روز دختران مبارک

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.


بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.

مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.

اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.

زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟

دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!

باشد که خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی کنارتان باشد. در طوفان ها لبخند را فراموش نکنید!

=======================================================

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، دختری کوچک ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
دخترک پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: ۵٠ سنت

دختر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت : ٣۵ سنت
دخترک دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت:


براى من یک بستنى بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. دختر بستنى را تمام کرد، صورت‌ حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. دختر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود!
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
روز دختران مبارک

مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله‏اش را بسیار دوست میداشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی‏اش را دوباره به دست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر در خانه اش را بست و گوشه‏گیر شد. با هیچکس صحبت نمیکرد و سرکار نمیرفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.


شبی پدر رویای عجیبی دید. دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده‏ای طلائی به‏سوی کاخی مجلل در حرکت هستند. هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت، دید فرشته‏ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگین را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسید: دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟


دخترک به پدرش گفت: بابا جان، هروقت شمع من روشن میشود، اشکهای تو آنرا خاموش میکند و هروقت دلتنگ میشوی، من هم غمگین میشوم. پدر در حالی که اشکش در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید. اشکهایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
روز دختران مبارک

ماری کوچولو دخترک 5 ساله زیبائی بود با چشمانی روشن. یک روز که با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یک گردنبند مروارید پلاستیکی افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد. مادر گفت که اگر دختر خوبی باشد و قول بدهد که اتاقش را هر روز مرتب کند، آن را برایش می‏خرد. ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید. ماری به قولش وفا کرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب می‏کرد و به مادر کمک می‏کرد. او گردنبند را خیلی دوست داشت و هر جا می‏رفت، آن را با خودش می‏برد. ماری پدر دوست داشتنی داشت که هر شب برایش قصه می‏گفت تا او بخوابد. شبی بعد از اینکه داستان به پایان رسید، بابا از او پرسید: ماری، آیا بابا را دوست داری؟ ماری گفت: معلومه که دوست دارم. بابا گفت پس گردنبند مرواریدت را به من بده! ماری با دلخوری گفت:‏نه! من آن را خیلی دوست دارم، بیایید این عروسک قشنگ را به شما می‏دهم، باشد؟ بابا لبخندی زد و گفت: آه، نه عزیزم! بعد بابا گونه‏اش را بوسید و شب بخیر گفت. چند شب بعد، باز بابا از ماری مرواریدهایش را خواست ولی او بهانه‏ای آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد.


عاقبت یک شب دخترک گردنبندش را باز کرد و به بابایش هدیه کرد. بابا در حالی که با یک دستش مرواریدها را گرفته بود، با دست دیگر از جیبش یک جعبه قشنگ بیرون آورد و به ماری کوچولو داد. وقتی ماری در جعبه را باز کرد، چشمانش از شادی برق زد: خدای من، چه مرواریدهای اصل قشنگی! بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل خریده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگید و یک گردنبند پرارزش را به او هدیه بدهد.
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
روز دختران مبارک






================================

زائری دل شکسته ام آه معصومه جان سلام

دل به مهر تو بسته ام بانوی مهربان سلام



ای ضریحت حریم مهر یاد سبزت شمیم دل

نام پاکت نسیم مهر رحمت اسمان سلام

روی تو قبلگاه دل لطف تو شمع راه دل

آستانت پناه دل ای دل بی دلان سلام

هرکه یکسردلش شکست از طبیبان نظر گسست

آمد رشته بر تو بست ای امید جهان سلام

هم شفا هم شفاعتی هم دعا هم اجابتی

هم ولا هم ولایتی ای زمین را آمان سلام

آنکه مهرتوبرگرفت ورغمت شور شر گرفت

بیکران زیرپرگرفت بر تو تا بیکران سلام

بارگاهی که به شهر قم به پاست،

هم برای نجف هم کربلاست،

خاک اورا غرق بوسه می کنم،

چون که جای پای اربابم رضاست.

از جوار دخت بی بی فاطمه

می‌شوم نائب زیارة از همه

یا رب چه قشنگ است و چه زیبا حرم قم

چون جنت اعلا، حرم محترم قم

بانوی جنان، اخت رضا، دختر موسی

دردانه زهرا و ملائک خدم قم

این مژده بس او را که بهشت است جزایش

هر کس که زیارت کندش در حرم قم

اى دختر عقل و خواهر دین عصمت شده پاى بند مویت

اى میوه شاخسار توحید وى گوهر تاج آدمیّت

شیطان به خطاب ز قم براندند کاین خانه بهشت و جاى حوّاست

اندر حرم تو عقل مات است جسمى که در این زمین نهان است

این ماه منیر و مهر تابان ایران شده نور بخش ارواح

هر کس به درت به یک امیدى است وى گوهر دُرج عزّ و تمکین

اى علم و عمل مقیم کویت همشیره ماه و دخت خورشید

فرخنده نگین خاتمیّت پس تخت تو را به قم نشاندند

ناموس خداى جایش اینجاست زین خاک که چشمه حیات است

جانى است که در تن جهان است عکسى بود از قم و خراسان

مشکات صفت عرش و کرسی محتاج تر از همه «وحیدى» است



از جوار دخت بی بی فاطمه

می‌شوم نائب زیارة از همه

یا رب چه قشنگ است و چه زیبا حرم قم

چون جنت اعلا، حرم محترم قم

بانوی جنان، اخت رضا، دختر موسی

دردانه زهرا و ملائک خدم قم

این مژده بس او را که بهشت است جزایش

هر کس که زیارت کندش در حرم قم

زائری دل شکسته ام آه معصومه جان سلام

دل به مهر تو بسته ام بانوی مهربان سلام

ای ضریحت حریم مهر یاد سبزت شمیم دل

نام پاکت نسیم مهر رحمت اسمان سلام

روی تو قبلگاه دل لطف تو شمع راه دل

آستانت پناه دل ای دل بی دلان سلام

هرکه یکسردلش شکست از طبیبان نظر گسست

آمد رشته بر تو بست ای امید جهان سلام

هم شفا هم شفاعتی هم دعا هم اجابتی

هم ولا هم ولایتی ای زمین را آمان سلام

آنکه مهرتوبرگرفت ورغمت شور شر گرفت

بیکران زیرپرگرفت بر تو تا بیکران سلام

بارگاهی که به شهر قم به پاست،

هم برای نجف هم کربلاست،

خاک اورا غرق بوسه می کنم،

چون که جای پای اربابم رضاست.

……………………………………………………………………………………

جا برای گنجشک زیاد است ولی ، به درختان خیابان تو عادت دارم .

——————————————–

دوست دارم شب را به غم تو سر کنم ، دفتری را از اشک چشمم تر کنم ، نام آن دفتر نهم دیوان عشق ، عشق را عنوان آن دفتر کنم .

——————————————–



تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم ، شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم ، تو چیستی که از هر موج تبسم تو ، بسان قایق سرگشته ی روی مردابم .

——————————————–

دوست دارم همیشه از تو بنویسم بی آنکه در جستجوی قافیه ها باشم ، بی آنکه واژه ها را انتخاب کنم ، دوست دارم از تو بنویسم که می دانم هنوز دوستم داری و هر سپیده دم یک سبد مهربانی از تو دریافت می کنم .

——————————————–

همه بغض من تقدیم غرور نازنینت باد ، غروری که لذت دریا را به چشمانت حرام کرد .

——————————————–



رابطه ی قلبی دو دوست نیاز به بیان الفاظ و عبارات ندارد . (جبران خلیل جبران)

——————————————–

نماز عشق ترتیبی ندارد ، چرا که با نخستین سر بر خاک گذاردن ، دیگر برخواستی نیست . (ارد بزرگ)

——————————————–


هرکس را نه بدان گونه که هست احساسش می کنند ، بدان گونه که احساسش می کنند ، هست .

——————————————–

اگه بی هوا کسی وارد زندگیت شد بدون کار خدا بوده ! اگه بی محابا دلها از دستها بهم گره خورد بدون کار خدا بوده ! اگه گریه هات تو خنده غفلت دیگران شنیده نشد تا خرد نشی بدون تنها محرمت خدا بوده ! حالا هم اگه دلت شکسته و بغض تنهایی خفه ات کرده شک نکن تنها مرحمت خداست که از سر تواضع یه بهونه واسه نوازشت گیر آورده .

——————————————–


اتل متل لالایی ، گلم چه بی وفایی ، عزیز دل من کجایی ، دوست دارم خدایی .

——————————————–

شکسته شیشه ی قلبم ، کجایی مرحم دردم ، تو را در غربت عشقم غریبانه صدا کردم ، صدا کردم تو را هستی شنیدی و گذر کردی ، مرا آواره و تنها گدای در به در کردی .

——————————————–

دلم برای کسی تنگ است که طلوع عشق را به قلب من هدیه می دهد ، دلم برای کسی تنگ است که با زیبایی کلامش مرا در عشقش غرق می کند ، دلم برای کسی تنگ است که تنم آغوشش را می طلبد ، دلم برای کسی تنگ است که قلب من برای داشتنش عمرها صبر می کند ، دلم برای کسی تنگ است ، دلم برای تو تنگ است .

——————————————–


چراغ دل تاریکم از این خانه مرو ، آشنای تو منم بر در بیگانه مرو ، شمع من باش و بمان نور ز تو اشک ز من ، جانفشان تو منم در بر پروانه مرو ، سوختی جان مرا آه مکن ، اشک مریز ، از بر عاشق دلداده غریبانه مرو .

——————————————–

از جرم عشق گر پیش کسم راه نیست ، یا رب تو آگهی که محبت گناه نیست .

——————————————–

زندگی تلخ ترین خواب منست ، خسته ام ، خسته از این خواب بلند .

——————————————–

هر وقت نتوانستی کسی را فراموش کنی بدان هنوز تو در خاطرش هستی .

——————————————–

شبی غمگین ، شبی بارانی و سرد مرا در غربت فردا رها کرد ، دلم در حسرت دیدار او ماند مرا چشم انتظار کوچه ها کرد ، به من می گفت تنهایی غریب است ببین با غربتش با من چه ها کرد ، تمام هستی ام بود و ندانست که در قلبم چه آشوبی به پا کرد ، او هرگز شکستم را نفهمید اگرچه تا ته دنیا صدا کرد .

——————————————–

بگو یارم کجاست تا خاک پایش را طوطیای چشمانم کنم .

——————————————–

من پذیرفتم شکست را ، پندهای اهل دور اندیش را ، من پذیرفتم که عشق افسانه است ، این دل درد آشنا افسانه است ، می روم از رفتن من شاد باش ، از عذاب دیدنم آزاد باش ، چون که تو تنهاتر از من می روی ، آرزو دارم که تو عاشق شوی ، آرزو دارم بفهمی درد را ، معنی برخوردهای سرد را .

——————————————–

همه چیز برای من و تو می شکفد و اولین اندیشه جهان فقط می تواند از آن ما باشد ، ما عاشقیم و بهشت برای ما آفریده شده ، فقط برای من و تو .

——————————————–

مگه من به تو اجازه دادم که بازم رفتی اون بالا ، هان ؟ بیا پایین ، زود باش ، آخه تو فقط ماه منی !

——————————————–

شاه نشین چشم من تکیه گه خیال توست ، گرچه که دورم از تو منولی دلم به یاد توست .

——————————————–

درد عشقی کشیدم که مپرس ، زهر هجری کشیدم که مپرس ،گشته ام در جهان و آخر کار ، دلبری برگزیدم که مپرس ، آنچنان در هوای خاک درش ، میرود آب دیده ام که مپرس ، من به گوش خود از دهانش دوش ، سخنانی شنیدم که مپرس ، سوی من لب چه میگزی که مگوی ، لب لعلی گزیده ام که مپرس ، بی تو در کلبه گدایی خویش ، رنجهایی کشیدم که مپرس ، همچو حافظ غریب در ره عشق ، به مقامی رسیده ام که مپرس .

——————————————–

من از عهد آدم تو را دوست دارم ، از آغاز عالم تو را دوست دارم ، چه شبها من و آسمان تا دم صبح ، سرودیم نم نم تو را دوست دارم ، نه خطی نه خالی نه خواب و خیالی ، من آن حس مبهم تو را دوست دارم ، سلامی صمیمی تر از غم ندیدم ، به اندازه غم تو را دوست دارم ، بیا تا صدا از دل سنگ خیزد ، بگوییم با هم تو را دوست دارم ، جهان یک دهان شد هم آواز با ما ، تو را دوست دارم تو را دوست دارم .

——————————————–

پنج تا از بزرگترین کلمات : من نمیخوام از دستت بدم ، چهار تا از دوست داشتنی ترین کلمات : تو برام مهم هستی ، سه تا کلمه شیرین : تو رو تحسین می کنم ، دو تا کلمه شگفت انگیز : دلتنگت هستم ، یک کلمه که از همه مهمتره : تو .

——————————————–

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ، که هرچه بر سر ما می رود ارادت اوست ، نظیر دوست ندیدم اگرچه از مه و مهر ، نهادم آیینه ها در مقابل رخ دوست .

——————————————–

تو مگه باده فروشی که همه مست تو اند ، تو مگه ساغر عشقی که همه معشوق تو اند ، منشین با همگان ای گل زیبای دلم ، که به ظاهر همه مشتاق و خریدار تو اند .

——————————————–

در رفاقت با وفا بودن شرط مردانگیست ، ورنه با یک استخوان صد سگ رفیقت میشوند .

——————————————–

بوسه یعنی لذت دلدادگی ، لذت از شب لذت از دیوانگی ، بوسه آغازی برای ما شدن ، لحظه ای با دلبری تنها شدن ، بوسه آتش می زند بر جسم و جان ، بوسه یعنی عشق من با من بمان .​
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
روز دختران مبارک

یکی از بستگان خدا


شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی

دخترک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید
سرمای برف‌های کف پیاده‌ رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به
شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب
می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به دخترک
که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در
حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد... ـ
آهای، خانم دختر! ـ
دخترک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را
به ‌او داد.دخترک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا
هستید؟
نه دخترم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم! ـ
آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید! ـ
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
روز دختران مبارک

عشق دخترک به مادر


تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر میشد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم، در صف صندوق ایستاده بودم. جلوی من دو بچه، پسری 5 ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند. پسرک لباس مندرسی بر تن داشت، کفشهایش پاره شده بود و چند اسکناس را در دستهایش می‏فشرد. لباسهای دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت. وقتی به صندوق رسیدیم، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان گذاشت، چنان رفتار می‏کرد که انگار گنجینه‏ای پر ارزش را در دست دارد. صندوقدار قیمت کفشها را گفت: 6 دلار. پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت. بعد رو کرد به خواهرش و گفت: فکر می‏کنم باید کفشها رو بگذاری سرجایش ...
دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟ پسرک جواب داد: گریه نکن، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در بیاوریم. من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3 دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم. دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت: متشکرم خانم ... متشکرم خانم.
به طرفش خم شدم و پرسیدم: منظورت چی بود که گفتی: پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟ پسرک جواب داد: مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره! دخترک ادامه داد: معلم دینی ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلائی است، به نظر شما اگر مامان با این کفش های طلائی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه، خوشگل نمیشه؟ چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه میکردم، گفتم: چرا عزیزم، حق با تو است مطمئنم که مامان شما با این کفش ها تو بهشت خیلی قشنگ می‏شه!
 

موژی

عضو جدید
:gol::gol::gol::gol:هوراااااااااااااااااااااا خودمونننننننننننننننن:gol::gol::gol::gol:
روز دخملا مبالکه مبالککککککککک:w33::w32::w33::w40::w14::w42::w36::w33::w31::w32::w40:
ای وی نفسم گرفت!
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
عشق مادر به دخترک


مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد.پسر بزرگش که منتظر بود، جلو دوید و گفت مامان، مامان! وقتی من در حیاط بازی می‏کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می‏کرد، ماری با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید،نقاشی کرد! مادر عصبانی به اتاق تامی کوچولو رفت. تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود، مادر فریاد زد: تو دختر خیلی بدی هستی و تمام ماژیک‏هایش را در سطل آشغال ریخت. ماری از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرائی شد، قلبش گرفت. ماری روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته بود: مادر دوست دارم! مادر در حالیکه اشک می‏ریخت به آشپزخانه برگشت و یک قاب خالی آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. تابلوی قرمز هنوز هم در اتاق پذیرائی بر دیوار است!
 

rm_arch

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میسییییییییییییی میسسسسسیی:gol::gol::w27:
:w32://///////////:w33:///////////:w40:////////////////:w42:
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
روز دختران مبارک

عشق دخترک به پدر


مردی دیروقت، خسته از کار به خانه برگشت. دم در دختر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

-دلام بابا! یک سئوال از شما بپرسم؟

- بله حتما، چه سئوالی؟

- بابا! شما برای هرساعت کار چه قدر پول می گیرید؟

مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا این سئوال رو می پرسی؟

- فقط میخوام بدونم.

- اگه باید بدونی، بسیار خوب می گویم: 20 دلار!

دخترک در حالی که سرش پائین بود آهی کشید. بعد به پدر نگاه کرد و گفت: می شه 10 دلار به من قرض بدید؟

مرد با عصبانیت گفت: اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی، سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا این قدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.

دخترک آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سئوالاتی کند؟

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با دختر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که او برای خریدنش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد دخترک از پدرش درخواست پول کند.

مرد به سمت اتاق دختر رفت و در را باز کرد.

- خوابی دخترم؟

- نه پدر، بیدارم.

- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.

دختر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد: متشکرم بابا! بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتی دید دختر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت: با این که خودت پول داشتی، چرا دوباره درخواست پول کردی؟

دختر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا 20 دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم ...
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
روز دختران مبارک


فاصله دختر تا پیرمرد یک نفر بود – روی نیمکتی چوبی – رو به روی یک آب نمای سنگی

پیرمرد از دختر پرسید :

- غمگینی ؟

- نه

- مطمئنی ؟

- نه

- چرا گریه می کنی ؟

- دوستام منو دوست ندارن

- چرا ؟

- جون قشنگ نیستم

- قبلا اینو به تو گفتن ؟

- نه

- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم

- راست می گی ؟

- از ته قلبم آره

دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید – شاد شاد

چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هایش را پاک کرد – کیفش را باز کرد – عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
روز دختران مبارک

دخترک و معلمش


دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجود اينکه پستاندار عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد.
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
روز دختران مبارک

دخترک و معلمش



عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه
بچه‌ها را تشويق مي‌کرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله.
يکى از دختر بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
روز دختران مبارک

شوخی دختران با خدا


بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود که روى آن نوشته
بود: فقط يکى برداريد. خدا ناظر شماست.
در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود. يکى از بچه‌ها رويش نوشت: هر چند تا مى‌خواهيد
برداريد! خدا مواظب سيب‌هاست
 

setiya

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه عجب پسر ها از در دوستي وارد شدن تبريك گفتن!!!!!!!!!!!!!!!!!
مررررررررسي خيلي خوشمل بودن
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
(( دنياي خدابيامرز دخترانه ))

دنياي دخترانه نشاط و شوق زندگي است؛ نمي‌شود آن را از سنوات عمر حذف کرد و بچه‌ها را بدون تغذيه روحي و بي‌مقدمه وسط معرکه زنانه انداخت.


پاتوق شیشه ای- وبلاگ گل دختر در آخرین پست خود در رابطه با دختران امروز و اینکه چگونه وارد دنیای زنانه می شوند می نویسد:
روز دختر به خيلي‌ها پيامک زدم که تبريک بگويم. در جواب‌اش پيامک‌هاي قشنگي هم گرفتم. يکي‌اش اين بود: «روزت مبارک. اميدوارم مثل حنا با مسئوليت، مثل کوزت صبور، مثل ممول مهربان، مثل جودي شاد و سرزنده و مثل سيندرلا خوشبخت باشي. »

پيامک را که براي خواهر دوازده ساله‌ام خواندم بعضي از اين شخصيت‌ها را نمي‌شناخت. دلم گرفت. من با اين‌ها زندگي کرده‌بودم. با ديدن زندگي اينها بزرگ شدم، آن وقت چطور ممکن است يک دختر دوازده ساله اينها را نشناسد؟!
احساس مي‌کنم مادربزرگش هستم نه خواهر بزرگتر! از بس که کودکي‌مان متفاوت بوده؛ آن هم فقط با حدود يک دهه اختلاف سن.

شخصيت‌هاي محبوب ما دختربچه بودند. حنا، کوزت، ممول، دختر مهربون، جودي، آن شرلي، پرين، هايدي، لوسيمي و ... . غير از جودي که شيطنت‌هايش کمي از رفتار دخترانه خارج مي‌زد بقيه‌شان دامن رنگي چين‌دار مي‌پوشيدند، موهايشان را روبان مي‌بستند و وردست مادرشان در آشپزخانه سرگرم بودند. دخترها قرمز پوش بودند و پسرها آبي. حتي خانوم کوچولويي که با پسر شجاع دوست بود يا بلفي و ليلي بيت را که مي‌ديديم مي‌گفتيم خب همسايه هستند و هم‌بازي. يعني غير از اين در فرهنگ‌ مفاهيم‌مان تعريف نشده‌ بود.

آن وقت الگوي دختران امروز ما شده باربي. باربي با اندامي زنانه، وسايلي زنانه ورفتارهايي زنانه. حتي نسخه‌هاي – مثلا- اسلامي‌اش را هم که به اسم فولا و غيره و ذالک بسازند دردي دوا نمي‌کند. الگوي زنانه باربي دنياي دخترانه‌ها را به تاراج برده. دختران ما بچگي نکرده بزرگ مي‌شوند و بزرگ نشده وارد دنياي زنانه مي‌شوند.

نمي‌گويم حنا و پرين و لوسيمي الگوهاي خوبي براي الان هستند؛ نه.! دريغ از يک روز درس و دانش. آنها که همه‌اش داشتند در مزرعه و باغ و بستان مي‌گشتند و حلقه گل درست مي‌کردند!
دنياي دخترانه نشاط و شوق زندگي است. نمي‌شود آن را از سنوات عمر حذف کرد و بچه‌ها را بدون تغذيه روحي و بي‌مقدمه وسط معرکه زنانه انداخت.
خيلي درد است که بچه ده ساله از نگاه‌هاي معنا دار بازيگران زن و مرد سريال بگويد پس چرا از همديگر خواستگاري نمي‌کنند؟ خسته شدم ديگر!

اين بلوغ زودرس، دختر بچه‌ها را به کجا مي‌کشاند؟
 

m_janitabar

عضو جدید
ممنونم از همه دوستانی که روز دختر رو تبریک گفتن!
من هم به همه تبریک میگم.:))
ایام به کام
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
انشالا که همه دخترا خوشبخت و عاقبت به خیر بشن:gol:
 
بالا