فرشتگان آواز میخواندند...
در سکوت بين دو پرده...
فرشتگان خاموش، نام کتيبهام را میپرسيدند...
لحظاتی را زندگی کردم...
در راه بازگشت، به رويائی شيرين میانديشيدم...
نه... باور نمیکنم...
رؤیائی بیش نبود...
آری، تنها رؤيائی بيش نبود...
وقتی که بازگشتم...
تاريکی همه جا را بلعيده بود...
چراغها را...