شعر نو

baran-bahari

کاربر بیش فعال
ماهی گیر

یکی بود یکی نبود
ماهی گیری لب آ ب نشسته بود
گه گاهی قلابشو تو آ ب میزد
انگاری یه حرفايی تو خواب میزد
هی میگفت به ماهیها تورو خدا
بذارین منم بیام پیش شما
زندگی تو خشکی خیلی مشکله
چیزی که ارزش یک پول نداره حرف دله
دشمنی بازارش داغ این روزا
هر جای شهر که میری
آ ش نذری رو چراغه این روزا
ماهیها تورو خدا
بذارین منم بیام پیش شما
توی شهر آ دما، دیگه نون گیر نمیاد
اونقدر کشته دادن یک قطره خون گیر نمیاد
چهره ها خسته و سرد
همه دلهاپر درد
توی میدونای شهر حجله زیاد
قدیما گلکاری بود یادت میاد
آدما مات و عبوس
دیگه از رنگ سیاس تور عروس
ماهیها تورو خدا
بذارین منم بیام پیش شما


خسرو نكونام
 

meibudy

عضو جدید
آنكه بر پيكر لب مي لرزيد لااقل كاش مرا مي فهميد
روز اول كه صدايش كردم
بوسه مي خورد لبم پي در پي
يك سكوت بر دلم آن روز نشست
گفتم اين مرد غزل هاي من است
بعد از آن روز دلم
خط خطي كرد همين دفتر را
شعر مي خواند كه عاشق باشد
مثل يك قمري آواز به دست
كه سكوتش سرد است
خواندمش باز بيا
جنس اين فاصله ها دريا نيست
تن من زنداني ست
در هجوم تن تو
خنده اي كرد عجيب
گفت اي زاده ي مه باز عاشق شده اي!؟
لحظه ها زود گذشت
تا همين روز كه رفت
نامه اي داد به من
كه از آن روز كه در خاطر من مي آيي
روز هايم همه در بي كسيم مي ميرند
حال بگذار كه تنها باشم
آنكه بر پيكر لب مي لرزيد لااقل كاش مرا مي فهميد
دل من مي سوزد
نه به حال تو
به مه در شب تار
كه غريب ست هنوز
هر شب از درد سپيد دل خود مي گريم
لحظه اي با من باش
شاخه ام را بتكان تا محبت ريزد
تا بگويم كه تو را
از لب فاصله ها مي گيرم
چون تو روياي غزل هاي مني
بي تو در واژه ي غم مي ميرم
پس بيا در بر من
جنس اين فاصله ها دريا نيست
و خودت مي داني
تن من در تن تو زنداني ست

 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
هرکه آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
زان چه حاصل جز دروغ و جز دروغ؟
زین چه حاصل جز فریب و جز فریب؟
باز می گویند، فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه یی پیدا نخواهد شد، امید
کاشکی اسکندری پیدا شود

شعر از: م.امید
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بالاتر از سکوت

از کرانه ی دور سحر گذشت
و چهره ی جوانی اش اندوه را پریشان کرد
بالاتر از سکوت
پرواز کرد
- با بال های شکفته روح -
و از گور همیشه ی دنیا گذشت
آنک!
هیاهوی عاشقانه ی طبل ها !
که موسیقی ِ بهار ِ شکسته ی جوانی ِ او را
خاموش فریاد می کنند
 

russell

مدیر بازنشسته
نیم شبی روشن

ساعتي است از براي تو اي روح

پرگشايي ِ رهايت به اعماق ِ کلام ناپذيرندگان

بسي دور از کتاب ها !

بس دور از هنر!

روز محو وُ آموزه فراگرفته شده است

تو همه تن به پيش مي خرامي خيره و خاموش

ژرف درانديشه ي نقش مايه هايي

که بيش از همه عزيز مي داري

شب ، آرميدن ، مرگ و ستارگان

والت ویتمن
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
فرشته ی آزادی

سال ها پیش از این ، فرشته ی من
بند بر دست و مهر بر لب داشت
در نگاه غمین دردآمیز
گله ها از سیاهی شب داشت
سال ها پیش از این ، فرشته ی من
بود نالان میان پنجه ی دیو
پیکرش نیلگون ز داغ و درفش
چهره اش خسته از شکنجه ی دیو
دیو ، بی رحم و خشمگین ،‌او را
نیزه در سینه و گلو کرده
مشتی از خون او به لب برده
پوزه ی خود در آن فرو کرده
زوزه از سرخوشی برآورده
که درین خون ، چه نشئه ی مستی ست
وه ، که این خون گرم و سرخ ،‌ مرا
راحت جان و مایه ی هستی ست
زان ستم های سخت طاقت سوز
خون آزادگان به جوش آمد
ملتی کینه جوی و خشم آلود
تیغ بگرفت و در خروش آمد
مردمی ، بند صبر بگسسته
صف کشیدند پیش دشمن خویش
تا سر اهرمن به خک افتد
ای بسا سر جدا شد از تن خویش
نوجوان جان سپرد ومادر او
جامه ی صبر خویش چک نکرد
پدرش اشک غم ز دیده نریخت
بر سر از درد و رنج خک نکرد
همسرش چهره را به پنجه نخست
ناشکیبا نشد ز دوری ی دوست
زانکه دانسته بود کاین همه رنج
پی آزادی فرشته ی اوست
اینک اینجا فتاده لاشه ی دیو
ناله از فرط ضعف بر نکشد
لیک زنهار !‌ ای جوانمردان
که دگر دیو تازه سر نکشد
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
گریز

گریز

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
جان ِ من و تو تشنه ی پیوند ِ مهر بود
دردا که جان ِ تشنه ی خود را گداختیم
بس دردناک بود جدایی میان ِ ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم.

دیدار ِ ما که آن همه شوق و امید داشت
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت
وان عشق ِ نازنین که میان ِ من و تو بود
دردا که چون جوانی ِ ما پایمال گشت!

با آن همه نیاز که من داشتم به تو
پرهیز ِ عاشقانه ی من ناگزیر بود
من بارها به سوی تو باز آمدم ولی
هر بار دیر بود!

اینک من و توایم دو تنهای بی نصیب
هر یک جدا گرفته ره ِ سرنوشت ِ خویش
سرگشته در کشاکش ِ طوفان ِ روزگار
گم کرده همچو آدم و حوا بهشت ِ خویش.​
از هم گریختم
وان نازنین پیاله ی دلخواه را ، دریغ
بر خاک ریختیم.

هوشنگ ابتهاج:gol:
[/FONT]
 

russell

مدیر بازنشسته
ستاره ها

ستاره ها شهد غمگینند


ستاره های دور

شما چشمان یاران از دست رفته منید


با ان نگاه های ثابتتان

شما چشمان یاران از دست رفته منید

چشم یارانی که به خاک می اندیشند

آه! گلهای نورانی حیات

در هنگامه اغاز حیات ...
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوشنبه

دوشنبه

دوشنبه از خودمان است
بنشین و بلند بلند سکوت حرف های مرا گوش کن
هر کس به دیدنم آمد مریم و ریواس دستش بود
تو اما با خودت کمی از حروف باران بیاور
حرف هایم تشنه اند
نمی دانم چرا سایه ات را از روی رؤیاهایم پر می دهند
از روی دیوار همسایه
از روی سیگار
از روی سکوت ؟
راستی دارم یاد می گیرم ساده دروغ بگویم
بگویم حالم خوب است
بگویم ...........!
حالا تو قضاوت کن
وقتی دروغ می گویم شبیه کلاغ نمی شوم ؟
شبیه قار قار؟
شبیه آنتن خانه ی همسایه ؟
صدایی می آید
صدایی که بی شباهت به ستاره نیست
صدایی از پرنده ای که تازه بوسیدن را یاد گرفته
شاید هم باز دروغ بگویم
پرنده ای که بوسیدن بداند آواز را فراموش می کند
ببین گلم
ببین چه قدر کلمه کنار هم می چینم تا تو زاده شوی ...!
تو از جنس کلمه و آوازی
تو از جنس شهریور و سکوتی!
بیا بنشین کنار این همه کلمه
کنار دست هایم
شب بوی مهتاب گرفته
پنجره بوی باد
من بوی خواب!!!
حالا دو شنبه رو به قبله ی ترانه جان می دهد
و سه شنبه با سلام زاده می شود !
در آشیانه ی سه شنبه دو تخم کبوتر چاهی ست
جوجه ها که سر از تخم در آوردند
سه شنبه های تقویم پر از پر می شود
پر از پرواز !
بیا کنار سهمی از دل تنگی من بنشین
می خواهم رنگ چشم هایت سکوت کنم...!
می خواهم تا آخر دنیا
تا آخر آیینه ببوسمت .....






بانو مریم اسدی:gol:
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سفر

چمدون من کجاست من باید بروم

میروم بسه دیگه

خسته از حرف دروغ شدم دیگه

خسته از نامردی و بی هدفی

خسته از مردم این دیار شدم

چمدون من کجاست من باید بروم

... میروم بسه دیگه من باید بروم



سوی یک دیار مهر سوی یک عشق عمیق

سوی یک دشت بزرگ سوی مهربونی و وفا برم

چمدون من کجاست من باید بروم



بسوی قبلهء پاک این جهان بسوی امید جان خستگان

سوی اون مرد بزرگ سوی اون زن نجیب

من سوی خدا روم

چمدون من کجاست من باید بروم



با شمام خسته دلان

ای فدای سرتان تاج دل شکسته ام

ای به امید شما تازه دلان نشسته اند

چمدونو جمع کنید سوی خدا سفر کنید

چمدون جا نداره

چیزای خوبو بر دارید از خودتون گذر کنید

چمدون من کجاست من باید بروم

.................. میروم بسه دیگه من باید بروم
 

Derakht-e-marefat

عضو جدید
يك با يك برابر نيست
معلم پاي تخته داد مي زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زير پوششي از گردپنهان بود
ولي *آخر كلاسي ها
لواشك بين خود تقسيم مي كردند
وان يكي در گوشه اي ديگر جوانان را ورق مي زد

براي آنكه بي خود هاي و هو مي كرد و با آن شور بي پايان
تساوي هاي جبري رانشان مي داد
خطي خوانا به روي تخته اي كز ظلمتي تاريك
غمگين بود
تساوي را چنين بنوشت
يك با يك برابر هست
از ميان جمع شاگردان يكي برخاست
هميشه يك نفر بايد به پا خيزد
به آرامي سخن سر داد
تساوي اشتباهي فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسيد
گر يك فرد انسان واحد يك بود آيا باز
يك با يك برابر بود
سكوت مدهوشي بود و سئوالي سخت
معلم خشمگين فرياد زد
آري برابر بود
و او با پوزخندي گفت
اگر يك فرد انسان واحد يك بود
آن كه زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانكه قلبي پاك و دستي فاقد زر داشت
پايين بود
اگر يك فرد انسان واحد يك بود
آن كه صورت نقره گون
چون قرص مه مي داشت
بالا بود
وان سيه چرده كه مي ناليد
پايين بود
اگريك فرد انسان واحد يك بود
اين تساوي زير و رو مي شد
حال مي پرسم يك اگر با يك برابر بود
نان و مال مفت خواران
از كجا آماده مي گرديد
يا چه كس ديوار چين ها را بنا مي كرد ؟
يك اگر با يك برابر بود
پس كه پشتش زير بار فقر خم مي شد ؟
يا كه زير صربت شلاق له مي گشت ؟
يك اگر با يك برابر بود
پس چه كس آزادگان را در قفس مي كرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه هاي خويش بنويسيد
يك با يك برابر نيست
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
چهارشنبه!

چهارشنبه!

طعم گس چهارشنبه
بوی تمشک و خاکستر
عطر تنبور و فلوت!
دیروز کبوتری از من سراغ تو را می گرفت
گفتم ، به سمت واژه های ترد برود
یادم افتاد از هفتم آسمان ندیدمت
و چه قدر دلم برایت تنگ شده!
من اگر نخواهم با روزهای خدا صبوری کنم چه می شود ؟
نمی دانی چه قدر دلم گرفته
سه ساعت است عقربه ها اسیر یک اند
حالا من با این همه مرده ی سیاه چه کنم ؟
این جا همه چیز مرده
صندلی ، میز، آینه ، ستاره ، پنجره ، دیوار
حتی عکس درون قاب و ماهی های درون آب
و من که از همه مرده ترم !
اگر باور نمی کنی پاورچین و ساده کنارم بیا
و ببین که بوی کافور می دهم
بنشین کنار مرگ من!
و مرا ببوس تا دوباره زاده شوم
کسی برایم از شهریور کبوتری بال بسته آورده بود
بال هایش را که باز کردم
تو زاده شدی
بوی تمشک و خاکستر می آید
عطر تنبور و فلوت
کاسه ی شب
پر از سکه های ستاره شده...
ماه گدایی می کند
ونوس نی لبک می زند
نپتون فلوت می نوازد
این شب عجب ارتفاعی دارد...
نمی دانی چه قدر دوستت ارم
مرگ هم به لکنت افتاده
چشم هایم خکستری شد
راستی امروز چندم پرنده است ؟
چرا خوابم نمی آید ؟
کسی برایم مریم آورده ، کسی انار ، کسی ریواس
ولی من به کسی فکر می کنم که هیچ وقت جز دست هایش
چیزی برایم نمی آورد
چرا می ترسی ؟
آن یک نفر کسی جز تو نیست
می خواهم نامت را در گوش ماه بگویم
نه حسود تر از آنم که تو رابا ماه قسمت کنم
دوستت دارم
حتی اگر تمام قطره های باران بازم بدارند
حتی اگر صبح صد ساله بیدار شوی و دندان هایت مصنوعی باشد
می دانی
بعد از زمستان و قبل از بهار فصل دیگری هم هست
قول بده برای هیچ پروانه ای نگویی
فصلی که آیینه ها از کار می افتند .......
و آدم ها رو به روی دیوار می ایستند
موهایشان را شانه می کنند
و آواز می خوانند
!
تو دست مرا می گیری
و در کوچه ها می دویم
دیگر هیچ کس نمی پرسد از ماضی آمده ایم یا مضارع !
مرا که ببوسی کبوتری زاده می شود
با من که قهر کنی می میرد!
آه ، خدایا ، کلمه ها دست از سرم بر نمی دارند
خوابم نمی آید ، عقربه ها هم آزاد نمی شوند
داشتم می گفتم ... خواب دیده ام
به تاریخ هشتم باران در فصل زمستان
بانوی خانه ات می شوم
می بینی چه قدر عاشقم؟؟؟
حالا هی رؤیاهایم را کفن کن !
هی زخم به واژه های بکرم بزن !
هی دروغ بگو !
هی دیگران ناخوانا را چشم بدوز !
خواناترین کاغذی که می توانی تا همیشه سیاهش کنی منم
سکوت ، سکوت ، کلمه ، پرواز ، بی قراری
باور کن در حوصله ی من و پنجره و ستاره نیست باز هم صبر کنیم
دیگر نمی خواهم مرا ببوسی
بگذار تا همیشه بوی کافور بدهم
خداحافظ
یادت باشد
صبح که بیدار شوم
حتی نامت را به خاطر نخواهم آورد
تمام ستاره های سبز در خواب آشفته ی آینه غروب می کنند...



بانو مریم اسدی:gol:



 

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]بهار یعنی تو[/FONT]​
[FONT=&quot]هنوز هم به گمانم بهار یعنی تو[/FONT]​
[FONT=&quot]قرار گاه دل بی قرار یعنی تو[/FONT]​
[FONT=&quot]نایست ! جاده برای تو راه می افتد[/FONT]​
[FONT=&quot]هنوز مقصد این بی قطار یعنی تو[/FONT]​
[FONT=&quot]برای اینکه دلت را به عشق بسپاری[/FONT]​
[FONT=&quot]دوباره وعده ی این روزگار یعنی تو[/FONT]​
[FONT=&quot]تو را به ساحل شعرم هنوز می خوانم[/FONT]​
[FONT=&quot]اگر چه اسکله ی انتظار یعنی تو[/FONT]​
[FONT=&quot]قرار شد که به شعری تو را خلاصه کنم[/FONT]​
[FONT=&quot]خلاصه تر !؟ تب شبهای تار یعنی تو[/FONT]​
[FONT=&quot]وگر چه منتظر دیدنت زمستانم[/FONT]​
[FONT=&quot]در این مدار جهان - حرف دار یعنی تو[/FONT]



 
آخرین ویرایش:

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]چقدر مسئله ازدواج براتون مهمه؟[/FONT]​
[FONT=&quot]اصلا براي چي بايد ازدواج کرد؟[/FONT]​
[FONT=&quot]نميدونم.شايد چون تو رو دارم ازدواج برام شيرينه[/FONT]​
[FONT=&quot]چرا تنهايي انقدر مشکله؟ چرا ؟ ديگه طاقت دوريت و ندارم.[/FONT]​
[FONT=&quot]ازدواج رو فقط به خاطر تو دوست دارم[/FONT]​
[FONT=&quot]عشق رو فقط تو نگاه تو و با حضور تو دوست دارم[/FONT]​
[FONT=&quot]دلم ميخواد عمرم و کنارت باشم[/FONT]​
[FONT=&quot]دلم ميخواد عزيز جونم هميشه فقط تو کنارم باشي[/FONT]​
[FONT=&quot]دوست دارم گريه و خنده ات مال من باشه و وجودم مال تو[/FONT]​
[FONT=&quot]عزيز خيلي تنهام[/FONT]​
[FONT=&quot]عزيز جونم .....[/FONT]​
[FONT=&quot]عزيز به اميد خنده هاي تو و رسيدن به تو دارم روزهام و مي گذرونم[/FONT]​
[FONT=&quot]آرزوم اينه کنارت پير شم.[/FONT]​
[FONT=&quot]آخ عزيز يعني ميشه؟[/FONT]​
[FONT=&quot]هميشه کنارم باش[/FONT]​
[FONT=&quot]سلامت باش و خندون.[/FONT]​
[FONT=&quot]دوستت دارم تا جون دارم.[/FONT]​
[FONT=&quot]فداي چشمات.[/FONT]​
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
جمعه!

جمعه!

غروب جمعه هر هفته
برای من چه غمناک است
چه اعجازی؟
چه افسونی؟
چرا هر جمعه چشمانم
به یاد روزگارانی که رفته خیس و نمناک است؟
چرا با اینکه می دانم
غروب تلخ جمعه می رسد از راه
و می دانم که افسردست
به یاد روزهای رفته
هر هفته
اشک هایم- مثل مهمانان نا خوانده-جاری می شود ناگاه!
غروب سرد پاییزی
تن لخت درختان آسمان ابری و اشکی که می ریزی...
صدای غم گرفته
زیر لب سهراب می خوانی
که دیگر عشق هم رنگ پرهای صداقت نیست...
و می دانی که آدم ها چه تنهایند!
و می دانی
که فرداهای تاریک و پر از حسرت
بدون عشق می آیند!
 

sam-smith

عضو جدید
قصه ی شهر سنگستان
دو تا کفتر
نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی
که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر
دو دلجو، مهربان با هم
دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم
خوشا
دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
دو تنها رهگذر کفتر
نوازش های این آن را تسلی بخش
تسلی های آن این نوازشگر
خطاب ار هست: خواهر جان
جوابش: جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
نگفتی، جان خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست
ستان خفته ست و با دستان
فرو پوشانده چشمان را
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم
نگفتی کیست، باری سرگذشتش چیست
پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند
شبانی گله اش را گرگ ها خورده
و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده
و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابان ها
سپرده با خیالی دل
نه اش از آسودگی آرامی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامان ها
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
مرا به ش پند و پیغام است
در این آفاق من گردیده ام بسیار
نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
ازینسو، سوی خفتنگاه مهر و ماه، راهی نیست
بیابان های بی فریاد وکهساران خار و خشک و بی رحم ست
وز آنسو، سوی رستنگاه ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست
یکی دریای هول هایل است و خشم توفان ها
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
و آن دیگر بسی ز مهریر است و زمستان ها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست
نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟
غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایه ی سدری
ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانی ها که در او هست
نشانی ها که می بینم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
هزاران کار خواهد کرد نام آور هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه
پس از او گیو بن نوذر
و با وی توس بن نوذر
و گرشاسب دلیر شیر گند آور
و آن دیگر
و آن دیگر
انیران فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند
بسوزند آنچه ناپاکی است، نا خوبی ست
پریشان شهر ویرام را دگر سازند
درفش کاویان را فره و در سایه اش
غبار سالیان از چهره بزدایند
بر افرازند
نه، جانا! این نه جای طعنه وسردی ست
گرش نتوان گرفتن دست، بیدادسا
این تیپای بیغاره
ببینش، روز کور شوربخت، این ناجوانمردی ست
نشانی ها که دیدم دادمش، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده، چشمان را فروپوشیده با دستان
تواند بود کو با ماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانی ها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
و از بسیار ها تایی
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
نه خال است و نگار آن ها که بینی، هر یکی داغی ست
که گوید داستان از سوختنی هایی
یکی آواره مرد است این پریشانگرد
همان شهزاده ی از شهر خود رانده
نهاده سر به صحرا ها
گذشته از جزیره ها و دریا ها
نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را، هان
همان شهزاده ی بیچاره است او که
شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من! ای شیران
زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران و بسیاری دلیرانه سخن ها گفت اما
پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسوس،
هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه
ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگ ها می گشت
و چون دیوانگان فریاد می زد: ای
و می افتاد و بر می خاست، گیران نعره می زد باز
دلیران من! اما سنگ ها خاموش
همان شهزاده سات آری که دیگر سال های سال
ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده است
و پندارد که دیگر جست و جو ها پوچ و بیهوده ست
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شب های بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایه ی سدری
که رسته در کنار کوه بی حاصل
و سنگستان گمنامش
که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود
نشید همگنانش، آغرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی
به فر سور و آذین ها بهاران در بهاران بود
کنون ننگ آشنایی نفرت آباد است، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی، آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریا بارهای دور
و بردن ها و بردن ها و بردن ها
و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها
و گزمه ها و کشتی ها
سخن بسیار یا کم، وقت بیگاه است
نگاه کن، روز کوتاه است
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
شنیدم قصه ی این پیر مسکین را
بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟
کلیدی هست آیا که ش طلسم بسته بگشاید؟
تواند بود
پس از این کوه تشنه دره ای ژرف است
در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمه ای روشن
از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه
بشوید تن
غبار قرن ها دلمردگی از خویش بزداید
اهورا و ایزدان و امشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از ریگ های چشمه بردارد
در آن نزدیکی ها چاهی ست
کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس از آنکه هفت ریگش را
به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
ازو جوشید خواهد آب
و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
تواند باز بیند روزگار وصل
تواند بود و باید بود
ز اسب افتاده او نز اصل
غریبم، قصه ام چون غصه ام بسیار
سخن پوشیده بشنو، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
غم دل با تو گویم غار
کبوتر ها جادوی بشارت گوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
من آن کالام را دریا فرو برده
گله ام را گرگ ها خورده
من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده
باید دخمه ای جوید
دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بد فرجام نتوان یافت
کجایی ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟
اشارت ها درست و راست بود اما
بشارت ها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم،
غار
درخشان چشمه پیش من جوشید
فروزان آتشم را باد خاموشید
فکندم ریگ ها را یک به یک در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم
لیک
به جای آب دود از چاه سر بر کرد،
گفتی دیو می گفت: آه
مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟
زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بند دماوند ست
پشوتن مرده است آیا؟
و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا؟
سخن می گفت، سر در غار کرده،
شهریار شهر سنگستان
سخن می گفت با تاریکی خلوت
تو پنداری
مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
ز بیداد انیران شکوه ها می کرد
ستم های فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد
غمان قرن ها را زار می نالید
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد
غم دل با تو گویم، غار
بگو آیا مرا دیگر امیدی نیست؟
صدا نالنده پاسخ داد
آری نیست؟

مهدی اخوان ثالث
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
چه فکر میکنی؟

فکر میکنی دلم تنگ نمی شود؟
فکر میکنی صدایت اگر نوازشگر دل بی تابم نباشد
و موسیقی مهربانیت بر طپشهای قلبم رهبری نکند
آرام و قراری دارم؟

فکر میکنی اهمت دارد
روباه و پلنگ و گرگ، از جنس شقایق باشند
یا از جنس خنجرهای فرصت طلب روزگار؟

دلِ تنگ بنفشه ها با گذر هر ثانیه
برای نبود روشنایی آفتاب
تنگتر می شود
فکر میکنی بنفشه ها
شبها
به جای خالی آفتاب
از ماه نور می خرند؟
و گلبرگهایشان را به عشوه می گشایند؟
فکر میکنی از جنس بُرندهء خیانتم
یا مثل لطافت پارچهء ابریشمی فریبکار؟

فکر میکنم تشنه ام
قبل از اینکه التماس کنم
یک لیوان مهربانی برایم بگو...

فکر میکنی عشق هم مثل عطش می ماند؟
که با جرعه های مهرورزت اگر سیرابم کنی
دیگر محبت را ننوشم؟

فکر میکنی قبله ام اگر الله ندارد
ستایش را نمی شناسم؟
مگر من سوره های آزادی را نسجودم
و به مُهر عشق نماز نخواندم

فکر میکنی مثل همهء پرندگان
در فصلی از سال کوچ میکنم؟

باور کن
من از عشاقم
از قبیلهء ناپدید شدهء عاشقان
 

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]قطار مي رود[/FONT]
[FONT=&quot]تو مي روي[/FONT]
[FONT=&quot]تمام ايستگاه مي رود[/FONT] ...

[FONT=&quot]و من چقدر ساده ام[/FONT]
[FONT=&quot]که سالهاي سال[/FONT]
[FONT=&quot]در انتظار تو[/FONT]
[FONT=&quot]کنار اين قطارِ رفته ايستاده ام[/FONT]
[FONT=&quot]و همچنان[/FONT]
[FONT=&quot]به نرده هاي ايستگاهِ رفته[/FONT]
[FONT=&quot]تکيه داده ام[/FONT] ! ...[FONT=&quot][/FONT]
 

meibudy

عضو جدید
می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند

ستایش کردم ، گفتند خرافات است

عاشق شدم ، گفتند دروغ است

گریستم ، گفتند بهانه است

خندیدم ، گفتند دیوانه است

دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم

( دکتر علی شریعتی )
 

meibudy

عضو جدید
چند وقتی که خسته ام
شاید که ناخوشم
بیچاره شمعدانی
برگ هایش کم شده
آخر چه می شود
لیوان ما یکیست
شاید که ناخوشم
شاید که ناخوش است.
 

meibudy

عضو جدید
نانی نبود و نیست
نامی نبود و نیست
سرمایه ام کلام
با واژه منعمم
شاید که جمله نامی شود مرا
نانی شود مرا

یک دشت پر هجا
سقفی پر از سکوت ...

شوری برای شعر نیست
شعری برای تعارف نمانده است

تنها دو واژه مانده است:
عشقی
که پاس دارم و
قلبی
که پیشکش...



 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستت دارم!

دوستت دارم!

گاهی که رنگ چشمان تو را گم می کنم
پاییز می شوم
و باد با لهجه ای زرد
کشان کشان
هلم می دهم تا سنگسار علاقه!
همین کافی نیست که پلک نزنی ، گلم ؟
حالا شب به نیمه های عقربه می رسد
و من فکر می کنم دیروز سر انگشت پنجره
روی کدام سطر کوچه بود
که پاورچین و ساده
به آغوش تو ریختم........؟!
راستی ، کجای شب بودی که خواب زمستان سفید شد ؟
پنجره پیش بینی کرده بود
مرا که ببوسی
برف می گیرد
!!!
حالا در عمق زمستان
کبوتری با آوازی از جنس سیب
روی لب هایم آشیانه کرده
کبوتری سبز
که در آیینه پرواز می کند
!!!
چشم به راه کدام واژه از دهان دریایی ؟
باور کن
هیچ ستاره ای قبل از آسمان متولد نشده
نخ بادبادک نگاهت را پایین بیاور
به من نگاه کن
امروز پنجم پنجره است
و من اندازه ی همین آسمان برهنه
دوستت دارم!

مریم اسدی:gol:
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
رویای عشق

دوش یادت بر سرم زد ناگهان
جسم و روحم رفت یکجا ناگهان
عقل و هوشم را ببرد از این جهان
در خماری بودم اندر کوی تو
کور سویی دیدم از گیسوی تو
من سلامی دادمت از عمق جان
صبر کردم ...... نه نیامد یک کلام
خوابِ من ....... رویای من ........
گر تو نمی خواهی مرا...
گوش کن حرف مرا
خود ندانی...
جان من را سوختی
دین و ایمان مرا با یک نگه بفروختی
جان من از آنِ تو جانان من
دین و ایمانم تویی دلدار من
در شکن خاموشیت را ، ای خموش
عشق را کن تو هویدا - چون خروش موج دریا-
باز هم ، صبر کردم.......
نه.... نیامد یک کلام
ناگهان احساس کردم نیستی
سرد شد جانم ، ز تنهایی دل
باز شد چشمم ، ندیدم من تو را
آری.....
من تو را در خواب دیدم
چون شبی که ماه را بر آب دیدم
آه کو...؟
آن چهره ی زیبا...
روی ماه کو...؟
رفتی از خوابم ولی یادت همیشه زنده است ،
من در امید تو هستم هر نفس
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
عشق الهی

خدایا چنان عاشقت کن مرا
که از زجر این بند گردم رها
و از اشتیاق وصال و لقا
من از خویشتن هم بگردم جدا
چنان صیقلی ده دلم را خدا
که چشم دل از آن بگیرد جلا
به هر دم برآید ز جانم ندا
خدایا خدایا خدایا خدا
دمی بر نیاسایم از دوریت
نباشم از این درد یک دم جدا
گر ابلیس قسم خورد که گمره کند
چنان عزتم ده که نآید روا
به وقت خوشیهای کاذب مرا
مصونم بدار از بد و از خطا
من از این خوشی نیست هیچم رضا
که فردوس باشد مرا جایگا
کسی کاو شود عاشقت ای خد
به ساز نی ام او شود هم نوا
کجا یابد او چون تویی ای خدا؟
که در عشق او ناید هیچ انقضا؟
چنین چند گفتم از عشق خدا
وگر صخره باشد بیاید صدا
دریغا که آدم خورد این نمک
ولی بشکند توبه ها ای بسا
 

pdnvd

عضو جدید
بی طراوت
کو ترانه؟!
سوگواری ست ،
رنگ غصه
خیسی غم
می خورد بر بام خانه
طعم ماتم
یاد می آرم که غصه
قصه را می کرد کابوس ،
بوسه می زد بر دو چشمم
گریه با لبهای خیسش،
می دویدم، می دویدم
توی جنگل های پوچی
زیر باران مدیحه
رو به خورشید ترانه
رو به سوی شادکامی،
می دویدم ، می دویدم
هر چه دیدم غم فزا بود
غصه ها و گریه ها بود
بانگ شادی پس کجا بود؟
این که می بارد به دنیا
نیست باران
نیست باران
گریه ی پروردگار است،
اشک می ریزد برایم.
می پریدم از سر غم
می دویدم مثل مجنون
با دو پایی مانده بر ره
از کنار برکه ی خون.
باز باران
بی کبوتر
بوف شومی
سایه گستر
باز جادو
باز وحشت
بی ترانه
بی حقیقت
کو ترانه؟!
کو حقیقت؟!
هر چه دیدم زیر باران
از عبث پر بود و از غم
لیک فهمیدم
که شادی
مرده او دیگر به دلها
مرده در این سوگواری...
 

meibudy

عضو جدید
چند وقتی که خسته ام

شاید که ناخوشم
بیچاره شمعدانی
برگ هایش کم شده
آخر چه می شود
لیوان ما یکیست
شاید که ناخوشم

شاید که ناخوش است.

دیریست که خسته ام
دیری به سینه است
دردی عظیم و سخت
از زیستن خجل
دز خویشتن کسل
شاید که ناخوشم

بیچاره شمعدانی
چند برگش ش کم شده
آخر چه می شود،
لیوان ما یکیست
شاید که ناخوشم

شاید که ناخوش است.
 

Rama Shakiba

عضو جدید
سحر به بانگ زحمت و جنون
ز خواب چشم باز می کنم.
کنار تخت چاشت حاضر است
ــ بیات وهن و مغز خر ــ
به عادت همیشه دست سوی آن دراز می کنم.
تمام روز را پکر
به کار هضم چاشتی چنین غروب می کنم ،
شب از شگفت اینکه فکر
 

Rama Shakiba

عضو جدید
سحر به بانگ زحمت و جنون
ز خواب چشم باز می کنم.
کنار تخت چاشت حاضر است
ــ بیات وهن و مغز خر ــ
به عادت همیشه دست سوی آن دراز می کنم.
تمام روز را پکر
به کار هضم چاشتی چنین غروب می کنم ،
شب از شگفت اینکه فکر
باز
روشن است
به کور چشمی حسود لمس چوب می کنم.

احمد شاملو
از کتاب مدایح بی صله
 

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدای را گفتم نعمتی
گفت:بدادم من تو را چون بدورت بنگری
خدای را گفتم همدمی
گفت:بدادم من تو را لیلا ترین
خدای را گفتم شور عشق
گفت:من تو را خواهم کنم عاشق ترین
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا دیگر نه به سبز ایمان دارم
نه به صدا
نه به سکوت ...!
صدایی که مرا با نام دیگری می خواند
و سکوتی سبز
که در آخرین شب پاییز
جا مانده است!
آه ، دریچه ی آفتاب
کبوتران سوخته ات
بریده بریده
از آسمان می بارند
دلهره روی صورت من رنگ می بازد
دریا خاکستر می شود
رؤیاهایم بوی دود می گیرد ...
به یاد بیاور !!
گفته بودم
خیلی صبورم که هنوز هم
می نشینم
و از ته آیینه برایت انار می چینم
اما دیگر نه انار و علاقه
نه علاقه و اقاقی
نه پنج شنبه قد کشیده به سمت چراغ
نه روز به خیر و خداحافظ !
خاموشت کرده ام
نام من پرنده شد و پرید
و نام تو ،
ستاره ی سبز من!

با خاکستر کبوتران سوخته
آهسته وزید.........!
من آلوده بودم
آلوده ی جزر ومد صدایت
و تو برای دست کشیدن به پوست من
انگشت هایت را
گم کرده بودی
سه دقیقه از مرگ من گذشت
حالا اندامم را در آیینه غسل می دهم
و با هر چه بود و نبود این گنبد کبود ، بدرود !

بانو مریم اسدی:gol:
 

Similar threads

بالا