش بازی می کند می گوید:
" امروز یکیشون رو دیدم. اصلانم ترسناک نبود. تازه هیچم سم نداشت. مثل ما پا داشت.
کلی هم با هم حرف زدیم."
مادربا چشمانی گرد شده وکنجکاو گفت:
" در باره چی حرف زدین عزیزم؟"
پدر با عصبانیت حرف اورا قطع می کند و می گوید:
" شما دیگه شروع نکن خانوم. ببین مادر جنابعالی از بچه چی ساخته. همین مونده بود که
بچه مون خیالاتی بار بیاد وبا دوستای خیالی صحبت کنه.مادر شما داره مغز بچه رو شستشو
می ده وبا اراجیف وخرافات پر می کنه."
کوچولو بانگاهی جدی به پدر نگاه می کند ومی گوید:
" اون خیالی نیست. خودم امروز دیدمش. کلی هم با هم صحبت کردیم. تازه باهم دوست هم شدیم.
می گفت اسمش..." ...