بگذاريد بسوزم !
سهم اين چوبه ي خشك
لاجرم خاموشي است ،
اما مي شود چندي
شمع ِ فانوس دو كودك بودن .
من نمي خواهم
چون هزاران ِ دگر
غرق ِ كوران ِ زمستان گردم ،
يا به زير چرخ يك ارابه ي پير
جان دهم .
بگذاريد هيزم يك آتش باشم .
شايد يك نفر امشب
پشت اين سرما ،
سخت مي لرزد .
من به راز ققنوس ايمان دارم
و به پيوند ِ دو روح .
چه هراسم باشد
گر ز اين شعله ي آخر
دو سه شمعي خيزد ؟
بگذاريد بسوزم ؛
شايد پشت آن تپه ي پير ،
يك نفر گم شده است .
بگذاريد اين شعله ي مرگ
نور اميّد مسافر باشد
و فروغ ِ يك دل .
شايد در پس اين ظلمت
يك نفر محبوس است .
بگذاريد من پرتوي نوري باشم
چون نسيم يك صبح
چون نويد يك پيك
چون طلوع يك روح
بگذاريد بسوزم ؛
امشب يك نفر بيدار است ...