مشاعره با شعر سعدی

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من جسم چنین ندیده‌ام هرگز

چندان که قیاس می‌کنم جانی
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
یارا بهشت صحبت یاران همدمست


دیدار یار نامتناسب جهنمست
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
تا دوست در کنار نباشد به کام دل

از هیچ نعمتی نتوانی که بر خوری
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
یار من آن که لطف خداوند یار اوست


بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من

هیچ کس می‌نپسندم که به جای تو بود
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
مرا دلیست گرفتار عشق دلداری

سمن بری صنمی گلرخی جفا کاری
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
یارا بهشت صحبت یاران همدمست
دیدار یار نامتناسب جهنمست

هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دم است
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو که با جانب خصمت به ارادت نظرست

به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو خواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کن
که ما را با کسی دیگر نماندست از تو پروایی

نپندارم که سعدی را بیازاری و بگذاری
که بعد از سایه لطفت ندارد در جهان جایی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یار گرفته ام بسی ؛ چون تو ندیده ام کسی

شمع چنین نیامدست؛ از درِ هیچ مجلسی
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

چندان که بازبیند دیدار آشنا را
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنک از جنت فردوس یکی می‌آید
اختری می‌گذرد یا ملکی می‌آید

هر شکرپاره که در می‌رسد از عالم غیب
بر دل ریش عزیزان نمکی می‌آید

تا مگر یافته گردد نفسی خدمت او
نفسی می‌رود از عمر و یکی می‌آید
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری

چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد

کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت
عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
دعوی درست نیست گر از دست نازنین

چون شربت شکر نخوری زهر ناب را
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
اگر هزار غمست از جهانیان بر دل

همین بسست که او غمگسار ما باشد
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم

که بی تو عیش میسر نمی‌شود ما را
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
آخر نه دل به دل رود انصاف من بده

چونست من به وصل تو مشتاق و تو ملول
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
ای که در دل جای داری، بر سر چشمم نشین

کاندر آن بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم

اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

و آن دل که با خود داشتم، با دلستانم می‌رود
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
 

Similar threads

بالا