f_azar1365
عضو جدید
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند..و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند..در شب سرد زمستان کوره خورشید همچون کوره گرم چراغ من نمی درخشد و نمی افروزد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند..و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند..در شب سرد زمستان کوره خورشید همچون کوره گرم چراغ من نمی درخشد و نمی افروزد
در قير شب
ديرگاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است
.
بانگي از دور مرا مي خواند،
ليك پاهايم در قير شب است
.
رخنه اي نيست در اين تاريكي
:
در و ديوار بهم پيوسته
.
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته
.
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است
.
روزگاري است در اين گوشة پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است
.
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد
.
مي كنم هر چه تلاش،
او به من مي خندد
.
نقش هايي كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود
.
طرح هايي كه فكندم در شب،
روز پيدا شد و با پنبه زدود
.
ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است
.
جنبشي نيست در اين خاموشي
:
دست ها، پاها در قير شب است
یاد باد آنکه زما وقت سفر یاد نکرد
تو ای پری کجایی...که رخ نمی نمایی....
وزان بهشت پنهان...دری نمیگشایی..
آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیمدر این دنیا که حتی ابر هم نمی گرید به حال من ..................... همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها
آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم
یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم
الا یا ایها الساقی ادرکاساو ناولها......................................که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
ای آنکه غم عشقت نیستالا یا ایها الساقی ادرکاساو ناولها......................................که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
تا زمین درچرخش تا آسمان در گردش استای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر مامیرهم از خویش ومی مانم زخویش
هرچه برجامانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افق ها دور و پنهان می شود
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویمدر دلم بود که بی دوست نباشم هرگز .................... چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادنداز عشق تو به هر سو , در شهر گفتگوییست ..........من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
یار مردان خدا باش که در کشتی نوحچگونه فریادت نزنم ، چرا دم از یادت نزنم در اوج تنهایی
اگر زمین ویرانه شود ، جهان همه بیگانه شود ، تویی که با مایی
دیشب از گلدسته ها فواره می زد . بوی غم .
پس گشودم . یک حساب تازه ای بر روی غم
در پی استاد دانا بودم و فرهیخته
چشم سبزی آ مد . و دستم گرفت . زانسوی غم
مست چشمش بودم . و دیگر نفهمیدم . چه شد؟
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |