zhilamo
عضو جدید
نمیدونم چرا وقتی دلتنگ میشم دوست دارم بنویسم ...
نمیدونم شاید احساس میکنم با درده دل کردن بی ارزش میشم یا اینکه نمیخوام اونکس رو ناراحت کنم . نمیدونم ....
اگه مینویسم ....
خالی میشم ، البته من این عادت رو خیلی وقته دارم . اگه کامپیوترم هم پیشم نباشه بازم در هنگامه دل تنگیم مینویسم ولی با این تفاوت که
این بار روی کاغذ مینویسم و کسی هم نیست بخوندش راستش من اینا رو نمینوسم که خواننده وبلاگم بخونه مینویسم خالی شم ....
من واسه دل خودم مینویسم... واسه این که اینجوری بی انکه کسی رو ناراحت کنم خالی میشم
یه چند مدتی میشه که به شدت احساس میکنم من اینجا اضافه ام، شاید احساس میکنم تو کل دنیا یه وجب خاک که بتونه من رو تو خودش جا بده
وجود نداره...
من چه سودی واسه این دنیا دارم.اصلا دنیا رو ولش، بودن من واسه کی مهمه؟؟!!!
باور کنید انقدر دل تنگم که حتی دیگه نمیخواهم بنویسم ...نمیخواهم نفس بکشم ... نمی خواهم باشم .... نمی خواهم ...
من همیشه یه پروژه داشتم که همیشه نیمه کاره بوده ، فکر نکنم که هیچ وقت هم به اتمام برسه « جرئتش رو نداریم » ولی کاش میرسید .
کاش میشد ... کاش میشد... نمیدونم
« جاده سردشت »
کاش میشد سفر کرد. در غروبی سرد و خشک زمستان !! سفر کرد . آیا واقعا درست است که زمستان رو برای سفر انتخاب کرد ؟؟
سفر رو به افقی که پایانش ناکجا باشد و سفر به دنیای که سیاه وسفید تو چشم ما جلوه کنه ، ولی با همه بی رنگیش در باطنش رنگی باشه.
نه مثل دنیای رنگییه ما که در باطن .... دنیایی که در بازارهای آن جان و روح آدمی مثل .... معامله نشه. دنیایی که خون جای آب از
چشمه هاش جاری نباشد . دنیایی که عشق آدمی بازیچه نباشد....
دنیایی که توش خیانت معنا نداشته باشه...
ولی این دنیا که من و توی نوعی دنبالش میگردیم وجود خارجی ندارد . چون ان دنیای خیالیه ما دنیا همین پر از ... است.
ما بخشی از خداییم ، البته این دست خودمان است که خود را جزو خدای نیکی بدانیم یا خدای پلیدی ها...
کاش همه ی آزاد اندیشانی که میخواهند خود را از دست خدای پلیدیها برهانند به ما ملحق میشدند مایی که ادعا میکنیم جزو خدای نیکی ها هستیم.
مایی که باید دست در دست هم نهیم تا خدای نیکی ها رو آن گونه که هست نشان دهیم و دنیایی که خود خواهانشیم را درست کنیم ...خدایی که
قرار است در آخر دنیا بر خدای پلیدی ها پیروز شود .
ولی چه سود .... منی که دارم اینا رو مینویسم از آخر داستان هم خوب خبر دارم پس نمیخواهم نا امیدتان کنم ولی این دنیا .....این زندگی .....
این ... همه و همه ارزانیه خودتان باد ، در این دنیا زندگی حسی بیش نیست ،حسی جز حب ذات یا ... والا اونایی که فهمش رو دارم حتی برای
یک لمحه هم خود را اسیر این دنیا نمیکردند...
نمیدانم چه میدانم که انسان بودن و ماندن چه دشوار است . چه رنجی میکشد آن کس که انسان است و از این احساس شرمسار است . من
خوشباور ساده در این دنیای بی سامان که عصا ار کور میدزدند محبت جستجو کردم ....
نمیدونم شاید احساس میکنم با درده دل کردن بی ارزش میشم یا اینکه نمیخوام اونکس رو ناراحت کنم . نمیدونم ....
اگه مینویسم ....
خالی میشم ، البته من این عادت رو خیلی وقته دارم . اگه کامپیوترم هم پیشم نباشه بازم در هنگامه دل تنگیم مینویسم ولی با این تفاوت که
این بار روی کاغذ مینویسم و کسی هم نیست بخوندش راستش من اینا رو نمینوسم که خواننده وبلاگم بخونه مینویسم خالی شم ....
من واسه دل خودم مینویسم... واسه این که اینجوری بی انکه کسی رو ناراحت کنم خالی میشم
یه چند مدتی میشه که به شدت احساس میکنم من اینجا اضافه ام، شاید احساس میکنم تو کل دنیا یه وجب خاک که بتونه من رو تو خودش جا بده
وجود نداره...
من چه سودی واسه این دنیا دارم.اصلا دنیا رو ولش، بودن من واسه کی مهمه؟؟!!!
باور کنید انقدر دل تنگم که حتی دیگه نمیخواهم بنویسم ...نمیخواهم نفس بکشم ... نمی خواهم باشم .... نمی خواهم ...
من همیشه یه پروژه داشتم که همیشه نیمه کاره بوده ، فکر نکنم که هیچ وقت هم به اتمام برسه « جرئتش رو نداریم » ولی کاش میرسید .
کاش میشد ... کاش میشد... نمیدونم
« جاده سردشت »
کاش میشد سفر کرد. در غروبی سرد و خشک زمستان !! سفر کرد . آیا واقعا درست است که زمستان رو برای سفر انتخاب کرد ؟؟
سفر رو به افقی که پایانش ناکجا باشد و سفر به دنیای که سیاه وسفید تو چشم ما جلوه کنه ، ولی با همه بی رنگیش در باطنش رنگی باشه.
نه مثل دنیای رنگییه ما که در باطن .... دنیایی که در بازارهای آن جان و روح آدمی مثل .... معامله نشه. دنیایی که خون جای آب از
چشمه هاش جاری نباشد . دنیایی که عشق آدمی بازیچه نباشد....
دنیایی که توش خیانت معنا نداشته باشه...
ولی این دنیا که من و توی نوعی دنبالش میگردیم وجود خارجی ندارد . چون ان دنیای خیالیه ما دنیا همین پر از ... است.
ما بخشی از خداییم ، البته این دست خودمان است که خود را جزو خدای نیکی بدانیم یا خدای پلیدی ها...
کاش همه ی آزاد اندیشانی که میخواهند خود را از دست خدای پلیدیها برهانند به ما ملحق میشدند مایی که ادعا میکنیم جزو خدای نیکی ها هستیم.
مایی که باید دست در دست هم نهیم تا خدای نیکی ها رو آن گونه که هست نشان دهیم و دنیایی که خود خواهانشیم را درست کنیم ...خدایی که
قرار است در آخر دنیا بر خدای پلیدی ها پیروز شود .
ولی چه سود .... منی که دارم اینا رو مینویسم از آخر داستان هم خوب خبر دارم پس نمیخواهم نا امیدتان کنم ولی این دنیا .....این زندگی .....
این ... همه و همه ارزانیه خودتان باد ، در این دنیا زندگی حسی بیش نیست ،حسی جز حب ذات یا ... والا اونایی که فهمش رو دارم حتی برای
یک لمحه هم خود را اسیر این دنیا نمیکردند...
نمیدانم چه میدانم که انسان بودن و ماندن چه دشوار است . چه رنجی میکشد آن کس که انسان است و از این احساس شرمسار است . من
خوشباور ساده در این دنیای بی سامان که عصا ار کور میدزدند محبت جستجو کردم ....