انسان باشیم
دانه می چید کبوتر ،
به سرافشانی بید
لانه می ساخت پرستو
به تماشا خورشید.
صبح از برج سپیداران، می آمد باز
روز ، با شادی گنجشکان ، می شد آغاز.
نغمه سازان سراپرده ی دستان و نوا
روی این سبزه ی گسترده سراپرده رها.
دشت ، هم چون پر پروانه پر از نقش و نگار
پر زنان هرسو پروانه ی رنگین بهار .
هست و من یافته ام در همه ذرات، بسی
روح شیدای کسی ، نور و نسیم نفسی !
می دمد در همه، این نور نوازش گر پاک
می وزد بر همه ، این نور و نسیم از دل خاک !
چشم اگر هست به پیدا و ناپیدا باز
نیک بیند که چه غوغاست در این چشم انداز :
مهر، چون مادر ، می تابد ، سرشار از مهر
نور می بارد از آینه ی پاک سپهر
می تپد گرم ، هم آواز زمان ، قلب زمین
موج موسیقی رویش! چه خوش افکنده طنین .
ابر، می آید سر تا پا ایثار و نثار
سینه ریزش را می بخشد بر شالیزار
رود ، می گرید تا سبزه بخندد شاداب
آب، می خواهد جاری کند از چوب، گلاب !.
خاک، می کوشد تا دانه نماید پرواز !
باد، می رقصد تا غنچه بخواند آواز !
مرغ، می خواند تا سنگ نباشد دلتنگ
مهر، می خواهد تا لعل بسازد از سنگ !
تاک، صد بوسه ز خورشید رباید از دور
تا که صد خوشه چو خورشید برآرد انگور !
سرو، نیلوفر نشکفته ی نوخاسته را
می دهد یاری کز شاخه بیاید بالا !
سرخوشانند، ستایش گر خورشید و زمین
همه مهر است و محبت ، نه جدال است و نه کین .
اشک می جوشد در چشمه ی چشمم ناگاه
بغض می پیچد در سینه ی سوزانم ، آه!
پس چرا ما نتوانیم که این سان باشیم ؟
به خود آییم و بخواهیم که :
انسان باشیم!
دانه می چید کبوتر ،
به سرافشانی بید
لانه می ساخت پرستو
به تماشا خورشید.
صبح از برج سپیداران، می آمد باز
روز ، با شادی گنجشکان ، می شد آغاز.
نغمه سازان سراپرده ی دستان و نوا
روی این سبزه ی گسترده سراپرده رها.
دشت ، هم چون پر پروانه پر از نقش و نگار
پر زنان هرسو پروانه ی رنگین بهار .
هست و من یافته ام در همه ذرات، بسی
روح شیدای کسی ، نور و نسیم نفسی !
می دمد در همه، این نور نوازش گر پاک
می وزد بر همه ، این نور و نسیم از دل خاک !
چشم اگر هست به پیدا و ناپیدا باز
نیک بیند که چه غوغاست در این چشم انداز :
مهر، چون مادر ، می تابد ، سرشار از مهر
نور می بارد از آینه ی پاک سپهر
می تپد گرم ، هم آواز زمان ، قلب زمین
موج موسیقی رویش! چه خوش افکنده طنین .
ابر، می آید سر تا پا ایثار و نثار
سینه ریزش را می بخشد بر شالیزار
رود ، می گرید تا سبزه بخندد شاداب
آب، می خواهد جاری کند از چوب، گلاب !.
خاک، می کوشد تا دانه نماید پرواز !
باد، می رقصد تا غنچه بخواند آواز !
مرغ، می خواند تا سنگ نباشد دلتنگ
مهر، می خواهد تا لعل بسازد از سنگ !
تاک، صد بوسه ز خورشید رباید از دور
تا که صد خوشه چو خورشید برآرد انگور !
سرو، نیلوفر نشکفته ی نوخاسته را
می دهد یاری کز شاخه بیاید بالا !
سرخوشانند، ستایش گر خورشید و زمین
همه مهر است و محبت ، نه جدال است و نه کین .
اشک می جوشد در چشمه ی چشمم ناگاه
بغض می پیچد در سینه ی سوزانم ، آه!
پس چرا ما نتوانیم که این سان باشیم ؟
به خود آییم و بخواهیم که :
انسان باشیم!