شعر نو

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شاملو ...

شاملو ...

در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …

در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند .
در این زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان هر شب زنی در وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد .

من اما در زنان چیزی نمی یابم – گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش-من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور این علف های بیابانی که رویند و می پوسند و می خشکند و می ریزند، با چیز ندارم گوش .
مرا اگر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان، می گذشتم از تراز خاک سرد پست …

جرم این است !
جرم این است !
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حمید مصدق

حمید مصدق

تو را صدا کردم
تو عطری بودی و نور
تو نور بودی و عطر گریز رنگ خیال
درون دیده من ابر بود و باران بود
صدای سوت ترن
صوت سوگواران بود
ز پشت پرده باران
تو را نمی دیدم
تو را که می رفتی
مرا نمی دیدی
مرا که می ماندم
میان ماندن و رفتن
حصار فاصله فرسنگهای سنگی بود
غروب غمزدگی
سایه های دلتنگی
تو را صدا کردم
تو رفتی و گل و ریحان تو را صدا کردند
و برگ برگ درختان تو را صدا کردند
صدای برگ درختان صدای گلها را
سرشک دیده من ناله تمنا را
نه دیدی و نه شنیدی
ترن تو را می برد
ترن تو را به تب و تاب تا کجا می برد؟
و من حصار فاصله فرسنگهای آهن را
غروب غمزده در لحظه های رفتن را
نظاره می کردم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
غروب مژده بيداري سحر دارد
غروب از نفس صبحدم خبر دارد
مرا به خويش بخوان همنشين با جان كن
مرا به روشني آفتاب مهمان كن
پنهسايه من باش
و گيسوان سيه را سپرده دست نسيم
حجاب چهره چون آفتاب تابان كن
شب سياه مرا جلوه اي مرصع بخش
دمي به خلوت خاص خلوص راهم ده
به خود پناهم ده
كه در پناه تو آواز رازها جاري ست
و در كنار تو بوي بهار مي آيد
سحر دميد
درون سينه دل من به شور و شوق تپيد
چه خوش دمي ست زماني كه يار مي آيد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
پاسها از شب گذشته است.
میهمانان جای را کرده اند خالی. دیرگاهی است
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او
اوست مانده.اوست خسته.

مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرفها اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته.

 

meh_61

عضو جدید
راه واره
دريا كنار از صدف هاي تهي پوشيده است.
جويندگان مرواريد، به كرانه هاي ديگر رفته اند.
پوچي جست و جو بر ماسه ها نقش است.
صدا نيست. دريا - پريان مدهوشند. آب از نفس افتاده است.
لحظه من در راه است. و امشب - بشنويد از من -
امشب، آب اسطوره اي را به خاك ارمغان خواهد كرد.
امشب، سري از تيرگي انتظار بدر خواهد كرد.
امشب، لبخندي به فراتر خواهد ريخت.
بي هيچ صدا، زورقي تابان، شب آب ها را خواهد شكافت.
زورق ران توانا، كه سايه اش بر رفت و آمد من افتاده است،
كه چشمانش گام مرا روشن مي كند،
كه دستانش ترديد مرا مي شكند،
پاروزنان، به پيشتازش خواهم شتافت.
در پرتو يكرنگي، مرواريد بزرگ را در كف من خواهد نهاد






سهراب
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای مهربانتر از من
با من
در دستهای تو
ایا کدام رزمز بشارت نهفته بود ؟
کز من دریغ کردی
تنها تویی
مثل پرنده های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره بباران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر
مثل سحر آب
آواز مهربانی تو با من
در کوچه باغهای محبت
مثل شکوفه های سپید سیب
ایثار سادگی است
افسوس ایا چه کس تو را
از مهربان شدن با من
مایوس می کند؟

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
محمدعلی بهمنی

محمدعلی بهمنی

ساعت

با ساعت دلم وقت دقیق آمدن توست
من ایستاده ام مانند تک درخت سر کوچه
با شاخه هایی از آغوش
با برگ هایی از بوسه
با ساعت غرورم اما
من ایستاده ام با شاخه هایی از تابستان
با برگ هایی از پاییز
هنگام شعله ور شدن من هنگام شعله ور شدن توست
ها... چشم ها را می بندم
ها... گوش ها را می گیرم
با ساعت مشامم - اینک - وقت عبور عطر تن توست
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
من زنگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!ر
دین را دوست دارم
ولی از كشیش ها می ترسم!ر
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
كودكان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از رروزگار می ترسم



حسين پناهي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مهدی سهیلی

مهدی سهیلی

غریب

من در اینه سخن می گویم
با تو دارم سخنی
با تو ای خفته به هر موج نگاهت فریاد
با توام ای همدرد
با تو ام ای همزاد
با تو ای مرد غریبی که در اینه می نگری
گوش کن با تو سخن میگویم
من غریب و تو غریب
از همه خلق خدا
تو به من همنفسی
غیر تو همسخن و همدل من
در همه ملک خدا نیست کسی
های ای محرم من روی در روی تو فریاد کنم
تا به دادم برسی
خرم آن لحظه که با دیده ی اشک آلوده
در تو بگریزم و دراینه با هم باشیم
ساعتی هم سخن و همدل و همدم باشیم
برق اشک تو در اینه ی چشمت پیداست
شرم از گریه مکن
اشک همسایه ی ماست
من و تو چون هر روز
مات و خاموش به مهمانی اشک آمده اییم
در دل ما اشک است
اشک تنهایی و تنهایی ها
اشک دیدار ستم ها و شکیبایی ها
من و تو خاموشیم
من و تو غمزده ایم
من و تو همدل ماتمززده ایم
گوش کن ای همزاد
با زبان نگهم با تو سخن می گویم
از نگاهم بشنو رخصت گفتار کجاست
دل به یاران دروغین مسپار
واژه ی یار دروغست بگو یار کجاست
لحظه ی درد دل وموسم دلتنگی ها
وعده ی ما وتو در عمق دل اینه است
بهتر از اینه منزلگهدیدار کجاست
با تو راز دل خود راگفتم
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک


آسمان آبی وابر سپید
برگهای سبز بید


عطر نرگس رقص باد
نغمه ی شوق پرستو های شاد


خلوت گرم پرستو های مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار


خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها


خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز


خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب


خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار


جامه ی رنگین نمی پوشی به کام
باده ی رنگین نمی بینی به جام


نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می كه مي باید تهی است


ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب


ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ


هفت رنگش می شود هفتاد رنگ ... :gol::gol:
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
فریاد می زنم ،
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست ،
یک دست بی صداست ،
من ، دست من کمک ز دست شما می کند طلب،
فریاد من شکسته اگر در گلو ، وگر
فریاد من رسا ،
من از برای راه خلاص خود و شما،
فریاد می زنم
، فریاد می زنم...
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگي يعني شب نو ،روز نو انديشه ي نو
زندگي يعني
غم نو
حسرت نو
پيشه ي نو
زندگي بايست سرشار از تكان و تازگي باشد
زندگي بايست يكدم ،يك نفس حتي
ز جنبش وا نماند
گر چه اين جنبش براي مقصدي بيهوده باشد
زندگاني همچنان آب است
آب اگر راكد بماند
چهره اش افسرده خواهد شد
و بوي گند مي گيرد
در ملال آبگيرش غنچه ي لبخند مي ميرد
آهوان عشق از آب گل آلودش نمي نوشند
مرغكان شوق در آيينه ي تارش نمي جوشند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يک پاره آسمان را با دامن چمن
در هم سرشته اند
در اين خميد شب زده آن طرفه ساحران
آواز و نغمه را
با نور رشته اند
در قالب دريچه روياي کودکان
يک خشت هشته اند
آن گاه
بذر گياه جادو
بر خشت کشته اند
گنبد نهاده اند
گلدسته بسته اند
ژوليده باغهاي شگرف آفريده اند
با رقص رنگها
در شاخ و برگها
چه شعرها به دود دعا برنوشته اند
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا ایا همین رنگ است ؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
کی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پکوبان بسان دختر کولی
و کنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خک افتند
بهل کاین آسمان پک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
کسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟
و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه
مرده ای هم رد پایی نیست
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
بزرگ بود

و از اهالي امروز بود

و با تمام افق هاي باز نسبت داشت

و لحن آب و زمين را چه خوب فهميد


صداش

به شكل حزن پريشان واقعيت بود

و پلك هايش

مسير نبض عناصر را

به ما نشان داد

و دست هاش

هواي صاف سخاوت را

ورق زد

و مهرباني را

به سمت ما كوچاند

به شكل خلوت خود بود

و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را

براي آينه تفسير كرد

و او به شيوه ي باران پر از طراوت تكرار بود

و او به سبك درخت

ميان عافيت نور منتشر مي شد

هميشه كودكي باد را صدا مي كرد

هميشه رشته ي صحبت را

به چفت آب گره مي زد

براي ما ، يك شب

سجود سبز محبت را

چنان صريح ادا كرد

كه ما به عاطفه ي سطح خاك دست كشيديم

و مثل لهجه ي يك سطح آب تازه شديم

و بارها ديديم

كه با چه قدر سبد

براي چيدن يك خوشه ي بشارت رفت



ولي نشد

كه رو به روي وضوح كبوتران بنشيند

و رفت تا لب هيچ

و پشت حوصله ي نورها دراز كشيد

و هيچ فكر نكرد

كه ما ميان پريشاني تلفظ درها

چه قدر تنها مانديم
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زنده یاد قیصر امین پور

زنده یاد قیصر امین پور


[FONT=times new roman,times,serif]نه چندان بزرگم [/FONT]​

[FONT=times new roman,times,serif] که کوچک بیابم خودم را[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]نه آنقدر کوچک[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif] که خود را بزرگ [/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]گریز از میانمایگی[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif] آرزویی بزرگ است؟[/FONT]​
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز

هر طرف می سوزد این آتش

پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود

من به هر سو می دوم گریان

در لهیب آتش پر دود

وز میان خنده هایم تلخ

و خروش گریه ام ناشاد

از دورن خسته ی سوزان

می کنم فریاد ،

ای فریاد !

ای فریاد ...

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم

همچنان می سوزد این آتش

نقشهایی را که من بستم به خون دل

بر سر و چشم در و دیوار

در شب رسوای بی ساحل

وای بر من ، سوزد و سوزد

غنچه هایی را که پروردم به دشواری

در دهان گود گلدانها

روزهای سخت بیماری

از فراز بام هاشان ، شاد

دشمنانم موذیانه خنده های فتح شان بر لب

بر من آتش به جان ناظر

در پناه این مشبک شب

من به هر سو می دوم ،گریان ازین بیداد

می کنم فریاد ،

ای فریاد !

ای فریاد ...

وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش

آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان

و آنچه دارد منظر و ایوان

من به دستان پر از تاول

این طرف را می کنم خاموش

وز لهیب آن روم از هوش

ز آن دگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود

تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود

خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر

صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر

وای ، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب

مهربان همسایگانم از پی امداد ؟

سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد

می کنم فریاد ،

ای فریاد !

ای فریاد ...

مهدی اخوان ثالث
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
به سراغ چه کس از گوشه تنهائی خود آمده ای؟
پی جا پای تو رديست ز غم

پی فردای تو اما هنوز...
پنجره دست بدستان غزلهای ستاره داده است
ای که از آمدنت در دل من نيست قرار
آرزومند توام با هر بار
که نفس ميکشم و سينه برون ميدهمش
اما...
ای که از فاصله ها آمده ای
تا که غم از دل من دور کنی
آشنا سنگ صبور!
من نه آنم که به انديشه فردای اميد
بار خود بسته ای و همراه شدی
در دلم پنجره در پنجره بی فردائی
وسعت درد مرا نيست بجز تنهائی
اهل آبادي عشق!
ای که با شور ترنم پی من با غزل و ستاره ها آمده ای
در دلت چيست بگو؟
پی جا پای تو رديست ز غم
پی فردای تو اما... که گفت:
آن سفر کرده به آرامی و لبخند:
خمــــــوش
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif]زنده یاد حسین پناهی[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]شب در چشمان من است [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]به سیاهی چشمهایم نگاه کن[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]روز در چشمان من است[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]به سفیدی چشمهایم نگاه کن[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]شب و روز در چشمان من است[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]چشم اگر فرو بندم [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت ...
[/FONT]​
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر شیشه عنکبوت درشت شکستگی
تاری تنیده بود
الماس چشمهای تو بر شیشه خط کشید
و آن شیشه در سکوت درختان شکست و ریخت
چشم تو ماند و ماه
وین هر دو دوختند به چشمان من نگاه


نادر نادر پور
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
ميان تاريکي
ترا صدا کردم
سکوت بود و نسيم
که پرده را مي برد
در آسمان ملول
ستاره اي مي سوخت
ستاره اي مي رفت
ستاره اي مي مرد
ترا صدا کردم
ترا صدا کردم
تمام هستي من
چو يک پيالهء شير
ميان دستم بود
نگاه آبي ماه
به شيشه ها مي خورد

ترانه اي غمناک
چو دود بر مي خاست
ز شهر زنجره ها
چون دود مي لغزيد
به روي پنجره ها

تمام شب آنجا
ميان سينهء من
کسي ز نوميدي
نفس نفس مي زد
کسي به پا مي خاست
کسي ترا مي خاست
دو دست سرد او را
دوباره پس مي زد

تمام شب آنجا
ز شاخه هاي سياه
غمي فرو مي ريخت
کسي ز خود مي ماند
کسي ترا مي خواند
هوا چو آواري
به روي او مي ريخت

درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد بي سامان
کجاست خانهء باد؟
کجاست خانهء باد؟
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
در زیر پلک خیس جنگل
در سبزهای سبز جنگل
کوچک
چوپان تنهایی ست
که هر غروب در نی
فریاد جنگلی ها را
سرریز می کند
جنگل صدای گمشدگی ست
جنگل
صمیم وحدت ماست
و چشم های کوچک
باور نمی کند
اینک صدای او
در پیچ و تاب سرد سیاهکل
گل می دهد
در زیر پلک های خیس جنگل
در سبزهای سبز شمالی ام
کوچک
یک نام یا صداست
آواره ی غم نشین
هر عصر می نوازد
آهنگ کهنه را
و با صدای نی لبکش
آنها
برادرانم
گل های هرزه را
با خون پاک خود
تطهیر می کنند


خسرو گلسرخي
 

meh_61

عضو جدید
آسمان آبي تر،
آب، آبي تر.
من در ايوانم، رعنا سر حوض.

رخت مي شويد رعنا.
برگ ها مي ريزد.
مادرم صبحي مي گفت:موسم دلگيري است.
من به او گفتم: زندگاني سيبي است، گاز بايد زد با پوست
زن همسايه در پنجره اس، تور مي بافد، مي خواند.
من « ودا » مي خوانم، گاهي نيز
طرح مي ريزم سنگي، مرغي، ابري.

آفتابي يكدست.
سارها آمده اند.
تازه لادن ها پيدا شده اند.
من اناري را، مي كنم دانه، به دل مي گويم:
خوب بود اين مردم، دانه هاي دلشان پيدا بود
مي پرد در چشمم آب انار: اشك مي ريزم
مادرم مي خندد.
رعنا هم.





سهراب
 

ارش مهرداد

عضو جدید
سـرخ تر ، سـرخ تـر از بابـک باش....

روح بابــک در تـو

در مــن است

مهـراس از خون یارانــت ، زرد مشـــو

پنـجه در خـون زن و بر چهـره بکـش

مثــل بابـک بـاش

نــه

سـرخ تر ، سـرخ تـر از بابـک باش

دشــمن

گـر چـه خـــون می ریـزد

ولـی از جوشـش خـون می ترسـد

مثــل خـون باش

بجــوش

شـهر بایـد یکــسر

بابـکسـتان بگـردد

تا که دشـمن در خـون غـرق شـود

ویـن خـراب آباد

از جغـد شـود پاک و

گلسـتان گردد



ویـرانـگردی ، اسـاس نبـرد است

ویـرانـگردی

نویـد آبـادی

هـر آنچـه ساختنـد

از خشـت خشـت

ویـران باد

شعر از خسرو گلسرخی


درود بر بابک
درود بر گلسرخی
درود بر شما

اگر یک فرد انسان واحد یک بود
ایا باز هم یک با یک برابر بود ؟
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زنده یاد قیصر امین پور

زنده یاد قیصر امین پور

[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]​



[FONT=times new roman,times,serif]حرفهای ما هنوز نا تمام [/FONT]​

[FONT=times new roman,times,serif]تا نگاه می کنی[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]وقت رفتن است...[/FONT]


[FONT=times new roman,times,serif]باز هم همان حکایت همیشگی[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]پیش از آنکه با خبر شوی[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]لحظه‌‌ء عزیمت تو ناگزیر می شود...[/FONT]


[FONT=times new roman,times,serif]آی [/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]ای دریغ و حسرت همیشگی[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]ناگهان[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]چقدر زود [/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]دیر می شود![/FONT]​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شمس الدین عراقی

شمس الدین عراقی

باران پشت شيشه



امشب صداي سكوتِ خانه شكست
آي اشك هاي بي صدا بغض هاي فرو خورده در گلو
امشب شما را چه مي شود ؟!
نكند باز بارش باران ،
ياد آن روز ها به دل آمد
ياد آن روز روز شيدايي ...
خيابان بود و من با اوسرش بر سينه ام در زير باران بود
و عطر بوي باران از شميم مو
نمي دانم كه گيسويش ز باران خيس يا از اشك چشمانم
كنار پنجره خاموش و مغموم
نگاه التماسم جستجوگر شد
نمي دانم تو مي داني هنوزت منتظر تنهاي تنهايم
در آن سو آسمان بر شيشه مي گريد
درين سو اسم زيبايت به انگشتان لرزانم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درون معبد هستي
بشر در گوشه محراب خواهش هاي جان افروز
نشسته در پس خوشه سجاده صد نقش حسرتهاي هستي سوز
به دستش خوشه پر بار تسبيح تمناهاي رنگارنگ
نگاهي مي کند سوي خدا از آرزو لبريز
به زاري از ته دل يک دلم ميخواست ميگويد
شب و روزش دريغ رفته و ايکاش آينده است
من امشب هفت شهر آرزوهايم چراغان است
زمين و آسمانم نورباران است
کبوترهاي رنگين بال خواهش ها
بهشت پر گل انديشه ام را زير پر دارند
صفاي معبد هستي تماشايي است
ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه ميريزد
جهان در خواب
تنها من در اين معبد در اين محراب
دلم ميخواست بند از پاي جانم باز مي کردند
که من تا روي بام ابرها پرواز مي کردم
از آنجا با کمند کهکشان تا آستان عرش مي رفتم
در آن درگاه درد خويش را فرياد ميکردم
که کاخ صد ستون کبريا لرزد
مگر يک شب ازين شبها ي بي فرجام
ز يک فرياد بي هنگام
به روي پرنيان آسمانها خواب در چشم خدا لرزد
دلم ميخواست دنيا رنگ ديگر بود
خدا با بنده هايش مهربان تر بود
ازين بيچاره مردم ياد مي فرمود
دلم ميخواست زنجيري گران از بارگاه خويش مي آويخت
که مظلومان خدا را پاي آن زنجير
ز درد خويشتن آگاه مي کردند
چه شيرين است وقتي بيگناهي داد خود را از خداي خويش مي گيرد
چه شيرين است اما من
دلم ميخواست اهل زور و زر ناگاه
ز هر سو راه مردمرا نمي بستند و زنجير خدا را برنمي چيدند
دلم ميخواست دنيا خانه مهر و محبت بود
دلم ميخواست مردم در همه احوال با هم آشتي بودند
طمع در مال يکديگر نمي بستند
مراد خويش را در نامرادي هاي يکديگر نمي جستند
ازين خون ريختن ها فتنه ها پرهيز مي کردند
چو کفتاران خون آشام کمتر چنگ و دندان تيز مي کردند
چه شيريناست وقتي سينه ها از م هر آکنده است
چه شيرين است وقتي آفتاب دوستي در آسمان دهر تابنده است
چه شيرين است وقتي زندگي خالي ز نيرنگ است
دلم ميخواست دست مرگ را از دامن اميد ما کوتاه مي کردند
در اين دنياي بي آغاز و بي پايان
در اين صحرا که جز گرد و غبار از ما نميماند
خدا زين تلخکامي هاي بي هنگام بس ميکرد
نمي گويم پرستوي زمان را در قفس ميکرد
نمي گويم به هر کس عيش و نوش رايگان مي داد
همين ده روز هستي را امان مي داد
دلش را ناله تلخ سيه روزان تکان ميداد
دام ميخواست عشقم را نمي کشتند
صفاي آرزويم را که چون خورشيد تابان بود ميديدند
چنين از شاخسار هستيم آسان نمي چيدند
گل عشقي چنان شاداب را پرپر نمي کردند
به باد نامرادي ها نمي دادند
به صد ياري نمي خواندند
به صد خواري نمي راندند
چنين تنها به صحراهاي بي پايان اندوهم نمي بردند
دلم ميخواست يک بار دگر او را کنار خويشتن مي ديدم
به ياد اولين ديدار در چشم سياهش خيره مي ماندم
دلم يک بار ديگر همچو ديدار نخستين پيش پايش دست و پا ميزد
شراب اولين لبخند در جام وجودم هاي و هو ميکرد
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو مي کرد
دلم ميخواست دست عشق چون روز نخستين هستي ام را زير و رو ميکرد
دلم ميخواست سقف معبد هستي فرو ميريخت
پليدي ها و زشتي ها به زير خاک ميماندند
بهاري جاودان آغوش وا ميکرد
جهان در موجي از زيبايي و خوبي شنا ميکرد
بهشت عشق مي خنديد
به روي آسمان آبي آرام
پرستو هاي مهر و دوستي پرواز ميکردند
به روي بامها ناقوس آزادي صدا ميکرد
مگو اين ‌آرزو خام است
مگو روح بشر همواره سرگردان و ناکام است
اگر اين کهکشان از هم نمي پاشد
وگر اين آسمان در هم نميريزد
بيا تا ما فلک را سقف بشکافيم و طرحي نو در اندازيم
به شادي گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
کمر هفته شکست
می‌توانم بروم پس فردا
نفسی تازه کنم
می‌توانم راحت
با تکان دادن دستم همه جا پر بزنم
می‌توانم بروم
و به فرمان دلم
سر دیوار تو دستی بزنم برگردم
ای دل ِ خسته، به پیش!
برویم
تا دیاری که در آن "ایست، خبردار"ی نیست
برویم
تا که چشمانم را
در خیابان بچرانم یک شب
مادرم
چای را دم کرده‌ست
و سماور سخن از آمدنم می‌گوید.


عمران صلاحي
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر چه هست ، جز تقديري كه منش مي شناسم ، نيست !
دست هايم را براي دست هاي تو آفريده اند
لبانم را براي يادآوري بوسه ، به وقت ِ آرامش .

هي بانو !
سادگي ، آوازي نيست
كه در ازدحام اين زندگان زمزمه اش كنيم .

 

Similar threads

بالا