spow
اخراجی موقت
http://tanzbazar.blogspot.com/2009/08/blog-post_1874.html داستان خواندنی و کوتاه کشيش جوان و مرد کشاورز
يک کشيش جوان که از او دعوت شده بود به عنوان سخنران مهمان در يک کليسا در روستايي به ايراد خطابه پردازد، راهي طولاني را از منزلش تا آن کليسا پيمود.
او در راه گرفتار طوفان و کولاک شد، اما خوشبختانه چون خيلي زود حرکت کرده بود، عليرغم وجود طوفان و بارش شديد برف به موقع به آنجا رسيد.
وقتي وارد کليسا شد فقط يک مرد روستايي در آنجا نشسته بود، کشيش قدري منتظر شد تا شايد افراد ديگري نيز به کليسا بيايند، پس از گذشت زمان و نيامدن کس ديگري، او به آن پيرمرد روستايي نزديک شد و گفت: فقط شما تشريف آورده ايد، به نظر شما من بايد چکار کنم؟
پيرمرد لبخندي زد و گفت: من فقط يک کشاورز هستم و چيز زيادي نمي دانم، اما اين را مي دانم که اگر فقط يک اسب هم در اصطبل داشته باشم، بايد به آن غذا و خوراک بدهم.
کشيش جواب داد: بله بله، حرف شما درست است! لذا به جايگاه رفت و مراسم را شروع کرد، و آن را خيلي جدي گرفت. سخنانش بسيار هيجان انگيز و گرم شد. وقتي به قسمت پاياني سخنراني رسيد و به ساعتش نگاه کرد ديد يک ساعت و نيم از زماني که سخنراني را شروع کرده است، مي گذرد.
در پايان از جايگاه پايين آمد و دوباره سراغ پيرمرد رفت و پرسيد: خوب، چطور بود؟
پيرمرد لحظاتي فکر کرد و گفت: من يک کشاورز هستم و چيز زيادي نمي دانم، اما اين را مي دانم که اگر فقط يک اسب در اصطبل داشته باشم، همه بارها را روي دوش او نمي گذارم.
يک کشيش جوان که از او دعوت شده بود به عنوان سخنران مهمان در يک کليسا در روستايي به ايراد خطابه پردازد، راهي طولاني را از منزلش تا آن کليسا پيمود.
او در راه گرفتار طوفان و کولاک شد، اما خوشبختانه چون خيلي زود حرکت کرده بود، عليرغم وجود طوفان و بارش شديد برف به موقع به آنجا رسيد.
وقتي وارد کليسا شد فقط يک مرد روستايي در آنجا نشسته بود، کشيش قدري منتظر شد تا شايد افراد ديگري نيز به کليسا بيايند، پس از گذشت زمان و نيامدن کس ديگري، او به آن پيرمرد روستايي نزديک شد و گفت: فقط شما تشريف آورده ايد، به نظر شما من بايد چکار کنم؟
پيرمرد لبخندي زد و گفت: من فقط يک کشاورز هستم و چيز زيادي نمي دانم، اما اين را مي دانم که اگر فقط يک اسب هم در اصطبل داشته باشم، بايد به آن غذا و خوراک بدهم.
کشيش جواب داد: بله بله، حرف شما درست است! لذا به جايگاه رفت و مراسم را شروع کرد، و آن را خيلي جدي گرفت. سخنانش بسيار هيجان انگيز و گرم شد. وقتي به قسمت پاياني سخنراني رسيد و به ساعتش نگاه کرد ديد يک ساعت و نيم از زماني که سخنراني را شروع کرده است، مي گذرد.
در پايان از جايگاه پايين آمد و دوباره سراغ پيرمرد رفت و پرسيد: خوب، چطور بود؟
پيرمرد لحظاتي فکر کرد و گفت: من يک کشاورز هستم و چيز زيادي نمي دانم، اما اين را مي دانم که اگر فقط يک اسب در اصطبل داشته باشم، همه بارها را روي دوش او نمي گذارم.