خاطرات دوران دانشجويي

anahita.m

عضو جدید
امتحان پایان ترم رسم فنی....
گفتم که این درس واسه بچه ها شده بود ومصیبت همه شب امتحان تو سر زنون داشتن همون شبم بچه های سال بالا ترمون با همین استاد فرداش امتحان استاتیک داشتن که اونا هم تو سر زنون داشتن چون استادش واقعا از بیخ عرب بود...خلاصه ما یه صفحه کتاب می خوندیم 10تا صلوات می فرستادیم ...دوباره یه صفحه کتابو می خوندیم...یکی از دوستامم که با یکی از پسرای کلاس رفیقن زنگ زد از احوالات خوابگاه پسرا پرسید اونم گفت اینجا همه دور فلانی جمع شدن که بهشون یاد بده(این فلانی از همه بهتر بلد بود )...خلاصه شد اخر شب و بچه ها دیدن نمیشه فاییده نداره ...بنابراین امار تماس های تلفنی به اقای فلانی ناگهان چندین برابر شد..همه واسه فردا التماس دعا داشتن....
صبح شد و ما رفتیم سر جلسه و این اقای فلانی به اندازه ی کل بچه ها با خودش برگه دیمتریکو ایزومتریکو پوستی و خلاصه از همه جورش اورده بود...سر امتحان یه نگاه می کردی می دیدی همه بیکارن یا دارن تو برگه هاشون چشم و ابرو می کشن و این آقا به سرعت مشغوله کشیدنه اول واسه خودش کشید یعد از رو انداخت عین دستگاه زیراکس فقط می کشید صحنه ی خنده داری بود....بیچاره وقت نداشت یه دقیقه سرشو بیاره بالا فقططط می کشید ....و در آخر هم اسم همه رو بالای برگه ها نوشت و با یک صحنه سازی در آخر امتحان جوری وانمود کرد که انگار برگه ها رو از بچه ها جمع کرده....
البته یک مقیاس 2برابر رو ندید و همون 1برابر کشید که به خاطرش تا چند وقت هرکی رو میدید عذر خواهی می کرد که به خدا ندیدمش....لیست نمره ها رو که دیدیم از 30نفر نزدیک 17-18نفر شده بودن 16 ....البته من تقلب نکردم...خودم کشیدم و 18 شدم...آخه من همیشه بچه ی خوبی بودم!!!!!!!!
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
بهتریم دوران زندگیم بی شک دوران دانشجویی لیسانسمه...
یادمه یه بار برای پروژه م رفته بودم توی آزمایشگاه که صنایع ها آزمایشگاه شیمی عمومی داشتن!!من نمیدونم برای چی آخه!؟!:w00:
من مشغول کار خودم بودم و اونا هم ..یه خانم جوونی هم استادشون بود..زمستون بود و بخاری تا ته روشن...یه عالمه هم از این گازهای پیک نیکی حالتی روشن بود که بچه ها از شعله ی اونا برای آزمایش هاشون استفاده میکردن...پنجره ها هم نمیشد باز کرد چون جلوش میله کشیده بودن...خلاصه خدا یه شانسی به ما داده و شامه ی تیزی به ما داده...یهو دیدم خیلی بوی گاز میاد...دیدم هیچ کس متوجه نیست..کمی از بچه ها هم که متوجه بودن به روشون نمیارن...منم یه خرده تحمل کردم و سعی کردم به آزمایشات خودم برسم...ولی بعد دیدم بو خیلی خیلی زیاد شد..جوری که واقعا میخواستم از اتاق فرار کنم بیرون که هر لحظه احتمال میدادم منفجر بشه اونجا...خلاصه خودم بدو بدو شروع کردم به چک کردن گازها...اونجا آخه من کلی واحد پاس کرده بودم..یه جورایی آزمایشگاه مخصوص نساج ها بود..حس مالیکت داشتم..دلم نمیخواست آتیش بگیره...دیدم یکی از گازها تا ته بازه ولی شعله نداره..برای همین گاز پخش میشه..خلاصه خاموشش کردم و نشستم به کارم...بعد از باور کنید 10 دقیقه بازم انقدر بو شدید بود که اون خانمی که استادشون بود به بچه ها گفت بوی گاز میاد بیاید چک کنیم!!!!!!!!!!!!!!!!اونم کجا رو!!!!!!!!!!!!!!!تمام واشرهای ایمنی رو!!!!بغل واشرهای ایمنی اب و کف میزدن!!:biggrin: خلاصه من توی دلم خیلی خندیدم..بعد دلم براشون سوخت گفتم من خاموش کردم گاز رو...اون روز احساس کردم خدا من رو برای اونا فرستاده بود..تنها شانسی که آوردن این بود که اون گاز از بخاری فاصله ش زیاد بود وگرنه زودتر منفجر میشدن...البته خدا من رو فقط برای اون افراد فرستاده بود:whistle: چون در آینده ای نزدیک اگه عمری بود تعریف میکنم که چوگونه خودم همون آزمایشگاه رو به آتش کشیدم


حالا که خاطره از گاز گفتم اینم بگم...یادم میره..
یه بار تو ی خونه ی دانشجوییمون خوابیده بودم که شبانه از شدت بوی گاز از خواب بیدار شدم...فکر کنید!!من آدمی هستم که توپ صدا کنه من بیدار نمیشم ولی از شدت بو بیدار شدم!!بعد خیلی ترسیدم دوستم رو بیدار کردم و بهش گفتم مونا پاشو خیلی بوی گاز میاد..اونم پا شد آب و کف درست کرد ...هر دومون خوابالود بودیم چه جور...چراغ آشپزخونه رو روشن کرد که بره آب و کف رو بماله به اطراف اجاق گاز که ببینه نشتی داره یا نه ...خوابالوده به دوستم گفتم مونا...میگم بیا بریم بخوابیم..اونم گفت چرا؟؟گفتم پریز برق رو زدی نترکیدیم بیا بریم بخوابیم:biggrin: خلاصه رفتیم خوابیدیم!!
 
آخرین ویرایش:

ترانه

عضو جدید
کاربر ممتاز
سال سوم دانشگاه چند وقتی بود که بین همکلاسی هام مشهور شده بودم به عاشق . نمی دونم چرا گیج بودم .
یادمه یک بار برای پروژه اندازه گیری رفتم سایت و بعد از چند ساعت جستجو توی اینترنت بالاخره یه مقاله رو پیدا کردم که ببرم پیش استادم ببینم تایید می کنه که ترجمه کنم. وقتی رسیدم به اتاق استادم . استادم می گفت نمیتونم ببینم چون ممکنه دیسکت (اون موقع ها من به تکنولوژی فلش مموری مجهز نبودم) ویروسی باشه . به هزار زحمت استادم رو راضی کردم که مقاله ام رو ببینه. دستم رو کردم توی کیفم. دیسکت نبود. از کامپیوتر درش نیاورده بودم سریع خودمو رسوندم به کامپیوتری که مقاله رو گرفته بودم . دیدم که دیسکت نیست. چند ساعت زحمتم هدر رفت.
چند روز بعد دوباره رفتم سرچ کردم و بالاخره یه مقاله دیگه گیر آوردم. پیش خودم گفتم سریع ببرم استادم ببینه قبل از اینکه گم کنم.
سریع خودمو رسوندم اتاق استادم و به محض اینکه استادم گفت دیسکت رو بده. متوجه شدم باز هم دیسکت رو توی کامپیوتر جا گذاشتم. اینبار به خاطر اقدام سریعم:D تونستم قبل از اینکه کسی پای کامپیوتر بره . دیسکتم رو بردارم. استادم کلی نصیحت کرد که جونی چرا اینقدر بی توجهی می کنی .اگه پیر بشی چیکار می کنی
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
این خاطره بر میگرده به ترم 5ام
یکی از استادامون که از دست شیطنتای ما بیچاره شده بود یه روز اومد سر کلاس خواست درس بده که ماها رو سرش خراب شدیم که بریم بیرون فضاهارو ببینیم تحلیل کنیم و اونم حریف نشد و قبول کرد
گفت میبرمتون گلخونه:eek:(وا رفتیم حالا می خواستیم راضیش کنیم بمونیم دانشگااه که دیگه قبول نکرد و راهی شدیم)

گفت میبرمتون گلخونه آقای کیانی این آقای کیانی یه پیرمردیه که تو بحث گل و گلخونه و صادرات گل این چیزا حرف اول و میزنه و یه خصلت خیلی جالب داره اینکه دانشجو ببینه........ حالا الان براتون می گم:D

ما رو برد یکی از گلخونه های کیانپور حالا کی حس اونجارو داشت تاحالا صدهزار بار اونجارو دیده بودیم از اون ته من دیدم اقای کیانپور از اون سر دیگه وارد شد و یه نگاهی داشت به گل و گیاها مینداخت که منم یه اشاره به دوستام کردمو همه آروم آروم حرکت رو اون سمتی کردیم بقیه ام پشتمون اومدن تا رسیدیم به آقای کیانپوررررررررررر
استادمون که دیدش کلی سلام علیک کرد و بعدم سری تکون داد و خندید معلوم بود فهمیده بود چی تو سرمون بوده اما دیر فهمیده بود:cool:
این آقای کیانپور تا جمعی از دانشجوهارو می دید شروع می کرد به صحبت کردن و 1ساعتی صحبت می کرد اونم راجع به چی ؟؟؟اینکه دانشجوها باید جفت جفت باهم ازدواج کنن حتما تا اخر دانشگاه باید ازدواج کنن اصلا غیر این نمیشه. این تز خودش بوده احتمالا دیگه
شروع کرد کلی خنده بود مخصوصا که تو اون کلاس ما 20 نفر بودیم و فقط 2تامون پسر بودن که اون دوتا که دیگه ریسه رفته بودن از خنده آخه اون روز کیانپور با معضلی رو به رو شده بود اینکه چه جوری 18 دختر با 2 تا پسر ازدواج کنن آخه
:Dتزش به خطا رفته بود
خلاصه اون روز کلاس به خنده تموم شد ما هم نقشمون عملی شد;)
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
ساعت سه و ده دقیقه صبحه..میخوام تا پنج که میخوام برم راه آهن میرم مشهد(انشالا) بیدار باشم..پس الان بیکارم گفتم خاطره م رو بنویسم
ماجرای آتش زدن آزمایشگاه:
خب ماجرای زیادی نداره..:biggrin:
من برای پروژه م با ماده ای کار میکردم که آتش گیر بود به شدت...البته این رو قبلش یادم نبود...قبلا خونده بودم بخار تولوئن گازیست سمی و آتش گیر:whistle: ولی خب فکر نمیکردم یه جا با تولوئن کار کنم و این اطلاعات زائد به دردم بخوره:w25: داشتم توی ارلن مایری که به مبرد وصل بود تولوئن رو میجوشوندم تا یه ماده ای رو توش حل کنم..بعد از چند ساعت دیدم نمازم داره قضا میشه..به هم پروژه ایم که داشت با یه دوست دیگه مون که اونا هم داشتن آزمایش های پروژه شون رو انجام میدادن صحبت میکرد گفتم من میرم نماز بخونم...البته اصلا کار خاصی نمیخواست..چون منم توی طول اون چند ساعت(سه ساعت) کار چندانی جز نگاه کردن نکرده بودم.
رفتم وضو گرفتم تا اومدم بیرون دیدم استاد آزمایشگاه که یه پسر جونی بود(هروقت یادش میفتم خنده م میگیره..بیچاره..خیلی ترسیده بود:D) هی بلند بلند رو به نگهبانی کرده بود با تمام وجود داد میزد آتیش آتیش!!!منم یه نگاه به آزمایشگاه کردم دیدم شعله های آتیش معلومه..خیلی خونسرد گفتم به من دیگه ربطی نداره..چون کاری نمیتونم بکنم...رفتم نمازم رو خوندم:D به همین سادگی به همین خوشمزگی!!!بعد از نماز اومدم دیدم حراست دانشگاهمون با کپسول آزمایشگاه رو خاموش کرده:D شانس عظیم ما این بود که یکی از استادامون بعد از صد و هشتاد سال دستور داده بود کپسول های آتش نشانی رو تعویض و چک کنن.. وگرنه اگه با آب میخواستن آتیش رو خاموش کنن آتیش پخش میشد..بدتر آتیش سوزی میشد...البته بنا به نظر تخصصی و کارشناسانه ی من چون بخار آتیش گرفته بود(که از بین ارلن مایر و مبرد بیرون زده بود) چیزی به اون صورت آتیش نگرفته بود ولی سقف کاملا سیاه سیاه شده بود و در آخر هم نرفت!!!!بعد روی زمین پر از دی اکسید کربن بود سفیدسفید!!الان عکس هاش روهم دارم..دوستام همه کمک کردیم با همدیگه مدل این عمله ها اون جاها رو جارو پارو کردیم..(دی اسید کربن ها رو)
دل خوش هم بودیم که عکس انداخیتم!!!!!!!!!بعد هم رفتیم خونه..یکی از بچه هامون رو که کلاس داشت و با ما آزمایشگاه نبود دست انداخیتم که شیشه ترکیده توی صورت من من الان بیمارستانم!!اونم فیلمش هست!!:biggrin: چقدر خندیدیم!!کفش هام رو قایم کردیم که نفهمه من هستم...خودم پشت در اتاق قایم شدم..بچه ها موقعیت های مختلف گریه و ناراحتی رو انتخاب میکردن بعد در همون حین از خنده میترکیدن!!:biggrin:
یادش بخیر!!!چقدر خوش بودیم!!!:D
بعد ه که استادم گفت تو اونجا رو آتیش زدی در کمال پرروی گفتم بله استاد!!!!گفت رفتم دیدم اونجا رو داغون کردی که!!منم کلی شاکی شدم که استاد به جای این که حال من و دوستم رو بپرسی که چیزیمون نشده به فکر آزمایشگاهی؟!؟:mad:
اونم گفت خب الان میبینم سالمی دیگه!!گفتم نخیر من الان روپوش تنمه...شما که نمیدونی که!!:mad: :D خلاصه که دیگه چیزی نگفت...آخه من عزیزکرده ی استادم بودم...کسی حق نداشت به من چیزی بگه:D استادهای دیگه هم میدونستن..البته اونا هم با من خوب بودن:D بعد هم هروقت استادام به شوخی جدی میگفتن باید رنگ بخری بیاری آزمایشگاه رو رنگ کنی میگفتم خدا زنده نگه داره استادام رو!!با اون قد درازشون!!تا استادا هستن من دیگه برای چی؟! استادها هم که میدیدن میفته پای خودشون چیزی نمیگفتن:whistle: خدا نگه داره مادرم رو!!یه نصیحت خوبی کرده من رو!!گفته آدم های پررو همیشه موفقترن!!!!!!!:surprised::D راست میگه!!;):biggrin:
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
این خاطره مربوط به یکی از کلاسام میشه که سرش همیشه مسخره بازی میکردیم
استاد درس نمیداد بچه هارو می برد که تحقیقاشونو ارائه بدن
ما هم همیشه بازی میکردیم سر کلاس به این صورت که مدام کاغذ گوله می کردیم از نقاط مختلف می زدیم تو سر و کله ی هم
اما خب حواسمون بود که استاد نبینه:cool:
5نفر بودیم که هر جلسه این برنامرو داشتیم
:D1جلسه خیلی خنده دار شد
آخه استاد جای منو عوض کرد گفت برم ردیفه اول که خالی بود بشینم خودشم ردیفه دوم پشت سر من نشست که یکم شلوغی رو کم کنه:surprised::D
دوستم یه حرکت باحال رفت که باعث شد کلاس بره رو هوا
آخه از اون پشت یه کاغذ نسبتا بزرگ گوله کرد که سمت من پرت کنه:)surprised:چه جسارتی آخه استاد پشت سرم بود)بعد خورد تو سر استادمون و بعدش افتاد جلو پای من
:biggrin:من که خندم بند نمیومد شانس آوردیم استادمون باهامون خوب بود وگرنه خدامیدونه چی میشد
یکم عصبانی شد فقط:D
 

zahra.j

عضو جدید
سر کلاس مصالح بودیم من که همیشه استرس ارایه پروژه داشم اونروز یه کم اروم بودم چشمتون روز بد نبینه من شروع کردم اما همه چی از ذهنم پریده بود وسطای ارایه ام بودم که استادم در اومد و گفت من به این بیستو پنج صدم هم نمیدم من خیلی ناراحت شدم بدیش این بود که تو کلاسمون مهمان داشتیم ولی یه موضوع خنده شد واسه یه هفته دوستان
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
سر درس تاریخ معماری استادمون گفت که همه باید موضوعی رو برن دنبالش و تحقیق کنن، بارم زیادی هم واسه تحقیقمون گذاشت و گفت ارائه تحقیق و پاور پوینت خیلی براش مهمه بعدم خواست که هر کس خودش بیاد روزی که میخواد ارائه بده رو تعیین کنه...
اون ترم سر من خیلی شلوغ بود واسه همین مدام در فکر راه های کم کردن کار بودم:D

ترفندی که با دوستم پیاده کردیم هرچند فکرشو نمیکردیم اما خیلی خوب جواب داد
قرار بود دو هفته بعدش با همین استاد و کل کلاس بریم کاشان.منم به دوستم گفتم خب ارائمونو میذاریم همون روز تو اتوبوس ارائه میدیم هم زمانش کم میشه هم پاور نمی خواد اولش شوخی بود بعد جدی شد رفتیم که به استاده بگیم
:Dخودمونو واسه هر جوابی و عکس العملی آماده کرده بودیم
:surprised:جالبیش اینجا بود که استادمون شدیدا ذوق زده شد از نظریکه دادیم گفت عالیه......:surprised:

:w15:بعدشم گفت فقط به کسی نگین که اون روز بچه هارو سورپرایز کنیم............

:Dماهم سورپرایز کردیم اونم چه سورپرایزی من داشتم میمردم از خنده
فکر کنین بلندگو رو گرفته بودم اون جلو وایساده بودم با تکونای اتوبوسم همش میرفتم تو پنجره ها بچه هاهم که دیدن داشتن هر لحظه ممکن بود یه لنگه کفش بیاد سمت من:cool::w12:(آخه این دوستان عزیز برای مدت یک ربع از شنیدن اهنگ های شاد و فرح بخش و بالا پایین پریدن دور مونده بودن)هرچند که تا تونستن خندوندنمون
خلاصه که با کلی خنده ارائمو تو اتوبوس تو راهه کاشان دادم و چون ایدش به نظر استادمون خیلی نو و تازه بود:biggrin: به من و دوستم نمره کامل رو داد:w11::w18:
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی از کارایی که من تو خوابگاه شدیدا از زیرش در میرفتم باز کردن یخ یخچال بود
:confused:واقعا کار وحشتناکیه
تو کل مدتی که خوابگاه بودم یه بار بچه ها تونستن مچمو بگیرن نتونستم از زیر کار در برم...:w01:
:Dولی جاتون خالی کلی باعث شدم همشون یخ کنن آخه یخچالمون کلی برفک زده بود بیچاره تا حدی که سینیه زیر جا یخی پر از یخ و برفک شده بود من گفتم دوستم بیاد کمکم که درش بیاریم یه چشمکم زدم خودش گرفت که یعنی باید چیکار کنه 3تا دیگه از بچه ها کنار وایساده بودن میخندیدن این قسمت زیریو که در آوردیم همشو خالی کردیم رو بچه ها (حالا فکر کنین تو زمستون بود بخاریمونم خراب بود اتاقمون مثل آلاسکا بود...)
:cool:جیغشون رفته بود هوا بعدش دیگه جریانی شد ...
کف آشپزخونه پر تیکه یخ و برفک حالا اینارو رو سر و کله هم خالی میکردیم خوابگاه رو سرمون بود واسه همین سرپرست اومد بالا ببینه چه خبره که در اون موقعیت من یخام تموم شده بود بطری آب رو برداشتم خالی کنم رو دوستم که جاخالی داد و همون موقع سر پرستمون جلو در آشپزخونه ظاهر شد .....
:w25::w11:سر تاپاش خیس شد...
کارد میزدیم خونش در نمیومد یه مقدار تهدیدمون کرد و دید حرف دیگه ای نداره رفت...
خیلی خودمونو کنترل کردیم دوستم که واسه اینکه خندش معلوم نشه تو یخچال رو دستمال میکشید:biggrin:خلاصه که از در رفت بیرون و باز ما شروع کردیم ولی این دفعه فوتبال بازی کردیم یه تیکه یخ مونده بود که بزرگ بود کلی شوتش کردیم و سر خوردیم باز سرپرست اومد کلی اخطار و دعوا... ماهاهم مثلا نادم بودیم که زود تموم کنه بره
آخرشم نفهمیدم یخچال چی شد فکر کنم خودش تا ماها مشغوله یخ بازی بودیم باقیه یخاش آب شد و خشک شد
:Dبعد از اونم دیگه چنین مسئولیت هایی به من واگذار نشد
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
شنبه سايت بودم يكي از بچه هاي دانشگاهو ديدم
آق ناصر
كلي حال كرديم با هم ، بعد از اينكه كارمون تو سايت تموم شد رفتيم جنگل و يادي از گذشته و دانشگاه كرديم ، اخه اين دفعه ماموريتم جاي خوش آب و هوايي بود ، نزديك گرگان
آق ناصر يه جورايي پدر بچه هاي برق دانشگاه بود و چند تايي مريدم داشت كه الان هر كدومشون يه جا مشغولن...
ايشالا وقت كنم يه چند تا خاطره توپول براتون رو كنم .
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
شنبه سايت بودم يكي از بچه هاي دانشگاهو ديدم
آق ناصر
كلي حال كرديم با هم ، بعد از اينكه كارمون تو سايت تموم شد رفتيم جنگل و يادي از گذشته و دانشگاه كرديم ، اخه اين دفعه ماموريتم جاي خوش آب و هوايي بود ، نزديك گرگان
آق ناصر يه جورايي پدر بچه هاي برق دانشگاه بود و چند تايي مريدم داشت كه الان هر كدومشون يه جا مشغولن...
ايشالا وقت كنم يه چند تا خاطره توپول براتون رو كنم .
 

venus4164

عضو جدید
حالا بااینکه با چه بچه بازی وارد دانشگاه شدیم بماند
اما از ترم 3 که یکی از واحدامون با مدیر گروهه مونه هر جلسه اون یه خاطرس طوریکه تو خونه یا جمع دوستانه هر خل بازی دارم میگم از دانشجوی شهرام بیش ازی انتظار نداشته باشین:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه بار برای تشکیل یکی از کلاسای طرحمون استاد درسمون با دانشگاه آزاد شهری که دانشجوام هماهنگ کرد که بریم اونجا و این شد که فهمیدیم همه باید اون روز با چادر بریم
حالا مگه ماها چادر داریم.....:surprised:
4تا از دخترامون چادر داشتن حالا ما کلی بودیم که تصمیم بر این شد که هر 4نفر که رفتن داخل دانشگاه و از حراست رد شدن یکم اونور تر چادر هارو از بالای نرده بدن اینطرف اون روز باد خیلی شدیدی هم می اومد شانسه ماها...:razz:
:Dواسه اینکه چادر بهمون برسه انقدر همه خانوم به صف 4تا 4تا میرفتیم تو بعد از اون ور قسمت رسوندن مهمات(چادر)به همدیگه دیدن داشت:biggrin: (اکشن بود)
اون دوستایمون که خودشون چادری بودن واقعا جای تشویق و تعریف داشتن اصلا مشکلاتی که ما داشتیم واسشون پیش نیومد

خلاصه نوبت به منو دوستام رسید :biggrin:(تا قبل از اون وایساده بودیم فقط میخندیدیم به موقعیتی که همه توش گیر افتاده بودن)
من که واقعا مونده بودم باید چادر رو چجوری رو سرم نگهدارم:redface:
آخه تخته طراحی که دستم بود ،کیفمم اون روز خیلی بزرگ بود و پر شده بود دو تا هم پوشه سنگین داشتم تو اون باد شدید هم باید چادر رو نگه میداشتم این بود که هنگ کرده بودم
هر کار کردم از سرم می افتاد این شد که کش چادر رو از جلو انداختم سرم که دیگه حداقل مطمئن بودم باد نمیبرتش:surprised:
با هزار بدبختی خودمو با چادر و کل وسیله ها حفظ کردم دو قدم از حراست که گذشتم باد اومد چادرمو برد رو هوا حالا کشش دور گردنم چادر هم رو هوا بود دیگه همه وسیله هامو ول کرده بودم این وضعیت رو درست کنم این بود که دل بسیاری از دیدن این موقعیت شاد شد:surprised::D
:w12: همینه دیگه خب آدم وقتی به دوستاش میخنده عاقبتش همینه:w00:
 
آخرین ویرایش:

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
همچنان مشتریه این تاپیک میمانیم

همچنان مشتریه این تاپیک میمانیم

تو امتحانای همین ترم یه روز با دوستام پشت هم بدشانسی می آوردیم کلی وضعیتمون خنده دار شده بود(اخه خیلییم خسته بودیم و بیدار خوابی زیاد کشیده بودیم)
صبح یکی از روزهای زیبای امتحانات ما رفتیم امتحانمون رو دادیم و استادش هم شدیدا با سوالات امتحان غافلگیرمون کرد جون سبک سوالاتش رو کاملا تغییر داده بود(360درجه:surprised:)
با سونیا از جلسه اومدیم بیرون کلی خندیدیم که چه رو دستی خوردیم و یکم که حرف زدیم متوجه شدیم که ناهار هیچی نداریم یخچالمونم که چند روز قبلتر از صدقه سریه قوی وضعیف شدنه برقا سوخته بود در نتیجه کاربریش به کمد تبدیل شده بود:cool:و باز در نتیجه هیچی توش نداشتیم.....:wallbash::w12:
و باز هم در نتیجه مجبور بودیم که ناهار از دانشگاه بگیریم:w06::w24::w47:
ناهار چی بوووود؟؟؟؟ماکارونی:cry::w04::D
و این شد که همونجا که غذاهارو میگرفتیم تا میتونستیم ماست هم گرفتیم که غذا از گلومون بره پایین ملیحه دوست دیگمونم امتحانش تموم شد اومد پایین و گفتیم بریم خونه(قابل توجه که ما 5نفر هم خونه بودیم با 2تا کلید که یکیش همیشه گم میشد عملا استفاده نداشت مثیمون یکی واسه همه:razz::w16:)دو تا دوست دیگمون قرار بود خونه باشن اما وقتی رسیدیم پشت در متوجه شدیم که رفتن بیرون حالا حالا هاهم قصد اومدن ندارن:cool:
و این شد که من مجبور شدم از در حیاطمون برم بالا اما چه شکلیش خیلی خنده دار بود اخه اصلا جای پا هیچی نداشت نیم متر بالا تر از خود در هم دوباره یه پوشش دیگه بود و وضعیت رو بدتر میکرد. به هر حال باید میرفتم دیگه:w15:
من چسبیده بودم به در دوستام از پایین پام رو گرفته بودن ولی چون زورشون کم بود کار زیادی ازشون بر نمیومد که به بالا هل بدن حالا این در حیاطه ما هم رسواااااا چنان تلق تلوی میکرد که همه همسایه ها داشتن خبردار میشدن اون وسط هر سه تامون خندمونم گرفته بود دیگه نورالانور شده بود تو همون موقعیت همه مونده بودیم و میخندیدیم:w25:
به هرحال آخرش رسیدم به بالای در دیدم جای پریدن نداره مجبور شدم کل حیاط رو از اون بالا دور بزنم فقط یه جا می شد پرید پایین اونم قسمتی بود که کلی پله میخورد یعنی باید رو پله ها میپریدم:Dو پریدم خداروشکر پام نشکست
:w01::wallbash:اینجا که رسیدم مردم از خنده آخه یکی از پنجره هامون عمرا از بیرون باز نمی شد پنجره اشپزخونه میموند که اونم توری داشت توریشم فیکس بود:w15:
خلاصه که پارش کردم و ما بالاخره رفتیم تو خونه
 

m0nire

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه کلاس هندسه داشتیم و یه بلا:w06:8تا 2 و 5تا9 شب:w22:
با بچه ها قرار گذاشتیم یه روز ناهارش رو خراب شیم سر بچه مایه دار کلاس:w02:
تا راس 2 استادمون ور ور ور حرف میزد و شکل میکشید و توضیح میداد:w44:منم تنها کسیم که شکلهارو میکشیدم و بقیه هم امیدشون به من بود:w10:
سرویس صاحبخونه(همونی که تلپیدیم خونشون)هم اومده بود:wallbash:هی میگفت بریم.آخرش من گوشیمو از شارژ کشیدم رفتم از شکلهای تخته عکس گرفتم که ناگهان یه نفر منو از پشت کشید و رفتیم سوار سرویس شدیم و رفتیم خونه ی اونا:w05:بعد از ناهار همه ولو شده بودیم که گوشی اینجانب زنگ زد:w25:دوستم گفت:این پوشه ی کرمی مال توئه؟!
-بله
-این شارژر مال توئه به برقه؟!
-بله
-این پرگار مال توئه رو میز جا گذاشتی؟!
-بله
-این گونیا و نقاله ی توئه؟!
-بله
-مطمئنی خودت اونجایی و اینجا جا نموندی؟!
-با این تفاسیر خیلی مطمئن نیستم:w15:
خلاصه اینکه از اون روز به بعد من که جمع میکردم وسایلم رو دوستام پشت سرم دقت میکردن که چیزی جا نذارم:w18::w01:
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
این خاطره مربوط میشه به ترم 1
از اون جایی که همه دانشجوهای محترم هم میدونن کلا تخلف و اینکه به آدم کاریو که بگن نکن دلش می خواد انجام بده به خصوص قوانینه الکی خوابگاه ها...
خب خوابگاه قوانین خاص خودش رو داره که تقریبا ما هیچیشو انجام ندادیم:surprised::D
یک شب دوستامون اومده بودن واحد ما و حسابی جمعمون جمع بود و در حال شوخی و شیطنت که تصمیم گرفتیم 7خبیث بازی کنیم:cowboy:(تو خوابگاه خلاف بود مثلا:smoke:) همون اولای ترم بود نزدیک 12 نفری بودیم که گرد نشسته بودیم و شروع کردیم حالا دیگه شلوغ هم می کردیم وسطاش تو اتاق صدا به صدا نمیرسید که یه دفعه سرپرستمون در اتاق رو زد که بیاد تو ببینه این همه شلوغی واسه چیه :weirdsmiley: حالا ما رو میگیدر یک ثانیه تمام ورق ها شوت شد زیر تختا و من یه جزوه درسه فیزیک پشتم بود گذاشتم وسطمون:)lol:که یعنی مثلا 12نفری داشتیم با یک جزوه فیزیک می خوندیم)

سرپرست که اومد تو خیلی به خودمون فشار آوردیم که در اون لحظه از خنده منفجر نشیم آخه قیافه همه دیدنی بود فرض کنین من یه جزوه گرفته بودم دستم از توش نکته می گفتم بقیه هم با دقت کامل گوش می کردن هیچکسم نمی خندید:biggrin:(خب داشتیم درس میخوندیم مگه چیه)سرپرستمون رفت و در که بسته شد هر کس یه گوشه اتاق افتاده بود می خندید به قیافه اون یکی که چجوری شده بود و منه بنده خدا که داشتم نکته از درس فیزیک میگفتم برای بچه ها:lol:
خلاصه که بعدش ورق هارو هم نتونستیم کامل پبدا کنی معلوم نبود کجا شوت شدن ولی خب بسیار کارهای دیگه واسه شیطنت و کفری کردن سرپرست بود که انجام بدیم
 

m0nire

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیروز بنده کنفرانس داشتم:w01:
برای مقدمه یه جمله از نیچه بود داشتم میخوندم یهو دختره گفت:این منظئرش چیه؟!:huh:محترمانه گفتم:اجازه بدین توضیح میدم.
داشتم همینجوری میگفتم و توضیح میدادم و در بعضی موارد نقل قول میاوردم که دیدم داره با کناریش صحبت میکنه یه بار نگاش کردم متوجه نشد دوباره نگاش کردم از رو نرفت:wallbash:گفتم:سوالی دارین:w00:گفت نه ادامه بدین(رشته ی کلام از دستم خارج شده بود اعصابم هم متلاشی)
دو دقیقه بعد گوشیشو درآورد داشت صحبت میکرد.دیگه بحث هم به زندگی نیچه:w40:رسیده بود.واسه خودم هم جالب بود دلم میخواست کامل بگم:w05:هیچی بهش نگفتم اصلا بهش محل ندادم که داره با گوشی حرف میزنه.ولی یهو پرید وسط حرفم:w09:دهنم رو باز میکردم توضیح بدم سوالش رو تکرار میکرد:wallbash:اعصابم خورد شد گفتم:صبر میکنی جواب بگیری یا نه؟!:w25:دیگه ساکت شد جوابش رو دادم و ادامه ی بحث.
وقتی تموم شد نوبت سوا بچه ها رسید اینم سوالاش چرت و پرت:wallbash:دیگه واقعا روی اعصابم قدم میزد.سعی میکردم همشو جواب بدم که فکر نکنه بلد نبودم(میخواست بحث رو به چالش بکشه من نمیذاشتم کار خودمو میکردم:lol:)
یه سوال روانشناسی(وسط بحث فلسفی) پرسید من اونم جواب دادم:redface:بعد گفت ولی من قضیه ی اون تناقض رو نفهمیدم(سوالی که توی مقدمه پرسید)به استاد نگاه کردم دیدم داره لبخند میزنه گفتم پس میشه جواب داد:lol:
گفتم اگه شما با گوشی صحبت نمیکردین جواب اون سوال رو هم میفهمیدین:w25:
سوال دیگه؟!:w05:
دختره رو کارد میزدی خونش درنمیومد داشت یه چی دیگه میگفت منم داشتم جواب یکی دیگه رو میدادم که داد زد که منم سوال دارم و :w00:یعنی تلافی همشو سرش درآوردم یه دفعه دلم خنک شد:lol::w01:استاد بلند شد گفت خوب حالا به درس خودمون میپردازیم:w42:
دختره این شکلی شد:w47:
 

m0nire

عضو جدید
کاربر ممتاز
سر کلاس هندسه ی مناظر و مرایا یهو یه کبوتر اومد توی کلاس:w05:منم که عشق جیغ جیغ دخترا در برابر حیوانات:lol:منتظر که اینا جیغ بزنن ولی کبوتره از بالای پنجره تکون نمیخورد:w09:دیگه با دوستم که کنارم نشسته بود آخر کلاس واسش کفتر کاکل به سر میخوندیم:w25:خودمون ه غش کردیم از خنده.بعد یکی دیگه هم اومد لب پنجره نشسته بود سروصدا میکرد:w01:بچه ها میگفتن داداششه اومده دنبالش حتما از خونه فرار کرده:w25:یه مسخره بازیی درآوردیم که جاتون خالی.
قرار بود آنتراکت برم بالای میز آلیه بگیرمش:lol:ولی یه کاری پیش اومد رفتیم بیرون برگشتیم هم دیگه نبودند:w09:
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو دانشگاه هر ترم مسابقه ي فوتبال برگزار ميشد خداييش سطحشم در سطح بوندس ليگايي ، لاليگايي ، حداقل زنجان ليگا بود .فكر كنم ترم 5 بود كه ما هم يه تيم داديم و اعضاي تيمم از رفقا كشيديم .
من بودم و علي (قهرمان بوكس سال قبل مسابقات زنجان ، البته بچه ي شاهرود) ، روزبه ( وزن 100 كيلو) ، محمد غ ( بدنساز ، قد يك و نود ، عضو تيم واليبال دانشگاه و بچه قزوين ) ، محمد ك ( طبيعي با قد 165) و علي ملقب به ايروس .
روز مسابقه شد و من و علي و روزبه و م . ك (به سبك اخبار اغتشاشاتي ) و ايروس رفتيم تو سالن و محمد . غ هم قرار بود با قطار از قزوين بياد ...
خلاصه نوبت تيم ما شد كه اومديم بريم تو زمين كه ديدم ايروس و روزبه نيستن ! ميخواستن ما رو بازنده بزنن كه من گفتم ما با همين 3 نفر مسابقه رو شروع ميكنيم كه نيمه اول 6 تا گل خورديم !!!!
وسط دو نيمه شد كه ايروس و روزبه اومدن ، فكر ميكنين كجا بودن ؟ رفته بودن پشت سالن درخت سيب بود سيب بخورن !! فكر نميكردن مسابقه ي ما به اين زودي شروع بشه ...
اوايل نيمه دومم محمد . غ اومد و ديگه كامل دفاعو بست و داشتيم كم كم گرم ميشديم و گل ميزديم كه داور سوت پايان بازي رو زد و ما 6-3 باختيم ....
 

mob

عضو جدید
سر کلاس فیزیک بودیم و استاد در حال نوشتن سوال روی تخته . اون هم چه مسئله ای !!!!

سوالش خیلی طولانی بود و مربوط به دینامیک خلاصه طولانی بودنش سوژه کلاس شد . همه

خندشون گرفته بود . همه یکصدا گفتن اووووووووووووه .

مسئله از این قرار بود که یک کامیون از زیر یه پل داره عبور میکنه وما باید در آخر ارتفاع پل رو

محاسبه میکردیم .... وسط طرح سوال یکی از پسرای کلاس گفت خب حالا بگید لباس راننده چه

رنگی بود ؟!!!کلاس منفجر شد از خنده ی بچه ها !! :w15::w15::w15:
 

Hotspur_1985

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام.منم خاطره زیاد دارم.الان که یاد اون روزا می افتم دلم خیلی میگیره چه برا خاطرات خوب چه بد.نه فقط دوره کاردانی بلکه کارشناسی هم خاطره کم نداریم با بچه ها. تو خوابگاه تونخ آزار مسوول خوابگاه بودیم ازامضا گرفتن برا اخراجه بنده ی خدا بگیر تا نصف شبا مثل شبح به خوابش رفتن.آخه خیلی فضول بود.ترم 2 هم 1 دعوا جانانه کردیم باهاش که اشکش دراومد اما فهمید فضولی کار زشتیه.بعدشم که تو اردو 1 کی از دوستام که پایه آزار بود توآب غرق شدو تا ترم 4 همه رفتیم تو لاکه خودمون.دوره کارشناسی هم که خیلی خوش گذشت البته ترم 4 کارشناسی هم 1 دوست دیگمون به رحمت خدارفت.خلاصه خاطره دانشجویی ازدماغمون دراومد اما روی هم خوش گذشت با بچه ها.راستی 2 تا فاتحه بخونین اگه خواستین.
 

FROM_HELL

کاربر بیش فعال
سلام.منم خاطره زیاد دارم.الان که یاد اون روزا می افتم دلم خیلی میگیره چه برا خاطرات خوب چه بد.نه فقط دوره کاردانی بلکه کارشناسی هم خاطره کم نداریم با بچه ها. تو خوابگاه تونخ آزار مسوول خوابگاه بودیم ازامضا گرفتن برا اخراجه بنده ی خدا بگیر تا نصف شبا مثل شبح به خوابش رفتن.آخه خیلی فضول بود.ترم 2 هم 1 دعوا جانانه کردیم باهاش که اشکش دراومد اما فهمید فضولی کار زشتیه.بعدشم که تو اردو 1 کی از دوستام که پایه آزار بود توآب غرق شدو تا ترم 4 همه رفتیم تو لاکه خودمون.دوره کارشناسی هم که خیلی خوش گذشت البته ترم 4 کارشناسی هم 1 دوست دیگمون به رحمت خدارفت.خلاصه خاطره دانشجویی ازدماغمون دراومد اما روی هم خوش گذشت با بچه ها.راستی 2 تا فاتحه بخونین اگه خواستین.
مسی جونم یاد روزای قشنگمون بخیر...............:gol::gol:
الهی ...........با دیدن پستت یه عالمه گریه کردم...........:crying2:
آخیش چه روزایی بودنا..................:crying2:
چه قدر زود دیر شد و ............و چقدر ساده دوستامون رو از دست دادیم..................خدا بیامرزدشون...دلم واسه همه چیز تنگ شده.......واسه همه.........جات خیلی خالیه.........ای کاش بازم پیشمون بودی........
 

Hotspur_1985

عضو جدید
کاربر ممتاز
مسی جونم یاد روزای قشنگمون بخیر...............:gol::gol:
الهی ...........با دیدن پستت یه عالمه گریه کردم...........:crying2:
آخیش چه روزایی بودنا..................:crying2:
چه قدر زود دیر شد و ............و چقدر ساده دوستامون رو از دست دادیم..................خدا بیامرزدشون...دلم واسه همه چیز تنگ شده.......واسه همه.........جات خیلی خالیه.........ای کاش بازم پیشمون بودی........

آره باورم نمیشه دیگه اون روزا برنمی گرده.ولی حالا که ازتون کیلومترها دورم قدرتون رو می دونم.:crying2:تا پیش همین فدر هم رو بدونین.:w36:
 

saman021

عضو جدید
سلام دوست عزیز

سلام دوست عزیز

من ترم یک درسی رو داشتم به نام هندسه ترسیمی و تقریبا 12 نفر بودیم کلا و هوا هم خیلی سر بودش تقریبا 20 دقیقه وایسادیم و خبری از استاد نبودش تصمیم گرفتیم بریم خونه رفتن ما همانا و قاطی کردن استاد هم همانا.فرداش اومد گفت شما ها به چه جرائی کلاس رو تعطیل کنید حتی دیکتر جاسبی هم نمی تونه کلاس من رو تعطیل کنه بچه ها همینطوری داشتن نگاه می کردن هیچ کسی حرفی نمی زد من پا شدم گفتم استاد چه خبرته انگار دزد گیر آوردی یا اینکه متهم هستیم ما.خود شما استادها وقتی نمی آید خیلی راحت یه برگه می زنید فلا استاد نمی ادش خیلی راحت و کسی حرفی نمی تونه بزنه حالا ما یک جلسه رفتیم شما اینقدر داد و بیداد می کنید هیچی دیگه دنبال من همه بچه ها شروع کردن کلی استاد رو محکوم کردیم اصلا چرا ما رو تویه سردی کاشتی.اون روز خیلی خوش گذشت :biggrin:
 

saman021

عضو جدید
خاطره

خاطره

خدایی این زن ها اصلا نباید استاد بشن چون نمی تونن حتی مطلب رو بیان کنن چه برسه به اینکه بخوان از خودشون دفاع کنن.یکی از بچه هایه دانشگاه ما با استادمون که خانم بودش درگیر شد و دانشجو برگشت بهش گفت برو آشپزیت رو بکن تو رو چی به استادی باورتون نمی شه داشت گریه می کرد :biggrin:
خدایی تویه ایران دانشگاه و درس خوندن کلا سوژه هستش دانشگاه شهر بازی
رشته معماری که خدایی دیگه خیلی عالیه
چند تا المان رو بهمون یاد می دن و آخر سر هم با کوله باری از غرور و توقع یه مدرک می گیریم و هیچی از رشته خودمون نمی دونیم
 

saman021

عضو جدید
سوژه

سوژه

یه روز زیر پل سید خندان وایساده بودم به سمت خیابون سهروردی خیلی هوا هم سرد بودش منتظر دوست دخترم بودم که بیادش خیلی هم بی پول بودم یه دفعه یه 206 اومد گفت ببخشید آقا گفتم جانم گفتش می خوام برم خیابون سهروردی بهش گفتم خوب برو چکار کنم گفتش جدی می گم گفتم ای آقا مگه باهات شوخی دارم خوب مگه نیومدی از من اجازه بگیری خوب اجازه دادم یه دفعه یکی از عقب شیشه رو زد پایین گفتش بزار بیایی دانشگاه بهت می گم چه خبره نگاه کردم استادمون بودش ترک از اون ترکها هیچی دیگه این از کار بار ما :biggrin::biggrin::biggrin::):biggrin::)
 

saman021

عضو جدید
خدایی حال می ده ایران درس خوندن

خدایی حال می ده ایران درس خوندن

می دونید چرا چون دانشگاه شهر بازی هستش پر سوژه گونی گونی میشه جمع کرد
بچه ها من کار اجرائی زیاد کردم یه روز استادمون سرکلاس داشت درس متره توضیح می داد من تویه دفتر فنی تقریبا 5 سال سابقه کار دارم داشتی درس رو توضیح می داد و بچه ها تند تند داشتن می نوشتند بعد من گفتم استاد چی داری می گی گفتش چطور مگه گفتم آخه این چیزی که شما می گید هیچ ربطی نداره به این درس گفتم ماژیک رو بده شروع کردم توضیح دادم درس رو باورتون نمیشه همینطوری مونده بودش این رو نمی دونست دست رویه دست خیلیه.بچه ها خواهش می کنم قبل از اینکه می خواید برید سر کلاس و استاد می خواد درس جدید رو توضیح بده یه کم مطالعه کنید چون خیلی از استاد ها هیچی بلد نیستن فقط مدرک دارن متاسفانه مدرک هم تویه کشور ما حرف رو می زنه نه خود آدم.در ضمن استاد به شخصی می گن که مقطع دکترا رو گزرونده باشه و بعد از اون استاد یاری رو بعد از استاد یاری چهار سال دیگه بخونه تا مدرک استاد رو بهش بدن و گرنه به چغال سرکوچه هم می گن استاد بهترین ارزوها رو براتون می کنم موفق و سر بلند باشید لبخند رو فراموش نکنید :gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

m0nire

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه مشکل آتلیه ای شدیدی که ما داریم اینه بعضی وقتها چارپایه واسه نشستن بهمون نمیرسه:lol:
یه دفعه همین مشکل حاد واسه من پیش اومد منم دربه در دنبال چارپایه میگشتم:w05:رفتم توی یه آتلیه که بچه های کارشناسی ناپیوسته بودند به محض اینکه چارپایه رو برداشتم پسره بهم گفت:
ببین بذار سر جاش:huh:
منو میگی تازه کلاسشونو نگاه کردم 20تا پسر چشما از حدقه دراومده منو ملاحظه میفرمودند:lol:داشتم با در و دیوار یکسان میشدم:w04:
گفتم همین یه دونه رو لازم داریم خوب:w05:
گفت نه برندار به دوستات هم بگو دیگه نیان:wallbash:
به حالت یک عدد .....رفتم بیرون .دم در گفت در رو هم ببند:huh:نبستم رفتم بیرون توی راهرو دوستم گفت چی شد؟!
گفتم اون پسر کچله نذاشت بردارم ایشالا بقیه ی موهاش هم بریزه:w01:
گفت کدوم پسر کچله؟!گفتم توی اون کلاس و در عین حال از کمر چرخش داشتم و دستم هم دراز بود که خورد به همون پسر کچله که به فاصله ی یه دست پشتم ایستاده بود:w25::w25:
نه اون حرفی زد نه من عذرخواهی کردم:lol:البته قابل درک بود که چرا نفرینش کردم:w05::w01:
 

aihan

عضو جدید
بابا همه که مثل شما ................... نبودن که همش براشون خاطره باشه
من تنها چیز جالبی!!!!!!!!که تو دانشگاهمون میبینم گریه و زاری بچه ها آخر هر ترم جلو در استاداست واسه نمره ...........مخصوصا (اگه بهشون بر نخوره ) خانوما:cry::cry::cry::cry:
 

Similar threads

بالا