بشوق انکه بسوی تو نامه ای بفرستم
شبی سیاه چو زلف تو تا سپیده نشستم
چو رفتم انکه کنم نامه را به نام تو اغاز
نداد گریه مجالم فتاد خامه زدستم
میان اینه اشک عکس روی تو دیدم
که خنده بر لب و چشمی بسوی من نگران داشت
نشان مهر در ان نقش دلفریب ندیدم
نگاه سوی منو دل بجانب دگران داشت
میان گریه...