خدا بزن بزشو بکش!

spow

اخراجی موقت
[FONT=&quot]سفر خدا به زمین [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]روزی خداوند تصمیم می گیرد که بیاید روی زمین تا ببیند بندگانش چه می گویند و چه می کنند. آمد بر زمین تا رسید به بیابانی که اسب سواری گله گاو بزرگی را به چرا برده بود و سخت در تلاش بود که مواظب تمام گاوهایش باشد[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]خداوند از آن سوار پرسید تو کیستی و اینجا کجاست؟ سوار گفت اینجا امریکاست و من یک گله دار هستم که برای تامین زندگی ام این همه گاو را به تنهائی به چرا آورده ام. خداوند گفت بنده من؛ من خدای تو ام اگر آرزویی داری بگو تا برایت برآورده کنم. تنها همین یک بار است که چنین فرصتی را به تو می دهم[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]گله دار گفت ای خدای من، آرزو دارم که پول دار شوم، یک رنچ و مزرعه بزرگ داشته باشم با ده هزار راس گاو و گوسفند و هزاران اسب؛ دلم می خواهد چند اتوموبیل لیموزین بزرگ داشته باشم، بتوانم کار کنم و هر روز زندگی ام را بزرگتر کنم و با خانواده ام خوشبخت زندگی کنم. خداوند گفت می بینم که مرد زحمت کش و با انگیزه ای هستی بنابراین آرزویت را بر آورده می کنم. خدواند آنچه را که گله دار در آرزویش بود به او داد و به سفر خود ادامه داد[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT]
[FONT=&quot]رفت و رفت تا رسید به شهری بزرگ. در میخانه ای مردی مست با جامی شراب و غرق در خیال خود نشسته بود. خداوند به او گفت بنده من اینجا کجاست؟ تو چرا انقدر مغموم نشسته ای، تو را چه می شود؟ او لبخندی زد و گفت خدای من اینجا عروس شهرهای جهان، پاریس است و من هم عاشقی هستم که مست و خراب عشق و شرابم و به تنهائی خود می گریم. خداوند گفت ای عاشق دلخسته بگو چه آرزویی داری بلکه بر آورده اش کنم. عاشق پاریسی گفت ای خداواندا مرا به وصال عشقم برسان اما در عین حال به من لذت زندگی اعطا کن. دلم می خواهد زندگی خوبی داشته باشم، خوش باشم و بهترین شراب را بنوشم و موسیقی را گوش دهم و بهترین غذاها را بخورم و خلاصه در کنار معشوقم از زندگی ام نهایت لذت را ببرم. خداوند به بنده عاشق پیشه اش وصال عشق و زندگی خوشی را عطا کرد و رفت[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT]
[FONT=&quot]رفت و رفت… تا رسید به بیابان برهوتی که تنها گاه به گاه کپری در آن به چشم می خورد که در آن ژنده پوشی نشسته و یا خوابیده بود. خداوند فرود آمد و از یکی از کپر نشینان پرسید بنده من اینجا کجاست تو چرا انقدر بدبختی؟ کپر نشین نگاهی کرد و گفت اینجا ایرانه. در ضمن من اصلا هم بدبخت نیستم خیلی هم خوبم و هیچ ناراحتی هم ندارم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]خداوند گفت بنده من چه نشسته ای که نمی دانی که چقدر وضعت خراب است. دلم برایت سوخت بگو چه آرزویی داری تا آنرا برآورده کنم. کپر نشین فکری کرد و با غرور گفت نه! من هیچ آرزویی ندارم. همین که هستم خوبم. خداوند دوباره گفت این آخرین فرصت توست اگر خواسته ای داری بگو شاید کمکت کنم. کپرنشین دوباره فکری کرد و ناگهان برقی در چشمانش درخشید و گفت می دانی در واقع برای خودم هیچ آرزویی ندارم. اما یک خواسته دارم که اگرآنرا برآورده اش کنی خیلی خوشحال می شوم. ببین آن طرف؛ چند فرسخی اینجا یک کپرنشین دیگری هست که در چادرش یک بز نگاه می دارد و با آن بزش خیلی خوش است اگر می خواهی برای من کاری کنی لطفا بز او را بکش[/FONT][FONT=&quot]! [/FONT]
 

ترمه جون

عضو جدید
چند قدمی رفت جلو تر.یه بنده ای را دید.همچین زار و نذار.به او گفت : تو را چه میشود؟چه میخواهی؟گفت :
ما را از دست این بی حجابا نجات بده که هر وقت زنم را با آنها مقایسه میکنم حالم بد میشود.اینها باریک و زیبایند.خوش بویند.اما زن من گرد همچون تیوپ خاور میباشد.سیبیل داره مثل فرچه واکس و همیشه بویِ پیاز داغ و عرق میده.
 

spow

اخراجی موقت
چند قدمی رفت جلو تر.یه بنده ای را دید.همچین زار و نذار.به او گفت : تو را چه میشود؟چه میخواهی؟گفت :
ما را از دست این بی حجابا نجات بده که هر وقت زنم را با آنها مقایسه میکنم حالم بد میشود.اینها باریک و زیبایند.خوش بویند.اما زن من گرد همچون تیوپ خاور میباشد.سیبیل داره مثل فرچه واکس و همیشه بویِ پیاز داغ و عرق میده.

بابا هنوز که موندی تو کف اون قضیه
یه دوسه هفته ای دندون رو جیگر بزار به عادت معهود روز از نو روزی از نو
ولی خیلی باحال اومدی این تیکه های توصیفی رو:gol:
 

spow

اخراجی موقت
من شاگردتم.کوچیکم.

عزیزی

قربونت
 

شقایق21

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]سفر خدا به زمین [/FONT]
[FONT=&quot]روزی خداوند تصمیم می گیرد که بیاید روی زمین تا ببیند بندگانش چه می گویند و چه می کنند. آمد بر زمین تا رسید به بیابانی که اسب سواری گله گاو بزرگی را به چرا برده بود و سخت در تلاش بود که مواظب تمام گاوهایش باشد[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]خداوند از آن سوار پرسید تو کیستی و اینجا کجاست؟ سوار گفت اینجا امریکاست و من یک گله دار هستم که برای تامین زندگی ام این همه گاو را به تنهائی به چرا آورده ام. خداوند گفت بنده من؛ من خدای تو ام اگر آرزویی داری بگو تا برایت برآورده کنم. تنها همین یک بار است که چنین فرصتی را به تو می دهم[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]گله دار گفت ای خدای من، آرزو دارم که پول دار شوم، یک رنچ و مزرعه بزرگ داشته باشم با ده هزار راس گاو و گوسفند و هزاران اسب؛ دلم می خواهد چند اتوموبیل لیموزین بزرگ داشته باشم، بتوانم کار کنم و هر روز زندگی ام را بزرگتر کنم و با خانواده ام خوشبخت زندگی کنم. خداوند گفت می بینم که مرد زحمت کش و با انگیزه ای هستی بنابراین آرزویت را بر آورده می کنم. خدواند آنچه را که گله دار در آرزویش بود به او داد و به سفر خود ادامه داد[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT]
[FONT=&quot]رفت و رفت تا رسید به شهری بزرگ. در میخانه ای مردی مست با جامی شراب و غرق در خیال خود نشسته بود. خداوند به او گفت بنده من اینجا کجاست؟ تو چرا انقدر مغموم نشسته ای، تو را چه می شود؟ او لبخندی زد و گفت خدای من اینجا عروس شهرهای جهان، پاریس است و من هم عاشقی هستم که مست و خراب عشق و شرابم و به تنهائی خود می گریم. خداوند گفت ای عاشق دلخسته بگو چه آرزویی داری بلکه بر آورده اش کنم. عاشق پاریسی گفت ای خداواندا مرا به وصال عشقم برسان اما در عین حال به من لذت زندگی اعطا کن. دلم می خواهد زندگی خوبی داشته باشم، خوش باشم و بهترین شراب را بنوشم و موسیقی را گوش دهم و بهترین غذاها را بخورم و خلاصه در کنار معشوقم از زندگی ام نهایت لذت را ببرم. خداوند به بنده عاشق پیشه اش وصال عشق و زندگی خوشی را عطا کرد و رفت[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT]
[FONT=&quot]رفت و رفت… تا رسید به بیابان برهوتی که تنها گاه به گاه کپری در آن به چشم می خورد که در آن ژنده پوشی نشسته و یا خوابیده بود. خداوند فرود آمد و از یکی از کپر نشینان پرسید بنده من اینجا کجاست تو چرا انقدر بدبختی؟ کپر نشین نگاهی کرد و گفت اینجا ایرانه. در ضمن من اصلا هم بدبخت نیستم خیلی هم خوبم و هیچ ناراحتی هم ندارم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]خداوند گفت بنده من چه نشسته ای که نمی دانی که چقدر وضعت خراب است. دلم برایت سوخت بگو چه آرزویی داری تا آنرا برآورده کنم. کپر نشین فکری کرد و با غرور گفت نه! من هیچ آرزویی ندارم. همین که هستم خوبم. خداوند دوباره گفت این آخرین فرصت توست اگر خواسته ای داری بگو شاید کمکت کنم. کپرنشین دوباره فکری کرد و ناگهان برقی در چشمانش درخشید و گفت می دانی در واقع برای خودم هیچ آرزویی ندارم. اما یک خواسته دارم که اگرآنرا برآورده اش کنی خیلی خوشحال می شوم. ببین آن طرف؛ چند فرسخی اینجا یک کپرنشین دیگری هست که در چادرش یک بز نگاه می دارد و با آن بزش خیلی خوش است اگر می خواهی برای من کاری کنی لطفا بز او را بکش[/FONT][FONT=&quot]! [/FONT]

:surprised::surprised::surprised:
 

دختر شاه پریون

عضو جدید
کاربر ممتاز
اخ اخ ....یاد این جکه افتادم که میگه تو جهنم بالای هر چاه اتش یه مامور وایساده که اگه هر کس دست و پا زد خواس بیاد بالا فرار کنه ماموره دوباره بندازتش تو اتیش.....ولی سر چاه ایرانیا کسی نیس....چون همینکه یه نفر مجال فرار پیدا کنه هزار نفر از پایین میکشنش تا دوباره بیفته تو چاه....
باز الان دعوام نکنین جکه بابا!!!!
 

spow

اخراجی موقت
اخ اخ ....یاد این جکه افتادم که میگه تو جهنم بالای هر چاه اتش یه مامور وایساده که اگه هر کس دست و پا زد خواس بیاد بالا فرار کنه ماموره دوباره بندازتش تو اتیش.....ولی سر چاه ایرانیا کسی نیس....چون همینکه یه نفر مجال فرار پیدا کنه هزار نفر از پایین میکشنش تا دوباره بیفته تو چاه....
باز الان دعوام نکنین جکه بابا!!!!

جک نبود عزیز
یه حکایت واقعی ودردالود از مسلک ما ایرانیها از عبید زاکانیه
ممنون:gol::gol:
 

دختر شاه پریون

عضو جدید
کاربر ممتاز
جک نبود عزیز
یه حکایت واقعی ودردالود از مسلک ما ایرانیها از عبید زاکانیه
ممنون:gol::gol:
واقعا؟....جدی میگی؟...جالبه....یکی به عنوان جک واسم تعریف کرد.....
دروغ نگو:surprised::surprised:
.
.
جدی؟

.
واقعا؟
.
نه راستشو بگو میخوام بدونم...
 

A&S

عضو جدید
کاربر ممتاز
dیعنی ما ایرانیها اینطوری هستیم و من خبر ندارم:cry:
 

Similar threads

بالا