لطایف اخلاقی

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایت اول
تقرب به سوی سگ

مرحوم هیدجی ، محشی منظومه ملاهادی ، دیوانی دارد، او قضیه جالبی نقل می کند، می گوید:

مقدسی بود در محله ای و یا روستایی ، شبی برای عبادت به مسجد رفت . مسجد خالی بود، دو رکعت نماز که به جا آورد،
صدای خش خشی از گوشه های مسجد شنید، با خود گفت : پس من تنها در مسجد نیستم ، کس ‍ دیگری هم گویی در مسجد هست ، سپس شیطان او را وسوسه کرد و شروع کرد با صدای بلدتر نماز خواندن ((ولا الضالین )) را با مدّ تمام کشیدن ! به خیال این که فردا آن ناآشنا، در ده و محلّه منتشر می کند که فلانی ، دیشب در مسجد، تا صبح مشغول راز و نیاز بود و نماز نافله به جا می آورد.
این مقدس مآب بیچاره ، به همین خیال ، حتی شب را هم به منزل نرفت و تا صبح مشغول نماز و راز بود. صبح که هوا روشن شد، وقتی که خواست از مسجد خارج شود، دید سگی نحیف و ضعیف از گوشه شبستان آمد و از در بیرون رفت . یک باره فهمید که همه آن خش خش ها، از این سگ بوده که از سرمای شب ، به داخل مسجد پناه آورده است و همه نماز نافله ها و گریه ها و اشکهای جناب مقدس هم به جای تقربا الی الله ، تقربا الی الکلب بوده است .(1)

نقل از ایت الله حسن زاده آملی
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایت دوم
تجسّم مهربانی

حضرت آیت اللّه حاج میرزا جواد آقا تهرانی (رض) با همه مهربان بود و خوش رفتار. هیچ كس را نیازرد، حتّی آزار موری را تاب نمی آورد.
این جریان كه از خانواده ایشان نقل شده معروف است : آخر شبی از مسافرت برمی گردند. دیروقت است و موقع خواب و استراحت . به ملاحظه اینكه خانواده ناراحت و بدخواب نشوند از كوبیدن در خودداری می كند. پشت در تكیه می زند و منتظر می ماند.
پس از لحظاتی همسر ایشان كه مشغول خواب و استراحت بوده اند در عالم رؤ یا می بینند كه كسی به او می گوید: برخیز! برخیز و در منزل را بگشای ! همسر محترمه میرزا جواد آقا از خواب بلند می شود و در را باز می كند و می بیند میرزا پشت در است . سؤ ال می كند: آقا! حال كه از سفر آمده اید پس چرا در نزدید؟ آقا می فرماید: دیدم نیمه شب است و دیروقت ، نخواستم اسباب زحمت شما را فراهم كنم !

هرگز از كسی به بدی یاد نكرد و به احدی رخصت غیبت نمی داد.
اگر كسی به قصد غیبت لب می تكاند می فرمود: یا باید در گوش خود پنبه ای بگذارم كه اظهارات شما را نشنوم و یا از خدمتتان مرخص شوم !
دلا معاش چنان كن كه گر بلغزد پای فرشته ات به دو دست دعا نگهدارد
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
حكايت سوم
پیلی بر سر چشمه

پیلی را آوردند بر سر چشمه ای، آب خورد . خود را در آب می دید و می رمید . او می پنداشت که از دیگری می رمد، نمی دانست که از خود می رمد .
همه اخلاق بد، از ظلم و کین و حسد و حرص و بی رحمی و کبر، چون در توست، نمی رنجی; چون آن را در دیگری می بینی، می رمی و می رنجی
.

فیه مافیه، ص 24 و 23
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی حضرت عيسی ( عليه السلام ) خطاب به حواريون خود گفت : « من حاجتی دارم که می خواهم آن را درباره شما عملی سازم. » آنگاه ، برخاسته و پای يکايک آنها را شست. حواريون گفتند : « ای روح خدا! شما استحقاق داشتيد که ما پايتان را بشوييم. »

عيسی ( عليه السلام ) در پاسخ فرمودند : «
سزاوارترين مردم به خدمتگزاری شخص عالم است. من اينگونه با شما تواضع کردم تا بعد از من با مردم اينچنين کنيد. با تواضع ، حکمت رشد کرده و آبياری می گردد ؛ اما ، تکبر آفت علم و مانع نمو آن است ؛ همچنان که دانه در دشت هموار می رويد و نه در ميان کوههای سنگی. »
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
در مذمت بدگویی

نقل است که حضرت رسول صلی الله علیه و آله وسلم به اصحاب فرمود: آیا می خواهید خبر دهم شما را که بدترین قوم کدامند؟

گفتند: بلی یا رسول اللّه . آن حضرت فرمود: سخن چینان و دروغ گویان باشند که چیزی بگویند تا دل دو مؤمن را از هم برنجانند و فتنه در میان مسلمانان به هم رسانند و سخن بد درباره برادر مؤمن را باور کنند، آنها بدترین قوم اند که بدی زنان خود و حرف آن ها را پیش کسان گویند.

* * *
آورده اند که شخصی خواست زن خود را طلاق دهد. دوستی داشت، از او پرسید که ای برادر! عیب زن تو چیست که او را طلاق می دهی؟

گفت: ای برادر! بدترین و شقی ترین مردان کسی است که عیب زن خود پیش کسان گوید، و در حدیث آمده که هرکس عیب زن خود را با دیگران بگوید یا با زبان تهمت دروغ بندد، آن دو فرشته که موکل اعمال اویند، بر او لعنت کنند و دلش را از زنگ غفلت سیاه گردانند. پس من چگونه عیب زن خود را پیش تو باز گویم؟

آن مرد چون این حدیث بشنید خاموش شد و حرفی نزد. بعد از آن که طلاقش داد پس از مدتی که به شوهر دیگر رفت، آن دوست باز به او گفت: اکنون او زن دیگری شد، الحال بگو که او چه عیب داشت که تو او را طلاق دادی؟


گفت: تو را چه بر این داشت که به تحقیق عیب زنان دیگران را می کنی؟ از خدا نمی ترسی ما را چه کار به زنان مردم؟ شاید دروغ باشد.
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارتکاب منکر به نام نهی از منکر


می گویند در زمان ریاست مرحوم آقا نجفی اصفهانی یک روز عده ای که نام طلبه روی خود گذاشته بودند ولی طلبه واقعی نبودند (طلاب واقعی همیشه از اینگونه اعمال و ماجراها خود را دور نگه می داشتند) در حالی که نفس می زدند و یک دایره شکسته و یک دمبک شکسته در دست داشتند آمدند به منزل مرحوم آقا نجفی.
ایشان پرسیدند چه خبر است؟ از کجا می آئید؟ اینها چیست در دست شما؟

گفتند در مدرسه بودیم که به ما اطلاع دادند در چندین خانه آنطرف مدرسه مجلس عروسی است و در آنجا دایره و دمبک می زنند. از پشت بام مدرسه از روی بامهای خانه ها از این پشت بام به آن پشت بام رفتیم تا به آن خانه رسیدیم. داخل آن خانه شدیم و مردم را زدیم و دایره و دمبک آنها را شکستیم. یکی از آنها جلو و آمد و گفت: من خودم رفتم جلو سیلی محکمی به گوش عروس زدم.


مرحوم آقا نجفی گفت: حقیقة نهی از منکر هم همین است که شما کردید.

چندین منکر به نام نهی از منکر مر تکب شدید: اولا مجلس عروسی بوده،

ثانیا شما حق تجسس نداشته اید،

ثالثا شما چه حق داشته اید از پشت بامهای مردم بروید.

رابعا کی به شما اجازه داده که بروید زد و خورد کنید؟ :(
 

آرانوس

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حكايت سوم
پیلی بر سر چشمه

پیلی را آوردند بر سر چشمه ای، آب خورد . خود را در آب می دید و می رمید . او می پنداشت که از دیگری می رمد، نمی دانست که از خود می رمد .
همه اخلاق بد، از ظلم و کین و حسد و حرص و بی رحمی و کبر، چون در توست، نمی رنجی; چون آن را در دیگری می بینی، می رمی و می رنجی
.

فیه مافیه، ص 24 و 23

خیلی عالی بود ممنونم
مختصر و مفید
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
کف نفس
روزی شیخ شبلی در بازار بغداد بر دکان قصّابی بگذشت. بر گوشت نگاه کرد. گوشت فربه نیکو بود. قصّاب آواز داد که: گوشت ببر، شیخ گفت که: سیم نیست. قصّاب گفت: مهلت می دهیم.

شیخ تأمّلی بکرد و گریان شد. گفت: ای نفس! بیگانه مهلت می دهد و تو نمی دهی. تو دهی اولی تر.
نفس را قهر کن چنین باشد.
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
نامحرم
شيخ جواد
ابراهيمي نقل میکنند که روزي از جناب استاد حسن زاده (مدظله ) خواستم که نصيحت و ارشاد و موعظه اي برايم بيان فرمايند.
از جمله فرمودند: سعي کنيد با
نامحرمان تماس نداشته باشيد چه زن باشد و چه مرد!!تعجب کردم و پرسيدم : آيا مرد هم نامحرم مي شود؟! فرمودند: هر کس که با خدا انس نداشته باشد، نامحرم است !!

نخست موعظه پیر میفروش این است
که از معاشر ناجنس
احتراز
کنید
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
خلوص نیت محدث قمی

یکی از علما نقل می کرد :
در یکی از ماههای رمضان به اتفاق چند تن از دوستان از حضور جناب محدث قمی تقاضا کردیم که در مسجد گوهرشاد مشهد اقامه نماز جماعت را تقبل کنند.
با اصرار و پافشاری پذیرفتند.
چند روز نماز ظهر و عصر در یکی از شبستانهای آن مسجد به امامت معظم له برگزار شد و هر روز تعداد جمعیت نمازگزاران افزوده می شد تا اینکه بر اثر اطلاع دادن جماعت نمازگزار به دیگرانی که از این امر هنوز باخبر نشده بودند تعداد مأمومین مرحوم قمی فوق العاده کثیر شد.

یک روز پس از آنکه نماز ظهر برگزار شد مرحوم قمی به من که در صف اول و نزدیک ایشان بودم گفتند: من امروز نمی توانم نماز عصر بخوانم و رفتند و دیگر تا آخر ماه مبارک رمضان آن سال برای امر نماز نیامدند.

در موقع ملاقات و سؤال از علت ترک نماز جماعت فرمودند:
حقیقت این است که در رکوع چهارم متوجه شدم صدای اقتدا کنندگان از پشت سرم را که می گفتند: یا الله! یا الله! یا الله! ان الله مع الصابرین. و این صداها از محلی بسیار دور به گوش می رسید. این توجه مرا به زیادی جمعیت اقتدا کننده متوجه کرد و در من شادی و فرحی تولید کرد و خلاصه خوشم آمد که این جمعیت این اندازه زیادند.
بنابراین من برای امامت اهلیت ندارم
!
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
سعی کن آدم شوی!

در سال یکهزار و سیصد و شصت شخصی که در یکی از شهرهای ایران عنوان داشت نزد آیت الله سید رضا بهاء الدینی ( ره) آمد و بعد از نماز مغرب و عشاء خدمت ایشان نشست.

او پس از احوال پرسی درخواست نصیحت و راهنمایی کرد.
آیة الله بهاءالدینی گفت:
سعی کنید در زندگی مشرک نباشید. اگر توانستید به این مرحله برسید همه کارهای شما اصلاح می شود, این بهترین نصیحتی است که می توانم بکنم.

آن شخص گفت: آقا ! دعا کنید.
آقای بهائ الدینی فرمودند: آدم شو! تا دعا در حق تو تأثیر کند و گرنه دعا بدون ایجاد قابلیت, فایده ای ندارد.
او گفت: امسال مکه بودم. برای شما هم طواف کردم.
آقا فرمود:
انشاء الله سعی کن آدم شوی! تا طواف برای خودت و دیگران منشأ اثر باشد.

در اینجا یکی از همراهان آن شخص که گمان کرد آقا او را نمی شناسد گفت:
حاج آقا! ایشان فلانی هستند که در فلان شهر مسؤلیت دارند و خدمات ارزشمندی انجام داده اند.

مرحوم آقای بهاء الدینی فرمودند:
چرا متوجه نیستید چه عرض می کنم؟
باید آدم شوی تا اینها برای او نافع باشد. دست از هوی و هوس بردارد. خود را همه کاره نداند. نقشه برای خراب کردن افراد و غلبه بر دیگران نکشد.
باید دست از کلک بازی بردارد! آن وقت است که طعم ایمان را می چشد و رنه همه اینها ظاهر سازی است!
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز

 آن را که خبر شد، خبری باز نیامد


یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبت فرو برده بود، و در بحر مکاشفت مستغرق شده ،
حالی که از آن معاملت باز آمد یکی از محبّان گفت : از این بوستان که بودی چه تحفه کرامت کردی اصحاب را؟
گفت : به خاطر داشتم که چون به درخت گل برسم دامنی پر کنم هدیه اصحاب را،
چون برسیدم بوی گل چنانم مست کرد که دامنم از دست برفت .
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
لگد به افتاده


عبدالملك بن مروان ، بعد از 21 سال حكومت استبدادی ، در سال 86 هجری از دنیا رفت . بعد از وی پسرش ولید جانشین او شد. ولید برای آنكه از نارضاییهای مردم بكاهد، بر آن شد كه در روش دستگاه خلافت و طرز معامله و رفتار با مردم تعدیلی بنماید. مخصوصا در مقام جلب رضایت مردم مدینه كه یكی از دو شهر مقدس مسلمین و مركز تابعین و باقیماندگان صحابه پیغمبر و اهل فقه و حدیث بود برآمد. از این رو هشام بن اسماعیل مخزونی پدر زن عبدالملك را كه قبلاً حاكم مدینه بود و ستمها كرده بود و مردم همواره آرزوی سقوط وی را می كردند از كار بركنار كرد. هشام بن اسماعیل ، در ستم و توهین به اهل مدینه بیداد كرده بود. سعید بن مسیب ، محدث معروف و مورد احترام اهل مدینه را به خاطر امتناع از بیعت ، شصت تازیانه زده بود و جامه ای درشت بر وی پوشانده ، بر شتری سوارش كرده ، دور تا دور مدینه گردانده بود. به خاندان علی علیه السلام و مخصوصا مهتر و سرور علویین ، امام علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام بیش از دیگران بدرفتاری كرده بود. ولید هشام را معزول ساخت و به جای او، عمر بن عبدالعزیز، پسر عموی جوان خود را كه در میان مردم به حسن نیت و انصاف معروف بود، حاكم مدینه قرار داد.

عمر برای باز شدن عقده دل مردم ، دستور داد هشام بن اسماعیل را جلو خانه مروان حكم نگاه دارند و هركس كه از هشام بدی دیده یا شنیده بیاید و تلافی كند و داد دل خود را بگیرد. مردم دسته دسته می آمدند، دشنام و ناسزا و لعن و نفرین بود كه نثار هشام بن اسماعیل می شد. خود هشام بن اسماعیل ، بیش از همه ، نگران امام علی بن الحسین و علویین بود. با خود فكر می كرد انتقام علی بن الحسین در مقابل آن همه ستمها و سب و لعنها نسبت به پدران بزرگوارش ، كمتر از كشتن نخواهد بود. ولی از آن طرف ، امام به علویین فرمود، خوی ما بر این نیست كه به افتاده لگد بزنیم و از دشمن بعد از آنكه ضعیف شد انتقام بگیریم ، بلكه برعكس ، اخلاق ما این است كه به افتادگان كمك و مساعدت كنیم .

هنگامی كه امام با جمعیت انبوه علویین ، به طرف هشام بن اسماعیل می آمد، رنگ در چهره هشام باقی نماند. هر لحظه انتظار مرگ را می كشید. ولی برخلاف انتظار وی ، امام طبق معمول كه مسلمانی به مسلمانی می رسد با صدای بلند فرمود:سَلامٌ عَلَیْكُمْ و با او مصافحه كرد و بر حال او ترحم كرده به و فرمود:اگر كمكی از من ساخته است حاضرم . بعد از این جریان ، مردم مدینه نیز شماتت به او را موقوف كردند.

صل الله عليك يا علي بن الحسين و رحمه الله و بركاته:gol::gol::gol:
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
تواضع شیخ انصاری

شیخ انصاری (قدس سره) دارای همتی بلند و اخلاقی نیکو بود و به امور طلاب شخصاً رسیدگی می کرد و مانند پدری مهربان آنان را تحت تربیت قرار داده بود.

چند روزی شیخ دیرتر از وقت مقرر برای تدریس حاضر می شد. از وی سبب را پرسیدند. فرمود: «یکی از سادات به تحصیل علوم دینی مایل گشته، و این امر را با چند نفر در میان نهاده است تا درس مقدمات برایش بگویند. ولی هیچ یک از آنان حاضر نشدند و شأن خود را بالاتر از آن می دیدند، از این رو متصدی این امر شده و درس او را به عهده گرفته ام.»

تواضع مرد را دارد گرامی
ز کبر آید بدی در نیکنامی
(ناصر خسرو)

گزیده سیمای فرزانگان، ص 214
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز

ادب حاج شیخ عباس قمی

فرزند شیخ عباس قمی از مرحوم سلطان الواعظین شیرازی (مؤلف کتاب شب های پیشاور) نقل می کند:

در ایامی که مفاتیح الجنان تازه منتشر شده بود، روزی در سرداب سامرا، آن را در دست داشتم و مشغول زیارت بودم.
دیدم شیخی با قبای کرباس و عمامه کوچک نشسته و مشغول ذکر است. شیخ از من پرسید: این کتاب کیست؟
پاسخ دادم: از محدث قمی آقای حاج شیخ عباس است و شروع کردم به تعریف کردن از آن. شیخ گفت: این قدر هم تعریف ندارد، بی خود تعریف می کنی .

من با ناراحتی گفتم: آقا! برخیز و از این جا برو. کسی که کنارش نشسته بود،
دست زد به پهلویم و گفت: مؤدب باش، ایشان خود محدث قمی هستند.
من بر خاستم و با آن مرحوم روبوسی کردم و عذر خواستم و خم شدم که دست ایشان را ببوسم؛ ولی آن مرحوم نگذاشت و خم شد دست مرا بوسید و گفت: شما سید هستید.
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
سه دستور اخلاقی
یکی از بازاریان که از شاگردان مرحوم شاه آبادی بود، نقل می کرد که ایشان، یک شب در یکی از سخنرانی هایشان، با ناراحتی اظهار داشتند:
« چرا افرادی که در اطراف ایشان هستند، حرکتی از خود در جنبه های معنوی نشان نمی دهند؟
می فرمودند:
آخر، مگر شماها نمی خواهید آدم شوید؟ اگر نمی خواهید من این قدر به زحمت نیفتم.»

همین فرد می گوید:
« بعد از منبر، ما چند نفر خدمت ایشان رفتیم و گفتیم که آقا ما می خواهیم آدم بشویم. چه کنیم؟
ایشان فرمودند: من به شما سه دستور می دهم، عمل کنید، و اگر نتیجه دیدید، آن وقت بیایید تا برنامه را ادامه دهیم.»
سه دستور ایشان چنین بود:
۱- مقید باشید نماز را در اول وقتش اقامه کنید. هر کجا باشید و دیدید صدای اذان بلند شد، دست از کارتان بکشید و نماز را اقامه کنید و حتی المقدور هم سعی کنید به جماعت خوانده شود.

۲- در کاسبی تان انصاف به خرج دهید، و واقعا" اقل منفعتی را که می توانید، همان را در نظر بگیرید . در معاملات، چشم هایتان را ببندید و بین دوست و آشنا و غریبه و شهری و غیر شهری فرق نگذارید. همان اقل منفعت در نظرتان باشد.

۳- از نظر حقوق الهی، گر چه می توانید برای ادای آن تا سال صبر کنید و امام معصوم علیه السلام به شما مهلت داده اند، اما شما ماه به ماه حق و حقوق الهی را ادا کنید.

همین فرد می افزاید: من دستورات ایشان را که از ماه رجب شنیده بودم، اجرا کردم تا به ماه رمضان رسید. قبل از ماه رمضان در بازار پاچنار می آمدم که، صدای اذان بلند شد. خود را به مسجد نایب رساندم و پشت سر مرحوم حجت الاسلام سید عباس آیت الله زاده مشغول نماز شدم.

در نماز دیدم که ایشان گاهی تشریف دارند و گاهی ندارند. در قرائت نیستند ولی در سجده و رکوع هستند. پس از نماز به ایشان عرض کردم: شما در حال نماز کجا تشریف داشتید؟ نبودید.
ایشان متحیر شد. تعجب کرد و فرمود که معذرت می خواهم. من از مسجد و منزل ناراحت شدم، لذا در نماز، گاهی می رفتم دنبال آن اوقات تلخی و بعد از مدتی، متوجه می شدم و بر می گشتم.

این اولین مشاهده ی من بود که در اثر دستورات آیه الله شاه آبادی برایم حاصل شده بود. در اثر دو ماه و نیم التزام من به این سه دستور، دید ما باز شد و برنامه را هم چنان ادامه دادم که مشاهدات بعدی من، دیگر قابل بیان نیست.
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل بدست آور که حج اکبر است

آورده اند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت . چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید. زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت

عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم ! مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .
عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید. گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است . او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.
عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست . بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد.
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد. چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !
عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد. در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد که :
(( انا لا نضیع اجر من احسن عملا )

اى قوم به حج رفته ، کجایید کجایید
معشوقه همین جاست ، بیایید بیایید معشوقه ، همسایه دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما، در چه هوایید صد بار از آن راه ، بدان خانه برفتید
یکبار از این راه ، بدین خانه در آیید
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
شدت علاقه خواجه نصیر الدین طوسی به کسب علم
نوشته اند مرحوم خواجه نصیر الدین طوسی آنچنان به تحصیل علوم عقلی و دینی علاقه داشت که شبها کمتر به خواب میرفت و کتب متنوع و گوناگون در نزد خود می گذاشت.
اگر از یکی خسته می شد به دیگری می پرداخت و برای آنکه کسالت را از خود دور سازد همیشه شبها نزد خود آب داشت و با آن رفع کسالت و خواب می کرد.

در این شبها و در این موقع بود که به کشف معضلات و مشکلات علمی نائل می آمد و از شدت فرح و انبساطی که در آن حالت وی را رخ میداد فریاد میزد: « این ابناء الملوک من هذه اللذه»
شاید خواجه نصیر در دو بیت شعر مشهور خود اشاره به همین دوران شیرین زندگانی خود نموده که در خصوص اعتزال از لذائذ زندگی و بی اعتنائی به وجود و عدم آن و تمرکز افکار در یک نقطه و هدف عالی یعنی مطالعه و درس، میفرماید:

لذات دنیوی همه هیچ است نزد من در خاطر از تغییر آن هیچ ترس نیست
روز تنعم و شب عیش و طرب مرا غیر از شب مطالعه و روز درس نیست
 
بالا