سلام خانم محترم .............
.
.چی بگم ولا دیگه هرکسی عقایدی داره ومنم عقدیم این بود ک داستانم این سبکی شروع بشه...ب(((نام خداوند یکتای بی همتا)))
.
درهرحال بازم ممنونم از شماهم باشگاهی محترم ...
..........بنام خدا......ساعت و قضاوت
جان با مادرش در یک خانه-ی تقریبا بزرگی زندگی می-کرد، و هنگامی که (مادرش) مرد، آن خانه برای او خیلی بزرگ شد. بنابراین خانه-ی کوچک-تری در خیابان بعدی خرید. در خانه-ی قبلی یک ساعت خیلی زیبای قدیمی وجود داشت، و وقتی کارگرها برای جابه-جایی اثاثیه-ی خانه به خانه-ی جدید، آْمدند. جان فکر کرد، من نخواهم گذاشت که آن-ها ساعت قدیمی و زیبای مرا با کامیون-شان حمل کنند. شاید آن را بشکنند، و تعمیر آن خیلی گران خواهد بود. بنابراین او آن در بین بازوانش گرفت و به سمت پایین جاد حمل کرد.
آن سنگین بود بنابراین دو یا سه بار برای استراحت توقف کرد.
در آن هنگام پسر بچه-ای ناگهان در طول جاده آمد. ایستاد و برای چند لحظه به جان نگاه کرد. سپس به جان گفت: شما مرد احمقی هستید، نیستید؟ چرا شما یه ساعت مثل بقیه-ی مردم نمی-خرید؟
جان بلا نکارد" از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد وبه تماشي انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد.
او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ .
از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزي فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که در حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطي لطيف از ذهني هشيار و درون بين و باطني ژرف داشت.
در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد :دوشيزه هاليس مي نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.
"جان" بري او نامه ي نوشت و ضمن معرفي خود از او در خواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود.
در طول يک سال ويک ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند.
هر نامه همچون دانه ي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد.
"جان" در خواست عکس کرد ولي با مخالفت "ميس هاليس" رو به رو شد .
به نظر "هاليس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد
وقتي سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک . هاليس نوشته بود: "تو مرا خواهي شناخت از روي رز سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت.
بنابراين راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود.
ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنويد: " زن جواني داشت به سمت من مي آمد بلند قامت وخوش اندام - موهاي طلايي اش در حلقه هايي زيبا کنار گوش هاي ظريفش جمع شده بود چشمان آبي به رنگ آبي گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاري مي ماند که جان گرفته باشد.
من بي اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد.
اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به آهستگي گفت "ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟" بي اختيار يک قدم به او نزديک تر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر يستاده بود. زني حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود .
اندکي چاق بود مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرار گرفته ام از طرفي شوق تمنايي عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا مي خواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معني واقعي کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت مي کرد.
او آن جا يستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به نظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد. ديگر به خود ترديد راه ندادم.
کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود.
اما چيزي بدست آورده بودم که حتي ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستي گرانبها که مي توانستم هميشه به او افتخار کنم .
به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم
. من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم بايد دوشيزه "مي نل" باشيد .
از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست .
او گفت که اين فقط يک امتحان است!
طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد
[h=2]مردی که با یک لطف ساده 17 ميليون دلار جايزه گرفت!![/h]
مرد فیلیپینی خوش اخلاق و مودبی كه جایش را در صف به یك زن داده بود نمی-دانست این كار زندگی-اش را از این رو به-آن-رو خواهدكرد.
اواخر ماه گذشته میلادی، تعداد زیادی از مردم در صف خرید بلیت بخت آزمایی بزرگ فیلیپین ایستاده بودند. این بخت آزمایی از 15 ماه -گذشته، هیچ برنده-ای نداشت و به همین دلیل، جایزه نقدی آن از همیشه بیشتر بود. این مرد اجازه داد فرد دیگری جلوتر از او در صف خرید بلیت بخت آزمایی بایستد و با این كار برنده میلیون-ها دلار شد.
برنده نهایی این بخت-آزمایی، به برگزاركنندگان مراسم گفت كه در صف خرید جایش را به زن جوانی می-دهد كه خود را به زور در صف جا كرده بود، اما او به-جای ترشرویی، اجازه داد تا این خانم در صف بایستد.
این بزرگواری برای این مرد خوش شانس 17 میلیون دلار جایزه به-همراه داشت.این مرد می-گوید از آنجا كه آنها هر دو، بلیت-هایی را خریداری كرده بودند كه به-طور تصادفی توسط رایانه انتخاب می-شد، اگر این خانم جایش را نگرفته بود امكان نداشت برنده شود.
سخنگوی سازمان مجری این بخت آزمایی گفت: فرد برنده مردی با چهره-ای مهربان است كه آنقدر بی-ادعا و افتاده است كه حتی تا یك هفته پس از اعلام نتایج، فهرست برندگان را نگاه هم نكرده بود.او پس از برنده-شدن حتی برای زنی كه با بزرگواری در صف جایش داده بود غصه می-خورد.
سازمان مجری این بخت آزمایی اعلام كرده كه نام پرندگان مخفی می-ماند و این كار تا حدی به دلیل حفاظت از آنها در برابر آدم ربایان است.گفته شده-است كه این مرد حدود شصت سال دارد و در آمریكا زندگی می-كند.
وی برای دیدار با خانواده-اش از آمریكا به فیلیپین بازگشته بود.او اعلام كرده به-زودی به آمریكا نزد سه فرزندش باز خواهد گشت.
در این كشور فقیر، مردم فقیر برای برنده شدن در مسابقات بخت آزمایی با خرید بلیت-های چند دلاری در آروزی به-دست آوردن جایزه-های اینچنینی هستند
هر چند مال من نشدی ولی ازت خیلی چیزا یاد گرفتم. یاد گرفتم به خاطر كسی که دوسش دارم باید دروغ بگم. یاد گرفتم هیچ وقت هیچ كس ارزش شكستن غرورمو نداره. یاد گرفتم تو زندگیم به اون که بفهمم چقدر دوسم داره هر روز دلشو به بهونه ای بشکنم. یاد گرفتم گریه های هیچ كس رو باور نکنم. یاد گرفتم بهش هیچ وقت فرصت جبران ندم. یاد گرفتم هر
روز دم از عاشقی بزنم ولی خودم عاشق نباشم.
دگر از عشق مجنون ها خبر نیست
دگر چشمان لیلی ها به در نیست
نمی بینی دگر تیشه به دستی
نمی بینی دگر از عشق ٬ مستی
میان کوچه ها آواز خوان کو؟
پری قصه گوی مهربان کو؟
شمیم اطلسی هامان کجا رفت؟
همه دلواپسی هامان کجا رفت؟
چرا فرهاد چشمش خیس و تر نیست؟
به پای بیستون از او خبر نیست؟
چه شد شیرین به صد فرهاد دل داد؟
چه شد فرهاد ٬ شیرین ها کند یاد؟
چه شد یک دل به صدها دل سپردیم؟
و خیل عاشقان یک یک شمردیم؟
کجا شد هق هق مردان دل پاک؟
صدای خش خش هر برگ بر خاک؟
شب مهتاب و سوز عاشقی هست؟
حیاط خانه هامان رازقی هست؟
به دل دروازه بسته می شماریم
که بر دیوار دل چند اسم داریم؟
چرا این گونه گشته دل سپردن؟
قسم راحت شده چون نقل خوردن؟
چرا عاشق فریبی باب گشته؟
صداقت یک دلی در خواب گشته؟
(فرهاد کافی زاده)
خدایا مرا وسیله ای برای ایجاد آرامش قرار بده
بگذار در جایی که مملو از نفرت است, عشق نثار کنم
جایی که رنج است , بخشش
در جایی که شک هست , ایمان
در جایی که سراسر ناامیدیست , امید
در جای تاریک , نور
و در دلهای غمگین , شادی.
آه خدای من! کمک کن تنها به فکر تسلی غمهای خود نباشم
برای درک شدن ابتدا باید درک کرد
عشق بورزم تا مورد عشق قرار گیرم
برای دریافت کردن ایثار کنم
با بخشش مورد عف واقعی شوم
با مرگ مادی در زندگی جاودانه متولد شوم
فقط با رفتن به اعماق زندگی متوجه می شویم , زندگی مانند گوهر است.در آنجایی که گمراه می شوید , گوهر هستی شما وجود دارد.همان جایی که از ورود به آن می ترسید , سر چشمه ی آن چیزی است که بدنبال آن می گردید.
با توام!با تو خدا یه کمی معجزه کن چند تا دوست برایم بفرست پاکتی از کلمه جعبه ای از لبخند نامه ای هم بفرست کوچه های دل من باز خلوت شده است پیش از انکه برسم دوستی را برد ند یک نفر گفت به من باز دیر امده ای دوست قسمت شده است با تو ا م با تو خدا یک دل قلابی یک دل خیلی بد چقدر می ارزد من که هر جا رفتم گفتم شده این دل حراج یک دل مجانی قیمتش یک لبخند به همین ارزانی هیچ
در تصاوير حكاكي شده بر سنگهاي تخت جمشيد هيچكس عصباني نيست و هيچ كس سوار بر اسب نيست! هيچ كس را در حال تعظيم نمي بيني!برده داري مرسوم نيست! در بين اين همه پيكر تراشيده شده حتي يك تصوير برهنه نيست! این را براي همه ايرانيان بفرست ,تا يادمان بماند كه چه بوديم
چند سال پیش که یک دوره ارتباطات را می گذراندم، روش غیر عادی را تجربه کردم. استاد از ما خواست که از هر چیزی که در گذشته از آن احساس شرمندگی، گناه و پشیمانی می کنیم، فهرستی تهیه کنیم. هفته بعد از شرکت کنندگان در کلاس خواست تا فهرست خود را با صدای بلند بخوانند.
کار ویژه ای به نظر می رسید. اما همیشه فرد شجاعی در بین جمعیت وجود دارد که داوطلب این کارها شود. افراد که فهرست شان را می خواندند، فهرست من طولانی تر می شد. پس از سه هفته ۱۰۱ مورد در فهرستم یادداشت کردم. سپس استاد از ما خواست که راههایی برای عذر خواهی از دیگران و اصلاح اشتباهات مان پیدا کنیم.
هفته ی بعد مردی که کنارم نشسته بود، دستش را بلند کرد و داوطلب شد که این داستان را بخواند:
وقتی فهرستم را تهیه می کردم، به یاد اتفاقی در دوران دبیرستان افتادم. من در شهر کوچکی در آیووا بزرگ شدم. هیچ کدام از ما بچه ها کلانتری شهر را دوست نداشتیم. یک شب با دو تا از دوستانم تصمیم گرفتیم کلانتر براون را اذیت کنیم. قوطی رنگ قرمزی را پیدا کردیم و از تانکر آب شهرمان بالا رفتیم و با خط قرمز نوشتیم: «کلانتر براون دزد است.» روز بعد مردم شهر بیدار شدند و نوشته بزرگ ما را دیدند. ظرف دو ساعت کلانتر براون ما را پیدا کرد و به دفتر خود برد. دوستانم اعتراف کردند، اما من دروغ گفتم و حقیقت را انکار کردم.
بیست سال از آن ماجرا می گذرد و اسم کلانتر براون در فهرست من نوشته شده است. نمی دانستم او زنده است یا نه. آخر هفته ی گذشته شماره ی اطلاعات شهر آیووا را گرفتم. خوشبختانه فردی به نام راجر براون هنوز در فهرست اسامی وجود داشت. به او تلفن کردم. پس از آنکه تلفن چند بار زنگ زد، کسی گوشی را برداشت و گفت: «الو؟» من گفتم: «کلانتر براون؟» او گفت: «بله، خودم هستم.» من گفتم: «من جیمی کالینز هستم. می خواهم بدانید من بودم که آن کار را کردم.»
بعد اکمی مکث گفت: «می دانستم!» هر دو خندیدیم و کلی با هم حرف زدیم. آخرین کلماتش این بود: «جیمی همیشه برای تو متأسف بودم، چون دوستانت حرف دلشان را زدند و من می دانستم که تو آن را تمام این سالها با خود حمل می کردی.از اینکه به من زنگ زدی متشکرم…. البته به خاطر خودت.»
جیمی باعث شد که من هم تمام آن ۱۰۱ مورد فهرستم را اصلاح کنم. این کار دوسال طول کشید، اما نقطه ی عطف شغلم شد که حل و رفع مشکلات و بحرانها بود. مهم نیست که در چه شرایط سخت و بحرانی باشیم، هرگز برای اصلاح گذشته دیر نیست.
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: «من به این جشن تولد نمی روم. او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و پت هم نمی روند. او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»
مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد. بعد گفت: «تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»
باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم و ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.
روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم. بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.
از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنه شانملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند. ۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت. روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود. با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست. از روت پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»
_ «پدرت کجاست؟»
_ «رفته.»
جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست. ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.» من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟ اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها احتیاج دارد؟»
دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم. کبریت پیدا نکردیم.برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند. روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!
خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم. من با خوشحالی گفتم: «مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم. روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!»
مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت. با چشمانی پر از اشک گفت: « من به تو افتخار می کنم.»
آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت.
آلفرد نوبلاز جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: “آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آور ترین سلاح بشری مرد!”
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزههای فیزیک و شیمی نوبل و … میشناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!
ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است
راهب پیری کنار جاده نشسته بود. با چشمانی بسته و چهار زانو روی زمین نشسته بود و دستهایش روی زانویش بود. او در حال مراقبه بود که صدای خشن جنگجویی سامورایی مراقبه ی او را به هم زد: «پیرمرد، به من درسی از بهشت و جهنم بیاموز!»
ابتدا راهب خود را به نشنیدن زد و پاسخی نداد. اما کم کم چشمانش را باز کرد و لبخند کمرنگی بر لبانش نقش بست. سامورایی همچنان ایستاده بود و بی صبرانه منتظر جواب پیرمرد بود و با گذشت هر ثانیه بیشتر نا آرام می شد.
بالاخره راهب گفت: «می خواهی اسرار بهشت و جهنم را بدانی؟ تو که آنقدر کثیف هستی، دستها و پاهایت خاکی است، موهایت نامرتب است، نفست ناپاک است، شمشیرت زنگ زده است. تو که زشت هستی و مادرت لباسهای مضحک تنت کرده است. تو از من در مورد بهشت و جهنم می پرسی؟»
سامورایی ناسزا گفت و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و بر سر او بلند کرد. صورتش سرخ شده بود و وقتی خواست سر راهب را از تنش جدا کند، رگ گردنش از خشم بیرون زده بود. درست وقتی شمشیر را پایین می آورد، راهب پیر آهسته گفت: «این جهنم است.»
در آن لحظه کوتاه، سامورایی غرق در بهت، هیبت، دلسوزی و عشق آرام گرفت، چرا که او زندگی اش را به خطر انداخت تا به او درس بیاموزد. شمشیرش را که در میانه راه بود، پایین آورد و چشمانش مملو از اشک شد.
راهب گفت: «و این بهشت است.»
خطا از من است، می دانم. از من که سالهاست گفته ام “ایاک نعبد” اما به دیگران هم دلسپرده ام از من که سالهاست گفته ام ” ایاک نستعین” اما به دیگران هم تکیه کرده ام اما رهایم نکن بیش از همیشه دلتنگم به اندازه ی تمام روزهای نبودنم
چند سال پیش که یک دوره ارتباطات را می گذراندم، روش غیر عادی را تجربه کردم. استاد از ما خواست که از هر چیزی که در گذشته از آن احساس شرمندگی، گناه و پشیمانی می کنیم، فهرستی تهیه کنیم. هفته بعد از شرکت کنندگان در کلاس خواست تا فهرست خود را با صدای بلند بخوانند.
کار ویژه ای به نظر می رسید. اما همیشه فرد شجاعی در بین جمعیت وجود دارد که داوطلب این کارها شود. افراد که فهرست شان را می خواندند، فهرست من طولانی تر می شد. پس از سه هفته ۱۰۱ مورد در فهرستم یادداشت کردم. سپس استاد از ما خواست که راههایی برای عذر خواهی از دیگران و اصلاح اشتباهات مان پیدا کنیم.
هفته ی بعد مردی که کنارم نشسته بود، دستش را بلند کرد و داوطلب شد که این داستان را بخواند:
وقتی فهرستم را تهیه می کردم، به یاد اتفاقی در دوران دبیرستان افتادم. من در شهر کوچکی در آیووا بزرگ شدم. هیچ کدام از ما بچه ها کلانتری شهر را دوست نداشتیم. یک شب با دو تا از دوستانم تصمیم گرفتیم کلانتر براون را اذیت کنیم. قوطی رنگ قرمزی را پیدا کردیم و از تانکر آب شهرمان بالا رفتیم و با خط قرمز نوشتیم: «کلانتر براون دزد است.» روز بعد مردم شهر بیدار شدند و نوشته بزرگ ما را دیدند. ظرف دو ساعت کلانتر براون ما را پیدا کرد و به دفتر خود برد. دوستانم اعتراف کردند، اما من دروغ گفتم و حقیقت را انکار کردم.
بیست سال از آن ماجرا می گذرد و اسم کلانتر براون در فهرست من نوشته شده است. نمی دانستم او زنده است یا نه. آخر هفته ی گذشته شماره ی اطلاعات شهر آیووا را گرفتم. خوشبختانه فردی به نام راجر براون هنوز در فهرست اسامی وجود داشت. به او تلفن کردم. پس از آنکه تلفن چند بار زنگ زد، کسی گوشی را برداشت و گفت: «الو؟» من گفتم: «کلانتر براون؟» او گفت: «بله، خودم هستم.» من گفتم: «من جیمی کالینز هستم. می خواهم بدانید من بودم که آن کار را کردم.»
بعد اکمی مکث گفت: «می دانستم!» هر دو خندیدیم و کلی با هم حرف زدیم. آخرین کلماتش این بود: «جیمی همیشه برای تو متأسف بودم، چون دوستانت حرف دلشان را زدند و من می دانستم که تو آن را تمام این سالها با خود حمل می کردی.از اینکه به من زنگ زدی متشکرم…. البته به خاطر خودت.»
جیمی باعث شد که من هم تمام آن ۱۰۱ مورد فهرستم را اصلاح کنم. این کار دوسال طول کشید، اما نقطه ی عطف شغلم شد که حل و رفع مشکلات و بحرانها بود. مهم نیست که در چه شرایط سخت و بحرانی باشیم، هرگز برای اصلاح گذشته دیر نیست.
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
یک ماه به فارغ التحصیلی ام از دبیرستان مانده بود و از همیشه قاطع تر بودم که با صندلی چرخدار دستی ام در طول تالار فارغ التحصیلان حرکت کنم.
می دانید من بیماری مغزی مادرزادی دارم و به همین دلیل نمی توانم راه بروم. برای آنکه در جشن فارغ التحصیلان شرکت کنم، هر روز با صندلی چرخدار دستی ام تمرین می کردم.
خیلی دشوار بود که تمام روز در حال جمع آوری چهار پنج کتاب، دور حیاط مدرسه حرکت کنم. اما من این کار را می کردم.
چند روز اول استفاده از صندلی چرخدار دستی ام در مدرسه همه می خواستند مرا هل بدهند و از کلاسی به کلاس دیگر ببرند. اما بعد از آنکه چند بار با خشم به آنان گفتم: «من به کمک شمانیاز ندارم. نمی خواهم برایم دل بسوزانید.» همه خود را عقب کشیدند و گذاشتند که خودم به تنهایی در مدرسه به این طرف و آن طرف بروم.
من همیشه از استفاده از صندلی چرخدار راضی بودم، اما وقتی در مدرسه از آن استفاده کردم، پاداشم بزرگ تر از چیزی بود که فکر می کردم. نه تنها احساس می کردم تغییر کرده ام، بلکه به نظر می رسید همکلاسی هایم نیز با دید دیگری به من نگاه می کنند.
همکلاسی هایم مرا با پشتکار و بااراده می دیدند و به همین دلیل به من احترام می گذاشتند. استفاده از صندلی چرخدار قدرت و لذت فوق العاده ای نصیبم کرده بود.
وقتی بزرگ تر شدم، صندلی چرخی برقی ازادی بیشتری برایم فراهم کرد. من توانستم آزادانه همه جا بروم، در حالی که با توان بازوهایم قادر به این کار نبودم. به هر حال وقتی بزرگ تر شدم، فهمیدم صندلی چرخدار برقی که آنقدر حرکت مرا آسان کرده بود، به مانعی محدود کننده تبدیل شده بود. احساس می کردم فرد مستقلی هستم، اما واقعیت این بود که وابستگی بیش از حد من به صندلی چرخدار مرا محدود کرده بود. فکر وابستگی به هر چیزی مرا دلسرد و ناامید می کرد. فارغ التحصیلی از دبیرستان با صندلی چرخدار دستی، نقطه ی عطف زندگی من به شمار می رفت. می خواستم به عنوان جوانی مستقل به استقبال آینده بروم.به خودم اجازه نمی دادم با صندلی چرخدار برقی وارد تالار فارغ التحصیلان شوم. اهمیتی نداشت که عبور از تالار بیست دقیقه طول می کشید. من این کار را انجام می دادم. ۱۴ ژوئن ۱۹۸۹
فارغ التحصیلی. آن روز بعدازظهر تمام ما فارغ التحصیلان با لباس ها و کلاه های مان در حیاط مدرسه رژه رفتیم و بعد به سمت جایگاه مان رفتیم. من با غرور در صندلی چرخدار، در اولین ردیف حضار نشستم.
وقتی گوینده نام مرا اعلام کرد، متوجه شدم تمام تلاش هایم در دوران کودکی اکنون به ثمر رسیده است. زندگی مستقلی که آنقدر برایش زحمت کشیده بودم، اکنون در برابرم بود.
به آرامی به قسمت جلوی تالار رفتم. تمام توجهم به جلو بود و متوجه شدم که تمام حضار برای ابراز احساسات به من، از جا برخاسته اند. با غرور مدرکم را گرفتم و به طرف همکلاسی هایم بازگشتم. مدرک را بالای سرم نگه داشتم و تا آنجا که توان داشتم، فریاد زدم: « من توانستم… من توانستم!»
در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد