reyhoon
عضو جدید
حتما" داستان اون جوونی رو شنیدین که شبانه دزدکی سواره قطار شد.
اگر هم نشنیدین من یادآوری میکنم....
مسئوله قطار قفله درو بست.
قطار حرکت کرد.
اون تووی قسمت بارها سوار شده بود.اما نمیدونست کجاست.
فندک زد تا روشن بشه و ببینه کجاست.
دید نوشته سرد خونه.محل نگهداری گوشتهای منجمد.
نگاهی به درجه خوان کرد.
دمای زیره 15 درجه را نشان میداد.
با خودش گفت قطار در بینه راه توقفی نمیکنه پس حتما" تا فردا صبح میمیرم.
دفترچشو دراورد.....
شروع کرد به نوشتن....
الان من توی سردخونه قطارم.
هوا کم کم داره سردتر میشه.
احتمالا" وقتی منو پیدا کنید من مردم.
به خانوادم خبر بدید.من داشتم به دیدنه اونا میرفتم.
.....
.........
هوا خیلی خیلی سرده.حتی گازه فندکم هم تموم شده و روشن نمیشه.
نمیدونم چیکار کنم.
من فقط چون پول نداشتم مجبور شدم دزدکی سوار بشم.که این بلا سرم اومد.
واای خیلی سرده.
من دیگه طاقت ندارم.
دیگه حتی انگشتم باهام یاری نمیکنه.............
صبحه روز بعد......
قطار در ایستگاه راه آهن مقصد توقف کرد.....
مسئول قطار در رو باز کرد و در کمال تعجب دید که جوانی درحالی که قلمی در دست داشته مرده.
طولی نکشید که ماموران به آنجا آمدند.دفترچه را دیدند.....
در حیرت ماندند......
شگفت انگیز بود........
.
.
.
.
.
.
.
چون درجه خوان سردخانه خراب بود و این سردخانه مدتها بود که مورد استفاده قرار نمیگرفت..........
و این داستانی بود از معجزه ی تلقین .....
نتیجه اخلاقی : باید باورهامون رو باور داشته باشیم تا محقق بشن!
اگر هم نشنیدین من یادآوری میکنم....
مسئوله قطار قفله درو بست.
قطار حرکت کرد.
اون تووی قسمت بارها سوار شده بود.اما نمیدونست کجاست.
فندک زد تا روشن بشه و ببینه کجاست.
دید نوشته سرد خونه.محل نگهداری گوشتهای منجمد.
نگاهی به درجه خوان کرد.
دمای زیره 15 درجه را نشان میداد.
با خودش گفت قطار در بینه راه توقفی نمیکنه پس حتما" تا فردا صبح میمیرم.
دفترچشو دراورد.....
شروع کرد به نوشتن....
الان من توی سردخونه قطارم.
هوا کم کم داره سردتر میشه.
احتمالا" وقتی منو پیدا کنید من مردم.
به خانوادم خبر بدید.من داشتم به دیدنه اونا میرفتم.
.....
.........
هوا خیلی خیلی سرده.حتی گازه فندکم هم تموم شده و روشن نمیشه.
نمیدونم چیکار کنم.
من فقط چون پول نداشتم مجبور شدم دزدکی سوار بشم.که این بلا سرم اومد.
واای خیلی سرده.
من دیگه طاقت ندارم.
دیگه حتی انگشتم باهام یاری نمیکنه.............
صبحه روز بعد......
قطار در ایستگاه راه آهن مقصد توقف کرد.....
مسئول قطار در رو باز کرد و در کمال تعجب دید که جوانی درحالی که قلمی در دست داشته مرده.
طولی نکشید که ماموران به آنجا آمدند.دفترچه را دیدند.....
در حیرت ماندند......
شگفت انگیز بود........
.
.
.
.
.
.
.
چون درجه خوان سردخانه خراب بود و این سردخانه مدتها بود که مورد استفاده قرار نمیگرفت..........
و این داستانی بود از معجزه ی تلقین .....
نتیجه اخلاقی : باید باورهامون رو باور داشته باشیم تا محقق بشن!