بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

مریم1991

عضو جدید
شب تنهایی خوب

شب تنهایی خوب

گوش کن جاده صدا میزند از دور قدم های تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلک ها را بتکان
کفش به پا کن
و بیا
و بیا تا جایی
که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندان تو را
مثل یک قطعه آواز به خود جذب کند.
در آنجا پارسایی است که تو را خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که
از حادثه عشق تر است!
سپهری
 

arc_neda

عضو جدید
من سکوتم همه حرف است

من سکوتم حرف است
حرفهايم حرف است
خنده هايم حرف است
کاش مي دانستي
مي توانم همه را پيش تو تفسير کنم
کاش ميدانستي کاش مي فهميدي
کاش و صد کاش نميترسيدي
که مبادا که دلت پيش دلم گير کند
کاش مي دانستي
چه غريبانه به دنبال دلم خواهي گشت
در زماني که براي دردت
سينه دلسوزي نيست
تازه خواهي فهميد
مثل من هرگز نيست...
سکوت دردناکترین پاسخ من به بی وفایی های توست!
 

arc_neda

عضو جدید
کاش پرده میفهمید تا زمانیکه پنجره باز است ،فرصت رقصیدن دارد

کاش پرده میفهمید تا زمانیکه پنجره باز است ،فرصت رقصیدن دارد

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب.

ما دو مسافر بودیم، من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد.

او بار شراب داشت، و من ، به جست و جوی شراب آمده بودم.

او شراب فروش بود، و من، مشتری ِ مسلّم ِ مطاع ِ او بودم.

و هردو به یک شهر می رفتیم

و هردو به یک میهمان سرای.

به راستی که ما برای هم بودیم

و برای هم آمده بودیم...
 

arc_neda

عضو جدید
من عادت کرده ام به اخم هایت

من عادت كرده ام
به اخم هايت
به نگاه هاي سردت
به چاي نخورده و سرد شده ات روي ميز

اما هنوز به يك چيز عادت نكرده ام
به مرد جوان همسايه
كه گاهي از پنجره روبرو
برايم لبخند مي‏فرستد

يادم باشد
اين بار كه باز نگاه تو سردتر از
چاي نخورده ات بود
عادتم را تغيير بدهم!
 

نارون آبي

عضو جدید
]ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادی‌ام بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی‌ها کرده پاک

ای تپش‌های تن سوزان من
آتشی در سایۀ مژگان من
ای ز گندم‌زارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه‌ها پُر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

این دلِ تنگِ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟

ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی‌انگاشتم

درد تاریکی‌ست دردِ خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه‌دل سینه‌ها
سینه آلودن به چرکِ کینه‌ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کفِ طرارها
گم‌شدن در پهنۀ بازارها

آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه‌ام را آب، تو
بستر رگ‌هام را سیلاب، تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدم‌هایت قدم‌هایم به‌راه

ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه‌هام از هُرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه‌زارانِ تنم

آه، ای روشن طلوع بی‌غروب
آفتاب سرزمین‌های جنوب
آه، آه ای از سحر شاداب‌تر
از بهاران تازه تر، سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگی‌ست
چلچراغی در سکوت و تیرگی‌ست
عشق چون در سینه‌ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با "من" زیستم

ای لبانم بوسه گاه بوسه‌ات
خیره چشمانم به راه بوسه‌ات
ای تشنج‌های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می‌خواهم که بشکافم ز هم
شادی‌ام یک‌دم بیالاید به غم
آه می‌خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای

این دلِ تنگِ من و این دود عود؟
در شبستان، زخمه‌های چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟

ای نگاهت لای‌لای سِحر بار
گاهوار کودکان بی‌قرار
ای نفس‌هایت نسیم نیم‌خواب
شُسته از من لرزه‌های اضطراب
خُفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من

ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
 

نارون آبي

عضو جدید
هیچ کس ویرانیم را حس نکرد...



وسعت تنهائیم را حس نکرد...



در میان خنده های تلخ من...



گریه پنهانیم را حس نکرد...



در هجوم لحظه های بی کسی...



درد بی کس ماندنم را حس نکرد...



آن که با آغاز من مانوس بود...



لحظه پایانیم را حس نکرد
 

نارون آبي

عضو جدید
روزی که دلم پیش دلت بود گرو
دستان مرا سخت فشردی که نرو
روزی که دلت به دیگری مایل شد
کفشان مرا جفت نمودی که برو
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست

میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست

عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست

مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست

اگر عداوت و جنگست در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبتست و صفاست

هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست

غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست

نمی‌توانم بی او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمی‌توانم خاست

جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست

مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
و گر کنند ملامت نه بر من تنهاست

هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند
ضرورتست که گوید به سرو ماند راست

به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست

خوشست با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان می‌رسد امید دواست

بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوشست که امید رحمت فرداست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دستم به ماه میرسد امشب اگر که عشق
دست مرا دوباره بگیرد مگر که عشق
کاری کند که آینه ها منعکس کنند
تصویر شانه های من و صد تبر که عشق
خود جار میزند که تو ای آدم غریب
از سیبهای تازه بیاور خبر که عشق
در قالب قشنگترین قصه های ناب
اعلام میکند مترس از خطر که عشق
یادت می آید اینکه به ما گفت از نخست
دیوانه باش و عاشق دیوانه تر که عشق
معنی نمیدهد مگر از این جهان گنگ
یک راه تازه رسم کنی تا به در که عشق:heart:
 

solar flare

مدیر بازنشسته
بی تو، مهتاب‌ شبی ، باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانة جانم ، گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید :

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه، محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ‌ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دلداده به آواز شباهنگ

یادم آید ، تو به من گفتی : از این عشق حذر کن

لحظه ‌ای چند بر این آب نظر کن ،

آب ، آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است ،

باش فردا ، که دلت با دگران است !

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم :‌ حذر از عشق !؟ – ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم

نتوانم

روز اول ، که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم …

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم ، نتوانم !

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ، ناله تلخی زد و بگریخت …

اشک در چشم تو لرزید ،

ماه بر عشق تو خندید !

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم …

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
 

Reyhana.A

کاربر بیش فعال
از دل افروز ترين روز جهان،

خاطره اي با من هست.

به شما ارزاني :



سحري بود و هنوز،

گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .

گل ياس،

عشق در جان هوا ريخته بود .

من به ديدار سحر مي رفتم

نفسم با نفس ياس درآميخته بود .

***

مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !

بسراي اي دل شيدا، بسراي .

اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !

تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !



آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،

روح درجسم جهان ريخته اند،

شور و شوق تو برانگيخته اند،

تو هم اي مرغك تنها، بسراي !



همه درهاي رهائي بسته ست،

تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !

بسراي ... ))



من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم !

***

در افق، پشت سرا پرده نور

باغ هاي گل سرخ،

شاخه گسترده به مهر،

غنچه آورده به ناز،

دم به دم از نفس باد سحر؛

غنچه ها مي شد باز .



غنچه ها مي رسد باز،

باغ هاي گل سرخ،

باغ هاي گل سرخ،

يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست !
چون گل افشاني لبخند تو،

در لحظه شيرين شكفتن !

خورشيد !

چه فروغي به جهان مي بخشيد !

چه شكوهي ... !

همه عالم به تماشا برخاست !



من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم !

***

دو كبوتر در اوج،

بال در بال گذر مي كردند .



دو صنوبر در باغ،

سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند .

مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور

رو نهادند به دروازه نور ...



چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،

در سرا پرده دل

غنچه اي مي پرورد،

- هديه اي مي آورد -

برگ هايش كم كم باز شدند !

برگ ها باز شدند :

ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !

با شكوفائي خورشيد و ،

گل افشاني لبخند تو،

آراستمش !

تار و پودش را از خوبي و مهر،

خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :

(( دوستت دارم )) را

من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !

***

اين گل سرخ من است !

دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،

كه بري خانه دشمن !

كه فشاني بر دوست !

راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !



در دل مردم عالم، به خدا،

نور خواهد پاشيد،

روح خواهد بخشيد . »



تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !

اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،

نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !

« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !

« دوستت دارم » را با من بسيار بگو !
 

مریم1991

عضو جدید
صدا
شبی سراسر وحشت و
شبی که مرگ چه آسان دیده میشد
اما
صدایی دلنشین و گرم
صدایی پر از امید و اشتیاق
در ذهن پیکر بی جان نشست
نمی شناسمت!
نمی بینمت!
نیستی!
اما چه آرام صدایت صبحی دیگر برایم آفرید
با صدایت بود که
زندگی را دوباره الهام گرفتم!
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای عطر بهار زندگانی .
ای ماه شکفته ی دل افروز .
ای پیک دیار عشق و مستی .
ای جام شراب خنده آموز .

یک لحظه بپیچ در مشامم .
یک شب بنشین بر آسمانم .
یک بار بزن در نیازم .
یک جرعه بریز بر زبانم .
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر كه بيهده زيباست شب
براي چه زيباست
شب
براي كه زيباست؟-
شب و
رود بي انحناي ستارگان
كه سرد مي گذرد.
و سوگواران دراز گيسو
بر دو جانب رود
ياد آورد كدام خاطره را
با قصيده نفسگير غوكان
تعزيتي مي كنند
به هنگامي كه هر سپيده
به صداي هما و از دوازده گلوله
سوراخ
مي شود؟
***
اگر كه بيهده زيباست شب
براي كه زيباست شب
براي چه زيباست؟
احمد شاملو
 

مریم1991

عضو جدید
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره سرخ گلو می خواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم
ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است.
 

joline

عضو جدید
همشو حفظ نیستم و حال هم ندارم بنویسم فقط اسمشو میگم
شعر کوچه از فریدون مشیری
عاشق این شعرم
 

golkar.sepid

عضو جدید
بار الها چه کنم زین همه دشواری دل
محرمی نیست دهم شرح و غم و زاری دل
بقیه بعدا
 

آیورودا

عضو جدید
کاربر ممتاز
گرد گلزار رخ توست غبار خط ریحان
چون نگارین خط تصویر به دیباچه ی قران
ای لبت آیه رحمت دهنت نقطه ایمان
هان نحالستو زنخدانو سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایا
تافکندم به سر کوی وفا وقت اقامت
عمر بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت
سروجان و زر و جاهم همه گورو به سلامت
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است
تحمل نکنم بار جدایی
 

R@mtin.eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی ، گرمی دل های به هم پيوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .

در ضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز ،
عطر جان‌پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزيده است هنوز
دانه ها را بايد از نو كاشت .
آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان
خرج می بايد كرد .
رنج می بايد برد .
دوست می بايد داشت !


فریدون مشیری
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در شب ترديد من، برگ نگاه !
مي روي با موج خاموشي كجا ؟
ريشه ام از هوشياري خورده آب:
من كجا، خاك فراموشي كجا .
***
دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب .
پرتويي آيينه را لبريز كرد:
طرح من آلوده شد با آفتاب .
***
اندهي خم شد فراز شط نور:
چشم من در آب مي بيند مرا.
سايه ترسي به ره لغزيد و رفت .
جويباري خواب مي بيند مرا .
***
در نسيم لغزشي رفتن به راه،
راه، نقش پاي من از ياد برد .
سرگذشت من به لب ها ره نيافت:
ريگ باد آورده اي را باد برد.
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حافظ

حافظ

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوستدارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت
خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب
بیمار باز پرس که در انتظارمت
صد جوی آب بسته‌ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت
خونم بریز و از غم هجرم خلاص کن
منت پذیر غمزه خنجر گذارمت
می‌گریم و مرادم از این سیل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمت
بارمده از کرم سوی خود تا به سوز دل
در پای دم به دم گهر از دیده بارمت
حافظ شراب وشاهد و رندی نه وضع توست
فی الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت ...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگر ز چشم تو ای آشنا نیفتادم
بگیر دست مرا تا ز پا نیفتادم

کشانده صحبت مستان به کافرستانم
مگو به کنج شبستان چرا نیفتادم

به من ببخش اگر از رسم عشق بی خبرم
که من هنوز در این شیوه جا نیفتادم

به یُمن یاد تو هنگام برگ ریز خزان
بسان موسم گل از نوا نیفتادم

هزار شکر خدا را که در تمامی عمر
ز یاد تو نفسی هم جدا نیفتادیم

به خاک راه افتادم ، بلی ، ولی هرگز
به پای بوسی اهل ریا نیفتادم

ببخش شعله ی شوقی چراغ چشمم را
اگر ز چشم تو ای آشنا نیفتادم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من مستم
من مستم و ميخانه پرستم
راهم منماييد
پايم بگشاييد
وين جام جگرسوز مگيريد ز دستم
مي لاله و باغم
مي شمع و چراغم
مي همدم من همنفسم عطر دماغم
خوش رنگ خوش آهنگ
لغزيده بهه جامم
از تلخي طعم وي انديشه مداريد
گواراست به کامم
در ساحل اين آتش
من غرق گناهم
همراه شما نيستم اي مردم بنگر
مننامه سياهم
فرياد رسا ! در شب گسترده پر و بال
از آتش اهريمن بدخو به امان دار
هم ساغر پرمي
هم تاک کهن سال
کان تاک زرافشان دهدم خوشه زرين
وين ساغر لبريز
اندوه زدايد ز دلم با مي ديرين
با آن که در ميکده را باز ببستند
با آن که سبوي مي ما را بشکستند
با آن که گرفتند ز لب توبه و پيمانه ز دستم
با محتسب شهر بگوييد که هشدار
هشدار که من مست مي هر شبه هستم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تاريكي، پيچك وار، به چپرها پيچيد، به حناها، افراها.

و هنوز، ما در كشت، در كف داس.

ما مانديم،تا رشته شب از گرد چپرها وا شد، فردا شد.

روز آمد و رفت.

تاريكي، پيچك وار، به چپرها پيچيد، به حناها، افراها.

و هنوز، يك خوشه كشت، در خور چيدن نه، ياد رسيدن نه.

و هزاران روز، و هزاران بار

تاريكي، پيچك وار، به چپرها پيچيد، به حناها، افراها.

پايان شبي، ما در خواب، يك خوشه رسيد، مرغي چيد.

آواز پرش بيداري ما: ساقه لرزان پيام.
 

tinou

عضو جدید
لبخند چشم تو
تنها دلیل من که خدا هست و این جهان زیباست
وین حیات عزیز و گرانبها ست

لبخند چشم توست
هرچند با تبسم شیرینت آنچنان از خویش میروم که نمیبینمش درست
لبخند چشم تو در چشم من وجود خدا را آواز میدهد
درجسم من تمامی روح حیات را پرواز میدهد
جان مرا که دوریت از من گرفته است

شیرین و خوش دوباره به من باز میدهد
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلتنگی
خوشة انگور سیاه است
لگدکوبش کن
لگدکوبش کن
بگذار ساعتی
سربسته بماند
مستت می‌کند اندوه ...


شمس لنگرودی
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا