رمان رویاهای خاکستری

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
47 الا یا ایها الساقی ادکاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
رویا که این بیت را زیر لب زمزمه می کرد، رو به سوی عطیه برگرداند و پرسید:« نظرت چیه؟»
« در مرد چی؟»
« این بیت شعر.»
« نمی دونم.»
« راستش منم نمی دونم، فقط این قدر می دونم که عشق به قدری شیرینه که آدم عیبهاشو نمی بینه.»
عطیه جوابی نداد و رویا هم ساکت شد. هر دو در طول خیابان در پیاده رو راه می رفتند و هر یک در خیال خود سیر می کرد.
پس از مدتی، عطیه پرسید:« راستی نگفتی اون شب که رفتی پیش لیلا و شاپرک چی شد.»
« استقبالی ازم کردن که نگو.»
« پس حسابی بهتون خوش می گره.»
« ای، فقط جای تو خالیه. بالاخره می خوای چی کار کنی؟»
عطیه چند لحظه ای در جمعیت چشم دواند. بالاخره به رویا نگاه کرد و گفت:« می ترسم.»
« از چی؟»
« از اینکه بلایی رو که سر تو آوردن، سر منم بیارن.»
جمله ی عطیه برزخم مرهم نیافته ی رویا نمک پاشید و به یاد آورد آن بلا، بلایی جبران ناپذیر است. ولی دلش نمی خواست خودش را بیچاره نشان دهد و حس ترحم عطیه را برانگیزد. بنابراین گفت:« از من می شنوی، بیا بیرون. بیا دوباره با شاپرک و لیلا کار کنیم.»
راستش اصلا دیگه دلم نمی خواد کارهای خلاف کنم. گاهی به سرم می زنه برگردم به شهر و دیار خودم.»
رویا احساس کرد بعید نیست عطیه را از دست بدهد و نومیدانه گفت:« می خوای منو تنها بذاری؟»
« نه خواهرم. اگه بریم، با هم میریم. تو شهر کوچیک خودمون بهتر می تونیم زندگی کنیم.»
رویا به خوبی احساس می کرد که باید از عطیه هم دل بکند و تصور دوری از او هر چه بیشتر بار غمش را سنگین تر می کرد. با این حال گفت:« نه،عطیه. من نمی تونم بیام. دست کم توی این تهرون دلم خوشه که کسی کاری نداره من کی هستم، ولی توی شهر کوچیک آدم زود لو می ره.»
عطیه نمی دانست چه جوابی بدهد. دلش برای او می سوخت که در عنفوان جوانی این طور بد بخت شده بود. به چشمان غمگین او نگاه کرد و گفت:« با محمد که عروسی نمی کنی، با منم که نمیای، پس می خوای چی کار کنی؟»
« نمی دونم. اگه می تونستم برگردم توی باند، خوب می شد. فعلا تنها جایی که احساس راحتی می کنم، همونجاس.»
« یعنی چه؟»
« چون اونقدر هرجایی و کثافت دور و برمه که وجود گند خودم به چشمم نمیاد. ولی بیرون، بین این جماعت پاک و بی گناه، کثافت بودنمو بیشتر احساس می کنم.»
عطیه در فکر فرو رفت، رویا هم ساکت شد. هر دو در سکوت سر به زیر انداخته بودند و طول خیابان را می پیمودند. برفهای به جا مانده از بارش چند روز پیش، به شکل تکه های یخ در گوشه و کنار به چشم می خورد. هوا صاف و آفتابی بود با این حال، سوزی سرد می وزید که تا مغز استخوان را می لرزاند.
بالاخره عطیه گفت:« اون روز که با هم بودیم، شهین دیده بودت.»
رویا با شنیدن نام شهین نا خواسته هول کرد و دلشوره به جانش افتاد.
پرسید:« خوب، چی بهت گفت؟»
« اولش غر زد. خیال می کرد با هم قرار داشتیم. اما آخرش بروز داد که خودشم داشته دنبالت می گشته.»
« واسه چی؟»
« گویا رئیس عصبانی شده که تو رو قال گذاشتن.»
رویا با شنیدن نام رئیس از سر بیزاری چهره در هم کشید و گفت:« چه عجب!»
« خلاصه شهین گفت بهت بگم رئیس کارت داره.»
« بیخود. من دیگه گول نمی خورم.»
« دیوونه، تلفنی، نه حضوری.»
رویا حرفی نزد.
عطیه تکه کاغذی از کیفش درآورد و گفت:« اینم شماره تلفنش.»
رویا تکه کاغذ را گرفت، نگاهی روی آن انداخت وبا لحنی مردد گفت:« حالا این شماره ی اونه؟»
« نه جونم. شماره ی اونو که همین طوری به هر کسی نمی دن. شماره ایه که با اون می تونی از طریق رابط با رئیس ارتباط بر قرار کنی.»
« اما این رو نوشته دو هفته دیگه زنگ بزنم.»
« آره. مثل اینکه رئیس رفته خارج.»
« اِ... نفله خارج هم میره؟»
رویا کاغذ را در کیفش گذاشت. عطیه همان طور که او را نگاه می کرد، پرسید:« حالا این رئیس چه شکلی هست؟»
کابوس آن شب برفی در ذهن رویا جان گرفت، شبی که دنبال آن تمام روزنه های خوشبختی اش با گل رسوایی گرفته شد، و در حالی که سعی می کرد از ریزش اشکهایش جلوگیری کند، با لحنی بیزار گفت:« شکل تمام دیوهای قصه ها، شکل شیطون، شکل بانی بدبختی و نکبت.»
رویا آشکارا عصبی بود. عطیه پشیمان از این پرسش، برای عوض کردن بحث گفت:« حالا توی این کیف چیه که خواستی فقط اونو برات بیارم؟»
« یادم نبود. ممنون که آوردیش.»
« نپرسیدم که ازم تشکر کنی. گفتم توش چیه؟»
رویا دستی به کیف کشید، دوباره بند آن را روی شانه اش انداخت و گفت:« یه امانتی. امانتی یه عزیز برای عزیزش.»
« من که از حرفات سر در نمیارم.»
رویا رویش را به طرف عطیه برگرداند تا ماجرای نامه ی سحر را برای او بگوید، اما همزمان چشمش به پیاده روی آن سوی خیابان افتاد، زبانش بند آمد و آشکارا رنگ از رویش پرید.
عطیه که متوجه شده بود حال رویا دگرگون شده است، زیر بازویش را گرفت.
گفت:« چی شده، رویا؟ چه ت شد؟»
رویا جوابی نداد. به شدت می لرزید. عطیه احساس کرد که او به زحمت روی پاهایش ایستاده است و نای حرکت ندارد. نگاهی به اطراف انداخت تا بلکه به علت آشفتگی او پی ببرد، ولی چیزی ندید. رویا خود را به کوچه ای فرعی کشاند و روی پله ی اولین خانه نشست. رنگ به رو نداشت.
عطیه کنار او نشست و همچنان که پشتش را مالش می داد، گفت:« چی شده، رویا؟ چرا همیشه آدمو نصف جون می کنی تا حرفتو بزنی؟»
رویا با ترس و لرز از همانجا که نشسته بود نگاهی به سر کوچه انداخت و با صدایی گرفته گفت:« پدرم بود. اون طرف خیابون. با محمد بود.»
عطیه نگران حال رویا، گفت:« خیالاتی شدی.»
«نه. خودش بود. مطمئنم.»
« اونم تو رو دید؟»
« نمی دونم.»
« حتما ندیده، چون اگه دیده بود، میومد دنبالت.»
رویا بی توجه به جمله ی دلخوش کننده ی عطیه، دستان او را گرفت و همچنان که چشمان خیس از اشکش را به چشمان او دوخته بود، گفت:« عطیه، من چی کار کردم؟»
عطیه جوابی نداد.
رویا با بغض ادامه داد:« چرا پدرم این طوری شده؟ دیگه اون آدم سابق نبود. عطیه، من چی کار کردم؟ با خودم، با پدرم و حتما با مادرم؟ عطیه، بابام داغون شده. پیر و شکسته شده. ابهت و صلابتش کجا رفته؟ دیگه اون برق غرور هم توی چشماش دیده نمی شد.»
و این بار اشکهایش بر روی گونه جاری شد. نگاه از عطیه برگرفت و همچنان که بر آسمان عصر گاه نگاه می کرد، گفت:« من حق نداشتم این کار رو با اونا بکنم... حق نداشتم...»
و ناگهان فریاد کشید:« آخه مگه من کی ام؟»
عطیه با ملایمت گفت:« آروم باش، رویا جون. تقصیر تو که نیست.»
« پس تقصیر کیه؟ کی بود فرار کرد؟ وای... عطیه، حال پدرم که اینه، وای به حال مادرم.»
و این بار بلند تر و تلخ تر فریاد کشید:« خدا...! خدا، به دادم برس.»
عطیه نمی دانست چه بگوید. میان دنیای او و رویا فرسنگها فاصله بود. او کسی را نداشت تا بتواند احساس رویا را درک کند. و رویا بی توجه به سکوتی که عطیه در پیش گرفته بود، کماکان حرفهایی را که در دلش تلنبار شده بود، بر زبان می آورد.
« عطیه خیال میکنی چقدر دیگه می تونم طاقت بیارم؟ تا کی می تونم دوری مادرمو تحمل کنم؟ تا کی می تونم غمهاشو به هیچ بگیرم و به شکستن غرور پدرم اهمیت ندم؟»
رویا می گریست و می گفت، عطیه گوش می کرد و افسوس می خورد:« افسوس به حال رویا، رویاها و عطیه هایی که اینچنین زندگی را از کف می دهند و شنید که رویا زیر لب گفت:« چطور می تونم این طوری به زندگی ادامه بدم...؟»






محمد و عبدالله خان در طول پیاده رو پیش می رفتند. هر دو به ناگه دگرگون شده و سکوت کرده بودند. ولی به قدری در خود فرو رفته بودند که هیچ یک نخواست بداند دلیل سکوت دیگری در چیست.
محمد در دل خدا را شکر می کرد که عبدالله خان رویا را ندیده بود. تصمیم داشت هر طور که هست به بهانه ای از عبدالله خان جدا شود و تا دیر نشده است در پی رویا به آن طرف خیابان برود، غافل از اینکه چشمان نگران و منتظر عبدالله خان گم کرده اش را دیده و با دیدن او به عمق فاجعه پی برده بود، و خرسند از اینکه محمد او را ندیده است، سرش را پایین انداخته بود و به راهش ادامه می داد. دلش آشوب بود. یگانه دخترش را دیده بود و در عین حال که دلش برای او پر می کشید، نمی خواست به سراغش برود، چرا که اگر می رفت مجبور بود در حضور محمد کاری را انجام دهد که قولش را به همه داده بود، و این چیزی بود که خود راضی به آن نبود.
صدای محمد او را به خود آورد:« عمو جان!»
رویش را به سوی او برگرداند.« چیه، پسر جان؟»
محمد احساس می کرد لحن او تغییر کرده است، اما ذهنش درگیر تر از آن بود که به صرافت دلیل آن بیفتد. پس جواب داد:« عمو جان، الان دیگه نزدیک غروبه. اگر اشکالی نداره شما برین هتل، منم بعدا میام.»
عبدالله خان هم درگیر تر از آن بود که متوجه دستپاچگی محمد شود یا دلیل کارش را از او بپرسد. پس صرفا با تکان دادن سر اجازه ی مرخصی او را صادر کرد و خود به راهش ادامه داد، اما از آنجا که مردی مجرب و دنیا دیده بود، زیر چشم مسیر محمد را زیر نظر گرفت و دید که او عرض خیابان را طی کرد. با این حال هنوز مطمئن نبود که آیا محمد هم رویا را دید است یا نه.
وقتی محمد از نظرش ناپدید شد، ناگهان نیروی عشق پدری بر او غالب شد و یارای رتن را از او سلب کرد. انگار دستی نیرومند او را از رفتن باز می داشت. ایستاد و برای لحظه ای قصد کرد به دنبال او برود، اما همزمان تردید در جانش ریشه دواند. اگر او را می یافت، می بایست چه می کرد؟ و با یادآوری آنچه دیگران از او انتظار داشتند، اراده اش سست شد و زمانی را به یاد آورد که پدرش قصد کرده بود او و عزت را به تاوان گناه مادرشان از میان بردارد. او در آن لحظه با اینکه چندان سنی نداشت، به عمق بی ارادگی پدرش پی برده بود و نمی دانست چه چیز پدرش را از تصمیم باز داشته است. اکنون می فهمید آن نیرویی باز دارنده همانا عشق پدری بود و با وقوف بر این یافته، فکر کرد: آخه آدم چطور می تونه پاره ی جگرشو از بین ببره ؟
و پس از اندکی تامل، به مسیر محمد نگاهی کرد و زیر لب گفت:« برو، محمد، ولی آرزو می کنم رویا رو پیدا نکنی.»
و همچنان که سوزش اشک را در چشمانش احساس می کرد، راه هتل را در پیش گرفت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
48 محمد در حالی که خدا خدا می کرد دیر نشده باشد، عرض خیابان را طی کرد. وقتی به پیاده رو رسید، در جهتی که رویا را دیده بود به آن سمت می رود، به راه افتاد. همچون روان پریشان سراسیمه به اطراف نگاه می کرد. احساس می کرد عنقریب دلش از سینه بیرون خواهد زد. سراپای وجودش از شوق دیدار دوباره به وجد آمده بود و بی محابا پیش می رفت.
کم کم نومیدی بر وجودش غلبه میکرد و قصد داشت آن خیابان را به هوای خیابانی دیگر ترک کند که ناگهان او را دید، در حالی که دختر همراهش زیر بازویش را گرفته بود، از کوچه ای بیرون آمد و ناگهان او نیز محمد را دید و سراسیمه به داخل کوچه برگشت.
محمد با چند گام بلند خود را به کوچه رساند. رویا حضور او را پشت سرش حس می کرد. می دانست هر قدر هم سعی کند، نمی توانست زیاد دور شود. اگر محمد در آن کوچه به او نمی رسید قدر مسلم در کوچه ی بعدی خود را به او می رساند. بنابراین خود را تسلیم سرنوشت کرد و دو زانو کنار دیواری نشست و به آن تکیه داد.
کوچه وسیع اما خلوت بود. رویا سرش را در میان دستهایش پنهان کرده بود، اما عطیه ورود محمد را با آن اندام بالا بلندش به کوچه دید و از ترس در پشت رویا پناه گرفت. و محمد بی اعتنا به او آهسته جلو رفت و مقابل رویا سرپا نشست. رویا به آرامی سرش را بالا کرد و وقتی محمد چشمان سرخ از اشک او را دید، با لحنی آرام و مهربان که عطیه را از خود بیخود کرد، گفت:« آخه چرا با چشمات اینطوری می کنی؟»
رویا نگاهش را پایین انداخت و وقتی پلک زد، اشک همبستر گونه هایش شد و عصبانی از دست حضور اشکهای بی موقع، رویش را به سمتی دیگر برگرداند. دیدن پدر تمام توانش را گرفته بود. از اولین لحظه ای که فرار کرده بود، تصور رویارویی با پدر مو بر اندامش راست می کرد، اما اکنون می دید اضطرابش از وحشت نیست، بلکه از دلتنگی است. آرزو داشت به آغوش گرم خانواده بازگردد و به خانه اش، خانه ای که روزی آن را کابوس می نامید و اکنون می دید که تعبیر پایان دادن به کابوسهایش را دارد.
محمد برای اینکه کمی حال و هوای رویا را عوض کند، با اشاره به سرش گفت:« خوب جواب عشقمو دادی. چیزی نمونده بود برم اون دنیا.»
با اینکه نگاه محمد به عطیه نبود، او سرخ شد و به جای رویا جواب داد:« معذرت می خوام. خیال کردم مزاحمش شدین. اصلا به ذهنم نمی رسید ممکنه...»
محمد نگاه مهربانش را به چهره ی خجالت زده ی او دوخت و به میان حرفش پرید:« اشکالی نداره. هر کی واسه خاطر رویا کاری کنه، پیش من عزیزه.»
رویا که از این حاشیه رویها کلافه شده بود، گفت:« تو کی می خوای بری دنبال زندگیت؟»
محمد رویش را به طرف او برگرداند و جواب داد:« هر وقت همسفرم باهام راهی بشه.»
« ولی خوب می دونی که راه من و تو از هم جداس. نمی دونم چرا نمی خوای بفهمی؟»
« اگرم جدا باشه، با همت و تلاش می تونیم یکیش کنیم.»
« نمی شه.»
« هیچی نشد نداره.»
« چرا، داره. راه من و تو با هم موازیه، یعنی اگه تا بی نهایت هم بریم، بازم به هم نمی رسیم.»
محمد لبخندی زد و گفت:« ولی من این قانون ریاضی رو تغییر میدم و ثابت می کنم که می شه دو خط موازی هم به هم برسن.»
حرفهای دلنشین محمد که با ملایمت ادا می شد، دل عطیه را به آتش می کشید. دلش می سوخت که رویا به چنین عشقی بها نمی دهد. بنابراین در حالی که سعی می کرد جانب هر دو را بگیرد، گفت:« آقای تیموری، رویا فرشته س. سعی کنین از دستش ندین.»
قبل از اینکه محمد لب باز کند تا جواب عطیه را بدهد، رویا از جا بلند شد و پرخاش کنان گفت:« آره. من فرشته م، اما یه فرشته ی بی بال و پر.»
و در حالی که از آنان دور می شد، بی آنکه به عقب نگاه کند، گفت:« فردا صبح همینجا می بینمت، عطیه.»
اما هنوز دو قدم دور نشده بود که محمد راه را بر او بست و با چشمانی که اکنون عصبانیت در آنها موج می زد، تشر زد:« تا وقتی عمو برگرده، تو میری خونه ی پژمان و تا وقتی من نگفتم، هیچ جا نمیری.»
رویا عصبانی از این امر و نهی، فریاد کشید:« من برده ی زر خرید تو نیستم که هر کاری میگی بکنم.»
لحن محمد آرام تر شد. گفت:« چرا می خوای وضع رو از اینکه هست بدتر کنی؟»
رویا غرید:« وضع بدتر از اونیه که خیال می کنی.»
و از کنار او گذشت که برود. محمد نمیتوانست بگذارد او به همین راحتی برود. بنابراین بازوی او را گرفت، به تندی روی او را به طرف خود برگرداند و گفت:« چرا می خوای آواره ی خیابونا باشی؟»
رویا تصمیم گرفت آب پاکی را روی دست او بریزد، و گفت:« برای اینکه از هرزگی لذت...»
و هنوز حرفش تمام نشده بود که محمد دستش را بالا برد و کشیده ای محکم بر صورت رویا نواخت؛ کشیده ای که نیروی عظیم غیرت همراهش بود. خون از بینی و گوشه ی لب رویا بیرون زد و در عرض چند ثانیه چانه اش را پوشاند و بر لباسش جاری شد.
محمد چنان خشمگین می نمود که رویا جرات نکرد واکنشی نشان دهد. در عین حال خود را مستحق چنین کشیده ای می دانست. تنها نگاه آبی اش را به آسمان دوخته بود و سعی می کرد اشکهایش را پس براند تا باقی مانده ی غرورش خدشه دار نشود. حتی وقتی عطیه جلو آمد تا با دستمال بینی خون آلود او را پاک کند، مانعش شد.
محمد که کمی آرام تر شده بود، پشیمان از آن همه خشونت، قدمی جلو گذاشت و در حالی که سعی می کرد در مسیر نگاه رویا قرار نگیرد، گفت:« رویا، این نه برای خاطر خودم، بلکه برای خاطر خودت بود.»
رویا بی آنکه حتی به او نگاه کند، رو به عطیه کرد و گفت:« عطیه، یه قلم و کاغذ در بیار و شماره ی پژمان رو بنویس، می دونی که منظورم چیه؟»
عطیه آهسته تکه کاغذی را از کیفش درآورد و به دنبال خودکار می گشت که محمد خودکارش را از جیب درآورد و به او داد.
رویا شماره را نوشت، کاغذ را به دست عطیه داد و گفت:« زود به زود بهم زنگ بزن. بهت احتیاج دارم.»
سپس عطیه را بوسید و رو به محمد گفت:« راه بیفت، آقای بروس لس.»
عطیه ایستاد و آنقدر نگاهشان کرد تا از پیچ کوچه گذشتند، سپس در حالی که سعی می کرد اشکهایش را پس براند، با کوهی از غم که بر سینه اش سنگینی می کرد، راه خانه را در پیش گرفت.



رویا بی هیچ حرفی در کنار محمد قدم برمیداشت، و این همان آرزویی بود که محمد را به این شهر کشانده بود. دلش می خواست با رویا همکلام شود و بگوید آنچه بر او گذشته است برایش مهم نیست و تنها در اندیشه ی فرداست، ولی همچون همیشه بر زبان آوردن احساساتش برایش دشوار بود.
تا خانه ی پژمان، نیمی از راه را پیاده و نیمی دیگر را با تاکسی پیمودند و غروب بود که به آنجا رسیدند. وقتی محمد زنگ در را به صدا درآورد، رویا در این فکر بود که چگونه سرنوشت بارها آن خانه را پناهگاهش کرده است. وقتی وارد خانه شدند، در مقابل خوشامد گوییهای پژمان و سودا که همچون باران بهار بر سرشان فرو می ریخت، تنها محمد بود که علی رغم میل باطنی اش به پر حرفی، پاسخ می گفت.
به پیشنهاد محمد، سودا یکی از لباسهایش را آورد تا رویا لباس خون آلودش را عوض کند، اما رویا از پوشیدن آن امتناع کرد و گفت:« این اندازه ی من نیست. مگه لباس خودم چه ایرادی داره؟»
محمد به زور لباس را در دستهای رویا قرار داد و گفت:« فقط همین امشب اینو بپوش. فردا برات لباس می خرم.»
رویا که اصلا دلش نمی خواست به خصوص در حضور پژمان با او یکی به دو کند، لباس را از دستش گرفت و طرف اتاق همیشگی اش به راه افتاد. پژمان و سودا متعجب از اینکه رویا تا بدین حد رام شده است، نگاهی رد و بدل کردند.
وقتی رویا رفت، سودا به محمد تعارف کرد که بنشیند. محمد در حالی که روی مبل می نشست، گفت:« زیاد نمی تونم بمونم. باید برم. فقط یه خواهشی دارم.»
پژمان گفت:« هر چی باشه، روی چشمم.»
« می خوام یه جایی رو برام پیدا کنی تا کاری رو شروع کنم.»
« آخه چه جور جایی؟»
« یه جای بزرگ، واسه نمایشگاه ماشین.»
پژمان یک ابروی خود را بالا داد و گفت:« ولی اینکه خیلی سرمایه می خواد.»
« مهم نیست. از پسش بر میام. آنقدر دارم که به جای یکی، دو تا نمایشگاه دایر کنم.»
« ولی چرا توی تهرون؟»
« چون دیگه نمی خوام برگردم.»
« چرا؟»
« واسه خاطر رویا. خودت که می دونی شهرستان چه طوریه.»
پژمان کمی روی مبل جابجا شد و بعد از اندکی تفکر، گفت:« چند تا آشنا دارم. به همه شون می سپرم.»
« لطف می کنی، در ضمن یه خونه ی بزرگ هم می خوام.»
« این دیگه واسه چی؟»
محمد از جا بلند شد و در حالی که به اتاقی نگاه می کرد که رویا در آن بود، گفت:« نمی شه که همش یا سربار شما باشیم یا توی هتل. بالاخره باید یه خونه داشته باشیم.»
پژمان که یقین کرده بود از این پس باید رویا را به چشم خواهری نگاه کند، خنده ای شیطنت آمیز کرد و گفت:« چشم، آقا داماد.»
محمد خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت:« من دیگه میرم. باید برگردم هتل. عمو منتظره.»
« با رویا خانوم خداحافظی نمی کنی؟»
« نه. دل خداحافظی کردن از اونو ندارم.»



محمد در حالی که انگار روی ابرها پرواز می کرد، خود را به هتل رساند. تا وقتی به هتل برسد، در این فکر بود که از کجا شروع کند و چگونه این خبر را به عمویش بدهد. سرمست از باده ی عشق، جلوی هتل از تاکسی پیاده شد و وقتی از سالن هتل به طرف آسانسور می رفت، متصدی پذیرش او را صدا زد.
« آقای تیموری!»
راهش را به سمت میز پذیرش کج کرد و جلوی میز ایستاد.
« آقای تیموری، عموتون رفتن بیرون و این پاکت رو گذاشتن بدم به شما.»
و پاکتی را به سوی او دراز کرد.
محمد متعجب و کنجکاو از اینکه چه اتفاقی افتاده است، از متصدی هتل تشکر کرد و به سرعت به اتاقش رفت و کاغذ را گشود. دستخط عبدالله خان بود. نوشته بود:






عمو جان، محمد... ببخش که تو را تنها در این دیار رها می کنم. دیگر توان ماندنم نیست. دلم می خواد نزد تو اعتراف کنم قادر نیستم به آنچه گفته ام، عمل کنم. من می روم و به دیاری باز میگردم که دخترم از آن گریخت. او را به حال خود می گذارم و می روم تا به دیگر عزیزانم بپردازم. دلم می خواهد قبل از اینکه آنان را هم از دست بدهم، زندگی را به کامشان شیرین کنم. بر می گردم تا آسیه را که عمری از او غافل بوده ام، زیر چتر حمایتم بگیرم و پسرانم را که هرگز دست نوازش بر سرشان نکشیده ام، دریابم. گر چه می دانم با این اعتراف غرورم را به باد می دهم، عاجزانه اعتراف می کنم که توان رو به رو شدن با جگر گوشه ام را ندارم، چرا که مهر پدری نمی گذارد که زندگی تلخ شده ی او را به کامش تلخ تر کنم. و برای اینکه بعد از این چشمان منتظر آسیه به در خیره نماند، خبر درگذشت رویا را برایش می برم و با این کار دهان یاوه گویان را نیز می بندم و به زندگی ادامه می دهم، اگر چه همیشه کمبود رویا را احساس خواهم کرد.
به تو نیز توصیه می کنم که برگردی و خیال رویا را از سر بیرون کنی. دلم می خواهد عذر خواهی مرا به جای رویا بپذیری و از انتقام چشم پوشی کنی. یا اگر روزی او را پیدا کردی، نه به عنوان همسر، که چنین انتظاری ندارم، بلکه به عنوان انسانی که نیاز به حمایت دارد، او را زیر چتر حمایت خودت بگیر. و فراموش نکن که به تایید حرفهای من، تنها بگو که او را در سرد خانه ی پزشکی قانونی یافتیم و علت مرگش هم تصادف بوده است. و بگو که او را همانجا دفن کردیم و والسلام.
برایت نوشتم، چرا که نمی توانستم دیده در چشمانت بدوزم و حرف بزنم. پس مرا ببخش و تو نیز او را به حال خود بگذار، همچنان که من گذاشتم.




محمد دو بار پشت سر هم نامه را خواند و در فکر فرو رفت. متاسف بود که نتوانسته است آن خبر خوش را به پدری دلشکسته و منتظر برساند. احساساتی دوگانه بر وجودش حاکم شده بود. از سویی خوشحال بود که عبدالله خان رفته است و در غیاب او راحت تر می تواند زندگی اش را سر و سامان دهد و از سوی دیگر، از اینکه عبدالله خان دلشکسته و نا امید رفته بود و شاید هرگز از خوشبختی رویا مطلع نمی شد، عذاب می کشید.
همچنان غرق در دنیای تفکرات ضد و نقیض، از جا بلند شد و پنجره را باز کرد. سینه اش هوای تازه می طلبید. در این فکر بود که آیا صحیح است همه رویا را مرده بپندارند؟ و بعد از لحظه ای، زیر لب گفت:« این طوری به نفع همه س.»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
49 محمد همان طور که با احتیاط در پیاده روی یخ زده قدم برمیداشت، به رویا که دوش به دوش او می آمد، گفت:«مواظب باش.خیلی لیزه.»
ولی رویا بی توجه به سطح زمین، به آسمان خاکستری که پر از انبوه ابرهای تیره و در هم تنیده بود، نگاه می کرد. ابروانش کمی پر شده بود و کم کم شبیه همان می شد که قبلا بود، گرچه صورت بزک کرده اش هنوز محمد را می رنجاند.
محمد نگاهی به او انداخت. اکنون خود را فارغ از غم و نزدیک به آرزوهایش می دید. با لحنی آرام پرسید:« هی، چرا تو خودتی؟»
رویا بی اعتنا به نگاه و سوال محمد، گفت:« ببینم، تا کی باید خونه ی پژمان باشم؟»
« مگه چیزی بهت گفتن؟»
« نه، چیزی نگفتن، ولی از ریخت سودا پیداس خوشحال نیست که من اونجام.»
محمد ایستاد. رویا نیز به تبعیت از او ایستاد و گفت:« ببین، در کل ما باید از زندگی اونا خارج شیم. من از روز اولم دوست نداشتم بزم اونجا، ولی تو مجبورم کردی. تو که منو می شناسی. دوست ندارم سربار باشم؟»
محمد مکثی کرد و گفت:« اگه راستشو بخوای ، برای منم سخته که تو اونجا باشی، ولی هتل که نمی تونم ببرمت... خونه هم که فکر کردم شاید قبول نکنی بیای.»
رویا اخمهایش را در هم کشید و گفت:« خونه؟ کدوم خونه؟»
« راستش چند روز پیش یه خونه خریدم. منتظر بودم برام پول بفرستن. خونه رو با اثاثیه خریدم. صاحبش می خواست بره خارج.»
رویا ذوق زده گفت:« پس همین الان می ریم اونجا.»
این حرف رویا نور امیدی بود که به قلب محمد تابید. از شدت خوشحالی چیزی نمانده بود روح از کالبدش خارج شود. همین یک جمله ی کوتاه کافی بود تا تمام غمهایش به فراموشی سپرده شود و با صدایی لرزان گفت:« راست میگی؟ یعنی با من میای؟»
رویا از واکنش محمد تعجب کرده بود. اصلا تصور نمی کرد چیزی او را ذوق زده کند. برای لحظه ای به او نگاه کرد و به آرامی پرسید:« یعنی چی؟»
« آخه تمام فکر و ذکرم این بود چطور راضیت کنم قبل از عقد با من بیای توی اون خونه.»
سپس در حالی که سرش را از شرم پایین انداخته بود، ادامه داد:« نا سلامتی مرد هستم و غیرتم قبول نمی کنه که ناموسم خونه ی غریبه ها باشه.»
احساسی غریب به رویا دست داده بود. احساسی بود توام، از به دست آوردن و از دست دادن. دلش انگار قصد کرده بود از سینه بیرون بزند. چه موهبتی را سهل از دست داده بود. آرزو می کرد مدتها پیش این حرفها را شنیده بود و از سر تاسف، سری تکان داد.
محمد رو به او کرد و گفت:« حالا هم میریم ازشون خداحافظی می کنیم و میریم پی کارمون.»
رویا اخمهایش را در هم کشید و گفت:« من دیگه اونجا نمیام.»
« یعنی چی؟ می خوای بی خداحافظی بری؟»
رویا که دوباره خصلت تازه یافته اش بر او غالب شده بود، سر ناسازگاری گذاشت و محکم و راسخ گفت:« اگه نخوام ریخت اونا رو ببینم، به کی باید بگم؟»
« رویا، این طور حرف زدن درست نیست.»
و این جمله آتشفشان خاموش وجود رویا را شعله ور کرد؛ آتشفشانی که فورانش همه چیز را نابود می کرد، و پرخاش کنان گفت:« ببخشین، آقای تیموری. من که گفته بودم برازنده ی جنابعالی نیستم.»
سپس به تندی پشتش را به او کرد. خودش نیز نمی دانست چرا این گونه می شود. چرا در مقابل هر کلام محمد حساس بود؟
محمد هراسان و شرم زده از نگاه عابران، به طرف رویا رفت. از اینکه حرفی زده بود که دوباره نظر رویا را نسبت به خودش برگردانده بود، از خودش عصبانی بود. از طرفی هم می ترسید شاید نتواند رویا را بدلخواه خود تغییر دهد. پس بار دیگر نیروی عظیم عشق با شکوهش را به یاری طلبید تا از این دو دلی نجات یابد، و مهر رویا بر خشمش غلبه کرد و به آرامی گفت:« معذرت می خوام.»
رویا که نگاه غضبناکش را به خیابان دوخته بود، سرش را برگرداند و نگاهش را به سمتی دیگر دوخت و انگار بیشتر به قصد شکنجه ی خودش بود تا محمد، گفت:« من همینم که هستم. می تونی عذر منو بخوای و بری پی کارت.»
محمد ملتمسانه گفت:« یعنی چه؟!»
و رویا فریاد زد:« یعنی گورتو گم کن و دست از سرم بردار.»
و باز هم صبوری محمد به فریادش رسید و غرور شکسته اش را نادیده گرفت و برای اینکه جهت گفتگو را تغییر دهد، با متانت گفت:« بیا بریم توی پاساژ.»
رویا نگاه پرسشگرش را به او دوخت و محمد که انگار به منظور او واقف بود در حالیکه به مغازه های طلا فروشی داخل پاساژ اشاره میکرد، گفت:« بریم حلقه بخریم. لطف عروسی به همین چیزاشه.»
ولی رویا بی اعتنا شانه ای بالا انداخت. در واقع از طلا فروشی بیزار بود. فکر می کرد که اگر آن روز آن مرد طلاهایش را به یغما نبرده بود، وضع زندگی اش از این بهتر بود.
و محمد غافل از توفانی که در پس کوچه های سرنوشت تن رویا را لرزانده بود، به گمان اینکه او هنوز آزرده است، ناله کنان گفت:« من که معذرت خواستم.»
رویا غرید:« من ناراحت نیستم، فقط دلم نمی خواد بیام طلا فروشی.»
« پس چطوری حلقه بخریم؟»
لحن عاشقانه ی محمد بر رویا تاثیر گذاشت و او را آرام کرد. از سویی، می ترسید محمد را بیش از این برنجاند. به آرام حلقه ای نقره را که در انگشت داشت، درآورد، آن را کف دست محمد گذاشت و گفت:« اندازه ی این. به سلیقه ی خودت انتخاب کن.»
« پس تو...»
« من همینجا می مونم تا برگردی.»
محمد درنگ کرد. سپس بر تردیدش فایق آمد و به راه افتاد.
وقتی محمد از برابر دیدگان آسمانی رنگ رویا نا پدید شد، رویا چند لحظه ای به اطراف چشم دوخت و سپس شروع به دم زدن کرد. خیابان تقریبا خلوت بود و تعداد عابرانی که در رفت و آمد بودند اندک. هنوز تکه های یخ زده ی برف روی شاخه های کهنسال درختان باقی بود. رویا در حالی که دستان ظریف سرخ شده از سرمایش را در جیبهای پلیوور سبز رنگش کرده بود که سلیقه ی محمد بود، آهسته راه می رفت و هنوز ده- بیست متری از پاساژ فاصله نگرفته بود که مردی جوان راه را بر او بست. شال گردنی دور گردنش پیچیده بود که نیمی از صورتش را می پوشاند و رویا فقط می توانست چشمان سیاه و نافذ او را ببیند.
مرد با لحنی تمسخر آمیز گفت:« به، به. ببین کی اینجاس!»
رویا اخم آلود نگاهی به او انداخت و گفت:« گمشو کنار.»
« دِ نداشتیم خانوم خانوما.»
رویا عصبانی شد. پرخاش کرد:« گورتو گم کن، وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!»
مرد با همان لحن گفت:« مثلا چه غلتی می کنی؟»
رویا دستش را بالا برد تا کشیده ای نثار او کند، اما مرد با حرکتی سریع مچ دست او را گرفت و با لحنی محکم گفت:« منو نشناختی، نه؟»
« باید بشناسم.»
و قبل از اینکه رویا بتواند واکنشی نشان دهد، مرد او را به داخل کوچه ای کشید که در فاصله ی یکی- دو متری آنان قرار داشت.
رویا پرخاش کنان گفت:« دستمو ول کن، عوضی.»
داخل کوچه، مرد در حالی که هنوز مچ رویا را در چنگ داشت، او را به دیوار تکیه داد و بی هیچ کلامی، به آرامی شال را از روی صورتش کنار زد. رویا خیره به چهره ی او، خطر را احساس کرده بود، اما هنوز نمی دانست او از جانش چه می خواهد.
مرد چشم در چشم رویا، صورتش را به او نزدیک کرد و گفت:« منو می شناسی؟»
رویا در حالی که سعی می کرد دست خود را آزاد کند، گفت:« باید بشناسم؟»
« آره. باید بشناسی.»
رویا برای لحظه ای به مرد که خشم آلود به او می نگریست، نگاه کرد و بناگه انگار که او را شناخته باشد، قیافه اش در هم رفت و دلهره همچون توری نامرئی وجودش را در بر گرفت. نمی بایست ضعف نشان می داد و کاری می کرد که او احساس برتری کند. بنابراین با لحنی که سعی می کرد بی اعتنا جلوه کند، گفت:« خوب که چی؟»
« پس شناختی؟»
« آره، شناختمت مست بی سر و پا.»
کیوان از اینکه میدید با وجودی که رویا او را شناخته، خونسرد باقی مانده است، کلافه شد. نمی دانست چه خیالی دارد، فقط دلش می خواست کاری کند که تلافی تمام متلک پرانیهای دوستانش را کرده باشد. برای لحظه ای نگاه غضبناکش را به او دوخت و همچنان که مچ دست او را محکم در دست می فشرد، گفت:« خوب، پس با هم میریم ته همین کوچه خونه ی یکی از دوستام و با هم گپی می زنیم.»
و رویا را به دنبال خود کشید.
رویا درحالی که سعی می کرد دستش را از دست او درآورد، با دست آزادش مشتی حواله ی پشت او کرد، که ناگهان کیوان از کوره در رفت و به تلافی تمام عقده هایی که از او داشت، رویش را برگرداند و مشت او را با مشتی بر چانه اش جواب داد. رویا که اکنون کیوان دستش را نیز رها کرده بود، تعادل خود را از دست داد و چند متر دور تر به زمین غلتید. گوشه لبش پاره شده بود و خون از آن بیرون می زد.
کیوان خرسند از این تلافی، خنده کنان به طرف او رفت و گفت:« همیشه هم مست بی سر و پا نیستم، خوشگله.»
حالا بالای سر رویا رسیده بود. انگشت اشاره اش را به حالت تهدید به سوی او نشانه رفت و گفت:« حالا با زبون خوش دنبالم میای یا به زور ببرمت؟»
رویا با ابهتی که از دختری به آن سن و سال بعید می نمود، از جا بلند شد و بی اعتنا به صورت زخمی و خون آلودش، نگاه خشمناک خود را به چشمان کیوان دوخت و با لحنی محکم تر از پیش گفت:« خیالات خام، آقا کوچولو.»
کیوان زیاد از واکنش رویا تعجب نکرد. با شناختی که از او داشت، می دانست که به التماس نخواهد افتاد. اما به هر حال خون خونش را می خورد و به تندی گفت:« حالا می بینی میای یا نه، هرزه ی خیابونی.»
خون رویا به جوش آمد. تحمل چنین توهینی را نداشت. چشمانش را از شدت خشم تنگ کرد و همچنان که لبانش را محکم روی هم می فشرد، قبل از آنکه کیوان بفهمد چه شد، با نوک کفش چرمی سنگینش ضربه ای به ساق پای کیوان وارد آورد و به سرعت قدمی به عقب برداشت.
کیوان برای لحظه ای از درد خم شد. سپس خشمگین از این همه جسارت، همچنان که دستانش را بالا می آورد و به طرف او می رفت، با دندانهای بر هم فشرده از سر غیظ ، گفت:« خودم زبون درازتو قیچی می کنم، دختره ی...»
« زبون دراز زنم به من مربوطه. اگه مردی، بیا با من طرف شو.»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
50 این جمله که با لحنی خشمگین ادا می شد، دست کیوان را در هوا معلق نگه داشت و دل وحشت زده ی رویا را آرام کرد. کیوان و رویا، هر دو به سمت صدا برگشتند. محمد با همان صلابت همیشگی اش از سر کوچه به سمت آنان می آمد.
کیوان برای لحظه ای جا خورد، اما به سرعت به خود آمد و برای اینکه محمد را تحریک کند، گفت:« به، به یکی از آقایون گروه نجات. گفتی زنته؟ اگه زنته، واسه چی جمعش نمی کنی تا با مردا سر شاخ نشه.»
جمله ی آخر کیوان، کابوس آن شب برفی را در ذهن رویا زنده کرد و چنان دگرگونش کرد که به او حمله ور شد و به محض اینکه مشتهایش را بالا آورد، کیوان بار دیگر مچ دست او را گرفت و قبل از اینکه واکنشی دیگر نشان دهد، دستی از پشت یقه ی او را گرفت. محمد قوی تر از آن بود که کیوان بتواند در برابرش مقاومت کند و تا به خود آمد، با مشتی که محمد حواله ی چانه اش کرد، نقش زمین شد.
و آنچه بعد از آن رخ داد، خارج از تاب تحمل رویا بود. کیوان به سرعت از جا بلند شد و همچون هر ضعیفی در برابر قزی تر از خود، در حالی که عقب عقب می رفت، شروع به فحاشی و توهین کرد.
« اگه زنته، کلاهتو بذار بالاتر. این هرزه ی خیابونی رو...»
محمد با دو گام بلند خود را به او رساند.« حرف دهنتو بفهم بچه قرتی عوضی.» و دوباره مشتی نثار او کرد و با هم گلاویز شدند.
رویا احساس می کرد حالش به هم می خورد. سرش گیج می رفت. نسبتهایی که به او داده شده بود، خارج از تاب تحمل او بود و همچنان که دستان لرزانش را روی دهان گذاشته بود و صحنه را نگاه می کرد، چند قدمی عق عقب رفت و ناگهان رویش را برگرداند و به سمت خیابان دوید.
محمد در حین دعوا متوجه فرار رویا شد و از ترس اینکه بار دیگر او را از دست بدهد، مشت آخر را به دهان کیوان کوبید و به طرف سر کوچه شروع به دویدن کرد. در حال رفتن صدای کیوان را که همچنان ناسزا می گفت، می شنید.
بعد از طی مسافتی نه چندان کوتاه به رویا رسید و در حالی که سعی می کرد قدمهایش را با قدمهای او هماهنگ کند، گفت:« وایسا، رویا. همه چی تموم شد.»
رویا با بغضی در گلو جواب داد:« چی چی تموم شد؟ این لکه پاک شدنی نیست. دست از سرم بردار.»
محمد ملتمسانه گفت:« تا کی می خوای تلافی تمام مصیبتهایی رو که سرت اومده، سر من خالی کنی؟»
جمله ی کوتاه محمد همچون آب سردی که روی سر رویا بریزند، آتش خشم او را خاموش کرد و از سر دلسوزی برای کسی که بی گناه محکوم شده بود، ایستاد و رو به محمد کرد. سخنان کیوان تمام نیرویش را گرفته بود. احساس می کرد یارای ایستادن ندارد. با صدایی ضعیف و بی حال گفت:« خونه ت کدوم طرفه؟»
لبخندی نا محسوس بر لبان محمد نشست سرش را بالا کرد و مهربانانه گفت:« خونه مون!»
« خوب حالا، خونه مون.»
و هر دو با سینه ای مالامال از حسرتی که تنها وجه اشتراک تفاهم آمیز میان دلهایشان بود، به راه افتادند. محمد در حسرت این بود که چرا باید رسیدن به اوج تا ای حد طولانی باشد، و رویا در حسرت اینکه نمی تواند در این خوشحالی و مسرت همگام او قدم بردارد. با اینکه سعی می کرد احساسش را بروز ندهد، نمی توانست دردی را که از درون تهی اش کرده بود، پنهان کند. قادر نبود عمری نظاره گر این باشد که محمد گناهان او را با نیروی عشقش ببخشاید.
تاکسی مقابل برجی عظیم و با شکوه ایستاد. محمد پیاده شد و رویا هم به دنبال او، محمد کرایه را پرداخت و وقتی رو به رویا کرد، او را دید که حیرت زده برج را تماشا می کند و گفت:« طبقه ی پونزدهمه.»
به همین جمله ی کوتاه بسنده کرد. دلش نمی خواست سکوتی را که بر رویا حاکم شده بود و فریادها در گلو داشت، بشکند. به آرامی در ورودی را گشود و رویا را به سمت آسانسور هدایت کرد. بی هیچ حرفی به طبقه ی پانزدهم رسیدند و بعد از طی راهرویی مجلل، وارد آپارتمانی شدند که پس از آن خانه شان نام داشت.
رویا آنچه را می دید، باور نمی کرد. آپارتمانی بود وسیع و جادار که با اثاثیه ای زیبا و هماهنگ با یکدیگر تزیین شده بود. محمد در را بست و رو به رویا که همچنان محو تزیینات بود، پرسید:« خوشت میاد؟»
« باورم نمی شه. خیلی بزرگه.»
طوری حرف می زنی انگار توی عمرت خونه ی بزرگ ندیدی. نا سلامتی خونه ی خودتون چند برابر اینجاس.»
رویا به طرف او برگشت. محمد روی مبل نشسته بود. آهسته جلو رفت و پایین پای او روی فرش زانو زد و گفت:« گمون می کنی من... لیاقت این خونه رو داشته باشم؟»
محمد بناگه به جلو خم شد و گفت:« لیاقت تو خیلی بیشتر از اونه که از پس حقیری مثل من بر بیاد.»
رویا سرش را پایین انداخت. دلش نمی خواست محمد حسرت را در چشمان او ببند. چطور می توانست به محمد بفهماند که اشتباه میکند و او لیاقت این همه فداکاری رو ندارد؟
محمد لحظاتی طولانی به او خیره شده چقدر زیبا بود. نگاه محمد تاب تحمل دیدن این همه زیبایی را نداشت. ناگهان از جا بلند شد. آشکارا دگرگون بود. با ناشیگری به سمت تلفن رفت و برای اینکه حال و هوای موجود را تغییر دهد، گفت:« اصلا حواسم نبود باید به پژمان زنگ بزنم.»
و بی آنکه منتظر واکنش رویا بماند، شماره گرفت و بعد از چند لحظه مکث، شروع به حرف زدن کرد.
« سلام دکتر.»
همچنان که حرف می زد، نگاهش به رویا بود. رویا از جا برخاست و راه آشپزخانه را در پیش گرفت. وقتی از نظر نا پدید شد، محمد رو به پنجره کرد و در حال تماشای شهر که از آن بالا بسیار زیبا می نمود، به صحبت ادامه داد.
وقتی مکالمه اش پایان یافت، به دنبال رویا به آشپزخانه رفت، ولی او را آنجا نیافت. به تک تک اتاقها سر زد و دست آخر، او را دید که در بالکن اتاق خواب اصلی ایستاده است. پنجره ی بالکن باز بود و باد پرده ی زرشکی رنگ پنجره را تکان می داد. محمد آهسته جلو رفت و وارد بالکن شد. رویا رو به غروب ایستاده بود و غروب خورشید را تماشا می کرد.
محمد نجوا کنان گفت:« سرما می خوری.»
رویا بی توجه به هشدار او، همچنان که شفق سرخگون را نگاه می کرد، گفت:« می بینی؟ خورشید هم با این همه عظمتش غروب می کنه.»
محمد سری تکان داد.
رویا ادامه داد:« اگه عمر خورشید این قدر سریع می گذره، پس چرا عمر ما آدما این طور آروم و کسل کننده تموم می شه؟»
محمد ابرو در هم کشید و گفت:« مگه دوست داری عمرمون تموم بشه؟»
« آره. آرزومه. آدم از این زندگی نکبت بار فارغ می شه.»
« با این حساب مرگ رو به زندگی با من ترجیح میدی. یعنی من دارم زندگیتو خراب می کنم؟»
رویا همان طور آرام جواب داد:« نه، این طور نیست. زندگیمو خودم خرابش کردم.»
چند دقیقه ای به سکوت گذشت. بالاخره محمد پرسید:« گرسنه ت نیست؟»
« نه.»
« به پژمان گفتم که اینجاییم.»
« خوب؟»
« خیلی خوشحال شد. تبریک گفت.»
« زحمت کشید.»
« رویا، تو می دونستی دارن میرن شهرستان؟»
« آره، بوش میومد.»
« انتقالی گرفتن. به زودی میرن. بهش گفتم همین فردا پس فردا میرم وسایل تو رو ازشون می گیرم. می گفت با هم بریم تا ازمون خداحافظی کنن. راستش روم نشد بگم تو دلت نمی خواد اونا رو ببینی.»
رویا جوابی نداد.
محمد ادامه داد:« خلاصه اگه دلت بخواد، با هم میریم، وگرنه خودم میرم وسایلتو میارم.»
رویا به آرامی گفت:« آره. این طوری بهتره.»
شب به کندی از راه رسید و تاریکی سفره ی خود را به روی شهر گسترد. شبی آرام بود و رویا به دور از دغدغه های چند ماه اخیر برای خواب آماده شد. محمد او را تا جلوی در اتاق خواب اصلی بدرقه کرد و خود رفت تا در اتاقی دیگر بیاساید.
رویا روی تخت دراز کشید. خواب با او سر ناسازگاری گذاشته بود. غرق در اندیشه ی حادثه ی چند ساعت پیش، گرمی اشک را به روی گونه هایش احساس کرد. چگونه محمد می توانست تا بدان حد بخشنده و بزرگوار باشد؟ چقدر او با تمام کسانی که رویا تا کنون شناخته بود، فرق داشت. چگونه نتوانسته بود عمق مردانگی او را دریابد؟تحت چه انگیزه ای هستی خود را با رویای مردی تباه کرده بود که او را به هیچ می گرفت؟
با به یاد آوردن عامل بد بختی اش، روی تخت غلتی زد و از پنجره به آسمان شب خیره شد. می دانست دیگر هرگز پژمان را نخواهد دید. تحت انگیزه ای آنی از تخت به زیر آمد و آرام از اتاق خارج شد. از اتاقی که محمد در آن خوابیده بود، هیچ صدایی به گوش نمی رسید. خانه در آرامش فرو رفته بود. آهسته وارد اتاق پذیرایی شد و در حالی که سعی می کرد سکوت خانه را بر هم نزند، گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت. احساس می کرد همچون کسی است که برای وداع با عزیزش آمده است.
پس از چند بوق پیاپی، صدای آرام و مردانه ی پژمان در گوشش شست. رویا به خوبی می دانست این آخرین بار است که صدای او را می شنود؛ صدای کسی که نه تنها زندگی خود، بلکه آمال و آرزوهای عاشقی جان بر کف همچون محمد را نیز فدای او کرده بود. سپس قبل از آنکه ارتباط از آن سوی خط قطع شود، به آرامی گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و همان طور آهسته، راه آمده را بازگشت و به اتاقش خزید.
و در نهایت، سپیده دم نزدیک بود که رویا با ترس و وحشت از تصمیمی که گرفته بود، خواب را در آغوش کشید.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
51 محمد زودتر از روزهای پیش از خواب برخاست، نگاهی به اطراف انداخت و وقتی موقعیت خود را به یاد آورد، از ترس اینکه مبادا خواب دید باشد، به سرعت از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد.
خواب ندیده بود، کیف رویا روی میز اتاق پذیرایی بود. محمد در حالی که پنجه اش را در موهای آشفته اش فرو می برد، نگاهی به ساعت دیواری انداخت. کمی از هفت گذشته بود. به حمام رفت و وقتی بیرون آمد، خود را سر حال و شاداب یافت. دلش همچون کبوتری سبکبال در آسمان سینه اش به پرواز در آمده بود. از اینکه می دید به جای سراب به آب رسیده است، در پوست نمی گنجید.
سبکبار و سر خوش به آشپزخانه رفت و قبل از هر چیز کتری را روی اجاق گذاشت. سپس کاپشنش را پوشیده و به دنبال مایحتاج صبحانه و دیگر مواد لازم از خانه بیرون رفت. آرزو می کرد تا قبل از بازگشت او، رویا بیدار نشود.
وقتی وارد خیابان شد، لحظه ای ایستاد و با نفسی عمیق هوای سرد را به درون ششها فرستاد. آسمان ابری تیره خبری از بارشی دیگر می داد. آخرین جایی که برای خرید توقف کرد، نانوایی بود که مثل همیشه صفی طویل در مقابل آن دیده می شد. در صف ایستاد و از تصور اینکه اگر پدرش یداند او خود برای خرید نان رفته است، چه ها که نمی کند، خنده اش گرفت. اهمیتی نمی داد، زیرا این همان زندگی بود که نظیزش را در رویاهایش تجربه کرده بود.
سوزی سرد می وزید، اما نمی توانست تن سوزان از تب عشق محمد را به یخ بنشاند. هر چند خورشید بالا آمده بود، وجود انبوه ابرهای خاکستری – قرمز هوا را تاریک نشان می داد. صدای غار غار کلاغانی که چه بسا به شکایت از آسمان گرفته سر و صدا راه انداخته بودند، به محمد آرامش می بخشید. دلش می خواست فریاد برآورد و به همه بگوید که چقدر خوشبخت است، اما حجب و حیایی که در خونش بود، مانعش می شد.
صف همچنان جلو می رفت و با هر قدم گرمای تنور بیشتر به بیرون راه می یافت و احساس می شد. با اینکه بر خلاف انتظار، ماه اسفند سرد تر از دو ماه پیش خود را به مردم نمایانده بود، از نظر محمد خوش یمن تر از ماه های قبل بود، چرا که بعد از سه ماه جستجو و دلهره ی پس از آن، توانستهبود رویا را بانوی خانه اش کند. به اطرافش نگاهی انداخت. همه سر در گریبان فرو برد بودند و بی توجه به آنچه دور و برشان می گذشت، به انتظار نوبت خود بودند. بی اعتنایی انسانها به حال یکدیگر محسوس بود و محمد در این اندیشه که آنگاه که در غم خود غوطه ور بود هیچ کس به فریادش نرسید و اکنون که در بزم شادمانی اش به هیاهو افتاده است، باز کسی نیست که همراهی اش کند، در صف پیش می رفت.
وقتی گرمای نان سنگک را روی دستانش حس کرد و بوی آن را به مشام کشید، همچون پرنده ای که به سوی جفتش پر می کشد، راه خانه را در پیش گرفت. رویا زیبا تر از همیشه همچون ملکه ای با وقار روی مبل به انتظار نشسته بود و با ورود محمد از جا برخاست و به استقبالش شتافت تا بسته های خرید را از دست او بگیرد. محمد خوشحال از اینکه او هنوز آداب دانی را فراموش نکرده است، با لبخندی دلنشین صبح بخیر گفت و با هم به آشپزخانه رفتند.
هنگام صرف صبحانه، با اینکه محمد با تمام وجود دلش می خواست به نحوی سر صحبت را باز کند، هر چه فکر می کرد، چیزی به ذهنش نمی رسید. غرق در تفکر بود که صدای ملایم و دلنشین رویا در آشپزخانه پیچید.
« امروز بیرون نمیری؟»
« چطور مگه؟»
« همین طوری.»
« اگه می خوای جایی ببرمت بگو. کار من زیاد مهم نیست.»
رویا شانه ای بالا انداخت و گفت:« نه.»
و پس از مکثی کوتاه ادامه داد:« کی توی این سرما حال بیرون رفتن داره؟!»
محمد در حالی که کره و عسل را روی نان می مالید، گفت:« قراره امروز برم بنگاه. پژمان یه مغازه ی بزرگ برام پیدا کرده. میرم قولنامه ش کنم. بیکار که نمیشه موند.»
سپس لقمه را در دهان گذاشت. رویا دیگر حرفی نزد. تا همین حد که فهمیده بود، برایش کافی بود. دلش می خواست هر چه زودتر محمد خانه را ترک کند تا او وقت بیشتری برای فکر کردن در مورد کاری که می خواست انجام دهد، داشته باشد. ولی محمد چنان سر فرصت صبحانه می خورد که انگار نه انگار که می خواست بیرون برود. رویا که چندان اشتهایی نداشت، از خوردن دست کشید و مشغول تماشای محمد شد. از طرفی، ترجیح می داد با بی محلی کردن به محمد، او را زیاد وابسته ی خود نکند و از طرف دیگر، این کار دل او را می شکند. پس با این تصمیم که دست کم در این چند روز آخر خاطره ای خوش از خود به جا بگذارد، دوباره سر صحبت را باز کرد.
« نمی خوای برگردیم شهر خودمون؟»
« نه، این طوری گذشته بر آینده مون حاکم می شه. مگه تو می خوای؟»
« نه. فقط پرسیدم.»
« ببین، رویا. هر چی تو بخوای، هر چی تو بگی و هر کاری دوست داشته باشی، همون کار رو می کنیم. من خودم نوکرتم.»
رویا اصلا تصور نمی کرد محمد از این حرفها هم بلد است، و تعجب کرده بود. وقتی خوب دقت می کرد، می دید قبلا هم شبیه این حرفها شنیده است، منتها از زبان پژمان و خطاب به سودا، که باعث می شد کفر او دربیاید.
بالاخره محمد نگاهی به ساعتش انداخت و مشغول جمع کردن میز صبحانه شد. رویا دست او را کنار زد و با لحنی گله مند گفت:« درسته چند ماه آواره بودم، اما هنوز زنم و خوشم نمیاد مرد تو کار خونه دخالت کنه.»
محمد متعجب از این حرف گفت:« آخر توی خونه ی خودتونم زینت همه ی کارها رو می کرد. تو هیچ وقت...»
رویا حرف او را قطع کرد:« پس خبر نداری. تمام این مدت همه ی کارهامو خودم می کردم.»
سپس سرش را پایین انداخت و با لحنی آرام تر ادامه داد:« تنها حسنی که آوارگی برام داشت، این بود که خونه داری رو یادم داد.»
محمد که احساس کرد یادآوری گذشته، حال رویا را دگرگون کرده است، برای در هم شکستن حصار اندوه و پریشانی او، به شوخی گفت:« اگه بگم غلط کردم، قبوله؟»
رویا لبخندی زد و گفت:« لوس نشو.»
سپس محمد کاپشنش را برداشت و گفت:« حالا خانوم خانوما اجازه می فرماین؟»
رویا فقط لبخند زد.
محمد همچنان که به طرف در خروجی می رفت، پرسید:« چیزی لازم نداری؟»
« نه.»
« پس خداحافظ.»
محمد به در رسیده بود که رویا به سرعت قدمی به جلو برداشت و گفت:« هی، صبر کن.»
« بله.»
« کی بر می گردی؟»
محمد احساس کرد تمام تنش داغ شد. جواب داد:« حدود ظهر.»
و با لبخندی دلنشین از خانه بیرون رفت.
به محض اینکه در بسته شد، رویا بی اختیار به سوی پنجره کشیده شد . و همان طور که از آن ارتفاع وسعت زیر پایش را زیر نظر گرفته بود، محمد را دید که از محوطه خارج می شود. در حالی که به قامت بلند و استوار محمد در آن شلوار کرم رنگ و کاپشن سرمه ای نگاه می کرد، زیر لب زمزمه کرد:« نه... نه، محمد. من نمی تونم تو رو شریک دنیای کثیف خودم کنم. تو پاک تر از اونی که به پای زنی مثل من حروم بشی.»
واژه ی زن که نا خواسته آن را بر زبان آورده بود، اشک را میهمان گونه هایش کرد و آنقدر ایستاد و نگاه کرد تا محمد از نظرش ناپدید شد. سپس پشتش را به دیوار کنار پنجره تکیه داد و همان طور تکیه داده بر دیوار، زانوانش خم شد و سر پا نشست، سرش را میان دستانش گرفت و با صدایی گرفته و بغض آلود نالید:« چطوری می تونم بهش بگم که من دیگه...»
و هق هق گریه امانش را برید. حتی پیش خود نیز نمی توانست به این حقیقت تلخ اعتراف کند. همچنان که اشک می ریخت، از جا بلند شد و از داخل کیفش که روی میز بود، پاکت سیگارش را درآورد، سیگاری آتش زد و همچنان که به آن پک می زد، بی هدف در اتاق شروع به قدم زدن کرد. راه می رفت، به سیگارش پک می زد و بر موهایش که بعد از رفتن محمد آن را روی شانه رها کرده بود، پنجه می کشید.
نمی دانست چه مدت گذشته است، اما وقتی به خود آمد و به ساعت نگاه کرد، متوجه شد که دو ساعتی از خود بیخود بوده است. ساعت ده و پانزده دقیقه بود. پس با عجله دوباره به سراغ کیفش رفت و این بار تکه کاغذی را از آن بیرون آورد. لحظه ای درنگ کرد و بعد گوشی تلفن را برداشت. ترس و دلهره به وضوح در چهره ی درهمش آشکار بود. در عرض همان چند لحظه ، عرقی سرد بر بدنش نشسته بود.
چند لحظه ای طول کشید تا ارتباط بر قرار شد و رویا به محض شنیدن صدای کسی که پشت خط بود، طبق آنچه روی کاغذ نوشته شده بود، گفت:« من دویست و دو هستم. قراره با رتیل حرف بزنم.»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
52 پس از دقایقی نسبتا طولانی که به نظر رویا یک عمر رسید، صدایی در گوشی پیچید که در فراسوی ذهنش تاثیری نا مطلوب ایجاد کرد. دوست داشت سخن را کوتاه کند، چرا که حس می کرد با شنیدن هر ضرباهنگ آن صدا، بند بند وجودش به لرزه می افتد.
« تویی، رویا؟»
« بله.»
« کجایی؟»
« توی خیابون.»
« این مدت کجا بودی؟»
« خیلی جاها.»
« چرا این طوری حرف می زنی؟»
« چطوری حرف می زنم؟»
« طوری که انگار باباتو کشته م.»
رویا به شدت منقلب شد. از بی خیالی او کفرش درآمده بود، دلش می خواست فریاد بزند و بگوید که مگر نکشته است؟ مگر او را به خاک سیاه ننشانده و دنیا را برایش جهنم نکرده است؟ و هزاران مگرهای دیگر که در ذهن داشت. در عوض در حالی که سعی می کرد خونسردی خود را حفظ کند، گفت:« منظوری نداشتم. می بخشین. با من کاری داشتین؟»
« می خوام بدونم خیال داری چی کار کنی؟»
« یعنی چی؟»
« یعنی چه برنامه ای برای آینده ت داری؟»
« برنامه ی بخصوصی ندارم.»
رئیس لحظه ای مکث کرد و بعد ناغافل گفت:« با من عروسی می کنی؟»
رویا یکه خورد. باور نمی کرد درست شنیده است. و اگر درست شنیده بود، می بایست چه جوابی می داد؟ ذهنش همچون ساعت به کار افتاد. بهتر از این نمی شد. رئیس او را می خواست و این او را به هدفش نزدیک تر می کرد.
مکثی کرد و جواب داد:« هر چی شما بگین.»
و رئیس طوری که انگار پیش بینی این جواب را کرده بود، گفت:« در این صورت فردا یه نفر رو می فرستم دنبالت.»
« نه!»
پاسخ تند و محکم رویا، رئیس را متعجب کرد و به تندی پرسید:« نه یعنی چی؟»
« یعنی جز با خود شما، با هیچکس جایی نمی رم.»
« ولی...»
« ولی نداره.»
رئیس مکث کرد. رویا به وضوح احساس می کرد که او بد گمان است. بنابراین ادامه داد:« خودتون خوب می دونین که جز ازدواج با شما چاره ای ندارم، و اگه قراره زن شما باشم، باید بهم اعتماد کنین.»
مکثی دیگر، و بعد رئیس گفت:« باشه. کجا بیام؟»
« فردا ساعت دوازده ظهر، سر پارک وی.»
« چرا اونجا؟»
« برام راحت تره... و مطمئن تر.»
رئیس باز هم درنگ کرد. سپس گفت:« باشه. تا فردا.»
و گوشی را گذاشت.
رویا پوزخندی زد و قبل از اینکه گوشی را بگذارد، مدتی به آن خیره شد. حالت تهوع داشت. تمام تنش خیس عرق بود. زانوانش می لرزید و توان ایستادن را از او گرفته بود. تصور آنچه رئیس از او خواسته بود، مو بر اندامش راست می کرد. بی حس و کرخت خود را روی مبل انداخت و خانه ای را که نمی توانست مالکیت آن را بپذیرد، از نظر گذراند. چقدر خسته بود. چشمانش را روی هم گذاشت. کاش می توانست بخوابد، در خواب می توانست از آنچه احاطه اش کرده بود، بگریزد. از عشق صادقانه ی محمد، از دلهره ی کاری که می خواست انجام دهد، از تصور رنجی که بر عزیزانش هموار کرده بود، از همه چیز و همه کس.
چشمانش گرم شده بود که صدای زنگ تلفن چرتش را پاره کرد. قلبش به شدت می زد و تنفسش تند شده بود. سراپا دلهره دستش دراز کرد و گوشی را برداشت.
« الو.»
و صدای گرم و دوست داشتنی عطیه گوشش را نوازش کرد. « رویا؟»
ذوق زده شد. « تویی، عطیه؟»
لحن عطیه گله مند شد. « آره، منم. تو که حالی از ما نمی پرسی، منم که دنبالت می دوم.»
« لوس نشو. شماره ی منو از کجا گیر آوردی؟»
« زنگ زدم خونه ی پژمان. شماره را از اون گرفتم.»
و با لحنی ذوق زده ادامه داد:« نمی دونی چقدر خوشحال شدم که شنیدم راضی شدی زن محمد بشی.»
رویا با شنیدن این حرف به زحمت توانست بغض خود را فرو دهد و در حالی که سعی می کرد خنده اش طبیعی جلوه کند، خنده ای کرد و گفت:« از خودت بگو.»
عطیه خنده ای کرد و گفت:« گفتنی که زیاد دارم.»
رویا در این فکر بود چطور می تواند او را وادارد از آن دار و دسته خارج شود. گفت:« اول بگو می خوای چی کار کنی؟ من که تکلیفم معلوم شد. تو هم باید فکری واسه ی خودت بکنی.»
« کردم.»
« جدی؟ می خوای چی کار کنی؟»
« زندگی.»
رویا به او حق می داد مشتاقانه در فکر زندگی باشد، چرا که مروارید هستی او را به تاراج نبرده بودند. در حالی که سعی می کرد لحنش شاد باشد، پرسید:« خوب، چطوری؟»
« یه چیزی بگم بهم نمی خندی؟»
عطیه او را از چیزی منع میکرد که برایش حکم کیمیا را داشت. رویا فکر کرد چگونه ممکن است بخندد در حالی که گل خنده برای همیشه از روی لبانش محو شده است؟ به هر حال به خودش حق نمی داد خوشحالی عطیه را از او بگیرد و با همان لحن دوستانه ی همیشگی اش گفت:« به شرط اینکه خنده دار نباشه، چشم.»
عطیه مکثی کرد و گفت:« آخه روم نمی شه.»
رویا به شوخی گفت:« نکنه عاشق شدی، بد جنس!»
و عطیه باز هم مکثی کرد و گفت:« راستش... آره.»
رویا فارغ از تمام دردهایی که در روح و جسمش ریشه دوانده بود، فریاد زد:« عالیه! حالا اون کی هست؟»
« یکی مثل خودم. تا خرخره توی لجنه.»
« پس اونو واسه چی می خوای، علامه؟»
« داره آدم می شه. کمکش می کنم. تصمیم داریم عروسی کنیم و بریم جنوب.»
رویا در حالی که یک ابروی خود را بالا داده بود، گفت:« انگار قضیه جدیه.»
« خودمم باورم نمی شد. یعنی باور نمی کردم عطیه ی بد قدم برای یه بار هم شده، شانس بیاره. اون آدم خوبیه. یه قلب داره به بزرگی دریا. حتما باید اونو ببینی.»
رویا خوشحال از خوشحالی عزیزترین دوستش گفت:« البته. خودمم خیلی دلم می خواد ببینمش. با خود تو هم کار داشتم. یه امانتی دارم که باید بسپرمش به تو. شاید خودم نتونم برسونمش دست صاحبش.»
« چی هست؟»
« وقتی دیدمت،بهت میگم.»
« باشه. امروز عصر خوبه؟»
رویا چند لحظه ای فکر کرد و گفت:« نه. فدا ساعت ده صبح. شاید دیگه هیچ وقت...»
رویا جمله اش را نا تمام گذاشت. عطیه گفت:« شاید دیگه هیچ وقت چی؟»
« هیچی بابا. برو بذار به کارم برسم. الان محمد میاد و من هنوز بساط صبحونه رو جمع نکرده م.»
عطیه خندید و گفت:« بهت نمیاد از این حرفا بزنی. برو. خداحافظ تا فردا.»
رویا گوشی را گذاشت. برای عطیه خوشحال بود. او را جزئی از سرنوشت خود می دانست. دوستی که در لحظه لحظه ی در به دری در کنارش بود. اشکهای را همراهی کرده بود و با خنده هایش خندیده بود.
نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد. نگاهی به درو و بر انداخت و قبل از اینکه به آشپزخانه برود، به سراغ دستگاه پخش صوت رفت. مشتی نوار کنار آن روی میز ریخته بود. نگاهی انداخت و یکی را انتخاب کرد. عنوانش « مسافر » بود. با حال و روز او همخوانی داشت. نوار را در دستگاه گذاشت، دکمه ی پخش را زد و با شروع آهنگ، راه آشپزخانه را در پیش گرفت.
خواننده می خواند:
مسا فر خسته ی من بار سفر را بسته بود
تو خلوت آیینه ها به انتظار نشسته بود
می خواست که از اینجا بره، اما نمی دونست کجا
دلش پر از گلایه بود، ولی نمی دونست چرا؛

خواننده میخواند و رویا همچنان که مشغول کارش بود، اشک می ریخت. و این در حالی بود که دانه های برف نیز به آرامی به شیشه ی پنجره ها اصابت می کرد و ردی از خود به جا می گذاشت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
53 « حالا مطمئنی نمی خوای بیای؟»
« گفتم که نه.»
محمد کاپشنش را پوشید و قصد رفتن کرد. جلوی در دوباره ایستاد و در حالی که دستگیره ی در را در دست داشت، رو به رویا کرد که به گونه ای غریب به او خیره مانده بود، و گفت:« من که میگم سودا و پژمان ناراحت می شن.»
« به درک!»
این لحن رویا مثل همیشه دل نازک محمد را لرزاند، اما به روی خود نیاورد و ملام تر سعی کرد رویا را تشویق به آمدن کند و گفت« ممکنه تا هفت- هشت سال دیگه اونا رو نبینیم. میریم یه خداحافظی فوری می کنیم و میایم.»
رویا خسته از اصرارهای محمد، گره ی روسری اس را شل کرد، طوری که انگار همچون دستانی نیرومند دور گلویش را گرفته بود، و به حالت تهدید گفت:« ول می کنی یا نه؟»
و وقتی سکوت رعب آمیز محمد را دید، از ترس اینکه او از هراسش بویی ببرد، به زحمت خنده ای بی رنگ را بر لبانش نشاند و با لحنی آرام بخش گفت:« ما رو باش که دو روز دیگه عروسیمونه، اون وقت سر هیچ و پوچ به سر و کول هم می پریم.»
محمد هم لبخندی زد و گفت:« باشه، نیا. خودم میرم.»
و برای اینکه مبادا حرفی پیش بیاید که رویا را پشیمان کند، در را باز کرد و هنوز قدم بیرون نگذاشته بود که رویا صدایش زد.
« محمد.»
« جان!»
« شاید امروز یه سر برم بیرون. میرم خرید.»
محمد بی درنگ کیف پولش را از جیبش درآورد و پرسید:« چقدر لازم داری؟»
« پول نمی خوام.»
« پس چی؟»
« خواستم بهت گفته باشم.»
گرچه رویا این را برای آرامش خاطر خود گفته بود، در محمد تاثیری مطلوب گذاشت. احساس می کرد رویا غیر مستقیم از او اجازه می گیرد، در حالی که اجازه گرفتن را مغایر با شخصیت رویا می دانست. این حرکت رویا چنان هیجانی در او ایجاد کرده بود که به وصف نمی گنجید. در حالی که با تمام وجود خواستار این بود که به سوی رویا پر بکشد و اندام ظریف و شکننده ی او را میان بازوان مردانه اش جای دهد، گفت:« رویا...»
« چیه؟»
« دوستت دارم.»
رویا سرش را پایین انداخت و محمد شرمنده از حرفی که بی اختیار بر زبان آورده بود، به سرعت بیرون رفت و در را پشت سر خود بست.
اگر چه محمد واکنش رویا را به حساب شرم گذاشته بود، رویا خود به خوبی می دانست که از ترس پشیمان شدن، از نگاههای عاشق محمد که عاجزانه به او دوخته شده بود، فرار کرده بود. می ترسید تحت تاثیر نگاه او که بدرقه ی کلامش کرده بود،از تصمیمش منصرف شود.
وقتی رویا صدای بسته شدن در را شنید، به خود آمد بی اراده به سوی پنجره دوید تا برای آخرین بار محمد را نگاه کند، اما در میان راه پشیمان شد و مردد سر جایش ایستاد. می ترسید با نگاه کردن به قامت مردانه ی مرد ترین مردی که تا کنون دیده بود، از تصمیمش باز گردد؛ تصمیمی که انجام دادن آن را تنها راه فرار و قرار خود می دانست. پس در حالی که به سختی می کوشید بر تمنای دل و چشم خود که دیدار محمد را می طلبید، فایق آید، روی زمین زانو زد، پیشانی اش را بر فرش نهاد و سعی کرد ترسی را که وجودش را به لرزه انداخته بود، سرکوب کند.
سرانجام با اندک اراده ای که در وجودش باقی مانده بود، از جا برخاست و روی پاهای لرزانش ایستاد. دلش می خواست می توانست با چشمهای بسته خانه ای را که حکم قصر بلورین رویاهایش را داشت، ترک کند، ولی هر چه کرد، نتوانست و عاجزانه چشمانش را به اطراف خانه چرخاند و سیل حسرت و ماتم را میهمان دل غمزده اش کرد. می بایست هر چه زودتر می رفت. می بایست قبل از آنکه خللی بر تصمیمش وارد شود، می گریخت. پس به سرعت مانتو روسری اش را پوشید و جلوی آیینه ی کنار در ورودی نگاهی به خود انداخت، باور نمی کرد آنچه در آیینه می بیند، چهره ی خود اوست. در عرض همین چند دقیقه ای که گذشته بود، نور زندگی از چشمان آبی پر فروغش رخت بربسته و زیر آنها گود افتاده بود. دستی به چهره ی رنگ پریده اش کشید. اصلا به نظر نمی رسید فقط هفده بهار از عمرش گذشته است. وحشت زده به آیینه پشت کرد و لحظاتی طولانی بی هیچ حرکتی ایستاد. سپس آهی عمیق کشید و عزم رفتن کرد. دلش نمی خواست دیر سر قرار حاضر شود.
دستگیره ی در را گرفته بود که میلی شدید در جا نگهش داشت . به آرامی برگشت و به سوی تلفن به راه افتاد. گوشی را برداشت و با انگشتانی لرزان شماره ای را گرفت که پیش از این از یادآوری هر رقم آن وحشت می کرد. در آن سوی خط، تلفن بی درنگ زنگ می خورد. چرا کسی گوشی را بر نمی داشت؟ رویا احساس می کرد عنقریب است قلبش حصار سینه را در هم بشکند. نفسش به شماره افتاده و کف دستانش عرق کرده بود.
و بالاخره صدای آرام و محزون مادرش را شنید.
« الو.»
سکوت.
« الو. چرا حرف نمی زنی؟»
سکوت.
« خدا رو خوش میاد اول صبحی مزاحم بشی؟»
رویا محکم دهانه گوشی را گرفته بود. تند و مقطع نفس می کشید و یقین داشت هر مادری حتی از صدای تنفس جگر گوشه اش نیز او را باز می شناسد. همچنان که گوشی را بر گوش می فشرد، آرزو می کرد که مادرش بیشتر حرف بزند و دل دردمند او را با صدای دلنشین خود آرامش بخشد، اما تنها صدایی که رویا پس از آن شنید، صدای گذاشتن گوشی بود. آسیه با گذاشتن گوشی، دخترش را در حصار تنهایی اش، تنها باقی گذاشت.
با اینکه رویا می دید مادرش گوشی را گذاشته و چه بسا این بار ارتباطشان برای همیشه قطع شده است. همچنان گوشی تلفن را محکم در دست نگه داشته بود و آن را می فشرد و سیل آسا اشک می ریخت. پس به آرامی بوسه ای بر دهانه ی گوشی زد، و این در حالی بود که لبانش، دستانش و قلبش از درد فراقی که آن را به جان خریده بود، می لرزید.
نفهمید چه مدت گذشت که بالاخره گوشی را سر جایش گذاشت و در حالی که نمی توانست مانع ریزش اشکهایش شود، کیفی را که حاوی امانتی سحر بود، برداشت و قصد رفتن کرد. جلوی در، یک بار دیگر رویش را برگرداند، نگاهی به خانه انداخت و به یاد قسمتی از ترانه ای افتاد که روز قبل آن را شنیده بود.




دفتر خاطراتشو، تو طاقچه جا گذاشت و رفت
عکسای یادگاریشو، برای ما گذاشت و رفت
دل که به جاده می سپرد، کسی اونو صدا نکرد
نگاه عاشقانه اش برای اون دعا نکرد




احساس می کرد شاعر این شعر را برای دل او گفته است، چرا که می دانست می رود تا بار دیگر فراقی را تجربه کند که چه بسا به وصال نینجامد. نمی بایست می گذاشت اراده اش متزلزل شود. پس با پشت دست محکم اشکهایش را از دیده زدود، از در بیرون رفت و در را چنان محکم پشت سر خود بست که طنین صدایش در راهروی خلوت پیچید. شاید با این کار می خواست به خود بقبولاند که دیگر راه بازگشتی ندارد.



هوا به شدت سرد بود و رویا که شتاب زدگی باعث شده بود فراموش کند کاپشنش را بردارد، کیفش را محکم در بغل می فشرد و در پارکی که میعاد گاهش بود، قدم می زد تا بلکه راه رفتن کمی گرمش کند. یک ربع زود سر قرار رسیده بود و می بایست به نحوی با سرما کنار می آمد.
پس از مدتی، خسته از انتظار و کلافه از سرما، روی نیمکتی نشست و دستهایش را زیر بغل قفل کرد. چقدر فضا با حال و هوای او همخوانی داشت. ابرهای خاکستری آسمان را پوشانده و فضای پارک متعاقب بارش شب قبل در مهی سنگین فرو رفته بود.
همچنان که سرمای طبیعت را با سردی وجودش در هم می آمیخت، دستانی گرم را روی شانه هایش احساس کرد، سرش را به عقب برگرداند و با دیدن عطیه از جا بلند شد. وقتی مقابل وجود مهربان و سر حال عطیه قرار گرفت، بدون واهمه از نگاه شخصی که همراه او بود، خود را در آغوش او جای داد و سر بر شانه اش گذاشت. چقدر دوست داشت می توانست تا ابد در آغوش پر مهر او پناه گیرد، ولی می دانست این نیز رویایی بیش نیست. به آرامی خود را از آغوش او بیرون کشید و دوباره به چهره ی مهربانش چشم دوخت. چشمان هر دو اشک آلود بود. اشکهای عطیه اشک شوق بود؛ اشتیاق برای آغاز، زندگیی تازه و متفاوت با آنچه تا کنون از سر گذرانده بود و اشکهای رویا...
همچنان که نگاهش را بر او دوخته بود، گفت:« خوشحالم که دوباره می بینمت.»
« نه به اندازه ی من، رویا خانوم.»
سپس عطیه به جوانی که همراهش بود، اشاره کرد و گفت:« این شهرامه. نامزدم.»
و رویا لرزه بر اندامش افتاد. باورش نمی شد. او بود. شهرام، دلداده ی سحر، گمشده ی رویا و یافته ی عطیه. در حالی که سعی می کرد بر احساساتش فایق آید، در مقابل سلام و احوالپرسی شهرام، سری تکان داد و گفت:« از آشناییت خوشحالم. امیدوارم عطیه رو دیگه تنها نذاری.»
رویا به شهرام خیره شد تا واکنش او را در مقابل این حرف ببیند.
و شهرام به خیال اینکه عطیه چیزی به او گفته است، گفت:« من با اون کار می خواستم خوشبختش کنم که امیدوارم کرده باشم. به عطیه گفتم، به شما هم میگم. عطیه با اون فرق می کنه.»
رویا به خیال اینکه او به سفسطه متوسل شده است، پرسید:« چه فرقی؟»
شهرام با لحنی آرام تر از پیش گفت:« فرقش اینه که اون مجبور بود یه عمر گناههای منو بلاعوض ببخشد. در حالی که در مقابل بخشش عطیه، منم می تونم با گذشته ی اون کنار بیام.»
رویا برای لحظه ای تصمیم گرفت به عهدش وفا کند، ولی به سرعت پشیمان شد. به خودش اجازه نمی داد خوشبختی تازه یافته ی عطیه را نابود کند. بنابراین لبخندی زد و گفت:« خوب ، به سلامتی کی هست؟»
عطیه گفت:« چی چی؟»
« عروسی دیگه.»
این بار شهرام جواب داد. شادمانه گفت:« هفته ی دیگر میریم محضر.»
« به سلامتی. خوشبخت باشین.»
و باز شهرام جواب داد:« ممنون. شما هم همین طور.»
عطیه با لحنی ناراضی ساختگی گفت:« یکی هم ما رو تحویل بگیره.»
رویا و شهرام خندیدن. سپس رویا رو به شهرام کرد و گفت:« می تونم خواهشی بکنم؟»
« البته.»
رویا چند اسکناس هزار تومانی از کیفش درآورد، آن را به سمت شهرام گرفت و گفت:« می شه بری یه روسری برام بخری؟»
شهرام تعجب زده گفت:« روسری!»
« آره. اگه ممکنه.»
« اشکالی نداره. چه رنگی باشه؟»
« یه روسری ساده. خاکستری، رنگ آسمون.»
شهرام هاج و واج ابتدا به عطیه و بعد به رویا نگاه کرد و گفت:« ولی رنگ آسمون که آبیه.»
رویا نگاهی به آسمان انداخت و گفت:« نه. آسمون خاکستریه. رنگی تند که بی رحمانه همه ی رنگها رو در خودش داره.»
شهرام از حرفهای رویا سر در نمی آورد، اما با این حال راه افتاد که برود.
رویا با صدای بلند گفت:« پولش!»
شهرام همان طور که می رفت، سرش را برگرداند و گفت:« یعنی از پس یه روسری واسه خواهر خانومم بر نمیام؟»
و رفت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
54 رویا نگاهش را از شهرام که دور می شد، برگرفت و به عطیه معطوف کرد. عطیه با نگاههایی عاشقانه دور شدن شهرام را نظاره می کرد؛ نگاههایی که برای رویا آشنا بود؛ نگاههایی که روزی خود بدرقه ی راه پژمان می کرد. پس منتظر ماند تا عطیه از نگاه کردن دل بکند و رو به سوی او برگرداند.
سپس پرسید:« اون مشکلی نداره؟»
« منظورت رو نمی فهمم.»
« یعنی... چطوری بگم... معتاد نیست؟»
عطیه متعجب از اینکه این تصور چگونه به ذهن رویا راه یافته است، مکثی کرد و گفت:« راستش بود، ولی حالا دیگه نیست.»
« یعنی چی؟»
عطیه به آرامی روی نیمکت نشست و گفت:« گویا یه ماه پیش اونو نیمه جون توی یه خرابه پیدا می کنن و می برنش آسایشگاه معتادها. ترکش دادن. خودش میگه معجزه بود.»
رویا با شنیدن این توضیحات اندکی آرام گرفت. می توانست به خوشبختی عطیه خوش بین باشد. با این حال گفت:« گمون نمی کنی دوباره شروع کنه؟»
« نه، رویا. بر خلاف همه، من عقیده ندارم توبه ی گرگ مرگه.»
رویا دیگر حرفی نزد و در فکر فرو رفت.
عطیه پرسید:« شماها کی عقد می کنین؟»
« یکی- دو روز دیگه.»
« مام دعوتیم؟»
رویا معذب از دروغی که خیال داشت به خورد عطیه بدهد، کنار او روی نیمکت نشست، دست او را در میان دستانش گرفت و گفت:« نه. هیچ کی دعوت نیست. راستش... قدغن کرده با دوستای سابقم رفت و آمد کنم. الانم یواشکی اومدم.»
« ولی چرا؟»
« نمی دونم. حتی با پژمان و سودا هم قطع رابطه کردیم. حالا هم... اومده م تا برای همیشه از هم خداحافظی کنیم.»
رویا هاله ی اشک را دید که به آرامی در چشمان به رنگ شب عطیه حلقه بست. با لحنی ملایم ادامه داد:« بهش گفتم عطیه فرق داره، اما قبول نکرد. میگی چی کار کنم؟»
عطیه قطره اشکی را که از گوشه ی چشمش پایین می آمد، با پست دست پاک کرد و گفت:« عیبی نداره. تو خوشبخت باشی برام کافیه. با دوریت می سازم، هر چی هم سخت باشه.»
وبا این کلام، دوباره در آغوش یکدیگر فرو رفتند. رویا در آغوش عطیه، بوی آغوش مادرش را می جست؛ آغوشی که خود را از آن محروم کرده بود؛ آغوشی که آرزو می کرد در گرمای آن اشکهایی را که دیر زمانی بود در پس غرور پنهان مانده بود، بباراند.
هیچ از آن دو گذر زمان را احساس نمی کرد، تا اینکه صدای شهرام آنان را از آغوش یکدیگر بیرون کشید. « هی، من برگشتم.»
هر دو به شدت جا خوردند و شهرام که احساس کرد خلوت آنان را به هم زده است، سرش را پایین انداخت و گفت:« معذرت می خوام، آدم شدن وقت می بره.»
عطیه با لبخندی نیروی بخشش و گذشتش را به او ثابت کرد و رویا به سرعت رو برگرداند تا باقیمانده ی غرور پایمال شده اش را که حضور اشک قصد داشت آن را به یغما ببرد، حفظ کند.
شهرام در حالی که بسته ای روزنامه پیچ را جلوی رویا می گرفت، گفت:« سفارش شما.»
رویا بی آنکه به چشمان او نگاه کند، بسته را از دستش گرفت.
شهرام گفت:« نمی خواین نگاهش کنین؟»
« نه لازم نیست.»
« ولی شاید اونی نباشه که شما می خواین.»
« مگه خاکستری نیست؟»
« چرا.»
« پس فرقی نمی کنه.»
« ولی اگه زمینه ی رنگش همونی که می خواین...؟»
رویا حرف او را قطع کرد. « رنگ خاکستری زمینه ی رنگ نمی شناسه. همه شون از روشن گرفته تا تیره، سرد و خشک و نا مهربونه، مگه نه؟»
شهرام که اصلا سر در نمی آورد، گفت:« والله چه عرض کنم! هر چی شما بگین. به هر حال مبارکه.»
عطیه حرف را عوض کرد و گفت:« رویا، عروسیت که دعوت نداریم، تو که به عروسی دو نفره ی ما که میای؟»
« نمی تونم. منو ببخش.»
« ولی چرا؟»
« من که بهت گفتم.»
« آره محمد... باشه، رویا جون. ولی بهش بگو خیلی بد جنسه.»
رویا با شنیدن این حرف به شدت احساس گناه کرد. او بی رحمانه محمد را سپر بلا کرده بود. دلش می خواست جواب عطیه را بدهد و به او بفهماند در مورد محمد اشتباه می کند، اما نمی توانست. نه توانش را داشت، نه فرصتش را. دیرش شده بود. می بایست سر قرار بعدی اش می رسید.
از جا بلند شد و در حالیکه کیفش را به دست عطیه می داد، گفت:« اون امانتی که می گفتم، توی اینه.»
« چی هست؟»
رویا نگاهی گذرا به شهرام انداخت و گفت:« خیال می کردم مسئولیتی سنگین رو به عهده ت می ذارم، غافل از اینکه صاحبش را از قبل پیدا کرده ی.»
عطیه سر در نمی آورد. خواست در کیف را باز کند که رویا مانعش شد و گفت:« نه!»
و آرام تر ادامه داد:« با اینکه مدتها منتظر بودم واکنش صاحب این امانتی رو ببینم، الان نه حالش رو دارم، نه وقتش رو. صبر کن تا من برم.»
هر دو مات و مبهوت به او نگاه می کردند. عطیه از حرکات عجیب و غریب رویا سر در نمی آورد.
رویا از جا بلند شد و گفت:« من دیگه باید برم.»
عطیه سراسیمه از جا جست. « کجا؟!»
رویا به آرامی جواب داد:« یه قرار مهم دارم. باید کاری رو که شروعش کردم، تموم کنم.»
« واضح تر حرف بزن رویا.»
« واضح تر از این به عقلم نمی رسه.»
« رویا! تو چه ت شده؟»
« خوشبخت باشین.»
و راه افتاد که برود. عطیه به دنبالش دوید. « صبر کن، رویا. بی خداحافظی؟»
رویا ایستاد. اشک در گوشه ی چشمانش حلقه بسته بود. با صدایی لرزان گفت:« آره، بی خداحافظی. می ترسم خداحافظی کار دستم بده.»
سپس در حالی که بازویش را از دست عطیه بیرون می کشید، عاجزانه التماس کرد:« خواهش می کنم چیزی نپرس، عطیه. بذار برم.»
و عطیه همچون همیشه رام و خلع سلاح در مقابل رویا، دور شدن او را تماشا کرد.






مرسدس بنزی سیاه رنگ به سرعت در گذرگاه پیش می آمد. چیزی به مقصد باقی نمانده بود. راننده راهنما زد و اتومبیل را به خط کناری بزرگراه هدایت کرد. همچنان سرعت داشت. رئیس روی صندلی عقب لم داده بود و جلو را نگاه می کرد.
ناگهان عابری ظاهرا بی توجه به حرکت سریع خودروها به وسط بزرگراه دوید و بل از اینکه راننده بتواند واکنشی نشان دهد، به شدت با او برخورد کرد و در فاصله ی چند متری بعد از تصادف ناچار به توقف شد. راننده به سرعت از اتومبیل پایین پرید. رئیس گیج و مبهوت از شیشه ی عقب نگاهی انداخت. آنچه را می دید، باور نمی کرد. برای چند لحظه ذهنش از کار افتاد. وقتی به خود آمد و شیشه را پایین کشید تا راننده را صدا بزند، صدای آژیر خودروهای پلیس شنیده شد و در چشم به هم زدنی، خود را در محاصره ی پلیس دید.
ماموران پلیس مثل مور و ملخ از خودروها خارج شدند و راه عبور و مرور بسته شد. افسری که ظاهرا مسئول عملیات بود، به آرامی به سمت مرسدس بنز به راه افتاد. رئیس هراسان از اتومبیل پیاده شد و با صدایی لرزان گفت:« جناب سروان، خودش پرید جلوی ماشین.»
افسر پوزخندی زد و گفت:« به اون مورد بعدا رسیدگی می شه، جناب رتیل. ما کارهای مهمتری با تو داریم.»
رئیس خشکش زد. باور نمی کرد. چطور ممکن بود؟ زیر چشم نگاهی به جنازه ای که همچنان وسط بزرگراه افتاده بود، انداخت و در دل گفت: کثافت! گفته بودن تو خطرناکی، اما من باور نمی کردم.
رئیس و راننده اش هر یک دستبند به دست در میان دو مامور پلیس به خودروی پلیس منتقل شدند. افراد سوار خودروها می شدند تا محل را ترک کنند. فقط یک خودرو و دو مامور پلیس در محل باقی می ماندند.
افسر مسئول عملیات در حالی که همراه همکار خود به سمت مصدوم می رفت، رو به او کرد و گفت:« وقتی دختره خبر داد می تونیم این جانور رو اینجا دستگیرش کنیم، خیال کردم کلکی تو کارشه. بنده خدا راست می گفت.»
افسر دومی گفت:« بیچاره این دختره رو بگو! مرتیکه ی کثافت موقع دستگیر شدنش هم یه بی گناه رو نفله کرد!»
همزمان آمبولانسی آژیر کشان از راه رسید و به محض اینکه توقف کرد، دو پیراپزشک از داخل آن پایین پریدند.
افسر مسئول عملیات با فاصله ای کم از مصدوم ایستاد و در حالی که به جسم بی جان و غرق در خون دخترک نوجوانی نگاه می کرد که روسریی خاکستری رنگ به سر داشت، رو به پیراپزشک پرسید:« امیدی هست؟»
« پیرا پزشک از جا بلند شد. سری تکان داد و گفت:« متاسفم. تموم کرده.»
« ولی انگار داره گریه می کنه؟»
« گریه می کرده. اشکهاش گرمه، ولی تنش سرده.»
جسد را به آمبولانس منتقل کردند.
افسر مسئول غرق در تفکر به سمت خودرو پلیس به راه افتاد و در دل گفت: یعنی ممکنه همونی باشه که زنگ زد؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
55 عطیه چشم به غروب و دل به اندوه سپرده بود. چنانمحو آن عظمت بی پایان بود که انگار در این دنیا نیست. غروبی زیبا بود. ابرها درزمینه ی رنگهای خاکستری صورتی، زمستانی متفاوت را تفسیر می کردند. بادی سرد میوزید، اما عطیه سردش نبود. گرمای زندگی شیرینی که در پیش رو داشت، روح و جسمش راگرم کرده بود. صرفا احساسی غریب داشت. می بایست با گذشته و آنچه در این شهر بر اوگذشته بود، وداع می کرد.
همچنان که به درختی تکیه داده بود و افق را می نگریست،به یاد روزی افتاد که با رویا به آنجا آمده بود. و اکنون شهرام همراهی اش می کرد کهکمی دورتر در کنار مزار دخترکی که دیگر برای عطیه گمنام نبود، به درد دل نشستهبود.
چقدر دلش هوای رویا را کرده بود. از محمد متنفر بود که مانع دیدار او باتنها دوست تمام دوران زندگی اششده بود. همچنان چشم دوخته به افق، زیر لب زمزمهکرد:« رویا، نمی دونم کجایی. ولی هر جا هستی، امیدوارم دیگه هرگز غم روی زندگیتسایه نندازه
نفسی عمیق کشید و به پشت سرش نگاهی انداخت. شهرام همچنان بی خبراز عالم و آدم به راز و نیاز مشغول بود. عطیه فکر کرد کدام نو عروس تنها چند ساعتبعد از عقد عازم گورستان می شود تا شاهد گریه ی تازه داماد برای معشوق دیرینش باشد؟آرزو می کرد رویا در کنارش بود و می توانست با او درد دل کند و برایش بگوید کهاکنون می داند تحمل رقیب، اگر چه مرده، چقدر سخت است.
نگاهی دیگر به سمت شهرامانداخت و نجوا کنان با خود گفت:« کاش به جای مرده ها، حال زنده ها رو میپرسیدی
سپس به آرامی به سمت او براه افتاد. غروب نزدیک بود و گورستان دلگیر درزیر چتر تاریکی دلگیر تر به نظر می رسید. شهرام روی گوری کنار گور سحر نشسته بود ووقتی صدای پای عطیه را شنید، با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و سرش را به طرف اوبرگرداند.
عطیه به او رسید. گفت:« نمیای بریم؟»
شهرام با صدایی گرفته جوابداد:« چرا
و مکثی کرد و ادامه داد:« عطیه، بابت همه چیز ممنون
« مهمنیست
شهرام از جا بلند شد و همزمان چشم عطیه بر سنگ قبری که کنار قبر سحر قرارداشت، خیره ماند.
شهرام که متوجه دگرگونی او شده بود، پرسید:« طوریشده؟»
عطیه گفت:« خدایا، اینم یکی دیگه
سنگ قبر هیچ تفاوتی با سنگ قبر سحرنداشت. سنگی خاکستری رنگ که به جز شماره قطعه و ردیف، فقط یک کلمه روی آن به چشم میخورد. گمنام.
عطیه کنار گور زانو زد و دستی روی سنگ کشید. بغض راه گلویش را بستهبود و نمی دانست چرا. به آرامی گفت:« تازه س
شهرام جوابی نداد.
عطیه ادامهداد:« اون روزی که با رویا اومده بودم اینجا بهش گفتم. بهش گفتم آخر و عاقبت اینجور دخترا یکیه. فرار، آوارگی، مرگ در گمنامی
مکثی کرد و گفت:« کاش رویا هماینجا بود تا می دید درست می گفتم
شهرام دست او را گرفت و به آرامی از کنارگور بلندش کرد. عطیه گریه می کرد. به شدت می گریست و نمی دانست چرا.
شهرام نگرانشده بود. گفت:« عطیه چرا این طوری می کنی؟ چی شده؟ نا سلامتی امروز اولین روززندگی مشترکمونه. باید بخندی
عطیه به زور لبخندی زد و گفت:« منو ببخش، یهو دلمبرای رویا تنگ شد. چقدر خوشحالم که این بلا سر من و اون نیومد
و با سر به گورگمنام اشاره کرد.
شهرام بازوی عطیه را گرفت و در حالی که او را به دنبال خود میکشید، گفت:« بعضی وقتا خیال می کنم تو رویا رو بیشتر از من دوست داری.:
عطیه بهلبخندی اکتفا کرد.
شهرام ادامه داد:« تا ساعت حرکت اتوبوس خیلی وقت داریم. میخوای ببرمت اونو ببینی؟»
عطیه دلش می خواست. خیلی هم دلش می خواست، اما گفتنه. نمی خوام زندگیشو خراب کنم
و همچنان که مراقب بودند قدمهایشان را روی سنگقبرهای سر راه نگذارند، در سکوت گورستان را ترک کردند. هر یک در فکر عزیزی بود کهبرای همیشه از دیدارش محروم بود، غافل از اینکه نگاه بی فروغ چشمانی آبی رنگ نیز بههمراه نگاه عاشق سحر که عشقش را بدرقه می کرد، دور شدن عزیزترین دوستش را نظاره میکرد.


محمد همچنان که کلافه و سردرگم طول پیاده روی برفگرفته را طی می کرد، گوشی تلفن همراهش را به گوش چسبانده بود و بی حوصله از مکالمهای که در پیش داشت، گفت:« ببین، مادر. الان اصلا حوصله شو ندارم. بعدا برات توضیحمیدم
مادرش با لحنی نا خرسند گفت:« آخه تا کی می خوای توی تهرون بمونی؟ اصلااونجا چه کار داری، پسر؟ برگرد سر خونه زندگیت
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
« من نمی تونم بیام، مادر. الاننمی تونم. شاید هیچ وقت نتونم. سعی کن بفهمی
« چی رو بفهمم؟ آخه اینم شدزندگی؟! من نباید بفهمم واسه چی اونجا موندی؟»
محمد بی حوصله شده بود. پرخاشکنان گفت:« نه، نباید بفهمی. نمی تونی بفهمی. من بر نمی گردم. حرف حساب سرتون نمیشه؟»
و مادرش رنجیده از پرخاشگویی او، بی آنکه جواب بدهد، گوشی را محکم زمینگذاشت.
محمد کلافه تر از قبل و ناراحت از اینکه مادرش را رنجانده بود، تلفنهمراه را خاموش کرد و آن را در جیب گذاشت. دست و دلش به هیچ کاری نمی رفت. از روزیکه رویا بی هیچ خبری ناپدید شده بود، تمام شهر را به دنبالش زیر پا نهاده و به تمامجاهایی که تصور می کرد شاید او را در آنجا بیابد، سر زده و هیچ اثری از او نیافتهبود. در طول این مدت چنان شکسته و خمیده شده بود که به تصور نمی گنجید. تارهای مویسفید به طور پراکنده در لابه لای موهای پر پشت شبق رنگش خودنمایی می کرد و خود نمیدانست چه موقع به این شکل درآمده اند.
سردرگمی عذابش میداد. دلش می خواست میفهمید چه چیز رویا را از او گریزان کرده است و چرا. آیا او گریخته بود یا... نه،تصور اینکه اتفاقی برای او افتاده باشد، خارج از توان او بود. نمی توانست بدون اوزندگی کند. می بایست او را می یافت.
همچنان بی هدف پیش می رفت تا شاید در گذریکی از خیابانها محبوبش را بیابد. نمی دانست تا کی باید منتظر باشد و چه مدت ازعمرش را در جستجو بگذراند. امیدوار بود با نیروی عشق بتواند مونع را پشت سر بگذاردو درد و رنج صبر را بر خود هموار کند. همچنان که راه می رفت و چشمان منتظرش را بهاین سو و آن سو می دواند، زیر لب زمزمه می کرد.


حالا دیگه تو غربت عشق، ستاره سر نمیزنه
تو لحظه های بی کسی، پرنده پر نمیزنه
با کوله بار خستگی، تو جاده هایخاطره
مسافر خسته ی من، یه عمره که مسافره


ناگهان فکری شوم او را از رفتن باز داشت. دل آشوبه گرفت. حتی تصورش سخت و نفرت انگیز بود. اگه اتفاقی افتاده باشه...
تصور فرار رویا برایش آسان تر بود، اما اگر اتفاقی افتاده بود... آیا می بایست به بیمارستانها سر می زد؟ و یا شاید... به پزشکی قانونی؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا