مرد در اتاق بود و زن هم.
زن سرش را از پنجره بيرون برده در سكوت شب خيره بود و مرد، نشسته بود و روزنامه ميخواند و هيچيك، به آن چه ميديد نميانديشيد.
آسمان، ابري بود و سياه. و ناگاه باران، نمنم باريد. بوي خاك جارو نشدهی حياط در اتاق پيچيد و اتاق را دلتنگي گرفت.
زن پنجره را بست. با شنيدن صداي...