بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

alba22

عضو جدید
بعدها

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود ودود

یا خزانی خالی از فریادو شور

مرگ من روزی فراخواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچون روزهای دگر
سایه از امروز ها و دیروز ها

دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمر های سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

خاک میخواند مرا هر دم به خویش
میرسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل بر روی گور غمناکم نهند

میرهم از خویش ومیمانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چو باد بان قایقی
در انتها دورو پنهان می شود
میشتابند ازپی هم بی شکیب

روزها ،هفته ها، ماه ها

چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند به چشم راه ها

لیک پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامنگیر خاک

بی تو ،دور از ضربه های قلب تو

قلب من میپوسد آنجا زیر خاک

بعد ها نام مرا باران و باد
نرم مشوید از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه ها و نام ها...
فروغ فرخزاد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژه‌ات باید سفت

تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت

در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری می‌آشفت

گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت

سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت

اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تنها درخت کوچه ما در ميان شهر
تيري است بي چراغ
اهل محله مردم زحمتکش صبور
از صبح تا غروب
در انتظار نعجزه اي شايد
در کار برق و آب
امضاي اين و آن را طومار مي کنند
شب ها ميان طلمت مطلق سکوت محض
بر خود هجوم دغدغه را تا سرود صبح
هموار ميکنند
گفتم سرود صبح ؟
آري به روي شاخه آن تير بي چراغ
زاغان رهگذر
صبح ملول گمشده در گرد و خاک را
اقرار ميکنند
بابک ميان يک وجب از خاک باغچه
بذري فشانده است
وزحوض نيمه آب
تا کشتزار خويش
نهري کشانده است
وقتي که کام حوض
چون کام مردمان محل خشک مي شود
از زير آفتاب
گلبرگهاي مزرعه سبز خويش را
با قطره هاي گرم عرق آب مي دهد
در آفتاب ظهر که من مي رسم ز راه
طومار تازه اي را همسايه عزيز
با خواهش و تمنا با عجز و التماس
از خانه اي به خانه ديگر
سوقات ميبرد
اين طفل هشت ساله وليکن
کارش خلاف اهل محله است
در آفتاب ظهر که من مي رسم ز راه
با آستين بر زده در پاي کشتزار
بر گونه قطره هاي عرق شهد خوشگوار
از بيخ و بن کشيده علف هاي هرزه را
فرياد مي زند
بابا بيا بيا
گل کرده لوبيا
لبخند کودکانه او درس ميدهد
کاين خاک خارپرور باران نديده را
با آستين بر زده آباد ميکنند
از ريشه مي زنند علف هاي هرزه را
آنگاه
با قطره هاي گرم عرق باغهاي سبز
بنياد ميکنند
 

م.سنام

عضو جدید

باز تكرار مي شوي در من.....

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بازم دلم تو رو مي خواد ، تو بي وفا رو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آخه به يادم مياري گذشته ها رو

چرا با من نموندي ، دل تنگم رو رنجوندي
چرا با من نموندي ، دل تنگمو رنجوندي
[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]انگار دارم خواب مي بينم اون از دستم رفت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دارم با چشمات مي بينم عمرم هدر رفت [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چرا با من نموندي ، دل تنگمو رنجوندي
چرا با من نموندي ، دل تنگمو رنجوندي
[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تو مثل بارون ، من درختم ، اگر نباري من تيره بختم [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تو شبنم پاک ، من يک نهالم ، اگر نباشي رو به زوالم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
چرا با من نموندي ، دل تنگمو رنجوندي
چرا با من نموندي ، دل تنگمو رنجوندي

بازم دلم تو رو مي خواد ، تو بي وفا رو
[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آخه به يادم مياري گذشته ها رو [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چرا با من نموندي ، دل تنگم رو رنجوندي
چرا با من نموندي ، دل تنگمو رنجوندي
[/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بدرود شب دوش که چون ماه برآمد
ناخوانده نگارم ز در حجره درآمد

زیر و زبر از غایت مستی و چو بنشست
مجلس همه از ولوله زیر و زبر آمد

نقلم همه شد شکر و بادام که آن بت
با چشم چو بادام و لب چون شکر آمد

زان قد چو شاخ سمن و روی چو گلبرگ
صد شاخ نشاطم چو درآمد به بر آمد

از خجلت رویش به دهان تیره فروشد
هر ماه که دوش از افق جام برآمد

بودیم به هم درشده با قامت موزون
وان قامت موزون ز قیامت بتر آمد

ما بی‌سر و سامان ز خرابی و زمانه
فریاد همی کرد که شبتان به سر آمد

شب روز شود بعد نسیم سحر و دوش
شد روز دلم شب چو نسیم سحر آمد
 

yekbinam

عضو جدید
کاربر ممتاز
اين شعر آهنگ سامی يوسف هست.به 4 تا زبان خونده.
[FONT=&quot]انگليسي :[/FONT]
[FONT=&quot]O Allah the almighty[/FONT]
[FONT=&quot]خداوند قادرمطلق است[/FONT]
[FONT=&quot]Protect me and guide me[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]خدايا من را راهنمايي کن و[/FONT]
[FONT=&quot]از من محافظت[/FONT]
[FONT=&quot] بفرما[/FONT]
[FONT=&quot]To your love and mercy[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]با[/FONT]
[FONT=&quot] بخشندگي و[/FONT]
[FONT=&quot] عشق خودت[/FONT]
[FONT=&quot]Ya Allah don't deprive me[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]خدايا من را از لطف خودت محروم مکن[/FONT]
[FONT=&quot]From beholding your beauty[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]من را از نگاه زيبايت محروم مکن[/FONT]
[FONT=&quot]O my Lord accept thies please[/FONT]
[FONT=&quot]اي ارباب و والاي من تقاضاي من را بپذير[/FONT]
[FONT=&quot]حسبي ربي جل الله[/FONT]
[FONT=&quot]هر چه خداوند بخواهد همان است[/FONT]
[FONT=&quot]مافي قلبي غير[/FONT][FONT=&quot]الله[/FONT]
[FONT=&quot]در قلب من غير از خدا کس ديگري وجود ندارد[/FONT]
[FONT=&quot]هندي :[/FONT]
[FONT=&quot]Wo tanha kaun hai[/FONT]
[FONT=&quot]چه کسي تنها شخصي است[/FONT]
[FONT=&quot] که هميشه جاي اول را دارد[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]Badshah wo kaun hai[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]چه کسي پادشاه است[/FONT]
[FONT=&quot]Meherba wo kaun hai[/FONT]
[FONT=&quot]چه کسي[/FONT][FONT=&quot]بخشاينده است[/FONT]
[FONT=&quot]Kya unchi shan hai[/FONT]
[FONT=&quot]چه کسي بيشترين شخصي است[/FONT]
[FONT=&quot] که شايان [/FONT][FONT=&quot]ستايش است و خيرخواه مي باشد[/FONT]
[FONT=&quot]Uskey sab nishan hai[/FONT]
[FONT=&quot]و[/FONT][FONT=&quot]هر چه شما در اين دنيا مي بينيد نشانه هايي از اوست[/FONT]
[FONT=&quot]Sab dilon ki jan hai[/FONT]
[FONT=&quot]او عشق تمام [/FONT]
[FONT=&quot]روحهاي جهان مي باشد[/FONT]
[FONT=&quot]تركي[/FONT][FONT=&quot]:[/FONT]
[FONT=&quot]Affeder gunahi[/FONT]
[FONT=&quot]او بخشاينده تمام گناهان است[/FONT]
[FONT=&quot]Alemin padisahi[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]او پادشاه دنيا است[/FONT]
[FONT=&quot]Yureklerin penahi[/FONT]
[FONT=&quot]او پناه تمام قلبها است[/FONT]
[FONT=&quot]Isit Allah derdimi, bu ahlarimi[/FONT]
[FONT=&quot]خداوند تمام غصه ها و آه کشيدن هاي[/FONT][FONT=&quot]من را مي شنود[/FONT]
[FONT=&quot]Rahmeyle, bagisla gunahlarimi[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]و با بخشايندگي تمام گناهانم را مي بخشد[/FONT]
[FONT=&quot]Hayreyle hem aksam hem sabahlarimi[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]و باعث قداست تمام روزها و شبهاي من مي شود[/FONT]
[FONT=&quot]عربي :[/FONT]
[FONT=&quot]يا رب العالمين[/FONT]
[FONT=&quot]اي خداي تمام آدميان[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]صلي على طه الامين[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]بر اهل طه صلوات و امين بفرست[/FONT]
[FONT=&quot]في كل وقت و حين[/FONT]
[FONT=&quot]اکنون و در تمام ساعات[/FONT]
[FONT=&quot]املاء قلبي باليقين[/FONT]
[FONT=&quot]قلب من را سرشار از باور و يقين بگردان[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ثبتني على هذا الدين[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]کاري کن که من تا ابد بر اين دين باقي بمانم[/FONT]
[FONT=&quot]اغفرلي و المسلمين[/FONT]
[FONT=&quot]گناهان من و تمام مسلمانان جهان را ببخش[/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون پرنده اي که سحر
با تکانده حوصله اش
مي پرد ز لانه ي خويش
با نگاه پر عطشي
مي رود برون شاعر
صبحدم ز خانه ي خويش
در رهش ، گذرگاهش
هر جمال و جلوه که نيست
يا که هست ، مي نگرد
آن شکسته پير گدا
و آن دونده آب کدر
وان کبوتري که پرد
در رهش گذرگاهش
هر خروش و ناله که هست
يا که نيست ، مي شنود
ز آن صغير دکه به دست
و آن فقير طاليع بين
و آن سگ سيه که دود
ز آنچه ها که ديد و شنيد
پرتوي عجولانه
در دلش گذارد رنگ
گاه از آنچه مي بيند
چون نگاه دويانه
دور ماند صد فرسنگ
چون عقاب گردون گرد
صيد خود در اوج اثير
جويد و نمي جويد
يا بسان آينه اي
ز آن نقوش زود گذر
گويد و نمي گويد
با تبسمي مغرور
ناگهان به خويش آيد
ز آنچه ديد يا که شنود
در دلش فتد نوري
وين جوانه ي شعر است
نطفه اي غبار آلود
قلب او به جوش آيد
سينه اش کند تنگي
ز آتشي گدازنده
ارغنون روحش را
سخت در خروش آرد
يک نهان نوازنده
زندگي به او داده است
با سپارشي رنگين
پرتوي ز الهامي
شاعر پريشانگرد
راه خانه گيرد پيش
با سريع تر گامي
بايد او کند کاري
کز جرقه اي کم عمر
شعله اي برقصاند
وز نگاه آن شعله
يا کند تني را گرم
يا دلي را بسوزاند
تا قلم به کف گيرد
خورد و خواب و آسايش
مي شود فراموشش
افکند فرشته ي شعر
سايه بر سر چشمش
پرده بر در گوشش
نامه ها سيه گردد
خامه ها فرو خشکد
شمعها فرو ميرد
نقشها برانگيزد
تا خيال رنگيني
نقيش شعر بپذيرد
مي زند بر آن سايه
از ملال يک پاييز
از غروب يک لبخند
انتظار يک مادر
افتخار يک مصلوب
اعتماد يک سوگند
روشنيش مي بخشد
با تبسم اشکي
يا فروغ پيغامي
پرده مي کشد بر آن
از حجاب تشبيهي
يا غبار ايهامي
و آن جرقه ي کم عمر
شعله اي شود رقصان
در خلال بس دفتر
تا که بيندش رخسار ؟
تا چه باشدش مقدار ؟
تا چه آيدش بر سر ؟
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
آن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روی تو سپید
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای هفت سالگی
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست
بعد از تو آن عروسک خاکی
که هیچ چیز نمیگفت هیچ چیز به جز آب آب آب
در آب غرق شد
بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم
و به صدای زنگ که از روی حرف های الفبا بر میخاست
و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی دل بستیم
بعد از تو که جای بازیمان میز بود
از زیر میزها به پشت میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم رنگ ترا باختیم ای هفت سالگی
بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم
بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
و داد کشیدیم
زنده باد
مرده باد
و در هیاهوی میدان برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند دست زدیم
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلبهامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم
بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم
و مرگ زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید
و مرگ آن درخت تناور بود
که زنده های این سوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ میزدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند
صدای باد می آید
صدای باد می آید ای هفت سالگی
بر خاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسیدند
چه قدر باید پرداخت
چه قدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟
ما هر چه را که باید
از دست داده باشیم از دست داده ایم
مابی چراغ به راه افتادیم
و ماه ماه ماده ی مهربان همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
چه قدر باید پرداخت ؟ ...
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس
تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس
خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود
ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد
ای ایت امید به فریاد من برس
از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس
ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
م. امید

م. امید

نمي داني چه شبهايي سحر کردم
بي آنکه يکدم مهربان باشند با هم پلکهاي من
در خلوت خواب گوارايي
و آن گاهگه شبها که خوابم برد
هرگز نشد کايد بسويم هاله اي يا نيمتاجي گل
از روشنا گلگشت رؤيايي
در خوابهاي من
اين آبهاي اهلي وحشت
تا چشم بيند کاروان هول و هذيان ست
اين کيست ؟ گرگي محتضر ، زخميش بر گردن
با زخمه هاي دم به دم کاه نفسهايش
افسانه هاي نوبت خود را
در ساز اين ميرنده تن غمناک مي نالد
وين کيست ؟ گفتاري ز گودال آمده بيرون
سرشار و سير از لاشه ي مدفون
بي اعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاک مي مالد
آنگه دو دست مرده ي پي کرده از آرنج
از روبرو مي آيد و رگباري از سيلي
من مي گريزم سوي درهايي که مي بينم
بازست ، اما پنجه اي خونين که پيدا نيست
از کيست
تا مي رسم در را برويم کيپ مي بندد
آنگاه زالي جغد و جادو مي رسد از راه
قهقاه مي خندد
وان بسته درها را نشانم مي دهد با مهر و موم پنجه ي خونين
سبابه اش جنبان به ترساندن
گويد
بنشين
شطرنج
آنگاه فوجي فيل و برج و اسب مي بينم
تازان به سويم تند چون سيلاتب
من به خيالم مي پرم از خواب
مسکين دلم لرزان چو برگ از باد
يا آتشي پاشيده بر آن آب
خاموشي مرگش پر از فرياد
آنگه تسلي مي دهم خود را که اين خواب و خيالي بود
اما
من گر بيارامم
با انتظار نوشخند صبح فردايي
اين کودک گريان ز هول سهمگين کابوس
تسکين نمي يابد به هيچ آغوش و لالايي
از بارها يک بار
شب بود و تاريکيش
يا روشنايي روز ، يا کي ؟ خوب يادم نيست
اما گمانم روشنيهاي فراواني
در خانه ي همسايه مي ديدم
شايد چراغان بود ، شايد روز
شايد نه اين بود و نه آن ، باري
بر پشت بام خانه مان ، روي گليم تر وتاري
با پيردرختي زرد گون گيسو که بسياري
شکل و شباهت با زنم مي برد ، غرق عرصه ي شطرنج بودم من
جنگي از آن جانانه هاي گرم و جانان بود
انديشه ام هرچند
بيدار بود و مرد ميدان بود
اما
انگار بخت آورده بودم من
زيرا
ندين سوار پر غرور و تيز گامش را
در حمله هاي گسترش پي کرده بودم من
بازي به شيرينآبهايش بود
با اين همه از هول مجهولي
دايم دلم بر خويش مي لرزيد
گويي خيانت مي کند با من يکي از چشمها يا دستهاي من
اما حريفم بيش مي لرزيد
در لحظه هاي آخر بازي
ناگه زنم ، همبازي شطرنج وحشتناک
شطرنج بي پايان و پيروزي
زد زير قهقاهي که پشتم را بهم لرزاند
گويا مراهم پاره اي خنداند
ديدم که شاهي در بساطش نيست
گفتي خواب مي ديدم
او گفت : اين برجها را مات کن
خنديد
يعني چه ؟
من گفتم
او در جوابم خندخندان گفت
ماتم نخواهي کرد ، مي دانم
پوشيده مي خندند با هم پير بر زينان
من سيلهاي اشک و خون بينم
در خنده ي اينان
آنگاه اشارت کرده سوي طوطي زردي
کانسو ترک تکرار مي کرد آنچه او مي گفت
با لهجه ي بيگانه و سردي
ماتم نخواهي کرد ، مي دانم
زنم ناليد
آنگاه اسب مرده اي را از ميان کشته ها برداشت
با آن کنار آسمان ، بين جنوب و شرق
پر هيب هايل لکه ابري را نشانم داد ، گفت
آنجاست
پرسيدم
آنجا چيست ؟
ناليد و دستان را به هم ماليد
من باز پرسيدم
نالان به نفرت گفت
خواهي ديد
ناگاه ديدم
آه گويي قصه مي بينم
ترکيد تندر ، ترق
بين جنوب و شرق
زد آذرخشي برق
اکنون دگر باران جرجر بود
هر چيز و هر جا خيس
هر کس گريزان سوي سقفي ، گيرم از ناکس
يا سوي چتري گيرم از ابليس
من با زنم بر بام خانه ، بر گليم تار
در زير آن باران غافلگير
ماندم
پندارم اشکي نيز افشاندم
بر نطع خون آلود اين ظرنج رؤيايي
و آن بازي جانانه و جدي
در خوشترين اقصاي ژرفايي
وين مهره هاي شکرين ، شيرين و شيرينکار
اين ابر چون آوار ؟
آنجا اجاقي بود روشن مرد
اينجا چراغ افسرد
ديگر کدام از جان گذشته زير اين خونبار
اين هردم افزونبار
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گليم تار ؟
آن گسترشها وان صف آرايي
آن پيلها و اسبها و برج و باروها
افسوس
باران جرجر بود و ضجه ي ناودانها بود
و سقف هايي که فرو مي ريخت
افسوس آن سقف بلند آرزوهاي نجيب ما
و آن باغ بيدار و برومندي که اشجارش
در هر کناري ناگهان مي شد طليب ما
افسوس
انگار درمن گريه مي کرد ابر
من خيس و خواب آلود
بغضم در گلو چتري که دارد مي گشايد چنگ
انگار بر من گريه مي کرد ابر
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچ کس گمان نداشت این
کیمیای عشق را ببین
کیمیای نور را که خاک خسته را
صبح و سبزه می کند
کیمیا و سحر صبح را نگاه کن
جای بذر مرگ و برگ خوانی خزان
کیمیای عشق و صبح
و سبزه آفریده است
خنده های کودکان و باغ مدرسه
کیمیای عشق سرخ را ببین!
هیچ کس گمان نداشت این
 

saloma eng

عضو جدید
سلامت رانمی خواهند پاسخ گفت
که سرها در گریبان است
کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن دیدار یاران را
و اگر دست محبت سوی کس یازی به اکراه آورد دست ازبغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کزگرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم زه چشم دوستان دور یا نزدیک؟!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است!
زمستان است ، زمستان است!

من عاشق این شعر استاد مهدی اخوان ثالث ام
به نطر من ترکیب کلوات و آرایه ها عالیه
 

mohammad m

عضو جدید
نگاهم کن که من محتاج آن چشمان دلتنگم
بگو با من دوباره راز مستی را
که من بی تو به یک دنیا شقایق دل نمی بندم:gol:
 

ormuzd

عضو جدید
روزی گذر کرد پادشهی از گذر گهی
فریاد شوق زه سر هر کوی و بام خواست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
گفتند چه دانیم که چیست
دانیم همین قدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی گوژ پشت و گفت
این آه دل من و اشک دیدهء شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خرد و ملک رهزن است
آن پادشه که مال رعیت خورد گداست
بر قطره قطره سرشک یتیمان نظاره کن
تا بینی روشی گوهر از کجاست

از همه دوستان عزیز بابت غلطهای احتمالی که تو شعر خانم پروین اعتصامی (روحش شاد) نوشتم قبلاً معذرت می خوام. چیکار کنیم دیگه پیریه دیگه! :D اینم از 23 سال پیش یادم بود! هر وقت که بی عدالتی ها و حق و ناحقهایی که بزرگان معاصر ما انجام می دن رو می بینم نا خوداگاه یاد این شعر می افتم!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این چه سوداست کز تو در سر ماست
وین چه غوغاست کز تو در بر ماست

از تو در ما فتاده شور و شری
این همه شور و شر نه در خور ماست

تا تو کردی به سوی ما نظری
ملک هر دو جهان مسخر ماست

پاکباز آمدیم از دو جهان
کاتشت در میان جوهر ماست

آتشی کز تو در نهاد دل است
تا ابد رهنمای و رهبر ماست

دیده‌ای کو که روی تو بیند
دیده تیره است و یار در بر ماست

ما درین ره حجاب خویشتنیم
ورنه روی تو در برابر ماست

تا که عطار عاشق غم توست
دل اصحاب ذوق غمخور ماست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
فلک را جور بی‌اندازه گشت‌ست
جهان را رسم و آیین تازه گشت‌ست
هزار امروز هم آواز زاغ است
گل از بی‌رونقی‌ها خار باغ است
نه خندان غنچه نه سرو از غم آزاد
نه گل خرم نه بلبل خاطرش شاد
غم دیرینه گر در سینه داری
چه غم گر باده دیرینه داری
دو چیز انده برد از خاطر تنگ
نی خوش نغمه و مرغ خوش آهنگ
فلک را عادت دیرینه این است
که با آزادگان دائم به کین است
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خوشا فصل بهار و رودکارون
افق از پرتو خورشید،گلگون
ز عکس نخلها بر صفحه‌یآب
نمایان صدهزاران نخل وارون
دمنده کشتی کلگای زیبا
به دریا چون موتور بر روی هامون
قطار نخلها از هر دوساحل
نمایان گشته با ترتیب موزون
چو دو لشکر که بندد خط زنجیر
به قصد دشمن از بهرشبیخون
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در کلاس روزگار
درسهای گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن
در کنار این معلمان و درسها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه ها تمام عمر
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست :
مرگ
و آنچه را که درس می دهد
زندگی است ...

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ما گدایان خیل سلطانیم
شهربند هوای جانانیم

بنده را نام خویشتن نبود
هر چه ما را لقب دهند آنیم

گر برانند و گر ببخشایند
ره به جای دگر نمی‌دانیم

چون دلارام می‌زند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم

دوستان در هوای صحبت یار
زر فشانند و ما سر افشانیم

مر خداوند عقل و دانش را
عیب ما گو مکن که نادانیم

هر گلی نو که در جهان آید
ما به عشقش هزاردستانیم

تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم

تو به سیمای شخص می‌نگری
ما در آثار صنع حیرانیم

هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم

سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم

ترک جان عزیز بتوان گفت
ترک یار عزیز نتوانیم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چشمان باز به فردای روشنت

لا لای خاطره ها خواب می کند

ای شمع شام شکاف ای زلال نور

ننگر به پیش که بی تاب می کند

جانم برای تو فردا بسوز پیش!

با یاد رفته غمت آب می کند

دنیای دیگر فردا هنوز هست

خندان به شب لب مهتاب می کند

قدری بخند ٬ببخشا به شام نور

تصویر توست که شب قاب می کند

سروی! خمیده چرا؟! استوار باش

باران وجود تو سیراب می کند

گویم ز اشک حذر کن ! بگو به چشم

چون دوره ای است که ایجاب می کند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب عبور شما را شهاب لازم نیست
که با حضور شما آفتاب لازم نیست
در این چمن که ز گلهای برگزیده پر است
برای چیدن گل ، انتخاب لازم نیست
خیال دار تو را خصم از چه می بافد ؟
گلوی شوق که باشد طناب لازم نیست
ز بس که گریه نگردم غرور بغض شکست
برای غسل دل مرده آب لازم نیست
کجاست جای تو ؟ - از آفتاب می پرسم -
سوال روشن ما را جواب لازم نیست
ز پشت پنجره بر خیز تا به کوچه رویم
برای دیدن تصویر ، قاب لازم نیست
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جاده ي قلب مرا رهگذري نيست كه نيست
جز غبار غم و اندوه در آن همسفري نيست كه نيست

آن چنان خيمه زده بر دل من سايه ي درد
كه در او از مه شادي اثري نيست كه نيست

شايد اين قسمت من بود كه بي كس باشم
كه به جز سايه مرا با خبري نيست كه نيست

اين دل خسته زماني پر پروازي داشت
حال از جور زمان بال و پري نيست كه نيست

بس كه تنهايم و يار دگر نيست مرا
بعد مرگ دل من چشم تري نيست كه نيست

شب تاريك ، شده حاكم چشم و دل من
با من شب زده حتي سحري نيست كه نيست

كامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان
كه به شيريني مرگم شكري نيست كه نيست ....
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه‌های جدایی
خداحافظ ای شعر شب‌های روشن

خداحافظ ای شعر شب‌های روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه

خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی‌مانی ای مانده بی من
تو را می‌سپارم به د‌ل‌های خسته

تو را می‌سپارم به مینای مهتاب
تو را می‌سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می‌سپارم به رویای فردا

به شب می‌سپارم تو را تا نسوزد
به دل می‌سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد

خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه‌سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي آنکه در نگاهت حجمي زنور داري
کي از مسير کوچه قصد عبور داري؟

چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابي
اي آنکه در حجابت درياي نور داري

من غرق در گناهم، کي مي کني نگاهم؟
برعکس چشمهايم چشمي صبور داري

از پرده ها برون شد، سوز نهاني ما
کوک است ساز دلها، کي ميل شور داري؟

در خواب ديده بودم، يک شب فروغ رويت
کي در سراي چشمم، قصد ظهور داري؟


 

shimikarbordi

عضو جدید
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟؟؟
شعر را گویی نفس در سینه پنهان است
شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد
آسمان در چهار دیوار ملال خویش زندانی است
روی این مرداب یک جنبنده پیدا نیست!
آفتاب از اینهمه دلمردگی ها رویگردان است
ای قناری های شیرین کار،
آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار،
ای خروشان موجهای مست،
آفتاب قصه هاتان گرم،
چشمه آوازتان تا جاودان جوشان
شعر من می میرد و هنگام مرگش نیست،
زیستن را در چنین آلودگی ها زاد و برگش نیست
در کجای این ملال آباد
من سرودم را کنم فریاد؟؟؟
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟؟؟:cry:
فریدون مشیری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ز تو با تو راز گویم به زبان بی‌زبانی
به تو از تو راه جویم به نشان بی‌نشانی
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چه شوی ز دیده پنهان که چو روز می‌نماید
رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلی
تو چه آیتی شریفی که منزه از بیانی
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده
ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی
[/FONT]​
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شنیدم كه چون قویِ زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رَود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
كه خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی بر آنند كه این مرغ شیدا
كجا عاشقی كرد آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
كز مرغ غافل شود صبح بمیرد
من این نكته گیرم كه باور نكردم
ندیدم كه قویی به صحرا بمیرد
چو روزی به آغوش دریا بر آمد
شبی هم به آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش باز كن
كه می خواهد این قوی زیبا بمیرد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز


با تو این تن شکسته داره کم کم جون میگیره
آخرین ذرات موندن توی رگهام نمی میره

باتو انگار تو بهشتم با تو پر سعادتم من
دیگه از مرگ نمی ترسم عاشق شهامتم من

اگه رو حصیر بشینم اگه هیچ نداشته باشم
با تو من مالک دنیام با تو در نهایتم من

باتو انگار تو بهشتم با تو پر سعادتم من
دیگه از مرگ نمی ترسم عاشق شهامتم من

باتو شاه ماهی دریام بی تو مرگ موج تو ساحل
باتو شکل یک حماسه بی تو یک کلام باطل

بی تو من هیچی نمیخوام از این عمری که دو روزه
نرو تا غم واسه قلبم پیرهن عزا بدوزه

باتو انگار تو بهشتم با تو پر سعادتم من
دیگه از مرگ نمی ترسم عاشق شهامتم من
 
برای تو می نویسم ..تو که از بودنم رنج می بری..تو که از نبودنم خرسندی
تو که با چشم های من بیگانه ای..تو که از زخمی نگاه من گریزانی :(

به خود گفتم که پایان امید اینجاست..که در بیراهه ی غم ها دلم تنهاست
که هرجا می روم فردا برایم واژه ای سوزان و بی معناست...

سکوتم جلوه ی غم نیست ..و یا از درد و ماتم نیست..
شدم تکرار عادت ها ..درونم شوق بودن نیست
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا