من و پدرم

zalzalak_amir

عضو جدید
دوست عزیز من این جملاتو که میخونم واقعا متاسف میشم
مملکتی که اینهمه ذخایر نفت و گاز داره
مملکتی که از 14 نوع آب و هوا تو دنیا 11 تاش رو داره با همه محصولات کشاورزی و میوه هاش
مملکتی که معادن غنی داره حتی معدن طلا هم دار
بعد جووناش تو این سن دغدغه های یه ادم 50 ساله رو دارند
.
.
ولی شما فکر کن پدرو مادرتون هم تمامی این دغدغه هارو چند برابر دارن
اگه تو فکر خودتی اونها فکر تمام خونواده هستند
با اون اعصاب خورد میان خونه اون وقت من و تو هم بپیچیم به پرو پاشون .........
به نظر من باید رعایتشون کنیم بیشتر از قبل
قبلا بچه بودیم ولی الان دیگه متوجه مشکلاتشون هستیم

قبول دارم دوست عزیز ...
من زیاد خونه نیستم که به پر و پای والدینم بپیچم ولی هر موقع خونه هستم
نمیدونم چه جوری هی تشنج ایجاد میشه؟؟


يعني از كدوم ور؟
ببين از سمت چپ باشه گرفتگي عضلاني هست ولي راستش باشه احتمال سكته ميره
اگه راسته پاشو برو دكتر:(

جدی اگه سمت راست بگیره سکته میکنم؟؟؟:heart:
متاسفانه هر دو طرف هم چپ و هم راست میگیره و بعضی وقتا
اینقدر درد میکنه که کلافه میشم؟
تازه کمر درد عجیبی هم قبل از تیر کشیدن قلبم میاد سراغم؟

فردا پس فردا تو روزنامه خوندین جوان 21 ساله سکته کرده بدونین که منم!!
از الان جون دادا واسم فاتحه بخونین تا رزرو شه دمتون گرم...

اوضاع بدیه...

یا علی...
 

fire dragon

عضو جدید
کاربر ممتاز
تاپیک قدیمی رو بالا آوردیم
هیچ چیز جالبی نبود که در باره اش بحث کنیم
شاید برای تازه واردها تکراری نباشه
 

nazinaz

عضو جدید
یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید:
آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند:
با بخشیدن، عشقشان را معنا می‌کنند.

برخی؛ دادن گل و هدیه
و برخی؛ حرف‌های دلنشین را، راه بیان عشق عنوان کردند.

شماری دیگر هم گفتند:
با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختی را، راه بیان عشق می‌دانند.

در آن بین،....


پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک‌ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
اما راوی پرسید: ؟
آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد:
نه، آخرین حرف مرد این بود که، عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.

قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:

همه زیست شناسان می دانند که ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرارمی‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
آخیییییی.چه عشق قشنگی...:cry:
 

Similar threads

بالا