یقلوی 4
یقلوی 4
و اینک صبحگاه
بعد از ورزش صبحگاهی می رفتیم لباسامونو می پوشیدیم و سلاح سازمانی ژ-3 رو تحویل می گرفتیم . راه می افتادیم سمت صبحگاه و سر جای گروهانی خودمون تو میدون . تو مراسم صبحگاه همه پادگان باید جمع شن تا پرچم رو ببرن بالا .
همه بچه ها وایسادن سر جاهاشونو با هم صحبت میکنن یه عده هم رو جدول های کنار میدون نشستن که از پشت میکروفن میگن ایست میدان ، اینجا دیگه همه باید برن سر جاهاشونو خبر دار وایسن
- میدان از جلوووو نظام ... خبر دار .. از راست نظام .. نیزه فنگ ... و ....
قنداق ژ-3 کنار انگشت کوچیک پای راست ، سر بالا سینه جلود ، پوتین براق آماده برای مراسم
- به احترام پرچم پییییییش فنگ
ژ-3 شش کیلویی رو حدود دو دقیقه با یه دستت بین زمینو هوا نگه میداری تا پرچم بره بالا ، دست چپ که راحته پدر دست راستت در میاد از بس خسته میشه . که البته بعداٌ یاد گرفتیم که اگه طبلک برد ژ-3 رو بزاریم پشت فانسقمون خسته نمیشیم که یه نمونه کوچیک از دودره بازی سربازاست که البته فرمانده اگه ببینه مستقیم بازداشتگاه . بعد از تکبیر پا فنگ میدن که با یه ضربه محکم ژ-3 میاد کنار بدن ، صدای باحالی داره که من ازش خوشم میومد . حالاست که باید تا آخر صبحگاه سیخ عین مجسمه وایسی . مراسم حدود یه ساعت طول میکشه بعد اونم مارش رژه رو میزنن و همه گروهان ها باید از جلو جایگاه رژه برن رژه که تموم شد سلاح و تحویل میدیم و میریم سر کلاس ها .
چه بلاهایی که سر این رژه ها سرمون نیاوردن . بدو بایست ها ، بشین پاشوها ، سینه خیز . کلاق پر و ... بچه های گروهان خیلی سختی کشیدن ولی مردونه رژه میرفتن آخر کارم شدیم بهترین گروهان گردانمون .
یادمه آخرای آموزشی تو صبحگاه یهو یکی با لباس شخصی اومد و دستور داد یه تخت خواب بیارن ، همه به هم نگاه می کردیم از هم می پرسیدیم چه خبر شده موضوع چیه ،هیچ کی خبر نداشت چی شده یکی از بچه ها بشوخی می گفت میخوان آخر آموزشی آنکارد تخت یادمون بدن . لباس شخصیه اومد پشت میکروفون و شروع کرد به خوندن حکم بله اینجا بود که فهمیدیم اوضاع از چه قراره و قضیه چیه ، چشتون روز بد نبینه یکی از سرباز صفرهای چس ماه خدمتو به جرم حمل و استفاده از مواد مخدر آورده بودن شلاق بزنن اون تخت هم واسه همین آورده بودن بیچاره محکوم شده بود به پرداخت 150 هزار تومن جریمه نقدی و 90 ضربه شلاق که شلاقشو تو میدون صبحگاه زدن یکی میزدو یکی میشمرد ... یک .. دو ... سه ..... ؛ خیلی سخته جلوی 2500 آدم یکی شلاق بخوره .
شلاقشو که خورد دستور تکبیر دادن دو سه تا از بچه ها تکبیر فرستاده بودند ولی بقیه سرشونو انداخته بودن پایین و تکبیر ندادن بقیه که دیدن حس و حال مرام و هم دردیه تکبیرشونو قطع کردن گرچه همه میدونستن حقشه ولی می گفتن به اندازه کافی تنبیه شده دیگه لازم نیست ما هم که مثل خودش سربازیم خوردش کنیم .
خدا نگهدار جهاد کربلا :
سه هفته سخت رو تو گروهان بودیم تازه به همه چی و همه جا عادت کرده بودیم که گفتن باید برید گروهان جدید ؛ خیلی ناراحت شده بودیم و از این نگران بودیم که نکنه بچه ها رو از هم جدا کنن ولی خوشبختانه فقط گروهانمو نو عوض کردن چند تا از بچه ها هم بالاجبار تقسیم شدن بین سه تا گروهان دیگه .
اون روز هیچوقت یادم نمیره ، فرمانده گفت برید وسایلتونو جمع کنین ما هم پتو و ملحفه و کوله هامونو جمع کردیمو جلوی اسایشگاه به صف شدیم . فرمانده هممونو جمع کرد و گفت : روزگار بازی های زیادی در میاره و اینم یکی از اوناست ،دلم میخواست ثمره کارمو ببینمو همتونو با درجه استواری و ستوانی بدرقه کنم بعدش گفت من دادو بیداد زیاد میکنم ولی هیچوقت برای سرباز گزارش رد نمیکنم که پروندش خراب شه و اینکه همه فرمانده ها اینطوری نیستنو مواظب خودمون باشیم .
یا یه حالت بغضی که علارغم میلش نمی تونست پنهانش کنه از همه حلالیت خواست و گفت برین ، بچه ها هم با هاش دست دادو ازش خدا حافظی کردن تو راه که با هم می رفتیم یکی هم خدمتی ها ( ترشیزی) داد میزد ماشالله . ماشالله ... بچه ها میگفتن ماشالله .. ماشالله به مردی .. بچه ها هم میگفتن ماشالله . همینو چند قدمی گفتیم تا اینکه از اونجا دور شدیم ، یکی از هم خدمتی ها میگفت آخراش که ما می رفتیم جناب سروان کلاشو آورده بود رو چشاش و کریه می کرد . من که اگه میدیدم بغضم میترکید .
اوقات سختی بود برای همه بچه ؛ عادت کردن به جای جدید وبه یه فرمانده دیگه با قوانین جدیدش . سخته واقعا ولی چاره ای نبود جز حرکت به جلو ، بالاخره پنج هفته باقی مونده رو باید یجوری گذروند .
حالا نکته جالب این نقل و انتقالات میدونی کجاست ؟!! اینجاست که فرمانده جدیدمون همون فرمانده ای که اولین روز ورودمون به پادگان به ما معرفی کرده بودند .
و ما پنج هفته پایانی و هیجان انگیز آموزشی رو تو گروهان جدیدمون یعنی گروهان ایثار از گردان عاشورا گذروندیم .
سلام گروهان جدید :
گروهان جدیدمون یه سیلو بود ، بعد از پل رودخونه آسایشگاه وسطی . تو این گروهانم خیلی زود به همه چی عادت کردیم، به آسایشگاه جدید ، اماکن نگهبانی و .... حتی به فرماندمونم عادت کردیم با اینکه فرمانده بد عنق و خیلی ترسویی بود که حتی نمیتونست حق سربازاشو بگیره . بچه ها اگه میخواستن میتونستن کاری بکنن که اونقدر درجه ای که رو دوشش مونده بود ازش بگیرن ( چون قبلا بچه های گروهانش کاری کردن که خلع درجه شه ) نمیدونم چرا ولی همه فرمانده ها باهاش مخالف بودن اصلا ضدش بودن و میخواستن سر به بدنش نباشه، همچین تهفه ای هم نبود ولی نمیدونم چرا . بخاطر همین مشنگ بازی هاش بچه های گروهان کلی درد سر کشیدن .. بگذریم .
تو این گروهان با بچه ها میدون تیر رفتیم با هم رفیتم اردوگاه تو ساعات خاموشی شلوغ کردیم با هم تنبیه شدیم خیلی کارا کردیم ولی هر کاری میکردیم با هم بودیم و دست همدیگرو داشتیم گر چه گاهگداری چند نفری دعوای مختصری با هم داشتن که اونم بخاطر فشار روحی بود که فرمانده ها و شایعات مختلف بهشون وارد میکردن
. تو آموزشی مخصوصا وقتی خدمت به هفته 5 میرسه شایعست که پشت سر هم میاد و پدر آدمو در میاره یکی میگه فردا میان دوره میدن یکی میگه فرماندهی جلسه گذاشته قرار از پنجشنبه 10 روز میان دوره بدن و این حرفا ولی از من میشنوی تا پاتو از پاگان نذاشتی بیرون و از شعاع 20 کیلو متری اون دور نشدی بی خیال مرخصی اصلا بی خیال شو دادن برو ندادن بمون .
تو مرخصی میان دوره که به ما هم دادن من یکی شانس خوبی نداشتم یعنی اصلا بد شانس یودم چون بومی ها رو نگه داشتن برای نگهبانی فکرشو بکن همه برن خونه شما بمونی نگهبان خب من تنها نبودم 22 نفر از بومی ها و بچه تهرانی ها موندیم نگهبان . هشت روز مرخصیمون بود که چهار روزشو ما نگهبان بودیم چهارر روزشو گروه 22 نفره بعدی البته نگهبانی هم که نبود چون اوقات اداری نبود و خورده بودیم به تعطیلات رحلت امام نگهبانی ها هم جیم بازی بود . گذشت و ما هم رفتیم خونه و چهار روز عین برق گذشت و دوباره برگشتیم پادگان ولی ایندفه چشم انتظار مرخصی پایان دوره بودیم و باز هم شایعه ماهرانه بچه ها که حتی تا فرماندهی کل کشور هم کشیده میشد . الانم که این مثلا خاطرات رو براتون مینوسیم تو مرخصی پایان دوره هستم چند روزش گذشته دو روزش مونده یعنی پس فردا باید برم سر یگان خدمتی .
یقلوی 4
و اینک صبحگاه
بعد از ورزش صبحگاهی می رفتیم لباسامونو می پوشیدیم و سلاح سازمانی ژ-3 رو تحویل می گرفتیم . راه می افتادیم سمت صبحگاه و سر جای گروهانی خودمون تو میدون . تو مراسم صبحگاه همه پادگان باید جمع شن تا پرچم رو ببرن بالا .
همه بچه ها وایسادن سر جاهاشونو با هم صحبت میکنن یه عده هم رو جدول های کنار میدون نشستن که از پشت میکروفن میگن ایست میدان ، اینجا دیگه همه باید برن سر جاهاشونو خبر دار وایسن
- میدان از جلوووو نظام ... خبر دار .. از راست نظام .. نیزه فنگ ... و ....
قنداق ژ-3 کنار انگشت کوچیک پای راست ، سر بالا سینه جلود ، پوتین براق آماده برای مراسم
- به احترام پرچم پییییییش فنگ
ژ-3 شش کیلویی رو حدود دو دقیقه با یه دستت بین زمینو هوا نگه میداری تا پرچم بره بالا ، دست چپ که راحته پدر دست راستت در میاد از بس خسته میشه . که البته بعداٌ یاد گرفتیم که اگه طبلک برد ژ-3 رو بزاریم پشت فانسقمون خسته نمیشیم که یه نمونه کوچیک از دودره بازی سربازاست که البته فرمانده اگه ببینه مستقیم بازداشتگاه . بعد از تکبیر پا فنگ میدن که با یه ضربه محکم ژ-3 میاد کنار بدن ، صدای باحالی داره که من ازش خوشم میومد . حالاست که باید تا آخر صبحگاه سیخ عین مجسمه وایسی . مراسم حدود یه ساعت طول میکشه بعد اونم مارش رژه رو میزنن و همه گروهان ها باید از جلو جایگاه رژه برن رژه که تموم شد سلاح و تحویل میدیم و میریم سر کلاس ها .
چه بلاهایی که سر این رژه ها سرمون نیاوردن . بدو بایست ها ، بشین پاشوها ، سینه خیز . کلاق پر و ... بچه های گروهان خیلی سختی کشیدن ولی مردونه رژه میرفتن آخر کارم شدیم بهترین گروهان گردانمون .
یادمه آخرای آموزشی تو صبحگاه یهو یکی با لباس شخصی اومد و دستور داد یه تخت خواب بیارن ، همه به هم نگاه می کردیم از هم می پرسیدیم چه خبر شده موضوع چیه ،هیچ کی خبر نداشت چی شده یکی از بچه ها بشوخی می گفت میخوان آخر آموزشی آنکارد تخت یادمون بدن . لباس شخصیه اومد پشت میکروفون و شروع کرد به خوندن حکم بله اینجا بود که فهمیدیم اوضاع از چه قراره و قضیه چیه ، چشتون روز بد نبینه یکی از سرباز صفرهای چس ماه خدمتو به جرم حمل و استفاده از مواد مخدر آورده بودن شلاق بزنن اون تخت هم واسه همین آورده بودن بیچاره محکوم شده بود به پرداخت 150 هزار تومن جریمه نقدی و 90 ضربه شلاق که شلاقشو تو میدون صبحگاه زدن یکی میزدو یکی میشمرد ... یک .. دو ... سه ..... ؛ خیلی سخته جلوی 2500 آدم یکی شلاق بخوره .
شلاقشو که خورد دستور تکبیر دادن دو سه تا از بچه ها تکبیر فرستاده بودند ولی بقیه سرشونو انداخته بودن پایین و تکبیر ندادن بقیه که دیدن حس و حال مرام و هم دردیه تکبیرشونو قطع کردن گرچه همه میدونستن حقشه ولی می گفتن به اندازه کافی تنبیه شده دیگه لازم نیست ما هم که مثل خودش سربازیم خوردش کنیم .
خدا نگهدار جهاد کربلا :
سه هفته سخت رو تو گروهان بودیم تازه به همه چی و همه جا عادت کرده بودیم که گفتن باید برید گروهان جدید ؛ خیلی ناراحت شده بودیم و از این نگران بودیم که نکنه بچه ها رو از هم جدا کنن ولی خوشبختانه فقط گروهانمو نو عوض کردن چند تا از بچه ها هم بالاجبار تقسیم شدن بین سه تا گروهان دیگه .
اون روز هیچوقت یادم نمیره ، فرمانده گفت برید وسایلتونو جمع کنین ما هم پتو و ملحفه و کوله هامونو جمع کردیمو جلوی اسایشگاه به صف شدیم . فرمانده هممونو جمع کرد و گفت : روزگار بازی های زیادی در میاره و اینم یکی از اوناست ،دلم میخواست ثمره کارمو ببینمو همتونو با درجه استواری و ستوانی بدرقه کنم بعدش گفت من دادو بیداد زیاد میکنم ولی هیچوقت برای سرباز گزارش رد نمیکنم که پروندش خراب شه و اینکه همه فرمانده ها اینطوری نیستنو مواظب خودمون باشیم .
یا یه حالت بغضی که علارغم میلش نمی تونست پنهانش کنه از همه حلالیت خواست و گفت برین ، بچه ها هم با هاش دست دادو ازش خدا حافظی کردن تو راه که با هم می رفتیم یکی هم خدمتی ها ( ترشیزی) داد میزد ماشالله . ماشالله ... بچه ها میگفتن ماشالله .. ماشالله به مردی .. بچه ها هم میگفتن ماشالله . همینو چند قدمی گفتیم تا اینکه از اونجا دور شدیم ، یکی از هم خدمتی ها میگفت آخراش که ما می رفتیم جناب سروان کلاشو آورده بود رو چشاش و کریه می کرد . من که اگه میدیدم بغضم میترکید .
اوقات سختی بود برای همه بچه ؛ عادت کردن به جای جدید وبه یه فرمانده دیگه با قوانین جدیدش . سخته واقعا ولی چاره ای نبود جز حرکت به جلو ، بالاخره پنج هفته باقی مونده رو باید یجوری گذروند .
حالا نکته جالب این نقل و انتقالات میدونی کجاست ؟!! اینجاست که فرمانده جدیدمون همون فرمانده ای که اولین روز ورودمون به پادگان به ما معرفی کرده بودند .
و ما پنج هفته پایانی و هیجان انگیز آموزشی رو تو گروهان جدیدمون یعنی گروهان ایثار از گردان عاشورا گذروندیم .
سلام گروهان جدید :
گروهان جدیدمون یه سیلو بود ، بعد از پل رودخونه آسایشگاه وسطی . تو این گروهانم خیلی زود به همه چی عادت کردیم، به آسایشگاه جدید ، اماکن نگهبانی و .... حتی به فرماندمونم عادت کردیم با اینکه فرمانده بد عنق و خیلی ترسویی بود که حتی نمیتونست حق سربازاشو بگیره . بچه ها اگه میخواستن میتونستن کاری بکنن که اونقدر درجه ای که رو دوشش مونده بود ازش بگیرن ( چون قبلا بچه های گروهانش کاری کردن که خلع درجه شه ) نمیدونم چرا ولی همه فرمانده ها باهاش مخالف بودن اصلا ضدش بودن و میخواستن سر به بدنش نباشه، همچین تهفه ای هم نبود ولی نمیدونم چرا . بخاطر همین مشنگ بازی هاش بچه های گروهان کلی درد سر کشیدن .. بگذریم .
تو این گروهان با بچه ها میدون تیر رفتیم با هم رفیتم اردوگاه تو ساعات خاموشی شلوغ کردیم با هم تنبیه شدیم خیلی کارا کردیم ولی هر کاری میکردیم با هم بودیم و دست همدیگرو داشتیم گر چه گاهگداری چند نفری دعوای مختصری با هم داشتن که اونم بخاطر فشار روحی بود که فرمانده ها و شایعات مختلف بهشون وارد میکردن
. تو آموزشی مخصوصا وقتی خدمت به هفته 5 میرسه شایعست که پشت سر هم میاد و پدر آدمو در میاره یکی میگه فردا میان دوره میدن یکی میگه فرماندهی جلسه گذاشته قرار از پنجشنبه 10 روز میان دوره بدن و این حرفا ولی از من میشنوی تا پاتو از پاگان نذاشتی بیرون و از شعاع 20 کیلو متری اون دور نشدی بی خیال مرخصی اصلا بی خیال شو دادن برو ندادن بمون .
تو مرخصی میان دوره که به ما هم دادن من یکی شانس خوبی نداشتم یعنی اصلا بد شانس یودم چون بومی ها رو نگه داشتن برای نگهبانی فکرشو بکن همه برن خونه شما بمونی نگهبان خب من تنها نبودم 22 نفر از بومی ها و بچه تهرانی ها موندیم نگهبان . هشت روز مرخصیمون بود که چهار روزشو ما نگهبان بودیم چهارر روزشو گروه 22 نفره بعدی البته نگهبانی هم که نبود چون اوقات اداری نبود و خورده بودیم به تعطیلات رحلت امام نگهبانی ها هم جیم بازی بود . گذشت و ما هم رفتیم خونه و چهار روز عین برق گذشت و دوباره برگشتیم پادگان ولی ایندفه چشم انتظار مرخصی پایان دوره بودیم و باز هم شایعه ماهرانه بچه ها که حتی تا فرماندهی کل کشور هم کشیده میشد . الانم که این مثلا خاطرات رو براتون مینوسیم تو مرخصی پایان دوره هستم چند روزش گذشته دو روزش مونده یعنی پس فردا باید برم سر یگان خدمتی .