بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
ميثم جان نكن...آقا نكن اين كارارو..ببين ما داريم با متانت برخورد مي كنيم...شب عيدي هم دست بردار نيستي كه!!!
اونم از محمدصادق كه ديگه شانسش پريد!!!!


بچه ها منم برم
شب همه خوش
خواباي خوب خوب ببينيد(خواب عيدي!
)
همينو بگو، اصلا بيچاره در رفت اينقده كه بدشو گفت ... :razz:
حسابتو ميرسم آقا ميثم، بلايي به سرت بيارم كه اون سرش ناپيدا باشه، حالا بايد منم برم تو نوبت تا جواب منو بده و راهنمايي كنه ... :razz:
برو به سلامت ...
شبت هم بخير و خوشي ...
:gol:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها، من هم برم. امشب نمی دونم چرا اینترنت با من سر جنگ گذاشته بود؟

همگی لطف کردید که اومدید،:gol::gol:

عید همگی مبارک، :gol::gol:
شب همگی تون خوش!
یا علی
حقته، هر چي سرت بياد حقته ... :mad:
به سلامت ... :mad:
شبت هم بخير و خوشي ...
:mad:
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
عقربه ها
پایشان را از گلیمشان دارازتر کرده اند
صدای جیرجیرک ها می آید
وشب برای من دیگر
حرف تازه ای ندارد !
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تُل(۱)

روزى بود، روزگارى بود، سه تا خواهر بودند که تمام هستى آنها يک نردبان و يک سنگ دَسَر (سنگ دايره‌اى که با آن گندم خرد مى‌کنند.) و يک تُل بود. نردبان را خواهر بزرگ برداشت و گفت: اينهم خوب است، آن را به هرکس بدهم کارش را انجام بدهد يک نان به من مى‌دهد.
سنگ دسر را خواهر کوچک برداشت و گفت: اين‌هم خوب است آن را به هرکس بدهم گندمش را مُروش (گندم خُردشده مخصوص آش.) کند يک لواش نان به من مى‌دهد.
و تل را هم خواهر کوچک براى خودش برداشت و گفت: هم خودم نان خورم، هم تُلم.
تُل به دختر گفت: ناراحت نباش من نمى‌گذارم گرسنه بماني. و دوتائى راه افتادند به خرابه‌اى رسيدند تُل گشتى زد و نان‌پيچه‌اى (سفره و دستمالى که در آن نان پيچيده‌اند.) پيدا کرد. آن را برداشت و به گردن انداخت و رفت خانهٔ پادشاه، هرچه غذا و خوراکى ديد به درون نان‌پيچه انداخت و به خرابه برگشت.
دختر غذايش را خورد و با تُلش در خرابه خوابيد. مدت‌ها کارشان همين بود. تُل به خانهٔ پادشاه مى‌رفت و خوراکى مى‌آورد و مى‌خوردند تا اينکه نوکران پادشاه متوجه تل شدند. به پسر پادشاه خبر دادند، پسر پادشاه ديد که تُلى هر روز به خانهٔ آنها مى‌آيد و مقدارى غذا برمى‌دارد و درون نان‌پيچه‌اش مى‌ريزد و مى‌رود. تل را تعقيب کرد به خرابه رسيدند. تل داخل خرابه شد. پسر پادشاه هم پشت سر او وارد شد. دختر زيبائى را ديد که لباسى پاره و کهنه به تن دارد و گوشه‌ائى کز (ناراحت و غمگين در گوشه‌اى نشستن.) کرده و نشسته. پسر يک دل نه صد دل عاشق دختر شد و از او خواست که با او به قصر پادشاه بيايد و با او عروسى کند.
دختر با اين شرط که تل را هم همراه ببرند قبول کرد. به قصر رفتند و با هم عروسى کردند.
پس از مدتى مادر پسر هى مى‌گفت: دختر تو که معلوم نيست از کجا آمده‌اي. نه پدرى داري، نه مادري، نه برادرى و خواهري، شايد اصلاً غربتى (دربدر، اصطلاحى است که به افراد بى‌کس و غريبه گفته مى‌شود.) باشي.
و دختر خيلى ناراحت شد و شروع کرد به گريستن. تل به او گفت: غصه نخور هم برايت مادر پيدا مى‌کنم هم برادر. و رفت و موقع رفتن به دختر گفت: تا وقتى من برمى‌گردم زود، زود به پشت‌بام برو. اگر گفتند چرا اين‌قدر به پشت‌بام مى‌روى بگو دلم شور مى‌زند و مثل اينکه برادرهايم مى‌خواهند از راه بيايند.
تل رفت تا رسيد به يک خانهٔ روستائي. شب بود داخل شد. گوشه‌اى پنهان شد. صبح زود ديد که هفت پسر از خواب بيدار شدند و يکى‌يکى سبد بزرگى را که روى تختى بود بوسيدند و به شکار رفتند. تل رفت توى سبد را نگاه کرد زن پيرى توى سبد بود که نفس‌هاى آخرين را مى‌کشيد و در حال مرگ بود، هنوز پسرها از شکار نيامده بودند که مادرشان مرد. تل رفت توى سبد و زير لحاف قايم شد.
وقتى پسرها از شکار برگشتند و خواستند سبد را ببوسند تل صدايش را تغيير داد و گفت: بچه‌هاى من آخر عمرم است دارم مى‌ميرم. يک آرزو دارم و آن اين است که پيش تنها خواهرتان که زن پسر پادشاه است برويد و حالش را بپرسيد. تا پيش فاميل شوهرش سرافکنده نشود و خيال نکنند که بى‌کس است.
پسرها ناراحت شدند و گفتند چرا تا حالا به ما نگفته‌اى که يک خواهر داريم؟ تل گفت:
تا حالا خودم به او سر مى‌زدم و حالا که دارم مى‌ميرم اين وظيفهٔ شماست که اين کار را انجام بدهيد.
پسرها قول دادند که فوراً پيش خواهرشان بروند و از خانه خارج شوند. تل هم از سبد بيرون آمد و جلوى آنها راه افتاد و به‌طرف خانه حرکت کردند. دختر از روى پشت‌بام آنها را ديد و فهميد که تل باوفايش همان‌طور که قول داده بود برايش برادر پيدا کرده و آورده، رفت به شوهرش خبر داد که برادرهايم مى‌آيند. همه به استقبال آنها رفتند و چند گاو و گوسفند هم جلوى پاى آنها سربريدند و قربانى کردند. برادرها چند روز آنجا ماندند. بعد خواهرشان را بوسيدند و رفتند. چند روز گذشت تل پيش خود فکر کرد من براى اين دختر خيلى زحمت کشيده‌ام. ببينم آيا قدر مرا مى‌داند يا نه؟
تل خيال داشت دختر را امتحان کند و به‌همين دليل خودش را به مردن زد و افتاد کنار حوض. به دختر خبر داند که تلش مرده است.
دختر آمد بالاى سر تل و با بى‌حوصلگى به تل زد و گفت: دمش را بگيريد و پرتش کنيد بيرون.
تل تا اين حرف را شنيد آهسته سرش را بلند کرد و گفت: اى بى‌وفا کم برايت خوبى کردم به‌جاى قدرانى از زحماتم اين‌طور با من رفتار مى‌کني؟
دختر خجالت کشيد و به گريه افتاد و به تل گفت: مرا ببخش نفهميدم و اظهار پشتيبانى کرد و گفت، آبرويم را نريز.
تل قبول کرد. بعد از چند روز تل راست راستکى مرد و به دختر خبر دادند، فوراً خودش را بالاى سر تل رساند و شيون کرد و با صابون گُل او را شست و لاى پنبه گذاشت و با احترام آن را درون يک يخدان (صندوقچه) گذاشت و درش را قفل کرد. روز بعد پسر پادشاه کليد يخدان را خواست که ببيند درونش چيست؟ دختر ترسيد که شوهرش تل را درون صندوق ببيند با اصرار کليد را به او داد. پسر پادشاه درِ يخدان را باز کرد، ديد تل طلائى خيلى قشنگ در يخدان است. تعجب کرد و از دختر پرسيد اين تل طلا مال کيست؟
دختر بغضش ترکيد و از وفاى تل دلش گرفت و به پسر پادشاه گفت اين تل طلا را برادرهايم برايم سوغات آورده‌آند.
به اين ترتيب تل تا آخرين لحظهٔ عمرش به دختر وفادارى کرد و بعد از مردم هم آبروى دختر را حفظ کرد.
تمام بي، تل و نو يخدان‌بى (تمام شد. تل داخل صندوقچه شد.)
(۱). سگى که دست و پايش کوتاه است.
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درکوچه پس کوچه های دیار دل ایستاده ام

به تماشا ، به نظاره

درجستجوی مسافری غریب

که در خاطره ها جا مانده

سراغش را از یادها وخاطره ها گرفتم

نسیمی گفت:

که در دیروز آرمیده است

اگر نشانی از او می خواهی

فردا در غروب خورشید

بر خلوت تنهایی خویش نهیب زن

شاید که بیدار شود ، شاید . . .

 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ای زندگی
خوبی ؟
سراغی ای یار قدیمی از احوال ما دیگر نمی گیری ؟
کمی نامهربان گشتی
عزیزا ! امتحان دیگری در پیش رو داری؟
تمام عمر ما شد درس و بعدش امتحان و گاه تجدیدی
ببینم سهم مردودی ، که تقدیمم نفرمودی ؟

خدایا ، غیر درس و امتحان صبر ، کار دیگری با ما نداری؟
روی خوش یا خرده حالی ، مهربانی ، در بساطت نیست ؟
از آن ابر و مه و باد وفلک
آری ، جناب گرم خورشیدت
که گوئی یادشان رفته دگر در کار ما باشند
من چیزی نمی گویم

گرامی زندگی ، با ما مدارا کن
بپرس احوال ما را ،گاه گاهی مهربانی کن
چه میشد راز لبخندی ، نشان همراهان ما ، تو می دادی؟
یا که گاهی ، دست مهری ، شانه گرمی
برایم هدیه می کردی ؟

عزیزم ،زندگی ، قهری ؟
منم ، فرزند آدم ، میهمان خاکی دنیا
هزار و یک شب دنیا کهدیدم
قصه فردای روشن را برایم ارمغان آور

شنیدم بازی با مردمان را ،دوست می داری
در این هفت سنگ دنیا ، هر چه من چیدم
تو با یک گوی نامرئی تمامش را که می ریزی
و در بازی قایم باشک این روزگاران
هر چه گشتم من ، نمیدانم کجا پنهان تو می گردی ؟
امان از دست این بازی نا فرجام لجبازی !
که گویا خوب می دانی

هلا ای زندگی ، با مردمان قدری مدارا کن
خنک آبی و نان گرمرا ، در سفره هامان نه
کسی چیزی به توگفته ، که از ما روی گردانی ؟
گره ازابروان بسته ات وا کن
سعادت را مهیا کن
به لب هامان ، کلام مهر جاری کن
به چشم ما ، نگاه با عطوفت را ، عطا فرما
و دستان ، با سخاوت آشنائی ده
و بر دهلیز های قلب ما بنویس
ورود کینه ممنوع است !

تو یاد عاشقی را یادمان آور
بگو تا عشق ، مهمان تمام خانه هاگردد
بفرما تا نوازش باز ، برگردد
رسوم مهرورزی را تو احیا کن
و بردیوار ها حک کن

در این وادی ، سلام و خنده آزاد است
و با یاد خدا ،بازار حزن و خوف ، تعطیل است
تبسم رایگان و با سخاوت عرضه می گردد
کسی اینجا به جرم عاشقی در بند و تنها نیست
خلاصه زندگی خود را خدائی کن

به تو ای زندگی با عشق میگویم
تو را بر جان زیبا لحظه های عمر ما
آری به عشقپاک فرهادین ما سوگند
به لبخندی ، تو کام مردمان خوب ما را
باز شیرین کن

:w21:
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدم‌هايي که دوستت دارند..
چند نفرند؟
-اندک-
به شماره‌ي انگشت‌هاي دست!
چندتا دوستت دارند؟
-من تا صد بلدم
و همه‌ي
آن‌ها
بيشتر از پنجاه نمي‌دانند..!
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
چرا آبجی. دلمم سرد شده :w05:

معصومه!؟
بت نمیاد از این حرفا بزنیا.
دیگه نبینم.:D
خوبی؟:gol:



آدم‌هايي که دوستت دارند..
چند نفرند؟
-اندک-
به شماره‌ي انگشت‌هاي دست!
چندتا دوستت دارند؟
-من تا صد بلدم
و همه‌ي
آن‌ها
بيشتر از پنجاه نمي‌دانند..!

سلام وحید.
چطوری؟
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وا چرا بم نمیاد؟ مگه من چمه؟ :دی
خوبم ممنون. فقط یه ذره سرم درد میکنه
تو خوبی؟
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
سلام
مرسی !

تو خوبی؟
---
kachal63 هم که انگار خوب نیست؟

بد نیستم.
کچل شصت و سه هم خوبه.
راستی وحید چرا دیگه عکساتو نمیذاری ؟


وا چرا بم نمیاد؟ مگه من چمه؟ :دی
خوبم ممنون. فقط یه ذره سرم درد میکنه
تو خوبی؟

چرا؟حتما زیاد بیدار بودی.
خب چرا نمیری بخوابی؟
منم بد نیستم.مرسی
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
کی گفته خوب نیستم؟ خوبم من

اوهوم راست میگی
سرد بودن ربطی به خوب نبودن نداره!


سلام/

بد نیستم.
کچل شصت و سه هم خوبه.
راستی وحید چرا دیگه عکساتو نمیذاری ؟


جدید نگرفتم
اما تو ارشیو زیاد دارم هنوز
یادم موند میزارم!
 

Similar threads

بالا