در خونه رو باز کردمو رفتم تو.........
لباسامو عوض کردمو تصمیم گرفتم اول به دریا تلفن بزنم....
شماره رو گرفتم بعد از چند تا بوق خودش برداشت
-سلام
دریا-سلام کجایی تو؟
-خونه پدر شوهر عزیزم...
-باز چی شده؟
تمام جریانو براش گفتم
- تو نباید اون حرفارو میزدی
-من فقط می خواستم یه درسی به اون بردیای احمق بدم....اما اشتباه کرد که باهام در افتاد میدونم باهاش چیکار کنم...
-ولش کن بابا تو اصلا اخلاقته وقتیم که پیش اشرف بودیم به خاطر همین لجبازیت زیاد کاری باهات نداشت ولی این فرق داره این زندگی توئه بردیا الان شوهرته...
-ای وای بازم شد دریای مهربون اصلا بی خیال....کاری نداری؟
-نه عزیزم خداحافظ
گوشیو قطع کردم فکری به سرم زد
شماره ی پدر بردیا رو گرفتم
-الو.....سلا بابا
-سلام دخترم اتفاقی افتاده؟
-نه راستش می خواستم بابت رفتارم ازتون معذرت بخوام.....اینا همش به خاطر بردیاست
در حالی صدامو به حالت گریه در آورده بودم ادامه دادم
-همش منو اذیت میکنه....فکر میکنین واسه چی اصرار داشتم که دیشب بریم؟نمی خواستم شما متوجه اختلافمون بشین و ناراحتتون کنم حرف صبحم به خاطر این اون حرفو زدم که....و بلند گریه کردم
-که چی دخترم؟
-شما میدونین من سالها از خانوادم دور بودم حتی قیافه ی مادرمم یادم نمیاد..
-نگران نباش عزیزم،من این پسره رو آدم میکنم حق نداره باتو چنین رفتاری داشته باشه صبح که اومدم پشت در صداشو شنیدم که اون حرفارو بهت زد بسپارش به من
-ممنون پدر
-خداحافظ دخترم
گوشیو گذاشتم به خودم آفرین گفتم......
نگای ساعت کردم 12 رو نشون میداد رفتم آشپزخونه می خواستم ماکارانی درست کنم وقتی خونه اشرف بودیم نوبتی غذا درست می کردیم و همه عاشق ماکارانی های من بودن........ مطمئن بودم بردیا امروز میاد اونم با توپ پر....
حدسم درست بود صدای چرخای ماشینشو که ترمز وحشتناکی تو حیاط کردو شنیدم.....خیلی عادی رو مبل نشستمو مشغول دیدن فیلم شدم....
درو باز کردو اومد تو.....
از همون موقع که اومد تو داد زد
-باران...کدوم گوری هستی؟
-من اینجام عزیزم
اومد رو به روم وایساد...
-برو اونور نمی تونم ببینم..
-اون حرفا چی بود به بابام زدی؟
-کدوم حرفا؟
در حالی که صداش فوق العاده عصبی بود گفت:
-خودتو به اون راه نزن...
-آها اونا؟....حقیقت!
بازوهامو گرفتواز رو مبل بلندم کرد...سرمو بلند کردمو نگای چشماش کردم
-مگه قرار نبود دوماه تحمل کنی؟
بازوهامو از دستش بیرون آوردمو گفتم:
-نمی خوام...ازت بدم میاد اگه تو سه ساله مادرتو از دست دادی من اصلا ندیدمش ....لعنت به تو ....رفتم آشپزخونه و واسه خودم غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم
اومد آشپزخونه و رو به رو نشست....
-برای منم غذا بریز
یه چند لحظه نگاش کردم وافعا پررو بود
-و اگه نخوام چی؟
-به نفعته بخوای...
قابلمو رو پر از فلفل کردمو و بعد براش غذا ریختمو گذاشتم جلوش....و خودمم نشستمو مشغول خوردن شدم
یه چند لحظه که گذشت با سرعت بلند شد و رفت سمت دستشویی....
خندم گرفته بود
اومد آشپزخونه ....چشماش قرمز شده بود
-تو غذای من فلفل میریزی؟
در حالی که داشتم میخندیدم گفتم:
-مستقیم برو میرسی به یخچال بعد نون و پنیرو بردار بخور،خیلی راحت!
-خوابشو ببینی...و رفت بیرون
-راستی درم پشت سرت ببند
لباسامو عوض کردمو تصمیم گرفتم اول به دریا تلفن بزنم....
شماره رو گرفتم بعد از چند تا بوق خودش برداشت
-سلام
دریا-سلام کجایی تو؟
-خونه پدر شوهر عزیزم...
-باز چی شده؟
تمام جریانو براش گفتم
- تو نباید اون حرفارو میزدی
-من فقط می خواستم یه درسی به اون بردیای احمق بدم....اما اشتباه کرد که باهام در افتاد میدونم باهاش چیکار کنم...
-ولش کن بابا تو اصلا اخلاقته وقتیم که پیش اشرف بودیم به خاطر همین لجبازیت زیاد کاری باهات نداشت ولی این فرق داره این زندگی توئه بردیا الان شوهرته...
-ای وای بازم شد دریای مهربون اصلا بی خیال....کاری نداری؟
-نه عزیزم خداحافظ
گوشیو قطع کردم فکری به سرم زد
شماره ی پدر بردیا رو گرفتم
-الو.....سلا بابا
-سلام دخترم اتفاقی افتاده؟
-نه راستش می خواستم بابت رفتارم ازتون معذرت بخوام.....اینا همش به خاطر بردیاست
در حالی صدامو به حالت گریه در آورده بودم ادامه دادم
-همش منو اذیت میکنه....فکر میکنین واسه چی اصرار داشتم که دیشب بریم؟نمی خواستم شما متوجه اختلافمون بشین و ناراحتتون کنم حرف صبحم به خاطر این اون حرفو زدم که....و بلند گریه کردم
-که چی دخترم؟
-شما میدونین من سالها از خانوادم دور بودم حتی قیافه ی مادرمم یادم نمیاد..
-نگران نباش عزیزم،من این پسره رو آدم میکنم حق نداره باتو چنین رفتاری داشته باشه صبح که اومدم پشت در صداشو شنیدم که اون حرفارو بهت زد بسپارش به من
-ممنون پدر
-خداحافظ دخترم
گوشیو گذاشتم به خودم آفرین گفتم......
نگای ساعت کردم 12 رو نشون میداد رفتم آشپزخونه می خواستم ماکارانی درست کنم وقتی خونه اشرف بودیم نوبتی غذا درست می کردیم و همه عاشق ماکارانی های من بودن........ مطمئن بودم بردیا امروز میاد اونم با توپ پر....
حدسم درست بود صدای چرخای ماشینشو که ترمز وحشتناکی تو حیاط کردو شنیدم.....خیلی عادی رو مبل نشستمو مشغول دیدن فیلم شدم....
درو باز کردو اومد تو.....
از همون موقع که اومد تو داد زد
-باران...کدوم گوری هستی؟
-من اینجام عزیزم
اومد رو به روم وایساد...
-برو اونور نمی تونم ببینم..
-اون حرفا چی بود به بابام زدی؟
-کدوم حرفا؟
در حالی که صداش فوق العاده عصبی بود گفت:
-خودتو به اون راه نزن...
-آها اونا؟....حقیقت!
بازوهامو گرفتواز رو مبل بلندم کرد...سرمو بلند کردمو نگای چشماش کردم
-مگه قرار نبود دوماه تحمل کنی؟
بازوهامو از دستش بیرون آوردمو گفتم:
-نمی خوام...ازت بدم میاد اگه تو سه ساله مادرتو از دست دادی من اصلا ندیدمش ....لعنت به تو ....رفتم آشپزخونه و واسه خودم غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم
اومد آشپزخونه و رو به رو نشست....
-برای منم غذا بریز
یه چند لحظه نگاش کردم وافعا پررو بود
-و اگه نخوام چی؟
-به نفعته بخوای...
قابلمو رو پر از فلفل کردمو و بعد براش غذا ریختمو گذاشتم جلوش....و خودمم نشستمو مشغول خوردن شدم
یه چند لحظه که گذشت با سرعت بلند شد و رفت سمت دستشویی....
خندم گرفته بود
اومد آشپزخونه ....چشماش قرمز شده بود
-تو غذای من فلفل میریزی؟
در حالی که داشتم میخندیدم گفتم:
-مستقیم برو میرسی به یخچال بعد نون و پنیرو بردار بخور،خیلی راحت!
-خوابشو ببینی...و رفت بیرون
-راستی درم پشت سرت ببند