داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

unstoppable

کاربر بیش فعال
از بزرگی پرسیدن خوش می گذره؟؟
-گفت خوش میگذره مال قدیم بود ، الان دیگه فقط خوشیم که می گذره...
 

solar flare

مدیر بازنشسته
مرد جوانی ، از دانشكده فارغ التحصیل شد . ماه ها بود كه ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود .
مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد .
او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد .
بلأخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر كس دیگری دردنیا دوست دارم .
سپس یك جعبه به دست او داد . پسر ، كنجكاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا ، كه روی آن نام او طلاكوب شده بود ، یافت .
با عصبانیت فریادی بر سر پدر كشید و گفت : با تمام مال و دارایی كه داری ، یك انجیل به من میدهی؟
كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد .
سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده .
یك روز به این فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند .
از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود .
اما قبل از اینكه اقدامی بكند ، تلگرافی به دستش رسید كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكی از این بود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است .
بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید .
هنگامی كه به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی كرد . اوراق و كاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت .
در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد و صفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد .
در كنار آن ، یك برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت .
روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود :
تمام مبلغ پرداخت شده است .
:cry:
:cry:
 
  • Like
واکنش ها: ho_b

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
+18

+18















عارفی سالک را پرسیدند :

محبوب ترین عدد در دنیای مجازی چه باشد ای شیخ ؟
فرمود:
18+
چرا که وقتی خلایق آن را بینند
بی‌اختیار عنان اختیار از کف دهندی
و
چشم‌ها را گشاد گردانندی
و
آب از دهانشان چکه نمودی
و
دست‌هایشان همی لرزیدندی
و
در صورتی که لازم باشد ازتمام دیوارهای نامرئی گذر کنندی
و
در آخر نیز یا دست از پا درازتر باشندی
و
یا احساس دست از پا درازتری نمایندی
و
من همچنان در عجبم از راز این عدد......

مریدان همی مدهوش شدندی و نعره زدندی و جامه دریدندی

( و اینجانب شرط بستندی که اين ايميل رو بدون نوبت باز كردندی!)











 

گیتار باران

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان کوتاه کمک

داستان کوتاه کمک

داستان کوتاه کمک

داستان کوتاه کمکپیرمرد تنهایی در روستایی زندگی می‌کرد. او می‌خواست مزرعه سیب زمینی‌اش را شخم بزند اما این کار برای او خیلی سخت بود و تنها پسرش که می‌توانست به او کمک کند، به جرم مبارزه با نژاد پرستی در زندان بود
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:
«پسر عزیزم! من حال خوشی ندارم لذا امسال نمی‌توانم سیب زمینی بکارم. از سوی دیگر من نمی‌خواهم که مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. اگر تو اینجا بودی، تمام مشکلات من حل می‌شد. کاش تو بودی و مزرعه را برای من شخم می‌زدی. من برای این کار خیلی پیر شده ام.»
دوستدار تو پدر
پسر در پاسخ پدر این تلگراف را برای او ارسال کرد:
« پدر! به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده‌ام.»
پسرت
صبح فردا 12 نفر از مأموران و افسران پلیس محلی آمدند و تمام مزرعه را برای یافتن اسلحه شخم زدند! و البته اسلحه‌ای نیافتند. پیرمرد بهت زده نامه‌ای دیگر به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و از او پرسید که حالا چه باید بکند؟
پسر که زیر شکنجه‌های طاقت فرسا دیگر رمقی نداشت خیلی کوتاه پاسخ داد:
«پدر برو سیب زمینی‌هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می‌توانستم برایت انجام بدهم!»
 

*Maedeh.archi*

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
:(..........:crying2:...........:crying2:
مرد جوانی ، از دانشكده فارغ التحصیل شد . ماه ها بود كه ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود .
مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد .
او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد .
بلأخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر كس دیگری دردنیا دوست دارم .
سپس یك جعبه به دست او داد . پسر ، كنجكاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا ، كه روی آن نام او طلاكوب شده بود ، یافت .
با عصبانیت فریادی بر سر پدر كشید و گفت : با تمام مال و دارایی كه داری ، یك انجیل به من میدهی؟
كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد .
سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده .
یك روز به این فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند .
از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود .
اما قبل از اینكه اقدامی بكند ، تلگرافی به دستش رسید كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكی از این بود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است .
بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید .
هنگامی كه به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی كرد . اوراق و كاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت .
در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد و صفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد .
در كنار آن ، یك برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت .
روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود :
تمام مبلغ پرداخت شده است .
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
خـداونـد از نـگاه ملاصـدرا

خـداونـد از نـگاه ملاصـدرا




خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان
اما بقدر فهم تو کوچک میشود
و بقدر نیاز تو فرود می آید
و بقدر آرزوی تو گسترده میشود
و بقدر ایمان تو کارگشا میشود
و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود
و به قدر دل امیدواران گرم میشود

یتیمان را پدر می شود و مادر
بی برادران را برادر می شود
بی همسرماندگان را همسر میشود
عقیمان را فرزند میشود
ناامیدان را امید می شود
گمگشتگان را راه میشود
در تاریکی ماندگان را نور میشود
رزمندگان را شمشیر می شود
پیران را عصا می شود
و محتاجان به عشق را عشق می شود

خداوند همه چیز می شود همه کس را
به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس



بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا
و مغز هایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان هایتان را از هر گفتار ِناپاک
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار

و بپرهیزید
از ناجوانمردیهــا
ناراستی ها
نامردمی ها!

چنین کنید تا ببینید که خداوند
چگونه بر سر سفره ی شما
با کاسه یی خوراک و تکه ای نان می نشیند
و بر بند تاب، با کودکانتان تاب میخورد
و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند

مگر از زندگی چه میخواهید
که در خدایی خدا یافت نمیشود؟
که به شیطان پناه میبرید؟
که در عشق یافت نمیشود
که به نفرت پناه میبرید؟
که در حقیقت یافت نمیشود
که به دروغ پناه میبرید؟
که در سلامت یافت نمیشود
که به خلاف پناه میبرید؟
و مگر حکمت زیستن را از یاد برده اید
که انسانیت را پاس نمی دارید ؟!


از سخنان ملاصدرای شیرازی
 

manochehri_s

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد مسني به همراه پسر 22 ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالي که

مسافران در صندلي‌هاي خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر 22 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و

هيجان شد. دستش را از پنجره بيرون برد و در حالي که هواي در حال حرکت را با

لذت لمس مي‌کرد فرياد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت مي‌کنن. مرد مسن با

لبخندي هيجان پسرش را تحسين کرد.

کنار مرد جوان، زوج جواني نشسته بودند که حرف‌هاي پدر و پسر را مي‌شنيدند

و از پسر جوان که مانند يک کودک ? ساله رفتار مي‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هيجان فرياد زد: پدر نگاه کن درياچه، حيوانات و ابرها با قطار حرکت مي‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزي نگاه مي‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روي دست مرد جوان چکيد.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هايش را بست و دوباره فرياد زد: پدر نگاه کن

باران مي‌بارد،‌ آب روي من چکيد.

زوج جوان ديگر طاقت نياورند و از مرد مسن پرسيدند: ‌چرا شما براي مداواي

پسرتان پزشک مراجعه نمي‌کنيد؟

مرد مسن گفت: ما همين الان از بيمارستان بر مي‌گرديم.

امروز پسر من براي اولين بار در زندگي مي‌تواند ببيند !!!



زود قضاوت نکنيم!!!
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
” آرامش سنـگ یا آرامش بـرگ؟”

” آرامش سنـگ یا آرامش بـرگ؟”

مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: “عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟”
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت: “این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟!”
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: “اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!”
استاد لبخندی زد و گفت: “پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟
اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.”
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: “شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟”
استاد لبخندی زد و گفت: “من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم…
نتیجه اخلاقی: خود را به خدا بسپار و از طوفانهای زندگی هراسی نداشته باش چون خدا کنار تو و مواضب توست
 

kingworld

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد تاجر و میمون ها

مرد تاجر و میمون ها

روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که به ازای هر میمون۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمونها کردند. مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید، ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند.. به همین خاطر مرد این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها فهالیتشان را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی ها هم کمتر و کمتر شد، تا بالاخره روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزار های خود رفتند…

این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و… در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی می شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این بار مرد تاجر ادعا کرد که به ازای خرید هر میمون ۶۰ دلار خواهد داد، ولی چون برای کاری باید به شهر می رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد.

در غیاب تاجر شاگرد به روستایی ها گفت این همه میمون در قفس وجود دارد! من آنها را به ۵۰ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنها را به ۶۰ دلار به او بفروشید.. روستایی ها که وسوسه شده بودندپولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند. البته از آن به بعد دیگر کسی نه مرد تاجر را دید و نه شاگردش را..

و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون

 

mehrdad2012

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد مسني به همراه پسر 22 ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالي که

مسافران در صندلي‌هاي خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر 22 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و

هيجان شد. دستش را از پنجره بيرون برد و در حالي که هواي در حال حرکت را با

لذت لمس مي‌کرد فرياد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت مي‌کنن. مرد مسن با

لبخندي هيجان پسرش را تحسين کرد.

کنار مرد جوان، زوج جواني نشسته بودند که حرف‌هاي پدر و پسر را مي‌شنيدند

و از پسر جوان که مانند يک کودک ? ساله رفتار مي‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هيجان فرياد زد: پدر نگاه کن درياچه، حيوانات و ابرها با قطار حرکت مي‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزي نگاه مي‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روي دست مرد جوان چکيد.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هايش را بست و دوباره فرياد زد: پدر نگاه کن

باران مي‌بارد،‌ آب روي من چکيد.

زوج جوان ديگر طاقت نياورند و از مرد مسن پرسيدند: ‌چرا شما براي مداواي

پسرتان پزشک مراجعه نمي‌کنيد؟

مرد مسن گفت: ما همين الان از بيمارستان بر مي‌گرديم.

امروز پسر من براي اولين بار در زندگي مي‌تواند ببيند !!!



زود قضاوت نکنيم!!!
عالی بود ;)
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هرروز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتادوشش هزاروچهارصد دلار پول می گذاره ولی دوتا شرط داره. یکی اینکه همه پول را باید تا شب خرج کنی، وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول را به حساب دیگه ای منتقل کنی. هرروز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه. شرط بعدی اینه که بانک می تونه هروقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد. حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟ او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا .....
"«همه ما این حساب جادویی را در اختیار داریم: زمان. این حساب با ثانیه ها پر می شه.هرروزکه از خواب بیدار میشیم هشتادوشش هزارو چهارصد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری را که مصرف نکردیم نمیتونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هرروز صبح جادو می شه و هشتادوشش هزاروچهارصد ثانیه به ما میدن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هروقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم.»"


قسمتي از كتاب کاش حقیقت داشت - مارك لوي
 

میهن مشرقی

عضو جدید
طولانی اما خواندنی و قابل تامل:(

طولانی اما خواندنی و قابل تامل:(


موسسه خیریه ی کمک به بچه های سرطانی .... یک روز ِ زمستانی ..
هرکدومشون یه دنیا حرف دارند ...

از اینکه پیششون بشینی استقبال می کنند ...

اما یکیشون فقط نگاه می کنه ... نه می خنده نه نگاهشو می دزده ...

نزدیکش می شم ...

می خوام یه چیزی بگم که سر ِ حرف زدن وا شه ....فقط نگاه می کنه .....


ه : زندگی رو دوست داشته باش

آ : دارم ولی اون منو دوست نداره

(باید بشینم باید بخندم باید یکی غیر خودم باشم ولی اونه که نشسته اونه

که داره می خنده اونه که تا تهش خودشه )

ه : همه ی آدما بد میارن فقط زمانش فرق می کنه ، یکی تو کودکی یکی تو

بزرگی، شک نکن تو هم برمیگردی

آ :ببین من زندگی رو گریه می کنم ، زندگیش نمی کنم ، تو با موهای مدل

گرفتت میای روبروی من میشینی و میگی زندگی رو دوست داشته باش ؟؟

ه : مگه راهی هم جز این مونده ؟

آ: آره ... نگاه کردن ...خیره شدن به آدم هایی که عین مورچه ها میرن و

میان .امثال تو میان اینجا رژه ی محبت میرن.اسباب بازی میارن .دوبار

میبوسن بعدشم که رفتن بیرون دنیا همونه ، منم که باید عمل بشم

،شیمی درمانی بشم ته امیدم هم خوندن ِ کتاب های ژول ورن باشه .


.....


(می فهمه ...خوب می فهمه ...واسه همینه حرف زدن باهاش سخته ، اما

بوی تلخ واقعیت میده ...وایمیسم ...حرف میزنم ... می جنگم )

آ: می دونی چرا ژول ورن می خونم ؟ چون پر از رویاست ...حالا بخند

ه : ...چند سالته ؟

آ : خیلی نیست اما خیلی کند میگذره ...دنیا ثابته ...یه چاردیواری ...چند تا

سِرُم ...چند تا زن ِ سفیدپوش...یکم هم امثال ِ تو ....تو به خدا اعتقاد داری ؟

(اولین باره حرف زدنو خودش شروع کرده نباید کم بیارم ... )

ه : آره ...تو چی ؟

آ: منم دارم اما نه مثل تو ...من به خدا اعتقاد دارم چون بهش نیاز دارم .می

فهمی ؟ چون اون اگه نباشه دیگه هیچ چی نیست ...دیگه حتی امیدی

واسه یه روز نصفه خوب نیست

ه : از من بدت میاد ؟

آ: نه تو گناه نکردی سالمی ...تنها گناهت اینه که فکر میکنی میتونی منو
درک کنی یا دردمو کم کنی

ه : وقتتو که میتونم پُر کنم ، یه آدم باشم که سفید نپوشیده با سِرُم هم به

استقبالت نمیاد

آ: آره این تنها دلیلیه که دارم باهات حرف می زنم

ه: خوبه ... پس بیا از چیزای مشترکمون حرف بزنیم

آ: ما چیمون مشترکه ؟ مدل موهامون یا اتاق خوابمون ؟؟

ه : نه ...در مورد آرزو هامون

آ : خوبه شروع کن

(یهو سکوت می کنم )

آ :نه ملاحظه کن ، واقعیتو بگو

ه: خوب من دوست دارم کوله پشتیم همیشه بوی رفتن بده ،پر از جاده باشم

هر شب و هر روز پامو جایی بذارم که نبودم صبح قهومو تو شانزالیزه بخورم

بدون اینکه بدونم بعد از ظهر کجای دنیام

آ:پس تو بی خبری از آیندتو دوست داری ؟

ه: میشه اینجوری گفت ...تو چی ؟

آ : من دوست دارم بعد از ظهر یه تئاتر برم

ه : تو می دونی تئاتر چیه ؟

آ : نه فقط تجسمش کردم

ه : همین ؟

آ : آره همین .همینم واسه من خیلی زیاد تر از آرزو هست

ه : تا حالا به این فکر کردی که میتونی یه روز خوب شی ؟

ه : من همین الان یکی به آروزهام اضافه شد

آ : بگو
ه : دوست دارم یه روز با دو تا کوله پشتی بیام همینجا، تو خوب شده باشی

،کوله رو بندازم پشتت ،بگم پایه ی یه سفر ِ بی مقصد هستی ؟؟؟ نبودی

هم مهم نیستا اما همینکه این اتفاق بیفته عالیه

آ : قبلش یه تئاتر هم میریم ؟؟؟

ه : آره چرا که نه

آ : یه قولی بهم میدی ؟

ه : بگو

آ : من اگه خوب بشم دیگه پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم اما تو بیا
...میدونم تخت من خالی نمیمونه ...من نباشم هم یکی دیگه هست...اون

به امید نیاز داره ...براش اصلا کتابای ژول ورن نیار...موهاتو کوتاه کن و بیا

...براش از قشنگی ها حرف نزن ...بذار اون از تاریکی هاش بگه ...قول میدی ؟

ه : حتی شانزلیزه هم باشم باید سر قولم بمونم ؟

آ: قول قوله میتونی ندی اما اگه دادی باید پاش وایسی

ه : باشه قول میدم ... من دیگه برم

آ : بازم بهم سر میزنی ؟

ه : خوشحالت می کنه بیام ؟

آ : نه ولی خواسم رو از خیلی چیزا پرت می کنه

ه : آره میام .چیزی میخوای برات بیارم ؟

آ : آره کتاب بیار اما نه از ژول ورن .از کسی بیار که واقعیت رو مینویسه حتی

اگه جذاب نیست .خستم از تجسم کردن
ه : بادبادک بازو خوندی ؟

آ : نه

ه : برات میارمش ...اسمت چیه راستی ؟

آ : آرش

ه : میدونی یعنی چی ؟

آ : آره واسه تیرو کمونش ... اما من رابین هود رو ترجیح میدم

ه : آرش از ایران دفاع کرد ...رابین هود از شِروود .شروود رو به ایران ترجیح میدی ؟

آ : من هر جایی رو به بیمارستان ترجیح می دم

ه : باشه کتاب رابین هود رو هم برات میارم

آ : کارتونش رو دیدم

ه : کتاب و کارتون دو تا فرق بزرگ داره میدونی چیه ؟

یکیش اینه که وقتی کتاب می خونی خودت حق داری واسه شخصیت مورد

علاقت قیافه بسازی اما کارتون نه
آ : دومیش چیه ؟

ه : اونو خودت میفهمی

آ : یعنی اونقدر می مونم که بفهمم ؟

ه : اگه بخوای آره ... ببین یه چیز مردونه ی تلخ بگم ؟

آ : بگو

ه : اگه تقدیر ِ تو مرگ باشه ، اما تو با تموم وجود به زندگی اعتقاد داشته

باشی خدا واسه حفظ اعتقاد تو حاضره تقدیر رو عوض کنه حتی اگه لازم

باشه سه روز نخوابه و یه تقدیر جدید بنویسه

آ: تو زیادی به خدا ایمان داری ها ؟

ه : همون قدر ایمان دارم که اون به من داره ...امتحانش کن جواب میده

آ : صحبت با تو رو خیلی دوست داشتم

ه : منم خیلی
آ : بازم میای ؟

ه : آره تا یه ماه دیگه میام

آ : دیگه نمی خوام امید داشته باشم اذیتم میکنه اما بیای خوشجال میشم

ه : موهامو بزنم بیام یا همینجوری قبوله ؟

آ : قبوله ...راستی اسم تو چیه

ه : هومن

آ : واسه همینه به رابین هود حسودی نمی کنی ؟

ه : کاری کن رابین هود بهت حسودی کنه ...میشه ...باور کن ...فعلا

آ : میبینمت

ه : مطمئنی ؟ پس خوب مبارزه کن


( یه آوار رو دستمه ... خوردم کرد .... دارم لاشم رو روی دستام از محک

میارم بیرون ...اون موفق میشه ...باید بشه ...باید ...

گریه .... سیگار ...سیگار....سیگار )


واقعی بدون هیچ کم و کاست ...آنقدر واقعی که با خودم عهد کردم این

آخرین باری باشد که از امثال او مینویسم...وقتی واقعیت هایی به این

روشنی موجود است ....و هنوز با تمام وجود مبارزه می کند ........


:cry::cry::cry:
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
 

kingworld

عضو جدید
کاربر ممتاز
دختر و پسر جوانی که مادر و پدرشان را از دست داده بودند نزد شیوانا آمدندو از او برای مشکلشان راهنمایی خواستند. پسر گفت: «پدر و مادرمان برای ما مال و منال زیادی به ارث گذاشته اند و ما الان در منزل موروثی خودمان زندگی می کنیم و مشکلی از بابت معاش نداریم. فقط چون هنوز جوان هستیم و اداره مزرعه و دامداری نیاز به حضور فرد بزرگتری دارد، این کار را به عمه مان سپرده ایم اما مشکلمان این است که عمه ما به شکلی عجیب در زندگی ما دخالت می کند.

هر وقت ما را می بیند قصه و داستان قهرمانی را تعریف می کند که چشمان ریز و بینی بزرگ دارند. به دستور او روی در و دیوار اصطبل و انبار مزرعه تصاویری از مردان و زنانی نقاشی کرده اند که چشمانشان ریز و بینی شان درشت است. حتی لباس هایی برای من و خواهرم تهیه کرده که روی آنها تصاویری از مردان چشم ریز و بینی بزرگ نقش بسته است. خلاصه من و خواهرم داریم از این کارهای عمه ام دیوانه می شویم و نمی دانیم چه کنیم؟»

شیوانا با تبسم پرسید: «این عمه شما در خانه خودش هم از این تصاویر آویزان کرده است؟»

دختر جوان پاسخ داد: «نیازی به این کار نیست! شوهر عمه ام و بچه هایش همه چشمانشان ریز و بینی شان بزرگ است. او در خانه به هر سمتی نگاه کند آنها را می بیند!»

شیوانا پرسید: «عمه شما وقتی به خانه بقیه فامیل ها هم می رود همین کار را می کند؟»

پسر جوان گفت: «نه! فقط برای ما این بازی ها را درمی آورد، چون پدر و مادری نداریم که در مقابل کارهای او مقاومت کنند، این هنرنمایی هایش را فقط برای ما اجرا می کند!»

شیوانا پرسید: «حتما عمه شما دختر و پسر دم بختی همسن و سال شما دارد؟»

دختر جوان با تعجب گفت: «شما از کجا می دانید؟»

شیوا با لبخند گفت: «خیلی ساده است! عمه شما نمی تواند از مال و منال پدر و مادر شما دل بکند. می خواهد کاری کند که شما با بچه های او وصلت کنید و به این وسیله ثروت خانوادگی شما به آنها منتقل شود اما چون زیرک است و می داند معیارها و ارزش های شما با فرزندان چشم ریز و بینی درشت او یکی نیست، سعی می کند با نمایش مکرر تصاویر این افراد در مقابل چشمان شما، نه تنها دیدن و تحمل آنها را برای شما عادی سازد بلکه کم کم کاری کند که شما قهرمانان و اشخاص آرمانی خود را به صورت چشم ریز و بینی درشت ببینید. موضوع به همین سادگی است. او می خواهد قیافه و شکل قهرمان های ذهنی شما را تغییر دهد و مطابق قهرمان های خودش کند و چون با مقاومت شما روبرو شده به کار خود شدت بخشیده است. اگر در سرپرستی مزرعه و دامداری کم و کاستی ندارد بگذارید کار خودش را انجام دهد تا بتوانید به اندازه کافی بزرگ شوید و اختیار اموال خود را در دست بگیرید. فعلا زندگی خود را به خاطر این مساله پیش پا افتاده به خطر نیندازید.»
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز

موسسه خیریه ی کمک به بچه های سرطانی .... یک روز ِ زمستانی ..
هرکدومشون یه دنیا حرف دارند ...

از اینکه پیششون بشینی استقبال می کنند ...

اما یکیشون فقط نگاه می کنه ... نه می خنده نه نگاهشو می دزده ...

نزدیکش می شم ...

می خوام یه چیزی بگم که سر ِ حرف زدن وا شه ....فقط نگاه می کنه .....


ه : زندگی رو دوست داشته باش

آ : دارم ولی اون منو دوست نداره

(باید بشینم باید بخندم باید یکی غیر خودم باشم ولی اونه که نشسته اونه

که داره می خنده اونه که تا تهش خودشه )

ه : همه ی آدما بد میارن فقط زمانش فرق می کنه ، یکی تو کودکی یکی تو

بزرگی، شک نکن تو هم برمیگردی

آ :ببین من زندگی رو گریه می کنم ، زندگیش نمی کنم ، تو با موهای مدل

گرفتت میای روبروی من میشینی و میگی زندگی رو دوست داشته باش ؟؟

ه : مگه راهی هم جز این مونده ؟

آ: آره ... نگاه کردن ...خیره شدن به آدم هایی که عین مورچه ها میرن و

میان .امثال تو میان اینجا رژه ی محبت میرن.اسباب بازی میارن .دوبار

میبوسن بعدشم که رفتن بیرون دنیا همونه ، منم که باید عمل بشم

،شیمی درمانی بشم ته امیدم هم خوندن ِ کتاب های ژول ورن باشه .


.....


(می فهمه ...خوب می فهمه ...واسه همینه حرف زدن باهاش سخته ، اما

بوی تلخ واقعیت میده ...وایمیسم ...حرف میزنم ... می جنگم )

آ: می دونی چرا ژول ورن می خونم ؟ چون پر از رویاست ...حالا بخند

ه : ...چند سالته ؟

آ : خیلی نیست اما خیلی کند میگذره ...دنیا ثابته ...یه چاردیواری ...چند تا

سِرُم ...چند تا زن ِ سفیدپوش...یکم هم امثال ِ تو ....تو به خدا اعتقاد داری ؟

(اولین باره حرف زدنو خودش شروع کرده نباید کم بیارم ... )

ه : آره ...تو چی ؟

آ: منم دارم اما نه مثل تو ...من به خدا اعتقاد دارم چون بهش نیاز دارم .می

فهمی ؟ چون اون اگه نباشه دیگه هیچ چی نیست ...دیگه حتی امیدی

واسه یه روز نصفه خوب نیست

ه : از من بدت میاد ؟

آ: نه تو گناه نکردی سالمی ...تنها گناهت اینه که فکر میکنی میتونی منو
درک کنی یا دردمو کم کنی

ه : وقتتو که میتونم پُر کنم ، یه آدم باشم که سفید نپوشیده با سِرُم هم به

استقبالت نمیاد

آ: آره این تنها دلیلیه که دارم باهات حرف می زنم

ه: خوبه ... پس بیا از چیزای مشترکمون حرف بزنیم

آ: ما چیمون مشترکه ؟ مدل موهامون یا اتاق خوابمون ؟؟

ه : نه ...در مورد آرزو هامون

آ : خوبه شروع کن

(یهو سکوت می کنم )

آ :نه ملاحظه کن ، واقعیتو بگو

ه: خوب من دوست دارم کوله پشتیم همیشه بوی رفتن بده ،پر از جاده باشم

هر شب و هر روز پامو جایی بذارم که نبودم صبح قهومو تو شانزالیزه بخورم

بدون اینکه بدونم بعد از ظهر کجای دنیام

آ:پس تو بی خبری از آیندتو دوست داری ؟

ه: میشه اینجوری گفت ...تو چی ؟

آ : من دوست دارم بعد از ظهر یه تئاتر برم

ه : تو می دونی تئاتر چیه ؟

آ : نه فقط تجسمش کردم

ه : همین ؟

آ : آره همین .همینم واسه من خیلی زیاد تر از آرزو هست

ه : تا حالا به این فکر کردی که میتونی یه روز خوب شی ؟

ه : من همین الان یکی به آروزهام اضافه شد

آ : بگو
ه : دوست دارم یه روز با دو تا کوله پشتی بیام همینجا، تو خوب شده باشی

،کوله رو بندازم پشتت ،بگم پایه ی یه سفر ِ بی مقصد هستی ؟؟؟ نبودی

هم مهم نیستا اما همینکه این اتفاق بیفته عالیه

آ : قبلش یه تئاتر هم میریم ؟؟؟

ه : آره چرا که نه

آ : یه قولی بهم میدی ؟

ه : بگو

آ : من اگه خوب بشم دیگه پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم اما تو بیا
...میدونم تخت من خالی نمیمونه ...من نباشم هم یکی دیگه هست...اون

به امید نیاز داره ...براش اصلا کتابای ژول ورن نیار...موهاتو کوتاه کن و بیا

...براش از قشنگی ها حرف نزن ...بذار اون از تاریکی هاش بگه ...قول میدی ؟

ه : حتی شانزلیزه هم باشم باید سر قولم بمونم ؟

آ: قول قوله میتونی ندی اما اگه دادی باید پاش وایسی

ه : باشه قول میدم ... من دیگه برم

آ : بازم بهم سر میزنی ؟

ه : خوشحالت می کنه بیام ؟

آ : نه ولی خواسم رو از خیلی چیزا پرت می کنه

ه : آره میام .چیزی میخوای برات بیارم ؟

آ : آره کتاب بیار اما نه از ژول ورن .از کسی بیار که واقعیت رو مینویسه حتی

اگه جذاب نیست .خستم از تجسم کردن
ه : بادبادک بازو خوندی ؟

آ : نه

ه : برات میارمش ...اسمت چیه راستی ؟

آ : آرش

ه : میدونی یعنی چی ؟

آ : آره واسه تیرو کمونش ... اما من رابین هود رو ترجیح میدم

ه : آرش از ایران دفاع کرد ...رابین هود از شِروود .شروود رو به ایران ترجیح میدی ؟

آ : من هر جایی رو به بیمارستان ترجیح می دم

ه : باشه کتاب رابین هود رو هم برات میارم

آ : کارتونش رو دیدم

ه : کتاب و کارتون دو تا فرق بزرگ داره میدونی چیه ؟

یکیش اینه که وقتی کتاب می خونی خودت حق داری واسه شخصیت مورد

علاقت قیافه بسازی اما کارتون نه
آ : دومیش چیه ؟

ه : اونو خودت میفهمی

آ : یعنی اونقدر می مونم که بفهمم ؟

ه : اگه بخوای آره ... ببین یه چیز مردونه ی تلخ بگم ؟

آ : بگو

ه : اگه تقدیر ِ تو مرگ باشه ، اما تو با تموم وجود به زندگی اعتقاد داشته

باشی خدا واسه حفظ اعتقاد تو حاضره تقدیر رو عوض کنه حتی اگه لازم

باشه سه روز نخوابه و یه تقدیر جدید بنویسه

آ: تو زیادی به خدا ایمان داری ها ؟

ه : همون قدر ایمان دارم که اون به من داره ...امتحانش کن جواب میده

آ : صحبت با تو رو خیلی دوست داشتم

ه : منم خیلی
آ : بازم میای ؟

ه : آره تا یه ماه دیگه میام

آ : دیگه نمی خوام امید داشته باشم اذیتم میکنه اما بیای خوشجال میشم

ه : موهامو بزنم بیام یا همینجوری قبوله ؟

آ : قبوله ...راستی اسم تو چیه

ه : هومن

آ : واسه همینه به رابین هود حسودی نمی کنی ؟

ه : کاری کن رابین هود بهت حسودی کنه ...میشه ...باور کن ...فعلا

آ : میبینمت

ه : مطمئنی ؟ پس خوب مبارزه کن


( یه آوار رو دستمه ... خوردم کرد .... دارم لاشم رو روی دستام از محک

میارم بیرون ...اون موفق میشه ...باید بشه ...باید ...

گریه .... سیگار ...سیگار....سیگار )


واقعی بدون هیچ کم و کاست ...آنقدر واقعی که با خودم عهد کردم این

آخرین باری باشد که از امثال او مینویسم...وقتی واقعیت هایی به این

روشنی موجود است ....و هنوز با تمام وجود مبارزه می کند ........


:cry::cry::cry:
عالی بود ممنون
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
“لیاقت عشق”

“لیاقت عشق”

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است.
شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟”
شاگرد با حیرت گفت:” ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟”
شیوانا با لبخند گفت:” چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود!
این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!”
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
جملات كوتاه و پندآموز

جملات كوتاه و پندآموز

ناياب ترين چيزها در جهان، دوست صميمي است.(ناپلئون بناپارت)

هرگز كاري كه امروز مي توانيد آن را درست انجام دهيد، به فردا نسپاريد.((مارك تواين))

دو چيز آسان است : يكي شمردن عيبهاي فرد شكست خورده و ديگري شمردن خوبيهاي فرد پيروز.((تن))

قضاوت فوري درباره چيزهايي كه جنبه هاي مختلف دارند، دليل كم عقلي و ديوانگي است.((مونتين))

هنر عاقل بودن عبارت است از هنر آگاهي از اينكه نسبت به چه چيزهايي چشم پوشي كنيد.((ويليام جيمز)

ممكن است مردي كه هميشه سؤال مي كند، ابله به نظر برسد، ولي كسي كه هرگز سؤال نمي كند، در تمام عمر ابله باقي مي ماند.(لويي پاولز)

معناي عشق در بخشيدن آن است، نه در گرفتن آن.(جي دونالد والترز)

عشق سبب جريان يافتن زندگي نمي‌شود، بلكه به اين جريان ارزش مي‌بخشد.((فرانكلين جونز))

خداوند، آزادي را آفريد و بشر، بندگي را.((آندره شيند))

ديدگاه خوب مردم، بهترين پشتيبان برگزيدگان است.((اُرد بزرگ))

اگر مي خواهي هستي را بشناسي، خود را بشناس.(سقراط)

از برفي كه بر پشت بام همسايه است شكايت مكن؛ در حالي كه جلوي خانه خودت كثيف و پر برف است.((كنفوسيوس))

دوست تو كسي است كه هر گاه كلمه حق از تو بشنود، خشمناك نشود.((فيثاغورث))
 

میهن مشرقی

عضو جدید
روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است.
شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟”
شاگرد با حیرت گفت:” ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟”
شیوانا با لبخند گفت:” چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود!
این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!”

likeeeeeeee;)
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
يك دختر خانم زيبا خطاب به رئيس شركت امريكائي ج پ مورگان نامه‌اي بدين مضمون نوشته است :


مي‌خواهم در آنچه اينجا مي‌گويم صادق باشم.من 25 سال دارم و بسيار زيبا ، با سليقه و خوش‌اندام هستم. آرزو دارم با مردي با درآمد سالانه 500 هزار دلار يا بيشتر ازدواج كنم.شايد تصور كنيد كه سطح توقع من بالاست ، اما حتي درآمد سالانه يك ميليون دلار در نيويورك هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به 500 هزار دلار.خواست من چندان زياد نيست. هيچ كس درآنجا با درآمد سالانه 500 هزار دلاري وجود دارد؟آيا شما خودتان ازدواج كرده‌ايد؟ سئوال من اين است كه چه كنم تا با اشخاص ثروتمندي مثل شما ازدواج كنم؟چند سئوال ساده دارم:1- پاتوق جوانان مجرد كجاست ؟2- چه گروه سني از مردان به كار من مي‌آيند ؟3- چرا بيشتر زنان افراد ثروتمند ، از نظر ظاهري متوسطند ؟4- معيارهاي شما براي انتخاب زن كدامند ؟
امضا ، خانم زيبا


و اما جواب مدير شركت مورگان :


نامه شما را با شوق فراوان خواندم. درنظر داشته باشيد كه دختران زيادي هستند كه سئوالاتي مشابه شما دارند. اجازه دهيد در مقام يك سرمايه‌گذار حرفه‌اي موقعيت شما را تجزيه و تحليل كنم :درآمد سالانه من بيش از 500 هزار دلار است كه با شرط شما همخواني دارد ، اما خدا كند كسي فكر نكند كه اكنون با جواب دادن به شما ، وقت خودم را تلف مي‌كنم.از ديد يك تاجر ، ازدواج با شما اشتباه است ، دليل آن هم خيلي ساده است : آنچه شما در سر داريد مبادله منصفانه "زيبائي" با "پول" است. اما اشكال كار همينجاست : زيبائي شما رفته‌رفته محو مي‌شود اما پول من ، در حالت عادي بعيد است بر باد رود. در حقيقت ، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زيبائي شما نه. از نظر علم اقتصاد ، من يك "سرمايه رو به رشد" هستم اما شما يك "سرمايه رو به زوال".به زبان وال‌استريت ، هر تجارتي "موقعيتي" دارد. ازدواج با شما هم چنين موقعيتي خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت كند عاقلانه آن است كه آن را نگاه نداشت و در اولين فرصت به ديگري واگذار كرد و اين چنين است در مورد ازدواج با شما.هر آدمي با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نيست ، ما فقط با امثال شما قرار مي‌گذاريم اما ازدواج نه. به شما پيشنهاد مي‌كنم كه قيد ازدواج با آدمهاي ثروتمند را بزنيد ، بجاي آن ، شما خودتان مي‌توانيد با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاري ، فرد ثروتمندي شويد. اينطور ، شانس شما بيشتر خواهد بود تا آن كه يك پولدار احمق را پيدا كنيد.اميدوارم اين پاسخ كمكتان كند.
امضا رئيس شركت ج پ مورگان
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنه...
تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت...؟
وقتی روشنی چشم هایت در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود...
با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات;
از تنهایی معصومانه ی دست هایت;
آیا می دانی که در هجوم درد ها و غم هایت;
و دوران ملال آور زندگی ات;
حقیقت زلالی دریاچه ی نقره ای نهفته بود...؟
آنه...
اکنون آمده ام تا دست هایت را;
به پنجه ی طلایی خورشید دوستی بسپاری;
و در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی...
و اینک آنه! شکفتن و سبز شدن در انتظار توست...
در انتظار تو…♥
 

asghar rahmati

عضو جدید
مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت
آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته باشد
مشتري پرسيد چرا؟
آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت : مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند!
مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟ من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم.
مشتري با اعتراض گفت : پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند؟
آرایشگر گفت : آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند.
مشتري گفت : دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند .براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد...


آموختم که گاهی اوقات همه ی آن چیزی که انسان نیاز دارد، دستی برای گرفتن و قلبی برای درک شدن است
 

sage007

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت
آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته باشد
مشتري پرسيد چرا؟
آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت : مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند!
مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟ من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم.
مشتري با اعتراض گفت : پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند؟
آرایشگر گفت : آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند.
مشتري گفت : دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند .براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد...


آموختم که گاهی اوقات همه ی آن چیزی که انسان نیاز دارد، دستی برای گرفتن و قلبی برای درک شدن است

گاهی وقت ها هم به ارایشگاه مراجعه می کنیم اما تفاوتی احساس نمی کنیم در مرتب شدن موهایمان !

و منکر آرایشگر میشویم
 

*Essi*

اخراجی موقت
گاهی وقت ها هم به ارایشگاه مراجعه می کنیم اما تفاوتی احساس نمی کنیم در مرتب شدن موهایمان !

و منکر آرایشگر میشویم

گاهی وقت ها هم برای آرایش موی سر میرویم پیشه کسی که اسب را قشو میکند، روی سرمان بُرس میکشد و شیهه ای جانانه سر میدهیم.

غافل از اینکه برس قشو را برای اسب استفاده می کنند نه آدمیزاد !!!
 
آخرین ویرایش:

گیتار باران

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی جوان عاشقی به پدرش چنین میگفت:
جان پدر تو جلوه ی جانان ندیده ای
روی چو ماه وزلف پریشان ندیده ای
ننشسته ای به گوشه ای از درد عاشقی
آنگه ز در رسیدن جانان ندیده ای

ولی پدر چنین گفت:
جان پسر توسفره ی بی نان ندید ه ای
جنگ عیال وگریه ی طفلان ندیده ای
ننشسته ای به گوشه ای از درد قرض خود
وآندم زدر رسیدن مهمان ندیده ای
 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی جوان عاشقی به پدرش چنین میگفت:
جان پدر تو جلوه ی جانان ندیده ای
روی چو ماه وزلف پریشان ندیده ای
ننشسته ای به گوشه ای از درد عاشقی
آنگه ز در رسیدن جانان ندیده ای

ولی پدر چنین گفت:
جان پسر توسفره ی بی نان ندید ه ای
جنگ عیال وگریه ی طفلان ندیده ای
ننشسته ای به گوشه ای از درد قرض خود
وآندم زدر رسیدن مهمان ندیده ای

راست میگه خوب اون چیزی که جوون تو اینه میبینه پیر تو خشت خام میبینه!!!!!!!!!!
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
( یک دنیا آرزو )

( یک دنیا آرزو )


روزی یک پری که در درخت انجیری خانه داشت
به لٍستر آرزویی جادویی پیشنهاد کرد تا هر چه می خواهد آرزو کند
لستر آرزو کرد علاوه بر این آرزو دو آرزوی دیگر هم داشته باشد
و با زیرکی به جای یک آرزو صاحب سه آرزو شد
بعد با هر یک از این سه
سه آرزوی دیگر در خواست کرد!
و با این حساب افزون بر سه آرزوی قبلی
مالک نه آرزوی دیگر هم شد!
آنگاه با زرنگی تمام ، با هر یک از دوازده آرزو
سه آرزوی تازه طلب کرد
که می شود چهل و شش تا … یا پنجاه و دو تا ؟
خلاصه با هر آرزوی تازه
آرزوهای بیشتری کرد
تا سر انجام مالک پنج میلیارد و هفت میلیون و هجده هزار و سی و چهار آرزو شد !
آن وقت آرزو هایش را کنار هم روی زمین چید
و آواز خواند و پای کوبید
و بعد نشست و باز آرزو کرد !
بیشتر و بیشتر وبیشتر … و آرزوها روی هم تلنبار شد
در حالی که مردم لبخند می زدند ، می گریستند
عشق می ورزیدند و حرکت می کردند
لستر میان ثروت هایش
که چون کوه از دور و برش بالا رفته بود
نشسته بود و می شمرد و می شمرد و هی پیر تر و پیر تر می شد
تا سر انجام یک شب وقتی به سراغش رفتند
او را دیدند که میان انبوهی از آرزو مرده است
آرزوهایش را که شمردند
معلوم شد حتی یک آرزو کم و کسر ندارد
همگی تر و تازه !
بیایید ، بیایید ، از این آرزو ها چند تایی بر دارید
و به لستر بیاندیشید
که در دنیای سیب و دوستی و زندگی
تمام آرزو هایش را به خاطر آرزوی بیشتر تباه کرد .
 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز

روزی یک پری که در درخت انجیری خانه داشت
به لٍستر آرزویی جادویی پیشنهاد کرد تا هر چه می خواهد آرزو کند
لستر آرزو کرد علاوه بر این آرزو دو آرزوی دیگر هم داشته باشد
و با زیرکی به جای یک آرزو صاحب سه آرزو شد
بعد با هر یک از این سه
سه آرزوی دیگر در خواست کرد!
و با این حساب افزون بر سه آرزوی قبلی
مالک نه آرزوی دیگر هم شد!
آنگاه با زرنگی تمام ، با هر یک از دوازده آرزو
سه آرزوی تازه طلب کرد
که می شود چهل و شش تا … یا پنجاه و دو تا ؟
خلاصه با هر آرزوی تازه
آرزوهای بیشتری کرد
تا سر انجام مالک پنج میلیارد و هفت میلیون و هجده هزار و سی و چهار آرزو شد !
آن وقت آرزو هایش را کنار هم روی زمین چید
و آواز خواند و پای کوبید
و بعد نشست و باز آرزو کرد !
بیشتر و بیشتر وبیشتر … و آرزوها روی هم تلنبار شد
در حالی که مردم لبخند می زدند ، می گریستند
عشق می ورزیدند و حرکت می کردند
لستر میان ثروت هایش
که چون کوه از دور و برش بالا رفته بود
نشسته بود و می شمرد و می شمرد و هی پیر تر و پیر تر می شد
تا سر انجام یک شب وقتی به سراغش رفتند
او را دیدند که میان انبوهی از آرزو مرده است
آرزوهایش را که شمردند
معلوم شد حتی یک آرزو کم و کسر ندارد
همگی تر و تازه !
بیایید ، بیایید ، از این آرزو ها چند تایی بر دارید
و به لستر بیاندیشید
که در دنیای سیب و دوستی و زندگی
تمام آرزو هایش را به خاطر آرزوی بیشتر تباه کرد .

:cry:lمرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند ، چقدر فقیر هستند . آنان یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسر بچه پرسید : نظرت درباره مسافرتمان چی بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !
پدر پرسید : آیا به زندگی آنان توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد : فکر می کنم !
و پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا . ما در حیاطمان یک فوراره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد . ما در حیاطمان فانوس هایی تزیینی داریم و آنها ستارگلان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود ، اما باغ آنها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم
مرسییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
 

Similar threads

بالا