دل نامه یا نامه دل

وضعیت
موضوع بسته شده است.

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي هفت سالگي
اي لحظه هاي شگفت عزيمت
بعد از تو هرچه رفت ، در انبوهي از جنون و جهالت رفت

بعد از تو پنجره که رابطه اي بود سخت زنده و روشن
ميان ما و پرنده
ميان ما و نسيم
شکست
شکست
شکست
بعد از تو آن عروسک خاکي
که هيچ چيز نمي گفت ، هيچ چيز بجز آب ، آب ، آب
در آب غرق شد.

بعد از تو ما صداي زنجره ها را کشتيم
و بصداي زنگ ، که از روي حرف هاي الفبا بر مي خاست
و به صداي سوت کارخانه هاي اسلحه سازي ، دل بستيم .

بعد از تو که جاي بازيمان زير ميز بود
از زير ميزها
به پشت ها ميزها
و از پشت ميزها
به روي ميزها رسيديم
و روي ميزها بازي کرديم
و باختيم، رنگ ترا باختيم ، اي هفت سالگي .

بعد از تو ما به هم خيانت کرديم
بعد از تو ما تمام يادگاري ها را
با تکه هاي سرب ، و با قطره هاي منفجر شده ي خون
از گيجگاه هاي گچ گرفته ي ديوارهاي کوچه زدوديم .
بعد از تو ما به ميدان ها رفتيم
و داد کشيديم :
" زنده باد ،،، مرده باد "

و در هياهوي ميدان ، براي سکه هاي کوچک آوازه خوان
که زيرکانه به ديدار شهر آمده بودند ، دست زديم.
بعد از تو ما که قاتل يکديگر بوديم
براي عشق قضاوت کرديم
و همچنان که قلب هامان
در جيب هايمان نگران بودند
براي سهم عشق قضاوت کرديم .

بعد از تو ما به قبرستان ها رو آورديم
و مرگ ، زير چادر مادربزرگ نفس ميکشيد
و مرگ ، آن درخت تناور بود
که زنده هاي اينسوي آغاز
به شاخه هاي ملولش دخيل مي بستند
ومرده هاي آن سوي پايان
به ريشه هاي فسفريش چنگ مي زدند
و مرگ روي ان ضريح مقدس نشسته بود
که در چهار زاويه اش ، ناگهان چهار لاله ي آبي
روشن شدند.


صداي باد مي آيد
صداي باد مي آيد، اي هفت سالگي

برخاستم و آب نوشيدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهاي جوان تو از هجوم ملخ ها چگونه ترسيدند.
چقدر بايد پرداخت
چقدر بايد
براي رشد اين مکعب سيماني پرداخت ؟

ما هرچه را که بايد
از دست داده باشيم ، از دست داده ايم
ما بي چراغ به راه افتاديم
و ماه ، ماه ، ماده ي مهربان ، هميشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ي يک پشت بام کاهگلي
و بر فراز کشتزارهاي جواني که از هجوم ملخ ها مي ترسيدند

چقدر بايد پرداخت؟...
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
و اين منم
زني تنها
در آستانه فصلي سرد
در ابتداي درک هستي آلوده ي زمين
و يأس ساده و غمناک اسمان
و ناتواني اين دستهاي سيماني .
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دي ماه است
من راز فصلها را ميدانم
و حرف لحظه ها را ميفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذيرنده
اشارتيست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد ميآمد
در کوچه باد ميآمد
و من به جفت گيري گلها ميانديشم
به غنچه هايي با ساقهاي لاغر کم خون
و اين زمان خسته ي مسلول
و مردي از کنار درختان خيس مي گذرد
مردي که رشته هاي آبي رگهايش
مانند مارهاي مرده از دو سوي گلو گاهش
بالا خزيده اند و در شقيقه هاي منقلبش آن هجاي خونين را
تکرار مي کنند
-سلام
- سلام
و من به جفت گيري گل ها ميانديشم


در آستانه فصلي سرد
در محفل عزاي آينه ها
و اجتماع سوگوار تجربه هاي پريده رنگ
و اين غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه مي شود به آن کسي که ميرود اينسان
صبور ،
سنگين ،
سرگردان .
فرمان ايست داد .
چگونه مي شود به مرد گفت که او زنده نيست ، او هيچوقت
زنده نبوده است.

 

ghxzy

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
دختری خرد شکایت سر کرد
که مرا حادثه بی مادر کرد
دیگری آمد و در خانه نشست
صحبت از رسم و ره دیگر کرد....
بقیشو دوست ندارم بنویسم...ولی شعر پروینه
...
 

ghazaliii

عضو جدید

ﻧﻴـﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ، ﺯﻣﻴﻦ ﺟﺎﻱ ﻗﺸﻨﮕﻲ ﻧﻴﺴــﺖ،
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺯﻣﻴﻨـــــــﻢ ﺧﻮﺏ ﻣﻲ ﺩﺍﻧــﻢ،
ﻛــــــﻪ ﺍينجا ﺟﻤﻌـــــــﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺍﺳــــــــــﺖﻭ
ﺩﻳﺪﻡ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﺭﺩ ﻛﻮﭼﻚ ﻧﺴﻴﻪ
ميدﺍﺩﻧـــــــــﺪ،
ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻗﺪﺭ ﻣــــﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﻮ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩﻣﻴﮕﻴﺮﻧــــــﺪ،
ﻧﻴـﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﭘﺸﻴﻤــــﺎﻥ ﻣﻴﺸﻮﻱ ﺍﺯ ﺁﻣـــــﺪﻥ! ﺑﺮﮔﺮد...!
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
منتقل شد تالار ادبیات
مدیران تالار خودشون هر جور صلاح میدونن انجام بدن:gol:
 

MAHDI.VALVE

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدایا به کی باید شکایت کرد
ما یه تاپیک داریم تو بخش گفتگوی آزاد درست شده تا حالا صد تا بلا سرش آوردید
حذف شده با مکافات برگشته تو بخش تفریحات رفته ،حالا هم که ادبیات
لطفا برشگردونید گفتگوی آزاد
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا درياب تو اي تنهاترين شاهد تو اي تنها در اين دنيا و هر دنيا بجز تو آشنايي من نمي‌يابم بجز تو تكيه‌گاه و همزباني من نمي‌خواهم مرا درياب تو ميداني كه من آرام و دلپاكم و ميداني كه قلبم جز به عشق تو و نام تو و ياد تو نخواهد زد و مي‌داني كه من ناخوانده مهماني در اين ظلمت‌سرا هستم مرا درياب كه من تنهاترين تنهاي بي‌سامان اين شهرم مرا بنگر.. مرا درياب قسم به راز چشمانم به‌ اقيانوس بي‌پايان رويايم به رنگ زرد به رنگ بي‌وفايي‌ها به عشق پاك به ايمانم به چين صورت مادر به دست خسته‌ي بابا به آه سرد تنهايي به قلب مرده‌ي زاغان به درد كهنه‌ي زندان به اشك حسرت روحم به راز سر به مُهر سينه‌ي اسبم اگر دستم بگيري و از اين زندان رها سازي برايت عاشقانه شعر خواهم گفت همين يك قلب پاكم را و روح بي‌قرارم را كه زنداني‌ست به تو اي مهربان تقديم خواهم كرد مرا از غربت زندان رها گردان نگاه بي‌پناهم بر در زندان تنهايي روح خسته‌ام خشكيد مرا درياب مرا درياب كه غمگينم

 

MAHDI.VALVE

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نباشی روز تاریکم یه اقیانوسه آتیشه
تموم غصه ی دنیا تو قلبم ته نشین می شه
دنیا رو بی تو نمی خوام یه لحظه
دنیا بی چشمات یه دروغ محضه
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
بالاخره،انسانی که در عشق میگدازد و با خدا بیعت کرده است،و در توحید حصار گرفته و جان جامه تقوی به تن دارد و به عرفان میبیند و به حکمت میفهمد و به دعامیخواهد و از عبادت به جوهر ربوبیت میرسد و در عشق میگدازد و در امر و نهی و هجرت و جهاد خود، انسان و جهان را دگر گونه میسازد

 

ghazaliii

عضو جدید
حتی اگه دستش تو دست کسی دیگه باشه...
صداش آرامش بخش کسی دیگه باشه...
آرزوهاش آرزوهای یکی دیگه باشه...
ولی هنوز این حس رو داری که :
وقتی کسی را دوست دارید، واژه تنهایی برایتان بی معناست.
 

ghazaliii

عضو جدید
پیراهن نگاه مرا مکش از پشت ....که بر میگردم...و بیخیال عزیزهای مصر و یعقوبهای چشم به راه،چنان به خود میفشارمت !که هفتادو هفت سال تمام ...باران ببارد و گندم درو کنیم ....*******
 

ghazaliii

عضو جدید
حتی اگه دستش تو دست کسی دیگه باشه...
صداش آرامش بخش کسی دیگه باشه...
آرزوهاش آرزوهای یکی دیگه باشه...
ولی هنوز این حس رو داری که :
وقتی کسی را دوست دارید، واژه تنهایی برایتان بی معناست.
وقتی کسی را دوست دارید، تحمل سختی ها برایتان
آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند. و
وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید برای
خوشحالی اش دست به هر کاری بزنید.
حتی به قیمت نبودنت توی زندگیش !
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
ه ئولين و ثمينِ باغچه‌بان چه بگويم؟ سخنی نيست. می‌وزد از سرِ اميد نسيمی،
ليک تا زمزمه‌يی سازکند

در همه خلوتِ صحرا
به ره‌اش
نارونی نيست.
چه بگويم؟ سخنی نيست.


پشتِ درهایِ فروبسته
شبِ از دشنه و دشمن پُر
به کج‌انديشی
خاموش
نشسته‌ست.
بام‌ها
زيرِ فشارِ شب
کج،
کوچه
از آمدورفتِ شبِ بدچشمِ سمج
خسته‌ست.


چه بگويم؟ سخنی نيست.
در همه خلوتِ اين شهر، آوا
جز ز موشی که دراند کفنی
نيست.

وندر اين ظلمت‌جا

جز سيانوحه‌یِ شومرده زنی
نيست.

ور نسيمی جنبد

به ره‌اش
نجوا را
نارونی نيست.

چه بگويم؟
سخنی نيست..
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
با چشم‌ها
ز حيرتِ اين صبحِ نابه‌جای
خشکيده بر دريچه‌یِ خورشيدِ چارتاق
بر تارکِ سپيده‌یِ اين روزِ پابه‌زای،
دستانِ بسته‌ام را،
آزاد کردم از
زنجيرهایِ خواب.


فرياد برکشيدم:

«ــ‌
اينک
چراغِ معجزه
مردم!
تشخيصِ نيم‌شب را از فجر
در چشم‌هایِ کوردلی‌تان
سويی به جای اگر
مانده‌ست آن‌قدر،
تا
از کيسه‌تان نرفته تماشا کنيد خوب
در آسمانِ شب
پروازِ آفتاب را!
با گوش‌هایِ ناشنوايی‌تان
اين طُرفه بشنويد:
در نيم‌پرده‌یِ شب
آوازِ آفتاب را!»


«ــديديم
(گفتند خلق، نيمی)
پروازِ روشن‌اش را. آری!»

نيمی به شادی از دل
فرياد برکشيدند:


«ــبا گوشِ جان شنيديم
آوازِ روشن‌اش را!»

باری
من با دهانِ حيرت گفتم:

«ــ
ای ياوه
ياوه
ياوه،
خلايق!
مست‌ايد و منگ؟ يا به‌تظاهر
تزوير می‌کنيد؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.
ور تائب‌ايد و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نيامده بانگی!»

هر گاوگندچاله دهانی
آتش‌فشانِ روشنِ خشمی شد:

«ــاين گول بين که روشنی‌یِ آفتاب را
از ما دليل می‌طلبد.»

توفانِ خنده‌ها...

«ــ
خورشيد را گذاشته،
می‌خواهد
با اتّکا به ساعتِ شماطه‌دارِ خويش
بيچاره خلق را متقاعدکند
که شب
از نيمه نيز برنگذشته‌ست.»

توفانِ خنده‌ها...
من
درد در رگان‌ام
حسرت در استخوان‌ام

چيزی نظيرِ آتش در جان‌ام
پيچيد.
سرتاسرِ وجودِ مرا
گويی
چيزی به‌هم‌فشرد
تا قطره‌يی به تفته‌گی‌یِ خورشيد
جوشيد از دو چشم‌ام.
از تلخی‌یِ تمامی‌یِ درياها
در اشکِ ناتوانی‌یِ خود ساغری زدم.


آنان به آفتاب شيفته‌بودند
زيرا که آفتاب
تنهاترين حقيقت‌ِشان بود
احساسِ واقعيت‌ِشان بود.
با نور و گرمی‌اش
مفهومِ بی‌ريایِ رفاقت بود
با تابناکی‌اش
مفهومِ بی‌فريبِ صداقت بود.

(ای کاش می‌توانستند
از آفتاب ياد بگيرند
که بی‌دريغ باشند
در دردها و شادی‌هاشان
حتا
با نانِ خشک‌ِشان.ــ
و کاردهای‌ِشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بيرون نياورند.)


افسوس!
آفتاب
مفهومِ بی‌دريغِ عدالت بود و
آنان به عدل شيفته بودند و

اکنون
با آفتاب‌گونه‌يی
آنان را
اين‌گونه
دل
فريفته‌بودند!


ای کاش می‌توانستم
خونِ رگانِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگريم
تا باورم کنند.

ای کاش می‌توانستم
ــ يک لحظه می‌توانستم ای کاش‌ــ
بر شانه‌هایِ خود بنشانم
اين خلقِ بی‌شمار را،
گِردِ حبابِ خاک بگردانم
تا با دو چشمِ خويش ببينند که خورشيدِشان کجاست
و باورم کنند.


ای کاش
می‌توانستم!
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم گرفته است
دلم گرفته است


به ايوان ميروم و انگشتانم را
بر پوست کشيده ي شب مي کشم
چراغ هاي رابطه تاريکند
چراغ هاي رابطه تاريکند


کسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد کرد
کسي مرا به ميهماني گنجشک ها نخاهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردني ست
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا توقف کنم،چرا؟
پرنده ها به ستوي جانب آبي رفته اند
افق عمودي است
افق عمودي است و حرکت : فواره وار
و در حدود بينش
سياره هاي نوراني ميچرخند
زمين در ارتفاع به تکرار ميرسد
و چاههاي هوايي
به نقب هاي رابطه تبديل ميشوند
و روز وسعتي است
که در مخيله ي تنگ کرم روزنامه نميگنجد
چرا توقف کنم؟
راه از ميان مويرگ هاي حيات مي گذرد
کيفيت محيط کشتي زهدان ماه
سلول هاي فاسد را خواهد کشت
و در فضاي شيميايي بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که ذوب ذره هاي زمان خواهد شد .
چرا توقف کنم؟
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها صداست که مي ماند

چرا توقف کنم،چرا؟
پرنده ها به ستوي جانب آبي رفته اند
افق عمودي است
افق عمودي است و حرکت : فواره وار
و در حدود بينش
سياره هاي نوراني ميچرخند
زمين در ارتفاع به تکرار ميرسد
و چاههاي هوايي
به نقب هاي رابطه تبديل ميشوند
و روز وسعتي است
که در مخيله ي تنگ کرم روزنامه نميگنجد
چرا توقف کنم؟
راه از ميان مويرگ هاي حيات مي گذرد
کيفيت محيط کشتي زهدان ماه
سلول هاي فاسد را خواهد کشت
و در فضاي شيميايي بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که ذوب ذره هاي زمان خواهد شد .
چرا توقف کنم؟


چه مي تواند باشد مرداب
چه مي تواند باشد جز جاي تخم ريزي حشرات فاسد
افکار سردخانه را جنازه هاي باد کرده رقم مي زنند .
نامرد ، در سياهي
فقدان مرديش را پنهان کرده است
و سوسک ....آه
وقتي که سوسک سخن مي گويد .
چرا توقف کنم؟
همکاري حروف سربي بيهوده ست .
همکاري حروف سربي
انديشه ي حقير را نجات خواهد داد .
من از لاله ي درختانم
تنفس هواي مانده ملولم ميکند
پرنده اي که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر
بسپارم


نهايت تمامي نيروها پيوستن است ، پيوستن
به اصل روشن خورشيد
و ريختن به شعور نور
طبيعي است
که آسياب هاي بادي ميپوسند
چرا توقف کنم؟
من خوشه هاي نارس گندم را
به زير پستان ميگيرم
و شير مي دهم
صدا ، صدا ، تنها صدا
صداي خواهش شفاف آب به جاري شدن
صداي ريزش نور ستاره بر جدار مادگي خاک
صداي انعقاد نطفه ي معني
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا ، صدا ، صدا ، تنها صداست که ميماند


در سرزمين قد کوتاهان
معيارهاي سنجش
هميشه بر مدار صفر سفر کرده‌اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت ميکنم
و کار تدوين نظامنامه نيست


مرا به زوزه ي دراز توحش
درعضو جنسي حيوان چکار
مرا به حرکت حقير کرم در خلاء گوشتي چکار
مرا تبار خوني گل ها به زيستن متعهد کرده است
تبار خوني گل ها ميدانيد ؟

فروغ فرخزاد
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه شب با دلم کسي مي گويد
«سخت آشفته اي زديدارش
صبحدم با ستارگان سپيد
مي رود، مي رود، نگهدارش»

من به بوي تو رفته از دنيا
بي خبر از فريب فرداها
روي مژگان نازکم مي ريخت
چشمهاي تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهاي تو داغ
گيسويم در تنفس تو رها
مي شکفتم ز عشق و مي گفتم
«هر که دلداده شد به دلدارش
ننشيند به قصد آزارش
برود، چشم من به دنبالش
برود، عشق من نگهدارش»

آه، اکنون تو رفته اي و غروب
سايه مي گسترد به سينهء راه
نرم نرمک خداي تيرهء غم
مي نهد پا به معبد نگهم
مي نويسد به روي هر ديوار
آيه هائي همه سياه سياه
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
آه اي زندگي منم که هنوز
با همه پوچي از تو لبريزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگريزم

همه ذرات جسم خاکي من
از تو، اي شعر گرم، در سوزند
آسمانهاي صاف را مانند
که لبالب ز بادهء روزند


با هزاران جوانه مي خواند
بوتهء نسترن سرود ترا
هر نسيمي که مي وزد در باغ
مي رساند به او درود ترا

من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهاي رويايي
در دو دست تو سخت کاويدم
پر شدم، پر شدم، ز زيبائي

پر شدم از ترانه هاي سياه
پر شدم از ترانه هاي سپيد
از هزاران شراره هاي نياز
از هزاران جرقه هاي اميد

حيف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمني نظر کردم
پوچ پنداشتم فريب ترا
ز تو ماندم، ترا هدر کردم


غافل از آن که تو بجائي و من
همچو آبي روان که در گذرم
گمشده در غبار شوم زوال
ره تاريک مرگ مي سپرم

آه، اي زندگي من آينه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ من بنگرد در من
روي آئينه ام سياه شود


عاشقم، عاشق ستارهء صبح
عاشق ابرهاي سرگردان
عاشق روزهاي باراني
عاشق هر چه نام تست بر آن


مي مکم با وجود تشنهء خويش
خون سوزان لحظه هاي ترا
آنچنان از تو کام مي گيرم
تا بخشم آورم خداي ترا!
 

amireza_2000

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
پس از تو رنگ گلهاهم فریب است.
پس از تو روزگارم بی فروغ است.
که میگوید پس از تو زنده هستم.
دروغ است هرکه میگوید دروغ است.
 

MAHDI.VALVE

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوستای گلم فردا 24 شهریور تولد دوست خوبم نگینه پارسال براش تولد گرفتیم نمیدونم هنوزم رسم هست تولد بگیرن تو باشگاه .
در هر صورت نگین جان تولدت مبارک
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز من ماندم و خلوتي سرد

خاطراتي ز بگذشته اي دور

ياد عشقي كه با حسرت و درد

رفت و خاموش شد در دل گور



روي ويرانه هاي اميدم

دست افسونگري شمعي افروخت

مرده ئي چشم پرآتشش را

از دل گور بر چشم من دوخت



ناله كردم كه اي واي، اين اوست

در دلم از نگاهش، هراسي

خنده اي بر لبانش گذر كرد

كاي هوسران، مرا مي شناسي



قلبم از فرط اندوه لرزيد

واي بر من، كه ديوانه بودم

واي بر من، كه من كشتم او را

وه كه با او چه بيگانه بودم



او به من دل سپرد و بجز رنج

كي شد از عشق من حاصل او

با غروري كه چشم مرا بست

پا نهادم بروي دل او



من به او رنج و اندوه دادم

من به خاك سياهش نشاندم

واي بر من، خدايا، خدايا

من به آغوش گورش كشاندم



در سكوت لبم ناله پيچيد

شعله شمع مستانه لرزيد

چشم من از دل تيرگي ها

قطره اشكي در آن چشم ها ديد



همچو طفلي پشيمان دويدم

تا كه درپايش افتم به خواري

تا بگويم كه ديوانه بودم

مي تواني به من رحمت آري



دامنم شمع را سرنگون كرد

چشم ها در سياهي فرو رفت

ناله كردم مرو، صبر كن، صبر

ليكن او رفت، بي گفتگو رفت



واي بر من، كه ديوانه بودم

من به خاك سياهش نشاندم

واي بر من، كه من كشتم او را

من به آغوش گورش كشاندم
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
در سرزمين غربت مردن چه سود دارد؟
با مردمان بي دل، گفتن چه سود دارد؟
با آسمان خسته، با ابر دلشكسته، با درد ريشه بسته، رستن چه سود دارد؟
بودم به عشق ياران، عمري در اين بيابان، وقتي كه دلبري نيست ماندن چه سود دارد؟
 

ghazaliii

عضو جدید

تو بی من تنگدل، من بی تو دل تنگ / جدایی بین ما فرسنگ فرسنگ

فلک دوری به یاران می پذیرد / به خورشیدش بماند داغ این ننگ . . .
 

ghazaliii

عضو جدید
قاصد که ازو به من خبر هیچ نگفت

گفتم که: تو را یار مگر هیچ نگفت؟

گفتا که: چرا، بگفتم آن گفته بگو

آهی به لب آورد و دگر هیچ نگفت . . .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا