فقط بخاطرتو

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
به نام یزدان پاک
تکین به اونگاه کردکه مثل برج زهرماردست به سینه نشسته و به بیرون زل زده بود:چه مرگته؟ :-
چرا نزاشتی با ماشین خودم بیام؟
- حالا مگه چی شده؟ - انگار که من 7 سالمه و روز اول مدرسه اس!
- خوب همینطوره دیگه! تیام به او چشم غره رفت،
- تنها تفاوتش اینه که 18 سالته و به جای مدرسه داری میری دانشگاه! - کمه؟ تکین خندید: خیلی هم زیاد نیست. تیام نفس عمیقی کشید.
-حالا اینقدر نحس نباش ( تیام شانه هایش را بالا انداخت ) والله ، از 7 ساله هم کمتری. خیالت راحت، دیگه بعد از این مجبور نیستی با من بیای . ولی چون می خواستم باهات حرف بزنو وتو هم هم مثل کش تنبون در میری ... بگذریم.ببین بچه... تکین تا به دانشگاه برسندبه او چند اندرز برادرانه داد و قبل از اینکه به دانشگاه برسند، نگه داشت :اینا رو واسه خودت گفتم ، دیگه خود دانی. حالا گورتو گم کن! - چرا؟ مگه تو نمی تونی ماشینتو ببری داخل؟ - چرا! ولی تو بهتره پررو نشی و مثل بقیه بری تو. تو دانشگاه تو دیگه برادر من نیستی!
- برادری که این حرفا رو نداره! تکین مشت آرامی به شانه ی او زد:زحمتو کم کن!
تیام پیاده شد و با چشم ماشین تکین را تعقیب کرد ، انگار جانش در می رفت آن چار قدم را برود، به زور راه افتاد.
قبلا به هوای تکین آنجا آمده بود و محیط زیاد برایش غریبه نبود. هرچند چهره ها با درخت های کنارش زیاد برایش تفاوت نداشت ، در حال و هوای خودش بود . موبایلش زنگ زد . بهزاد، پسر خاله اش بود که در شهرستان دانشگاه می رفت : کجایی گل پسر؟ غرید : دانشگاه ! - یه کم زود نیست؟ بالاخره بعد از دو هفته تصمیم گرفتی دانشگاه رو روشن کنی ؟ - تکین به زور آوردتم! - همون واسه ات خوبه!
تا به سالن کلاس ها برسد ، بهزاد هم مثل تکین مخش را کار گرفت ولی این یکی با متلک و پرت و پلا!
- سر کلاس نمیری؟ - هنوز پیداش نکردم! - برو بگرد ، ببین قیافه ی کدوم دانشجوها از همه پخمه تر و گلابی تره؟ همونه همکلاسیاتن! تیام با اینکه چیزی نگفت با او موافق بود.بالاخره کلاس فیزیک را پیدا کرد، یا اباالفضل! چه جمعیتی! پسرها سمت چپ نشسته بودند، حوصله نداشت دنبال جای خالی بگردد، همان اول نشست و جوابsms بهزاد را داد که پرسیده بود گلابی ها را پیدا کرده یا نه؟
خیلی ها هم بعد از او آمدند اما او سرش به کار خودش بود و فقط پاها را می دید ، بنابراین متوجه شد آخرین نفری که به کلاس آمد پایش شکسته! سرش را بالا آورد و متوجه شد طرف با بلاتکلیفی به صندلی ها نگاه می کند فقط صندلی های آخر خالی بود و برای او رفتن با آن پاها مشکل! تیام بلند شد : بیا بشین! حتی منتظر جواب او نشد، رفت 5 ردیف عقبتر و بین دو پسر دیگر نشست، هردو چنان اخمو و عصبانی بودند که تیام تنش بینشان را حس می کرد ، هنوز یک روز نگذشته بر سر چه دعوا کرده بودند؟ تا تکین به کلاس نیامده بود به یادش نیامد که با ضرب و زور همین آقا بعد از دو هفته پایش به کلاس باز شده!!!!!!!!1

منبع: www.forum.98ia.com
 
آخرین ویرایش:

abdolghani

عضو فعال داستان
تکین بدون فوت وقت درسش را داد و چند تمرین داد . بعد دستمالی از جیبش در آورد ، صندلی را دستمال کشید، نشست و شروع به حضور و غیاب کرد! تیام نفس عمیقی کشید : بسم الله.... زود با او رسید :اندرزگو! تیام با بی میلی دستش را بالا گرفت و تکین به دقت به او نگاه کرد : می زاشتی ترم آینده می اومدی!
کلاس ترکید و تیام غرولند کرد ، تکین رفت سراغ بقیه! یکی دوتا از دخترها برگشتند و او را نگاه کردند، لابد فقط آنها متوجه یکی بودن فامیل او و استاد وشاید حتی شباهت ظاهریشان شده بودند. شانه هایش را بالا انداخت.پسرها که اصلا در باغ نبودند مخصوصا اینهایی که او بینشان نشسته بود . یکیشان داشت با موبایل سودوکو بازی می کرد و دیگری داشت دل و روده ی دسته کلید فانتزی اش را در می آورد و تیام با بی میلی به صدای تکین گوش داد، جای مامان خالی که پسر ارشدش را اینطور ببیند! تکین اسم دیگری را هم با تامل خواند: بزرگمهر! پسری که تیام جایش را به او داده بود دستش را بلند کرد ، تکین به پای گچ گرفته ی او نگاه کرد : متوجهم! بقیه را سرسری خواند و تیام می دانست که او چنان حافظه ای دارد که همه ی این قوم گلابی را به قیافه و فامیل بشناسد. متوجه لبخند تکین شد که اسمی را خواند : رضایی! هر دو پسری که تیام بینشان نشسته بود دستشان را بالا بردند، تکین خندید : مگه اینکه بین شما دوتا جدایی بیفته این کلاس ساکت باشه! هردو غرولند کردند و تکین ادامه داد


2-
تیام به آندو نگاه کرد : برادرین؟
یکیشان با جدیت گفت : نه دختر عموییم!

تیام هوم ناخوشایندی گفت و همان پسر به تیام گفت : میشه به این قزمیت بگی سوییچ رو بده به من؟
- چرا خودت نمیگی ؟
- بگو دیگه ، نمیمیری!
تیام به آن یکی گفت : دختر عموت میگه سوییچو بده بهش!
- بگو به همین خیال باشه!
تیام به دیگری نگاه کرد و او گفت : بگو به زبون خوش بده!
- برو بابا ! مگه من پستچی ام؟ خودت بگو!
به عقب تکیه داد و به آندو نگاه کرد که چشم هایشان شعله می کشید.
– هی، شما دوتا چتونه؟ مگه به خون هم تشنه این ؟
هردو به او نگاه کردند که با چشم های بی حوصله آنه را نگاه می کرد : بی خیال بابا! - تو تا حالا کجا بودی ؟
تیام شانه هایش را بالا انداخت : خونه مون!
- چی می خونی ؟
- مکانیک! - مثل ما!
دست چپی تیام غرید :آره!
- تو راضی نیستی؟
- نه، ما شیر یا خط انداختیم این قزمیت برد!
تیام گیج شد:خوب مجبور نبودین مثل هم انتخاب کنین!
- مجبور نبودیم؟ دیوونه شدی؟
تیام سردرگم شده بود و بحث را عوض کرد : من الان کارگاه دارم، شما چی؟
- ماهم!

هرسه با هم به کارگاه رفتند ، اسم رضایی ها "معین" و "متین " بود ، جانشان به جان هم بسته بود ولی آبشان به یک جو نمی رفت ، مدام به سر و کول هم می پریدند و تیام را دیوانه کردند.
آن پسر پاشکسته هم در کارگاه بود که با دیدن تیام به طرفش آمد : دمت گرم پسر!
تیام غرغر کرد : کاری نکردم!
پسر دستش را به طرف او دراز کرد : پارسا بزرگمهر!
متین چشمهایش را تنگ کرد: تو پسر استاد بزرگمهری، صبح با اون اومدی!
پارسا با دقت به متین نگاه کرد :بابارو از کجا می شناسی؟ مگه ترم اولی نیستین؟ نیش معین باز شد : فکر کردی ما تو این دوهفته بیکار بودیم و ول می گشتیم؟ آمار می گرفتیم!( به صورت پر از خراش او اشاره کرد ) گرگ بهت حمله کرده؟
پارسا خندید : تصادف کردم( لبخند پررنگی زد) روزی که نتیجه دانشگاه رو زدن!
- از ذوق کوبیدی به دیوار؟
استاد آمد و پارسا جواب معین را نداد!
آنهه یک گروه شدند و شروع کردند. دوقلوها تیز و فرز بودند و پارسا دقیق .... و تیام بی توجه و بی حوصله!متین با آرنج به پهلویش زد : تورو به زور فرستادن دانشگاه ؟
تیام دندان هایش را به هم فشرد و به یاد تکین افتاد : همچین!
معین قهقهه زد : لابد از ترس شوهر اومده دانشگاه! راستشو بگو!
هرسه خندیدند و تیام غرید : نمکدون!
کلاس که تمام شد چهارنفری به محوطه ی دانشگاه برگشتند. دوقلوها به تریا رفتن و تیام و پارسا جلوی تریا روی نیمکتی نشستند.پارسا به ساعتش نگاه کرد ،اطرافش را کاوید وخندید : چه به موقع!
تیام هم به آن طرف نگاه کرد و ابروهایش بالا رفت؛ یک دختر بود ، در جایش نیمخیز شد : من برم!
پارسا اورا نگه داشت: سلام پریا!
تیام جلوی او بلند شد ، گذشته از هر نسبتی که با پارسا داشت ، خانم و باوقار بود و تیام را وادار به احترام کرد : سلام!
- سلام، حال شما؟
به نظر از آنها بزرگتر می آمد ، قیافه ی دلنشین و ملوسی داشت. تیام جواب او را داد وساکت ماند. پارسا با چشم های شوخ و جوانش به اونگاه کرد : پریا ایشون همکلاسیمه ، آقای اندرزگو ، تیام! پریا خواهر منه ، ارشد عمران می خونه!
پریا با دقت اورا برانداز کرد : پس شما باید برادر دکتر اندرزگو باشین، آره؟
تیام با بدخلقی تایید کرد،پریا لبخند زد و به طرف پارسا برگشت: من یه کار کوچولو دارم! منتظرم می مونی ؟
- مجبورم، نه؟
- می خواستی شیطنت نکنی! امروز که مشکلی نداشتی
؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
پارسا اصولا مشکلی نداشت.
– نیم ساعت دیگه میام. خوشحال شدم آقای اندرزگو! تیام دوباره بلند شد.
- پس استاد فیزیک، برادرته! نگفتی!
- عجله ای نبود!
- با ما میای؟
تیام با استفهام به او نگاه کرد.
– که ببریمت خونه؟
- نه، ممنون!
-تا پام خوب بشه باید طفیلی پریا و بابا باشم!
دوقلوها با نوشابه برگشتند و بعد هم تیام را با اصرار با خودشان بردند، به همین زودی متین فهمیده بود : تورو باید واسه هر کاری مجبور کرد!
تکین برای نهار به خانه آمد : هر چقدر منتظر شدم نیومدی، با تاکسی اومدی ؟
- نه ، با بچه ها!
تکین ول کن نبود : با کی ؟
- دوقلوهای رضایی!
ماادر دیس برنج راروی میز گذاشت: دو قلو؟ چه جالب!
هردو با هم گفتند : اصلا شبیه نیستند!
پدر هم آمد سر میز : دانشگاه چطور بود تیام؟
تیام به بشقابش مشغول شد : مزخرف!
هرسه با ناراحتی به هم نگاه کردند!


3-
فردا صبح دیگر تکین اورا نبرد.با ماشین خودش رفت. با این حال جیم نشد. می دانست که هنوز هوایش را دارند.
وقتی به پارکینگ دانشجوها رسید ، دوقلوها او تازه رسیده بودند و داشتند با ماشین دیگری سر جای پارک کل کل می کردند. تیام خودش را قاطی نکرد و منتظر ماند تا آنها به این طرف بیایند بالاخره جست و خیز کنان آمدند.
- حوصله دارین ها!
- باید بهشون نشون بدیم تو کلاس کی رییسه! فکرنکنه پپه هستیم!
تیام با سوال به اونگاه کرد.
– یکی از دختر های کلاس بود، نشناختی؟
تیام شکلکی شبیه لبخند در آورد : من فقط شما و پارسا رو می شناسم!
از نظر دوقلوها این اصلا درست نبود و تا قبل از شروع کلاس مسئولیت سنگین معرفی همکلاسی به او را تقبل کردند که با شلوغ کاری هردو ، تیام هیچ کس را نشناخت.

آن روز پارسا را از آویزانی پدر وخواهرش نجات داد و به خانه برد .
– گچ پاتو کی باز میکنی ؟
- یه ماهه دیگه! - پس حالا حالاها سرویس داری!
- فکر نمی کنم بعد هم ماشین بهم بدن!
- چرا؟ - تنبیه!
تیام به او نگاه کرد و پارسا خندید : من عمدا تصادف کردم!
باز هم تیام متوجه نشده بود! - من شهرستان قبول شدم ، بابا می تونست منو بیاره اینجا – میدونی که – ولی قبول نمی کرد. منم می خواستم مجبورش کنم قبول کنه بالاخره با اون تصادف راضی شد ، حسابی داغون شده بودم مامانم می گفت اگه برم شهرستان کی بهم می رسه ؟ کی مثل الان منو می بره و میاره ؟ خندید.
- دیوونه! خوب یه کم بیشتر زحمت می کشیدی تهران قبول بشی!
- چه کاریه؟ بابا دوست نداشت از امتیازش استفاده کنه،پریا هم خودش اینجا قبول شد ولی من زورم می اومد. فقط به اندازه ای خوندم که دولتی قبول بشم. با اینکه به قول تو خودم هم می تونستم رتبه اینجا رو بیارم. با این وجود وقتی یه شهر دور ، یه رشته ی مزخرف – همه اینا برنامه بود- قبول شدم بازم بابا اعتنا نکرد.منم از حرصم ... (باصدای بلند خندید)
تیام سرش را تکان داد: اگه جای بابات بودم می بردمت تیمارستان!
پارسا گفت : هنوز هم از دستم عصبانیه!
یک هفته دیگر هم گذشت و او به دانشگاه رفتن ادامه داد، پدر ومادرش وتکین امیدوار شده بودند اما این کارها فقط تا زمانی بود که آبها از آسیاب بیفتد.
آن روز باز هم دوقلوها برزخ بودند ، وقتی تیام مثل همیشه به سمت ردیف دوم رفت جای خالی بین آنها را دید: باز چه خبره ؟
متین نفس عمیقی کشید : از این گاگول بپرس!
تیام به معین نگاه کرد و چون او جوابی نداد، متین خودش ادامه داد: دیروز ماشین این دختره، هاشمی رو پنچر کرد تا مجبورش کنه با ما بیاد، اونم حسابی سنگ رو یخمون کرد. تیام با تعجب به معین نگاه کردو معین غرید : دارم براش، فکر کرده کیه؟
تیام به طرف متین برگشت : کدومشونه؟
- خیلی با حالی بابا! یه هفته نیست بهت معرفیش کردم!
- اون همه آدم چطور یادم بمونه؟
- ولی این با بقیه فرق داره، خیلی خاطرخواه داره، همه رو هم کنف کرده!
باز هم فایده ای به حال تیام نداشت!
- ببین اونی که ردیف اول، وسط نشسته!
تیام سرسری به اون نگاه کرد : خوب، چه فرقی با بقیه داره؟
- بابا ایوالله ! تو واقعا چشات می بینه؟ خوب خیلی خوشگله!
این بار با دقت بیشتری نگاه کرد، قیافه ی قشنگی داشت، ولی کم هم آرایش نکرده بود. پشت چشم هایش را سایه ی سبز زده بود. رنگ مانتویش....اندام ظریفی داشت وتوجه را جلب می کرد... تیام به طرف متین چرخید: انگار اومده عروسی! حالتونو گرفت ؟
- اساسی! تیام رو کرد به معین : خجالت داره بابا این چکاری بود کردی؟ - می خواستم حال فرزین رو بگیرم، ولی ....


– حال خودتو کرد تو قوطی! حقته! ولی چه ربطی داره به فرزین؟
معین حرفی نزد و متین جوابش را داد : میگم تو به کل تو هپروتی، نه؟ از دور و برت هیچی نمی دونی!

تیام شانه اش را بالا انداخت و لبخند کجی زد و متین ادامه داد: نه ، هپلی نیستی فقط به اطرافت توجه نداری! برات مهم نیست دور وبرت چه خبره!
- تقریبا! - خوب ببین فرزین حسابی رفته تو نخ این دختره ، حسابی ها! کلی به التماس افتاده، دختره هم کم از خجالتش در نیومده ولی خوب انگار فرزین این چیزا حالیش نیس! تیام خندید : خاک بر سرش! آخه آدم عاقل به خاطر یه دختر خودشو کوچیک می کنه؟ باید غرورتو حفظ کنی!
- این کاریه که تو می کنی، نه؟ واسه همین قیافه می گیری؟
تیام دندان هایش را بهم فشرد: من دلبری نمیکنم! در جایش نیمخیز شد.متین دستش را گرفت : بشین بابا، شوخی سرش نمیشه!
4-
آن روز پارسا نیامد و معین هم حسابی غرق طرح نقشه ای بود تا حال آن دختر را بگیرد.تیام با آرنج به پهلویش زد: بابا تقصیر تو بوده، تو ماشین اونو پنچر کردی، طلبکار هم هستی؟
آنتراکت بود وبجز آن سه نفر، چند نفر دیگر هم در کلاس بودند از جمله همین خانم هاشمی. تیام داشت روی جزوه اش خط خطی می کرد که متین بازویش را کشید: اونجارو!
تیام سرش را بلند کرد و فرزین را دید که رفته بود جلو و با آن دختر حرف میزد.آخر سر هم چیزی گرفت و آمد.
– خاک بر سر بی لیاقتش! حتما باید از این دختره جزوه بگیره؟
- پس از کی بگیره ؟ عاشق چشم و ابروی تو که نشده! البته بد هم نیستی تیام!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- خفه شو!
از فرزین خوشش نمی آمد، به نظرش جلف و بی خاصیت بود. به دخترک نگاه کرد . حالا که کلاس خلوت بود راحت تر می توانست اوراببیند . خوش لباس بود و البته زیبا! ولی به نظر تیام خود نما بود! به نظر او کرم از خود درخت بود ، هرچند که فکرش را بلند به زبان نیاورد!
یکماهی به همین ترتیب گذشت. مثل بچه ی آدم سرش را پایین می انداخت و می رفت دانشگاه ، اما بر خلاف تصور خانواده اش ، هنوز فراموش نکرده بود، فقط منتظر فرصت مناسب بود.
حالا همه ی همکلاسی هایش را به قیافه می شناخت. ولی فامیل بعضی ها – به خصوص دخترها- را نمی دانست. در صورتی که دو قلو ها علاوه بر بچه های ورودی خودشان شروع به آنالیز سال بالایی ها کرده بودند!

آن روز تکین ، بدون اطلاع کوییز گرفت. تیام ردیف جلو و نزدیک به دخترها نشسته بود. داشت می نوشت که متوجه اتفاقی در کنارش شد، خانم هاشمی در صندلی نزدیک به او نشسته بود، دختری که کنارش بود کاغذی را دراز کرد که او نتوانست بگیرد، چرخید و جلوی پای تیام بر زمین افتاد. تکین با چند گام بلند خودش را به او رساند ولی تیام کاغذ را برداشته بود.
– این چیه ؟
تیام برگه را دور از دست تکین به طرف خانم هاشمی گرفت : چرکنویس ایشون بود. تکین با سوءظن به آنها نگاه کرد، کار تیام که نبود ، ولی قیافه ی آن دو دختر بدجور خجالت زده بود. تیام حواسش را پرت کرد : بفرمایید استاد.
تکین برگه را گرفت، همان موقع صحیح کرد و نمره داد.تیام که از درست بودن جوابش مطمئن بود از کلاس بیرون رفت.
چند دقیقه بعد پارسا و دوقلوها هم بیرون آمدند.متین با دیدن او سوت زد : عجب داداش عتیقه ای داری. این چه کاری بود؟
تیام با مشت به شانه اش زد : درباره ی برادر من....
– ببخشید آقای اندرزگو!
تیام برگشت و خانم هاشمی و همکار تقلبش را دید، امروز سایه ی سبز نزده بود، سایه اش آبی بود...
- بله؟
هاشمی با اعتماد به نفس گفت: ممنون که لومون ندادین!
دختر دیگر سرش را پایین انداخته بود،
تیام یک لبخند خشک و خالی هم نزد : کاری نکردم!
معین خودش را قاطی کرد:خانم شما که بلد نیستین تقلب کنین، وقتتونو هدر ندین! طرف حتی نگاه هم نکرد: کسی نظر شما رو نپرسید!در هر حال باید از شما تشکر می کردم.
دست دختر همراهش را کشید : بریم آیدا!
ولی تیام پیشدستی کرد: یه لحظه وایسین!( هردو برگشتند) دفه ی دیگه نه تنها این کارو نمیکنم بلکه خودم به استاد میگم(رو کرد به آیدا) اگر جدی می گرفت هردوتونو می انداخت ، ککش هم نمی گزه! من می شناسمش!
هاشمی پوزخند زد : نکنه قبلا انداختدت؟
آیدا دستش را کشید : ارکیده!
و تیام نفسش را بیرون داد: نخیر، برادرمه!
رنگ از روی ارکیده پرید. دستش را از دست آیدا بیرون آورد و رفت.
آیدا چند لحظه ای ایستاد، بدون اینکه به آن چهار نفر نگاه کند، «ببخشید»ی گفت و رفت.
موقع شام تکین به او نگاه کرد : چرا روی تقلب اون دختر سرپوش گذاشتی؟
تیام جوابش را نداد، مادرش هم به طرف تیام برگشت:چرا تیام؟
- چون به نظرم به هرکس باید یه فرصت داد. کوییزبود، کنکور که نبود!
تکین دست به سینه نشست: حیف که رستم پور نمره ی کامل گرفته وگرنه سر کلاس به روشون می آوردم!
تیام با خونسردی گفت : اینجوری فقط منو خراب می کردی!
- چرا؟
- چون فهمیدن برادریم!بعد فکر می کنن سر کلاس جنتلمن بازی در آوردم و تو خونه به تو لوشون دادم!
تکین دیگر حرفی نزد.


5-
برگه ها را که داد، نطقش شروع شد: خجالت داره، توی یه کلاس 54 نفری واسه یه کوییز ساده فقط 2 نفر نمره ی کامل گرفتن.
یکی از پشت گفت : استاد غافلگیر شدیم!
- آقای کریمی از حالا میگم هفته ی آخر آبان امتحان میان ترم داریم که بعد نگین غافلگیر شدین! نماینده ی کلاستون کیه ؟
همه به هم نگاه کردند و حرفی نزدند. تکین به ساعتش نگاه کرد:نماینده تونو انتخاب کنین بعد با هم هماهنگ کنین که امتحانو کی بزاریم، خبرم کنین!
تکین که رفت ، پارسا برگه ی تیام را نگاه کرد بعد با کف دست به پشت گردنش زد : خاک بر سرت! کامل شدی؟
متین هم سرک کشید : این خبر داشته کوییز داریم!
تیام پوزخند زد و معین گفت:نه که ما اگه خبرم داشتیم فرق می کرد!
- دیگه کی کامل شده؟
تیام به بغل دستی ارکیده نگاه کرد که سرش را پایین انداخته بود، چیزی نگفت، در هر صورت فامیلش را هم فراموش کرده بود!!!!!!!!
یکی از خود شیرین های کلاس بلند شد : من نماینده میشم!
متین زیر لب گفت:از فرداس که به بهونه نمایندگی بچسبه به دخترا!
بعد صدایش را بلند کرد : تو از طرف خودت هم نمی تونی حرف بزنی چه برسه به کلاس!
- نکنه خودت داوطلبی؟
- من غلط بکنم! من به اندرزگو رای میدم!
دود ازسر تیام بلند شد : هی ، از خودت مایه بزار!
ولی تا تیام به خود بیاید ، نصف کلاس به او رای داده بودند. تیام خواست اعتراض کند که پارسا او را نشاند: بابا مگه میخوای چکار کنی که کلاس میزاری؟
- کلاس چیه ؟ من حوصله ندارم!
- تو نماینده بشو ! کارا با من!
- پس چرا خودت داوطلب نمیشی؟
- می بینی که تو بیشتر رای آوردی!
با پنبه سر تیام را بریدند و از فردا هزار بهانه او را به حرف می گرفتند.پدر تیام در آمد تا یک روز را برای امتحان فیزیک تعیین کرد!
پارسا و دوقلوها تریا را از شیطنت روی سرشان گذاشته بودند که تیام هم پیش آنها آمد، عصبی بود و بسکه به موهایش چنگ زده بود ، پف کرده بودند!
- چی شده انیشتین ؟
- دیوانه ام کردند، پدرمو در آوردند، ای دختره فرهی اومده میگه (صدای دخترک را به خوبی تقلید کرد) اون روز که شما تاریخ امتحان گذاشتین تولد دختر خالمه، میگم ما صبح امتحان داریم، چپ چپ نگام میکنه میگه وا نازی جون ناراحت میشه، باید از صبح برم پیشش، الهی تولد آخر نازی باشه!
معین لبش را گزید و سینی را به طرف او هل داد : گناه داره نازی جون ، دلت میاد؟
هر چهارتا خندیدند، تیام ساندویچش را برداشت و لگدی به پای متین زد : این آشیه که تو برام پختی ها!
پارسا قهقهه زد : تا باشه از این آشا، مگه بد می گذره؟
- تو رو خدا کی خوشش میاد؟ ای خانم ایش ایشیان سه ساعت منو جلوی عالم و آدم یه لنگه پا نگه داشته تا برام از خواسته ها و تمایلات نازی جون حرف بزنه!
معین چشمک زد : حسنش این بوده که نطقت باز شده ، قبلا به زور دو کلمه جواب می دادی! تازه فرهی خیلی چیز خوبیه! اسم کوچیکش چی بود ؟
پارسا سوت زد : پرستو!
- آه ، پرستوی قلب من...
باقیش برای مسخرگی آنها بود، تیام نگفت که فرهی او را هم برای تولد نازی جون دعوت کرده ، اگر می گفت خوراک 4 سال شوخی دوقلوها در می آمد.
علیرغم کم حرفی تیام دوستان زیادی پیدا کرده بود ، همه ی بچه ها را به فامیل می شناخت و آنها هم دیگر او را شناخته بودند، هر کس در هر مسئله ای مشکل داشت به سراغ او می آمد. با پسرها مشکلی نداشت ولی از دخترها خوشش نمی آمد، رستم پور هم درسش به خوبی او بود، چرا از او نمی پرسیدند؟
رستم پور همیشه با ارکیده و یکی از دختر های خوابگاهی بود ، معین می گفت خوزستانی است و فامیلش بهرامی. این سه نفر هیچوقت از او سوال درسی نپرسیده بودند، به همین دلیل تیام آنها را بیشتر از بقیه دوست داشت....
نه اینکه از جواب دادن به سوال آنها ناراحت شده باشد ولی وقتی یکی مثل حمیدی که ناخن هایش را لاک براق صورتی زده بود و با النگوهای رنگ رنگیش جزوه را جلوی صورت او تکان میداد و با بی مزه ترین لحن ممکن حرف میزد، تیام به سختی جلوی خودش را می گرفت تا جزوه را محکم به سر او نکوبد.........
-
تکین به دلیل جوانیش ، با خیلی از دانشجوها روابط صمیمانه ای داشت و تیام در رفت و آمدهایش به دفتر او با چند نفری آشنا شده بود. از جمله امیر حسین مقامی که بسیار فعال و پر جنب و جوش بود و یک لحظه آرام نمی گرفت. ان روز در راهرو به امیر حسین برخورده و او با زرنگی از تیام قول گرفت برای جشن 16 آذر با آنه همکاری کند، قول تیام را که گرفت و خیالش راحت شد گفت : از بچه های کلاستون بپرس ببین کی اهل موسیقیه و چه سازی می زنه؟
حرف زدنش با امیر حسین او را معطل کرد و دیر به کلاس رسید و مجبور شد تمرینی که استاد روی تخته نوشته بود حل کند.
کلاس که تمام شد ، از بچه ها خواست بمانند و بنا به وظیفه حرف آمیر حسین را تکرار کرد. دو قلوها حرف او را توی هوا گرفتند و با لودگی مشغول آواز خواندن شدند درحالیکه بین پسرها بحث صدا مطرح بود ، تیام با بی میلی رو به دختر ها کرد : شما چی خانما؟
حمیدی داشت با عشوه برای او توضیح می داد به چه سازی مسلط است که تیام صدای ارکیده را شنید : تو مگه ویلن نمی زنی ؟
- چرا، ولی تا حالا تو هیچ برنامه ای شرکت نکردم، از پسش برنمیام!
صدای آیدا بود و صدای بهرامی را هم شنید : بیا امتحان می کنیم ( و قبل از آنکه آیدا حرفی بزند او را صدا زد) آقای اندرزگو!
تیام از شر حمیدی خلاص شد : بله؟
- من وخانم رستم پور هستیم ( با سوال به او نگاه کرد) به شما باید بگیم ؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- راستش نه ، آقای مقامی رو می شناسین ؟ سال سوم عمران!
بهرامی به علامت منفی سر تکان داد و تیام پرسید : الان وقت دارین ؟
مثل اینکه هردو بیکار بودند. تیام شماره ی امیر حسین را گرفت.
چون بین دختر ها کس دیگری داوطلب نشد – حتی حمیدی با آن همه تسلطی که از آن دم میزد – تیام آن دو را پیش امیرحسین برد.رستم پور ویلن می زد و بهرامی گیتار.امیر حسین اسم ان دو را یادداشت کرد : البته کسای دیگه ای هم هستن ، باید تست بدین ، قبوله ؟
بهرامی از طرف هر دو جواب مثبت داد و امیر حسین گفت : پس من هفته ی آینده یه وقت تعیین می کنم ، آقای اندرزگو بهتون خبر میده! تو چه سازی می زنی تیام؟
تیام پوزخند زد : ساز دهنی!
با همه ی مسخرگی پارسا واقعا صدای خوبی داشت و تیام او را با امیر حسین آشنا کرد ، آن چند روز برای هماهنگی تیام آنقدر درگیر بود که مادرش هم متوجه شد ، در حالیکه چشم هایش برق می زد گفت : انگار حسابی مشغول دانشگاه شدی ، آره ؟
تیام ناگهان با خشونت به طرف او برگشت : گیرم انداختن وگرنه من هنوز یادم نرفته ، بالاخره شما هم راضی میشین ! باید راضی بشین !
آن روز تیام به بهرامی روز تست را خبر داد و بالاخره از شر هماهنگی خلاص شد بقیه اش با امیر حسین بود.
پارسا که به سالن رفت او هم برای نهار به تریا رفت . دو قلو ها کنار یکی از بچه های کلاس نشسته بودند و حرف می زدند ، تیام هم نشست و مشغول غذایش شد . کامیار که قیافه اش داد می زد از آنها بزرگتر است داشت توضیح میداد سربازی رفته ، چند سالی هم کار کرده بعد آمده دانشگاه!
تیام با حسرت گفت : خوش به حالت!
هر سه با تعجب به او نگاه کردند و او توضیح داد : چون سربازی رفتی!
متین پشت دستش را روی پیشانی او گذاشت و بلافاصله کنار کشید : تو تب می سوزه ، هذیون میگه!
کامیار به او نگاه کرد : منظورت چیه ؟
- پدر و مادرم نزاشتن برم سربازی ، خودشونم بم پول نمیدن!
- انگار واقعا هذیون میگی!
- برای اینکه از ایران خارج بشی باید کارت پایان خدمت داشته باشی یا برای وثیقه پول بزاری که من هیچکدومشو ندارم!
- تو می خوای از ایران بری ؟
لقمه اش را قورت داد : آره ولی خانواده ام راضی نیستن!
معین یادش افتاد که او روزهای اول چقدر دمغ بود : پس نمی خواستی بیای دانشگاه و به زور فرستادنت!
تیام با سر تایید کرد : فکر می کردن اینطوری موندنی میشم!
- چرا دانشگاه نمی خواستی بیای ؟
- من که نمی تونم تمومش کنم چرا الکی وقتمو هدر بدم ؟
- فعلا که نه پول داری نه سربازی رفتی!
- قراره توحید برام پول و دعوتنامه بفرسته!
- توحید ؟
- برادرمه ، بعد از لیسانس از یه دانشگاه تو انگلیس پذیرش گرفت و رفت ، الان 2 ساله ،
کار هم میکنه ، قراره اون برام پول بفرسته!
- پس تو اولی نیستی!
- نه ، به همین خاطر هم نمی زارن ، فکر می کردن توحید درسشو ادامه میده و میاد ! ولی اون گفته دیگه نمیاد و مامان و بابا میترسن ....
- که تو هم بری حاجی حاجی مکه!
تیام با سر تایید کرد.
پارسا برای کلاس آمد. متین از او پرسید : چطور بود ؟
- خوب بود ، قرار شد از 4 تا یکی رو من بخونم !
صورتش برق میزد ، تیام خندید و تبریک گفت .
- اون محشر بود.
- کی ؟
- این دختره رستم پور! فوق العاده میزد ، یه راست قبول شد ، بی حرف ! بهرامی هم قبول شد ، البته 3 نفر گیتار می زنن! یکی از سال بالایی ها پیانو می زنه ، گودرزی ، مثل اینکه صنایع می خونه ! می شناسیش ؟
- روزبه ؟ آره ، دوست امیر حسین!
- اون تست نداد ، برای پیانو فقط اون بود . وقتی رستم پور زد اون کلی تشوبقش کرد مثل اینکه خیلی اهل موسیقیه!
تیام با بی تفاوتی به رستم پور نگاه کرد ، باز هم سرش پایین بود ، مثل همیشه مانتوی کتان کوتاه ، جین کم رنگ و کفش اسپرت پوشیده بود ، در یک کلمه ساده بود. ارکیده حرفی زد و آیدا سرش را بالا آورد ، صورتش سفید و بیضی بود ، با چشم های مورب و موهایی که به عسلی می زد و همیشه از جلوی مقنعه بیرون زده بود و علیرغم تلاش او باز هم بیرون می پریدند! همیشه با ارکیده و شادی بهرامی بود با این در کنار تجمل و زرق و برق آنها به خصوص ارکیده ، اصلا به چشم نمی آمد . سرش را برگرداند و چند ثانیه بعد او را فراموش کرده بود.
7-
روز سه شنبه که به دانشگاه رفت دو قلوها مثل اسپند روی آتش بودند. – چی شده ؟
- اون دیروز با ماشین فرمند رفته !
تیام با عدم درک به او خیره شد و متین بی طاقت ادامه داد : بابا اون گل پرورشیه!
تیام از خنده منفجر شد : ارکیده هاشمی ، آره ؟
معین با ماتم تایید کرد.
- تو چه مرگته ؟ بالاخره که حال فرزین گرفته شد .
تیام هم از این قضیه بدش نیامده بود.
- "من "می خواستم حال فرزین رو بگیرم نه یکی دیگه مثل فرمند بیاد ...
- فرمند که اسم شکلاته ، نه؟
متین خندید : اسم یکی از بچه های ارشد برق هم هست!
از فرط خنده ا شک به چشم های تیام آمد : کی به شما گفت ؟
- فرزین مثل مادر مرده ها سر کلاس نشسته . خودش گفت!
- حقشه ! بلد نیست با دخترا چطور رفتار کنه!
- تو بلدی ؟ انقدر به این حمیدی ندادی که ولت کرده رفته چسبیده به فرهاد!
نیش تیام باز شد : الحمد الله!
متین او راقلقلک داد : روش جفتتون جواب نمیده ، نه کم محلی تو و نه موس موس فرزین!
پارسا هم به آنها رسید و متین با دادن خبر او را هم خوشحال کرد.پارسا با پا به قوطی نوشابه ضربه زد : من که نمی فهمم با این دخترا باید چطور رفتار کرد ؟ تو برنامه های گروه این پسره روزبه خیلی رستم پورو تحویل می گیره اما دریغ از یه کم اعتنا. دختره اصلا یه کلام ازش در نمیاد ، این پسره خیلی آقاس!
معین یخش باز شد : لابد اینم مثل ارکیده یکی رو زیر سر داره! این واسش صرف نداره!
همه خندیدند و متین گفت : از شوخی گذشته ، رستم پور اینطور نیست!
تیام حرفی نزد ولی او هم در دل با متین موافق بود!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
امیر حسین جلوی او را گرفت : وقت داری یه سر با من بیای بریم سالن؟ میخام نظرتو درباره چند چیز بپرسم!
- فردا امتحان ریاضی دارم ، دیگه آخرین میانترمه! سه شنبه خوبه ؟
تیام بر خلاف عادت برای امتحان ریاضی بیشتر خواند ، بعد از میان ترم فیزیک ، چند نفری دست گرفته بودند که تکین به او نمره داده ، هر چند که پارسا و آیدا فقط چند صدم از او کمتر شده بودند!
سه شنبه به امیر حسین زنگ زد و به سالن رفت. امیر حسین آنجا بود و گروه موسیقی! تیام به جمع سلام کرد و به طرف امیر حسین رفت : برای تزیین سالن چکار می کنین ؟
- اون دخترا همکلاسیات قبول کردن ، با یکیشون که تو گروه تئاتره!
- چکار می خوان بکنن ؟
امیر حسین نمی دانست و تیام شادی را صدا زد و درباره برنامه شان پرسید
- راستش خانم هاشمی فکرشو کرده ، ما فقط قراره به اون کمک کنیم!
- الان دانشگاه هستن ؟ لطفا به ایشون بگین بیان اینجا!
تیام وقتی مسئولیت قبول می کرد کم نمی گذاشت. تا ارکیده بیاید برنامه ی آن شب را از امیر حسین پرسید ، روزبه پیشدستی کرد : قراره قبل از هر چیز یه تکنوازی داشته باشیم ، ویلن ! قبوله خانم رستم پور ؟
آیدا با قدم های آهسته به طرف آنها آمد : مخالف نیستم ولی اولین برنامه نباشه!
روزبه با تفاهم لبخند زد : باشه ، پس من شروع میکنم، اینطوری باعث میشه بچه ها میان تو ، ساکت باشن و زودتر برنامه شروع بشه!
تیام صورتش را از او بر گرداند : بعد قرآن ، کی میخونه ؟
امیر حسین سریع اسم یکی از همکلاسی هایش را برد.
- بعد سرود ملی!
یکی از بچه ها پرسید : لازمه ؟
قبل از هرکس آیدا گفت : مثل اینکه شما از مناسبت 16 آذر خبر ندارین !
و بعد خجالت زده ساکت شد تیام در حالیکه از حرف زدن آیدا تعجب کرده بود رو به پسرک گفت : آره ، لازمه!
ارکیده آمد و برای بچه ها توضیح داد که چکار می کند ، امیر حسین که می خواست خودش را خلاص کند به او گفت :میشه خودتون همه چیزو بخرین ؟ البته لطف می کنید!
- اشکالی نداره ، اینطور بهتره!
امیر حسین نفس راحتی کشید : پس بعد فاکتورشو به من بدین، برنامه ی شما آماده اس !
گروه آنها هم کاملا آماده بود، تیام رفت تا از امیر حسین اجازه بگیرد و برود. او داشت با ایدا حرف میزد مثل اینکه آیدا مشکلی داشت ، تیام خواست برگردد ولی امیر حسین او را نگه داشت ، آیدا با شرم توضیح داد : راستش برام سخته تک و تنها بشینم اونجا و ساز بزنم!
تیام بدون فکر گفت : می خواین حذف بشه ؟
در حقیقت برای او هم جالب نبود یک دختر – آنهم آیدای خجالتی – جلوی هزار نفر بنشیند و ساز بزند ، ولی با این حرف امیر حسین چپ چپ به او نگاه کرد و آیدا هم گفت :نه ، می دونم که روی این برنامه حساب کردین ، من زیرش نمی زنم ! فقط نمیشه من رو سن نشینم ؟
امیرحسین غرق در فکر به او خیره شد و آیدا سرش را پایین انداخت، تیام که متوجه بی حواسی امیر حسین بود گفت : هی امیر، این عکسایی که قراره پخش کنین ...
امیر حسین به طرف او برگشت : عکسایی از اتفاقات این یه ساله!
- خوب ، عکس خالی که نمیشه پخش کرد همون موقع خانم رستم پور آهنگشونو بزنن. دیگه لازم هم نیس بشینن روی سن!
فکر خوبی بود و هردو موافق بودند.
قبل از رفتن به امیرحسین قول داد روز شنبه – روز قبل از جشن – هم بیاید تا آمادگی بیشتری داشته باشند. موقعیکه داشت می رفت متوجه روزبه شد که جلوی آیدا نگه داشته بود و سعی می کرد او را راضی کند و برساند. تیام اینقدر طول داد تا متوجه مخالفت آیدا و رفتن روزبه بشود. خیالش راحت شد ، پس با وجود رابطه ی نزدیکش با ارکیده مثل او نبود!
8-
آن شب بهزاد که بعد از مدتها به تهران آمده بود او و رضا را برای شام دعوت کرد ، هرسه از دوستان دبیرستانی بودند و تیام بعد از مدت ها داشت خوش می گذراند.
پشت میز که نشستند ، رضا گفت : تا حالا اینجا نیومده بودم ، از کجا گیر آوردی بهزاد ؟
تیام به طرف بهزاد چرخید ولی با دیدن میز پشت سر بهزاد گوش هایش کر شد ، رستم پور بود ، شک نداشت که این همان آیدا بود که رو به روی یک پسر جوان نشسته بود و می خندید . با همیشه فرق داشت. شال آبی زیبایی پوشیده بود و موهای پریشانش را هم درست کرده بود. بدون خجالت با آن پسر حرف میزد و با شادی و ذوق کنان می خندید. برق دستبند نقره ایش وقتی دست هایش را به هم کوفت چشم تیام را زد. دردی در مغز تیام پیچید، حق با معین بود : لابد اونم یکی رو زیر سر داره!
واقعا که این دخترها آب زیر کاه و غیر قابل اعتماد بودند. از کل دختر های کلاس فقط برای آیدا و بهرامی احترام قائل بود که حالا....
بلند شد و به بهانه ی دستشویی از سمتی رفت که پسرک را ببیند، نکند روزبه باشد...
آیدا تمام حواسش به رو به رو بود و او را نمی دید . پسرک آشنا نبود حداقل تیام او را نمی شناخت، از او بزرگتر بود ، بیست و سه چهار سالش بود، خوش تیپ و خوش قیافه. لباس چهار خانه ی آستین کوتاهی پوشیده و موهای مجعد و زیبایش در نور چراغ ها می درخشید. با شادی چشم در چشم آیدا دوخته بود. آنها هیچکس را به جز خودشان نمی دیدند.تیام با عصبانیت برگشت و سر جایش نشست. سعی کرد دیگر به آن دو توجهی نکند ولی موفق نشد و دید که پسرک کادویی را به طرف آیدا گرفت. آیدا آن را با ذوقی بیش از حد باز کرد و یک گوشی موبایل را بیرون آورد. حتی تیام هم از آن فاصله خوشحالی آیدا را می دید چه برسد به پسرک...
آن شب می تونست شب بهتری باشد اگر آیدا را ندیده بود ، خوب این هم از دختر خجالتی کلاس ، دانشجوی مورد علاقه ی تکین ، همکلاسی تحسین بر انگیز تیام... با این فکر ها به خواب رفت.
رفته بود نمره های میان ترم زبان را ببیند که صدای ارکیده را شنید : آیدا کو ؟
- رفته نماز بخونه! (هیجان صدای شادی بالا رفت ) بهت گفت دیروز روزبه خواسته برسوندش ؟
- نه ، حتما قبول نکرده ، آره ؟
شادی در حمایت از دوستش حرف زد : نه خوب ، می دونی که ! اون به کسی رو نمیده ( هر دو با هم گفتند) با وجود ایمان ...
هر دو خندیدند وشادی ادامه داد : حق هم داره ، ایمان یه چیز دیگه اس! دیشب بهش یه موبایل کادو داده ...
ارکیده بدون حسادت گفت : مبارک صاحابش...
پس اسمش ایمان بود ، دوباره به یاد دیشب افتاد ، اصلا به او چه ؟ مگر آیدا دینی به او داشت ؟ مگر آیدا مریم مقدس بود ؟ اصلا شاید نامزدش باشد ، به او چه ؟ کلی با خودش کلنجار رفت تا اینکه روز شنبه که به سالن رفت او را بخشیده و از سر تقصیراتش گذشته بود!!!!!!!!!!
هر کس در گوشه ای مشغول بود و گروه موسیقی داشت یکی از آهنگ ها را تمرین می کرد و پارسا حسابی رفته بود توی حس! تیام سعی می کرد خنده اش را پنهان کند که صدای یکی از سازها قطع شد و یکی از دختر ها بیرون دوید، تا تیام به خودش بیایدشادی
هم گیتارش را کنار گذاشت و به دنبال او دوید. تیام هم از سالن خارج شد و آیدا را دید که از درد به خودش می پیچید.
- چی شده خانم بهرامی ؟
شادی با ناراحتی به آیدا نگاه کرد : حالش خوب نیس . مثل اینکه مسموم شده!
- پس بریم بیمارستان ، من ماشینو میارم جلوی در!
- ممنون ماشین ارکیده هست!
صدای ناراحت ارکیده آمد: نه نیاوردم ، مامان لازمش داشت.
ارکیده با ناراحتی به طرف او خم شد : چت شده عزیزم ؟
پارسا هم بیرون آمده بود ، تیام به طرف او چرخید : به امیر حسن بگو ما میریم بیمارستان! ( رو به شادی گفت ) کمکش کنید بیاد.
آیدا بالاخره به حرف آمد :ایمان ...
بازم ایمان ! شادی با دلسوزی گفت : قراره بیاد دنبالت ؟
آیدا با سر تایید کرد : هشت ونیم!
تیام با بی طاقتی به ساعتش نگاه کرد : هنوز که هشته! ما میریم درمونگاه شما هم به آقا ایمان خبر بدین بیاد اونجا!
ماشینش را در آورد و آنها سوار شدند. ارکیده از کیف آیدا گوشیش را درآورد و آیدا به زحمت گفت : 1 رو بزن!
بله ، ایمان خان چه جایگاه مهمی داشتند. ارکیده شروع به صحبت کرد : الو ؟ سلام ، نه من دوستشم ! راستش آیدا حالش خوب نیس می بریمش درمونگاه ! کدوم؟
تیام جواب داد و ارکیده هم ادامه داد : نه ، چیزی نیس ، به نظر مسموم شده!
به درمانگاه که رسیدند ، تیام آن سه نفر را به اتاق پزشک فرستاد تا در دست و پایش نباشند و خودش به پذیرش رفت ، مسئول پذیرش با بی حوصلگی اسم مریض را پرسید.
- رستم پور !
- اسم کوچک ؟
تیام با خجالت و آهسته " آیدا " را زمزمه کرد ، انگار از راز خصوصی کسی پرده بر می داشت!
جلوی در نشسته بودند که ایمان سراسیمه دوید داخل و به طرف پذیرش رفت ، تیام از جا بلند شد و وقتی ایمان برگشت به طرفش رفت : خانم رستم پور اونجا هستند ( به تزریقات اشاره کرد ) حالشون خوبه ، بهشون سرم زدند.
ایمان با استفهام به او خیره شد : شما ؟
- من همکلاسیشونم، وقتی حالشون بد شد اونجا بودم!
- آهان شما آوردینش ؟ دستت درد نکنه پسر ، یه دنیا ممنون! ( دستش را به طرف او دراز کرد ) فامیلمو که می دونین ، من ایمانم!
چطور فامیل او را می دانست ؟ - تیام اندرزگو!
9-
تا سرم آیدا تمام شود ایمان پیش او و پارسا نشست : آیدا زیاد از همکلاسیاش حرف نمیزنه ولی فکر کنم شما همون برادر استادش هستین که آبروشونو خریدین!
تیام ناچار خندید : کاری نکردم!
- به نظر آیدا که خیلی بود ، خواهرم زیاد اهل تقلب نیس ولی خوب تو رودربایسی ...
خواهرم؟ پس آیدا و ایمان ... خاک بر سرت تیام!
تیام این بار واقعا خندید : برادرم فراموش کرده ، در نظر اون خانم رستم پور یه دانشجوی نمونه اس!
آیدا به همراه دوستانش از اتاق بیرون آمد و ایمان به سرعت به طرف او رفت، پارسا و تیام هم بلند شدند!
آیدا با بی حالی حرف میزد : به خدا چیزیم نیس ایمان، خوبم!
- چت شده بود ؟
آیدا از نگاه ایمان فرار می کرد : مسموم شده بودم !
رنگ صورت ایمان تغییر کرد : ظهر کجا غذا خوردی ؟
- بیرون!
ایمان صدایش را بالا برد : بیرون ؟ باز چه ...
- ایمان!
ایمان متوجه اطرافش شد : باشه ، باشه حالا بیا بریم، بعد من می دونم و تو !
به طرف پارسا و تیام برگشت : واقعا ازتون ممنونم ، حسابی به زحمت افتادین ! دوستای ایدا رو هم می رسونم ! شما حسابی شرمنده امون کردین!
ایمان پول درمانگاه و داروها را حساب کرد و باز هم از هردو تشکر کرد!
پارسا با اینکه حرفی نزده بود ولی حواسش جمع بود : تو برادرشو از کجا می شناختی ؟
- چی ؟
- وقتی اومد تو بلند شدی ، می شناختیش دیگه!
- قبلا دیده بودمش!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
پارسا ادامه ی حرف را نگرفت : یعنی تا فردا حالش خوب میشه ؟ بدون اون که نمیشه!
- حالا تا فردا!
خیالش راحت بود که با پارسا و دوقلوها در مورد آن شب و رستوران چیزی نگفته بود ، آن
وقت میشد قصاص قبل از جنایت... شاید بهتر بود درباره ی ارکیده هم محتاطتر حرف بزنند به هر حال آنها از واقعیت خبر نداشتند.
روز جشن از صبح به دانشگاه رفت ، امیر حسین منتظرش بود : به نظرت واسه مجری کی خوبه ؟
تیام با تعجب به او نگاه کرد : هنوز مجری نداری ؟
- سرما خورده صداش در نمیاد!
فکری به ذهن تیام رسید: دو قلوهای رضایی ، همکلاسیام! اگه بخوای ...
- دو قلو ؟ باید جالب باشه! می تونن حرف بزنن ؟
تیام به سمت کلاس رفت : بهتره بگیم نمی تونن حرف نزنن! بعد از کلاس میارمشون!
دو قلوها قبول کردند و چشم هایشان چنان برقی زد که تیام احساس خطر کرد : قبل از هر حرفی فکر کنید لطفا!
متین به شانه اش کوبید : خیالت نباشه ! مگر میشد ؟!
دکتر رستگار در جواب یکی از بچه ها گفت که اندرزگو بالاترین نمره را گرفته و بعد از او خانم رستم پور! تیام تازه به یاد دیشب و آیدا افتاد ، به جای همیشگیش نگاه کرد . خالی بود ؟! ارکیده و شادی تنها نشسته بودند.
انگار پارسا هم به ن سمت نگاه کرده بود : زکی ، این که نیومده!
تیام صبور بود : حالا تا بعد از ظهر!
برنامه ساعت شش و نیم شروع میشد ، 5 بود و آیدا هنوز نیامده بود . حتی تیام هم بی طاقت شده بود. پارسا که از استرس روی پا بند نبود برای چندمین بار سراغ آیدا را از او گرفت و تیام هم شروع به گشتن در جیبهایش کرد !
- دنبال چی می گردی ؟
- رستم پور! ( سرش را بالا اورد ) آخه از کجا بیارمش ؟
پنج و نیم شد و تیام به طرف شادی رفت : از خانم رستم پور خبر ندارین ؟
شادی نگران بود ،آیدا تلفنش را جواب نمیداد.
- حالش بدتر شده یعنی ؟
- نه ، دیشب واسش زنگ زدم ، خوب بود. ولی امروز از صبح جواب نمیده!
ساعت 6 شد ، تیام از بی صبری امیر حسین و بقیه به تنگ آمده بود : خانم بهرامی شما خونه اشون رو بلد نیستین ؟
جوابش نه بود ، مختصر و مفید!
ساعت شش و نیم ؛ کم کم همه آمده بودند و روزبه با قیافه ای ماتمزده به پیانویش ور می رفت ، او نمی توانست کمبود ویلن را در برنامه هضم کند.
- هیچکس نیس که جاشو بگیره ؟
امیر حسین در جواب تیام با نا امیدی جواب داد : بدون تمرین که نمیشه ! خانم رستم پور خیلی خوب بود!
- ایوای ، نمرده که!
تیام به محوطه رفت ، ارکیده هم آنجا قدم میزد و بند انگشت هایش را می شکست ، صدای پیانو قطع شد وتشویق بچه ها سالن را ترکاند. تیام به طرف سالن برگشت که صدایی شنید.
10-
آیدا با عجله از ماشینی پایین آمد ، سلام کرد و از کنار آنها گذشت ، ارکیده هم به دنبالش رفت ولی تیام با دیدن ایمان همانجا ماند، ایمان لبخند زد : سلام ، خیلی که دیر نشده ؟
- نه ، درست به موقع!
تیام ، ایمان را به سالن برد و جایی برای او پیدا کرد و خودش به پشت صحنه رفت . آیدا لبتسش را عوض کرده و با صورتی گل انداخته از امیر حسین عذر خواهی می کرد ، مثل همه ی بچه های گروه سفید پوش بود ، مانتو و شلوار وشال سفید، در آن همه سفیدی گم میشد با آن اندام ظریف و شکننده اش...
روی یک صندلی نشست و به رفت و آمد بچه ها چشم دوخت ، صدای شادی را شنید : دومین نمره ی ریاضی رو آوردی!
- اولی کیه ؟
- پرسیدن داره ؟
امیر حسین به او زنگ زد : این دوتا رو جمع کن!
به صحنه نزدیک شد تا صدای دو قلوها را بشنود ، سالن از خنده منفجر شده بود ، آهی کشید و منتظر ماند تا برنامه ی بعدی شروع بشود ، دوقلوها جست و خیز کنان آمدند!
- مگه م خواهش نکردم رعایت کنین و هر حرفی رو نزنین؟
- تو خواهش کردی ولی ما که جواب ندادیم!
- زهرمار! کاری نکنین که برنامه ی آخرتون باشه!
پارسا با ترس و لرز پشت سر بقیه می رفت! تیام به شانه اش ضربه زد :هی ! تو همونی نیستی که ماشینشو کوبید به دیوار ؟
- اونجا که هزار نفر زل نزده بودن بهم!
- بچه های خودمونن!
آیدا پشت سر پارسا می آمد .
- موفق باشین!
- مرسی!
پارسا به سلامت و بدون اتفاق افتادن صاعقه ، زلزله یا سکته ی یکی از اعضا کارش را اجرا کرد و خیس عرق برگشت . تیام به او تبریک گفت ! برنامه ی بعدی سخنرانی بود ، بعد تئاتر و بعد نمایش عکس که همزمان با آن آیدا ویلن میزد و از حضار پذیرایی میشد.
تیام از صندلی بلند شد و جایی را برای آیدا فراهم کردند تا از آن پشت برنامه اش را اجرا
کند ، بقیه ی گروه رفتند برای استراحت و دور آیدا را خلوت کردند ، تیام هم رفت تا آخرین صحبت هایش را با دوقلوها بکند!
ایمان را در پله ها دید : میشه برم بالا ؟
- البته!
سنگ هایش را با دوقلوها واکند ، البته با توجه به غرق شدن اندو در ممخزن پذیرایی گفتگوی خیلی مفیدی نبود ولی در هر حال تیام رسالتش را انجام داد!
برگشت به جای سابقش ، آیدا غرق در کارش بود و ایمان در چند متری او ایستاده و محو تماشایش بود . تیام به طرف او رفت : خسته نشدن ؟ الان یک ربعه !
ایمان لبخند زد : اون خسته نمیشه ، انرژی می گیره!
بعد از آخرین عکس ، آیدا بلند شد و خودش را در آغوش ایمان انداخت : چطور بود ؟
- عالی !
تیام رویش را برگرداند ، این حرکات به نظرش مسخره می آمد ، اونه خواهر داشت و نه با هیچکس اینطور رابطه ی صمیمانه ای داشت ، او همیشه رابطه اش را محدود می کرد . آیدا از برادرش فاصله گرفت و شالش را مرتب کرد ، موهای وحشی عسلیش خودشان را به بیرون پرت کرده بودند. رنگ موهایش با رنگ تیره و کبود چشم هایش تضاد عجیبی داشت : به پای استادم که نمی رسم!
ایمان دستش را جلو برد ، موهای او را زیر شال هل داد و خندید : کارت تموم شد ؟
- نه هنوز 3 تا مونده!پایمان به ساعتش نگاه کرد : پس اگه میشه من برن ، خبرم بده بیام دنبالت!
آیدا ویلنش را برداشت ،در حین خم شدن باز موهایش از شال بیرون ریخت : باشه برو! با ارکیده میام!
- پس دیر نکنی ها ! زود برین خونه!
- آره ، باشه!
ایمان به طرف تیام برگشت : خوب بود ، خوش گذشت!
تیام دستش را به طر ف او دراز کرد : خوشحالمون کردین!
او دیگر کاری نداشت ، همانجا نشست و ناظر رفت و آمد بچه ها بود.
برنامه تا 10 طول کشید و بچه ها ماندند تا سالن را مثل قبل مرتب کنند.
تیام امیر حسین را صدا زد : خانما برن ، دیر میشه!
امیر حسین موافق بود ؛ دخترها را صدا زد و تشکر کرد ، تیام رو به همکلاسی هایش کرد : برای رفتن مشکلی ندارین ؟ چون دیر وقته میگم!
ارکیده با تشکر به او نگاه کرد : ما با شوهر خواهرم میریم ، آقای فرهادی!
تیام به چند متر آنطرفتر نگاه کرد که دختر و پسر جوانی ایستاده بودند ، پسر جوان همان " فرمند " بود که آنها کلی پشت سرش صفحه گذاشته بودند.از خودش خجالت کشید : ممنون از همه! شب خوبی بود!
آیدا داشت به تزیینات نگاه می کرد واصلا حواسش به او نبود.
شادی با آرنج به او زد : به چی زل زدی ؟
آیدا به طرف امیر حسین برگشت : آقای مقامی میشه من یادگاری از این شمعها بردارم ؟
به شمع های زیبای روی سن اشاره کرد. امیر حسین قبول کرد و همه ی دختر ها یکی یک شمع برداشتند ، امیر حسین که فقط به یکی رضایت داده بود ناچار لبخند زد : آقایون یادگاری نمی خواین ؟
تیام با دیدن متین که هنوز آبمیوه ای در دستش بود گفت : آقایون قبلا از خجالت خودشون در اومدن!
تا ساعت 1 آنجابودند و سالن را مرتب و تمیز کردند.
تیام تا به اتاقش رسید روی تخت افتاد و قبل از انکه سرش به بالش برسد بیهوش شد!
11-
فردا خواب ماند و دیر به کلاش تکین رسید ، بی حواس در را باز کرد و رفت نشست . تکین به طرف او برگشت : آقای اندرزگو!
او این لحن مودب را خوب می شناخت : بله استاد؟
- درسته که جلسه های اول غایب بودین ولی بنده بارها تذکر دادم که بعد از من لطفا سر کلاس نیاین!
- پاشم برم ؟
- خواهش میکنم ! حالا که اومدین تشریف بیارین زحمت این دو تا مسئله رو بکشین ! لابد خیلی بلدی که حضور در کلاس برات بی معنیه!
تیام بلند شد : اینطور نیست استاد ، خواب موندم!
شلیک خنده ی بچه ها به هوا رفت ، تکین پوزخند زد : این دو تارو که حل کنی خواب از سرت می پره!
حق با تکین بود ، انقدر سخت بودند که نفسش بند آمد!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- بفرمایید!
تکین با دیدن مادرش کتاب را بست و به طرف او برگشت. مادر روی تخت او نشست : اوضاع دانشگاه خوبه ؟
- مثل همیشه!
مادر به پرده ی اتاق او نگاه کرد : کثیف شده!
- درسته!
وبا خنده به مادرش خیره شد : مامان چی میخوای بگی ؟
- آخه میدونم که کار درستی نمی کنم!
- باشه ، بگین ؟
- تکین جان! به این بچه کمتر گیر بده! می دونم تو حق داری اونم مثل بقیه اس و کلاس برای تو حرمت داره ولی تیام ...
- مامان چی به شما گفت ؟
- می دونی که زیاد حرف نمی زنه ، فقط گفت کم مونده بوده یه لنگه پا بزاریش گوشه ی کلاس!
تکین خندید : شما بهتر از من اونو می شناسی ! وقتی بچه ها گفتن من بهش نمره دادم برای ریاضی کاری کرد که بین خودش و نمره ی بعدی 2 نمره تفاوت بود ، می دونی که چقدر لجبازه!
مادر زمزمه کرد : تو این خونه کی نیست ؟
تکین نشنیده گرفت و ادامه داد : نمی خوام از کلاس فراری بشه ، اون در هر صورت نمره ی خودشو میاره ولی براش خوب نیست فکر کنه بودن و نبودن سر کلاس فرقی نداره ! اون برای من مهمتر از بقیه اس هر چند نمی خوام بفهمه! ( با لبخند تلخی به مادرش نگاه کرد ) نمی خوام از ایران بره ، نمی دونم چطور میشه نگهش داشت ؟ اون نسبت به همه چیز بی تفاوته!
بله ، مشکل اصلی همین بود ، تیام نسبت به همه چیز بی تفاوت بود

متین توی تریا به طرفش خم شد : این دختره آریان پور خیلی دور و بر داداشت می پلکه !
- این وصله ها به تکین نمی چسبه ، در ضمن دیگه خاله زنک بازی نداریم.
جمله ی آخر را با تحکم گفت و متین به صورت نمایشی عقب پرید : خیلی خوب ، چرا می زنی ؟
- برای اینکه با طناب شما توی چاه نرم ، اون پسره که هاشمی سوار ماشینش شد ، یادته ؟
- آره بایه دختر دیگه توی جشن بود ، دماغ ارکیده سوخت !
- نخیر ، اون اصلا خواهر شوهرشه ، حالا دماغ کی سوخت ؟
معین با خوشحالی سرش را بلند کرد : جدی ؟ ولی نزارین فرزین بفهمه ، یه نقشه دارم که ....
- بسه!
آن روز آخرین روز کلاس ترم را داشتند.قبل از رفتن با پارسا برای قدم زدن به محوطه رفتند ، پارسا موشکافانه او را نگاه کرد : از فردا چکار می کنی ؟
- باید بخونم ، نه ؟
- گفتم شاید نخوای به خودت زحمت بدی !
تیام اخم کرد : فعلا هیچ چاره ای به جز درس خوندن ندارم ، توحید نتونسته کاری برام بکنه!
- اگه رفتی دیگه بر نمی گردی ؟
- نه ، چرا برگردم ؟
- خوب ، پدر ومادرت اینجان ...
تیام شانه هایش را بالا انداخت : شاید راضی بشن بیان ، وقتی من وتوحید اونجا باشیم.
- تکین چی ؟
- اون ایرانو دوست داره ، نمی دونم چرا...
پارسا نگاهش را از او دزدید : نظرت چیه ما با هم فامیل بشیم ؟
- من خواهر ندارم!
- ولی من دارم!
تیام به او نگاه کرد : چی می خوای بگی ؟
- برادرت از پریا خواستگاری کرده !
تیام حیرتزده به او خیره شد : شوخی می کنی!
پارسا با پا به درختی لگد زد : نه ، اصلا! تابستون به بابا گفته بوده ولی چون درگیر تو بودن دنبالشو نگرفت ، حالا..
- چرا من نفهمیدم ؟
پارسا خندید : بدت نیاد تیام، تو خیلی چیزا رو نمی بینی ، یادته همون روز اول که فامیلتو گفتم پریا تو رو شناخت ؟انگار انتظار دیدنتو داشت ، ولی تو انگار بقیه برات مهم نیستن ، به کسی اهمیت نمیدی!
تیام ازخودش حمایت کرد : اینطور نیست!
- منم نمی دونستم، پنج شنبه بابا با پریا درباره ی یه خواستگار حرف زد و پریا جواب منفی داد ،بابا که اصرار کرد اون گفت منتظر تکین ، بابا هم با عصبانیت گفت : اون چهار ماهه مارو علاف کرده ، ولی پریا گفت اون می ترسه از تو غافل بشه و تو یهو از دست بری!
تیام خندید ، خنده اش عصبی بود : مگه من زندانی ام؟ مسخره اس!
- به نظر من که اینطور نیست ، از حرفای پریا فهمیدم خیلی بیشتر از اینکه فکر می کنی پدر و مادرت نگران رفتن تو هستن!
- اونا فکر می کنن من 5 سالمه!
- اتفافا فهمیدن بزرگ شدی و داری واسه خودت تصمیم می گیری! می ترسن اشتباه تصمیم بگیری!
غرید : پارسا لطفا بزار مشکلاتم واسه خودم باشه!
12-
تیام در زد وقبل از شنیدن جواب رفت داخل ، تکین غرید : شاید من لخت باشم!
تیام نیشخند زد : چه بهتر ، تا حالا تو رو لخت ندیدم!
- زهر مار ، حرف بزن!
تیام خواست روی تخت بنشیند .
- اونجا نه!
- تمیزم!
- آره ، به نظر خودت!
تیام غرغر کنان روی صندلی نشست :ولی من میزارم تو روی تخت من بشینی!
- منو با خودت مقایسه نکن بچه !
تیا بلند شد.
- بشین ننر ! من 10 دقیقه وقت دارم!
تیام اهل مقدمه چینی نبود : چرا من باید از پارسا بشنوم که می خوای با خواهر اون عروسی کنی ؟
- اگه فکر می کردم برات جالبه ، حتما بهت می گفتم!
تیام حرفی نزد، تکین از جایش بلند شد : اگه زمین زیر و رو بشه هم تو اهمیت نمیدی!
برای دومین بار در طول آنروز به او تهمت یکسانی می زدند ، زمزمه کرد : اینطور نیست!
- خوب شاید ، حالا اگه برات مهمه ، من به خواهر پارسا پیشنهاد ازدواج دادم چند ساله که می شناسمش ولی الان موقعیتش فراهم شده!
تیام با بدجنسی خندید : منظورت از اینکه چند ساله می شناسیش چیه ؟
تکین قهقهه زد : پدر سوخته .. منظورم اینه که .. خوب پریا با همه فرق داره! یه چیز دیگه اس!
- چرا همون تابستون تمومش نکردی ؟
- قرارمون همین بود ، می خواستم یه روز با بابا اینا بریم خونه اشون که پارسا تصادف کرد و ...
- مگه تو می خواستی با پارسا عروسی کنی ؟
- خوب به هر حال اون درگیر پارسا بودن ما هم ..
- درگیر من !
- قبول کن که خیلی پردردسری!
تکین با مهربانی لبخند زد و تیام دندان هایش را بهم فشرد : من هیچ دردسری ندارم ، فقط می خواستم پیشرفت کنم ، تو خودت توحید رو تشویق کردی بره اونجا درس بخونه !
چشمان تکین رنگ غم گرفت : گفتم درس بخونه ، نه که موندگار بشه! من به این دوتا بدهکارم! نمیزارم داغ تو هم به دلشون بمونه!
تیام با ناراحتی بلند شد : من که حالا حالا ها موندنی ام! تو هم برو دنبال زندگیت ! حداقل بزار یکیمون مایه ی خوشحالیشون باشیم!
تکین و پریا قبلا حرف هایشان را زده بودند و خانواده ها هم از هر نظر موافق بودند، نامزد کردند و عقد و عروسی را گذاشتند برای ماه بعد! تکین خانه ای در همان نزدیکی خرید ، از آن لحظه به بعد در ان خانه حکم مهمان را داشت!
روز آخرین امتحان پارسا و تیام دوقلو ها را برای عروسی دعوت کردند ، متین با اوقات تلخی گفت : داداشت نمی تونست زودتر عروسی کنه ؟ شاید یه کم نرمتر میشد ، اینطور ظالمانه امتحان نمی گرفت!
- شاید هم بدتر میشد ، بستگی به خانمش داره!
- هوی ، درباره ی خواهر من منظر حرف زدنت باش!
- جمع کنین بابا ، همه چیز خونوادگی شده!
توی پارکینگ با هم سر و کلا می زدند که ایمان به طرف آنها آمد . تیام ، آیدا و ارکیده و شادی را کمی دورتر می دید.ایمان با او دست داد و حالش را پرسید ؛ خیلی خونگرم و صمیمی بود.
تیام به خانه که رسید ، مادرش داشت گریه می کرد ، تنها چیزی که تیام در دنیا تحملش را نداشت همین بود : چی شده آخه ؟
- کاش دختر داشتم !
تیام قهقهه زد : چرا ؟
مامان با اخم به او نگاه کرد : که می موند برام ، ولم نمی کرد.
تیام پشت میز نشست : خوب اونم شوهر می کرد می رفت!
مادر بشقاب غذا را تقریبا به میز کوبید : دختر محبتش بیشتره ! ولی شما پسرا ف میرین پشت سرتونم نگاه نمی کنین!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- من که اینجام!
- تو که زودتر از این دوتا می خوای بری! باز گلی به جمال تکین ، پدر و مادرشو ول نمی کنه ولی تو واون...
نتوانست اسم توحید را بیاورد.
- باشه ، منم قول میدم زن نگیرم!
- یه قول بده که فایده داشته باشه! قولت واسه خودت خوبه ، می دونم که میری ودیگه نمی بینمت!
- حالا که اینجام هیچ قولی هم نمیدم!
- می دونم که نمیدی! تو اصلا می دونی وفا چیه ؟ تعهد چیه ؟
تیام از پشت میز بلند شد : خیلی ممنون!
- نخوردی که !
- سیر شدم!
بعد از ظهر قرار بود تکین و پریا برای خرید بروند ، تکین او را هم به زوربرد و مجبورش کرد لباس بخرد تیام کلی گشت تا لباس مورد نظرش را پیدا کند
پریا با مهربانی خندید : وای به حال زن گرفتنت!
13-
روز اول ترم جدید به اصرار مادرش ، کتش را برداشت ولی آن را در ماشین گذاشت و با همان پلیور به طرف کلاس به راه افتاد ، این سرما و سوزش را دوست داشت . یکی از پشت سر صدا زد : هی خرس قطبی!
تا سرش را برگردادند یک گلوله ی برف محکم به صورتش خورد. ناسزایی گفت و دومی به صورتش خورد . دو قلوها مثل سرخپوست ها سر و صدا می کردند و محوطه را روی سرشان گذاشته بودند. هیاهوی آنها بقیه را هم به آنجا کشاند ، در آن شلوغی تیام خودش را به معین رساند و پایش را جلوی پای او گرفت ، معین به متین خورد و هر دو روی هم افتادند.
تیام با هر دو دست برف برداشت و روی صورت آنها پخش کرد.
وقتی به کلاس رسیدند ، لباس هرسه خیس بود ، خودشان را به بخاری چسباندند.
تیام غرید : اگه سینه پهلو نکنیم خوبه !
- زهرمار ، خوبه هرکول شده بودی و تو این هوا لخت راه افتادی اومدی!
- من باد سرد رو دوست دارم!
چشم های معین گرد شد : هیچت به آدما نرفته ، همین آدمای غیر عادی هستن که شاگرد اول میشن!
- کی گفته من ...
- خر که نیستیم ، کور نیستیم ، حساب کردن بلدیم ، نمره هاتو هم می دونیم!
- هیچم همچین چیزی نیست!
- هست ، تو هم باید شیرینی بدی!
- به همین خیال باش!
البته تیام شیرینی داد ، اما به بهانه ی عروسی برادرش! دوقلوها خودشان را در شیرینی خفه کردند : قیافه ی آریان پورو دیدی ؟ حسابی یخ کرد.
- گفتم از این حرفا نداریم!
حقیقتا تیام شاگرد اول شده بود که از نظر دوقلوها این یک ننگ به شمار می رفت و تیام هم مجبور شد به آنها باج بدهد تا این ننگ را پیراهن عثمان نکنند. از همه بدتر پریا بود که از پارسا شنیده و به این مناسبت برایش کادو گرفته بود!!!!!!!!!!!
او و پریا با هم رابطه ی خوبی داشتند ، درست مثل یک خواهر و برادر ! وتیام می دید که با دختر ها هم می توان حرف زد!
تیام تصمیم گرفت تا زمانی که توحید نتوانسته کاری انجام دهد حرف خارج را نزند و بچسبد به دانشگاه! حداقل تا موقعی که توحید سر و سامان پیدا کند و با اطمینان بیشتری درباره ی رفتن او حرف بزنند . شاید او هم لیسانسش را می گرفت و بعد می رفت ، هرچند اینطور تحقق آرزویش چند سال به تاخیر می افتاد.
عید ان سال مثل دو سال گذشته جای توحید خالی بود ولی در عوض پریا اضافه شده بود ، هرچند در نظر تیام و پدر ومادرش انگار پریا را همیشه در کنار خود داشته و با او زندگی کرده اند. خودش را خیلی زود در قلب آنها جا کرده بود. به خصوص در مورد تیام که به شدت به نرمش دخترانه احتیاج داشت ، اطراف او چنان خالی از وجود جنس لطیف بود که حضور یکه ی پریا روابط و رفتار و خلقیات او را ارام می کرد ، البته تا حدی !!!!!
وقتی به خانه ی آنها می آمد ، به اتاقش سر میزد ، لباس هایش را بررسی می کرد و نظر می داد ، به همین زودی پرده ی اتاق او را عوض کرده و چند جلد کتاب برای او هدیه گرفته بود تا به قول خودش با دنیا آشنا شود. در مهمانی شام خانه شان او را با دختر خاله اش ستاره آشنا کرد اما تیام بلافاصله بعد از سلام و احوالپرسی رویش را از او برگرداند و به حرف زدن با پارسا مشغول شد . پریا حرص و جوش می خورد و تکین با لبخند توضیح می داد که 19 سال برای شکل گیری این شخصیت زمان برده و او با چند ماه تمرین زیر و رو نمی شود.
- آخه شما توی یه خانواده این! اما تو مثل تیام نیستی! با همه رابطه ی خوبی داشتی ، به قول پارسا برای تیام درخت و دختر یکی هستن!
تکین با لب های بسته خندید : من چشامو باز می کردم و مردمو می دیدم اما تیام نه! در نظر اون عناصر اناث جزئ بسیار ناچیزی از طبیعت هستند و در واقع قابل صرف نظر کردن! می تونم اسم اونایی رو که اون بهشون اهمیت میداده ببرم ، مامان ، خانم ضیایی معلم کلاس اولش ، خاله نسترن و حالا هم تو!
پریا خندید : من ؟
- البته ، شاید خودت متوجه نباشی ولی تو برای اون قابل صرف نظر کردن نیستی ، تو رو می بینه و باهات حرف میزنه! همینکه با دیدن تو لبخنر می زنه یعنی خیلی!
ترم دوم برایش سریعتر از ترم اول گذشت شاید چون آن موقع از دانشگاه فراری بود و حالا با دوستانش خوش می گذراند . همکلاسی هایش را کاملا می شناخت ، از بعضی ها خوشش می آمد و سایه ی بعضیها را با تیر میزد ، اینه در زمره ی آدم های نچسب ، جفنگ ، تهوع آور و به قول معین گوش دراز قرار می گرفتند. معین آنها را سلسله ی احمقیون صدا میزد.
متین گفت : من نمی فهمم سروش فلاحت چرا باید قیافه بگیره؟
پارسا با بی تفاوتی گفت : چون با بی ام و میاد دانشگاه!
- من که با برادر دوقلوم میام ، این که کمیابتره!
- بی مزه!
- یا امیر کاظمی! اون که دیگه بی ام و نداره ، هان ؟
- در مورد ایشون قضیه فرق داره ، ایشون مستقیما از شکاف آسمون نزول کردند.
تیام بی صبر بود : بسه دیگه ا اونا که کاری به کار شما ندارن!
- چطور ؟ همین وجود نحسشون عذابه!
تیام سر تکان داد و بلند شد. – کجا ؟
- برم پیش تکین !
- ما میریم تریا!
سرش را انداخته بود و پایین فکر می کرد که صدایش زدند .
برگشت ، ارکیده بود و شادی! سوال درسی پرسیدند ، تیام با حوصله جوابشان را داد .و آن دو بعد از تشکر ، سریع رفتند.
پارسا آنها را دیده بود : چه خبر ؟
- سوال داشتند ! اولین بار بود از من می پرسیدند ، تا حالا سراغم نیومده بودند.
- از جلسه ی پیش استاتیک پرسیدند ، آره ؟
- از کجا فهمیدی ؟
- آخه رستم پور اون روز نیومده بود ، درس اون روز هم جدید بود!
- چه حواست هست!
پارسا شانه هایش را بالا انداخت : آخه بعد از ظهرش اومد سر کلاس ، گرفته و ناراحت بود!
- اگه دو قلوها حرفاتو می شنیدن تزشون این بود که میخوان به زور به پسر عموش شوهرش بدن!
- ذهنشون مبتذله!
امیر حسین پیش تکین بود ، با رفتن تیام و پارسا ، حوصله ی تکین سر رفت و آن ها را بیرون انداخت : برین رد کارتون که کار دارم ، سریع!
قدم زنان گورشان را گم کردند !
- چه خبرا امیر حسین ؟
- داریم یه دوره کلاس آموزش موسیقی راه میندازیم ، هستین ؟
- چطوریاس ؟
- مربیاش از بچه های دانشگاه هستن ، به جز برادر اون همکلاسیتون!
- برادر همکلاسی ما ؟
- آره ، رستم پور ! موقع جشن روزبه ازش پرسیده بود کجا آموزش دیدن اونم گفته بود ه برادرش! منم باهاش صحبت کردم بیاد تدریس کنه ، اونم دانشجوئه!
14-
تیام برای رفع بیکاریش در کلاس ویلن اسم نوشت ، با وجود ترم کوتاه و کم علاقگی تیام که یک روز در میان در کلاس ها حاضر میشد ، دوستی عمیقی بین او و ایمان ( که بسیار خونگرم و مهربان بود ) شکل گرفت.ایمان 5 سال از او بزرگتر بود و تیام را دوست داشت و تیام هم علیرغم کم حرفیش بقیه را به سمت خود جذب می کرد . ایمان بیشتر شبیه یک برادر برای او بود ، یک برادر بزرگتذ ولی بدون نصیحت ها و نگرانی ها و سفارش های تکین و توحید ...
تیام به خاطر رابطه ی صمیمانه اش با ایمان به آیدا سلام می کرد ، در حالیکه آیدا چندان از این رابطه راضی نبود. هر چند ایمان هیچ حرفی از خانواده و خواهرش نمیزد با این حال تیام می دانست ، هیچوقت موقعیکه ایمان و تیام در دانشگاه با هم حرف می زدند آیدا نشانی از آشنایی با ایمان نمی داد و به طرفشان نمی رفت!
آن ترم هم گذشت و تابستان رسید تیام برای پر کردن اوقات فراغت و همینطور پسرفت نکردن مهارتش در یک آموزشگاه زبان مشغول تدریس شد. پریا حامله شده بود و تیام که این اتفاق به نظرش یک معجزه می آمد غلام حلقه به گوش او شده بود و وقت و بی وقت سفارش های او را انجام میداد. خیال خانواده اش راحت شده بود که او دیگر خیالات ندارد ولی تکین هنوز هم نگران بود ، با این حال تیام سرش به کار خودش بود و وقت بیکاریش را با دوستان مختلفش از جمله ایمان می گذراند....
کم کم فهمید که آیدا و ایمان پدر و مادرشان را از دست داده اند و به غیر از یکدیگر کسی را ندارند ، با وجود صمیمیت و رابطه ی برادری اشان هیچوقت تا در خانه ی آنها هم نرفته بود به خاطر آیدا! ایمان چیزی نمی گفت ولی تیام می دانست که آیدا از دوستی آنها خوشش نمی آید و یاحتی از او بدش می آید.
دو سه بار به موبایل ایمان زنگ زده بود ولی فقط صدای بوق بود ، بعد از سه روز بی خبری ، تصمیم گرفت به خانه ی آنها زنگ بزند ، آیدا گوشی را برداشت : بله ؟
- سلام خانم رستم پور! اندرزگو هستم ، حال شما ؟
- تشکر ، امرتون؟ صدای آیدا سرد و غریبه بود.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- می خواستم حال ایمان رو بپرسم ، موبایلشو جواب نمیده!
آیدا مکث کرد و بعد گفت : ایمان حالش خوب نیس ، تو خونه خوابیده! موبایلش خاموشه!
تیام با احتیاط گفت : می تونم بیام ببینمش ؟
90% انتظار جواب منفی شد ولی آیدا گفت : خوشحالش می کنین کی تشریف میارین ؟
برای بعد از ظهر ساعت 6 قرار گذاشتند.
بنا بر سفارش مادر ، گل و شیرینی خرید و به دیدن ایمان رفت ، همینکه زنگ در را زد ، در باز شد و آیدا حاضر و آماده از خانه بیرون زد : سلام بفرمایید تو!
تیام با تعجب به او نگاه کرد و آیدا به اجبار توضیح داد : یه کار ضروری دارم ، تصمیم گرفتم تا شما اینجایین و ایمان تنها نیست انجامش بدم ، اشکالی نداره ؟
با توجه به شرایط موجود ، نه ، چه اشکالی داشت ؟ تیام می توانست او را به خانه بر گرداند ؟
البته آیدا همه چیز را آماده کرده بود ، شربت و چای ، میوه و شیرینی و همه را کنار تخت ایمان گذاشته بود. ایمان ... چه ایمانی؟ رنگ پریده و بیمار. با چشمانی گود رفته و کم نور!
ایمان مشکل کلیوی داشت و بیماریش حاد شده بود ، در نوبت پیوند کلیه بود و تیام به تنهایی این دو فکر می کرد.
- ازت انتظار نداشتم پسر ، تو مثل برادرمی ، چرا خبرم نکردی ؟
- خوب ، زحمتت میشد!
تیام نفسش را بیرون داد :، حتما به آیدا مربوط میشد.
- حالا که گذشت ولی برای عملت باید خبرم کنی وگرنه دیگه اسمتو نمیارم! آدم شرمنده ات میشه!
مادرش با شنیدن اوضاع و احوال آندو تصمیم گرفت به دیدن ایمان برود ولی تیام مانع شد ، به خاطر آیدا! شاید اگر او همکلاسی تیام نبود عیبی نداشت ولی در این شرایط همان بهتر که مادر نمی رفت . با این حال مادر دو سه روزی یکبار برای ایمان سوپ و غذا را درست می کرد و تیام می برد. بار اول رنجش شدیدی را در چشمان آیدا دید ، با وجود همه ی بی تفاوتیش ناراحتی آیدا را متوجه شد ، سعی کرد دلش را بدست بیاورد :مامانم فکر می کنه وقتی یکی مریضه هی باید بست به شکمش ، شما رو با من مقایسه می کنه و فکر می کنه همه ی این کارا خیلی براتون سخته! البته خیلی دلش می خواست بیاد عیادت ایمان!
آیدا چنان گفت : قدمشون روی چشم! که از صد تا اوقات تلخی بدتر بود!
در آن 10 روزی که ایمان در خانه افتاده بود ، هر بار که تیام به آنجا میرفت ، آیدا در اتاقش را می بست و بیرون نمی آمد . تیام مشکلی نداشت ولی ایمان ناراحت میشد .
- عیبی نداره! بزار راحت باشه!
- آخه من نمی فهمم مشکلش چیه!
- یه کم خنده داره! آخه من همکلاسی ایشونم ولی بدون اینکه ایشون بخوان میام خونه اتون و میرم ، به هر حال براشون هم آشنام هم غریبه! من بهشون حق میدم!
در حقیقت تیام اینطور راحت تر بود.
ایمان بهتر شد و تیام از شر رفتن به خانه ی آنه خلاص شد ، به خاطر اصرار بیش از حد مادر، آیدا و ایمان را برای شام دعوت کرد که ایمان تنها آمد با هزار بهانه برای نیامدن آیدا ، و زود هم رفت!
ایمان جایش را در قلب مادر باز کرده بود و به شدت برای آندو دل می سوزاند!
اوخر شهریور نوبت عمل پیوند ایمان بود ، ایمان برای هزینه ی عمل ماشینش را هم فروخت و تیام هر چقدر اصرار کرد آیدا قبول نکرد ماشین او را برای مدتی بگیرد: من که جایی نمیخام برم ، پیش ایمان هستم!
قسمش داد تا قبول کند هر موقع هر کاری داشت با او تماس بگیرد ، به دلش ماند یکباز شماره ی او را روی گوشیش را ببیند. ولی تیام بی خیال نشده بود تمام آن روزها در کنار آیدا در بیمارستان بود ، طلسم شکست و پدر ومادرش در بیمارستان به دیدن ایمان رفتند ، آیدا چند دقیقه بیشتر نتوانست تحمل کند و به بهانه ای از اتاق بیرون رفت ، یکساعت بعد که برگشت – پدر ومادر تیام رفته بودند – حتی تیام هم متوجه چشم های سرخ و بدخلقی آیدا شد.
وقتی به خانه برگشت با مادرش درباره ی او حرف زد : باور کنین دختر بدی نیس ها...
مادر با تفاهم سر تکان داد : اون مگه چند سالشه ؟ بار کمی نیست! تحملش واسه هرکسی سخته چه برسه به اینکه پدر ومادر هم بالای سرش نیست! راستشو بخوای برای اون بیشتر دلم میسوزه تا ایمان ! طفلک ایمان ! بچه رنگش زرد شده بود.
با وجود سردی آیدا مادر باز هم به دیدن ایمان رفت ف دفعه ی آخر تیام با او نرفت و مادر وقتی برگشت تعریف کرد که آیدا خیلی دختر عزیز و دلپذیری است!
- ترش نکرد ؟
- نه ، اصلا! کلی باهام مهربون بود ، دلم براش کباب شد ، عین یه بچه آهو که تو قفس مونده با اون چشماش!
تیام از آیدا دلخور شده بود ، مگر لولو بود که با دیدنش نحس میشد : مامان شما رفته بودین عیادت ایمان یا خواهرش ؟
فورا اشک در چشمان مادر جمع شد : ایمان ! نصف شده بچه ام!
تیام خواست او را از آن حال و هوا دربیاورد : شما که کاملشو ندیدین ! از کجا می دونین نصف شده ؟
ایمان مرخص شد و تیام پایش را در خانه ی آنها نگذاشت هر چند که پدر و مادرش رفتند ، مرتب به موبایل ایمان زنگ میزد و حالش را می پرسید و اگر کاری داشت انجام میداد اما حوصله ی آیدا ورو ترش کردنهایش را نداشت ، چون فهمیده بود اوقات تلخی های آیدا فقط برای اوست ، مگر چه هیزم تری به او فروخته بود ؟
15-
ترم جدید شروع شد و باز محیط دانشگاه...
یکماهی گذشته بود که با موقعیتی عجیب رو به رو شد ، روزبه گودرزی از او خواست با آیدا درباره ی او حرف بزند ، در این مدت آیدا و تیام فقط در حد سلام و علیک کردن وقت می گذاشتند ، تیام دیگر به خانه ی آنها نرفته بود و این به جای اینکه رابطه ی آنها را بهبود ببخشد ، تیره ترش کرده بود . تیام نا خودآگاه نسبت به او جبهه گرفته بود و واکنش نشان میداد ، البته کسی حق نداشت جلوی او بگوید بالای چشم آیدا ابروست که یقه اش را می گرفت.
ولی قضیه ی روزبه فرق می کرد . مودبانه پاپیش گذاشته بود و پیشنهاد ازدواج میداد ، روزبه ترم 7 بود و تیام از خوبی و لیاقت او مطمئن بود.
- به برادرش بگم ؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- نه ، میخوام نظر خودشو بدونم !اول به خودش بگو!
تیام نمی خواست در دانشگاه با آیدا حرف بزند ، رابطه ی آنها با هم وضعیت خاصی داشت ، ممکن بود آیدا خوشش نیاید! منظر فرصت مناسب بود تا اینکه برنامه ی اردوی تفریحی ریخته شد و تیام از طریق ایمان مطمئن بود که آیدا خواهد رفت!چون ایمان نگران سلامتی خواهرش – که در این مدت به شدت گرفتار ایمان بود – شده بود و او را وادار کرده بود به اردو برود. تیام هم که حتما با پارسا و دوقلوها می رفت که خالی از لذت نبود.
برای نماز می رفت که آیدا را جلوی وضوخانه تنها دید. بچه ها هم در فاصله ای دورتر مشغول نهار بدند و کسی حواسش به آنها نبود . جلو رفت و با ادب و متانت قضیه را برای او تعریف کرد. شعله های خشم را در چشمان تیره ی آیدا میدید .
- این آقا چه فکری پیش خودش کرده ؟
- مگه چکار کرده ؟ خوب، پیشنهاد ازدواج داده ، خانم رستم پور من از هر نظر ایشونو تایید می کنم!
- کسی نظر شما رو نپرسید ( چشمان خشمگینش را به او دوخت ) اصلا تو به چه حقی قبول کردی به من بگی ؟ نکنه فکر کردی چون با برادرم جون جونی هستی و چار بار اومدی خونه امون ، تو این دانشگاه وکیل وصی من هستی ؟
- خانم رستم پور!
صدای آیدا بالا رفت : خانم رستم پور و زهرمار! خوب گوش کن و برو به اون دوستت هم بگو! من قصد ازدواج ندارم ، خیلی ازتون خوشم میاد ؟ اگه کس دیگه ای هم تو رو واسطه کرد بگو بیاد پیش خودم تا جوابشو بدم!
آیدا رویش را برگرداند ، تیام متوجه لرزش او بود ، سر تا پا می لرزید ، چرا ؟او که تا توانسته بود بارش کرده بود! با
با تمسخر گفت : چیز دیگه ای مونده که نگفته باشین ؟
- آره ، یک کلمه به ایمان نگو! اگه بشنوم ایمان چیزی از این پیشنهاد شنیده ، می کشمت!
تیام مورد تهاجم قرار گرفته بود ولی می دید که آیدا اوضاعی به مراتب بدتر از او دارد. رابطه ی آنها به فاجعه ای تبدیل شده بود ، دیگر به هم سلام که نمی کردند با نفرت از کنار هم می گذشتند.
11 آبان ماه بود و تولد ارکیده! به این مناسبت شیرینی گرفته بود ولی می گفت تا آیدا نیامده جعبه را باز نمی کند و آیدا دیر کرده بود. دو سه بار شماره اش را گرفت تا اینکه جواب داد. بعد از دو سه کلمه حرف زدن قیافه ی ارکیده به شدت تغییر کرد ، رنگش پریده بود. تیام که تصادفا شاهد بود با الهامی ناگهانی شماره ی ایمان را گرفت که جواب نداد ، برای اولین بار شماره ی آیدا را گرفت ؛ او هم جواب نداد.
به طرف ارکیده رفت : خانم هاشمی ، میشه بپرسم چه اتفاقی ...
ارکیده با چشم های خیس جواب داد : کلیه ی ایمان پس زده!
- کدوم بیمارستانن؟
شادی و ارکیده هم با او به بیمارستان رفتند. آیدا با دیدن دوستانش زد زیر گریه و این یعنی فاجعه! در تمام مدت عمل تیام اشک آیدا را ندیده بود ، فقط ناراحتی بود و چشم های قرمز! او احساساتش را در جمع بروز نمی داد و حالا...
تیام به مادرش تلفن کرد تابیاید . علیرغم مشکلات آیدا با تیام ، با مادر او رابطه ی بسیار خوبی داشت و مادر آنقدر او را دوست داشت که آیدا جای دختر نداشته اش را بگیرد ، مادر بلافاصله خودش را رساند.
عصر که شد ، شادی و ارکیده مجبور بودند بروند ، به خصوص که شادی خوابگاهی بود و پدر ومادر ارکیده هم در سفر بودند و او باید برای مواظبت از برادر کوچکترش می رفت. تیام آنها را به دانشگاه رساند تا ارکیده ماشینش را بردارد و برگشت!
ایمان در مراقبت های ویژه بود و آنها پشت در نگران و منتظر! آیدا آنقدر گریه کرد که از حال رفت ولی از آنجا تکان نخورد.
دوستان تیام می آمدند و می رفتند انگار که با دیدن تیام و مادرش حدس هایی میزدند اما تیام رفتار آیدا در مقابل آنها را با برخورد او با خودش مقایسه می کرد و نمی دانست برنجد یا بخندد...
در هر حال مشکلاتی بزرکتر از اخم و تخم آیدا داشتند . وضعیت ایمان اصلا رضایت بخش نبود و داشت بدتر میشد. اجازه ی ملاقات دادند – شاید چون دیگر فرقی نداشت- ، آیدا بعد از دو روز خوابش برده بود وتیام برای ملاقات رفت!
حتی تیام هم می فهمید دیگر امیدی نیست ؛ این یک روح بود که به او نگاه می کرد ، جسم ایمان دیگر قدرتی نداشت ، حتی قدرت لبخند زدن!
- آیدا... مواظبش باش!
تیام نمی دانست باید چکار کند یا.. می دانست باید چکار کند ؟
دست او را گرفت ، نحیف و سرد بودند: مطمئن باش! قول میدم!
- اون ... کوچیکه .. تنهاس!
اشک در چشمان ایمان لرزید و قلب تیام را هم لرزاند : من نمیزارم تنها بمونه! من مواظبشم ، مثل خودت ! بهت قول میدم ! قسم می خورم ، به هر قیمتی!
از آنجا رفت ، دلتنگ بود و میل گریه کردن داشت. ولی جلوی خودش را گرفت ، ایمان زنده بود ، هنوز امیدی بود...
16-
آیدا بیدار شد و وقتی فهمید او برای ملاقات رفته قیامت کرد به زور و التماس ، پرستار اجازه داد او هم برود. آیدا رفت و چند دقیقه بعد غریب و یتیم برگشت ، در آغوش مادر از حال رفت و بغض تیام شکست!
آن روزها بدترین روزهای عمر تیام بودند ، مادر آیدا را به خانه آورده و به اتاق تکین برده بود. او بهتزده بود ، همین! انتظار فایده ای نداشت ، او به حال عادی بر نمی گشت ، بعد از سه روز ایمان را دفن کردند. وقتی پارچه را از صورت ایمان کنار زدند صدای آیدا در آمد ، غریب و ناشناخته ضجه میزد. پریا او را در آغوش گرفته بود و گریه می کرد وآیدا جیغ می زد و شکایت میکرد، مادر که نگران عروسش بود آیدا را از آغوش پریا در آورد. از حال رفته بود ، تکین و پریا او را به بیمارستان بردند و آرامبخش زدند، ارکیده و شادی در کنارش بودند. با این حال او به احدی توجه نداشت . مادر باقیمانده ی وسایل تکین را از اتاق بیرون برد و آنجا را برای آیدا آماده کرد . ارکیده اصرار داشت او را به خانه ی خودشان ببرد ولی آیدا کوچکترین تمایلی نداشت و تیام به یادداشت ایمان به خاطر برادر ارکیده حتی اجازه نمی داد آیدا برای مهمانی آنجا برود. او خودش را اصلا در نظر نمی گرفت - که به همان اندازه غریبه بود – ولی علت اصلی مادر ارکیده بود که بیماری قلبی داشت و مطمئنا ارکیده به تنهایی نمی توانست به آیدا که مثل یک مجسمه ی زنده بود ، برسد. آیدا بدون کوچکترین اعتراضی روی تخت تکین دراز کشید و همه ی درهای دنیا را به رو خودش بست!
تکین با اساتید او صحبت کرد تا شرایطش را در آن ترم در نظر بگیرند. آنها امیدوار بودند آیدا بعد از چند هفته از آن حال و هوا در بیاید و به زندگی برگردد.
تیام و مادر به خانه ی آنها رفته بودند تا وسایل مورد نیاز آیدا را بیاورند. تیام سری به اتاق ایمان زد ، نمی خواست چیزی را در آن اتاق عوض کند حداقل تا زمانی که آیدا بخواهد. رفت و روی تخت او نشست. دفتری کنارش روی بالش بود. دفتر را که برداشت خودکاری از لای آن افتاد ؛ نوشته های ایمان بودند و همه خطاب به آیدا.... از همه چیز و همه جا حرف زده بود، گذشته ، حال و آینده... تیام دفتر را هم با خود برد و همینطور عکسی که در کشو بود.
تیام دفتر را به مادر داد: لطفا اینو بزار کنار تختش..

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آن روز تیام که اتاقش دیوار به دیوار اتاق او بود ، صدای گریه ی غربت زده ی اورا شنید و آن شب آیدا از طبقه بالا ، پایین آمد و مادر را فوق العاده خوشحال کرد، مثل پروانه به دور آن دختر رنگپریده می چرخید. پدر تیام در مقابل تعجب تیام هدیه ای به آیدا داد.
آیدا کمی سرخ شد : برای چی ؟من که اینجا مزاحمم!
- این چه حرفیه آیداجان؟ تو مثل دختر مایی! ماکه هیچوقت دختر نداشتیم.پسرا هم که محبت حالیشون نیست. نمونه اش این تیام که پاش. کرده تو یه کفش که از ایران بره ...
( پدر در جایش جا به جا شد ) ببین دخترم ، من می خواستم بگم برای راحتی تو تواین خونه ، بهتره یه صیغه محرمیت بین تو و تیام جاری بشه!
آیدا با وحشت سرش را بلند کرد.
- نه ... ن0 .. هیچ اتفاقی نمیفته! اصلا لازم نیس حتی بقیه بدونن تو با ما زندگی می کنی! این فقط واسه راحتی خودته که با ما محرم بشی، لزومی نداره کسی بدونه و هر وقت خودت خواستی فسخش می کنیم!
- من مزاحم شما نمیشم! برمی گردم خونه!
این بار تیام به حرف آمد : نه!
آیدا با عصبانیت به او نگاه کرد، پدربه تیام نگاه کرد که ساکت باشد.
- البته تو حق داری بری اونجا و مستقل زندگی کنی ولی خوب به هر حال تنهایی ، مشکلاتی داره که بهتره تو یه کم بزرگتر باشی.. ما هم اینجا کسی رو نداریم ، توحید که جیم زده ، تکین که زندگی خودشو داره و این شازده هم که همین روزاست جیم بزنه . بنا براین ما بیشتر به تو احتیاج داریم! تازه وقتی تیام رفت هم اون صیغه به راحتی قابل فسخه!
آیدا واقعا علاقه ای به ماندن در آن خانه نداشت با وجود محبت بی پایان مادر تیام و توجه زیاد پدرش می دانست که بهترین گزینه همین است، مغزش کار نمی کرد و واقعا نمی دانست راه درست چیست !
ایمان روز آخر به او گفته بود هرکاری که تیام کرد درست است، گفته بود از این به بعد تیام را به جای او بپذیرد و به همین راحتی و با چند جمله تیام محرم او شده بود...
17-
او حدود دو هفته از کلاس ها غیبت داشت ، و به پیشنهاد تیام ، او درس هایش را برایش را بازگو کرد. واقعا که خوب می گفت . مدتی طول می کشید تا آیدا به حضور و صدای تیام عادت کند بعد از آن هم به همه چیز بی تفاوت بود و حالا تیام منظور پارسا و تکین را در مورد خودش می فهمید. از زندگی آیدا در آن خانه ، پارسا خبر داشت ، تکین و پریا ، شادی و ارکیده!
تیام و آیدا با هم به دانشگاه می رفتند ولی قبل از دانشگاه در جای پرتی نگه می داشت و آیدا پیاده میشد! در دانشگاه مثل قبل بودند ، در حد سلام و علیک! برای برگشتن هم گاهی اوقات با ارکیده می رفت...
- چطوریه ؟
آیدا صورتش را از پنجره برگرداند ، با لاغر شدن و رنگپریدگی صورتش ، چشمانش مشخصتر شده بود و آدم را می گرفت.
ارکیده دنده را عوض کرد : همین زندگی با اندرزگوها! اذیت نمیشی ؟ به هر حال غریبه ان!
آیدا شانه هایش را بالا انداخت : فرشته جون خیلی خوبه، یعنی عالیه! معلومه که دلش دختر میخواسته! عمو تورج هم مهربونه ، استاد دانشگاهه ، فلسفه درس میده! خیلی با فهم و شعوره! راستش اصلا برام غریبه نیستن! دوستشون دارم!
- خوب ؟
- منظور ؟
- خودتو به اون راه نزن! تیام چی ؟
- اون انگار اصلا تو اون خونه نیست، یه جوریه!
- یعنی چی ؟
- شاید چون من اونجام ، از خونه فراریه! میاد خونه ، غذا می خوره ، میره تو اتاقش و بیرون نمیاد ، داره کاراشو می کنه از ایران بره!
ارکیده ترمز کرد : جدی ؟
- آره ، برادرش انگلیسه ، دنبال کارای اینه!
- تو چی میشی ؟
- هیچی ، به قول عمو تورج صیغه دیگه بی مورده!
- چی داری میگی ؟ تو از اون خوشت می اومد !
آیدا لبخند تلخی زد : تو هنوز یادته ؟ این مال خیلی وقت پیشه! مال اون موقعیکه فکر می کردم آدمه ولی تیام از سنگ درست شده ، سنگ و یخ ! در کل ، دیگه مهم نیست! یادت رفته که وقتی می اومد خونه پیش ایمان ، چقدر ازش بدم می اومد ؟
- من فکر کردم داری می زنی کوچه علی چپ!
- ازش خوشم نمیاد ، نمیدونی فرشته جون چقدر از رفتنش ناراحته ، معلومه که تیام به جونش بسته اس ، ولی اون انگار نه انگار!
ارکیده کمی انصاف داشت : ولی پسر خوب و مودبیه!
- اون همه ی چیزای خوب دنیا رو داره ولی قدرشو نمی دونه ! در ضمن از دور دل می بره از نزدیک زهره!
ارکیده نگران شد : مگه چطوریه ؟
احتمالا در نظر ارکیده ، تیام یک پسر وحشی شیطان صفت خونخوار آمده بود .
آیدا خندید : نترس! دیوونه زنجیری نیست! هرکس می بینتش میگه وای چه جگریه ، آقاس ، به قول تو مودبه، با شخصیته ، درس خونه
ارکیده تذکر داد : خوش قیافه رو یادت رفت!
آیدا بی توجه به او ادامه داد : ولی نمی دونن دل نداره ، مرغش یه پا داره ! تصمیم گرفته بره ، باید بره!
موبایلش زنگ خورد : بله ؟ مرسی باارکیده رفتم ، دیگه نزدیک خونه ام! خدافظ!
ارکیده چشمک زد : کی بود ؟
- کنترلم می کنه ( عذاب وجدان داشت ) ببین ، با همه ی این حرفا ، نمیگم پسر بدیه ها! فوق العاده اس! هر کاری داشته باشی انجام میده! اگه پریا بش بگه تا کوه قاف برو ، میره! اگه مامانش 10 شب بفرستتش نون بخره میره! اگه 2 صبح بیدارش کنم سوال بپرسم جواب میده! تا حالا یه بار هم کاری نکرده که ناراحت بشم. ولی.. نمیدونم چی بگم!
ارکیده دست او را گرفت : می فهمم ، رسیدیم!
نگه داشت : خونه بزرگیه ها!
- چه فایده ؟ خالیه! از دیوار صدا در میا از تیام نه! منم که ...
- دیگه ساز نمی زنی ؟
آیدا اخم کرد : نمی تونم!
آیدا نمی دانست همه ی سکوت و خلوتی خانه به خاطر آرامش اوست!
برای چهلم بچه های کلاس اصرار داشتند بیایند ولی تیام به خاطر شرایط آیدا قضیه را جمع و جور کرد و مراسمی را در دانشگاه راه انداخت . برای چهلم با خانواده ی خودش ، پارسا ، ارکیده ، شادی و دوستان ایمان به بهشت زهرا رفتند.
در این مدت تیام علیرغم میل خودش ، هر وقت آیدا خواسته بود او را بر سر خاک ایمان آورده بود. خودش فاتحه ای می فرستاد و میرفت و او را با برادرش تنها می گذاشت!
پنج شنبه بود و آیدا وتیام کلاس نداشتند. پریا به دیدنشان آمد ، تیام هم با شنیدن صدای پریا از اتاق بیرون آمد ! پریا روی مبل جلوی آیدا نشست : امتحاناتون کی شروع میشه ؟
- الان که میانترم داریم ، ولی پایان ترما ..
تیام ادامه داد : سه هفته ی دیگه اس! چطور ؟
- آخه این پارسا داره نقشه ی مسافرت می ریزه!
- اون واسه بین دو ترمه!
هر سه به او نگاه کردند . – تو هم میری ؟
- خوب آره، من وپارسا و دوقلوها! چه اشکالی داره ؟
- شما مگه خونواده ندارین که تنها مسافرت میرین ؟
- اولا که پارسا زود حرفشو زده ، هنوز قطعی نیست! ولی مگه چه عیبی داره ؟ شما وسط زمستون میاین شمال ؟ اگه میاین بسم الله...
پریا قیافه ی غمگینی به خودش گرفت : من که نمی تونم!
تیام با یک نگاه به مادرش قضیه را فهمید : خوب با خانواده هم میریم ، یه هفته با شما یه هفته با دوستام! ( رو کرد به پریا) شما فقط اومدی ببینی قضیه ی مسافرت پارسا چیه ؟
- نه ، رفته بودم بازار، یه چیزایی واسه شما خریدم( کیف دستیش را زیر ورو کرد و چند کتاب و یک بسته بیرون آورد )کتابا مال توئه، بخونیشون ها! اینو واسه تو خریدم عزیزم ، رنگش خیلی به تو میاد!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
لباس فیروزه ای رنگی را جلوی او آیدا گذاشت.
- خیلی ممنون ، ولی نمی تونم برش دارم!
- چرا نمی تونی ؟ هدیه اس!
- ولی آخه...
- کاری نکن که این بچه هم به التماس بیفته ، برو بپوشش...
آیدا با بی میلی بسته را برداشت : ممنون ولی نمی تونم بپوشمش!
پریا او را بلند کرد : چرا می تونی!
آیدا که رفت ، تیام هم به اتاقش رفت، مطمئنا این برنامه ی مادر و پریا بود که لباس های تیره ی آیدا را از تنش بیرون بکشند. حتی تیام هم نسبت به مانتوی مشکی آیدا حساسیت داشت.
18-
روز اولین امتحان که با هم به دانشگاه می رفتند آیدا به شدت استرس داشت.
- من قبلا ندیدم تو استرس داشته باشی!
البته آیدا به خودش زحمت نداد بگوید که تایم قبلا فقط چند بار به او نگاه کرده بوده!
- اون چند جلسه ای که غایب بودم ...
- همه رو که برات گفتم ، خودت هم که خوب بلدی ، بی خیال ، اتفاقی نمیفته!
آیدا با تاسف سرش را تکان داد : نگه نمی داری ؟
- نه ، می برمت دانشگاه!
- می بینن وایسا!
- خوب ببینن ، میگی سر راه دیدمت ، سوارت کردم!
- نگه دار، نمی خوام حواس بچه ها رو پرت کنم!
تیام نگه داشت و آیدا پیاده شد : در ضمن من سوار ماشین کسی نمی شدم!
تایم می دانست ، البته فقط روزبه را ، کس دیگری هم بود ؟
امتحان داد و به همراه شادی بیرون آمد. تیام و دوقلوها رو به کلاس به نرده ها تکیه داده بودند ، آیدا او را متوجه خودش دید ، از جلویشان که می گذشت با صدای بلندی به شادی گفت : بر خلاف انتظارم، خوب دادم ! خدا رو شکر!
با تاکسی به خانه برگشت ، فرشته جون با نهار منتظرش بود: چطور بود؟
- خوب بود ، دست تیام درد نکنه ، اگه اون نبود...
- وظیفشه! برایش غذا کشید.
- چرا مرغ درست کردین ؟ گناه داره!
خندید ، تیام از بوی مرغ متنفر بود ، دماغش را می گرفت و می خورد!
- نمیاد خونه ، دیشب گفت دو روز میره خونه ی دوقلوها! واسه امتحان بعدی کمکشون کنه!
پس آیدا چه ؟ اگر سوالی داشت ؟ به خودش دلداری داد . ترم های قبل که تیام نبود ! ولی ترم های پیش هم او اینقدر غیبت نداشت!
امتحان معادلات ساعت 2 بعد از ظهر بود. از صبح ساعت 8 بیدار شده ، درسش را مرور کند که چند ضربه به در اتاق خورد، تیام بود : میشه جزوه اتو ببینم ؟ انگار اینجای جزوه ام ایراد داره!
جزوه را به او داد : کی اومدی ؟
- دیشب! بشینم رو تختت؟
- البته!
- تکین هیچوقت نمی زاشت!
آیدا خندید و تیام جزوه را پس داد : من غلط نوشته بودم ، جور در نمی اومد!
آیدا جزوه را ورق زد : میشه یه دقه وایسی؟
تیام ماند و به همه ی سوال های او جواب داد ، نکند فقط به همین خاطر به خانه آمده بود ؟ آیدا به خاطر حرفهایی که پشت سرش به شادی و ارکیده زده بود ، شرمنده شد.
قبل از امتحان ، دوقلوها و تیام و پارسا نزدیک به او بودند.
متین گفت : دیشب یهو جیم زد ، کلی بهانه ی نامربوط آورد.
- نمیشه که همه ی زندگیمو بزارم کف دست تو!
مسئول امتحان بیرون آمد: برین سر جلسه!
سر امتحان تیام کنار آیدا افتاده بود ، ولی سرش به کار خودش بود!
آیدا روی یکی از سوال ها حسابی گیر افتاده بود ، لعنت به این درس ، جزو مزخرفات عالم بود. ولی تیام عین خیالش نبود همینطور داشت می نوشت ، آیدا دو سه نفس عمیق کشید ، ولی نه... نمی توانست جواب دهد. داشت دیوانه میشد ، برگه ی تیام را هم نمیدید! با حرص برگه اش را نگاه کرد ، مغزش قفل شده بود ، با کف دو دست پیشانی اش را فشار داد.
- هی ..
چرخید ، تیام حواسش به او بود : چیه ؟
اگر می پرسید ، جواب میداد؟ البته! ولی آیدا اینطور نمی خواست. جواب تیام را نداد. سرسری بقیه ی جواب هایش را نگاه کرد، بلند شد ، برگه را داد و بیرون آمد!
تیام پشت سرش بیرون آمد، هیچکس دیگری نبود.
- چرا نگفتی کدومو میخوای؟
- من تقلب نمی کنم! چرا تو فکر می کنی همه ی مشکلات منو باید حل کنی؟ آخه چه ربطی به تو داره ؟
- بچه نشو! فقط می خواستم کمکت کنم!
- بگو می خواستم منت بزارم، بگم از تو بهترم!
تیام بهتزده بر جای ماند واو رفت!
از خودش هم خجالت می کشید، بعد از اینهمه محبت تیام ، باید اینطور جوابش را می داد ؟آنهم جوابی تا این حد مسخره و بچه گانه؟
با مشت به کیفش کوبید و روی یکی از نیمکت ها نشست. اشک از چشمانش جاری شد. لعنتی، هر کس او را ببیند فکر می کند به خاطر امتحان است. ولی او به خاطر زندگی لعنتی خودش ، به خاطر رفتار احمقانه اش ، به خاطر نارضایتی اش از دنیا گریه می کرد. ارکیده زنگ زد که با هم بروند. دوستان تیام و خودش در پارکینگ بودند. متین صورت خیس او را دید و چیزی در گوش تیام گفت. تیام فقط شانه اش را بالا انداخت!
شب ، ارکیده به او زنگ زد، سوال مقاومت داشت.
- راستش خودم هم اینجا رو مشکل دارم!
- چرا از نیوتن نمی پرسی؟
- باهاش حرف نمی زنم!
ارکیده نگران شد : گازت گرفته؟
- نه ، من بهش پارس کردم ، حالا خجالت میکشم!
- یه بشقاب بگیر تو صورتت، خواهش میکنم!
آیدا با خجالت در زد.
- بفرمایید!
تیام که روی تخت دراز کشیده بود با دیدن اونشست ، ابروهایش در هم رفت : بله ؟
- راستش ارکیده یه سوال ازم پرسیده ، بلد نیستم!
تیام با متانت جواب سوال او را داد ، اینها خجالت آیدا را بیشتر کرد ، انگار نه انگار که آنطوربه او پریده بود ، موقع بیرون رفتن سرش را پایین انداخت : امروز حرفای ناجوری زدم ، ببخشید!
- خواهش می کنم، عیبی نداره!
واقعا که این پسر چقدر صبور بود!
5 امتحان باقیمانده را به هر ترتیبی بود دادند . بعد از امتحان کنار بقیه در محوطه ایستاده بود که موبایلش زنگ خورد.تیام بود ، از بچه ها فاصله گرفت : بله ؟
- بیا همون جایی که روزا پیاده میشی، بریم خونه!
آیدا با نوک کفشش در زمین چاله کند : میخوام برم جایی!
- کجا ؟
- خونه ! خونه ی خودمون...
چند ثانیه ای هیچ نگفتند. – خیلی خوب ، می برمت اونجا!
- میرم خودم!
- مزاحمت نمیشم، تا هروقت دلت خواست اونجا بمون!
با بچه ها خداحافظی کرد و راه افتاد.
19-
تیام منتظرش بود، در را باز کرد و نشست.
- سلام امتحان خوب بود ؟
- آره خوب بود تو چطور دادی ؟
- بدک نبود!
از کوچه بیرون آمد : هنوزم میخوای بری خونه؟
100% ! مدت ها بود که می خواست برود ولی می ترسید تحملش را نداشته باشد : آره ، نمی خواستم مزاحمت بشم ، جی شد که امروز ...
تیام رویش را برگرداند : گفتم بریم به خاطر تموم شدن ترم جشن بگیریم. کارت چقدر طول میکشه ؟
از همین لحظه بغض گلویش را گرفته بود : نمی دونم!
- باشه ، من بیرون منتظر می مونم!
همینکه پایش را در خانه گذاشت، بغضش ترکید، بلند بلند زار میزد، به اتاق ایمان رفت، خدای بزرگ! چه بر سر ایمان آمده بود؟ چرا منتظرش نبود؟چرا در اتاقش نبود ؟ آنقدر گریه کرد که همانجا روی تخت ایمان خوابش برد!
با صدای در از خواب پرید، یک نفر محکم به در میزد ، رفت ودر را باز کرد، تیام بود!
- حالت خوبه ؟
در راباز کرد تا بیاید تو : آره ، خوابم برده بود!
تیام از نگاه کردن به در و دیوار خانه کراهت داشت : بریم ؟
- آره ، یه دقه صبر کن!
کیفش و وسایلی را که جمع کرده بود ، برداشت . تیام ساک را از او گرفت.
- اصلا به صدای موبایلت حساس نیستی ، نه ؟ 20 بار زنگ زدم!
آیدا نگاه کرد ، 28 میس کال داشت!
- گوشیم تو هال بود ( با دیدن ساعت جا خورد ) 3 ساعته خوابیدم؟
- بیهوش شده بودی، 10 دقیقه اس در میزنم!
- ببخشید، گفتم که منتظر نمون...
- عیبی نداره ، خودم خواستم ، بازم اگه خواستی میارمت به شرطی که شب قبلش خوب خوابیده باشی!
آیدا خندید.
- بریم ؟
- کجا ؟
- جشن بگیریم!
- تنهایی؟
- من وتو خسته ایم، از جنگ برگشتیم. فرشته جون که امتحان نداده! راستی نگرانت بود.
آیدا زنگ زد تا با مادر تیام حرف بزند.
تیام جلوی یک رستوران نگه داشت، آیدا پیشنهاد دیگری داشت.شیرینی و بستنی با کلی هله هوله خریدند، با پدر ومادر به خانه ی تکین رفتند تا دور هم خوش بگذرانند.
همانشب تیام پیشنهاد مسافرت داد ، البته او قرار بود با دوستانش برود ولی مادرش هم می خواست به خاطر آیدا یک مسافرت بروند، تکین گفت می تواند سه روز مرخصی بگیرد و پریا هم به نظر دکترش مشکلی نداشت.قرار شد فردا بعد از ظهر حرکت کنند.
این مسافرت خیلی برای آیدا خوب بود. هر روز با پریا و مادر بیرون می رفت و کمی رنگ به صورتش برگشته بود ، می خندیدو خوشحالیش را نشان میداد ، دیگر خانواده ی اندرزگو برایش غریبه نبودند ، انگار که سالهاست آنها را می شناسد.
آنها بعد از سه روز برگشتند ولی تیام یک هفته ی دیگر با پارسا و دوقلوها ماند که بعد از آنها به شمال آمدند.
در تمام این مدت تیام به مادرش زنگ میزد تا مواظی آیدا باشند، انگار که در نبود او آیدا را شکنجه می کردند.
مادر می خندید : خیالت راحت ، حواسم بش هست. اون مثل دختر خودمه ، اگه تو دختر بودی ... آه کشید.
- حالا بده مفتی مفتی یه دختر گیرتون اومده؟
- من که خوشحالم ، خودش خیلی سخت می گیره! میگم من که دیگه کسی رو ندارم این تیام هم که مسافره ، فقط تو می مونی برام...
- مامان لطفا شروع نکن!
- کی میای ؟
- اینا که بهشون خوش گذشته ، ولی فکر کنم پنج شنبه بیایم ، مامان مواظبش باشی ها!
- بچه که نیست ، از تو بیشتر می فهمه!
- اینو جلوی اون نگی ها! من واسه خودم شخصیت دارم!
-باشه نمیگم، آشغال نخوری ها! تو معده ات ضعیفه!
- باشه ، حواسم هست! سلام بابا رو برسون!
آیدا نمره هایش را برایش اس ام اس زد. ولی تیام به بچه ها نگفت ، آن وقت باید توضیح میداد که چه کسی نمره هایش را دیده و نمی خواست حتی معین و متین هم چیزی از آیدا بدانند.
وقتی برگشتند، حسابی سرحال آمده بود و این مادرش را خوشحال می کرد . به قول آیدا جان مادرش به جان تیام بسته بود . برای آیدا توضیح داد : از موقعی که پاشو کرده تو یه کفش که بره خیلی عنق و گوشه گیر شده بود ، یادش به خیر ، یه زمانی بهزاد و رضا هر روز اینجا بودند که داد تکین و توحید در می اومد ، خونه رو می زاشتن رو سرشون. توحید که رفت اینم به فکر و خیال افتاد ، دیگه از هیچی ذوق نمی کرد . حتی دانشگاه هم که قبول شد خوشی نکرد ، باورت میشه اگه بگم تکین به زور بردش ؟ دور همه جی رو خط کشیده بود!
حالا هم که برگشته بود یا در اتاقش کتاب می خواند یا با دوستانش می رفت بیرون. فرشته جون به حال آیدا دل می سوزاند : تو هم با دوستات برنامه بزار برو بیرون!
- شادی رفته خونه ، ارکیده هم کلی تو خونه کار داره نمی تون بیاد بیرون ، عروسی خواهرشه ، گرفتاره!
20-
فرشته جون تیام را به کناری کشید : این بچه رو هم یه شب ببر بیرون، گناه داره!
- مامان من یه دخترو ببرم بیرون چی بش بگم؟
- حرف خودش میاد (با شیطنت خندید) تازه اون نامزدته!
این حرف به تیام گران آمد : اهکی ، اون فقط واسه محرم شدن بود ، این واسه من تره هم خرد نمی کنه!
- ببرش ، پوسید تو این خونه!
تیام ناگهان جلوی او چرخید : امشب بریم بیرون؟
- کجا؟
تیام فورا به فکر افتاد: شهربازی یا اگه بخوای سینما! کدوم؟
- به چه مناسبت؟
- چون دختر خوبی بودی و نمره های خوب گرفتی!
آیدا به دماغش چین داد : بازم که تو شاگرد اول شدی!
- بی خیال ، من شاید اصلا لیسانس هم نگیرم، حالا کجا بریم؟
چشم های آیدا درخشید : شهربازی!
رفتند شهربازی و کلی خوش گذراندند ، تیام فهمید دختر ها هم مثل بقیه ی آدم ها هستند ، هم شوخی می فهمند و هم بلدند شوخی کنند ، باعث کسالت هم نمی شوند در واقع در مقایسه با وحشی بازی های دوقلوها و پارسا، تفریح با آیدا هم مزه ی خودش را داشت. برای شام به رستوران رفتند و تیام مرتب اطرافش را می پایید.
- چی شده ؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- میگم کسی نباشه ما رو ببینه!
آیدا ناراحت شد ، و تیام فورا به غلط کردن افتاد : واسه تو بد میشه، آخه ما تو دانشگاه اصلا با هم حرف نمی زنیم.
آیدا چیزی نگفت و تیام ادامه داد : من خودم یه بار همچین فکری در مورد تو کردم!
غذا به گلوی آیدا پرید : من ؟
تیام به سرعت لیوانی آب ریخت : البته با ایمان بودی!
آیدا ابروان ظریفش را در هم کرد : کی ؟
- همون شب که موبایلتو بت کادو داد. منم با دوستام اونجا بودم، ولی تو منو ندیدی!
حواس آیدا جای دیگری بود ، اشک از چشمانش فرو چکید، تیام دستپاچه شد: گفتم بیا اینم همکلاسی سر به زیر ما ! برای بقیه قیافه می گیره بعد با از ما بهترون میاد رستوران!
- من واسه کی قیافه گرفتم؟
- واسه روزبه گودرزی!یادته از طرف اون ازت خواستگاری کردم؟
- که پارس کردم بهت ؟
تیام از تعبیر او قهقهه زد ؛ چشمش به در رستوران افتاد : بخشکی شانس!( به تکاپو افتاد) ببین من میرم پولشو حساب می کنم تو هم غذا رو بزار تو جعبه میریم بیرون! زود بیای ها!
آیدا با عصبانیت در را باز کرد و نشست.
- چی شده ؟
- خلاف که نکرده بودیم! اصلا کی بود ؟
- امیر کاظمی! می دونم خلاف نکردیم ولی صورت خوشی نداشت ، دوست ندارمپشت سرت تو دانشگاه حرف بزنن، بچه ها فورا شایعه می سازن!
- راستشو بگو! منو با ایمان دیدی به اون اراذل و اوباش چی گفتی ؟
- هیچی نگفتم، ولی نمی دونی بچه ها چه جونورایی هستن! همین دوستت ارکیده با ماشین فرهادی رفته بود ، فردا بچه ها کردنش تو بوق!
- اونکه شوهر خواهر ارکیده اس! سه شنبه هم عروسیشه ، منو هم دعوت کرده!
- میری ؟
- نمیدونم، تو رو هم دعوت کرده!
آیدا زیر چشمی به تیام نگاه کرد .
- دستش درد نکنه ، لطف کرده، می خوای ماشینو ببری؟
- تو نمیای ؟
- نه ، من چکاره ام؟
واقعا او چکاره بود؟همکلاسی ارکیده ؟ خوب چرا بقیه را دعوت نکرده بود؟نامزد آیدا؟ این چه جور نامزدی بود؟ رابطه ی او و آیدا هیچ تعریفی نداشت! تیام ادامه ی حرفش را گرفت : بهتره خودم برسونمت، از اونور دیروقت بشه بهتره تنها نیای!
دو سه ساعت در خیابانها چرخ خوردند و به خانه برگشتند. پدر ومادر تیام از قیافه ی آیدا که برق می زد راضی بودند.
آیدا که رفت لباسش را عوض کند تیام رو کرد به مادرش و من من کرد.
- چیه ؟
- سه شنبه می خواد بره عروسی!
- خوب بره! ( با دقت به صورت تیام نگاه کرد و خندید) حسابی مرد خانواده شدی ها! رفتی تو بحر مسئولیت، می برمش بیرون لباس بخره ، خوبه؟
- قربونت برم!
- به خاطر تو نیست که، اگه خودم فهمیده بودم می خواد بره، بدون حرف تو هم می بردمش!
ولی آیدا زیر بار نرفت ، گفت از قبل لباس دارد و همان را می پوشد.
به ارکیده گفت که تیام نمی آید : انگار دوست نداره با من دیده بشه!
- دلش بخواد!
- نه، موضوع این نیست، میگه دوست نداره پشت سر من حرف بزنن!
- غیرتش درد میگیره ، آره؟
21-
روز سه شنبه مهمان خانه ی تکین بودند ، تیام و آیدا زودتر برگشتند که آیدا آماده شود و برود عروسی . تیام نشسته بود لب پنجره و با موبایلش بازی می کرد که آیدا از اتاقش بیرون دوید و به حمام رفت و سریع برگشت . تیام با دیدن لباس او رنگ از صورتش پرید . کلی با خودش کلنجار رفت ولی آخر چند ضربه به در اتاق زد.
- الان تموم میشه!
- یه دقه بیا!
آیدا لای در را باز کرد : بله؟
تیام گلویش را صاف کرد : عروسیشون مختلطه؟
- به گمونم ، چطور؟
- به نظرت لباست مناسبه؟
لباس آیدا آستین نداشت وباوجود اینکه موهایش را باز کرده و روی کمر ریخته بود باز هم کمی از کمرش لخت بود، تیام به موهای عسلی و نرم آیدا نگاه می کرد و متوجه سرخ شدن گونه های آیدا – البته از عصبانیت – نشد : به تو ربطی داره، آره؟
تیام دستپاچه شد : ببین ، من نمی خوام تو کارت دخالت کنم ، اصلا ، ولی خوب، لباست ناجوره!
- هیچ عیبی نداره!
تیام نفس عمیقی کشید و عقب رفت : خودت بهتر می دونی!
بقیه ی جملاتش به صورت زمزمه بود ولی آیدا شنید : ایمان می زاشت با
این لباس بری؟
آیدا در را محکم به هم کوبید.
ولی 5 دقیقه بعد که از اتاق بیرون امد، یک کت و شلوار شیک مشکی و تاپ فیروزه ای پوشیده بود، تیام راضی بود ولی حرفی نزد، آیدا هم دست به سینه نشسته بود و بیرون را نگاه می کرد . وقتی رسیدند آیدا سریع پیاده شد : مرسی!
- ببین، زنگ بزن بیام دنبالت!
- خودم ه جوری میام!
- زنگ بزن، نزار کلامون بره تو هم!
توی اتاق ارکیده نشسته بود و ارکیده داشت موهایش را سنجاق می زد و غرغر ومی کرد : تو که هیچکار نکردی، چرا زودتر نیومدی؟
آیدا موهایش را کنار زد : آره ، همین مونده بود که آرایش هم بکنم در اتاقو روم قفل می کرد ونمی زاشت بیام!
- کی ؟
- تیام دیگه!
- تو که می گفتی بی تفاوته ، کوره ، نمی فهمه!
- حالا که دید و غر زد و مجبور شدم لباسمو عوض کنم ، گفت ناجوره ! در ضمن تو هم درباره ی تیام درست صحبت کن!
- باشه حالا، خدایا چقدر موهات قشنگه، کاش کچل بشی!
- زهرمار!
ارکیده تمام شب را با او گذراند و تنهایش نگذاشت. کلی خوش گذشت، تا جاییکه آیدا ناگهان متوجه ساعت شد : 1 شد خدایا!
- خوب بشه ، مگه سیندرلایی؟
با دستپاچگی دنبال موبایلش گشت : باید زنگ بزنم بیاد دنبالم!
- خوب خودمون می بریمت!
آیدا ابروهایش را بالا برد : نمیشه، گفت حتما خودش بیاد، سلام ، ببخشید، میای دنبالم ؟ آره باشه!
قطع کرد : طفلک خواب بود!
- به جهنم، ما که نمی خوردیمت!
- حالا که چیزی نگفته، باز بیچاره منتظر موند خودم زنگ بزنم هر کس دیگه بود تا حالا 10 بار زنگ زده بود.
- اصلا امشب اینجا می موندی !
- نه ، نمیزاره!
ارکیده دست هایش را به کمر زد : چیه ؟ حالا ازش حساب هم می بری؟
روسری اش را پیدا کرد و پوشید : نه بابا، فرشته جون و عموتورج راحتم میزارن ولی نمی خوام سواستفاده کنم، می دونی که ایمان هم نمی زاشت بمونم! خیلی خوش گذشت عزیزم ، ایشالله عروسی خودت!
آرتین برادر ارکیده آمد : آیدا خانم اومدن دنبالتون!
ارکیده به طرف او برگشت : چطور ؟ به این زودی ؟مطمئنی آرتین؟
هردو سرک کشیدند بیرون، ماشین تیام بود، آیدا به سرعت گونه ی ارکیده را بوسید و با عجله به آرتین هم تبریک گفت و هرسه با هم بیرون رفتند. تیام با دیدن آنها پیاده شد ، با آرتین دست داد و به ارکیده تبریک گفت
ارکیده اخم کرد : انتضار داشتم بیاین آقای اندرزگو!
تیام از آن لبخند های دلپذیر منحصر به فردش زد : حالا انشاالله عروسی خودتون!( به آیدا نگاه کرد ) بریم ؟
ارکیده رو کرد به تیام : می موندین حالا!
آیدا با ملایمت خندید : نه دیگه الان خونوادگیه!
- خوب تو هم از خونواده ی ما!
تیام تکانی خورد و آیدا خندید : لطف داری، عالی بود عزیزم، باید برم. با اجازه تون آقای هاشمی!
تیام هم خداحافظی کرد و راه افتادند.
تیام ساکت بود و آیدا سر حرف را باز کرد : چه زود اومدی ؟از اینجا تا خونه کلی راهه!
- خونه نبودم!
- خواب بودی که!
- چرت می زدم ، تو ماشین!
- نرفتی خونه؟
- نه دیگه ،با بهزاد رفتیم سینما، بعدش فکر کردم برم خونه خوابم می بره ، تو به دردسر میفتی ، همینجور می چرخیدم!
- آخی ، خودت گفتی زنگ بزنم وگرنه ارکیده گفت بمونم خودشون می رسوننم!
- لطف دارن!
صدایش لحن خاصی داشت که آیدا سر در نمی آورد : فیلم چطور بود ؟
- خیلی مزخرف بود، من که خوابم برد ، بهزاد هم که دید کلی بارش کرد ، از این عشق و عاشقی در پیتا بود.
آیدا با خنده گفت : از کجاش خوابت برد ؟
تِام هم لبخند زد : از تیتراژ اولش!
آیدا بلند خندید.
- خوش گذشت، نه ؟
آیدا خمیازه ای کشید و به عقب تکیه داد : آره خیلی، خانواده ی خیلی خوبین!
- تو رو هم که خیلی دوست دارن!
- آره ، من چند باری رفتم خونه اشون، البته ایمان خوشش نمی اومد، ولی من واسه تولد ارکیده و عقد همین خواهرش رفتم! (با تاسف به لباسش نگاه کرد ) واسه عقدش هم کت وشلوار پوشیدم ، لعنتی!
- اینا که خیلی بهتر از اون لباس قبلیته، قشنگتره!
این را ازصمیم قلب گفت و اِدا آهی کشید . بهتر نبود می گفت پوشیده تر ؟!
رو کرد به تیام : آخی فرشته جون اینا رو الان با سر و صدامون بیدار می کنیم!
- نیستن!
- کجان؟
- خونه ی تکین!پریا حالش بد شده بود ، بردنش بیمارستان!
آیدا نگران شد : نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
تیام زنگ زد و حال پریا را پرسید، مثل اینکه بهتر بود ولی برای اطمینان بستری می ماند.
22-
صبح که آیدا از خواب بیدار شد ، مادر تیام هنوز نیامده بود ، زنگ زد و گفت خانه ی تکین می ماند تا پریا برگردد، آیدا هم رفت و برای خودشان غذا درست کرد . عمو تورج آن روز نهار خانه نمی آمد ، می ماند خودش وتیام! ساعت 12 بود که تیام از خواب بیدار شد ،خواب آلود به آشپز خانه آمد: مامان نیومده ؟
- نه ، پریا بهتره ولی فرشته جون موند پیشش!
- من برم یه چیزی بگیرم واسه نهار!
- لازم نیس ، غذا داریم!
- از کجا ؟
- از آسمون! خوب من درست کردم( خندید) بم نمیاد؟
تیام گیج بود : نه ، چرا... نمی دونم!
آیدا خندید : به قول ارکیده به من فقط پارس کردن میاد!
- نه ، ساز زدنم بت میاد ، راستی چرا دیگه نمی زنی ؟
اجزای صورت آیدا خشن شد : حوصله ندارم!
تیام جیم شد.
نهار خوردند و تیام کلی از دستپخت او تعریف کرد .

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- خوب دیگه اینقدر نوشابه واسم باز نکن!
- نه ، آخه واقعا...
- انتظارشو نداشتی ، آره می دونم، امروز انتخاب واحده!
- آره یادمه!
روز قبل از شروع ترم جدید ، تیام او را به سینما برد.
- چرا سینما ؟الان که خوابت می بره!
- اگه فیلمش خوب باشه که نمی خوابم!
پارسا هم با آنها بود ، آنقدر دوتایی پرت و پلا گفتند که آیدا هیچ از فیلم نفهمید و پشت سری هم چنان به آنها توپید که دمشان را روی کولشان گذاشتند ودر رفتند.آیدا نشست صندلی عقب و شکوه کنان گفت : آخه شما دوتا که جنبه ی فیلم دیدن ندارین چرا میاین سینما ؟
- جنبه داریم ، ولی نه هر فیلمی! چی بود این ؟ از ب بسم الله این دختره داشت گریه می کرد و دماغشو می کشید بالا... شما نماینده ی خانما، اگه شوهرتون همچین خیانتی بهتون بکنه چکار می کنین ؟
- می کشمش!
- پناه بر خدا! چقدر قاطع!
هر دو بلند بلند خندیدند، هر چقدر این مساله برای آیدا جدی بود برای آنها مضحک به نظر می رسید. تا آخر شب او را سوال پیچ کردند که با چه ومسیله ای شوهرش را می کشد!
پارسا داشت ادای خفه شدن را در می اورد که آیدا گفت : اسم پدرتون تو لیست انتخاب واحد بود!
پارسا پنچر شد : آره این ترم باهاش سیالات داریم، باید همه ی واحدامو بزارم کنار بچسبم به سیالات!
تیام رو کرد به آیدا : جدی میگه ها! مثل چی از پدرش می ترسه! حتما ماکس سیالات میشه!
پارسا با اوقات تلخی گفت : هیچم اینطور نیست، نمی دونم تو چه اعجوبه ای هستی ؟بازم تو بالاترین نمره رو میاری!
- شرط ببندیم؟
- سر چی ؟
- هرکی باخت سرشو بتراشه!
هرسه خندیدند و پارسا به آیدا نگاه کرد : اگه این ماکس شد چی ؟
آیدا لبخند شومی زد : اونوقت هردوتون باید بتراشین!
دوباره ترم جدید و دانشگاه و فاصله گرفتن آنها از یکدیگر...
تیام با دار و دسته ی خودش بود و آیدا هم با دوستانش! درس های آن ترم کمی سخت تر بود ، تیام سر کلاس با همه ی حواسش گوش میداد و آیدا هم جزوه می نوشت ، بعد ایندو را کنار هم استفاده می کردند.
تیام با دوستانش از کلاس بیرون می آمد که چشمش به آیدا افتاد ، تنها نبود ، در فاصله ی کمی از او سروش فلاحت ایستاده بود و حرف می زد. گونه های آیدا گل انداخته بود و دستپاچه به نظر می رسید. تیام مات و مبهوت ایستاده بود که پارسا دستش را کشید : بریم!
- چکارش داره ؟
پارسا هشدار داد : به تو مربوط نیست!
آیدا تیام را دید که از جلویش گذشت آب دهانش خشک شده بود : لطف دارین شما، من فکرامو میکنم!
چند قدم بیشتر از سروش دور نشده بود که متوجه ویبر موبایلش شد ، خودش را به آن راه زد و رفت سر کلاس، موبایلش را دزدکی نگاه کرد ؛ تیام بود!
خدایا چرا دلهره داشت؟ او که کاری نکرده بود....
تیام و دوستانش با هم سر کلاس آمدند، تیام هم به او نگاه کرد که داشت با شادی حرف می زد، تیام با خودش درگیر بود ، نمی توانست تا بعد از ظهر صبر کند ، سروش با آیدا چکار داشت؟مشخص بود که مساله درسی نبود ، دلش می خواست گردن صسروش را بشکند. درست در لحظه ای که تصمیم گرفت بلند شود و برود با آیدا حرف بزند ، دکتر بزرگمهر به کلاس آمد، نا امید نشستف دیگر تا پایان کلاس باید صبر می کرد.
ولی ایدا نمی خواست این اتفاق در دانشگاه بیفتد، نمی توانست رفتار تیام را پیش بینی کند ، تیام پسر خودداری بودولی ایدا می دانست که او از سروش و رفتار خاصش متنفر است ، حتی دو سه بار که به او جزوه داده بود با اخم و تخم تیام رو به رو شده بود. خدا را شکر که نفهمیده بود که سروش شماره تلفنش را در جزوه ی او نوشته وگرنه دانشگاه را بر سر سروش خراب می کرد. یک باری که سروش خواسته بود او را برساند و آیدا زیر بار نرفت تیام کلی داد و.بیداد کرد. حالاف اگر می فهمید؟ نمی دانست چکار کند و هیچ از کلاس نمی فهمید، دکتر بزرگمهر مساله ای روی تخته نوشت و به تیام گفت ان را حل کند. بهتر از این امکان نداشت ، کیف پول و موبایلش را در آورد و در جیب مانتویش گذاشت ، رو کرد به شادی : من میرم خونه!کیفمو باهات ببر ، باشه؟
= چرا کیفتو نمی بری؟
- نمی خوام بفهمه میرم خونه، یادت نره ها!
از کلاس بیرون امد وباعجله دوید.
تازه در تاکسی نشسته بود که پیامکی از ارکیده آمد : اونم رفت بیرون!
23-
تازه در تاکسی نشسته بود که از ارکیده پیام آمد : اونم رفت بیرون!
تیام قبل از او به خانه رسیده بود و در هال منتظر نشسته بود و متاسفانه به نظر نمی رسید غیر از آنها کسی در خانه باشد!
تیام با دیدن او بلند شد : خوب؟
رنگ از روی آیدا پرید ، این چرا اینقدر عصبانی بود ؟
تیام با بی صبری گفت : بگو ، منتظرم!
- منتظر چی ؟
- فلاحت چکارت داشت؟
آیدا طفره رفت : سوالش درسی بود.
این حرفش تیام را عصبانی کرد: از کی تا حالا آدم با سوال درسی سرخ و دستپاچه میشه؟- خوب من همیشه با پسرا...
تیام صدایش را بالا برد : به من دروغ نگو!
آیدا عصبانی شد: فکر می کنم به تو ربطی نداشته باشه!
وبه سمت پله ها رفت ، تیام هم دنبالش راه افتاد ، مصمم!
- ولی در این مورد اتفاقا به من مربوطه! از همه چی که بگذریم ، برادرت تو رو به من سپرده!
- ولی برادرم منو تو دانشگاه نمی پایید ببینه همکلاسیام چی بم میگن!
تیام با خشم گفت : من از طرف روزبه یه پیشنهاد مودبانه دادم، فقط نزدی تو گوشم. اونوقت این پسره تو جزوه ات شماره تلفن می نویسه به جای اینکه دهنشو سرویس کنی ...
- چطور جزوه ی منو دیدی؟
- دیدم که توش می نوشت پسره ی الدنگ!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
هر دو نفس نفس می زدند ، تیام به آرامی تکرار کرد : فلاحت چکارت داشت ؟
- یه پیشنهاد مسخره داد، منم می خوام از سر بازش کنم!
- مسخره بود؟ پس چرا گفتی فکر می کنی ؟
- نمی تونستم همون لحظه بگو حالم ازت بهم می خوره که!
- چطور در مورد روزبه تونستی ؟
- خیلی سنگشو به سینه می زنی! چه خبره ؟ چی بهت داده؟
- همه اشون برن به درک! از فردا به همه میگی نامزد داری!
- هیچم همچین کاری نمی کنم!
- چرا؟
- آخه مسخره اس!
- بگو نمی خوای ناامیدش کنی!
- این حرفتو نشنیده می گیرم! من این حرفو نمی زنم چون دروغه!
هردوبا عصبانیت به هم نگاه کردند آیدا آرامتر شد ک تو چرا اینقدر بهم ریختی ؟ مگه چی شده؟
- من از این پسره خوشم نمیاد!
- منم خوشم نمیاد، فردا هم بهش میگم! تمام، این همه جنگ ودعوا نداره ، تو زیادی حساسی، نمی خواست منو بخوره که ...
- تو دست من امانتی!
این حرفش دوباره آیدا راعصبانی کرد : آره ولی خودم هم عقل وشعور دارم . لازم نیست تو به جام تصمیم بگیری، انگار که رییس من هستی! واسه ی همه ی دخترا از این خبرا هست ، سر هیچکدومو نمی برن!
تیام برگشت : باشه ، ببخشید، زیاده روی کردم!
آیدا حرفی نزد و از پله ها بالا رفت.
- خیالم راحت باشه ؟ که می پیچونیش؟
آیدا جوابش را نداد و به اتاقش رفت.
آیدا از سر شیطنت هم که شده جواب صریح منفی نداد و فقط گفت زود است و فعلا قصد ازدواج ندارد، البته تیام نمی توانست جواب او را بشنود ولی از صورت بشاش سروش احساس رضایت نمی کرد. از آن فاصله به آیدا نگاه می کرد ، انگار سعی داشت به مغز آیدا نفوذ کند، هنوز استاد به کلاس نیامده بود، به آیدا پیام داد : چی بش گفتی ؟
جواب این بود : نه!
- پس چرا اینقدر شنگوله ؟
جواب آیدا طول کشید : لابد پشیمون شده بوده!
تیام به او نگاه کرد ، ارکیده چیزی در گوشش گفت و او زیر خنده زد.صدای خنده اش آدم را جلب می کرد ، تیام در جایش جابه جا شد.
آن روز ناگهان باران شدیدی گرفت. ارکیده ماشین نیاورده بود.آیدا وارکیده بیرون دانشگاه منتظر تاکسی بودند که بی ام و سروش جلوی پایشان نگه داشت. ارکیده بدش نمی آمد بروند ولی آیدا به شدت مخالف بود ، سعی می کرد با سردی سروش را رد کند که برود که ماشین تیام گذشت وکمی جلوتر به سرعت ترمز کرد و چراغ زد. پناه بر خدا، این دیگر از آن کارها بود!!!! آیدا داشت دیوانه می شد ، هیچکدام خیال کوتاه آمدن نداشتند و موبایل آیدا هم به صدادرآمده بود. در ثانیه تصمیم گرفت. خودش را به خدا سپرد ، در ماشین را باز کردند و نشستند، سروش با آنها حرف می زد ولی آیدا تمام حواسش به گوشیش بودکه زنگ می خورد. یکدفعه قطع شد و آیدا نفس راحتی کشید. هرچند واقعه به یک ساعت بعد موکول میشد.
خوشبختانه آیدا زودتر از ارکیده پیاده میشد و مجبور نبود با سروش تنها باشد.
24-
مثل موش آب کشیده شده بود که در خانه را باز کرد ، همینکه به هال رسید مقنعه ی خیسش را بیرون کشید : سلام فرشته جون!
- سلام عزیزم ، وای مانتوتو در بیار سریع!
آیدا به طرف شومینه رفت ، تیام هم مثل برج زهر مار آنجا ایستاده بود.آیدا می توانست عصبانیت را در اطراف تیام حس کند. مادر برایش هوله آورد : چرا با تیام نیومدی عزیزم؟
- پیاده نیومدم...
تیام وسط حرفش پرید: با از مابهترون اومدن خانم!
صدایش دلگیر بود.
- آخه فرشته جون، بچه ها که از رابطه ی ما خبر ندارن، یکی از همکلاسیام دو ساعته وایساده اصرار اصرار، من سوار نمی شدم بعد تیام نگه داشته ، بوق می زنه ، میشد اونو بزارم ، با تیام بیام؟ مسخره نبود؟ آخه تو هم مثل اون غریبه ای!
تیام با طعنه گفت : چرا میگی یکی از همکلاسیام؟ بگو خواستگارم!
مادر با تعجب به آنها نگاه کرد، اشک آیدا در آمده بود، هوله را ازسرش در اورد و صورتش را خشک کرد و چیزی نگفت . هوله را به چشم هایش می فشرد تا اشک هایش را بگیرد، از حرف های تیام دلخور شده بود ، تیام همه ی رفتار هایش را زیر نظر داشت ، انگار او خلاف کرده بود. جوری رفتار می کرد و حرف می زذ که انگار این کار او به شدت زننده بود، ناگهان با صدای بلند زار زد. روی صندلی افتاد ، شانه های ظریفش به شدت تکان می خورد و دانه های درشت اشک پایین می ریخت!
مادر سعی می کرد از دلش در بیاورد و تیام که به عمرش با همچین جواب خطرناکی روبه رو نشده بود نمی دانست باید چکار کند!!! به غلط کردن افتاده بود.
مادر او را درآغوش گرفت : عزیزم ، تیام منظوری نداشت ، باور کن قصد ناراحت کردن تو رو نداشت.
با هشدار به تیام نگاه کرد ، تیام دستپاچه شده بود ، هنوز هم از این کار او عصبانی بود : آره خوب ، ببخشید.
نمی دانست آیدا این همه اشک را از کجا می آورد ، در هر حال تحملش را نداشت. جلوی پای او روی زمین نشست : بابا من منظوری نداشتم ، فقط از این پسره خوشم نمیاد ، نگرانت بودم!
- من که تنها نبودم ، ارکیده هم بود..
- اگه تنها بودی که نمی زاشتم با اون گوریل بری! پیاده ات می کردم!
- تیام ، من عقل و شعور دارم!
- می دونم!
این را تیام با فریاد گفت ولی به نظر می رسید شک دارد یا حداقل امیدوار است اینطور نبود.
آیدا به اتقش رفت وروی تخت افتاد، وقتی مادر به سراغش رفت در تب می سوخت و هذیان می گفت. به سرعت او را به دکتر رساندند.
آیدا تکانی خورد و چشم هایش را باز کرد ، با اینکه اتق تاریک بود متوجه تیام شد که کنار تخت او روی زمین نشسته بود. دست آیدا را در دست گرفته و پیشانیش را به آن تکیه داده بود. با تکان خوردن آیدا او هم از خواب بیدار شد ، دست آیدا را رها کرد : بهتری؟
آیدا دستی به سرش کشید و موهایش را کنار زد : آره ، مگه چیزیم شده بود؟
تیام با خستگی خندید: تو تب می سوختی ، بردیمت بیمارستان!
- ایوای ، حسابی به دردسر افتادین ( بدن بیمارش را به آرامی حرکت داد) حالا دیگه برو تو اتاقت بخواب!
تیام خمیازه ای کشید : مامان می خواست خودش بمونه، گفت شاید حالت بدتر بشه ولی من گفتم تقصیر منه و خودم...
- تقصیر تو نبود که بارون گرفت!
- آره ، خوب ولی باید زودتر می اومدم دنبالت یا حداقل زنگ می زدم بهت!
- تو بی خیال نمیشی نه؟
- خوب یادم نمیره که که تو با اون رفتی ولی در هر حال نباید سر وصدا می کردم چون حق با توبود!
- خدا رو شکر!
تیام بلند شد : بهتری نه؟ من برم نماز بخونم!
- مرسی خیلی زحمت کشیدی!
آیدا آن روز به دانشگاه نرفت و در خانه ماند ولی ارکیده به او خبر داد که معلوم نیست چه کسی چرخ ماشین سروش را پنچر کرده! آیدا آهی کشید ، چون آن روز دوباره باریده و سروش بیچاره حتما به دردسر افتاده بود.
تیام از دانشگاه که برگشت به او سر زد، آیدا به او نگاه کرد که با مظلومیت تمام حالش را می پرسید.
- توکه امروز مشکلی نداشتی؟
- چه مشکلی؟
- ارکیده گفت ماشین یکی از بچه ها رو پنچر کردند گفتم نکنه مال تو بوده!
تیام نگاهش را از او گرفت و به تصویر فروغ روی دیوار خیره شد: نه ، من نبودم!
- مال کی بود؟
- فکر کنم فلاحت!
- فکر می کنی؟ مطمئن نیستی دقیقا ماشین کیو پنچر کردی؟
- من؟ به من میاد این کارو کرده باشم؟
- به تنها کسی که میاد ، تویی!
تیام پاهایش را جا به جا کرد : فقط یکیش! من که نمی دونستم دوباره بارون میاد.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
حتی یک ذره هم عذاب وجدان نداشت!
- دانشگاه چه خبر بود؟
- خیلی خوش شانسی! ریاضی مهندسی تشکیل نشد.
- پس تو تا الان چکار می کردی؟
- استاد فردین مخمو کار گرفته بود!
- واسه چی ؟
- واسه حل تمرین استاتیک!
- قبول کردی ؟
- به گمونم مجبور شدم قبول کنم!
25-
هوا خیلی بهتر شده بود و سروش هم زیاد دور و بر او نمی پلکید، یعنی آیدا دوسه بار رفتاری کرد که یعنی واقعا قصد ازدواج ندارد. می دانست که سروش هم همچین قصدی ندارد وفقط یک بهانه برای نزدیک شدن به او بوده!
موقع نهار بود و با شادی و ارکیده به طرف تریا می رفتند ، ارکیده داشت توضیح می داد برای تعطیلات عید چند روز اول را به مسافرت می روند و آیدا به این فکر می کرد که در تعطیلات عید باید چکار کند؟ نمی توانست دائما خودش را از مهمان ها قایم کندکه ...
- به به جناب نیوتن!
صدای شادی او را به خود آورد! سرش را چرخاند و کمی آنطرفتر تیام را دید که به همراه دختری روی نیمکت نشسته بودند وحرف می زدند. چشم هایش از حیرت گشاد شده بود ، تیام با یک دختر ؟!!!!!!!
رو کرد به ارکیده : می شناسیش؟
ارکیده چشم هایش را تنگ کرد : اوه ، اینکه گلچینه!
- گلچین کیه؟
- یه سال از ما پایینتره! دل خیلیل رو برده ، می بینیش که چه شکلی خودشو درست کرده!
آیدا به یاد آورد که تیام می گفت همین حرفها را هم درباره ی ارکیده می زدند. سرش را برگرداند و به دخترک نگاه کرد ، زیبا بود ، در واقع جذاب بود، از آن مدل قیافه ها که مجبور بودی حتما نگاهش کنی!
شادی با تاسف سر تکان داد: ما رو بگو که فکر می کردیم این حرفا به نیوتن نمیاد، نگو منتظر بوده، تا حالا کسی به چشمش نمی اومده!
دست آیدا راکشید : نامزدتو تحویل بگیر!
- تو رو خدا یواشتر!
با ترس به اطرافش نگاه کرد ، کسی آن دور و بر نبود.
ولی شادی ادامه داد: چه خوش سلیقه هم هستن جناب نیوتن!
بغض گلوی آیدا را گرفت روزی که سروش با او صحبت کرده بود ، تیام می خواست دنیا را زیر ورو کند ،ولی حالا خودش با یک دختر – آن هم اینطور دختری- نشسته و عین خیالش نیست. هر سه از جلوی آنها گذشتند، تیام شادی و ارکیده را دید که با سرزنش او را نگاه می کردند ولی آیدا رویش را برگردانده بود.
تیام به کلاس زبان تخصصی نیامد، آیدا داشت از عصبانیت می ترکید و ارکیده گفت : لابد چون از فردا تعطیله می خواد امروز همشو با این دختره بگذرونه!
- چرند نگو! اون زبانش عالیه ، اولین بار نیست که غیبت میکنه!
ارکیده حق به جانب گفت : پس بگو چرا ما تا حالا با هم ندیده بودیمشون ، همیشه سر کلاس بودیم!
دلش می خواست ارکیده را خفه کند.
از کلاس آنروز هیچی نفهمید ، بعد از کلاس ارکیده پیشنهاد داد که با هم بروند بیرون! رفتند وسایل شادی را ازخوابگاه برداشتند تا ساعت 4 او را با راه آهن ببرند. هنوز در خوابگاه منتظر شادی بودند که تیام به او زنگ زد . جواب نداد و از حرصش گوشی را خاموش کرد. دو سه ساعتی در خیابان چرخیدند و خوش گذراندند. وقتی شادی رفت ، ارکیده آیدا را هم که تازه به یاد آورده بود به کسی خبر نداده و بیرون رفته ، به خانه رساند.
ایدا جلوی خانه ایستاد و آهی کشید.در این خانه خیلی به او محبت می کردند و او را دوست داشتند ولی مسلما خانه ی او نبود وبا توجه به چیزی که امروز دیده بود تیام هم او رابه چشم یک مزاحم میدید و اگر در دنیا یک چیز بود که آیدا نمی توانست تحمل کند این بود که احساس کند مزاحم است . به هر حال چند ماه از آن قضیه گذشته بود و بهتر می توانست با خودش کنار بیاید . در راباز کرد و رفت داخل ، ماشین تیام در خانه بود ولی صدای کسی نمی آمد پس لابد تیام خوابیده بوده و بقیه هم خانه نبودند. به اتاقش رفت ، همینکه در را بست صدای در اتاق تیام را شنید ناخودآگاه در اتاقش را قفل کرد ، ساکش را از زیر تخت بیرون کشید.
تیام چند ضربه به در زد : آیدا؟
آیدا با تاسف فکر کرد : می تواند تعداد دفعاتی را که آیدا را صدا زدهبشمارد،جواب نداد و او دستگیره راچرخاند :آیدا؟
به سرعت لباس هایشرا درساک می ریخت :بله؟
-چرا درقفله ؟بازش کن!
مانتوهایش را هم بیرون کشید: چیزه ... دارم لباس عوض میکنم... چیکار داری؟
- چرا وقتی زنگ می زنم گوشیتو خاموش می کنی؟
- لابدشارژش تموم شده، حواسم نبود!
- تاالان کجا بودی؟
صدایش خیلی عصبانی نبود، پس از کار خودش خجالت می کشید.
- باشادی وارکیده ، خوب یه مدت همدیگه رو نمی دیدیم، رفتیم گشتیم!
- نمی تونستی خبر بدی؟
-گفتم که شارژ گوشیم تموم شده بود!
-تو بیابون که نبودی، از دوستات می گرفتی!
- به ذهنم نرسید ، حالا مگه چی شده؟
کتاب هایش را هم در ساک چپاند.
تیام دوباره دستگیره راچرخاند: تو این مدت من 3 دست لباس عوض می کردم ! درو باز کن!
آیدا به اطرافش نگاه کرد، چیز دیگری باقی نمانده بود.
26-
بند کیفش را از گردنش گذراند و ساکش را به دست گرفت ، نفس عمیقی کشید ودر را باز کرد ، تیام از دیدن ساک مات شد: کجا؟
- میرم خونه امون!
- آخه چرا؟
- نمی خوام دیگه مزاحم باشم!
تیام به خودش امد: بحثو عوض نکن، چرا خبر ندادی کجا میری؟نگفتی نگران میشم؟
آیدا با ملایمت گفت : اگه از کلاس جیم نزده بودی که با دوست دخترت خوش بگذرونی بت می گفتم!
لبش را گزید، نمی خواست حرف آن دختر را به میان بکشد، تیام دستش را گرفت و او را نگه داشت : وایسا ببینم!( با عصبانیت در چشم او زل زد) مخت به جایی خورده؟چرا دری وری میگی؟
- دری وری؟ خودم با اون دختره سال اولیه دیدمت!
- درست، دیدی ! ولی کی گفته من به خاطر اون کلاس نیومدم؟
- حدس زدم!
- بیخودحدس زدی! فوتبال بازی می کردیم پارسا پاش پیچ خورد ، من برده بودمش درمونگاه!پارسا هم سر کلاس نیومد!
- پارسا که زبان تخصصی نداره!
آیدا باخشم به او نگاه کرد!
- بیا زنگ بزنم ازش بپرس!
آیدادستش را کشید:لازم نیس، پارسا اگه روحشم خبر نداشته باشه حرف تو رو تایید میکنه !من خودم با اون دختره دیدمت!
- به پیر ، به پبغمبر سوال درسی داشت ، من که بهت گفتم باهاشون حل تمرین استاتیک دارم!
آره گفته بود ولی آن دختر...
- تا حالا ندیده بودم زیر درخت وروی نیمکت با خنده استاتیک حل کنن!
- من کی خندیدم؟ بابا ما بابچه ها اونجا روی چمن پهن شده بودیم این عزراییل نمی دونم از کجا پیدا شد گفت سوال دارم ،همونجا
روی نیمکت نشستیم ، ولم نمی کرد!من حتی فامیلشم نمی دونم!
حرف های تیام به شدت بوی صداقت داشت و چشم هایش هم صاف و مظلوم بودولی نمی توانست کاملابگذرد: این دفعه پارسا پاش پیچ خورده بود، اولین دفعه نبود که زبان غیبت می کردی!
- ای بابا ،نکنه تمام غیبتای منوپای این دختره نوشتی؟
-چیکار می کردی؟
- با پارسا می رفتیم از اینترنت دفتر تکین استفاده می کردیم، دزدکی!
با عصبانیت به او نگاه کرد : خیالت راحت شد؟
آیدا ساکش را از پله پایین کشید : نه، اصلا به من چه مربوط؟
تیام ساک رااز دست او بیرون کشید: راست میگی، به تو مربوط نیست.
آیدا با چشم های شعله وربه او نگاه کرد :من می خوام برم ،ساکو بده!
- کجا می خوای بری؟
- خونه ی خودم! به حد کافی اینجا مزاحم شما بودم!
تیام ساک را سفت تر نگه داشت: جلوی رفتنتو نمی گیرم ، فقط صبر کن بابا ومامان بیان ،من نمی تونم به اونابگم تو رفتی ، خودت بهشون بگو!
آیدا قبول کرد وهردو درهال نشستند، درحالیکه ساک کنارپای تیام بود.
آیداسر حرف راباز کرد: امروزتوغذات چیزی پیدا نکردی؟
هفته ی پیش تیام در غذایش چیزی دیده بود که به زبان نمی اورد و تا سه روز غذا نمی خورد ولی بعد سعی کرد فراموش کند.
با متانت گفت: موقع نهار داشتنیم فوتبال بازی می کردیم که اون اتفاق افتاد، غذا نخوردم!
- آهان آره!
- اگه میخوای مچ منو بگیری ، باید تیزتر از این حرفا باشی!
- من نمی خواستم مچ گیری کنم ، تو می تونی با هر چندتا دختر که می خوای قراربزاری وحرف بزنی! من اهمیتی نمیدم!
- درسته ، ولی من خیلی از دخترا خوشم نمیاد!
به آیدابرخورد : مگه دخترا چشونه؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
لب های تیام به خنده باز شد؟ زود قهر می کنن، زود بهشون بر می خوره ،تحمل حرف حساب ندارن و هزار ویک چیز دیگه که بهتره به زبون نیارم..
- خیلی از خود راضی هستی تیام ، می دونستی؟
27-
تیام با خنده به او نگاه کرد و بعد ناگهان جدی شد: فکر می کنی تنهایی تو اون خونه زندگی کردن خیلی راحت تر از زندگی اینجاست؟
قبل از آنکه آیدا جواب بدهد ، صدای در آمد و مادر صدا زد: تیام، آیدا اومد؟
- بله ، اینجاست!
آیدا با استقبال او رفت : سلام فرشته جون، ببخشید خبر ندادم!
- من منتظرت موندم با هم بریم بیرون ، که تو نیومدی ، منم به تیام گفتم میرم سوپر خرید کنم تا تو..
چشمش به ساک کنار پای تیام افتاد: این چیه؟
تیام به آیدا اشاره کرد: مهمونمون می خواد برگرده خونه اشون!
- چرند نگو آیدا! تازه عیده ، کجا می خوای بری؟
- شما لطف دارین، من فقط نمی خوام مزاحم باشم!
- کی گفته تو مزاحمی؟
به تیام نگاه کرد.
- من غلط بکنم!
آیدا خندید: کسی نگفته، به هر حال اینطور بهتره! فردا می خواین به مهموناتون بگین من کیم؟
تیام با تمسخر گفت : زن من!
آیدا لبش را گزید.
- نخیرف اذیتش نکن تیام! فکر اونجاشم کردم عزیزم! دوست صمیمی من داره با شوهرش واسه درمان میره المان ، البته اونا دختر ندارن ولی ما فرض می کنیم تو دختر اونایی و چون اونا کسی رو تهران ندارن و تو هم اینجا دانشگاه میری ف پیش ما می مونی تا برگردن!
- اونا نمیگن چطور یه دختر غریبه رو آوردین خونه ؟ وقتی که ... خوب یه پسر جوون دارین!
- مگه من لولو خورخوره ام؟
- بس کن تیامف نه! متاسفانه یا خوشبختانه خانواده من زیاد توبحر این مسائل نمیرن!( زیر چشمی به تیام نگاه کرد) یادته گفتم یه خواهرم شیراز زندگی می کنه؟
- آره!
- خوب اونا قراره یه هفته بیان و اینجا بمونن!
- خدایا نه!
- تیام!
- مامان ، من تحمل عسل رو ندارم!
گوش آیدا تیز شد؛ عسل؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- اون دیگه بزرگ و حانم شده! تو پارسال با ما نیومدی و ندیدیش ، خیلی تغییر کرده! آیدا جان! اگه ایرادی نداره اون با تو هم اتاق بشه!
تیام رویش را به طرف او چرخاند وهشدار داد: همه ی وسایلی که برات اهمیت دارن از جلوی چشم بردار!
- اون که دزد نیست تیام!
- ولی به شدت فضوله، از همه چی هم باید سر در بیاره!
- فرشته جون ، من هنوز هم میگم بهتره برم خونه امون!
مادر خودش رل به مظلومیت زد : می خوای منو تنها بزاری؟ اونم با این همه مهمون؟
- من اصلا قول همکاری نمیدم! اصلا شاید با بچه ها رفتم سفر!
- تو پاتو از این خونه بیرون نمیزاری !تازه وقتی با نسترن حرف میزدم عسل گفت بگم دلش خیلی برات تنگ شده!
- دیگه بدتر!
آیدا از ماتم تیام خنده اش گرفته بود ، مادر به هال برگشت : خوب بریم!
- کجا؟
- خرید دیگه! این مدت به خاطر درستون حرفی نزدم، ولی عیده ومن می خوام هردوتون لباس نو داشته باشین!
تا شب در بازار گشتند ، تیام برای لباس های خودش نظر هیچکس را نمی پرسید ولی برای لباس های آیدا باید نظر می داد : این کوتاهه، اون بلنده ، این تنگه، اون بدرنگه!
با هم به یک بوتیک رفته بودند، تا مادر لباسی را پرو می کرد آیدا خواست تا لباسی را برایش بیاورند ولی تیام پیشدستی کرد : اون نه، خیلی یقه اش بازه! اینو بدین!
فروشنده به لباس موردنظر تیام اشاره کرد و رو به آیدا گفت : همین رنگش؟
آیدا دست به سینه ایستاد: نمی دونم ، نظر آقا رو بپرسین!
- مسخره بازی در نیار، تو که نمی تونی جلوی پسر دایی و پسر خاله ی من اونو بپوشی!
- جلوی اونا یه لباس دیگه می پوشم ، من اینو دوست دارم خوب!
مادر از اتاق پرو بیرون آمد : چی شده؟
- من اینو میخوام، این میگه خوب نیست!
تیام به لباس موردنظر خودش اشاره کرد: این بهتر نیست مامان؟
- اخه تیام جان! آیدا می خواد این لباسو بپوشه ، هرکدومو که می خوای بردار عزیزم!
انگار به تیام سیلی زده بودند، مات و مبهوت بر جا ماند، آیدا کلی کیف کرد ، با این حال همان لباسی را که تیام خوشش آمده بود - که انصافا قشنگ بود- برداشت.
لباس را پرو کرد و بیرون آمد: اندازه اش خوبه!
تیام به لباس کذایی اشاره کرد: پس از همین سایز ، سبز اونو هم بدین!
آیدا حیرت کرد : تو که گفتی اون خوب نیست!
- گفتم واسه جلوی فک وفامیل من خوب نیست!
هر دو لباس را به دست او داد : مبارک باشه!
- پس کجا بپوشمش؟
- چه میدونم، تو مهمونی دوستات البته به شرطی که فقط دخترا باشن!
آیدا لباس سبز را پس داد : من اینو نمی خوام ، 10 تا لباس که لازم ندارم!
تیام لباس را برداشت : این هدیه اس، من بهت عیدی دادم . از این فرصتا گیرت نمیاد!
آیدا خندید : برو به دوست دخترت عیدی بده!
- به چشم ، فامیلش چی بود؟
28-
آن شب آیدا تاصبح نخوابید، می خواست از هر لحظه ی تعطیلاتش استفاده کند، تا صبح اتاقش را مرتب می کرد تا هم جایی برای عسل باز کند و هم به توصیه ی تیام وسایل خصوصیش را بردارد. لباس های عیدش را پوشید و امتحان کرد ، لباسی را که به سلیقه ی تیام خریده بود بیشتر به او می آمد ، موهایش را باز کرد ، مدت ها بود که آنها را کوتاه نکرده بود و تا کمرش می رسید ، رنگ کم نظیر موهایش را از مادرش به ارث برده بود ، طلایی نبود، قهوه ای هم نبود ، به رنگ کارامل!
موهای تابدارش را بست و بالای سرش راجمع کرد ، چقدر ارکیده به موهای او حسادت می کرد و او چقدر در حسرت خانواده ای مثل خانواده ی ارکیده بود، همین حالا به آن نرسیده بود؟
خانواده ی اندرزگو عین خانواده ی خودش بودند. در واقع یک لحظه هم در آن خانه احساس غربت نکرده بود.
کسی سرفه کرد و به در زد ، تیام بود: دختر خوب بگیر بخواب، صبح شد!
- ببخشید ، نور چراغ اذیتت می کنه؟
- نه بابا ، واسه خودت میگم!
- زورم میاد بخوابم، دلم نمی خواد تعطیلاتمو با خوابیدن حروم کنم!
تیام قهقهه زد : تعطیلی واسه خوابه دیگه! ( اتاقش را برانداز کرد) واسه عسله ، آره؟ زیاد تحویلش نگیر، سریش میشه!
خمیازه کشید : اذانو هم گفتن! بگیر بخواب که مامان کله ی سحر بیدارت میکنه بری کلفتی!
دستش را به کمر گرفت : منم که از سر شب عجیب کمر درد گفتم!
آیدا خندید : به نظرت باور میکنه؟
- پارسال که باور کرد، اگه حقه ام نگرفت حرف خارج رفتنمو می زنم کولی بازی در میارم ، همه چی بهم می ریزه ، تو هم خلاص میشی!
آیدا ناراحت شد : به نظرت می ارزه؟
- که با وجود ناراحتی اینا می خوام برم؟ خوب به هر حال من اینجا نمی مونم ، انگیزه ندارم!
- مگه اونجا چه خبره؟
- هر چی هست از اینجا بهتره! شاید شاه و ملکه رو هم با خودم بردم! تا ببینم! تو هم میای؟
- تو خودت برم ، بعد بقیه رو هم دعوت کن!
تیام دوباره خمیازه کشید : آره راست میگی! برم نماز بخونم ، تو هم بعد از نماز بخواب کوزتم ! به نفعته!
تحویل سال بعد از ظهر بود ، آیدا از صبح مثل مرغ سرکنده ، سر درگم بود، تیام متوجه شد : می خوای ببرمت؟
تیام کنارش نشست و فاتحه خواند، آیدا زانو هایش را در بغل گرفته بود و با آهنگ ملایمی عقب و جلو می رفت. تیام سنگ را با آب شست : چند سالت بود که پدر ومادرت ..
- 14 سالم بود، تصادف کردن! رفته بودن خونه ی خاله ام تبریز!
- پس یه خاله داری!
اشک از چشم های آیدا پایین آمد: آره ، ولی ایران نیست، اون موقع هم مامان که از خاله وکالت داشت رفته بودن خونه ی تبریز رو بفروشن!
تیام سنگ را دست کشید .گل نیاورده بودند ، آیدا پولش را به یک دختر بچه داده بود، تیام با دیدنش کم مانده بود گریه کند : اینا هم آدمن ! مثلا عیده!
وروی پول او پول گذاشته بود، از دهن آیدا پرید : ایناهمیشه هستن ، نه فقط عیدا!
- حالا طعنه نزن!
- ببخشید ، از دهنم پرید! آدم نمی دونه مقصر کیه!
- مقصر منمکه فقط به فکر خودمم!
آیدا در دل حق را به او میداد؛ تیام واقعا نمی دانست پدر ومادرش چقدر واهمه ی رفتن او را دارند.
تیام به اطرافش نگاه کرد؛ساکت و خلوت بود، به سنگ کناریش دست کشید ، رد انگشت تیام بر جا ماند: ما هم یه روز اینجا می خوابیم!
آیدا خندید : اینجا قبلا پر شده!
- آره خوب، یه کم اونورتر، ولی رد خور نداره!
- می ترسی؟
- نه،( چنان سریع این را گفت که آیدا تعجب کرد) هر سفری پایان داره، طبیعیه نه؟
آیدا شانه هایش را بالا انداخت : منم نمی ترسم، شاید این غیر طبیعیه نه؟
- کسی می ترسه که می دونه خلاف کرده! می دونه خرابی به بار آورده ، من وتو ... هنوز دل کسی رزو نشکستیم!
- آره ، هنوز... وقتی تو...
تیام ناگهان برآشفت : تو کارای من وخانواده ام دخالت نکن!
- یادم نبود غریبه ام!
- در هر حال ، هرچی که اسمشو بزاری ، این قضیه به تو مربوط نیست!
تیام آنقدر جدی بود که آیدا دنبال حرفش را نگیرد ، ولی تیام خودش با ملایمت توضیح داد : این زندگی ، بابا ومامان هم زود به نبودن من عادت میکنن! آینده ی من اینجا نیست! به خاطرش از همه چی می گذرم!
این حرفش آیدا را لرزاند ، بلند شد وبه سمت مزار ایمان رفت، تیام هم همراهش آمد. ولی تا زمانیکه پایش پیچ خورد و دست های تیام او را نگه داشتند متوجه نشد. آیدا با بی حالی کنار ایمان نشست ، تیام هنوز ننشسته ، اشک می ریخت، او بر خلاف ظاهر سرد وبی تفاوتش دل نازک و حساس بود و آیدا می دانست که او با همه ی هارت و پورت هایش تحمل دوری پدر ومادرش را ندارد. بی اختیار گفت : وقتی بابا و مامان مردند ، ایمان 19 سالش بود، سنی نداشت ولی دلش بزرگ بود ، برای من همه چیز شد ، اصلا خودشو کنار گذاشت ، من تمام زندگی اون شده بودم و اونم تمام دنیای من! اون تمام تلاششو کرد که من تو زندگیم غمی نداشته باشم، اون به اندازه ی 1000 سال که عمر کنه به من خوبی کرد.
- اون خیلی خوب بود.
آیدا می دانست که تیام معنای حرف او را خوب می فهمد. ایمان ب ه خاطر او از همه چیزش گذشته بود و تیام می خواست به خاطر هیچ چیز از همه چیزش بگذرد.آهی کشید ، گوش تیام بدهکار نبود.
تا قبل از ظهر آنجا ماندند ، آیدا گفت : قبل از تحویل سال خانواده ی من ، بعدش خانواده ی تو! ولی فرقش اینه که خانواده ی من بازدید ندارن!
بغضش گرفت و تیام دلش سوخت: اونا همیشه به یاد تو هستن!
- منم همینطور!
29- به نظر آیدا عجیب می آمد ، تحویل سال را در کنار کسانی بود که یکسال پیش آنها را نمی شناخت، واقعا که زندگی عجیب و غیر قابل پیش بینی بود. چه کسی فکرش را می کرد که تا این حد به اندرزگو ها نزدیک شود؟ لحظه ی تحویل سال چشم های را بست و دعا کرد.
اولین کسی که به خانه ی آنها زنگ زد و تبریک گفت ، تکین بود . بعد سیل تلفن ها و تبریکات. آیدا به موبایل ور می رفت.
- فایده نداره!
سرش را بلند کرد ، تیام با او حرف می زد : الان همه ی خطا اشغاله!
آیدا شانه اش را بالا انداخت: من پیامامو دیشب فرستادم!
تیام نیشخند زد : به عقل تو هم رسید؟
آیدا رویش را برگرداند، حوصله ی شوخی را نداشت.
- حالا اینقدر زود به دل نگیر!
آیدا بی رمق خندید : به دل نگرفتم!
- منم دیشب به کسایی که مجبور بودم تبریک بگم ، گفتم!
- به همه؟ حتی اونایی که فامیلشون یادت نبود؟
قبل از آنکه تیام جواب دهد ، صدای پدرش آمد : تیام بیا توحید میخواد بهت تبریک بگه!
- کی زنگ زد که من نفهمیدم؟
آیدا با چشم او را تعقیب کرد، دلش می خواست حرف های توحید را بشنود که اینجا اینطور اخم های تیام در هم رفته بود. ولی هیچ حرفی از دهان تیام در نمی آمد ، خداحافظی کرد وگوشی را گذاشت: به تو هم تبریک گفت آیدا!
- چی می گفت ؟
این را مادر پرسید.
- هیچی، می گفت اونجا هوا خیلی سرده و اصلا شبیه بهار نیست! همین؟!!!
تیام نشست و به تخم مرغ های رنگی سفره ور رفت، بنابراین اشک چشمان مادرش را ندید، آیدا در سکوت دستش را به دور شانه ی او انداخت و مادر گفت : جاش خیلی خالیه، تلفنی که فایده نداره!
موقعی که با توحید حرف می زد جلوی خودش را گرفته بود و فقط خندیده بود.
- بچه ام تو یه همچین ساعتی باید تنها باشه؟
تیام هم این را شنید : اگه خدا بخواد سال دیگه تنها نیست!
اشک مادرش شدت پیدا کرد و آیدا با سرزنش به او زل زد .
تیام خندید : خوب منظورم این بود که شاید تا اون موقع زن بگیره ، به هر حال اونجا هم به آدم زن میدن ، نمیدن؟
پدرش هم خندید : به آدم!
تیام قهقهه زد و بعد گفت : آیدا این تخم مرغا رو تو رنگ کردی ؟ این خیلی شبیه منه!
تخم مرغ سبزی را که شکلک روی آن اخمو بود برداشت وکنار صورت خودش نگه داشت.
زنگ در را زدند ، پریا و تکین بودند، پریا با سنگینی راه می رفت ، صورت آیدا را که به استقبالش رفت ، بوسید : بارداری عین درس خوندن می مونه، دقیقا عین سال تحصیلی 9 ماهه، آخرش از همه سختتره و بعد یه دفه خلاص میشی! سلام مامان جون! عیدتون مبارک!
با کلی شوق و ذوق صورتش را بوسید ، فرشته جون خندید :انشاالله بچه ات سالم به دنیا بیاد عزیزم ، خستگیش از تنت در میره!
پریا اندیشناک به قیافه ی تیام که دوباره درهم رفته بود ، نگاه کرد : هی نیوتن!
لضق4

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آیدا زد زیر خنده و همه به او نگاه کردند.
- ببخشید!
صورتش سرخ شده بود، پریا دستور داد : نمی بخشیم، باید بگی به چی می خندیدی!
آیدا خودش را جمع و جور کرد و با حالتی عذر خواهانه گفت : من و دوستام هم بین خودمون به تیام می گیم نیوتن!
پریا خندید : اون موقع که تکین هنوز دانشجوی دکترا بود و درس می داد ما بهش می گفتیم « دکتر بعد از این»
آیدا رو کرد به تیام : بدت که نیومد؟
تیام شانه هایش را بالا انداخت و تکین به جای او جواب داد : چرا بدش بیاد؟ ما یه اسمایی رو بقیه می زاشتیم که قبلش باید از بلا نسبت استفاده می شد!
آیدا خندید ، هیچوقت فکر نمی کرذد استاد اندرزگو که آنقدر جدی و سختگیر بود تا این حد خونگرم و خاکی باشد!
موبایلش زنگ زد ، ارکیده بود. تا داشت با ارکیده حرف میزد متوجه تکین شد که با اخم هایی درهم با تیام حرف می زد ولی تیام مثل سنگ سخت و غیر قابل نفوذ بود.
تا شب مهمان می آمد و می رفت ، خیلی راحت با آیدا کنار آمدند، هیچکس زیاد در مورد او کنجکاوی نکرد...
آهی کشید وخودش را روی تخت مچاله کرد ، این وضعیت تا کی ادامه پیدا می کرد؟تا کی می توانست با خانواده ی اندرزگو زندگی کند؟ تیام هم داشت می رفت، از ظاهر اخمویش معلوم بود. ظاهرا توحید خبر های خوبی داده بود. البته احتمالا تا سال تحصیلی آینده نمی رفت، یا شاید هم تابستان...
اگر تیام می رفت ، شاید او برای همیشه در کنار اندرزگو ها می ماند ، دخترشان میشد و آناه هم پدر و مادرش...
آن ها را دوست داشت و به همین خاطر نمی خواست تیام برود،او که داغ عزیز دیده بود می دانست چقدر سخت است ، ولی عزیزان او که به خواست خود نرفته بودند ، تیام خودش داشت میرفت.. می رفت و داغ خودش را بر دل آنها می گذاشت!
آیدا نمی دانست چطور می تواند او را نگه دارد و مانعش شود! اگر محبت و علاقه ی پدر ومادرش او را نگه نداشته بود چه چیز دیگری....
البته تیام امیدوار بود که بعد از رفتنش پدر ومادرش را هم به آنجا بکشاند. بلند شد واز پنجره بیرون را نگاه کرد ؛ ماه درشت و دوست داشتنی در آسمان می درخشید لبخند زد : سلام دوست من! دعا کن امسال سال خوبی باشه!
30-
تیام آنقدر از عسل حرف های نگران کننده زده بود که روز اول و دوم را سخت درس خواند از ترس اینکه عسل بیاید و اوضاع ناجور شود. دکتر بزرگمهر هم گفته بود که هفته ی اول بعد از تعطیلات امتحان میانترم می گیرد و تیام می گفت غیر ممکن است که با امدن خاله و زلزله ای مثل عسل – که روز چهارم می آمدند- بشود درس خواند.آیدا سر در نمی آورد تیام چطور درس می خواند وقتی به اتاقش رفت تا سوال بپرسد ، او را دید که روی زمین دراز کشیده پاهایش را به لبه ی پنجره تکیه داده و موزیک گوش می داد. آیدا که چیزی از آهنگ نمی فهمید.
- هی ...
تیام چرخید : بله ؟ صداش اذیتت می کنه؟
- نه، سوال دارم!
تیام جواب او را داد ، کامل و بی نقص!
- تو تمومش کردی؟
- آره یکساعت پیش!
- چقدر سریع می خونی ! آفرین!
- من حواسمو جمع می کنم میرم تو بحرش! ( خندید) شماها یه سر دارین و هزار سودا!
جزوه را بست وبه آیدا داد: راستی خیلی وقته میخوام بهت بگم هروقت خواستی بیا از کامپیوتر استفاده کن!
- مرسی ، لازم ندارم!
- چرا داری!من که همیشه خونه نیستم، در ضمن اصراری هم ندارم تو اتاقم باشم هروقت خواستی بگو! اینو هم امشب تموم کن که فردا خونه خراب میشیم! راستی...
کشویش را باز کرد و بسته ی کادو پیچ شده ای را در آورد : این واسه توئه! از کی خریدم که واسه عید بهت بدم یادم رفت!
ایدا دست هایش را عقب برد کنمی گیرم، مگه اون لباسه عیدی نبود؟
- نخیر ، اون واسه این بود که لباسه رو می خواستی ، من اینو قبلش گرفتم، بگیر!
- ولی منم واست هیچی نگرفتم!
- آره ف همینم مونده از دختر کادو بگیرم!
آیدا برآشفت : مگه دختر چشه؟ خوبه با یکیشون نشسته بودی گل می گفتی و گل می شنیدی!
- حرف گل وبلبل نبود، مساله ی استاتیک بود! بعدم نمی دونم تو چرا روی اون دختره حساسی، دخترای کلاس خودمون هم ازم سوال می پرسند!
- تو بچه های مارو با اون مقایسه می کنی؟
- مگه اون چطوری بود؟
- خیلی دلبر بود!
- اوه نه بابا! همچین آش دهن سوزی هم نبود!( وفادارانه اضافه کرد ) به نظر من که تو خیلی از اون عروسک رنگ و وارنگ خوشگلتری!
آیدا سرخ شد : آره ، چون هر جور تو بخوای می پوشم، زود می تونی خرم کنی، به نظر تو قشنگی تو حرف گوش کنیه!
- من که نمی فهمم تو چی میگی ( کاغذ کادو را باز کرد) آخه این ادکلن دخترونه اس، تو نگیری چکارش کنم؟
- بدش به دوست دخترت!
- باشه ، تو تنها دختری هستی که من باهاش دوستم ، بگیر!
آیدا ادکلن را گرفت و بویید؛ بوی خیلی خوبی داشت، فوق العاده بود : سلیقه ی کیه؟
- دختره که تو مغازه بود پیشنهاد کرد ، من که نمی دونستم واسه دخترا چی خوبه!
آیدا شانه هایش را بالا انداخت ؛ هدیه دادن تیام هم مثل آدم نبود ، نمی فهمید منظور تیام از این هدیه ها چیست؟ او که اصلا به آیدا اهمیت نمی داد! خواست از اتاق بیرون برود..
- ببین، تو می تونی هر جور دوست داری لباس بپوشی ولی من حیفم میاد کسی به خاطر این چیزا به تو توجه بکنه... تو خیلی بهتر وخانمتر از عروسکایی مثل گلچین هستی که آدم محو رنگ و لعابش بشه! تو شخصیت داری و اینه که به نظر من قشنگتر از اون میای!
- آره ، متوجهم!
تیام لبخند کجی زد : منظورت اینه که من دارم شعار میدم؟ زیبایی به نظر م یه تله اس! و خوشبختانه من از اون آدمایی هستم که تو این تله ها نمی افتم!
- چرند نگو لطفا! باور نمی کنم!
تیام از این بحث تفریح می کرد : همین چند دقیقه پیش بهت گفتم که من تو بحر چیزا میرم ، ظاهر زیاد برام اهمیت نداره! اگه یه نفر باطن قابل توجهی نداشته باشه ظاهرش از رنگ و رو میفته!
- با کلاس حرف می زنی!
- یادت رفته منو یه استاد فلسفه بزرگ کرده؟
- تسلیم شدم!
در راباز کرد.
- عیدیتو یادت رفت.
- انگیزه ات از کادو دادن چیه؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خصوصیه!
فردا صبح حتی تیام هم برای صبحانه بیدار بود.
- سحر خیز شدی!
تیام عزادارانه گفت : دارم از آخرین دقایق آرامشم استفاده می کنم!
- طفلک عسل که خیلی شیرینه!
- آره اینقدر شیرینه که دل آدمو می زنه! شیرینی بالا میاری!
- بسه دیگه سر صبحونه!
31-
طوفان قبل از ظهر رسید ، آیدا در آشپزخانه سالاد درست می کرد که زنگ در را زدند و تیام در را باز کرد ، همزمان رو به او گفت : وضعیت قرمز ! آماده باش!
کسی دوان دوان پله ها را بالا دوید و وارد شد : خاله جون!
فرشته جون به طرفش رفت و او خودش را در آغوشش انداخت. چشم آیدا به تیام افتاد که لب هایش را جمع کرده بود که بالا نیاورد و به این صحنه نگاه می کند ، عسل از آغوش خاله اش بیرون آمد، با تیام دست داد : عیدت مبارک ای کیو سان!
نگاه تیام به طرف آیدا چرخید که با بلاتکلیفی در آشپزخانه ایستاده بود : هی قند عسل ، ما تو خونه یه مهمون داریم!
آیدا سرخ شد و به روسریش ور رفت – که با ورود آنها پوشیده بود- عسل به سمت او چرخید ، 17 ساله بود و زیبا! آیدا با ناراحتی به او نگاه کرد ، چشمان عسلیش درست همرنگ چشمان تیام بود ، اگر کسی نسبت آنها را نمی دانست فکر می کرد که عسل و تیام خواهر و برادرند! عسل با چشمان درخشانش او را برانداز کرد ، به سمت او دوید : سلام!
آیدا به نرمی خندید : سلام ، سال نوت مبارک!
- برای شما هم ، من عسلم!
تیام پشت سر او ادای عق زدن در آورد.
- اسم من آیداس!
فرشته جون به استقبال خواهرش رفت!
عسل بود و پدر ومادرش و ایلیا! آیدا در لحظه عاشق ایلیا شد ، او هم با چشمان درشت یشمی رنگش او را برانداز کرد و بعد خودش را در آغوش باز او انداخت.آیدا خندید وگونه اش را به گونه ی نرم ایلیا چسباند. تیام دماغ ایلیا را با دو انگشت گرفت و تکان داد : هرچی اون زلزله اس ، این آقاس! فسقلی مهمونمونو اذیت نکنی ها! آقا رضا شوهر خاله نسترن رفت که دوش بگیرد، و ایلیا هم همانجا روی کاناپه خوابش برد، آیدا کنار او ودر جمع بقیه نشست. از هر دری حرف می زدند و می خندیدند. برخلاف ادعاها و ناله های تیام ، او وعسل خیلی با هم جور بودند.
آن شب را به همراه بقیه برای عید دیدنی به خانه ی دایی رفت ، البته به اصرار تیام و عسل! هرچند تیام در حضور عسل زیاد به او دستور نمی داد وبیشتر خواهش می کرد!
مادر برای نهار فردا همه را دعوت کرد، اطز همان شب فرشته جون و خاله نسترن و آیدا مشغول شدند، عسل و تیام بیشتر در دست و پا بودند.تیام درباره ی همه چیز کارشناسانه نظر میداد و عسل هم می خواست کمک کند که کار را خرابتر می کرد . آخر سر ، آیدا ، تیام، عسل و ایلیا با هم به حیاط رفتند.تیام و عسل حرف می زدند و آیدا درحالیکه به آنها گوش میداد با ایلیا بازی می کرد ، ایلیا واقعا شیرین بود، و در عین تعجب آیدا خیلی زود به او اعتماد کرده و دل بسته بود . آیدا او را که چرت می زد دربغل گرفت و روی تاب نشست، سر ایلیا روی سینه اش بود دستش را روی سر او گذاشت و موهای نرم و لطیفش را نوازش کرد ، حس عجیبی داشت ، این فقط نوزاد نبود که به مادر احتیاج داشت مادر هم به وابستگی نوزادش ، نیازمند بود. دست کوچک ایلیا را دردست گرفت ، چقدر کوچک بود خدایا! چطور موجودی به این کوچکی می توانست زندگی کند؟
موبایلش که در جیب شلوارش بود ، زنگ خورد، تیام که کنار او روی ناب نشسته بود دست دراز کرد و بچه را گرفت ، آیدا بلند شد و گوشی را در آورد ، ارکیده بود ، از عسل و تیام فاصله گرفت.
عسل جای او نشست : یعنی کیه این وقت شب؟
تیام با ایلیا درگیر بود : فضولی موقوف!
- فضولی نمی کنم که، فقط برام جالبه ، شاید نامزدی ، چیزی داشته باشه!
- نداره!
جواب سریع تیام ، عسل را مشکوک کرد ؛ تیام هم ادامه داد: اون همش بیست سالشه، اهل دوستی هم نیست!
- به نظر من که خیلی خوشگله ؛ اگه من پسر بودم فورا بهش پیشنهاد می دادم!
- این جمله رو تا حالا خیلی ازت شنیدم عسل! همون بهتر که پسر نشدی ، مردمو بدبخت می کردی! درباره ی آیدا فضولی نکن، اون فقط چند روز مهمون ماست!
البته خودش می دانست که خیلش از بابت آیدا راحت است وگرنه تا نمی فهمید چه کسی پشت خط است ول کن نبود!
32-
عسل و آیدا برای خواب به اتاق آیدا رفتندف مادر برای خاله نسترن و شوهرش و ایلیا اتاق توحید را آماده کرده بود . آیدا روی زمین جایی انداخت و به عسل گفت روی تخت بخوابد!
- واقعا؟
عسل ذوق زده شده بود! با ترس روی تخت تکین نشست، آیدا با تعجب او را نگاه می کرد .
- تکین نمی زاشت ما بیایم تو اتاقش، من و تیام دزدکی می اومدیم!حالا فکر نکن کاری می کردیما، فقط وایمیسادم به همه چیز زل می زدم انگار که منطقه ممنوعه باشه!
روی تخت دراز کشید.
- تکین که خیلی خوبه!
- آره ولی منم خونه خراب کنم، به قول مامانم ظلمم!
تا آیدا لباس راحت بپوشد او چند بار در جایش غلت خورد ، آخر بلند شد : ترک عادت موجب مرضه ، من همون رو زمین می خوابم!
با وجود اینکه چند ساعت بود همدیگر راشناخته بودند به خاطر فاصله ی سنی کم ، همینطور خونگرمی عسل و مهربانی آیدا مثل دو دوست صمیمی تا چند ساعت با همدیگر حرف می زدند.
ناسزایی گفت و از جایش بلند شد ، تشنه اش بود! آرام از اتاق بیرون آمد ، همه جا تاریک بود، رفت پایین! چراغ آشپزخانه روشت بود. مادر و خاله اش با هم حرف می زدند و اوراندیدند.
- والله چی بگم؟ شاید نخوان!
- این چه حرفیه؟ خواستگاریه دیگه! یا می خوان یانه!حالا تو اول با توحید حرف بزن ، عکسشو هم براش بفرست، من که میگم خوشش میاد!
- شاید خونواده اش راضی نباشن ما عکس دختشونو.. بزار برگردن!
- مگه چکار می خوای بکنی؟ یه عکس دسته جمعی رو براش می فرستی میگی آیدا کدوم! دختر خوبیه فرشته جان! دلت نمی خواد توحید برگرده؟
- مگه میشه نخوام؟
اگه توحید پسندید که من میگم می پسنده با خانواده ی آیدا مطرح کن. ولی از طرف خودت بگو شرطشون اینه که برگرده ایران! اینا هم که نمی خوان دخترشون بره خارج ؟ می خوان ؟
تیام برگشت ، یادش رفته بود تشنه است . خواب از سرش پریده بود ، به حرف های خاله اش فکر می کرد. البته که او از همه ی قضیه با خبر نبود . در واقع او از هیچ چیز خبر نداشت. مگر آیدا عروسک بود که به توحید نشان بدهند که بخواهد یا نه؟ آیدا در دست آنها امانت بود ! می توانستند از یتیمی و بی کسیش به نفع خودشان استفاده کنند؟ تیام مطمئن بود که توحید به خاطر یک دختر بر نمی گردد ولی از فکر این قضیه هم حاش گرفته میشد! که آیدا را طعمه کنند ! ایمان به آنه اعتماد کرده بود!
با این فکرها تاصبح بیدار بود و مثل برج زهر مار سر میز صبحانه نشست! اما آیدا سرحال بود و داشت با ایلیا بازی می کرد ، خندان گونه ای او را بوسید و سرش را بلند کرد و رو به مادر گفت : خیلی جالبه ، رنگ چشمای ایلیا مثل چشمای شماس! ولی پسرای خودتون هیچکدوم به شما نرفتن!
عسل با دهان پر گفت : چرا ، توحیدم چشاش سبزه!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
لقمه در دهان تیام ماسید ، به یاد حرف های دیشب افتاد ، مادر حواسش به او بود : حالت خوب نیس؟
- دیشب خوب نخوابیدم!
آیدا عذر خواهانه گفت : نور چراغ ما اذیتت می کرد ؟
باید ناراحتیش را سر کسی خالی می کرد : آره!
- ببخشید ، من وعسل بیدار بودیم و حرف می زدیم!
- برای حرف زدن که چراغ نمی خواستین!
آیدا شرمنده سرش را پایین انداخت .
- تیام ، بسه! حالا یه شبم نخوابیدی، نمردی که!
- آره ( از جایش بلنذ شد ) من میرم بیرون!
- واسه ظهر دیر نکنی ها!
به دیدن دوقلوها رفت ، در کنا آنها همه چیز را فراموش می کرد!
مثل مهمان ها ، موقع نهار بود که به خانه رسید، عسل و بهزاد خانه را روی سرشان گذاشته بودند. بهزاد می خواست او را هم در شیطنت خودشان شریک کند اما تیام سری تکان داد ، تک تک با همه سلام و احوالپرسی کرد، بعد رفت وکنار تکین نشست!پریا از آیدا که بغل دستش نشسته بود ، پرسید : نیوتن چشه؟
آیدا که با دید اخم های او نگران شده بود ، گفت : خودش میگه چراغ اتاق ما که روشن بوده ، دیشب نتونسته بخوابه ولی بعید می دونم راست بگه چون من خیلی شبا چراغ اتاقمو روشن میزارم ! دیشب خوب بود ، صبح که دیدمش انگار دعوا داشت! هیچوقت اینطور ندیده بودمش!
بلند شد وبرای کمک به آشپزخانه رفت . پریا به طرف شوهرو برادر شوهرش چرخید : گل پسر! اوضاع خوبه؟
تیام جوابی نداد و تکین ابروهایش را بالا برد!
تیام برای کمک – البته تظاهر به کمک – به طرف آیدا رفت ، لباسی را که به سلیقه ی تیام خریده بود به تن داشت .
- چطوری؟
آیدا ا ز این سوال متعجب بود ولی جواب داد : خوبم!
- ببین بابت حرفایی که صبح زدم شرمنده ام!
آیدا لبخند زد ، واقعا که تیام با محبت و دل نازک بود .
- خواهش میکنم، این چه حرفیه؟
تیام با اخم های درهم تربچه ای از ظرف سبزی برداشت و به دهان گذاشت : جفنگ می گفتم اول صبحی( صورتش درهم رفت) چه تند بود!
33-
آیدا از حضور آن همه غریبه کلافه شده بود ، به هر طرف که می چ
رخید با قیافه ای غریبه روبه رو میشد ، سرش را انداخته بود پایین و غذایش را می خورد ، سعی می کرد کاری به کار اطرافیانش نداشته باشد. صدای عسل را می شنید که برنامه می ریخت بعد از ظهر بروند بیرون ، خوش به حالش چقدر شاد بود: تو هم میای آیدا؟
سرش را بلند کرد : کجا؟
- خرید!
آیدا فکر کرد ، بد هم نبود ، از خانه ماندن بهتر بود ، خواست جواب بدهد که چشمش به تیام افتاد ، با ابروهایش علامت داد و آیدا در برابر تعجب او قبول کرد : نه، نمی تونم!
- آخه چرا؟
سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول غذتیش کرد : یه کارایی دارم واسه دانشگاه... جزوه ی یکی از دوستامو گرفتم، می خوادش!
عسل راضی شد ولی آیدا نمی دانست چرا تیام خواسته بود که نرود و چرا خودش سریع قبول کرده بود!
چند ساعت بعد در حالیکه عسل برایش حرف می زد شروع به مرتب کردن جزوه هایش کرد درحالیکه واقعا کاری نمی کرد خودش را به عسل مشغول نشان میداد. عسل که به خواب رفت ، آهی کشید ودست زیر سرش گذاشت و دراز کشید. یادش آمد که ظرف ها همه کثیف تلمبار شده اند ، بلند شد واز اتاق بیرون رفت . تیام در راهرو بود : عسل خوابید؟
- اره چطور؟
نگاهی به در بسته ی اتاق کرد : هیچی ، ببین عصری که بچه ها می خوان برن خرید ، من و تو به بهونه اینکه جزوه اتو بدی دوستت میریم بیرون، خوب؟
- کجا؟
- سینما!
- خوب بابقیه بریم، یه روز دیگه!
- من میخوام چند ساعت از شر عسل خلاص بشم ، اینا هم که حالا حالاها هستن!
- حالا چرا سانس عصر؟
- آخه شب بریم که اینا می فهمن ما با هم بیرون بودیم!
رفتند سینما وبرای اولین بار تیام فیلم را کامل نگگاه کرد وچرت نزد. از فیلم خوشش امده بود ، آیدا هم همینطور...
تا به خانه برسند ، درباره ی فیلم حرف زدند . آیدا تعجب می کرد ، تیام می توانست با یک نفر دیگر یا حتی تنها برود و فیلم موردعلاقه اش را ببیند ، حتی پیشنهاد نکرد که شام بخورند یا گشتی در خیابان بزنند . واقعا می خواست تا بقیه ی خانواده در مورد غیبت مشترک انها مشکوک نشده اند ف برگردند، هر دو در فکر بودند که به خانه رسیدند. تا تیام ماشین را بیاورد داخل ، آیدا رفت تو، همه ی چراغ ها خاموش بود ، برق که نرفته بود، خانه ی همسایه روشن بود! تیام هم از ماشین پیاده شد.
- به نظرت رفتن بیرون؟
تیام شانه هایش را بالا انداخت : بریم تو!
مثل همیشه ایستاد تا آیدا اول برود ، همینکه آیدا در را باز کرد همه ی چراغ ها روشن شد و یک نفر جیغ کشید تولدت مبارک!
هوش از سر آیدا پرید، واقعا هم فردا روز تولدش بود ، ازکجا می دانستند؟
البته نتوانست زیاد فکر کند ، دورش را گرفتند و تبریک گفتند.
واقعا شب خوبی بود و خوش گذشت . تکین و پریا یک زنجیر واویزش را به او هدیه دادند، مادر و پدر یک لباس مجلسی ، خاله نسترن یک کفش و عسل هم یک روسری کادو داد.
آیدا خجالت زده شد : من انتظارشو نداشتم . راضی به زحمت هیچکس نبودم!
ولی بقیه اهمیتی به این حرف نمی دادند حتی خاله نسترن و خانواده اش هم با اینکه از اصل قضیه بی خبر بودند او را دوست داشتند و با او احساس صمیمیت می کردند.
عسل کنارش نشست : حالا چند ساله شدی؟
- 20! دیگه باید به حالم گریست!
- ای باباف این حرف 100 سال پیش بود!
آیدا تصنعی گریه کرد : واسه تو که 17 سالته گفتنش آسونه!
تیام کنار عسل نشست: گفتن چی آسونه؟
- ایدا میگه 20 سالش شده و باید به حالش گریست؟
- پس من چند ماه عقب موندم از گریه زاری!
- دیوونه، به حال دخترا ، نه پسرا!
- چه فرقی داره؟
- میگن دیگه پیر شده و شوهر نکرده!
تیام سوت کشید : چه زود وقت شوهر کردنتون میرسه ، آیدا تو دیگه باید گل طلایی رو بزنی!
آیدا سرخ شد!
مادر به آنهانزدیک شد ، ایدا با قدردانی روکرد به او ؟ واقعا دست شما درد نکنه، حسابی خجالتم دادین!
مادر شانه ی او را فشرد : این چه حرفیه عزیزم؟ تو هم مثل دختر منی! بالاخره بعد ا ز مدت ها ما هم تو این خونه یه تولد گرفتیم!
- انشاالله تولد نوه اتون!
چشم های مادر برق زد : انشاالله، راستی آیدا جان این لباسو فرداشب بپوش لطفا!
تیام قبل از او پرسید : فردا شب چه خبره؟
- عروسی سیناس دیگه!
تیام اخم کرد: مگه قرار شد بریم؟
- عمه ات زنگ زد و کلی اصرار کرد ، می دونی که می تونه باباتو راضی کنه ، دیگه از دلش در اورد و ما هم قرار شد بریم! عسلی خاله ! تو که لباس داری؟
تا آنها حرف می زدند ، آیدا با سوال به تیام نگاه کرد و او جواب داد : سینا پسر عمه امه!
عسل به طرف آنها برگشت : لباست خیلی محشره ، کفشه هم که مامان بهت کادو داد باهاش سته!
تیام به او پیام داده بود که وقتی عسل خوابید به اتاقش برود ، او هم رفت.در نزد ، یکراست رفت تو! تیام دستپاچه بلند شد .
آیدا خندید : ببخشید ، گفتم کسی میاد می بینه!
- آره ، بشین!
آیدا روی تخت او نشست : روز تولدمو از کجا فهمیدین؟
- یادته که رفتم خونه اتون وسایلتو بیارم؟ خوب ، تو شناسنامه ات فضولی کردم!
تیام به طرف کمدش رفت ف بسته ای را در آورد و به طرف او دراز کرد .
- این چی هست؟
- کادوی تولد!
- تو چقدر کادو میدی؟
تیام بی قرار بود : این واسه تولده ف فرق میکنه!
آیدا شانه اش را بالا انداخت ، لج کردن با تیام زیاد هم عاقبت نداشت ، گرفت: مرسی!
- قابل نداره!
آیدا خندید : آره ، مثل قبلیها! همینکه به یادم بودین .. خوب ، کلی برام ارزش داشت!
- به قول مامان ، تو .. از خودمونی!
- اوه ، مرسی!
حرف دیگری برای گفتن نداشتند ؟ آیدا بلند شد : بازم ، ممنون!
تیام این پا و آن پا کرد : ببین، خانواده ی پدری من یه جورین ، گفتم که زیاد جا نخوری!
- چه جورین ؟
- خودت می بینی!
آیدا با اتاقش رفت ، چقدر تیام به نظر بقیه اهمیت می داد ، حتی کادویش را هم با بقیه نداده بود . بازش کرد ، ذوق زده شد ، یک دستبند چفتی ساده که اسم" آیدا " را رویش داشت.
34-
بر خلاف معمول عسل زودتر از او از خواب بیدار شده و بالای سرش نشسته بود ، ایدا چشم هایش را مالید : چی شده ؟
عسل به وضوح دلواپس بود : نگران عروسی امشبم!
- اوه حالا تا امشب!
- اخه تو که نمی شناسیشون !
آیدا نشست و خمیازه کشید : آدمن دیگه ، نه؟
عسل هم کنار او روی تخت نشست : خانواده ی پدری عمو تورج خیلی پولدارن!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آیدا به یاد ارکیده افتاد : خوب؟
- خوب ، یه جورین!
این را دیشب از تیام هم شنیده بود ، کنجکاو شد : یعنی چی؟
- از اینا که هیچکسو داخل آدم حساب نمی کنن، فکر می کنن تافته ی جدا بافته هستن، عمو تورجم که با اونا فرق داره ، رفته فلسفه خونده ، زنشو خودش پیدا کرده ، خلاصه افکارش با اونا جور نیست! زیاد با هم راه نمیان!
آیدا به یاد آورد که روزهای اول از وضع مالی خانواده ی اندرزگو با توجه به اینکه پدر فقط در دانشگاه تدریس می کرد ، تعجب کرده بود. عسل با انگشت موهایش را شانه زد: مثلا خدا می دونه چه عروسی می خوان واسه پسرشون بگیرن. یادمه واسه عروسی تکین عمه ها چقدر به عمو تورج غر زده بود که باید واسه پدر دکترت اینجوری عروسی بگیری ؟ عمو تورج هم که زیاد با این چیزا موافق نیست ، سر عروسی تکین عمو تورج و خواهرش با هم اختلاف پیدا کردند ، آخه عمه هانیه یه ویلا به تکین کادو داد!
- چی ؟؟؟؟؟؟
- عمو تورج نزاشت قبول کنه ، به عمه اشون برخورد. البته منظورش فخر فروشی نبود ، به قول تیام اصول اونا با اصول ما فرق داره!
آیدا بلند شد و لباسی را که دیشب کادو گرفته بود نگاه کرد ، خیلی شیک و مجلسی بود ، فیروزه ای با سنگدوزی فوق العاده!
خانواده ی نسترن آن روز مهمان یکی از دوستان آقا رضا بودند ولی مادر به خاطر آیدا ، اصرار کرد کرد تا عسل با آنها به عروسی برود. بعد از ظهر پریا که می خواست به آرایشگاه برود ، آمد که آندو را هم ببرد ، عسل در حمام بود و تیام ابایی از نشان دادن مخالفتش نداشت : نه ، آیدا نمیره!
آیدا از صراحت تیام سرخ شد ، آخر به او چه ربطی داشت؟
- آخه چرا؟
- مادر من ، دلیل نمیشه هرجور اونا بخوان ما بگردیم، آیدا همینطوری ساده بهتره!
ولی مادر هم اجازه نداد تیام برنده شود : آیدا تو مخالفتی با آرایشگاه داری؟
آیدا شانه هایش را بالا انداخت ؛ او فقط با مالکیت تیام مخالف بود.
- ببین عزیزم ، منم نمیگم باید طبق نظر اونا بگردیم ولی قرار هم نیست اونجا جار بزنیم با اونا مخالفیم! ما مثل یه عروسی معمولی آماده میشیم!
ولی تیام انگار می خواست مچ بگیرد : واسه عروسی خواهر دوستش نرفت آرایشگاه!
- چون اون موقع خانوادگی نبود ( مادر عذرخواهانه به آیدا نگاه کرد ) البته اگر خودش می خواست من حرفی نداشتم ولی خودش نگفت منم اونا رو نمی شناختم ترجیح دادم ساده بره! الانم قرار نیست ببریم یه چیز دیگه ازش درست بکنیم که...
تیام با خشونت پشتش را به آنها کرد : من که حریف شماها نمیشم!
با عصبانیت به آیدا نگاه کرد و رفت.
پریا اجازه نداد آیدا و عسل را از آن حالت ساده ی دخترانه در آورند ، آیدا از دیدن خودش در آینه خجالت می کشید انگار خودش نبود با آن موهای زیبایی که پشت سرش جمع شده بود و روی کمرش حلقه حلقه تاب می خورد. عسل با شیفتگی یک طره از موهای او را بلند کرد : این موها باید مال من باشه ، به اسم من بیشتر می خوره!
آیدا فقط خندید.
لباسشان را هم همانجا عوض کرده بودند چون قرار بود یکراست به عروسی بروند . تکین به دنبال آنها آمد و آیدا به شدت از روبه رو شدن با او خجالت می کشیدو باعث خنده ی پریا میشد!
تکین با دیدن آنها سوتی زد و کلی از همسرش تعریف کرد ، با این حال در آخر گفت : ولی همون مامان کوچولوی خودم بهتره!
- راستی ، مامان اینا رفتن؟
- آره ، اونم با چه اوضاعی!
هرسه کنجکاو شدند و تکین با خنده توضیح داد که تیام راضی نمی شده کت و شلوار بپوشد و می خواسته با لباس اسپرت بیاید.
- مرغ این بشر یه پا داره ! گیر داده بود که اونجوری خودم نیستم! یکی دیگه میشم!
- آخرش چی ؟
- هیچی دیگه ، با خواهش و تمنا و زور و التماس و تهدید وکتک راضی شد عمه پسند بیاد ( خندید) هر چند الانم شده یه برج زهر مار خوش تیپ! خان می بخشه ، خان قلی نمی بخشه ، بابا راضیه این ساز مخالف می زنه!
آیدا با اینکه شناختی از آنها نداشت قلبش می تپید ، آخر به تو چه دختر ؟ تو فقط مهمانی!
تکین به طرف یک باغ بزرگ رفت و ماشین را همان بیرون نگه داشت ، آیدا از عظمت و زیبایی باغ سرش گیج رفت . عسل هم کمکی به اوضاع نمی کرد : خونه ی خواهر عمو تورجه!
آندو هم پشت سر تکین و پریا رفتند تو!
35-
مجلس زنانه داخل بود ، تکین با خنده آنها را به خدا سپرد و تنهایشان گذاشت. پریا دست عسل را گرفت : بریم مامانو پیدا کنیم!
آیدا او را پیدا کرده بود ، کنار خانم دیگری نشسته و غرق صحبت بود ، به طرف آ«ها رفتند ، مادر پریا را به آن خانم معرفی کرد . پریا کنار آنها نشست و ةآیدا و عسل هم جایی در همان نزدیکی نشستند . عسل اطلاعات داد : این خانمه سمیرا خانمه، دختر عمه ی تیام! واسه عروسی تکین نبودند آخه انگلیس زندگی می کنند.
آیدا دوباره هم او را نگاه کرد ، خوشرو ، مودب و در عین حال شیک بود.
- بهتر نبود پیش فرشته جون می موندیم؟
- جاکه نبود ، در ضمن باید سنگین و رنگین می نشستیم ، اینجوری بهتر ملت رو می بینیم!
یکساعتی به قول عسل ملت را نگاه می کردند واقعا که به قول عسل و تیام یک جوری بودند قف لباس ها گرانقیمت و شیک بود ، رفتارشان خاص بود ، پر از اشرافیت و خودخواهی! آیدا به چند دختر همسن و سال خودش نگاه می کرد ، اصلا شبیه به او و دوستانش نبودند، چشمش به دختری افتاد : آه!
- چی شده ؟
- اون کیه عسل؟
عسل صورتش را چرخاند و بلافاصله اخم هایش درهم رفت : آلما!
آیدا در حالیکه چشم از او بر نمی داشت پرسید : کیه؟
- دختر سمیرا خانم ، نوه عمه ی تیام!
قیافه اش به غیر از بقیه بود ، زیبا بود ، در واقع زیبا برای او کم بود. درخشان بود . با آن موهای خرمایی که مثل آبشاری روی کمرش ریخته بود . لباسی به رنگ صورتی پوشیده بود و به نظر آیدا به همه بی اعتنا بود ، صورتش حالت خسته و کسلی داشت . با این حال آیدا نمی توانست از او چشم بردارد. دختر دیگری به او نزدیک شد ، از جا بلندش کرد و با هم رقصیدند .
عسل توضیح داد : اون خواهر بزرگترشه ، آلاله!
انگار آیدا به جز آندو کس دیگری را نمی دید ، هردو زیبا بودند ولی آلاله به نسبت درخشش آلما ، لطافت بیشتری داشت . نرم می رقصید ومی خندید ولی آلما انگار فقط برای جدا کردنش از بقیه می خواست خودش را به رخ بکشد.
آیدا از عسل پرسید : اونا ایران نیستن ، نه؟
عسل با نفرت توضیح داد : نه ، ایران به دنیا اومدن ولی آلما که 8 سالش بود از ایران رفتن ، دو سه سالی یه بار میان ایران ، من از آلاله بدم نمیاد ولی آلما... اون فارسی می فهمه ولی یک کلمه حرف نمی زنه وانمود می کنه نمی فهمه تو چی می گی! اینطور که شنیدم دختر باهوشی هم هست خلاصه همه چی تمومه فقط اخلاق نداره!
آیدا با اغماض می توانست او را بابت کم محلی اش به بقیه ببخشد ! اگر کسی اینهمه زیبا و فریبنده باشد... آه کشید.
برای شام باید به حیاط می رفتند و مجلس مختلط میشد. عسل اهمیتی نمی داد ولی آیدا خدا را شکر می کرد که آستین لباسش تقریبا بلند است ، فقط یقه اش کمی باز بود که با پوشیدن شالش جبران شد . عسل با حرفش او را غمگین کرد : جایی که آلما هست کسی منو نمی بینه پس مهم نیست که لباسم آستین نداره!
ولی همان عسل با سرزندگی و حرف هایش درباره ی مهمانها کاری کرد که آلما را فراموش کند وشام بیشتر به او بچسبد ، با خنده داشتند از بشقاب همدیگر غذا می خوردند که آیدا چیزی دید که باعث شد غذا به گلویش بپرد و اشک به چشمش بیاید. کمی جلوتر، آلما وآلاله به همراه تیام ایتاده بودند وشام می خوردند.
پریا هم متوجه شد ولبخند زد : تکین ، برادرت چه خوش سلیقه اس!
تکین سرسری نگاه کرد : برادر من اهل این حرفا نیس، اونا فامیلن به هر حال!
عسل اخم کرد : خوب منم فامیلشم ، تازه نزدیکتر!
تکین خندید وانگشت روی دماغ او گذاشت : تا حالا که پیش شما بوده ، بزار یه شبم واسه فامیل پدرش باشه ، شامتو بخور شیرین عسل!
ولی آیدا دیگر نمی توانست شام بخورد با این حال همان جا ماند.جای ارکیده و شادی خالی تا نیوتن را حالا ببیند ، مثل اینکه واقعا دست بالای دست بسیار بود ، حالا گلچین اگر می توانست با آلما رقابت بکند.به یاد حرف تیام افتاد ، شبی که به او عیدی داده بود ، پس باطن آلما بهتر از ظاهرش بود که توجه او را جلب کرده بود.
انگار به اندازه ی کافی همه چیز سخت نبود که به طرف میز آنها هم آمدند ، آلاله پریا را بغل گرفت و به فارسی تبریک گفت ، فارسی خوب حرف می زد ، با بقیه هم با محبت حرف زد ولی آلما به زور یک سلام گفت و ساکت شد ، آیدا حضور پر رنگ تیام را با تمام وجو حس می کرد که کت و شلوار سرمه ای تیره با کراوات یاسی پوشیده بود ، فوق العاده شده بود ، می درخشید ، درست مثل دختر عمه اش که به انگلیسی چیزی گفت و تیام و تکین خندیدند، تکین تعارف کرد که بنشینند ولی از قیافه ی سرد آلماهمه چیز مشخص بود ، دو خواهر رفتند ولی تیام ماند و روی صندلی ولو شد. دکمه های کتش را باز کرد و به آیدا نگاه کرد : خوش می گذره؟
چشمش به شال آیدا بود که از سرش به روی شانه هایش افتاده بود ، آیدا تقلایی نکرد که آن را بپوشد ، نفسی کشید و چنگالش را برداشت : بد نیست!
عسل به طعنه گفت : ولی به تو بیشتر خوش می گذره!
چشم های تیام با خشونت به طرف او چرخید : منظورت چیه ؟
قبل از اینکه عسل جواب بدهد ، تکین گفت : بابا بالاخره اومد بیرون ، اونم عمه اس ، پریا تو سخته واسه ات...
پریا بلند شد : نه ، میام!
تکین به همسرش کمک کرد و باهم رفتند.
تیام چشم هایش را از عسل برنداشته بود : گفتم منظورت چیه ؟
عسل تابی به چشم هایش داد وبا بی قراری گفت : هرکسی امتیاز اینو نداشت که با پرنسس آلما حرف بزنه!
- مزخرف نگو ، اون فامیل منه!
- آره تو یه جمع غریبه آدم خوشحال میشه یه فامیل پیدا کنه!
- تو چته ؟ اگه از آلما خوشت نمیاد به من چه ربطی داره؟ چرا اعصاب منو به هم میریزی؟
بلند شد ، قلب آیدا تیر کشید ؛ حتما می خواست پیش دختر عمه هایش برگردد. آره برو! به هر حال تو هم مثل بقیه ای! واقعا هم نمی تونی جلوی خودت رو بگیری ، کی می تونه؟ آلما نفس آدمو بند میاره!
36-
تا آیدا غرق در این فکرها بود تیام با بشقاب غذایش برگشت و کنار او روی صندلی نشست ، شاید به این بهانه که روبه روی عسل نباشد ، هرسه ساکت بودند ، فقط عسل با انگشت هایش روی میز ضرب گرفته بود .
- نکن عسل!
عسل از جا پرید : میرم نوشابه بیارم!
تیام به آیدا نگاه کرد : چرا نمی خوری ؟
آیدا با بی میلی به بشقابش نگاه کرد : سیر شدم!
تیام زیر چشمی او را برانداز کرد : مامان هم خوش سلیقه اس ها!
چشمش روی دستبند آیدا – که خودش کادو داده بود- قفل شد. لبخند به لبش آمد ، در حالیکه به نظر آیدا آن دستبند مثل اهن گداخته اذیتش می کرد.
- نظرت درباره ی فامیل من چیه ؟
- دختر عمه های خوشگلی داری!
نفس تیام بند آمد : همه ی فامیل من که اونا نیستن!
- ولی تا وقتی اونا هستن آدم بقیه رو نمی بینه!
آیدا منظورش به همه بود ولی تیام به خودش گرفت. در همین لحظه عسل برگشت ، فقط دو نوشابه همراهش بودیکی را جلوی آیدا گذاشت و دیگری را محکم در دست گرفت . تیام با نفرت لبهایش را جمع کرد ، بلند شد و رفت سر میز کناری نشست. همه پسر بودند که با سر وصدا از او استقبال کردند. عسل با بی میلی گفت : اونی که تیام نشست پیشش پسر عموشه ، کیارش!
آیدا دیگر علاقه مند به شنیدن نبود ، حتی خودش هم نمی دانست دردش چیست؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

error.ok4u

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز كامل نخوندمش , اما به نظر قشنگ مياد , اما اي كاش يه نموره فونتش كوچمولو تر بود !!! :redface:
ميسي :redface:
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نوشابه را برداشت ودردست گرفت ؛ از حرارت دستانش می کاست ، لیوانی برداشت و نوشابه ریخت ، آرامتر شده بود : نباید با پسر خاله ات اینطوری می کردی!
عسل پشیمان به نظر می رسید: آره می دونم ،یه لحظه ازش حرصم گرفت. طفلک کاری نکرده بود.
آره ، اما به نظر آیدا جنایت کرده بود. این که دیگر حل تمرین استاتیک نبود. شالش را برداشتو روی سرش انداخت : تو سردت نیس عسل؟
- نه( با آیدا نگاه کرد که می لرزید) می خوای بریم تو؟
- نه ، همینجا خوبه ولی میرم مانتومو بیارم!
عسل بلند شذ : نه من می خوام یه زنگی به مامان بزنم مانتوی تودو هم میارم!
چه مرگش بود ؟ چند دقیقه پیش که داشت از حرارت می سوخت. کمی برایش سخت بود پشت ان میز تک و تنها بنشیند ، به اطرافش نگاه کرد ، فرشته جون را دید ولی او متوجه آیدا نشد. د.ر و برش شلوغ بود ، هنوز کنار مادر آلما و آۀاله بود ، سرش را چرخاند ، دزدکی به میز کناری نگاه کرد ، تیام رفته بود . سعی کرد او را دربین جمعیت پیدا کند ولی نتوانست ، بغض گلویش را گرفت ، آره ، ولش نکن ، دلشو بدست بیارواسه فردا که می خوای بری اونور یکی رو پیدا کن، همیشه می دونستم تو باهوشی ، باهوش و زرنگ . معلومه که اینجا خودتو اسیر کسی نمی کنی ، به دردسر میفتی ولی حالا ... آلما بهتر از همه اس، همه چی تمومه و تازه انگلیس هم زندگی می کنه، فامیلت هم هست ، دیگه چی می خوای؟
صدایی او را از جا پراند، تیام با یک لیوان چای روی صندلی عسل نشست ، به او که می لرزید نگاه کرد : سردته؟
مشخص بود!
- چاییمو با نوشابه ات عوض میکنم!
مسخره بود ، یک میز پر از نوشابه آنجا بود ولی چای یک غنیمت به حساب می آمد
- اینجا پر از نوشابه اس 1
- آره ، پس بگو به چی فکر می کردی؟
لیوان چای را به او داد ، آیدا با حق شناسی گرفت و جرعه ای نوشید : نمیگم!
- لیوانو بده!
- دهن زدم!
- برام مهم نیست، اصلا می ریزمش دور ، بده!
دستش را دراز کرد و آیدا به سرعت گفت : دختر عمه هات!
تیام حرفی نزد و آیدا حواسپرتانه ادامه داد: داشتم فکر می کردم اونا انگلیس چکار می کنن؟
- آلما مدرسه میره ، همسن عسله ولی آلاله دانشجوئه، همون دانشگاهی که توحید میره!
آیدا با حیرت به اونگاه کرد : پس می بیندش؟
تیام به او خیره شد : پس فکر می کردی درباره ی چی باهاشون حرف می زدم ؟ توحید اونجا خونه اشون هم میره!
- پس همینه که فرشته جون ، سمیرا خانمو ول نمی کنه، داره از توحید براش میگه!
- دختر عمه امو می شناسی؟کار کار فضول محله اس، آره؟
با سر به عسل اشاره کرد که به آنها نزدیک میشد . عسل مانتو را به طرف او دراز کردو نشست. آیدا تشکر کرد ولی دیگر سردش نبود ! پسری با سینی پر از بستنی به طرف آنها آمد و رو به آیدا نشست.
تیام معرفی کرد : پسر عموم کیارش ،این خانم از دوستای ماست کیارش، آیدا خانم! عسلو هم که می شناسی!
کیارش به آنه بستنی تعارف کرد ، تیام و عسل برداشتندولی آیدا به لیوان چایش اشاره کرد.
کیارش رو کرد به عسل : عسل خانم چکار می کنید که تیام اصلا طرف ما نمیاد؟ انگار نه انگار که عمع و عمو .. داره؟
عسل خندید : اختیار دارین! تیام که امشب حسابی دور و بر فامیل پدرش بوده!
کیارش چشمک زد : آره ، ولی نه هر فامیلی!ناقلا چطور این دخترو به حرف آوردی؟ دریغ از یک کلمه که با ما حرف بزنه با تو گل می گفت و می خندید.
رنگ از روی آیدا پرید ؛ آره ، حالا حاشا کن ! هی بگو درباره ی توحید حرف میزدی! توحید خنده داره؟
تیام با بی صبری جابه جا شد : من غلط بکنم با کسی گل بگم و بشنوم، اصلا گردن من از مو باریکتر ، اگه من دیگه با دخترا حرف زدم!
پا شد.
- کجا؟
- گفتم که!
- به آیدا و عسل اشاره کرد.
یکی تیام را صدا زد ، هر چهار نفر چرخیدند و آلما را دیدند که با لبخندی جذاب آنجا ایستاده بود. تیام دستی به سرش کشید و جوابش را داد ، بعد رو کرد به بچه ها: بعد می بینمتون!
وبا عجله به همراه آلما رفت ، آیدا برای چند ثانیه نفس کشیدن را فراموش کرد.
کیارش هم بلند شد : خوشحال شدم خانما، بهتره برین داخل ، هوا سرده!
به نظر ایدا ، کیارش خیلی نجیبتر از تیام بود ، چون تیام آندو را با یک پسر غریبه تنها گذاشت ولی پسر غریبه به اندازه ی کافی شعور داشت که از آنجا برود.
عسل هم با خشم بلند شد: بازم معرفت این ، تیام که مارو به یه جادوگر فروخت.
آیدا لبخند تلخی زد : جادوگر؟ چه لقبی برای آلما! حتی نمی توانست جلوی عسل ناراحتیش را نشان دهد ؛ حتی نمی توانست دردش را به خودش بگوید . انگار اگر با کلمات به ان جان می بخشید ، همه می فهمیدند.
37-
آیدا و عسل نیم ساعتی در باغ قدم زدند و درباره ی همه چیز اظهار نظر کردند وقتی به سالن برگشتند گونه های هردو از آنهمه نور و هیجان می درخشید . ایدا سعی کرد به تیام و آلما و آلاله که گوشه ی سالن نشسته بودند وحرف می زدند توجه نکند. به طرف پریا رفت : چه خبر؟
پریا چشمک زد : خبر این که آقا تیام به جاهای خوش آب و هوا سفر کردند.
نمیشد از چیز دیگری حرف زد؟ هر چیزی به جز تیام و آن جادوگر؟
کنار پریا نشست : خوش به حال تیام!
پریا با دقت او را نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
تکین و پریا به خاطر پریا می خواستند زودتر به خانه برگردند ، عسل هم قرار شد به همراه آنها به خانه ی دوست پدرش برود ، آیدا نمی توانست بدون عسل انجا را تحمل کند ک فرشته جون! میشه منم برم خونه؟
مادر نمی دانست چکار باید بکند : نمی خوام تو خونه تنها بمونی، ما معلوم نیس کی برمی گردیم! نمی تونم حالا به هانیه بگم می خوایم بریم!
عسل پیشنهاد داد : خاله ! آیدا می تونه با من بیاد.
ولی آیدا واقعا می خواست تنها بماند: نه من میرم خونه فرشته جون، از تنهایی نمی ترسم ، تا شما بیاین خوابم برده!
آیدا عجله داشت قبل از آنکه تیام بیاید و درباره ی رفتن او چون و چرا بکند ، برود . ولی تیام اصلا نیامد ، وقتش را نداشت.
تا به خانه رسید ، یکراست به اتاقش رفت ، با ناراحتی لباس هایش را عوض کرد و موهایش را هم شانه کشید. پنجره را باز کرد وروی تخت نشست ؛ خیلی خنده دار بود ، حتی نمی دانست به چه فکر کند ، ازچه عصبانی باشد و چه تصمیمی بگیرد. فقط اشک می ریخت ؛ برای تنهایی و وابستگی اش که انگار تمامی نداشت . فکر می کرد بعد از ایمان دیگر به زندگی هیچکس اهمیت نخواهد داد ولی حالا...
تیام برود به درک، فقط دلش نمی خواست در حضور او تیام به دختر دیگری توجه کند ، چرایش را خودش هم نمی دانست.
اشکش رت بت پشت دست پاک کرد وبلند شد ، دیوان حافظش را برداشت ، فاتحه ای فرستاد و صفحه ای را باز کرد، با دیدن فال لبش را گزید : حالا این یعنی چی ؟ چه ربطی داره به من؟
یا رب این شمع دلفروز ز کاشانه ی کیست؟
جان ما سوخت ، بپرسید که جانانه ای کیست؟
حالیا خانه بر انداز دل و دین منست
تا در آغوش که می خسبد و همخانه ی کیست؟
باده ی لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمان ده پیمانه ی کیست؟
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
باز پرسید خدا را که به پروانه ی کیست؟
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه ی کیست
یا رب آن شاه مش ماهرخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یکدانه ی کیست؟
گفتم آه از دل دیوانه ی حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه ی کیست؟

گوشیش زنگ زد ، عسل بود . قرار بود با آن دوستشان فردا بروند کردان، می خواست او را هم دعوت کند. آیدا خجالت می کشید ولی عسل گفت آنها بچه ندارند و یک زوج خیلی دوست داشتی هستند و آیدا قبول کرد.
تنها خوبی نبودن عسل این بود که می توانست یک دل سیر گریه کند و مجبور نباشد برای کسی توضیح بدهد . چه روز تولدی بود!!!!!!!!!!!!!!!
صبح زود ، مادر او را ازخواب بیدار کرد : اومدن دنبالت!
از جا پرید : عیبی نداره برم فرشته جون؟
مادر لبخند زد : نه ، چه عیبی داره؟ تو وعسل خیلی با هم خوبین ، بر خلاف تبلیغات منفی تیام!
تیام ! دوباره دیشب را به یاد آورد ، تا او را ندیده، باید می رفت. سریع آماده شد و جیم زد.
با عسل خیلی خوش می گذشت ، آندو تمام باغ آقای وارسته را بالا وپایین کردند ، میوه خوردند وحرف زدند. حدود 11 ظهر بود که تیام زنگ زد ، ترجیح می داد جواب ندهد ولی نمی خواست عسل مشکوک بشود ، بلند شد و جواب داد : بله؟
- سلام!
نفس عمیقی کشید : سلام ، خوبی؟
- ممنون کی برمی گردین؟
- نمی دونم ، هر وقت بقیه خواستند .
- از خواب بیدار شدم ، دیدم نیستی!
- عسل دیشب بم گفت باهاشون برم!
- با عسل خوب جور شدی!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- آره ، فامیل های خیلی خوبی داری!
حرفش دو پهلو بود ؛ فامیل های خیلی خوب ، دختر عمه های خیلی خوب!
- خوبی از خودته! مواظب خودت باش!
آیدا قطع کرد ؛ آره مواظبم ، می ترسی اگه اتفاقی برام بیفته تا آخر عمر عذاب وجدان بگیری؟ نترس! تو وظیفه اتو تمام وکمال انجام میدی ، خیالت راحت!
عسل او را صدا زد و هردو تا زانو در اب رودخانه رفتند.
38-
موقع نهار ، مادر تلفن کرد و حالشان را پرسید ، اما تیام دوباره ساعت 6 زنگ زد : هنوز اونجایین؟
صدایش بی قرار بود.
- آره!
- کی می خواین برگردین؟
- احتمالا شب هم بریم خونه ی آقای وارسته! شاید شب موندم.
-خوش بگذره!
بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد . ناراحت شده بود؟ عجله داشت و بی طاقت بود. یعنی خواسته بود که آیدا زودتر به خانه برگردد؟
با وجود اصرار آقا و خانم وارسته ، به خاطر خستگی بیش از حد عسل و آیدا به خانه ی خودشان برگشتند ، آیدا هیجانزده بود و می خواست عکس العمل تیام را بببیند ولی...........
فقط پدر و مادر در خانه بودند، آیدا صدای خاله نسترن را شنید : تیام کجاست؟
- با بچه های سمیرا رفته بیرون، برده اشون یه جاهایی رو بهشون نشون بده!
عسل با خواب آلودگی گفت :عمو تورج تو فامیل شما به جز تیام کسی انگلیسی بلد نیست؟ بعید به نظر میرسه!
پدر خندید و حرفی زد که آیدا نشنید . به اتاقش رفت و روی تخت افتاد پس به این خاطر می خواست بداند آنها کی برمی گردند، حتما وقتی که آیدا گفته بود شب می مانند از خوشحالی قطع کرده ، گوشیش را در آورد و اس ام اس زد : خوش بگذره!
برای شام هم پایین نرفت ، خودش را به خواب زد.
فردا صبح سر میز صبحانه ، چشم هایش پف بود ، عسل به او تنه زد : چقدر خوابیدی جیگر!
به سردی جوابش را داد : آره!
بهتر از ین بود که بفهمند گریه کرده ، آن هم گریه ی بی دلیل!
مادر در فکر بود : به نظرت واسه شام چی می تونم درست کنم نسترن؟
- هرچی درست کنی خوبه !
- اخه می خوام چند غذا درست کنم!
- پیچیده اش نکن فرشته جان!
آیدا به مادر نگاه کرد : مهمون دارین؟
مادر با حواسپرتی توضیح داد : آره ، سمیرا اینا رو دعوت کردم!
باز هم باید آنها را می دید ؟ تازه ، آنهم در این خانه که او حکومت می کرد ؟ در این خانه او در مرکز توجه بود، ملکه او بود. نمی توانست در درخشش فریبنده ی جادوگر خرد شود، با ورود آلما به قلمرو او طلسم شکسته میشد و او همه چیز را از دست میداد؛ از جایش بلند شد.
- صبحانه اتو نخوردی آیدا!
- میل ندارم!
با حواسپرتی ار آشپزخانه خارج می شد که به کسی خورد :اوه، نه!
تیام بود : سلام، صبح به خیر!
- سلام!
از کنار او گذشت ، تیام هم به دنبالش رفت : دیروز خوب بود ؟
صدای تیام مثل رادیو قطع و وصل میشد ، درست نمی شنید.
- آره ، بد نبود.
پهلویش محکم به میز ورد و از در دولا شد : آخ!
تیام دستش را به طرف او دراز کرد : چته تو؟
آیدا دست او را پس زد و صاف ایستاد . درد در کمرش پیچید و اشک به چشمش آمد ، به سرعت از پله ها بالا دوید ، باعجله مانتو و شالش را پوشید و از اتاق بیرون رفت ، تیام جلویش را گرفت : کجا؟
اشک روی گونه اش جاری بود و این تیام را کلافه می کرد ، صدایش را بالا برد : مامان بیا!
مادر از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن او تعجب کرد : چی شده ؟
- مامان ، من آیدا رو می برم یه سر به خونه اشون بزنه!
- باشه!
تیام او را تهدید کرد : وایسا تا بیام!
البته نمی خواستند به خانه بروند، تیام یکراست او را به بهشت زهرا برد ، هردو بالای قبر ایمان رفتند.
آیدا روی زمین نشست : برو!
- کجا؟
- جهنم ، نمی دونم ! فط اینجا نباش!
تیام رفت واِدا ضجه زد . هیچ نمی گفت فقط همهی ناراحتیش را به اشک تبدیل کرد و به پای ایمان ریخت.
هنوز نیم ساعت نشده ، سر وکله ی تیام پیدا شد و کنار او نشست : نمی خوای به من بگی چی شده ؟
- چیزی نشده ، فقط یه کم دلتنگ بودم!
- یه کم نه، خیلی! دلتنگی هم نبود. چی بود ؟
- من نمی فهمم چرا اصرارداری بدونی؟
- من نگرانتم!
- مجبور نیستی!
- نه ، کسی مجبورم نکرده ! ما داریم با هم زندگی می کنیم آیدا ، نسبت به هم تعهد داریم، من واقعا دوست ندارم تو رو اینطور ببینم!
- یکی دو روز بگذره ، خوب میشم!
خودش هم دلیل ناراحتیش را نمی دانست ، به او چه می گفت ؟
توی ماشین به طرف او چرخید : می خوام امروز برم خونه امون!
- باشه می برمت( به ساعتش نگاه کرد ) تا 12 می تونیم اونجا بمونیم!
- نه ، می خوام تا فردا خونه ی خودمون باشم!
- اونجا هم خونه ی توئه!
- بحث این نیست، می خوام امروز اونجا باشم!
- ولی.....
- منصرفم نکن!
- آخه ما امشب مهمون داریم!
- متاسفم ، در هر صورت بودن یا نبودن من فرقی نمی کنه!
-د شاید ف ولی فکر می کنم مامان به نبودن من اهمیت میده!
- چه ربطی داشت ؟
تیام عاقل اندر سفیهانه به اون نگاه کرد : فکر می کنی میزارم امشب اونجا تنها بمونی؟
- من قبلا هم تو اون خونه تنها بودم، بچه هم نیستم! در ضمن نمی خوام بعدا منت بزاری که به خاطر من مهمونی نبودی!
تیام حیرتزده ماشین را نگه داشت " چت شده تو ؟ این حرفا چیه؟
- تو می خوای این مهمونی رو بری و حالا فکر می ک نی من با این بچه بازیام تو رو به دردسر می اندازم!
- من به تو حق میدم امروز رو بخوای خونه بمونی و بهت قول میدم بابت مهمونی امشب پشیمون نشم!
- لازم نیست تو بیای تیام؛ من مشکلی ندارم!
تیام به او نگاه کرد ، آیدا دیگر برای او آن رستم پور ساده ی سر به زیر ساکت نبود ، همه چیز فرق کرده بود ، خودش و آیدا...
ولی نمی دانست آیدا حالا کیست ؟ هر که بود نمی توانست نسبت به او بی تفاوت باشد ، بقیه ی مردم دنیا به او مربوط نبودند ولی آیدا را نمی توانست به حال خود بگذارد.....
39-
- من واقعا برام مهم نیست امشب خونه باشم ، من به زور عمه سمیرا و بچه هاشو می شناسم ، دو سه سالی یه بار میان ایران ، اگر به خاطر توحید نبود هیچ حرفی نداشتم باهاشون بزنم!حتی مهمونی امشبم به خاطر توحیده، چون عمه سمیرا اونو مرتب دعوت میکنه خونه اش ، مامان هم میخواد تشکر کنه! من نمی تونستم امشب تو اون خونه همش به فکر تو باشم که اتفاقی برات نیفتاده باشه!
- من نی نی نیستم!
- آره ، ولی فقط نی نی ها نیستن که براشون اتفاق پیش میاد.
- احتیاجی به لله ندارم!
- من هم لله نیستم، من امشب فقط یه دوستم!
- امشب نه، من از همین حالا میخام برم!
- پس باید یه چیزی واسه نهار بگیرم!
دم در آیدا جلوی او را گرفت : لطفا برگرد!
- اجازه نمیدی بیام تو؟ خیلی زشته آیدا!
آیدا بی دفاع شده بود : لطفا تیام! تو خلوت منو به هم می زنی!
- قول میدم بی سر و صدا باشم!
- شاید بخوام داد بزنم!
- گوشامو می گیرم!
- یا چیزی رو بشکنم!
تیام خندید : همه ی اونا مال خودتن ، من اعتراضی نمی کنم!
او رانگاه کرد : برنامه ات چیه ؟
تیام شانه هایش را بالا انداخت : من فقط می خوام تو تنها نباشی !
- مسخره اس، من اومدم اینجا که تنها باشم!
در واقع آیدا داشت از او فرار می کرد.
- من از 7 سالگی به این ور دردسرساز نبودم!
نبودی ؟ همه ی آتش ها از گور تو بلند میشد.
آیدا با دیدن خانه آه کشید، او چند سال از عمرش را اینجا گذرانده بود ، با این حال ر این چند روز یکبار هم به اینجا فکر نکرده بود. حالا تازه می فهمید که چقدر دلش تنگ شده!
تیام برای تنهایی رفیق خوبی بود ، واقعا ساکت و بی دردسر! چای درسکت کرد ، یک کتاب برداشت و خودش را مشغول کرد. آیدا نمی توانست ذهن او را بخواند . پریروز بدون توجهی به او تمام شب را با جادوگر و خواهرش گذرانده بود ، دیشب هم با آنها به گردش رفته بود و حالا به جای گذراندن وقت با آنها می خواست در عزاداری او شریک باشد.
به اتاق خودش رفت ، یکی از لباس های قدیمیش را پوشید ، نارنجی با گل های زرد.موزیک گذاشت و سعی کرد تیام را فراموش کند.
تیام در زد.
- بیا تو!
به آرامی آمد اخل : ببخشید که مزاحمتون میشم پرنسس ولی....
با دیدن اتاق ساکت شد ، آیدا داشت آتجا را تمیز می کرد ، نکند دوباره خیال برگشتن داشت ؟
- چکار داری میکنی؟
عرق پیشانیش را با دست گرفت : کمکم می کنه فکر و خیال نکنم، چی شده؟
- من خیلی گرسنمه!
- غذا که خریدی!
- تنهایی نمی خورم ، باید بیای!
- قرار بود کاری به کارم نداشته باشی!
- فقط 10 دقیقه! تنهایی غذا خوردن باعث میشه آدم سرطان بگیره من ترجیح میدم غرق بشم یا آتیش بگیرم ، یا سقوط کنم تا از سرطان بمیرم!
- مزخرف نگو!
او گرسنه نبود ولی اشتها و ذوق و شوق تیام او را وادار به خوردن کرد ، به فکر فرو رفت ؛ تیام هیچوقت کاری نکرده بود که آیدا فکری بکند ، او فقط به قولی که به ایمان داده بود عمل می کرد ؛ تعهدی نداشت که به دختران دیگر اهمیتی ندهد.
آیدا منصفانه می دانست که تیام هیچ کوتاهی در حق او نکرده است ، این حق تیام بود که به آلما توجه کند.
- من واقعا با تنهایی مشکلی ندارم ، تو می تونی بری خونه ، مامان به کمک تو احتیاج داره!
- نه نداره ، اونم گفت تو رو تنها نزارم!
- دختر عمه هات برمی گردن و ممکنه چند سال اونا رو نبینی!
- هیچوقت دلم براشون تنگ نمیشه!
- ولی اونا خیلی دوست داشتنی هستن!
- تو دنیا خیلی چیزای دوست داشتنی هست ، آدم نمی تونه همه رو تو دلش جا بده!( غرق در فکر ادامه داد) البته نمی تونم بگم از بودن اونا ناراضیم، خیلی خوبه که توحید کسی رو اونجا داره، بودن اونا تو انگلیس موهبته!
- همینطور برای تو ، وقتی رفتی!
- آره ، هرچند توحید هم هست و من امیدوارم بتونم مامان و بابا رو راضی کنم بیان!
- به نظرت راضی میشن؟
- نه ، یه بار که اشاره کردم بابا گفت ریشه های اونا اینجاست و اگه جابه جاش کنیم خشک میشن، من اونا رو نمی فهمم ، هیچ تعلق خاطری ندارم!
این حرف یعنی چه آیدا؟ به چه زبانی باید بگوید به خاطر هیچکس نمی ماند؟ اگر قرار باشد 2 سال بعد تو را رها کند و برود اجازه بده همین حالا برود، تا جای پایش را سفت نکرده ، اجازه بده از زندگی تو بیرون برود ، او می توانست برای آلما باشد، اجازه بده حداقل آنجا کسی را داشته باشد که غربتش را کم کند ؛ شاید اینطور بهتر بود ، بهتر می توانست نبودن او را تاب بیاورد.
به که دل می بست؟ به مسافری که پل پشت سرش را خراب می کرد؟ این دیوانگی بود.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
40-
بلند شد.
- تو که چیزی نخوردی!
- چرا عالی بود.
به اتاقش رفت و مانتویش را پوشید، تیام با دیدن او تعجب کرد:جایی میری؟
- برگردیم خونه، فرشته جون به کمک احتیاج داره، من یه روز دیگه میام به خونه سر می زنم!
- اگه حالت خوب نیس مجبور نیسی این مهمونی رو تحمل کنی، باور کن منم حوصله ی این مهمونی رو ندارم!
- به خاطر تو نیست ، به خاطر عسله ! اگه با جادوگر تنهاش بزارم هیچوقت منو نمی بخشه!
- جادوگر؟
آیدا لبش را گزید.
- منظورت آلماس؟ اون اینقدر ها هم بد نیست، چون فارسی حرف نمی زنه بقیه فکر می کنن قیافه می گیره ولی اگه باهاش حرف بزنی می بینی دختر خوب و باهوشیه!
آیدا لبخند زد ، حداقل رقیبش از خودش بهتر بود، هرچند ، واقعا رقابتی در بین بود؟ با وجود حساسیت تیام به نظر نمی رسید که تیام فکر خاصی درباره ی آلما داشته باشد.به نظرش تیام هنوز به دخترها جور دیگری نگاه نکرده بود....
آیدا نمی دانست تنها دختری است که برای تیام اهمیت دارد، البته نه اینکه عاشق او شده باشد........ تیام عشق را نمی شناخت. می دانست که به آیدا اهمیت می دهد و نبودن او آزارش می داد ولی علت آن را نمی دانست ، تیام خیلی بی تجربه بود!

عسل و مادر با دیدن او کلی ذوق کردند ، فرشته جون پرسید : به خونه سر زدی ؟
- آره دیگه ، گلدونا رو آب دادم ، پنجره رو باز کردم هوای خونه عوض بشه...
با رغبت دروغ می گفت ؛ کاش واقعا اینطور بود.
آیدا ساده لباس پوشید ، شلوار جین آبی کم رنگ و لباس سفید آستین سه ربع، با یک شال فیروزه ای! عسل مصر بود موهای او را درست کند ، به او یاد آوری کرد : به هر حال من شال می پوشم!
- باشه ،فقط صافش می کنم!
خودش را به او سپرد.

واقعا هم مادر با او کاری نداشت ؛ آیدا و عسل توی هال با ایلیا بازی می کردند، آیدا از دیدن ایلیا که با اشتیاق تاتی می کرد وخودش را به آغوش او می انداخت ، بال در آورده بود. تیام به هال آمد و به آنها نگاه کرد ، او ایلیا را دوست داشت ولی علاقه ی آیدا به نظرش غریب می آمد ، آنطور که او ایلیا را در آغوش می گرفت و می بوسید برای تیام تازگی داشت. به یاد روز جشن افتاده بود که آیدا خودش را در آغوش ایمان انداخت ، اینطور نشان دادن احساسات برای تیام ناشناخته بود ، حتی بوسیدن مادرش برای او سخت بود.
پارسا به او زنگ زد؛پدر ومادرش می رفتند بیرون و او تنها بود ، می خواست بداند می توانند با هم بروند بیرون؟
تیام گوشی را کمی دور گرفت : مامان به پارسا بگم امشب بیاد اینجا؟
مادر 100 % موافق بود .
- بیا خونه امون!
- فقط خودتون هستین؟
- اره ، ما وتکین اینا و خاله اینا و دختر عمه ام و خانواده اش!
- دیگه بگو همه ی فامیلمون!
عسل به آیدا نگاه کرد: هیشکی نیست بخوای بری پیششون عید دیدنی؟
آیدا لبخند تلخی زد: اگه داشتم که اصلا اینجا نبودم!
تیام صدای اورا شنیده بود : انگار خیلی از اینجا بودن ناراحتی!
آیدا با حق شناسی به او نگاه کرد : نه ، اینطور نیست!من فقط تو جمع خانوادگیتون خجالت می کشم!
عسل بلند شد وایلیا را پیش مادرش برد .
تیام زمزمه کرد : تو کی می خوای قبول کنی که جزو حانواده ی ما هستی؟
- خوب می دونی که من جزو خانواده ی شما نیستم ، هیچ نسبتی باهاتون ندارم!
تیام غرغر کرد : لازم نیس برای اینکه جزو ما باشی دختر خاله ی من باشی!
تیام حتی نمی توانست روزهایی را که آیدا با آنها زندگی نمی کرده به یاد آورد. انگار او همیشه در اتاق تکین بوده ...........
آیدا غرق در فکر بود ، دلش می خواست می توانست دو سه روزی در تنهایی بگذراند ، در خانه ی خودشان! او هنوز هم احساس می کرد این حس حسادت از احساس مالکیت او نسبت به تیام سرچشمه می گیرد نه علاقه... نمی توانست قبول کند که ناگهان به تیام علاقه مند شده باشد؛ توجه بیش از حد تیام در این مدت او را حسود کرده بود وگرنه هیچ علاقه ای در بین نبود. او ا«قدر تیام را متوجه خودش دیده بود که نمی توانست او را باکس دیگری قسمت کند . در یک تنهایی چند روزه می توانست با خودش کنار بیاید.
پارسا آمد ، آیدا آن دو را باهم تنها گذاشت و به آشپز خانه رفت. مادر با مهربانی به او نگاه کرد : خوشحال شدم برگشتی ، بدون تو خونه دلگیره!
- حتما! اونم با وجود عسل!
هردو خندیدند.
قبل از آمدن مهمان ها آیدا تصمیم گرفت در رفتار تیام با الما دقیق شود تا سر از احساس او در آورد ولی بر خلاف انتظار او تیام تمام شب را با پارسا و تکین گذراند و دختر عمه هایش را به حال خودشان گذاشت. پریا که به خوبی او انگلیسی حرف می زد با آلما و آلاله مشغول صحبت شد . ایدا هم برای پذیرایی در رفت و آمد بود . وقتی به آلما چای تعارف کرد او لبخند زد وتشکر کرد. در هر صورت ... آیدا نمی توانست از او متنفر باشد ، او آنقدر زیبا بود که ایدا به راحتی او را می بخشید ، البته تا زمانیکه پای تیام در بین نبود.
آیدا نمی دانست نیت تیام چه بود درهر صورت در آن مهمانی اتفاقی نیفتاد که آیدا را برنجاند یا حداقل قلقلک دهد. شاید واقعا علاقه ای در بین نبود و تیام در شب عروسی فقط رسم ادب را به جا آورده بود.
آنها به این بهانه که شب تا دیروقت بیدار نمی مانند ، زود رفتند ولی پارسا ماند، او بود که پیشنهاد شمال را داد، تیام قبول کرد و به سرعت با دوقلوها مطرح کردند و 10 دقیقه نشده بود که برنامه را برای فردا و به مدت 3 روز ریختند.

41-
صبح که آیدا بیدار شد 2 ساعتی از رفتن تیام می گذشت ، مادر وخاله نسترن هم می خواستند به دیدن خاله شان بروند ، عسل نمی رفت و ا«ها هم بعد از کلی سفارش ایلیا را هم گذاشتند و رفتند. در هال مشغول بازی با ایلیا و صحبت بودند که تلفن زنگ زد ، عسل که نزدیکتر بود ، جواب داد ولی چون صدایی نشنید قطع کرد ، بعد از چند دقیقه موذیانه رو به او کرد : یه نقشه دارم!
- چه نقشه ای؟
- بیا بریم تو اتاق تیام!
آیدا با تعجب به او نگاه کرد : تو اتاق تیام چه خبره؟
عسل با بی تابی چشم هایش را باز و بسته کرد : همین دیگه بریم ببینیم چه خبره!
آیدا به شدت مخالفت کرد : این درست نیس!
- نمی خوایم چیزی برداریم که! فقط می خوام بدونم. اون یه دفتر خاطرات داره آخه!
- اون احمق نیست که دفترشو دم دست بازره ، در ضمن تیام آدمی نیست که از احساساتش بنویسه ، لابد فقط لیست کاراشو داره، گذشته از اینا خوندن دفتر یه نفر دیگه خیلی ... بده!
نمی توانست کلمه ای پیدا کند که حق مطلب ادا شود. از تصور اینکه کسی دفتر خودش را بخواند ، دیوانه میشد. او واقعا دفترش را در احساساتش شریک می کرد و خواندن آن توسط دیگران برای او فاجعه بود.
ولی شیطان حسابی در جلد عسل رفته بود : یه نگاه کوچولو!
- نه عسل ، من نیستم!
- پس قول بده به تیام چیزی نگی!
- نکن عسل ، خواهش میکنم!
- دارم از فضولی می میرم، میخوام بدونم خبری از کسی نیست!
آیدا خندید : اگه منظورت عشق و عاشقیه ، باید تو موبایلش بگردی ، تیام اهل
نامه نگاری و چیزای دیگه نیست.
- قول میدی به تیام چیزی نگی؟
- اگه خودش نفهمه من تو رو لو نمیدم!
عسل با عجله به طبقه ی بالا رفت، شاید می ترسید نظر او عوض شود ، آیدا هر دو دست ایلیا را گرفت و به چشمانم او خیره شد : عسل ول معطله، تیام به اندازه ی کافی اونو می شناسه که نزاره از چیزی سر در بیاره، اگه واقعا هم چیزی باشه تو هفت سوراخ قایمش کرده!
عسل به دنبال چه بود؟ اگر می خواست رابطه ای بین تیام و یک دختر پیدا کند گشتن اتاق او فایده نداشت شاید بهتر بود اتاق آیدا را می گشت هرچند آن هم نشانی از یک رابطه نبود ف تیام و آیدا در زمین وهوا معلق بودند، هیچ چیزی بین آنها نبود ، شاید مسافرت تیام بهترین فرصت بود که او درباره ی خودش و تیام فکر کند و جای او را در زندگیش و جای خودش را در زندگی تیام پیدا کند. آیدا احساس می کرد برای تیام مثل یک یادگاری با ارزش است که او آن رادر یک صندوقچه ی امن گذاشته و به فراموشی سپرده ، اهی کشید و ایلیا را بغل کرد .
تلفن زنگ زد ؛ تیام بود.
- بهتری؟
منظور تیام را خوب می فهمید ، او خوب بود چون تیام در حضور او به آلما توجهی نکرده بود.
تیام سراغ مادرش را گرفت و او گفت که کجا رفته اند.
- پس با عسل تنهایی؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- آره!
- زیاد به فضولیاش بها نده، در ضمن بهش بگو تو اتاق من وقتشو تلف نکنه، چیزی نیست!
آیدا نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و تیام با تاسف گفت : الان اونجاست ، نه؟ این دختر ذاتش خرابه ، بهت که گفته بودم، یه کم نصیحتش کن آیدا ، کاری با من نداری؟
- مواظب خودتون باشین!
- چشم ، خداحافظ!
آیدا گوشی را گذاشت و لبخند زد، شاید اگر عسل اینجا مانده بود چیز بهتری گیرش می آمد، هر دو تلفن از تیام بود البته او ادعا می کرد در تماس قبلی ، عسل صدای او را نمی شنیده!
البته عسل در اتاق تیام هم بالاخره چیزی پیدا کرده بود ؛ با پیروزی جزوه ی ابی رنگی را بالای سرش گرفته بود، آیدا با دیدن جزوه ی استاتیک خودش که برای کلاس حل تمرین به تیام قرض داده بود ، لبخند زد :خوب؟
- مال یه دختره، البته اسم نداره ولی .....
- پس از کجا معلومه مال یه دختره؟
عسل با چشم های گشاد به او خیره شد : اولش یه برچسب از سفید برفی زده ، به نظرت امکان داره پسر باشه؟
آیدا خندید : نه ، حق با توئه ، این دفتر منه!
- واقعا؟
- - آره چون به نظرش از مال خودش مرتب تره از من قرض گرفت.
عسل ول کن نبود : اینو چی میگی؟
آیدا نگاه کرد ، شعر بود ؛ به خط تیام:
* من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان
که من ان را از توان دیدن و گفتن نتوان *
به نظر آیدا بی ربط می آمد : منم تو دفترم شعر می نویسم ، دلیل نمیشه، شاید به نظرش جالب بوده!
عسل موافق بود ، با این حال گفت : من خسته نمیشم ، بالاخره پیدا می کنم!
- چرا فکر می کنی باید چیزی باشه؟
- برای اینکه در غیر این صورت آدم نیست، بالاخره باید به یه دختر توجه داشته باشه!
- نکنه انتظار داری درشت تو دفترش نوشته باشه من امروز به فلانی توجه کردم؟
توجه تیام به یه دختر که دیدنی نیست!
عسل به او نگاه کرد : من احمق نیستم آیدا ، اون خیلی حواسش به توئه!
این دیگر مزخرف بود : آره ،تو هم فهمیدی؟ حتما شب عروسی سینا که یه لحظه منو ول نمی کرد متوجه شدی.... اون سرش به کار خودشه و هیچ دختری تو زندگیش نیست ( به تلخی اضافه کرد) اگر الما رو در نظر نگیریم!
آیدا از دیدن مخالفت قاطع عسل تعجب کرد : آلما نیس، مطمئنم! اگه خاله نگفته بود اون حتی نمی دونست عروسی سیناس چه برسه به اینکه اونا اومدن! راستی ، تو دفترش اسم یه اوکلن زنونه رو نوشته بود!
آیدا به این فکر افتاد که ادکلن عیدی تیام را ا ز جلوی چشم عسل نجات دهد : مسخره اس عسل ، به هر چیزی چنگ نزن!
- اگه واقعا اینطور باشه چی؟
- چطور باشه؟
- که عاشق یه دختره ، همونی که ادکلنو بش داده!
عالی بود ، فوق العاده میشد!
- بازم به ما مربوط نیست عسل ، تیام هم حق داره به یکی علاقه مند باشه!
البته ترجیحا ان یکی آلما نباشد.
عسل غرغر کرد : من نگفتم حق نداره ، فقط میخوام بدونم کیه؟
آیدا هم همینطور!
42-
بعد از ظهر با مادر و خاله و عسل و ایلیا برای خرید رفتند، با وجود اصرار مادر ، آیدا به چیزی احتیاج نداشت ولی هوس کرد و یک کیف پول مردانه خرید ؛ برای عسل توضیح داد : برای باباس!
حرف تیام را به یاد داشت که کادو گرفتن از یک دختر را مسخره می کرد ولی حالا او این کیف را خریده بود، بالاخره یک کاریش می کرد . شام را مهمان خاله نسترن ، بیرون خوردند و وقتی به خانه برگشتند آقا رضا و عمو تورج از شدت گرسنگی رو به موت بودند ، مامان کلی غر زد که مردها از پس هیچ کاری بر نمی آیند و برای انها سریع شام آماده کرد.
*********
مادر می خواست به دیدن پریا برود که به خانه ی پدرش رفته بود ، چون دیگر اخر بارداریش بود و تکین از ترس او را به پدر و مادرش سپرده بود ، ولی آیدا علیرغم تمایلش نمی خواست برود.
- آخه چرا؟
خجالت زده بود : می ترسم دکتر بزرگمهرو ببینم ، یه جوری میشم، راحت نیستم!
مادر رفت ، خانواده ی خاله هم نهار مهمان بودند ، آیدا در خانه تنها بود . به ارکیده زنگ زد و از هر دری حرف زدند. نمی توانست برای ارکیده از آلما وحسادتش حرفی بزند ، چون برای خودش هم قضیه ی تیام حل نشده بود . ارکیده تعریف کرد که در مراسم عروسی دختر عمه اش ، در حالیکه می رقصیده ، سروش فلاحت را هم در جمع مهمانان دیده!
- باورت نمیشه آیدا ، داشتم از خجالت می مردم ، نمی دونستم چطوری فرار کنم؟ خیلی خنده داره ، انگار فقط اون یه نفر مرد وغریبه بود ، دیگه تا آخرش رفتم مثل خانما یه گوشه نشستم و نرقصیدم!
آهی کشید و آیدا خندید .
- نیوتن خوبه؟
- آره ، رفتن شمال!
- با اراذل و اوباش؟
آیدا با خنده تایید کرد.
همینکه تلفن را قطع کرد ، زنگ خورد؛ تیام بود.
- با کسی حرف می زدی؟
- علیک سلام!
- سلام، با کی حرف می زدی؟
- خیلی ممنون ، شما چطورین؟
- دردت می گیره جواب منو بدی؟
- احوالپرسی به نظرت کاملا بیهوده اس، آره؟
- نخیر اتفاقا، پس واسه چی زنگ زدم؟
- که بازجویی کنی!
- ناراحت شدی؟ ببخشید!
تماس را قطع کرد، این دیگر چه جورش بود؟
دوباره زنگ زد : سلام خانم، روزتون به خیر، حال شما؟
آیدا خندید : عالی!
- خدا رو شکر! همه چی مرتبه؟
تا 10 دقیقه فقط تعارف می کردند و این مایه ی تفریح آیدا شده بود ،
ولی حوصله ی تیام سر رفت : بالاخره می تونم بپرسم کی بود ؟
- البته ، ارکیده بود!
هر دو خندیدند ، از لابه لایش فهمید که تیام خبر داشته مادر به خانه ی بزرگمهر رفته است ، پس زنگ بوده که .........
آیدا نمی خواست تیام را کوچک کند ولی به هر حال تیام کم سن و سال و بی تجربه بود ، بعید به نظر می رسید احساس جدی داشته باشد، به نظر آیدا همیشه در مقایسه ی یک دختر وپسر همسن، دختر عاقلتر بود . با وجود اینکه تیام 2 ماه از او بزرگتر بود ، می دانست وابستگی جدی او به تیام خطرناک است . تیام هنوز خیلی چیزها را نمی فهمید و از همه مهمتر او داشت می رفت ، آیدا می دانست که تیام می تواند به راحتی قید او را بزند ، اگر رابطه ای به وجود می آمد فقط برای آیدا سخت می شد ... به هر حال هنوز که چیزی نبود!!!!!!!!!!
آیدا انتظار داشت همه چیز مثل قصه ها باشد ، نمی دانست که در بیشتر مواقع ، عشق آرام و آهسته بدون ساز و دهل می آمد و جا خوش می کرد، مثل رشد یک درخت... با یک جوانه شروع میشد و بعد آرام و به کندی رشد می کرد ، کم کم ریشه اش را سفت می کرد.......
رفت بالا، از جلوی اتاق تیام گذاشت ، او به هیچ وجه مثل عسل کنجکاو نبود ولی در را باز کرد ورفت تو! اتاقش هم مثل خودش صنیمی وگرم بود ، به ردیف لباس های او نگاه کرد ، بیشتر سفید و رنگ های روشن!
این چیزی بود که از تیام همیشه در ذهنش شکل می گرفت ، شلوار طوسی و یک تی شرت دو رنگ سفید وآبی! جلوی موهایش را به بالا شانه می زد ، بیشتر از همه مژه هایش به نظر می آمد که برای یک پسر زیادی بود هر چند به او حالت دخترانه نمی داد و چشم های عسلیش که جدی و نافذ بود و خنده های بی نظیرش! عاشق خنده های تیام بود. به یاد روزهای اول افتاد ، آن روز که حواس تکین را از تقلب آنها پرت کرد ، آن موقع از بی تفاوتی او خوشش آمده بود ولی حالا این بی تفاوتی آزارش میداد.
عکسی از بچگی تیام به دیوار بود ، با دیدن آن لبخند به لبش آمد ، تیام با آن لباس سرهمی سفید و بادکنک های رنگی اصلا به تیام حالا شباهت نداشت ، این پسر جدی بی احساس.... آیدا بلند شد و رو به عکس ایستاد . کاش تیام همین قدری مانده بود ، می دانست که این کودک را دوست دارد ولی تیام بزرگسال؟!
شاید واقعا عوض نشده باشد؟! شاید فقط ظاهر او تغییر کرده و بزرگ شده ، آیدا به ردیف کتاب های کتابخانه ی تیام نگاه کرد ، همه جور کتابی داشت ، حتی کتاب های بچگانه! جلو رفت و به کتاب ها دست کشید . کتاب کوچک و باریکی توجهش را جلب کرد * جیم دگمه* او هم این کتاب را خوانده بود ، وقتی 10 سال داشت. لبخند زد و کتاب را بیرون کشید و ورق زد، با دیدن چیزی درون آن بر جا خشکید ، مغزش به سرعت به کار افتاد ، این عکس اینجا چکار می کرد؟ عکس بچگی او بود ، با آن لبخند گشاد و دو دندان درشت جلویش، بله ، مطمئنا عکس او بود ، نکند عسل هم آنرا دیده باشد ؟ ولی اشاره ای نکرده بود ، در هر حال چرا این عکس باید اینجا و در اتاق تیام باشد ؟ بدون فکر عکس را برداشت و با اتاق خودش رفت ... مغزش خالی و پوچ بود ، این عکس به چه درد تیام می خورد؟چرا باید آن را دربین وسایلش گذاشته باشد؟ نمی فهمید.... می دانست که علاقه ای در بین نیست. تیام او را با سنگ و آجر یکی می دانست . او فقط یک یادگاری گران قیمت و با ارزش بود ، همین.....
آن شب همگی به پارک رفتند ، به آیدا خیلی خوش گذشت ، می دید که در آن خانواده اصلا احساس غریبی نمی کند انگار که همیشه با آنها زندگی می کرده ، می دید که چقدر به آنها علاقه مند است انگار که دقیقا دخترشان باشد ... بودن یا نبودن تیام فرقی نمی کرد او به آن خانواده تعلق داشت ولی ته دلش احساس می کرد نبودن تیام خلا بزرگی به وجود خواهد آورد، دلش برای اوتنگ شده بود،خدایا! این دیگر چه حسی بود؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
43-
بالاخره با اصرار بیش از حد ارکیده با اجازه ی مادر برای نهار به خانه ی آنها رفت و انقدر خوش گذشت که زنگ زد وگفت تا بعد از ظهر می ماند ، ارکیده در مورد تیام خیلی کنجکاوی می کرد ولی آیدا از احساسات تازه اش چیزی به او نمی گفت . تصمیمش را گرفته بود ، اگر تیام حرفی نمی زد او چیزی بروز نمی داد؛ اجازه نمی داد این احساسات قوت بگیرد. حالا دیگر می دانست که خودش را به نفهمیدن می زده ، می دید که برای دیدن تیام بی تاب است، به او وابسته شده بود ، به دیدنش نیاز داشت ، به حمایتش..... ولی نمی توانست خودش را تقدیم کند ف باید از او مطمئن میشد.
6 بعد از ظهر بود ، با ارکیده روی تاب توی حیاط نشسته بودند و بلند بلند آواز می خواندند که زنگ در رازدند ، ارکیده رفت در را باز کرد و با دستپاچگی برگشت : تیام اومده دنبالت!
قلب آیدا فرو ریخت ، قرار نبود تا فردا بیاید، بلند شد و به سمت در رفت ، با حیرت او را دید که به ماشینش تکیه داده بود: سلام ، اتفاقی افتاده؟
تیام لبخند زد : نه ، چطور؟
- آخه قرار بود فردا بیای؟
- اگه ناراحتی ،برگردم!
آیدا خندید: این چه حرفیه؟
- لباس بپوش بریم!
ارکیده اعتراض کرد ولی تیام اصرار داشت که بروند ، آیدا چیزی در چشم های او می دید که نمی توانست با خواسته اش مخالفت کند ، آماده شد و با او رفت!
تیام در ماشین رو کرد به طرف او : خوش گذشت؟
آیدا خندید : این سوالو من باید بپرسم!
- خوب ، تو که نپرسیدی ، به من خوش گذشت!
= پس چرا بیشتر نموندی؟
تیام دنده عوض کرد : عیدو آدم باید با خونواده اش بگذرونه!
نگفت که به خاطر اصرار بیش از حد و بی قراری او بچه ها قبول کرده بودند زودتر برگردند ، خودش هم نمی دانست چه مرگش است . مثل مرغ سرکنده بود ، حالا هم که برگشته بود آنقدر خانه به نظرش خالی می آمد که شال و کلاه کرده و آمده بود آیدا را ببرد. نمی توانست نبودن او را درخانه تحمل کند . وقتی به خانه رسید و او را ندید ، خوشحالیش دود شد ورفت هوا، ناراحتیش را به این نسبت می داد که ایمان دوست نداشت آیدا به خانه ی ارکیده برود ، هر چند که ته قلبش می دانست برایش مهم نبوده آیدا کجاست ، فقط می خواست آیدا را ببیند ، با وجودی که حاضر نبود اعتراف کند دلش برای او تنگ شده ، در واقع اصلا نمی دانست دلتنگی چیست ، نمی توانست علت کلافگی اش را بیابد، تیام هنوز از احساساتش سر در نمی آورد.
- نگفتی، امروز خوش گذشت؟
آیدا ذوق کرد : آره ، خیلی ، کلی با ارکیده حرف زدیم و بازی کردیم و خلاصه حال داد .
تیام نگاهش را از او می دزدید : بهتر نیس خونه ی ارکیده نری؟
- چرا؟
- خوب ، به خاطر برادرش!به هر حال یه پسر مجرده!
آیدا از این اشاره ی تیام سرخ شد ولی جوابش را داد : مثل تو!
به تیام برخورد، انگار که آیدا او را گاز گرفته باشد : من وتو محرمیم!
- درسته ، ولی دلیل نمیشه ، چون راه من وتو جداست . این محرمیت تاریخ انقضا داره ، نه؟
تیام با عصبانیت رویش را برگرداند.
تا خانه دیگر حرفی نزدند ، هر دو در فکر بودند . آیدا از این ناراحت بود که تیام مثل پرستار بچه هوایش را دارد و امر ونهیش می کند و تیام در فکر اینکه آیدا چقدر راحت از رفتن او حرف می زند ، انگار که در انتظار رفتن او لحظه شماری می کند و دلگیر شد.
آیدا نمی دانست باید به تیام اجازه دهد این حس جدید و نا شناخته را کشف کند و با آن کنار بیاید ، هیچکدام اینقدر تجربه را نداشتند ، به خصوص که تیام اصلا در این حال و هوا نبود. او نمی توانست این وابستگیش به آیدا را درک کند، می دید که در هر لحظه ی این سفر به فکر آیدا بوده، الان چه می کند؟ کجاست؟ حالش خوب است؟
همه ی اینها را به قولش به ایمان ربط میداد ، او مواظب آیدا بود ف چون ایمان اینطور خواسته بود ، البته خودش اینطور فکر می کرد.....
وقتی به خانه برگشتند ، آیدا صاف به اتاقش رفت ، مادر منتظر آنها بود وبا دیدن شان یخ کرد . ظهر که تیام با بی قراری سراغ آیدا را گرفت و بعد هم رفت دنبالش ، جرقه ای در ذهنش زده شد اما حالا که آندو را اینطور می دید ناامید شد . نه، تیام بی عرضه تر از این حر فها بود ولی رفتار ظهرش چه معنی داشت؟نا آرام بود و مثل کودکی که برای دیدن مادرش بی تابی می کند بهانه می گرفت . در آخر هم بلند شد و گفت بهتر است برود هوا بخورد و شاید دنبال آیدا هم برود ، به خیالش مادرش را دور میزد........
آیدا به کیف پولی که به هوای تیام خریده بود خیره شد ، بهتر نبود از یاد ببرد آن را به چه منظور خریده؟ نه ، نمی توانست ، آن هدیه فقط مال تیام بود ، بلند شد ودر نتیجه ی یک فکر آنی عکسی را که در اتاق تیام پیدا کرده بود در کیف گذاشت و کیف را کادو گرفت با یک جمله : عیدت مبارک!
حتی خودش هم باور نمی کرد به یک پسربچه که فقط 2 ماه از خودش بزرگتر است علاقه مند شده! چطور به او دلبسته شده بود؟ به او که اینهمه بی اعتنا بود. قطره ی اشکی از چشمش چکید، تقاص چه گناهی را پس می داد؟
به اندازه ی کافی در زندگیش شکست نخورده بود؟ که حالا باید دل از کف می داد و منتظر می ماند که دلبر با بی رحمی او را بگذارد و برود! واقعا که مسخره بود ، با حرص کادو را برداشت و به اتاق او رفت ، تنیام روی تختش دراز کشیده و در فکر بود ، از بعد از ظهر او را ندیده بود و حالا می دید که چقدر به او علاقه مند است با آن تی شرت سفید و شلوار گرمکن مشکی واقعا که بچه بود ، یک پسربچه ی یکدنده و لجوج والبته خواستنی!
تیام با دیدن او بلند شد و نشست ولی چیزی نگفت . آیدا کادو را به طرف او دراز کرد و انتظار کشید. حالا کادو را می گرفت و دو سه تا حرف کلفت بار همدیگر می کردند و همه چیز تمام میشد . تیام با حیرت به و کادو نگاه کرد : این چیه؟
- هدیه!
خوب ، شروع کن ، طعنه بزن!
ولی لب تیام به خنده باز شد: جدی ؟ بده ببینم!
کادو را گرفت ، از تماس دستش آیدا لرزید ولی او سرگرم کادویش بود، آن را با دقت و ظرافت- بدون آنکه کاغذش پاره شود- باز کرد و در مقابل چشمان حیرتزده ی آیدا ذوق کرد : مرسی، هرچند که راضی به زحمتت نبودم!
هدیه را گرفته بود ، حرف مفت که نزده بود هیچ، خوشحال هم شد. آیدا هاج و واج ماند و تیام هم کیف را باز کرد وبا دیدن عکس جا خورد و حیرتزده بر جای ماند : این چیه؟
- تو نمی دونی؟
تیام با چشم های گناهکارانه به او نگاه کرد و حرفی نزد.
آیدا دروغ گفت : عسل تو اتاقت پیداش کرد ( با دیدن عصبانیت تیام ادامه داد) البته نشناخت!
- خدا رو شکر! ولی چطور نشناخت ، تابلوئه!
- بحث رو عوض نکن!
- مگه بحث چی بود؟
آیدا با دهان باز بر جا ماند، واقعا چه نتیجه ای می خواست بگیرد؟چرا کار را به اینجا کشانده بود؟شانه هایش را بالا انداخت : لطفا دیگه از این کارا نکن، ممکن بود عسل بفهمه عکس منه و اینجوری بیخود و بی جهت مشکوک میشد، اون که نمی دونست تو چه منظوری داشتی!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
حتی خود تیام هم منظور خودش را از برداشتن این عکس نمی دانست، واقعا که؟ شورش را در آورده بودند.
تیام برای عوض کردن حال و هوا کیف پول قبلیش را در آورد و همه چیز را در این کیف گذاشت، عکس آیدا را هم در کیف جا داد.
- عکسو پس بده!
- مگه جزو هدیه نبود؟ نمیدم!
0 تو که گفته بودی از دختر جماعت کادو نمی گیری!
- بستگی به دخترش داره، تو دوست منی!
باز دل ایدا گرفت؛فقط دوستش بود؟ نه چیز دیگری؟

44-
عسل از خانه ی خاله ی دیگرش برگشت و کلی غر زد ، آبش با بهاره خواهر بهزاد به یک جو نمی رفت با اینکه تقریبا همسن و سال بودند، سرش را روی پای آیدا گذاشت : این چه مصیبتیه که بهاره تنها دختر خاله ی منه؟ کاش تو دختر خاله ام بودی!
آیدا خندید و موهای خرمایی رنگ او را نوازش کرد، چقدر به عسل احساس نزدیکی می کرد و او را دوست داشت ، عسل ادامه داد: وقتی مامانت اینا بیان تو میری خونه، آره؟
- آره دیگه!
خدایا ! کاش این جواب حقیقت داشت ، کاش پدر ومادرش می توانستند برگردند.....
- شماره ی خونه اتون رو بم بده که برات زنگ بزنم!
آیدا به تقلا افتاد :داریم خونه امون رو عوض می کنیم شماره ی اون خونه رو ندارم! عسل ناامید شد : خوب ، موبایلتو که دارم، شماره ی خونه امون رو هم بت میدم، نکنه برم فراموشم کنی ها؟
- مگه می تونم؟
بالاخره یک حرف راست زده بود!
تا کی می توانستند این دروغ ها راتحویل بقیه بدهند؟ شاید عسل و خانواده اش دوباره می آمدند یا اصلا تا ابد که پدر ومادر تخیلی او خارج نمی ماندند، بر می گشتند! فرشته جون تا کی می خواست این داستان را ادامه دهد؟
********************
13 فروردین بود،آیدا ترجیح می داد نرود چون شنیده بود به باغ عمه هانیه می روند و آیدا نمی خواست نحسی روزش را با دیدن آلما بدتر کند و تصمیم گرفته بود به همراه پریا و تکین در خانه بماند چون پریا حال مساعدی نداشت و بهتر می دید در خانه بماند. آیدا به بقیه گفت پیش پریا می ماند تا تکین هم چند ساعتی را بیرون برود ولی تکین اصرار داشت پیش پریا بماند و مادر و عسل اصرار داشتند آیدا با آنها برود ، فقط تیام بود که حرفی نمی زد و آیدا آنقدر چشمان او را می شناخت که بفهمد او هم می خواهد آیدا نرود.
حال من دست خودم نیست دیگه آروم نمی گیرم
دلم از کسی گرفته که می خوام براش بمیرم

بالاخره پدر هم به حرف آمد و آیدا به خاطر عمو تورج قبول کرد ، هرچند که می دانست اگر تیام یک اشاره کرده بود او زودتر از همه راه افتاده بود، این دیوانگی تا کی ادامه داشت؟
آیدا به خاطر عسل با ماشین آنها رفت وتیام را دید که روی صندلی پشت ماشین پدرش دراز کشید و خوابید.
جای بسیار با صفایی بود ، در نزدیکی اش رودخانه داشت و هوایش هم سرد بود ، فورا کفش هایش را درآورد وبا عسل به آب زدند. تیام غر زد : سرده ، مریض میشین!
در حالی که خودش یک تی شرت بهاره و نازک به تن داشت. چقدر رنگ سفید به او می آمد ، آیدا با دیدن او از اینکه مانتوی سفید پوشیده بود به خودش فحش داد ، یقینا او جلوه ی تیام را نداشت ، سفید، رنگ تیام بود.
تیام بالش را برداشت و دراز کشید. عسل به طرف آیدا برگشت : از یه خرس هم بیشتر می خوابه!
آیدا خندید و به سنگ های زیبای کف آب نگاه کرد . آب فقط تا زیر زانویش را پر می کرد و آنقدر شفاف و تمیز بود که آیدا حظ می کرد : عسل بیا ببین، خرچنگه!
عسل به طرف او آمد ، ناگهان تعادلش را ازدست داد و به آیدا برخورد، آیدا در آب افتاد ولی عسل خودش را کنترل کرد . تیام از صدای جیغ آنها از جا پرید و به این طرف آمد ، به آب زد و دست آیدا را گرفت و او را که خیس آب بود از جا بلند کرد : چیزیت نشد؟
آیدا به کمرش که محکم به سنگ ها خورده بود ، دست کشید: نه ، فقط خیس شدم!
تیام با عصبانیت به طرف عسل برگشت : تو که رو زمین صاف هم بلد نیستی راه بری...
- عیبی نداره تیام!
عسل خودش هم خجالت زده بود . او فقط تا زانویش خیس شده و کمی آب از افتادن آیدا به او پاشیده بود اما آیدا خیس خیس بود ودندان هایش از سرما به هم می خورد ، تیام با غیظ به عسل نگاه کرد و به آیدا گفت : بیا تا سرما نخوردی یه فکری برات بکنیم!
تیام یک شلوار جین در ماشین داشت ، آیدا شلوارش را با آن عوض کرد و به جای مانتویش هم پلور تیام را پوشید ، تیام هم سرگرم درست کردن آتش شدو در همان حال دائم به عسل غر می زد. بالاخره حوصله ی عسل سر رفت : بابا صد دفعه گفتم ببخشید، آیدا که حرفی نمی زنه،خان می بخشه خان قلی نمی بخشه!
- حالا چون آیدا حرفی نمی زنه یعنی کار تو درست بوده؟ اگه سینه پهلو بکنه چی؟
آیدا خندید : چه خبره بابا؟ لباسامو عوض کردم که!
ولی تیام خر خودش را سوار بود :آب یخ بود ، موهاتم که هنوز خیسه! می خوای برم از عمه اینا سشوار بگیرم؟
- نه ، خشک میشه!
با حرف تیام حواسش پرت شد ،فقط آنها 3 نفر در محوطه باغ بودند، بقیه برای دیدن خانواده ی عمه به باغ رفته بودند داخل ویلا! عسل بازوی او را کشید :نکنه واقعا سرما بخوری؟بزار تیام بره سشوار بیاره!
او به چه فکر می کرد وعسل در چه فکری بود؟خدایا! چرا اینقدر روی آلما و تیام حساس بود؟
شاید به این خاطر که تا حالا توجه تیام را به هیچ دختری ندیده بود ، آیدا به یاد داشت اوایل تیام خیلی چشم دخترها را گرفته بود،پرستو مدام دور و برش می پلکید ولی تیام هیچ اهمیتی به او نمیداد. هرچند به نظر آیدا عمدی نبود، تیام واقعا به دخترها اهمیتی نمی داد ته دلش می دانست که خودش هم از تیام خوشش آمده بود به خصوص که با شخصیت وموقر بود ولی وقتی بی توجهی او به خودش را دید، ناراحت شد و وقتی هم با ایمان صمیمی شد و به خاطر ایمان او را تحویل می گرفت کینه اش را به دل گرفت. وقتی که از طرف روزبه از او خواستگاری کرد می خواست او را آتش بزند ، از دستش کفری شده بود، روزبه پسر خوب و محترمی بود و می ترسید اگر ایمان از پیشنهاد او با خبر شود برای این ازدواج اصرار کند وچون ایمان از آینده اش می ترسیدو می خواست قبل از رفتن از جانب او مطمئن باشد. اگر روزبه خودش گفته بود آیدا سریع او را می پیچاند ولی از بد حادثه روزبه به تیام گفته بود و او می ترسید تیام هم به ایمان بگوید ، ایمان اگر می فهمید حتما اصرار می کرد آیدا جدی درباره ی روزبه فکر کند و شاید حتی آیدا به خاطر ایمان مجبور میشد قبول کند، چون او راه خر کردن آیدا را خوب بلد بود . چقدر آن روز گریه کرده بود ، از دست تیام عصبانی بود که با بی تفاوتی آمده بود و برای کس دیگری به او پیشنهاد میداد. از آن شب می خواست دیگر سر به تن تیام نباشد. صدایی او را از جا پراند : سلام عمه سمیرا!
45-
صدایی او را از جا پراند : سلام عمه سمیرا!
با دستپاچگی بلند شد ، سمیرا خانم و دختر هایش به همراه بقیه به محوطه باغ آمده بودند، سمیرا به تیام گله کرد که به دیدن آنها نرفته و تیام ماجرای افتادن آیدادر آب را گفت ، آلاله چشمش به لباس های آیدا افتاد وخندید : اینا همون لباساییه که اون روز وقتی افتادی تو آب ، تنت بود.
از چه حرف می زد؟
آلاله ادامه داد: اون روز که آلما هلت داد تو آب ، گفتی درس عبرتی شد که همیشه لباس بزاری تو ماشین واسه احتیاط!
تیام اجبارا خندید ، چشمش به آیدا که گیج شده بود افتاد . آیدا تازه به صرافت افتاده بود که مادر گفت: تیام نگفتی شمال که رفتین عمه سمیرا رو هم دیدین؟
تیام خودش را به آن راه زد :فکر کردم گفتم!
دنیا جلوی چشم آیدا سیاهی رفت ، پس آن شب می دانست که دلدارش را در سفر می بیند که زیاد با او گرم نگرفت، برای خر کردن او بود، می خواست او را دور بزند.... آیدا احساس کرد دنیا ناگهان کوچک و خفه شد ، انگار که وزنه ی بزرگی روی قلبش گذاشته باشند، نفسش در نمی آمد ، سینه اش یخزده بود.........
جلوتر رفت و خودش را به آتش نزدیک کرد ، دستش را دور زانو ها حلقه کرد و چانه اش را هم روی زانوها گذاشت، بوی ادکلن تیام در دماغش پیچید ، از خودش هم متنفر شد ، لباس های آن خائن دو رو را پوشیده بود. بوی آن موجود نفرت انگیز دروغگو را میداد! ریاکار عوضی! با آنها به شمال می رفت بعد زودتر بر می گشت و می گفت به خاطر خانواده بوده! متظاهر پست!اصلا به او تعارف نمی کرد با آنها به 13 به در برود بعد می خواست سرعسل را به خاطر به آب افتادن او بکند.
مادر به طرفش آمد : خوبی عزیزم؟
چه جوابی باید میداد؟ راستش را می گفت؟ اعتراف می کرد ؟
لبخند تلخی زد : خوبم ، فقط خیس شدم!
مادر به گونه ی او دست کشید که کمی از پوستش کنده شده بود: موهاتم که هنوز خیسه! هوا هم سرده ، می خوای بریم داخل یلا؟
- نه ، همینجا می مونم، اونجا راحت نیستم!
- باشه ، پس...
بلند شد وبه سمت تیام رفت ، تیام به همراه آلما به طرف ویلا رفتند، آیدا دیگر اهمیتی نمی داد که او را دوشادوش آلمل ببیند فقط جلوی چشم او نیاید.....
به خودش نهیب زد! چرا تا این حد به تیام اهمیت می داد؟ او هم مثل هر پسر دیگری بود! دروغگو وفرصت طلب!!!!!!!!!!!!!!!!
عسل با دلواپسی به طرف او آمد : بهتری؟
جوابش را نداد، می ترسید با حرف زدن به گریه بیفتد.
عسل کنارش نشست : نگفته بود جادوگرو شمال دیده!
نه، چرا باید می گفت؟
- من نمیدونم این جادوگر چی تو تیام دیده که بش چسبیده؟
بیچاره خبر نداشت آیدا هم بدون اینکه چیزی در تیام ببیند به او چسبیده بود، شانه هایش را بالا انداخت : به ما چه؟
- آخه یعنی نمی فهمه تیام از اون خوشش نمیاد؟
- کی گفته خوشش نمیاد؟
عسل عاقل اندر سفیه به او نگاه کرد :به قول مادربزرگم تو مو میبینی و من پیچش مو1 من تیام رو می شناسم اون آلما رو دوست نداره تو رو دوست داره!
آیدا خندید : تنهایی به این نتیجه رسیدی؟
رویش را برگرداند وبه آتش خیره شد.
- پس چی بود وقتی افتادی تو آب می خواست منو بکشه؟ به خاطر چی بود؟
- من مهمون اونا هستم عسل! خیلی حواسشون به من هست گلم ، همین!
- باشه ، باور نکن، من صبرم زیاده ! من تیام رو می شناسم ، تو تنها دختری هستی که حواسش بت هست!
طفلک عسل از هیچ چیز خبر نداشت ، نمی دانست بین او وتیام روح ایمان حاکم است، تیام به خاطر ایمان او را روی تخم چشمش نگه می داشت.
تیام و آلما برگشتند و تیام سشواری را به دست آیدا دادو اورا مجبور کرد که به سرویس بهداشتی باغ که در همان نزدیکی بود برود و موهایش را خشک کند. عسل هم با او رفت چون حوصله ی جادوگر رانداشت.
آیدا موهایش را خشک کرد ولی حوصله نداشت پیش بقیه برگردد، با عسل مشغول گشت زدن در باغ شدند. همینطور در آن باغ بزرگ راه افتادند و از هر دری حرف زدند. بیشتر عسل حرف می زد وآیدا فقط جواب می داد. ولی خدا رو شکر که تنها نبود ، اگر عسل آنجا نبود ، آیدا دق می کرد.
گرسنه که شدند تصمیم گرفتند برگردند ، ولی راه را گن کرده بودند- از باغ بیرون زده بودند- آیدا به طرف عسل برگشت : اصلا یادم نمیاد از کدوم مسیر اومدیم!
- تلفنت همرات نیس؟
- نه قبل از اینکه بریم تو آب، گذاشتمش تو ماشین!
46-
با نا امیدی نیم ساعتی گشتند ولی انگار گم وگورتر شدند از فرط سر در گمی به خنده افتاده بودند که صدایی آنها را از جا پراند: عسل خانم!
هردو برگشتند و پسر عموی تیام – کیارش – را دیدند که دست به کمر و با ابروهای درهم ایستاده بود : 2 ساعته ما دنبال شما می گردیم بعدش شما مشغول خنده این؟
- ببخشید ، ما هم داشتیم بر می گشتیم منتهی راهو پیدا نمی کردیم!
- پس خنده اش چی بود؟
- گیر دادین ها! اگه گریه می کردیم که بازم می گفتین گریه اش چی بود؟
کیارش دیگر حرفی نزد و با هم به باغ برگشتند .


منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
کیارش به تیام زنگ زد که آنها را دیده است و وقتی رسیدند تیام مثل ترقه منفجر شد : خیلی اینجا رو بلدین راه میفتین میرین بیرون؟
مادر دست تیام را کشید : به تو مربوط نیست!
آقا رضا عسل را بازخواست کرد و آیدا به خجالت افتاد، فرشته جون و عمو تورج هیچ حرفی به او نزده بودند ، فقط فرشته جون تذکر داد: بهتر بود از باغ خارج نمی شدین، کار درستی نکردین!
- ببخشید فرشته جون!
- عزیزم، تو رو به ما سپردن ، عسل هم که مهمون ماست می دونی اگه اتفاقی براتون می افتاد من شرمنده چند نفر میشدم؟
آیدا به او حق می داد ، از بقیه هم که در نبود آنها تعدادشان زیادتر شده بود معذرت خواهی کرد و رفت گوشه ای نشست. با ان پلور طوسی رنگ و شلوار تیام که به پایش گشاد بود خیلی مظلوم شده بود ، آلما از او عکس گرفت و حرفی زد؛ تیام لبخند زد و رو به آیدا گفت : آلمامیگه تو خیلی بی گناه و معصوم به نظر می رسی!
آیدا زورکی لبخند زد وچیزی نگفت. آلما سرگرم عکس گرفتن از بقیه شد و تیام به طرف او رفت : بر خلاف نظر مامان هر مسئله ای در مورد تو به من مربوطه!
آیدا پوزخند زد.
- من از تو بیشتر از اینا انتظار داشتم ، عسل از تو کوچیکتره، تو باید حواست بیشتر جمع باشه ، باید به من می گفتی می خواین برین بیرون!
- نمی دونم تا کی باید واسه هر کاری از تو اجازه بگیرم؟
- نگفتم اجازه بگیری، منظورم این بود که خودم هم باهات بیام!
- تو مگه پاسبان منی؟ یا فرشته ی نگهبان؟
- یا سرخر؟
آیدا از لحن طلبکارانه ی خودش و جواب ناراحت کننده ی تیام به خود آمد : ببخشید ولی قبول کن که نمی تونم و نمیشه همیشه واسه هر کاری به تو جواب پس بدم، منم می خوام زندگی خودمو داشته باشم! مگه تو به من گفتی با فک و فامیلت میری شمال؟ من ساده که حرفتو باور کردم( ادای او را درآورد) باور کن منم حوصله ی این مهمونی رو ندارم!
تیام زمزمه کرد : من نمیدونستم اونا هم میان شمال!
- آره منم باور کردم نه که دیروز به دنیا اومدم!
- بس کن آیدا، نمی فهمم تو چرا بند کردی به این قضیه؟ من میگم تو اینجا رو نمی شناسی نباید میزدی بیرون میگی من دارم بازخواستت میکنم، من واسه خودت میگم ، اصلا...
- اصلا برم به درک، همینو میخوای بگی؟
- الله اکبر، حرف میزاری دهن من؟ راست میگه مامان ف به من مربوط نیست تو کجا میری ولی دفعه ی دیگه وقتی تصمیم گرفتین تنها باشین لطفا موبایلتونو هم همراتون ببرین که بقیه نگران نشن!
با تمسخر گفت : متاسفم که نگرانتون کردم!
تیام جوابش را نداد ولی همانجا نشست . آیدا هم با بی توجهی به او پشت کرد و به آتش خیره شد . به یاد 13 بدر پارسال و سال های پیشش افتاد، او و ایمان آخر شب بیرون می رفتند و هر بار آیدا به گریه می افتاد، دلش هوای پدر و مادرش را می کرد ، وقتی بقیه را همراه خانواده شان می دید دلش می خواست دنیا را به هم بریزد، تمام شب 13 فروردین را گریه می کرد ، طفلک ایمان ، چقدر آیدا خون به جگرش کرده بود.......
به گریه افتاد ، اول آرام اشک می ریخت ولی شدت گرفت ، شانه هایش هم می لرزید ونفسش در نمی آند . تیام متوجه شد : چت شده؟
آیدا بلند شد وبه طرف دستشویی رفت تا کسی گریه اش را نبیند ، پشت دیوار دستشویی توی باغ نشست وسی گریه کرد ، این چه سرنوشتی بود؟ چرا او نباید با خانواده ی خودشبه تفریح می رفت؟ باید با اینها می آمد که اینطور احساس غربت وناراحتی بکند. دلش از همه و همه جا گرفته بود.
سر وکله ی عسل پیدا شد، با خجالت به طرف او آمد : مزاحم نیستم؟
آیدا با آن صورت خیس لبخند زد: نه ، از کجا فهمیدی اینجام؟
عسل کنار او نشست :تیام بم گفت ، من که بابام داشت دعوام می کرد تو رو ندیدم کجا رفتی ، تیام صدا کرد گفت بیام ببینم بهتری؟
نمی توانست خودش بیاید؟ ولی نه، اینطور بهتر بود، اگر خودش می آمد به قضیه مشکوک میشدند.
- اونجا چه خبره؟
- هیچی ، هرکی به یه کاری مشغوله، یه چشمه این نزدیکیا هست بچه ها میخوان برن ببینن ، میای ما هم بریم؟
آیدا قبول کرد وبلند شدند.
خوشبختانه صورت آیدا هیچ نشانی از گریه نداشت و به جز عسل و تیام کسی خبر نداشت که او زار میزده است. تیام به او نگاه کرد وآیدا رویش را برگرداند. دیگر نمی خواست خودش را درگیر تیام بکند ، راه آنها از هم جدا بود!
او وعسل پشت سربقیه می رفتن، تیام هم که گوشی در گوشش بود و حواسش پرت ، پشت سر آنها راه می رفت. بعد از مدتی کیارش هم به او پیوست : تنهایی، چه خبره؟
- خبری نیس ،فقط نمی خوام خودمو به خطر بندازم!
- چه خطری؟
- حرف و حدیث ، تهمت بیجا!
این را با صدای بلند گفت که آیدا بشنود که او هم اهمیتی نداد.
کمی از مسیر صخره بود و گذشتن از آن سخت، تیام خودش رابه آنها رساند وبا بدبینی به کفش های آیدا نگاه کرد : می خواین کمکتون کنم؟
روی صحبتش مستقیم به آیدا بودولی آیدا محل نگذاشت و عسل تشکر کرد . آیدا تمام سعیش را کرد که به سلامت از آنجا بگذرد و موفق شد ، دیگر حوصله ی تذکر ها و تر وخشک کردن تیام را نداشت. تیام هم از رفتار او رنجیده بود ، از آنها فاصله گرفت و با کیارش حرف زد.
عسل و آیدا به طرف چشمه رفتند، تیام داد زد : عسل ، تو آب نری ها!
عسل سری تکان داد و با هم روی تخته سنگی نشستند.
- دیدی چقدر حواسش به تو هست؟
- از کی تا حالا من شدم عسل؟
- اوه ، تو که برج زهرماری ،نمیشه باهات حرف زد، دهن پسر خاله امو سرویس کردی!
- بمیرم واسه پسر خاله ات!
تیام که از کنار آنها می گذشت ،تصادفی صدای او را شنید : می خواین پشت سرم غیبت نکنین؟
- میشه لطا به حرفامون گوش ندین؟ از کجا منظور ما شما بودین؟
این را آیدا به تلخی گفت و تیام رنجید : ما رو ببین با کی اومدیم 13 به در! اینقدر بداخلاقی نکن!
راست می گفت ، از اول صبح نحس شده بود: ببخشید ، دست خودم نیس، دلم گرفته!
عسل با مهربانی گفت : عزیزم ، انشالله زود بر می گردن!
ولی تیام حرفی نزد ، کسی نبود که برگردد ، کسی بود که داشت میرفت....
47-
تیام هم کنار آنها نشست و عسل از جا بلند شد ، به آب زد وتیام هیچ حرفی نزد. آیدا به او تذکر داد : عسل بیا بیرون!
ولی تیام بلند گفت : نه ، عیبی نداره ، کم عمقه!
- چی بود پس گفتی عسل تو آب نرو!
تیام با بی خیالی جواب داد: منظورم تو بودی!
- من چه فرقی با عسل دارم؟ چلاقم؟
- نخیر ، همین حالاشم می ترسم تو سرما خورده باشی!
- آره ، نه اینکه هر کس سرما خورده ، دو روز بعد مرده!
خواست بلند شود.
- بشین ، خواهش میکنم!
- چیه؟
- چرا اینقدر با من تا می کنی؟ چه اتفاقی افتاده ؟ چه کار بدی کردم؟
انگار بچه ای که از مادرش می پرسید ، آیدا لبخند زد : نه ، مسئله این نیست!
- میشه بهم بگی چیه؟ من اصلا دوس ندارم تو رو اینطور ببینم! دلم نمی خواد من باعث شده باشم تو اینطور گرفته باشی!
- ناراحت نباش، ایمان می فهمه مسئله ناراحتی من تو نیستی!
تیام کلافه شد : چرا پای ایمانو می کشی وسط؟ بحث اون نیست! من نمی تونم این ناراحتی تو رو تحمل کنم!
- می تونی نگام نکنی!
- آیدا!
کاش باز هم او راصدا میزد ، بدبخت بیچاره!
- چیه؟
- من نمی دونم به چه زبونی باید با تو حرف بزنم که بفهمی!
- من فارسی می فهمم؛ ولی متاسفانه انگلیسیم زیاد جالب نیس!
تیام دست هایش را در موهای خوش حالتش فرو برد : چه غلطی کردیم اومدیم اینجا!من که انتظار این بساطو داشتم، به خدا اینا دو روز دیگه میرن و تاصد سال دیگه نمیان!
- به من چه ربطی داره؟
- می خوام بگم خبری نیس!
- لازم نیس اونا بیان ، تو که میری!
- می خوای برات قسم بخورم از آلما خوشم نمیاد؟
- به من چه که خوشت میاد یا نه؟
- نمی دونم والله ، هر چی فکر می کنم عقلم به جایی قد نمیده!
قطره اشکی از چشم آیدا چکید.
- تو رو به روح ایمان گریه نکن!
- قسمم نده!
تیام التماس کرد : نمی دونم چطور آرومت کنم! چرا نمیگی چته؟
- همه چیزو که نمیشه گفت.
تیام با این حرف به فکر فرو رفت و حرفی نزد.
عسل با دیدن ساکت شدن آنها از آب بیرون آمد وکنارشان نشست. موقع برگشتن تیام و آیدا هر دو ساکت بودند، عسل نمی دانست بین آنها چه گذشته که اینطور در خود فرو رفته اند.آیدا بهاین فکر می کرد که چرا تیام این همه به احساسات او اهمیت می دهدو تیام در فکر ناراحتی او بود، کاش علت آن را می دانست واقعا نمی توانست ناراحتی و غم چشمان آیدا را تحمل کند. برای خودش هم عجیب بود، اولین بار بود که به کسی به جز پدر ومادر وبرادرانش تا این حد اهمیت میداد. ترجیح می داد خودش درد بکشد تا ایدا را آنقدر غمگین وناراحت ببیند، می دانست که هیچ ربطی به ایمان ندارد، تماما به خودش مربوط بود ، ولی آیدا این را نمی دانست.
وقتی پیش بقیه برگشتند، تیام درهای ماشینش را باز گذاشت و صدای ضبط را بلند کرد، آهنگ مورد علاقه ی آیدا را گذاشته بود:
تو معنای یه احساس قشنگی
مثه گرمی عشق و شوق دیدار
مثه حس قشنگ دل سپردن
مثه بی تابی دل برای دلدار
این باعث بهتر شدن روحیه ی آیدا شد، با عسل نشسته بودند و حرف می زدند که ایلیا شادی کنان خودش را روی پشت آیدا انداخت ، آیدا هول شد، لیوان چایش افتاد وچای داغ روی پایش ریخت. صدای آخ همه را از جا پراند. تیام این بار نمی توانست با کسی دعوا کند ، با عصبانیت ساختگی به ایلیا تشر زد : حواست کجاست وروجک؟
و صبر کرد تا مادرش سراغ آیدا برود، فرشته جون سلق ملتهب آیدا را بررسی کرد و با نگرانی رو به عمع گفت : هانیه خانم، اینجا پماد سوختگی دارین؟
عمه هانیا زنگ زد تا بیاورند و مادر شلوار آیدا راتا زد، آیداخجالت می کشید .
- نه بزار هوا بخوره!
آیدا پشت به بقیه کرد تا پایش در دید نباشد ، نگاه تیام را روی خودش حس می کرد که بالاخره طاقت نیاورد و به بهانه ی شوخی با عسل به طرف آنها آمد .
- چیبزیت نشد ؟
- نه ، یه سوختگی ساده اس!
پایش به اندازه ی یک نعلبکی سوخته بود ، سوختگی ساده؟
تیام آرام با آرنج به عسل زد : اگه شماها گذاشتین امانت مردمو سالم تحویل خانواده اش بدیم؟!
آیدا وعسل خندیدند و تیام با نگرانی گفت : مطمئنی چیزیت نیس؟ چاییت داغ بودها!
آیدا خندید : عیبی نداره، از صبح که افتادم تو آب، بدنم سرد بود داغی چای زیاد اذیتم نکرد.
- چه دلیل و منطقی،کاش به اندازه ی دختر وپسر خاله ام هوای مارو هم داشتی!
این جمله را آرام گفت و آیدا جوابی برایش نداشت.
بعد از نهار تیام و کیارش- که برق خوانده بود وداشت فوق مدیدیت می گرفت- درباره ی ادامه تحصیل بحث می کردند، از نظر کیارش اینجا و خارج از کشور خیلی فرقی نداشت ولی تیام حرف دیگری می زد : اصلا مسئله ادامه ی تحصیل نیست، من نمی خوام اینجا زندگی کنم!
- مگه اینجا چه عیبی داره؟
- نمی تونم توضیح بدم ، به هر حال از وضعیت زندگی اونا بیشتر خوشم میاد ، همین! رفاه وآسایش زندگیشون بیشتره!
آیدا بی مقدمه گفت : تا آسایشو تو چی ببینی!
کیارش تایید کرد ولی دل تیام گرفت ، خدایا چرا این دختر باید خانواده اش را از دست میداد؟ چه گناهی کرده بود؟
نمی دانست به چه دلیل دلش می خواست می توانست کاری بکند که او غم از دست دادن خانواده اش را فراموش بکند.......

منبع: www.forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا