مرگ چه لغت بیمناک وشورانگیزی است !از شنیدن ان احساسات جانگدازی به انسان دست میدهد .خنده را از لب می زدایدد شادمانی را از دل میبرد تیرگی وافسردگی آورده وهزار گونه اندیشه های پریشان از جلو چشم میگذراند
زندگانی از مرگ جدایی ناپذیر است تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود .از ستاره آسمان تا کوچکترین ذره روی زمین دیر یا زود میمیرند .سنگها وگیاهان هرکدام پی درپی بدنیا آمده وبه سرای نیستی رهسپار شده ودر گوشه فراموشی مشتی گرد وغبار میگردند.
مرگ همه هستی را به یک چشم نگریسته و سر نوشت آنها را یکسان میکند نه توانگر میشناسد ونه گدا نه پستی ونه بلندی.ودر مغاک تیره آدمیزاد گیاه وجانور را در پهلوی یکدیگر میخواباند.تنها در گورستان است که دژخیمان وخونخواران از بیدادگری خود دست میکشند وبیگناهان شکنجه نمیشوند .وبزرگ وکوچک در خواب شیرینی غنوده اند .چه خواب آرام وگواریی که روی بامداد را نمیبینند
هنگامی که آزمایش سخت ودشوار زندگی چراغهای فریبنده جوانی را خاموش کرده سرچشمه مهربانی خشک شده .سردی وتاریکی وزشتی گریبانگیر میگردد اوست که چاره میبخشد و اوست که اندام خمیده سیمای پر چین تن رنجور را در خوابگاه آسایش مینهد.
ای مرگ تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش میکشد .نوازش میکند و میخواباند