داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

spow

اخراجی موقت
http://tanzbazar.blogspot.com/2009/08/blog-post_1874.html داستان خواندنی و کوتاه کشيش جوان و مرد کشاورز



يک کشيش جوان که از او دعوت شده بود به عنوان سخنران مهمان در يک کليسا در روستايي به ايراد خطابه پردازد، راهي طولاني را از منزلش تا آن کليسا پيمود.
او در راه گرفتار طوفان و کولاک شد، اما خوشبختانه چون خيلي زود حرکت کرده بود، عليرغم وجود طوفان و بارش شديد برف به موقع به آنجا رسيد.
وقتي وارد کليسا شد فقط يک مرد روستايي در آنجا نشسته بود، کشيش قدري منتظر شد تا شايد افراد ديگري نيز به کليسا بيايند، پس از گذشت زمان و نيامدن کس ديگري، او به آن پيرمرد روستايي نزديک شد و گفت: فقط شما تشريف آورده ايد، به نظر شما من بايد چکار کنم؟
پيرمرد لبخندي زد و گفت: من فقط يک کشاورز هستم و چيز زيادي نمي دانم، اما اين را مي دانم که اگر فقط يک اسب هم در اصطبل داشته باشم، بايد به آن غذا و خوراک بدهم.
کشيش جواب داد: بله بله، حرف شما درست است! لذا به جايگاه رفت و مراسم را شروع کرد، و آن را خيلي جدي گرفت. سخنانش بسيار هيجان انگيز و گرم شد. وقتي به قسمت پاياني سخنراني رسيد و به ساعتش نگاه کرد ديد يک ساعت و نيم از زماني که سخنراني را شروع کرده است، مي گذرد.
در پايان از جايگاه پايين آمد و دوباره سراغ پيرمرد رفت و پرسيد: خوب، چطور بود؟
پيرمرد لحظاتي فکر کرد و گفت: من يک کشاورز هستم و چيز زيادي نمي دانم، اما اين را مي دانم که اگر فقط يک اسب در اصطبل داشته باشم، همه بارها را روي دوش او نمي گذارم.
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی چاق بود. پای تخته که می رفت، کلاس پر می شد از نجوا. تخته را که پاک می کرد، بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.
آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود. یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.» و شلیک خنده کلاس را پرکرد.
معلم برگشت. چشمانش پر از اشک بود. آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.
لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او راهیچ کس پر نکرد...
 

mohadese_69

عضو جدید
اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
زود قضاوت نکنید
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر که کنار پنجره شسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن! درختها حرکت می کنند"
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن! دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند!"

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند.

باران شروع شد. چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن! باران می بارد،‌ آب روی من چکید."

زوج جوان دیگر طاق نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟"

مرد مسن گفت: "ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم... امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند."
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
مي گويند "مريلين مونرو" يک وقتي نامه اي نوشت به "آلبرت اينشتین" که فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنيم، بچه هايمان با زيبايي من و هوش و نبوغ تو، چه محشري مي شوند!
آقاي اينشتین هم نوشت؛ ممنون از اين همه لطف و دست و دلبازي خانم. واقعا هم که چه غوغايي مي شود!ولي اين يک روي سکه است. فکر اين را هم بکنيد که اگر قضيه بر عکس بشود، چه رسوايي بزرگي بپا مي شود!
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیر!
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.
 

spow

اخراجی موقت
افتادی هرچی داستان من قبلا گذاشتمو داری کپی میکنی که
دهه
چند صفحه قبل همشون هست
ای بابا
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
افتادی هرچی داستان من قبلا گذاشتمو داری کپی میکنی که
دهه
چند صفحه قبل همشون هست
ای بابا
تکرار گاهی اوقات قشنگه .......ولی نمیدونستم تو هم گذاشتی شرمنده .......این تشکر نوش جونت
 

ZafMaR

عضو جدید
روزی شیوانا در مدرسه درس اراده و نیت را می گفت. ناگهان یکی از شاگردان مدرسه که بسیار ذوق زده شده بود از جا برخاست و گفت: من می خواهم ده روز دیگر در کنار باغ مدرسه یک کلبه برای خودم بسازم. من تمام تلاش خودم را به خرج خواهم داد و اگر حرف شما درباره نیروی اراده درست باشد باید تا ده روز دیگر کلبه من آماده شود!
همان شب شاگرد ذوق زده کارش را شروع کرد. با زحمت فراوان زمین را تمیز و صاف کرد و روز بعد به تنهایی شروع به کندن پایه های کلبه نمود. هیچ یک از شاگردان و اعضای مدرسه به او کمک نمی کردند و او مجبور بود به تنهایی کار کند. روزها سپری می شد و کار او به کندی پیش می رفت. روزهای اول چند نفر از شاگردان به تماشای او می نشستند. اما کم کم همه چیز به حال عادی بازگشت و تقریباً هر کس سر کار خود رفت و آن شاگرد مجبور شد به تنهایی همه کارها را انجام دهد.
یک هفته که گذشت از شدت خستگی مریض شد و به بستر افتاد و روز دهم وقتی در سر کلاس ظاهر شد با افسردگی خطاب به شیوانا گفت: نمی دانم چرا با وجودی که تمام عزمم را جزم کردم ولی جواب نگرفتم!! اشکال کارم کجا بود!؟
شیوانا تبسمی کرد و خطاب به پسر آشپز مدرسه کرد و گفت: تو آرزویی بکن!
پسر آشپز چشمانش را بست و گفت: اراده می کنم تا ده روز دیگر در گوشه باغ یک اتاق خلوت برای همه بسازم تا هر کس دلش گرفت و جای خلوت و امنی برای مراقبه و مطالعه نیاز داشت به آن جا برود! این اتاق می تواند برای مسافران و رهگذران آینده هم یک محل سکونت موقتی باشد!
همان روز پسر آشپز به سراغ کار نیمه تمام شاگرد قبلی رفت. اما این بار او تنها نبود و تمام اهالی مدرسه برای کمک به او بسیج شده بودند. حتی خود شیوانا هم به او کمک می کرد. کمتر از یک هفته بعد کلبه به زیباترین شکل خود آماده شد.
روز بعد شیوانا همه را دور خود جمع کرد و با اشاره به کلبه گفت: شاگرد اول موفق نشد خواسته اش را در زمان مقرر محقق سازد. چرا که نیت اولش ساختن کلبه ای برای خودش و به نفع خودش بود! اما نفر دوم به طور واضح و روشن اظهار داشت که این کلبه را به نفع بقیه می سازد و دیگران نیز از این کلبه نفع خواهند برد. هرگز فراموش نکنیم که در هنگام آرزو کردن سهم و منفعت دیگران را هم در نظر بگیریم. چون اگر دیگران نباشند خیلی از آرزوها جامه عمل نخواهد پوشید!
 

ZafMaR

عضو جدید
چوپانی بود که در نزدیکی ده، گوسفندان را به چرا می برد.
مردم ده، همه گوسفندانشان را به او سپرده بودند و او هر روز مشغول مراقبت از آنان بود.
چوپان،‌ هر روز که گرسنه میشد، گوسفندی را میکشت. کباب میکرد و خود و بستگانش با آن سیر میشدند.
سپس فریاد میزد: گرگ. گرگ. ای مردم. گرگ...
مردم ده سرآسیمه میرسیدند و میدیدند که مانند همیشه، کمی دیر شده و گرگ گوسفندی را خورده است.
مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین و خونخوارترینها.
چوپان به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد.
هنوز چند روزی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند گوسفندی خورده شده است.
یکی از مردم، به بقیه گفت:
ببینید. ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است. هنوز خرده هایی از گوشت سرخ شده گوسفندانمان باقی است.
بقیه مردم که تازه متوجه شدند چوپان، دروغگوست، فریاد برآوردند: دزد. دزد. دزد را بگیرید...
ناگهان چهره مهربان و دلسوخته چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چوب چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم او را همراهی میکردند.
برخی مردم زخمی شدند. برخی دیگر گریختند.
از آن شب، پدرها و مادرها برای بچه ها، در داستانهای خود شرح میدادند که:

عزیزان. دروغگویی همیشه هم بی نتیجه نیست. دروغگوها میتوانند از راستگویان هم سبقت بگیرند. خصوصاً وقتی پیشاپیش، چوب، گوسفندها و سگهای نگهبانتان را به آنها سپرده باشید.
 

khanom-mohandes

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
معجزه ی روبان آبى



آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود: "من آدم تاثیرگذارى هستم"

سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت. آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در
بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.

یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد.
و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید.

مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رئیسش که به بدرفتارى با کارمندان زیردستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او رابه خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند.
رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند.
رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رئیسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:
لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
مدیر جوان به رئیسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد ...

آن شب، رئیس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله‌اش نشست و به او گفت:
امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من در دفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد. می‌توانى تصور کنی؟ او
فکر می‌کند که من یک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود: "من آدم تاثیرگذارى هستم"

سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم.
هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم.
مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم. امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى. تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم ...
آن گاه روبان آبى را به پسرش داد. پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت:
پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید!
من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است! پدرش با تعجب و پریشانی زیاد از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد ...

صبح روز بعد که رئیس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند.
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى شغلى کمک کرد ...
یکى از آن‌ها پسر رئیسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند. و به علاوه، بچه‌هاى کلاس، درس با ارزشى آموختند که :
"انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواند تاثیرگذار باشد"
با توجه به نتیجه ای که از این داستان می گیریم کلید این تاثیر گذاری در اینست که باید به شخص مورد نظر بها داد و به شیوه ای صحیح حس اعتماد به نفس را در او تقویت کرد. چراکه دیگران از روی بصیرت از ما جدا هستند و از تجرد روح، و خلق و خوی مستقل برخوردارند. پس بهتر اینست، بگونه ای عمل کنیم و نشان دهیم که بدون هیچگونه انتظار و یا احساس وابستگی به شکلی صحیح و واقعی دوستشان داریم و در نتیجه با این روش "استقلال ذاتی" را که همانا هدیه ی راستین خدا به همه ی بندگان است را به او یادآور شویم.

چقدر خوب است که در گیرودار فراز و نشیب ها، شادی ها و سختی های زندگی حواسمان باشد که آدم هایی هستند که بیشترین تاثیر را در زندگی بر روی ما گذاشته اند و شاید زمان از دست برود اگر دیر روبان آبی را تقدیمشان کنیم. همین امروز می توانید اینکار را انجام بدهید و از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنید.
 

ZafMaR

عضو جدید
هيزم شکن پيري از سختي روزگار و کهولت ،پشتش خميده شده بود ،مشغول جمع کردن هيزم از جنگل بود.

دست آخر آنقدر خسته و نا اميد شد که دسته هيزم را به زمين گذاشت و

فرياد زد:"ديگر تحمل اين زندگي را ندارم ،کاش همين الان مرگ به سراغم مي آمد ومرا با خود مي برد."

همين که اين حرف از دهانش خارج شد ،مرگ به صورت يک اسکلت وحشتناک ظاهر شد

و به او گفت:"چه مي خواهي اي انسان فاني ؟ شنيدم مرا صدا کردي."

هيزم شکن پير جواب داد:"ببخشيد قربان ،ممکن است کمک کنيد تا من اين دسته ي هيزم را روي شانه ام بگذارم."

گاهي ما از اينکه آرزوهايمان بر آورده شوند سخت پشيمان خواهيم شد
 

ZafMaR

عضو جدید
مسافری با یک الاغ ، یک خروس و در دست داشتن چراغ روغنی مسافرت می کرد . شبی او در جنگل سکونت کرد . چراغ روغنی را روشن کرد , اما ناگهان باد تندی آمد و چراغ را خاموش کرد . در تاریکی حیوانات وحشی خروس را خوردند و الاغ نیز گم شد . مسافر بیچاره مانده بود و نمی دانست باید چکار کند . صبح روز بعد ، وی به دهکده ای رسید . روستاییان به وی گفتند که دیشب راهزنان در جنگل بودند ، اگر چراغ روغنی خاموش نمی شد ، راهزنان وی را می یافتند . اگر خروس توسط حیوانات خورده نمی شد ، بانگ خروس توجه راهزنان را جلب می کرد و ، اگر الاغ گم نمی شد ، صدایش پناهگاه مرد را مشخص می کند . مسافر بعد از شنیدن این خبر خود را خوشبخت ترین فرد دنیا دانست .
 

spow

اخراجی موقت
من نگاهي را مي‌مانم
که در اندوه غبار آئينه‌ها
خاطرات خستهء خود را مي‌جويد
اما نمي‌يابد.
 

spow

اخراجی موقت

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]اینگونه زندگی كنید:

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]شاد امّا دلسوز،[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]ساده امّا زیبا،[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]مصمم امّا بی خیال،[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]متواضع امّا سربلند،[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]مهربان امّا جدّی،[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]سبز امّا بی ریا،[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]عاشق امّا عاقل...[/FONT]
[/FONT]
 

spow

اخراجی موقت

خداحافظ

رفتى
بدون ِ خداحافظى
اما دلم نشكست!
چون می‌دانستم
«دلى از سنگ ببايد به سر ِ راه ِ فراق»

رفتى
و حسرت ِ آن نيم نگاه ِ آخر بر دلم ماند
اما دلم نشكست!
چون می‌دانستم
«روى ار به روى ما نكنى حكم از آن تُست»

رفتى
و سراغم را هم نگرفتى!
اما دلم نشكست!
چون می‌دانستم
«نه عجب كه خوبرویان بكنند بى‌وفایی»

می‌دانی از چه دلم شكست؟
از اين‌كه وقتى مي‌رفتى باران می‌بارید!

با خودم گفته بودم كه بعد از رفتنت
بدون آنكه ببينى
بدون ِ آنكه كسى ببيند
خاك ِ راهت را سرمه‌ی چشمانم كنم
اما اشك ِ آسمان رد ِ پایت را شست و رفت!

با خودم گفته بودم كه بعد از رفتنت
بوی بودنت را در آغوش مي‌گيرم
باران آن را هم شست و رفت

حالا من مانده‌ام و
کاسه‌ی آبى كه آورده بودم پشت ِ پایت بريزم!
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
يك شركت بزرگ قصد استخدام تنها يك نفر را داشت. بدين منظور آزموني برگزار كرد كه تنها يك پرسش داشت. پرسش اين بود :

شما در يك شب طوفاني سرد در حال رانندگي از خياباني هستيد. از جلوي يك ايستگاه اتوبوس در حال عبور كردن هستيد. سه نفر داخل ايستگاه منتظر اتوبوس هستند.

يك پيرزن كه در حال مرگ است. يك پزشك كه قبلاً جان شما را نجات داده است. يك خانم/آقا كه در روياهايتان خيال ازدواج با او را داريد. شما مي‌توانيد تنها يكي از اين سه نفر را براي سوار نمودن بر گزينيد. كداميك را انتخاب خواهيد كرد؟ دليل خود را بطور كامل شرح دهيد :

پيش از اينكه ادامه حكايت را بخوانيد شما نيز كمي فكر كنيد ....

...........

..........

........

.......

......

.....

.....

...

..

.

قاعدتاً اين آزمون نمي‌تواند نوعي تست شخصيت باشد زيرا هر پاسخي دليل خاص خودش را دارد.
پيرزن در حال مرگ است، شما بايد ابتدا او را نجات دهيد. هر چند او خيلي پير است و به هر حال خواهد مرد.
شما بايد پزشك را سوار كنيد. زيرا قبلاً او جان شما را نجات داده و اين فرصتي است كه مي‌توانيد جبران كنيد. اما شايد هم بتوانيد بعداً جبران كنيد.
شما بايد شخص مورد علاقه‌تان را سوار كنيد زيرا اگر اين فرصت را از دست دهيد ممكن است هرگز قادر نباشيد مثل او را پيدا كنيد.

از دويست نفري كه در اين آزمون شركت كردند، تنها شخصي كه استخدام شد دليلي براي پاسخ خود نداد. او نوشته بود :
سوئيچ ماشين را به پزشك مي‌دهم تا پيرزن را به بيمارستان برساند و خودم به همراه همسر روياهايم متحمل طوفان شده و منتظر اتوبوس مي‌مانيم.

پاسخي زيبا و سرشار از متانتي كه ارائه شد گوياي بهترين پاسخ است و مسلما همه مي‌پذيرند كه پاسخ فوق بهترين پاسخ است، اما هيچكس در ابتدا به اين پاسخ فكر نمي‌كند. چرا؟

زيرا ما هرگز نمي‌خواهيم داشته‌ها و مزيت‌هاي خودمان را (ماشين) (قدرت) (موقعيت) از دست بدهيم. اگر قادر باشيم خودخواهي‌ها، محدوديت ها و مزيت‌هاي خود را از خود دور كرده يا ببخشيم گاهي اوقات مي‌توانيم چيزهاي بهتري بدست بياوريم.

تحليل فوق را مي‌توانيم در يك چارچوب علمي‌تر نيز شرح دهيم: در انواع رويكردهاي تفكر، يكي از انواع تفكر خلاق، تفكر جانبي است كه در مقابل تفكر عمودي يا سنتي قرار مي‌گيرد.

در تفكر سنتي، فرد عمدتاً از منطق، در چارچوب مفروضات و محدوديت‌هاي محيطي خود، استفاده مي‌كند و قادر نمي‌گردد از زواياي ديگر محيط و اوضاع اطراف خود را تحليل كند.

تفكر جانبي سعي مي‌كند به افراد ياد دهد كه در تفكر و حل مسائل، سنت شكني كرده، مفروضات و محدوديت ها را كنار گذاشته، و از زواياي ديگري و با ابزاري به غير از منطق عددي و حسابي به مسائل نگاه كنند.

در تحليل فوق اشاره شد اگر قادر باشيم مزيت‌هاي خود را ببخشيم مي‌توانيم چيزهاي بهتري بدست بياوريم.

شايد خيلي از پاسخ‌دهندگان به اين پرسش، قلباً رضايت داشته باشند كه ماشين خود را ببخشند تا همسر روياهاي خود را به دست آورند. بنابراين چه چيزي باعث مي‌شود نتوانند آن پاسخ خاص را ارائه كنند.

دليل آن اين است كه به صورت جانبي تفكر نمي‌كنند. يعني محدوديت ها و مفروضات معمول را كنار نمي‌گذارند. اكثريت شركت‌كنندگان خود را در اين چارچوب مي‌بينند كه بايد يك نفر را سوار كنند و از اين زاويه كه مي‌توانند خود راننده نبوده و بيرون ماشين باشند، درباره پاسخ فكر نكرده‌اند.

 

mahtab.sh

عضو جدید
کاربر ممتاز

شاه عباس از وزیر خود پرسید: "امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟"
وزیر گفت: "الحمدا... به گونه ای است که تمام پینه دوزان توانستند به زیارت کعبه روند!"
شاه عباس گفت: "نادان! اگر اوضاع مالی مردم خوب بود می بایست کفاشان به مکه می رفتند نه پینه دوزان، چون مردم نمی توانند کفش بخرند ناچار به تعمیرش می پردازند، بررسی کن و علت آن را پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم."

 

معمار67سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
هديه ي تولد


كلاغ، بال زنان پر عقابي را كه به منقار داشت
جلوي چشم مترسك تكان داد.
روي سر اوايستاد. پر را گوشه ي كلاه او فرو كرد.
بال ها را باز كرد. جستي زد و
آمد روي دست مترسك:تولدت مبارك.
مترسك با خوشحالي فرياد زد:واي خداي من،ممنونم كه به ياد من بودي.
كلاغ سر پايين انداخت:از هديه ايي كه برات آوردم،خوشت مي آد؟
مترسك لبخند زد:اين اولين و بهترين هديه اييه كه گرفتم.
و به كلاغ ها نگاه كرد كه مشغول غارت محصول ذرت بودند.
نيش خند زد و گفت:خوب،البته خيلي هم ترسناك تر شدم.
هر دو خنديدند..
صداي شليك چند گلوله به هوا بلند شد.
صداي بال زدن، غار غار كلاغ ها و سكوت.......
مترسك، چند پر سياه راديد كه رقصان از جلوي چشمش
گذشتند و روي زمين افتادند.
خواست تكاني بخورد.
كشاورز پاي او را محكم تر از آن چه فكر مي كرد در زمين فرو كرده بود.....!!!!


نويسنده:سهيل ميرزايي
 

spow

اخراجی موقت
يک روز زني با لباسهاي کهنه و مندرس و نگاهي مغموم. وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست تا کمي خواربار به او بدهد. به نرمي گفت که شوهرش بيمار است و نمي تواند کار کند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.
صاحب مغازه با بي اعتنائي نيم نگاهي اندااخت و محلش نگذاشت و با حالت بدي سعي کرد او را بيرون کند.
زن نيازمند درحالي که اصرار ميکرد گفت:
آقا ... شما را به خدا قسم ميدهم به محض اينکه بتوانم پولتان را مي آورم.
صاحب مغازه گفت که نسيه نمي دهد.
مشتري ديگري که کنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را مي شنيد به مغازه دار گفت: ببين اين خانم چه ميخواهد ... خريد اين خانم با من.
خوارو بار فروش گفت : لازم نيست ... خودم مي دهم ... ليست خريدت کو؟
زن گفت : اينجاست ...
صاحب مغازه گفت : ليست ات را بگذار روي ترازو ... به اندازه وزنش هرچه خواستي ببر...!
زن با خجالت يک لحظه مکث کرد از کيفش تکه کاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي کفه ترازو گذاشت ...
همه با تعجب ديدند که کفه ترازو پائين رفت ...
خواربار فروش باورش نمي شد ...
مشتري از سر رضايت خنديد ...
مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در کفه ديگر ترازو کرد ... کفه ترازو برابر نشد ... آن قدر چيز گذاشت تا بالاخره کفه ها برابر شدند ...
در اين وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوري تکه کاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است ...
کاغذ ليست خريد نبود ... دعاي زن بود که نوشته بود :
" اي خداي عزيزم ... تو از نياز من باخبري ... خودت آن را برآورده کن "
فقط اوست که مي‌داند وزن دعاي پاک و خالص چقدر است .
دعا بهترين هديه رايگاني است که مي‌توان به هر کسي داد و پاداش بسيار برد
 

179

عضو جدید
کاربر ممتاز
درد دل دختر ترشیده با مادرش در رختخواب

درد دل دختر ترشیده با مادرش در رختخواب

درد دل دختر ترشیده با مادرش در رختخواب


دختری با مادرش در رختخواب
درددل می کرد با چشمی پر آب
گفت:مادر حالم اصلا خوب نیست
زندگی از بهر من مطلوب نیست
گو چه خاکی را بریزم بر سرم؟
روی دستت باد کردم مادرم!
سن من از بیست وشش افزون شد
دل میان سینه غرق خون شد
هیچ کس مجنون این لیلا نشد
شوهری از بهر من پیدا نشد
غم میان سینه شد انباشته
بوی ترشی خانه را برداشته!
مادرش چون حرف دختش را شنفت
خنده بر لب آمدش آهسته گفت:
دخترم بخت تو هم وا می شود
غنچه ی عشقت شکوفا می شود
غصه ها را از وجودت دور کن
این همه شوهر یکی را تور کن!
گفت دختر مادر محبوب من!
ای رفیق مهربان و خوب من!
گفته ام با دوستانم بارها
من بدم می آید از این کارها
در خیابان یا میان کوچه ها
سر به زیر و با وقارم هر کجا
کی نگاهی می کنم بر یک پسر
مغز یابو خورده ام یا مغز خر!؟
غیر از آن روزی که گشتم همسفر
با سعیدویاسر وایضا صفر
با سه تاشان رفته بودم سینما
بگذریم از مابقی ماجرا!
یک سری هم صحبت صادق شدم
او خرم کرد آخرش عاشق شدم
یک دو ماهی یار من بود و پرید
قلب من از عشق او خیری ندید
مصطفای حاج علی اصغر شله
یک زمانی عاشق من شد،بله
بعد جعفر یار من عباس بود
البته وسواسی وحساس بود
بعد ازآن وسواسی پر ادعا
شد رفیقم خان داداش المیرا
بعد او هم عاشق مانی شدم
بعد مانی عاشق هانی شدم
بعدهانی عاشق نادر شدم
بعد نادر عاشق ناصر شدم
مادرش آمد میان حرف او
گفت: ساکت شو دگر ای فتنه جو!
گرچه من هم در زمان دختری
روز و شب بودم به فکر شوهری
لیک جز آن که تو را باشد پدر
دل نمی دادم به هرکس اینقدر
خاک عالم بر سرت ،خیلی بدی
واقعا که پوز مادر را زدی.......
 

spow

اخراجی موقت
يك زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود ، تصميم گرفت براي گذراندن وقت كتابي خريداري كند. او يك بسته بيسكويت نيز خريد.
او بر روي يك صندلي دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن كتاب كرد.
در كنار او يك بسته بيسكويت بود و در كنارش مردي نشسته بود و داشت روزنامه مي خواند.
وقتي كه او نخستين بيسكويت را به دهان گذاشت ، متوجه شد كه مرد هم يك بيسكويت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
پيش خود فكر كرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شايد اشتباه كرده باشد.»

ولي اين ماجرا تكرار شد. هر بار كه او يك بيسكويت برمي داشت ، آن مرد هم همين كار را مي كرد. اين كار او را حسابي عصباني كرده بود ولي نمي خواست واكنش نشان دهد.
وقتي كه تنها يك بيسكويت باقي مانده بود ، پيش خود فكر كرد:
«حالا ببينم اين مرد بي ادب چه كار خواهد كرد؟»
مرد آخرين بيسكويت را نصف كرد و نصفش را خورد.
اين ديگه خيلي پررويي مي خواست!
او حسابي عصباني شده بود.
در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام كرد كه زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن كتابش را بست ، چيزهايش را جمع و جور كرد و با نگاه تندي كه به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتي داخل هواپيما روي صندلي اش نشست ، دستش را داخل ساكش كرد تا عينكش را داخل ساكش قرار دهد و ناگهان با كمال تعجب ديد كه جعبه بيسكويتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده!
خيلي شرمنده شد!!
از خودش
بدش آمد . . .
يادش رفته بود كه
بيسكويتي كه خريده بود را داخل ساكش گذاشته بود.
آن مرد بيسكويتهايش را با او تقسيم كرده بود ، بدون آنكه عصباني و برآشفته شده باشد
 

Eng.probe

عضو جدید
کاربر ممتاز
مطالبی طنز در مورد خانمها و آقایون (تجزيه و تحليل شيميايي زن )

مطالبی طنز در مورد خانمها و آقایون (تجزيه و تحليل شيميايي زن )

تجزیه و تحلیل شیمیایی زن
عنصر: زن علامت: Wo کاشف: آدم ابولبشر جرم اتمی: به طور متوسط 53،6 کیلوگرم، اما از 40 تا 200 کیلوگرم متغیر است فراوانی: به میزان زیاد در شهرها پراکنده اند


خصوصیات فیزیکی:

سطح خارجی آن معمولاً پوشیده از رنگ، سرخاب و سفیداب است.
بدون هیچ دلیل مشخصی جوش می آورد یا یخ می زند.
با انجام عملیات خاص بر روی آن ذوب می شود.
اگر نادرست استفاده شود تلخ و جگرسوز می شود.
به صورت های مختلف از آهن خالص گرفته تا سنگ معمولی یافت می شود.

خصوصیات شیمیایی:

کشش و گرایش بسیار زیادی به طلا، نقره، و سنگ های قیمتی دارد.
اجسام و اشیاء قیمتی و گرانبها را به خود جذب می کند.
بدون هیچ دلیل مشخص و بدون هشدار قبلی، ناگهان منفجر می شود.
در مایعات نامحلول است اما با اشباع شدن در الکل، فعالیت آن به طرز شگرفی افزایش پیدا می کند.
یکی از قوی ترین عوامل کاهنده پول مردان به شما می رود.

استفاده های عمومی:

کاملاً تزئینی، به ویژه در ماشین های اسپرت.
مفید برای تمدد اعصاب و ایجاد آرامش
وسیله شستشو بسیار مؤثر و قوی

آزمایشات:

نوع خالص آن اگر به صورت طبیعی مشاهده شود، قرمز می شود.
وقتی در کنار نمونه برتر خود قرار می گیرد، به رنگ سبز درمی آید.

خطرات:

بسیار خطرناک، مگر در دست شخص وارد و باتجربه
داشتن بیش از یکی آن غیرقانونی است، اما می توان چند نوع از آنها را در جاهای مختلف برای خود نگهداری کرد تا زمانیکه این موجودات با هم برخوردی نداشته و از وجود هم بی خبر باشند.

قانون خانه
1. همیشه زن قانون می سازد الف) این قوانین بدون آگاهی و خبر قبلی، تغییر می کنند. ب) هیچ مردی قادر نیست همه ی این قوانین را بداند. و تقریباً همه ی زن ها با این علم به دنیا می آیند. ج) اگر زن شک کند که مرد چیزی از این قوانین را میداند، احتمالاً تعدادی یا تمام این قوانین را سریعاً تغییر میدهد. 2. زن هیچگاه اشتباه نمی کند الف) اگر زنی اشتباه کند، فقط به خاطر سوء تفاهمی است که نتیجه مستقیم حرف یا عمل مرد است. ب) اگر مورد الف اتفاق بیفتد، مرد باید سریعاً به خاطر به وجود آوردن این سوء تفاهم عذرخواهی کند. 3. زن در هر زمان می تواند نظر خود را تغییر دهد الف) مرد هیچ زمان نمی تواند نظر خود را تغییر دهد مگر با گرفتن رضایتنامه کتبی از زن. 4. زن حق دارد هر زمان که خواست عصبانی یا ناراحت شود الف) مرد باید همیشه آرامش خود را حفظ کند، مگر اینکه زن از او بخواهد عصبانی یا ناراحت شود. ب) زن نباید تحت هیچ شرایطی اجازه دهد مرد بفهمد زن می خواهد او ناراحت یا عصبانی باشد یا خیر. 5. هرگونه تلاش از سوی مرد برای تغییر دادن این قوانین منجر به آسیب های جدی جسمانی می شود.


کامپیوترها زن هستند به 5 دلیل
1. هیچکس جز خالقشان از منطق درونشان سر در نمی آورد. 2. حتی کوچکترین اشتباه شما را هم در حافظه ی خود ذخیره می کند تا در آینده از آن استفاده کند. 3. فقط خودشان زبان خودشان را می فهمند. 4. پیغام "دستور یا کد فایل اشتباه است" به همان اندازه "اگر نمی دونی چرا از دستت عصبانیم، پس بهت نمی گم!" اطلاعات به ما می دهد. 5. اگر پایبند یکی از آنها شوی باید هرچه پول دارید برای آنها لوازم جانبی بخرید.


کامپیوترها مرد هستند به 3 دلیل
1. برای جلب توجهشان، باید کلید روشنشان را بزنید. 2. بااینکه کارشان حل کردن مشکلات است، بیشتر وقتها خودشان مشکل اصلی می شوند. 3. به محض پایبند شدن به یکی از آنها ، متوجه می شوی که اگر کمی صبر می کردی یکی بهترش گیرتان می آمد.

برطرف کردن استرس با رژیم غذایی
رژیم غذایی زیر به شما کمک می کند تا با استرس ها و تنش هایی که در طول روز برایتان به وجود می آید، بهتر کنار بیایید. به دقت از دستورالعمل ها پیروی کنید
صبحانه نصف گریپ فروت
یک برش نان تست
60 میلی لیتر شیر بدون چربی و رقیق
چاشت عصر
بقیه بیسکویت های داخل جعبه
بستنی شکلاتی
یک لیوان آجیل

چاشت آخر شب
کیک خامه ای به همراه چای
ناهار سینه مرغ آب پز و بدون چربی
یک فنجان اسفناج بخارپز
یک فنجان چای گیاهی
یک تکه بیسکویت شکلاتی

شام
دو قرص نان با پنیر
یک تکه بزرگ پیتزا سوسیس
4 قوطی آبجو
3 شکلات اسنیکر یا مارس


نکات مهم:
1. اگر چیزی بخورید که موقع خوردن آن کسی شما را نبیند، هیچ کالری ندارد. 2. اگر همراه با شکلات مارستان، نوشابه رژیمی بخورید، کالری های شکلات به خاطر رژیمی بودن نوشابه از بین می رود. 3. وقتی همراه کسی غذا می خورید، اگر کمتر از آنها بخورید، کالری غذایتان به حساب نمی آید.
4. کالری غذاهایی که به قصد دارو یا درمان پزشکی خورده شوند، به حساب نمی آید. (مثل هات چاکلت، برندی و...)
5. اگر باعث شوید بقیه آدم های دور و برتان چاق شوند، شما لاغر به نظر خواهید آمد. 6. غذاهایی که موقع تماشای فیلم یا در سینما خورده می شوند (مثل میلک شیک، پاپ کرن، اسنیکر و کارس) به خاطر اینکه جزء برنامه تفریحی بوده اند نه جزء سوخت مورد نیاز بدنتان، هیچ کالری اضافی ندارند. 7. بیسکویت های خرد شده هیچ کالری اضافی ندارند چون موقع شکستن و خرد کردن آنها انرژی مصرف کرده اید. 8. موقع غذا درست کردن و آشپزی، موادغذایی که به قاشق ها و چاقوها چسبیده است فاقد کالری هستند (مثل مربای روی چاقو موقع درست کردن ساندویچ، و کرم روی قاشق موقع درست گردن بستنی مغزگردویی) 9. غذاهای همرنگ، میزان کالری یکسانی دارند (مثل اسفناج و بستنی پسته ای، قارچ و شکلت سفید
سمیناری مخصوص کارمندان مرد شرکت


کارکنان زن شرکت، دوره های آموزشی زیر را برای کارکنان مرد در نظر گرفته اند.

شایان ذکر است که نام برخی از دروس تغییر یافته است.

شرکت در حداقل 10 مورد از این دوره ها الزامی است.


حماقت هنگام مبارزه
شما هم می توانید کارهای خانه را انجام دهید!
یاد بگیرید چه وقت دهانتان را بسته نگاه دارید
روش های پر کردن فریزر
ما برای عید لباس نو می خواهیم-پول بدید!
درک واکنش خانم ها وقتی ساعت 4 صبح به خانه می آیید
تکنیک ها فوق العاده برای شستشوی لباس
نحوه مراقبت از فرزندان
با آشپزی زندگی جدیدی را آغاز کنید
چطور وقتی اشتباه کرده اید، احمقانه رفتار نکنید
طریقه صحیح حرف زدن
درک ناتوانی های مالی خود
شما—جنس ضعیف تر
دلایل گل هدیه دادن
چطور بعد از *** بیدار بمانیم
چرا درست نیست همه جا آروق بزنیم
روش بردن زباله ها دم در
بدون *** هم خوابتان می برد—امتحان کنید
دوش گرفتن صبح ها قبل از رفتن سر کار
روش گذاشتن درب توالت بعد از استفاده از آن
تعطیلات آخر هفته و ورزش معنایشان یکسان نیست
به من مهلت بدهید—وقتی می دانید بهانه هایتان کارایی ندارد
چطور بدون اینکه گم شوید با همسرتان به خرید بروید
ریموت کنترل—غلبه بر وابستگیتان
عشق—تفکرات دیگر کنار ***
مادر زن—آنها هم آدمند
چطور بچه تر از فرزندانتان رفتار نکنید
شما هم می توانید از مقررات راهنمایی رانندگی پیروی کنید
چطور دور رفیق هایتان خط قرمز بکشید
عوض کردن مداوم لباس زیر—واقعاً به نفعتان است!
مردی وقتی که داشت کنار ساحلی در شمال قدم می زد، یک بطری پیدا کرد. نگاهی به اطرافش کرد و وقتی مطمئن شد کسی آنجا نیست، در بطری را باز کرد. ناگهان غولی (مثل غول چراغ جادو) بیرون آمد و از مرد برای آزاد کردن او تشکر کرد.

غول بطری به مرد گفت: "به خاطر لطفی که در حقم کردی، من یک آرزویت را برآورده می کنم، اما فقط یک آرزو!"


مرد چند دقیقه فکر کرد و بعد گفت، "من همیشه دوست داشتم به هاوایی سفر کنم، اما از آنجا که از سوار شدن به هواپیما وحشت دارم و در کشتی هم دریازده می شوم تا به حال موفق نشده ام. به همین خاطر آرزو می کنم یک جاده از همین جا به هاوایی ساخته شود."


غول چند لحظه فکر کرد و بعد گفت، "نه، فکر نمی کنم بتوانم این کار را انجام دهم. این کار زحمت زیاد دارد، اتوبان سازی، آنهم روی اقیانوس می دانی چقدر زحمت دارد؟ میدانی چقدر آسفالت لازم است؟ نه این آرزوی خیلی بزرگی بود."


مرد چند لحظه فکر کرد و به غول گفت، "من یک آرزوی دیگر هم دارم. آن هم این است که بتوانم احساسات زن ها را بفهمم. اینکه چه چیز باعث خندیدن آنها می شود، چه چیز باعث می شود گریه کنند، اینکه چرا اینقدر دمدمی مزاج هستند و کنار آمدن با آنها اینقدر سخت است."


غول بطری کمی با خودش فکر کرد و گفت، "ببینم، اتوبان دو لاینه بسه یا چهار لاینه باشه؟

----------

روزی عاقلی پیش مردی آمد و گفت، " من یک خبر خوب برایت دارم و یک خبر بد."


مرد گفت، "خوب اول خبر خوب را بده."


عاقل گفت، "دو عضو به تو داده شده. یکی از آنها مغز است که به تو امکان می دهد به وسیله آن چیزهای جدید خلق کنی، مشکلات را حل کنی، و با همسرت گفتگوهایی هوشمندانه داشته باشی. عضو دیگر آلت تناسلی توست که احساس لذت بسیار عمیق فیزیکی به تو می دهد و از طریق آن می توانی از نوع خودت به وجود آوری و نسلت را ادامه دهی. همسرت از اینکه تو چنین عضوی برای تولید فرزند داری خیلی خوشحال خواهد شد."


مرد که خیلی هیجان زده شده بود، با شادی گفت، "اینها هدیه های بسیار ارزنده ای بودند، بعد از چنین خبر خوشی، چه خبر بدی می خواهی به من بدهید؟"


عاقل نگاهی به مرد انداخت و با حالت تاسف به او گفت، "تو هیچوقت قادر نخواهی بود، از این دو هدیه در یک زمان استفاده کنی!!"


توصیه هایی به خانمها در مورد مردها

هیچوقت کار خانه انجام ندهید.
هیچ مردی به خاطر تمیز و مرتب بودن خانه با همسرش *** نمی کند.
تا دهانش را باز کند بدانید که دروغ می گوید.
اگر مردی را دوست دارید، او را آزاد کنید. اگر به سویتان برگشت یعنی ساندویچش را فراموش کرده است.
اگر دوست پسرتان بگذارد و برود چه میکنید؟ معلومه در را محکم پشت سرش می بندید.
اگر ناخن های پایش را روی کف اتاق نشیمن می گیرد، شما موهای زیربغلتان را روی مجله ماشینش بتراشید.
اگر به شما می گوید که برای دیدن بقیه دنیا از شما جدا می شود، برایش یک نقشه جهان بخرید.
یادتان باشد، اگر خودتان همیشه جلوش کوتاه نیایید و تعظیم نکنید، او مثل پادری با شما رفتار نمی کند.
مفهوم مرد مجرد: مردی که فرصت بدبخت کردن چند زن را از دست داده است.
درست است که عشق کور است. اما ازدواج واقعاً چشم ها را باز می کند.
نصیحتی برای عروس ها: دسته گلتان را سفت بچسبید و داماد را بیندازید دور!
مردها مثل ماشین های قدیمی می مانند—قبل از راه افتادن و عمل کردن باید کلی با آنها ور بروید.
واژه های زیادی برای توصیف مردها وجود دارد: قوی، مهربان، دوست داشتنی و...با اینکه هیچکدام صحیح نیستند اما می توانید هنوز از آنها استفاده کنید.
اگر به دنبال مرد متعهد هستید، بیمارستان های روانی را بگردید.
یک قدم برایشان بردارید، و او آن را هزار قدم خواهد دید.
مشکل اصلی زن ها، مشکلشان با مردها است.
هیچوقت عشق در نگاه اول را باور نکنید—یک بار دیگر هم نگاه کنید.
اگر بدانند که وقتی حلقه شان را دست نمی کنند چه عذابی را به زن ها وارد میکنند، مطمئناً باز هم توجهی نمی کنند
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
يك زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود ، تصميم گرفت براي گذراندن وقت كتابي خريداري كند. او يك بسته بيسكويت نيز خريد.
او بر روي يك صندلي دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن كتاب كرد.
در كنار او يك بسته بيسكويت بود و در كنارش مردي نشسته بود و داشت روزنامه مي خواند.
وقتي كه او نخستين بيسكويت را به دهان گذاشت ، متوجه شد كه مرد هم يك بيسكويت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
پيش خود فكر كرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شايد اشتباه كرده باشد.»

ولي اين ماجرا تكرار شد. هر بار كه او يك بيسكويت برمي داشت ، آن مرد هم همين كار را مي كرد. اين كار او را حسابي عصباني كرده بود ولي نمي خواست واكنش نشان دهد.
وقتي كه تنها يك بيسكويت باقي مانده بود ، پيش خود فكر كرد:
«حالا ببينم اين مرد بي ادب چه كار خواهد كرد؟»
مرد آخرين بيسكويت را نصف كرد و نصفش را خورد.
اين ديگه خيلي پررويي مي خواست!
او حسابي عصباني شده بود.
در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام كرد كه زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن كتابش را بست ، چيزهايش را جمع و جور كرد و با نگاه تندي كه به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتي داخل هواپيما روي صندلي اش نشست ، دستش را داخل ساكش كرد تا عينكش را داخل ساكش قرار دهد و ناگهان با كمال تعجب ديد كه جعبه بيسكويتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده!
خيلي شرمنده شد!!
از خودش
بدش آمد . . .
يادش رفته بود كه
بيسكويتي كه خريده بود را داخل ساكش گذاشته بود.
آن مرد بيسكويتهايش را با او تقسيم كرده بود ، بدون آنكه عصباني و برآشفته شده باشد

شنیده بودم....خیلی قشنگه

اصلا" کلهم اجمعین مرام و معرفت از ما مردها میباره!!!!
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نیمه شب طلبه جوانی به نام محمد باقردر اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باش.


دختر گفت : شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق نشست و محمد به مطالعه خود ادامه داد. از آن طرف چون این دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند .


صبح که دختر از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و .... محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه ؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... لذا علت را پرسید طلبه گفت : هنگامی که آن دختر وارد حجله من شد با خودنمایی وافسونگریهای پی در پی خود می کوشید تا توجه مرا به سوی خویش معطوف سازد. نفس اماره نیز مرا مدام وسوسه می نمود اما هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان خود را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدار اشاره نمود . نفس اماره یکی از عواملی است که انسان را به ارتکاب گناه وسوسه می کند .


قران کریم می فرماید : نفس اماره به سوی بدیها امر می کند مگر در مواردی که پروردگار رحم کند ( سوره یوسف آیه 53) انسانهایی که در چنین مواردی به خدا پناه می برند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفظ می کند و به جایگاه ارزشمندی می رساند .
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد. از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت، خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد.
ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند. در حال مستاصل شد.... از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت: اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم.
قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت. گفت: اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي... نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم...
قدري پايين تر آمد. وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت: اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟ آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دهم.
وقتي كمي پايين تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟ ما از هول خودمان يك غلطي كرديم غلط زيادي كه جريمه ندارد.
كتاب كوچه
احمد شاملو
 

spow

اخراجی موقت
اونور که قفلیدند
بزاریمش اینجا
حالشو ببرید


سلام مهربانم،
چوب خط روز هاي بي تو بودن که پر شد، نامه اي برايت نوشتم،
نامه اي براي تو و براي اين عکس ميان قاب و براي اين تپش کهنه در سينه.


نامه ام را ميسپارم به دست باد .ببرد آنسوي تمام اين ديوار ها ،اين جاده ها ،اين روز ها ...اصلاً ببرد ،آن سوي تمام نمي دانم هايي که دستانم را و دستانت را از هم جدا کرده اند... باد مي داند،خوب مي داند،يادت نيست مگر؟ خودش بود که آن روز لحظه اي قبل از غروب, باد بادکم را از بندش رها کرد و به دست آشفته موهايت سپرد.


حالا که گفتم يادم آمد،بايد روي پاکت بنويسم :

''برسد به دست دختري که باد موهايش را شانه ميزند.''

آخر خانه ات را که نميدانم،روزي در پي بادبادکي دوان بودم که تلاقي نگاهت راه بر پاهاي برهنه ام بست. اصلا مينويسم: ''برسد به دست همان نگاه''...همان نگاهي که آيينه اميدم بود و نويد فردا هايي روشن، فردا يي که تلاقي آرزو هايمان بود،و کور سوي فانوسي در مسير اين راه تاريک . فردا ... فردا... فردايي که هنوز در راه است!


امّا نه،اين دو خط نامه که جاي اين حرف ها نيست، همين لبخند پشت قاب عکس هم با من قهر ميکند،اگر دوباره قصه دلتنگي از نو تازه کنم.بگذار اصلاً از ميهمانيم بگويم: جاي تو خالي ،چند وقت پيش بود که تکرار اين روز هاي بي خاطره را جشن گرفتم؛ مهماني که نبود, من بودم و قاب عکس تو... سفره اي چيدم در خور مهمان.شمع بود و گل سرخ بود و دو خط دست نوشته.

شرمنده مهمانم،که شادي سر سفره ام کم آمد. برکت خدا به سفره تو! اين گناه عاشقيت ما بود که قهر خدا در پي داشت و قحطي نعمت. چه بگويم؟ شاد باد روزگار تو که همين خشکيده لبخند گوشه لبانت, سهم سفره خالي ماست از اين سال هاي بي برکت...


جده ام ميگفت:در پس سال هاي خشکسالي،روزي عاقبت, چنان باراني باريدن گيرد، که ديگر حتي نقشي از نشانه ها بر ديوار آجري کوچه باقي نماند . خدايش بيامرزد.ديوار کوچه خاطره ها را که نمي دانم ،اما حياط خلوت خانه ام همان شب خواب باران ديد. باران که چکه چکه بر سقف سفالي خانه مي باريد.دلم به حال کبوتر هاي زير شيرواني سوخت،کز کرده بودند کنار هم...سردشان بود.

اما مهربان من
فانوس تنهاييم ديگر کورسوي اميدي ندارد نامه ام را به باد ميسپارم ودرگوشش نجوا ميکنم:...
بده به اشناي نديده ام برسان به غايبي که هميشه وجودش را با عشق حس کرده ام اما ...
دستانم درتنهايي پيچيد ناتوانتر از هميشه

فرداي آن شب بود که چوب خط روز هاي بي تو بودن به سر آمد،نامه اي برايت نوشتم.
''ميسپارمش به دست باد''
 

spow

اخراجی موقت
آنجا می نشست و بی آنکه تکانی بخورد به جمعیت خیره میشد. بچه ها که از آنجا رد می شدند گاهی خوراکی و یا چیز هایی که در دستر شان بود به طرفش پرتاب می کردند. اما جایی که او نشسته بود طوری بود که به سادگی نمی شد از لای میله ها ی آهنی او را هدف قرار داد.

پسر بچه ای پوست موزی به طرفش انداخت. وقتی او تکانی نخورد، پسر به مادرش گفت: « مامان ٬ مامان اون مجسمه است واقعی نیست.»
مادرش گفت: « نه . واقعیه . تو چشاش هنوز آثار زندگی هست.»
پسر پرسید:«پس چرا پلک نمی زنه؟»
مادرش جواب داد:«لابد از تکرار زندگی پشت این میله ها خسته شده.»
پسر گفت:«اون که همش نشسته . کاری که نمی کنه . چطور می تونه خسته بشه؟»

مردی از بالای میله ها ته مانده سیب ش را به طرف او پرتاب کرد . خورد توی پیشانی اش. جیغ کشید از جا پرید . رفت جای دیگری نشست . مردم خندیدند . مرد هم که گویا از کاری که کرده بود احساس غرور می کرد، دنبال چیز دیگری گشت تا با پرتاب آن بطرف او مردم را دوباره بخنداند.

او باز آرام نشست و به آنها خیره شد. با خودش فکر می کرد « دلقلک های بی شعور از جان من چه می خواهند. این آدم ها حتی شادی کردن شان هم از راه آزار دادن دیگران است..»

دلش از تنهایی خودش در آن قفس سخت گرفته بود . یادش آمد روزگاری در دل جنگل با همسرش «اورا باتو» از شاخه ای به شاخه ی دیگر جست می زدند و از میو ها ی جنگلی می خوردند . به هم عشق می ورزیدند و مفهوم واقعی آزادی را در دل آزادی حس نمی کردند.
یادش آمد روزی که اورا به دام انداختند، اوراباتوی عزیزش در حالیکه اشک می ریخت، فریاد زنان فرار کرد و در لابلای شاخه درختان جنگل ناپدید شد.

یادش آمد اوراباتو را چقدر دوست می داشت . عاشقانه پستان هایش را می مکید. لب هایش را می بوسید و در کنار او دنیایی شیرین داشت.

یادش آمد آن روز های اوایل زندانی اش چقدر نگران اوراباتو بود. این روزها جای آن نگرانی ها را دلتنگی ها گرفته بود و بد جوری دلش برای او تنگ شده بود . دلش می خواست میله های آهنی قفس ذوب می شدند و آن تماشاچیان از خود راضی گورشان را گم می کردند تا او بتواند از آنجا بگریزد و برود اوراباتو را بیابد و او را تنگ در اغوش بگیرید و سرتا پایش را غرق در بوسه سازد.

یادش آمد که مدت ها بود با کسی حرف نزده بود و کسی خواست اورا درک نکرده بود و در این دیار کسی گوشی برای شنیدن نداشت. شبهای طولانی بسیاری را در بستر ش تنها خوابیده بود و در آغوشش جای خالی اوراباتو ی نازنین را با خیال او پر کرده بود .لبانش تشنه ی بوسه بودند و دلش جویای محبت.


دلش می خواست برای یک بار هم که شده می توانست از آن قفس بگریزد و اوراباتو را در جهانی آزاد و خالی از ازندان و قفس در آغوش بگیرد و زمزمه عشق را از زبان او بشنود
 

spow

اخراجی موقت
در هر حرفه اي كه هستيد نه اجازه دهيد كه به بدبيني هاي بي حاصل آلوده شويد و نه بگذاريد كه بعضي لحظات تاسف آور كه براي هر ملتي پيش مي آيد شما را به ياس و نا اميدي بكشاند. در آرامش حاكم بر آزمايشگا هها و كتابخانه هايتان زندگي كنيد. نخست از خود بپرسيد : براي يادگيري و خود آموزي چه كرده ام ؟

سپس همچنان كه پيشتر مي رويد بپرسيد من براي كشورم چه كرده ام ؟ و اين پرسش را آنقدر ادامه دهيد تا به اين احساس شادي بخش و هيجان انگيز برسيد كه شايد سهم كوچكي در پيشرفت و اعتلاي بشريت داشته ايد.

اما هر پاداشي كه زندگي به تلاشهايمان بدهد يا ندهد هنگامي كه به پايان تلاشهايمان نزديك مي شويم ، هر كداممان بايد حق آنرا داشته باشد كه با صداي بلند بگوئيم :

من آنچه را در توان داشته ام انجام داده ام .
 

FarnazT

عضو جدید
کاربر ممتاز
اونور که قفلیدند
بزاریمش اینجا
حالشو ببرید


سلام مهربانم،
چوب خط روز هاي بي تو بودن که پر شد، نامه اي برايت نوشتم،
نامه اي براي تو و براي اين عکس ميان قاب و براي اين تپش کهنه در سينه.


نامه ام را ميسپارم به دست باد .ببرد آنسوي تمام اين ديوار ها ،اين جاده ها ،اين روز ها ...اصلاً ببرد ،آن سوي تمام نمي دانم هايي که دستانم را و دستانت را از هم جدا کرده اند... باد مي داند،خوب مي داند،يادت نيست مگر؟ خودش بود که آن روز لحظه اي قبل از غروب, باد بادکم را از بندش رها کرد و به دست آشفته موهايت سپرد.


حالا که گفتم يادم آمد،بايد روي پاکت بنويسم :

''برسد به دست دختري که باد موهايش را شانه ميزند.''

آخر خانه ات را که نميدانم،روزي در پي بادبادکي دوان بودم که تلاقي نگاهت راه بر پاهاي برهنه ام بست. اصلا مينويسم: ''برسد به دست همان نگاه''...همان نگاهي که آيينه اميدم بود و نويد فردا هايي روشن، فردا يي که تلاقي آرزو هايمان بود،و کور سوي فانوسي در مسير اين راه تاريک . فردا ... فردا... فردايي که هنوز در راه است!


امّا نه،اين دو خط نامه که جاي اين حرف ها نيست، همين لبخند پشت قاب عکس هم با من قهر ميکند،اگر دوباره قصه دلتنگي از نو تازه کنم.بگذار اصلاً از ميهمانيم بگويم: جاي تو خالي ،چند وقت پيش بود که تکرار اين روز هاي بي خاطره را جشن گرفتم؛ مهماني که نبود, من بودم و قاب عکس تو... سفره اي چيدم در خور مهمان.شمع بود و گل سرخ بود و دو خط دست نوشته.

شرمنده مهمانم،که شادي سر سفره ام کم آمد. برکت خدا به سفره تو! اين گناه عاشقيت ما بود که قهر خدا در پي داشت و قحطي نعمت. چه بگويم؟ شاد باد روزگار تو که همين خشکيده لبخند گوشه لبانت, سهم سفره خالي ماست از اين سال هاي بي برکت...


جده ام ميگفت:در پس سال هاي خشکسالي،روزي عاقبت, چنان باراني باريدن گيرد، که ديگر حتي نقشي از نشانه ها بر ديوار آجري کوچه باقي نماند . خدايش بيامرزد.ديوار کوچه خاطره ها را که نمي دانم ،اما حياط خلوت خانه ام همان شب خواب باران ديد. باران که چکه چکه بر سقف سفالي خانه مي باريد.دلم به حال کبوتر هاي زير شيرواني سوخت،کز کرده بودند کنار هم...سردشان بود.

اما مهربان من
فانوس تنهاييم ديگر کورسوي اميدي ندارد نامه ام را به باد ميسپارم ودرگوشش نجوا ميکنم:...
بده به اشناي نديده ام برسان به غايبي که هميشه وجودش را با عشق حس کرده ام اما ...
دستانم درتنهايي پيچيد ناتوانتر از هميشه

فرداي آن شب بود که چوب خط روز هاي بي تو بودن به سر آمد،نامه اي برايت نوشتم.
''ميسپارمش به دست باد''
چرا میشینین میذارین چوب خط پر بشه ...

چرا از همین فرصتها برای تلاش در پی نشانه ها و ردپاها استفاده نمیکنین؟

میدونی حداقلش اینه که میگی رفتم، نشد..... نه اینکه بگی میشد، نرفتم....
اَه.....
 

Similar threads

بالا