فراق یار

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دیدم از دور بتی کاکلکش مشکینک
دهنش تنگک و چون تنگ شکر شیرینک

لبک لعل روان پرور کش جان بخشک
سرک زلفک عنبر شکنش مشکینک

در سخن لعلک در پوشک اودر پاشک
بر سمن سنبل پرچینک او پرچینک

چشمکش همچو دل ریشک من بیمارک
دستکان کرده بخون دلکم رنگینک

هست مرجان مرا قوت ز مرجانک او
ای دریغا که نبودی دلکش سنگینک

نرگسش مستک و عاشق کشک و خونخوارک
سنبلش پستک و شورید گک و پرچینک

زلفکش دلکشک و غمزه ککش دلدوزک
برکش ناز کک و ساعد کش سیمینک

گفتمش در غم عشقت دل خواجو خون شد
بیش از این چند بگو صبر کند مسکینک

رفت در خنده و شیرین لبک از هم بگشود
گفت داروی دل و مرهم جانش اینک
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکبار خواب دیدن تو به تمام دنیا می ارزد
پس نگو...نگو که رویای دور از دسترس خوش نیست...
قبول ندارم...
گرچه به ظاهر جسم خسته است...
اما دل دریایی است
تاب و توانش بیش از اینهاست
"دوستت دارم"
و تاوان آن هرچه باشد٬باشد...
دوستت خواهم داشت
بیشتر از دیروز...
باکی ندارم از هیچ کس و هرکس
که تو را دارم عزیز.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود

نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان
هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود

دفتر دانش ما جمله بشویید به می
که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود

از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود

دل چو پرگار به هر سو دورانی می‌کرد
و اندر آن دایره سرگشته پابرجا بود

مطرب از درد محبت عملی می‌پرداخت
که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود

می‌شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی
بر سرم سایه آن سرو سهی بالا بود

پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ار نه حکایت‌ها بود

قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
دريا همان درياي هميشگي
و باد ديوانه اي كه خودش را
به پنجره مي كوبد
هيچ چيزي تغيير نكرده
تنها شعر
شكل نبودن تورا گرفته است
و زندگي طعم تلخ بادامي
كه در دهان انداخته ام
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم برای کسی تنگ است...

کسی که بی من ماند

کسی که با من نیست

دلم برای کسی تنگ است

که بیاید

و به هر رفتنی پایان دهد

دلم برای کسی تنگ است

که آمد،رفت و پایان داد

کسی که من همیشه دلم برایش تنگ می شود

...
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
خيلی وقته از چشام بی تو بارون می باره
دل نا اميد من تو رو آرزو داره
اي هميشگي ترين آه اي دورترين
سوختن کار من است نگرانم منشين

راست مي گفتی تو ،ديگر اکنون ديرست
دوستی و دوری ، آخرين تدبيراست
راست مي گفتی ، تو بايد از عشق بريد
از چنين پايانی به سرآغاز رسيد

تو رها از من باش ،ای برايم همه کس
زير آوار قفس مانده ام من ز نفس
تو و خورشيد بلند ،من و شب هاي قفس
بعد از اين با خود باش ، ياد تو ما را بس
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ز دست کوته خود زیر بارم
که از بالابلندان شرمسارم

مگر زنجیر مویی گیردم دست
وگر نه سر به شیدایی برآرم

ز چشم من بپرس اوضاع گردون
که شب تا روز اختر می‌شمارم

بدین شکرانه می‌بوسم لب جام
که کرد آگه ز راز روزگارم

اگر گفتم دعای می فروشان
چه باشد حق نعمت می‌گزارم

من از بازوی خود دارم بسی شکر
که زور مردم آزاری ندارم

سری دارم چو حافظ مست لیکن
به لطف آن سری امیدوارم
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
من همیشه با سه واژه زندگی کرده ام
راه ها رفته ام
بازی ها کرده ام
درخت
پرنده
‌آسمان
من همیشه در آرزوی واژه های دیگر بودم
به مادرم می گفتم
از بازار واژه بخرید
مگر سبدتان جا ندارد
می گفت
با همین سه واژه زندگی کن
با هم صحبت کنید
با هم فال بگیرید
کم داشتن واژه فقر نیست
من می دانستم که فقر مدادرنگی نداشتن
بیشتر از فقر کم واژگی ست
وقتی با درخت بودم
پرنده می گفت
درخت را باید با رنگ سبز نوشت
تا من آرزوی پرواز کنم
من درخت را فقط با مداد زرد می توانستم بنویسم
تنها مدادی که داشتم
و پرنده در زردی
واژه ی درخت را پاییزی می دید
و قهر می کرد
صبح امروز به مادرم گفتم
برای احمدرضا مداد رنگی بخرید
مادرم خندید :
درد شما را واژه دوا میکند
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جانی که خلاص از شب هجران تو کردم
در روز وصال تو به قربان تو کردم
خون بود شرابی ز مینای تو خوردم
غم بود نشاطی که به دوران تو کردم
آهی است کز آتشکده‌ی سینه برآمد
هر شمع که روشن به شبستان تو کردم
اشکی است که ابر مژه بر دامن من ریخت
هر گوهر غلتان که به دامان تو کردم
صد بار گزیدم لب افسوس به دندان
هر بار که یاد لب و دندان تو کردم
دل با همه آشفتگی از عهده برآمد
هر عهد که با زلف پریشان تو کردم
در حلقه‌ی مرغان چمن ولوله انداخت
هر ناله که در صحن گلستان تو کردم
یعقوب نکرد از غم نادیدن یوسف
این گریه که دور از لب خندان تو کردم
داد از صف عشاق جگرخسته برآمد
هرگه سخن از صف زده مژگان تو کردم
تا زلف تو بر طرف بناگوش فرو ریخت
از هر طرفی گوش به فرمان تو کردم
تا پرده برافکندم از آن صورت زیبا
صاحب نظران را همه حیران تو کردم
از خواجگی هر دو جهان دست کشیدم
تا بندگی سرو خرامان تو کردم
دوشینه به من این همه دشنام که دادی
پاداش دعایی است که بر جان تو کردم
زد خنده به خورشید فروزنده فروغی
هر صبح که وصف رخ رخشان تو کردم
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دل بسته شرار آن آتشین نگاهیم
عمری خطاب كردند ناخورده مست مارا
آویختند چون تاك از داربست ما را
آیینه وار بودیم همراز سینه صافان
آن آهنین دل آمد در هم شكست مارا
دل بسته شرار آن آتشین نگاهیم
بگذار تا بنامند آتش پرست مارا
دزدانه تا كی و چند ، این پرده را برانداز
بگذار تا ببینند ساغر به دست ما را
بی حد زدند ما را از حد گذشته بودیم
شادیم از آن كه دیدند هشیار و مست مارا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم

عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند
وین همه منصب از آن حور پریوش دارم

گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم

گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم

گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد
نقل شعر شکرین و می بی‌غش دارم

ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
جنگ‌ها با دل مجروح بلاکش دارم

حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسی غیر از تو نمونده اگه حتی دیگه نیستی
همه جا بوی تو جاری خودت اما دیگه نیستی
نیستی اما مونده اسمت توی غربت شبونه
میون رنگین کمون خاطرات عاشقونه
آخرین ستاره بودی تو شب دلواپسی هام
خواستنت پناه من بود تو غروب بی کسی هام
لحظه هر لحظه پس از تو شب و گریه در کمینه
تو دیگه بر نمی گردی آخر قصه همینه

می شکنم بی تو و نیستی
به سراغم نمی آیی که ببینی
بی تو می میرم و نیستی
تو کجایی تو کجایی که ببینی


شب بی عاطفه برگشت ، شب بعد از رفتن تو
شب از نیاز من پر ، شب خالی از تن تو
با تو گل بود و ترانه ،با تو بوسه بود و پرواز
گل و بوسه بی تو گم شد بی تو پژمرده شد آواز
آخرین ستاره بودی تو شب دلواپسی هام
خواستنت پناه من بود تو غروب بی کسی هام

لحظه هر لحظه پس از تو شب و گریه در کمینه
تو دیگه بر نمی گردی آخر قصه همینه

می شکنم بی تو و نیستی
به سراغم نمی آیی که ببینی
بی تو می میرم و نیستی
تو کجایی تو کجایی که ببینی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رفتی و نمی‌شوی فراموش
می‌آیی و می‌روم من از هوش

سحرست کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش

پایت بگذار تا ببوسم
چون دست نمی‌رسد به آغوش

جور از قبلت مقام عدلست
نیش سخنت مقابل نوش

بی‌کار بود که در بهاران
گویند به عندلیب مخروش

دوش آن غم دل که می‌نهفتم
باد سحرش ببرد سرپوش

آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش

شهری متحدثان حسنت
الا متحیران خاموش

بنشین که هزار فتنه برخاست
از حلقه عارفان مدهوش

آتش که تو می‌کنی محالست
کاین دیگ فرونشیند از جوش

بلبل که به دست شاهد افتاد
یاران چمن کند فراموش

ای خواجه برو به هر چه داری
یاری بخر و به هیچ مفروش

گر توبه دهد کسی ز عشقت
از من بنیوش و پند منیوش

سعدی همه ساله پند مردم
می‌گوید و خود نمی‌کند گوش
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
برام از قصه ی تنهایی می گی
برام از درد دوتا ماهی می گی
برام از قشون قشون لشکر غم
از شب کبود تنهایی می گی
برام از خاطره ها قصه می گی
از یه درد بی دوا قصه می گی
برام از دلتنگی بی انتها
از تب فاصله ها قصه می گی
من هنوزم یه صبور بی صدام
من هنوزم یه غریب بی پنام
من هنوزم پر خواهش دلم
من هنوزم یه کویر کهنه پام
برام از غصه نگو ، قصه نگو
برام از عاشق دلخسته نگو
برام از درد نگو ، سرد نگو
برام از عاشق بی درد بگو
حرفی از باد بزن ، داد بزن
حرفی از اسیر دلشاد بزن
از غم راه نگو ، آه نگو
از شب دلگیر بی ماه نگو
من هنوزم یه صبور بی صدام
من هنوزم یه غریب بی سرام
من هنوزم پر خواهش دلم
من هنوزم یه کویر کهنه پام
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
تو كه نيستي غم غربت با منه
هميشه يه دنيا حسرت با منه
تو كه نيستي روزا با شب يكين
هردوشون تاريكن و تاريكين
با تو ماه رو همه جا مي بينم
حتي خورشيد رو شبا مي بينم
بي تو اين دنيا كه تو چنگ منه
ديگه چنگي به دلم نمي زنه
مي دونستي پيش تو گيره دلم
مي دونستي بري مي ميره دلم
اي دل صاب مرده باز تو رو خواب برده
پاشو از خوابو ببين دنياتو آب برده
دارم از اين همه گريه آب مي شم
رو سر دنيا دارم خراب مي شم
خيلي مايوس دلم يه كاري كن
داره مي پوسه دلم يه كاري كن
غم وغصه شده حق دل من
به همينا مستحقه دل من
دلي كه بي تو بتونه دل باشه
به خدا بهتره زير گل باشه
ميدونستي پيش تو گيره دلم
ميدونستي بري ميميره دلم
دارم از درد غريبي آب مي شم
رو سر خودم دارم خراب مي شم
اي دل صاب مرده باز تو رو خواب برده
پاشو از خوابو ببين دنياتو آب برده
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود
چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود
گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما
جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود
دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای
این چنین طراریت با من مسلم کی شود
عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی
چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود
چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست
این چنین دل خستگی زایل به مرهم کی شود
غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم
تا تو از در در نیایی از دلم غم کی شود
خلوتی می‌بایدم با تو زهی کار کمال
ذره‌ای هم‌خلوت خورشید عالم کی شود
نیستی عطار مرد او که هر تر دامنی
گر به میدان لاشه تازد رخش رستم کی شود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید
تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
 

minaye baba

عضو جدید
آسمان چشم او آینه کیست
آن که چون آینه با من روبرو بود
درد و نفرین درد و نفرین بر سفر باد
سرنوشت این جدایي دست او بود

گریه مکن که سرنوشت
گر مرا از تو جدا کرد
عاقبت دلهای ما
با غم هم آشنا کرد
چهره اش آینه کیست
آنکه با من روبرو بود
درد و نفرین بر سفر
این گناه از دست او بود
ای شکسته خاطر من
روزگارت شادمان باد
ای درخت پرگل من
نو بهارت ارغوان باد
ای دلت خورشيد خندان
سينه تاريک من
سنگ قبر آرزو بود
آنچه کردی با دل من
قصهُ سنگ و سبو بود
من گلی پژمرده بودم
گر تو را صد رنگ و بو بود
ای دلت خورشيد خندان
سينه تاريک من
سنگ قبر آرزو بود
 
آخرین ویرایش:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
وان چنان پای گرفتست که مشکل برود

دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود

چشم حسرت به سر اشک فرو می‌گیرم
که اگر راه دهم قافله بر گل برود

ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود

موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود

سهل بود آن که به شمشیر عتابم می‌کشت
قتل صاحب نظر آنست که قاتل برود

نه عجب گر برود قاعده صبر و شکیب
پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود

کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود

گر همه عمر ندادست کسی دل به خیال
چون بباید به سر راه تو بی‌دل برود

روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری
پرده بردار که هوش از تن عاقل برود

سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود

قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر
مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز آئینه خورشید از آن اوج بلند
راست برسنگ غروب آمد و آهسته شكست
شب رسید از ره و آن آینه خرد شده
شد پراكنده و در دامن افلاك نشست

تشنه‌ام امشب, اگر باز خیال لب تو
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
كاش از عمر شبی تا بسحر چون مهتاب
شبنم زلف ترا نوشم و خوابم نبرد

روح من در گرو زمزمه‌ای شیرینست
من دگر نیستم, ای خواب برو, حلقه مزن
این سكوتی كه تو را می‌طلبد نیست عمیق
وه كه غافل شده‌ای از دل غوغائی من

می‌رسد نغمه‌ای از دور بگوشم, ای خواب
مكن, این نغمه جادو را خاموش مكن:
«زلف, چون دوش, رها تا بسر دوش مكن
ای مه امروز پریشانترم از دوش مكن»

در هیاهوی شب غمزده با اختركان
سیل از راه دراز آمده را همهمه‌ایست
برو ای خواب, برو عیش مرا تیره مكن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمه‌ایست

چشم بر دامن البرز سیه دوخته‌ام
روح من منتظر آمدن مرغ شب ست
عشق در پنجه غم قلب مرا می‌فشرد
با تو ای خواب, نبرد من و دل زین سبب ست

مرغ شب آمد و در لانه تاریك خزید
نغمه اش را بدلم هدیه كند بال نسیم
آه . . . بگذار كه داغ دل من تازه شود
روح را نغمه همدرد فتوحی‌ست عظیم
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
قسم به عشقمون قسم همش برات دلواپسم ...
قرار نبود اينجوري شه...يهو بشي همه كسم

راستي چي شد..چجوري شد...اينجوري عاشقت شدم
شايد ميگم تقصير توست تا كم شه از جرم خودم



 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوش مي آمد و رخساره برافروخته بود
تا كجا باز دل غمزده اي سوخته بود
رسم عاشق كشي و شيوه شهر آشوبي
جامه اي بود كه بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود مي دانست
آتش چهره بدين كار برافروخته بود

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

آوای تو می خواندم از لایتناهی

آوای تو می آردم از شوق به پرواز

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

امواج نوای تو به من می رسد از دور

دریایی و من تشنۀ مهر تو چو ماهی

وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان

خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی

دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست

من سرخوشم از لذت این چشم به راهی

ای عشق تو را دارم و دارای جهانم

همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اي نشسته درخيال من، فراموشم مكن [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با فراموشي و تنهايي، هم آغوشم مكن[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زندگاني مي كنم چون شعله با خود سوختن[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زنده ام با سوز و ساز خويش، خاموشم مكن[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مي تراود تا شراب بوسه از جام لبت[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از شراب تلخ تنهايي قدح نوشم مكن[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دودم و از شعله دارم دامني رنگين به بار[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اين شرر از من مگير از نو سيه پوشم مكن[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چون صبا در جستجوی خود به هر سويم مكش[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همچو گيسوي سياهت خانه بر دوشم مكن[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اين دل درد آشنا را در شرار غم بسوز[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هر چه مي خواهي بكن اما فراموشم مكن[/FONT]
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
تکرار می کنیم ترانه های غربت و دل تنگی را،
چنان که مادران دل تسلیم سرنوشت
لالایی های آمیخته به غم تنهایی خود را
در سرگیجه ی گهواره های خستگی می تنند.
در این جهان رفت و آمدهای آشوب،
کودکی است بیدار که آوارگی را
چون خوابی پر هول و تکان از کابوس هر شب
چشم بسته می پاید.

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد

سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرد
در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد

یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد

ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد

می‌خواستم که میرمش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد

جانا کدام سنگ‌دل بی‌کفایتیست
کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد

کلک زبان بریده حافظ در انجمن
با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به حضرت تو، که یارد، که قصه‌ای ز من آرد؟
به غیر باد و برآنم که باد، نیز نیارد
اگر نسیم نماید، کسالتی به رسالت
سلام من که رساند، پیام من که گذارد؟
نسیمی از سر زلف تو می‌خرم به دو عالم
وگر چه خود همه عالم، نسیم زلف تو دارد
خیال روی تو در چشم ما و ما، متحیر
در آن قلم که چنین صورتی بر آب، نگارد
لبم چو یاد کند، ذوق خاکبوس درت را
ز شوق مردم چشم من، آب در دهن آرد
گرم وصال تو بگذاشت پیش از این دو سه روزی
مرا فراق تو دائم که پیش ازین، نگذارد
بروز وصل خودم وعده داده بودی، سلمان
درین هوس، همه شبهای تیره روز شمارد
 

minaye baba

عضو جدید
وقتي نيستي از عذاب رفتن تو ميسوزم توو اوج غربت
واسه ي بودن با تو ،نداارم يه لحظه فرصت
اينجا اشک توو چشامو به کسي نشون نداادم
اگه بشکنه غرورم خم به ابرووم نميارم

وقتي نيستي هرچي غصه است تو صداامه
وقتي نيستي هرچي اشکه تو چشاامه
از وقتي رفتي ،دارم هر ثانيه از غصه رفتنت ميسووزم
کاشکي بودي و ميديدي که چي آوردي به روزم

حالا عکست، تنها يادگاره از تو
خاطراتت، تنها باقي مونده از تو
وقتي نيستي، ياد تو هر نفس آتيش ميرنه به اين وجودم
کاش از اول نميدونستي من عاشق تو بودم

از عذاب رفتن تو، ميسوزم تو اوج غربت
واسه ي بودن باا تو ندارم، يه لحظه فرصت
اينجا اشک تو چشامو، به کسي نشون نداادم
اگه بشکنه غرورم،خم به ابروم نميارم
 
بالا