شعری نویی از خودم
.
.
.
.
هیچ از خاطرم آن روز نرفته است هنوز
در خیابان دیدم
کودکی بود
نه بیش از ده سال
که کنار پدرش
پسته ها را به من و ما می داد
پسته هایش خندان
پدر از شدت فریاد و هوار
رنگ رخساره ی خود باخته بود
پسته دارم پســـــــته
کودک اما انگار
بغض را بازدم و دم می کرد
مدتی محو تماشای پسر
و...