ببخشید! شما محبوب مرا ندیده‏اید؟

(✿◠‿◠) Darya

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام.
خوبى؟ ... خسته‏ام از «خوبیم و جز دورى تو ملالى نیست». خسته‏ام ازنامه‏هاى «اینجا هوا خوبست». و ... عادت کرده‏ایم که بگوییم منتظریم. عادت کرده‏ایم بعد از هر صلواتمانبگوییم: «... وَ عَجِّل فَرَجَهُم» یا این‏که بعد از هر نماز دعاى فرج را بخوانیم. حتى از روى عادت براى سلامتى امام زمان (عج) صلوات نذر مى‏کنیم. به نبودنش، بهنیامدنش، به انتظارمان عادت کرده‏ایم.

آن‏قدر در این آخرالزمان در فتنه غرقشده‏ایم که یادمان رفته مدینه فاضله یعنى چه؟ انگار عادتمان شده که هر روز، خبر یکقتل، یک تصادف مرگبار یا یک سرقت را بشنویم. مثل این‏که اگر پنج‏شنبه‏ها منتظرنباشیم، یکى از کارهاى روزمره‏مان را انجام نداده‏ایم. یا فکر مى‏کنیم اگر صبحهاىجمعه در مراسم دعاى ندبه شرکت نکنیم، از دوستانمان عقب مانده‏ایم. آخرین بارى کهصبح جمعه بیدار شدیم و از این‏که «او» نیامده بود، دلمان گرفت؛ کى بود؟ عزیزىمى‏گفت: «خیلى وقتها منتظریم. منتظر تلفن کسى که دوستش داریم، یا نامه‏اى که بایدمى‏رسیده و نرسیده، یا کسى که باید مى‏آمده. چندبار از این دست انتظارها براى آنکسى که مدعى انتظارش هستیم، داشته‏ایم؟ ... یک جاى کار مى‏لنگد». راست مى‏گفت. یکجاى کار مى‏لنگد ...
چند روز قبل، مرد نابینایى را دیدم که کنار خیابان ایستادهبود. نه به ماشینهایى که برایش بوق مى‏زدند توجه مى‏کرد، نه به آدمهایى که مدام بهاو تنه مى‏زدند. پسرکى کنارش ایستاد. زیر گوش پیرمرد چیزى گفت و او سرش را به علامتجواب مثبت تکان داد. و بعد، پسرک با نرمى زیر بازوى پیرمرد را گرفت تا او را ازخیابان بگذراند. به وسط خیابان که رسیده بودند، دیدم لبهاى پسرک مدام تکان مى‏خوردو بر لبهاى پیرمرد هم لبخندى نشسته. خیابان شلوغ بود و چند دقیقه‏اى طول کشید تا ازعرض آن گذشتند. و در این مدت پیرمرد و پسرک جوان با هم صحبت مى‏کردند و مى‏خندیدند. به سمت دیگر خیابان که رسیدند، پیرمرد دست پسر را از بازویش جدا کرد و به سرعت بهسمت لبهایش برد و بوسید ... پسرک مات و مبهوت به پیرمرد که عصازنان دور مى‏شد، خیرهشده بود ...
من هم مات شده بودم. پس از چند لحظه‏اى که به جاى خالى پیرمرد خیرهشده بودم، به خودم آمدم. صداى بوق ماشینها و همهمه مردم، به من فهماند که در دنیاىبى‏رحم این زمانه، پیرمردى دست عاطفه فراموش شده بشرى را بوسیده، دست کمک به همنوع،دست «بنى‏آدم اعضاى یکدیگرند» را ...
مى‏بینى چقدر در آخرالزمان غرق شده‏ایم؟ ازاین روزهاى مرگ، از روزهایى که با دیروز و فردایمان تفاوتى ندارند، خسته‏ام ...
چند وقت قبل - جایت خالى - میهمان امام رضا (ع) بودم. یکى از شبها، با حال وهواى غریبى، گیج و منگ، تن به سینه سرد دیوار داده، به ضریح چشم دوخته بودم. دخترىکنارم نشسته بود. چادرش را تا روى صورت کشیده بود و با خود زمزمه مى‏کرد: «یاوجیهاً عنداللّه، إشفع لنا عنداللّه» یک‏نفر بلندبلند صلوات مى‏فرستاد و کسى آنطرف‏تر خوابیده بود... از سمت دیگر ضریح، حدود 20 جوان، در حالى که هر کدام گل سرخىدر دست داشتند و منظم و عاشق به سمت ضریح حرکت مى‏کردند، یکصدا شروع به خواندنکردند:
»اى خداى من اومدم دعا کنم
از ته دلم تو رو صدا کنم
اى خدا منمدارم در مى‏زنم
یه شب اومدم به تو سر بزنم ...«
با همین نواى دلنشین تا نزدیکضریح آمدند و ایستادند، دست بر سینه و سرشار از حس احترام:
»... اومدم امشبو منتبکشم
چه کنم، خیلى خجالت مى‏کشم
همیشه کرامت از بزرگ‏تر است
پیش تو دست پراومدن خطاست
همه آدمها مى‏گریستند، همه آنهایى که خواب بودند و یا بیدار.
تضرع عاشقانه‏شان که به پایان رسید، گلهایشان را به ضریح هدیه دادند و روبه قبله، با دستانى سوى آسمان رفته، نشستند:
»اللَّهُمَّ کن لولیّک الحجةبن الحسن ...«

نمى‏دانم چرا نام زیبایش، گونه‏هایم را نیلوفرى کرد... دعاى فرج که تمامشد، برخاستند و با بغضى غریب شروع به زمزمه کردند:
»اباصالح! التماس دعا هر کجارفتى یاد ما هم باش!
نجف رفتى، کاظمین رفتى، کربلا رفتى، یاد ما همباش!
مدینه رفتى به پابوس قبر پیغمبر، مادرت زهرا»...
و دور شدند. ناخودآگاهنیم‏خیز شدم. مى‏خواستم دنبالشان بروم، بگویم:
ببخشید آقاى محترم! شما یک مردمیانسال را ندیدید؟ مى‏گویند نشانش یک خال هاشمى است و یک شال سبز. شنیده‏ام مانندجدش، یتیمان را از محبت سیراب مى‏کند و همچون سیدالشهدا، مظلومان را از عدالت. همانى که همه آدمها، همه ادیان، موعود مى‏نامندش...

»ببخشید! شما محبوب مراندیده‏اید؟«

برگرفته از وبلاگ صدای پای مهدی می اید
 

TαβαTαβαξξ

عضو جدید
محبوب من کجایی؟؟؟؟

بسیار نزدیک ماست! مسلط بر ما و بر قلوب ماست!

کافیست که هنگام پیش آمدن زمینۀ گناه، وجود مبارکشون رو در کنارمون حس کنیم و از ارتکاب به معصیت شرم داشته باشیم.
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
آبرومندم به عشق روی تو
سرفرازم در هوای کوی تو

رفرفم را تا به او ادنی رساند
قاب قوسین خم ابروی تو

من نیم بیگانه، از خویشم مران
سالها خو کرده ام با خوی تو

ما سوا را پشت سرافکنده ام
تا که دیدم روی دل را سوی تو
 

Similar threads

بالا