مطالب جالب و خواندنی....

omid_008

عضو جدید
[h=1]كرگدن و پرنده كوچك[/h]

کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت...دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست ؟!
کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های پوستت را بردارد.کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت.دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم !دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی...کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟دم جنبانک گفت: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟! یعنی این که می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود.کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چی؟دم جنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار...کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید... اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید ؟!کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است.کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می گوید.روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست، هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش بر میداشت و می خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.کرگدن گفت : بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را تماشا کنم.دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد... اما سیر نشد.کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت :غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی؟!!دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد. کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد ...کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت:من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد ...!
 

omid_008

عضو جدید
دو گدا در خیابانی نزدیک واتیکان کنار هم نشسته بودند. یکی صلیب گذاشته
بود و دیگری ستاره داوود... مردم زیادی که از آنجا رد می شدند، به هر دو
نگاه می کردند و فقط در کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول می
انداختند.
کشیشی از آنجا می گذشت، مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که صلیب
دارد پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد. رفت
جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا مرکز مذهب کاتولیک است.
پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی پول نمی دهند، به خصوص که درست
نشستی کنار یه گدای دیگری که صلیب دارد. در واقع از روی لجبازی هم که
باشد مردم به اون یکی پول میدهند نه تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب
و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد
بده؟
* مراقب باشید به لجبازی با یکی، سکه تان را در کلاه دیگری نیاندازید،
 

Paydar91

کاربر فعال تالار مهندسی برق ,
کاربر ممتاز
ممنون داداش.
قشنگ بود.مخصوصا اولیش.
 

pesare abidell

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کودکی که لنگه کفشش را دریا از او گرفته بود ؛

روی ساحل نوشت :

دریا دزد کفشهای من...

مردی که از دریا ماهی گرفته بود ،

روی ماسه ها نوشت:

دریا سخاوتمندترین سفره هستی...

موج آمد و جملات را با خود شست...

تنها برای من این پیام را گذاشت که ؛

برداشتهای دیگران در مورد خودت را ، در وسعت

خویش حل کن تا دریا باشی...
 

pesare abidell

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
انسان بودن یعنی اینکه وقتی با کسی مشتاقانه کوهی را بالا رفتی اما رویقله حس کردی که ازش بی نیاز شدی ، یادت نره که اون پایین چقدر بهش نیازداشتی!
 

pesare abidell

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من رقص دختران هندی را به نماز خواندن پدر و مادرم ترجیح میدهم
زیرا انها از روی عشقشان میرقصن و پدر و مادر من از روی عادت
دکتر علی شریعتی
 

pesare abidell

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سکوتکن در فاصله بین حق و باطل . سکوت کن در فاصله دشنام یا انتقاد یا قضاوتیکه می شنوی ! سکوت کن در فاصله عبور از مصیبت یا فاجعه ای که بر تو گذشته.
سکوت کن از فاصله شک تا یقین . از فاصله درد تا درمان . از نقطه دیدار تا شوق وصال .
این سکوت ، پیام مودبانه تو به خالق توست . یعنی که من منتظر اشارت های توام تا با نشانه هایت ، قدم های درست بردارم .
 

omid_008

عضو جدید
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید وضع مالي خوبي نداشته باشند . شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هايي کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زيادي در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر نيز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟
پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام كرد . پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بليط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغيير كرد و نگاهي به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه هاي سيرك بودند .
معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نميدانست چه بكند و به بچه هايي كه با آن علاقه پشت او ايستاده بودند چه بگويد .
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...
بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتيم و من در دلم به داشتن چنين پدري افتخار كردم و آن زيباترين سيركي بود كه به عمرم نرفته بودم .

ثروتمند زندگی کنیم به جاي آنكه ثروتمند بمیریم....ء
 

pesare abidell

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید وضع مالي خوبي نداشته باشند . شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هايي کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زيادي در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر نيز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟
پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام كرد . پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بليط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغيير كرد و نگاهي به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه هاي سيرك بودند .
معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نميدانست چه بكند و به بچه هايي كه با آن علاقه پشت او ايستاده بودند چه بگويد .
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...
بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتيم و من در دلم به داشتن چنين پدري افتخار كردم و آن زيباترين سيركي بود كه به عمرم نرفته بودم .

ثروتمند زندگی کنیم به جاي آنكه ثروتمند بمیریم....ء

دمت گرم حرف نداشت....
 

omid_008

عضو جدید
همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن



پیرزن با تقوایی در خواب خدا رو دید و به او گفت :


(( خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ ))

خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .


پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.

رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.

سپس نشست و منتظر ماند.


چند دقیقه بعددر خانه به صدا در آمد .


پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .

پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد

پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.



نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.

این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .

پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت


نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .

این بار نیز پیر زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .

پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.


شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .


پیرزن با ناراحتی کفت:

(( خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟))


خدا جواب داد :

)) بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی((
 

pesare abidell

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن



پیرزن با تقوایی در خواب خدا رو دید و به او گفت :


(( خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ ))

خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .


پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.

رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.

سپس نشست و منتظر ماند.


چند دقیقه بعددر خانه به صدا در آمد .


پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .

پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد

پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.



نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.

این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .

پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت


نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .

این بار نیز پیر زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .

پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.


شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .


پیرزن با ناراحتی کفت:

(( خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟))


خدا جواب داد :

)) بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی((

امید جان احساساتیمون نکن.
دمت گرم خیلی کارت درسته..
 

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز
رضاااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟داشتیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 

???zendegi

عضو جدید
حکایت آموزنده
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد همه آرزوی تملک آن را داشتند باديه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.حتی حاضر نبود اسب خودرا با تمام شترهای مرد باديه‌نشین تعویض کند.باد‌يه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیله‌ای باشم.روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ي جاده‌ای دراز کشید.او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد...مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم.
روزهاست که چیزی نخورده‌ام نمی‌توانم از جا بلند شوم دیگر قدرت ندارم.مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.مرد متوجه شد که گول باديه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.باديه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.برای هیچ‌کس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي...باديه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.باديه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد ...
=====================
برگرفته از کتاب بال‌هايي براي پرواز
نوربرت لش لايتنر








 

pesare abidell

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


شاه عباس و شيخ بهايي
روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم مى‏خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى،دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی،بلکه حق مردم رعایت شود.شیخ بهایى گفت:قربان من یک هفته مهلت مى‏خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهدآمد،چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم والا به همان کار فرهنگ بپردازم.
شاه عباس قبول کرد و فردا شیخسوار بر الاغش شده و به مصلاى( محل نماز خواندن) خارج از شهر رفت و افسارالاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براىنماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا مى‏گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد. شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت:اى بنده ی خدا من مى‏دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد.
تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت. ولیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو.
مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ همعمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و ازآنجا به کوچه‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افرادخانواده خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته وبرنگشته،فردا صبح زود هم من مخفیانه مى‏روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداًمعلوم مى‏شود.شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود،هنگام بیدار شدن شاهاجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد: اعلیحضرت، مى‏خواهمکوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع، بهشاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست مى‏دهند و مطلب را بهخودشان اشتباه می فهمانند.
شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟ شیخ بهایى گفت:من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید وچون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تابه حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصاو الاغ در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایعشده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس مى‏گویدمن خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت .
حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!به دستور شاه مردمدر میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و تالار طویله و عمارتمطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بستهشد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین وفاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل بهحضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند. بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند :
به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید! دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد. سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس مى‏کرد و به درگاه خدا گریه و زاری مى‏نمود. چهارمى ‏گفت: خدا را شاهد مى‏گیرم که دیدم شیخ تاکمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه‏اش وارد مى‏آمداز کاسه سر بیرون زده بود.به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند. شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش مى‏کرد. عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت:
بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم مى‏شود شیخ بهایى گناهکار بوده است! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم. عقل و شعور مردم را دیدید؟ شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟ شیخ عرض کرد: قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم.
شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟ شیخگفت: من چگونه مى‏توانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم مردم هر شهادتىبدهند معلوم نیست که درست باشد، آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را بهگردن بگیرم. اما اگر امر مى‏فرمایید ناچار به اطاعتم! شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و مى‏کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى.
از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار کشید.


































 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
وای خدا !!!......وووووییییی!!!!.......

وای خدا !!!......وووووییییی!!!!.......

[h=2]مغز این مرد عجیب از بینی اش چکه می کند!![/h]




آبریزش بینی مشکلی است که در زمان سرماخوردگی و یا بروز حساسیت های فصلی به وفور آن را مشاهده میکنیم. این امر مشکلی نیست که به خاطر آن بخواهیم به دکر برویم یا دارو مصرف کنیم.

آقای جویی نگی آمریکایی نیز فردی است که برای 18 ماه دچار آبریزش بینی شده بود تا اینکه تصمیم گرفت بعد از این مدت بالاخره سری هم به پزشک معالج بزند. او در مطب پزشک متوجه شد که در این مدت مغزش در حال چکه کردن بوده است نه بینی آن.


به گزارش ایران ناز وی میگوید 18 ماه پیش برای یک مدت کوتاه آبریزش بینی داشتم که خوب شد اما ناگهان به طرو عجیبی بازگشت و تمام روز و حتی شب نیز از من گرفت چون همیشه یک دستم کارها را انجام می داد و دست دیگرم تنها آب بینی را جمع میکرد.



با این حال او این مدت طولانی را دوام آورده است ولی حال پزشکان متوجه شده اند که مغز او سوراخ شده است و باید سریع عمل جراحی روی او انجام گیرد. این سوراخ در تمام مدت باعث بروز ابریزش بینی شده بوده است.
 

مریم.س

عضو جدید
کاربر ممتاز
غُرغُروها
مطمئنم شما هم در اطرافتان افراد غُرغُرو دیدید،همان هایی که یا غُرمیزنند یا وقتی ساکتند با سروصدا کار میکنند،مثلا اگر ظرف میشویند،مرتب صدای برخورد ظرف ها را میشنوید، اگر در اداره کار میکنند گوشی تلفن را محکم می کوبند با صدای بلند صحبت میکنندو…یا کسانی که مرتب می گویند(وای باز اینا رو ریختی ، وای مُردم از دست شما،چقدر جمع کنم و…).
می دانید معنی این رفتارها چیست؟ اینها یعنی من از دیده نشدن وکم توجهی خسته ام ،به من نگاه کن منو ببین من هستم ،این همه سر وصدا و غُرغُر یعنی من شهامت و قدرت درخواست مستقیم را ندارم پس غُر میزنم تا دیده شوم تا به خواسته من توجه کنید.اگر شما با یک غُرغُرو در تماسید ،بهترین راهِ پایان دادن به این صداهای تکراری این است که به او توجه کنید،هرچه او احساس کند بیشتر دیده شده کمتر غُر میزند،وقتی شما نسبت به غُرهای او بی توجه هستید،احساسش بد و بدتر میشود چون تصور میکند حتی با این همه سروصدا هم باز دیده نشده ،این کار اورا خشمگین تر وپرخاشگر میکند .
به غُرغُرو هایتان مهربانانه توجه کنید ،بگذارید احساس کنند که شما نیازهایشان را میبینید ،مطمئنم نتیجه بهتری خواهید گرفت
 
آخرین ویرایش:

Similar threads

بالا