گفتم خدایا من از توام چرا باید به دور کعبه بگردم....ندا امد تو با پا امدی باید بگردی....... برو با دل بیا تا من بگردم........!
این روزا همه از خدا حرف میزنن
از نماز
انجام واجبات و ترک محرمات
اما نمیدونم چرا همونا کارایی میکنن که خدا رو بیشتر از اونایی که حرفشون نمیزنن نارحت میکنه
من که از اول تا آخر این تاپیکو خندیدم
باید گریه کنی................خنده ندارهاین روزا همه از خدا حرف میزنن
از نماز
انجام واجبات و ترک محرمات
اما نمیدونم چرا همونا کارایی میکنن که خدا رو بیشتر از اونایی که حرفشون نمیزنن نارحت میکنه
من که از اول تا آخر این تاپیکو خندیدم
باید گریه کنی................خنده نداره
باید گریست خدا از اطرافیانمون هم کمتر در نظرمون میاد
....باید گریه کنی................خنده نداره
باید گریست خدا از اطرافیانمون هم کمتر در نظرمون میاد
تشکر از خدا نه انجام نماز و روزه ست و نه گنه نکردن و ... تشکر از خدا فقط در انسان بودنه. خدمت به خلق ما همه از خدا طلب بابامونو داریم ای بنده گان. اگه کار خوبی کردی بعد به خدا گفتی انجام این کار نیک کردم فقط برای لبخند تو. نه برای ثواب و بهشت. همه ما خدا نشناسیم خبر نداریم.به هر کی میخواد بر بخوره بر بخوره
اعتراف ..راستش میخام داستان یه نفر رو بگم شاید بی ربط باشه ولی اومدم اینجا یاد این حقیقت افتادم:
راستش زمانی نه چندان دور هر جا میرفتم اون رو کنار خودم حسش میکردم واقعن اینی که میگه از رگ گردن به شما نزدیکتریم رو با تموم وجودم حس کردم
خیلی وقتا به یه چی فک میکردم بدون اینکه از خدا بخام بهم میداد دهنم باز میموند... فقط میگفتم خداجون دوست دارم
بعضی وقتا ازش شاکی میشدم که چرا اینقد خوبی آخه خودم رو لایق نمیدونستم و خیلی گناه ها کرده بودم
خیلی حالم خوش بود یعنی خیلی باهاش رفیق بودم
گذشت اون روزا ...یه بار کم آوردم دیگه از اون وقت تا حالا منم حس دوستی با اون رو از دست دادم نمی دونم از کجای حال و روزم بگم ...
فقط دارم همه اش فک میکنم من چه کاری رو ترک کردم ولی به نتیجه ای نرسیدم الا اینکه مشکل از دل خودمه نه از نماز و روزه و ...
من میدونم که اون همیشه کنارم هست و کمکم میکنه ولی اون منی که قبلن بودم دیگه نیست..
من همیشه از خدا تشکر میکنم ولی به خودش قسم که حس دوستشی به تموم دنیام می ارزید بنظرم هر وقت اون حسه برگشت یعنی من کارم درسته ...
چی جالب دوست عزیز واسه منم پیش اومده بود......اعتراف ..راستش میخام داستان یه نفر رو بگم شاید بی ربط باشه ولی اومدم اینجا یاد این حقیقت افتادم:
راستش زمانی نه چندان دور هر جا میرفتم اون رو کنار خودم حسش میکردم واقعن اینی که میگه از رگ گردن به شما نزدیکتریم رو با تموم وجودم حس کردم
خیلی وقتا به یه چی فک میکردم بدون اینکه از خدا بخام بهم میداد دهنم باز میموند... فقط میگفتم خداجون دوست دارم
بعضی وقتا ازش شاکی میشدم که چرا اینقد خوبی آخه خودم رو لایق نمیدونستم و خیلی گناه ها کرده بودم
خیلی حالم خوش بود یعنی خیلی باهاش رفیق بودم
گذشت اون روزا ...یه بار کم آوردم دیگه از اون وقت تا حالا منم حس دوستی با اون رو از دست دادم نمی دونم از کجای حال و روزم بگم ...
فقط دارم همه اش فک میکنم من چه کاری رو ترک کردم ولی به نتیجه ای نرسیدم الا اینکه مشکل از دل خودمه نه از نماز و روزه و ...
من میدونم که اون همیشه کنارم هست و کمکم میکنه ولی اون منی که قبلن بودم دیگه نیست..
من همیشه از خدا تشکر میکنم ولی به خودش قسم که حس دوستشی به تموم دنیام می ارزید بنظرم هر وقت اون حسه برگشت یعنی من کارم درسته ...