47 الا یا ایها الساقی ادکاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
رویا که این بیت را زیر لب زمزمه می کرد، رو به سوی عطیه برگرداند و پرسید:« نظرت چیه؟»
« در مرد چی؟»
« این بیت شعر.»
« نمی دونم.»
« راستش منم نمی دونم، فقط این قدر می دونم که عشق به قدری شیرینه که آدم عیبهاشو نمی بینه.»
عطیه جوابی نداد و رویا هم ساکت شد. هر دو در طول خیابان در پیاده رو راه می رفتند و هر یک در خیال خود سیر می کرد.
پس از مدتی، عطیه پرسید:« راستی نگفتی اون شب که رفتی پیش لیلا و شاپرک چی شد.»
« استقبالی ازم کردن که نگو.»
« پس حسابی بهتون خوش می گره.»
« ای، فقط جای تو خالیه. بالاخره می خوای چی کار کنی؟»
عطیه چند لحظه ای در جمعیت چشم دواند. بالاخره به رویا نگاه کرد و گفت:« می ترسم.»
« از چی؟»
« از اینکه بلایی رو که سر تو آوردن، سر منم بیارن.»
جمله ی عطیه برزخم مرهم نیافته ی رویا نمک پاشید و به یاد آورد آن بلا، بلایی جبران ناپذیر است. ولی دلش نمی خواست خودش را بیچاره نشان دهد و حس ترحم عطیه را برانگیزد. بنابراین گفت:« از من می شنوی، بیا بیرون. بیا دوباره با شاپرک و لیلا کار کنیم.»
راستش اصلا دیگه دلم نمی خواد کارهای خلاف کنم. گاهی به سرم می زنه برگردم به شهر و دیار خودم.»
رویا احساس کرد بعید نیست عطیه را از دست بدهد و نومیدانه گفت:« می خوای منو تنها بذاری؟»
« نه خواهرم. اگه بریم، با هم میریم. تو شهر کوچیک خودمون بهتر می تونیم زندگی کنیم.»
رویا به خوبی احساس می کرد که باید از عطیه هم دل بکند و تصور دوری از او هر چه بیشتر بار غمش را سنگین تر می کرد. با این حال گفت:« نه،عطیه. من نمی تونم بیام. دست کم توی این تهرون دلم خوشه که کسی کاری نداره من کی هستم، ولی توی شهر کوچیک آدم زود لو می ره.»
عطیه نمی دانست چه جوابی بدهد. دلش برای او می سوخت که در عنفوان جوانی این طور بد بخت شده بود. به چشمان غمگین او نگاه کرد و گفت:« با محمد که عروسی نمی کنی، با منم که نمیای، پس می خوای چی کار کنی؟»
« نمی دونم. اگه می تونستم برگردم توی باند، خوب می شد. فعلا تنها جایی که احساس راحتی می کنم، همونجاس.»
« یعنی چه؟»
« چون اونقدر هرجایی و کثافت دور و برمه که وجود گند خودم به چشمم نمیاد. ولی بیرون، بین این جماعت پاک و بی گناه، کثافت بودنمو بیشتر احساس می کنم.»
عطیه در فکر فرو رفت، رویا هم ساکت شد. هر دو در سکوت سر به زیر انداخته بودند و طول خیابان را می پیمودند. برفهای به جا مانده از بارش چند روز پیش، به شکل تکه های یخ در گوشه و کنار به چشم می خورد. هوا صاف و آفتابی بود با این حال، سوزی سرد می وزید که تا مغز استخوان را می لرزاند.
بالاخره عطیه گفت:« اون روز که با هم بودیم، شهین دیده بودت.»
رویا با شنیدن نام شهین نا خواسته هول کرد و دلشوره به جانش افتاد.
پرسید:« خوب، چی بهت گفت؟»
« اولش غر زد. خیال می کرد با هم قرار داشتیم. اما آخرش بروز داد که خودشم داشته دنبالت می گشته.»
« واسه چی؟»
« گویا رئیس عصبانی شده که تو رو قال گذاشتن.»
رویا با شنیدن نام رئیس از سر بیزاری چهره در هم کشید و گفت:« چه عجب!»
« خلاصه شهین گفت بهت بگم رئیس کارت داره.»
« بیخود. من دیگه گول نمی خورم.»
« دیوونه، تلفنی، نه حضوری.»
رویا حرفی نزد.
عطیه تکه کاغذی از کیفش درآورد و گفت:« اینم شماره تلفنش.»
رویا تکه کاغذ را گرفت، نگاهی روی آن انداخت وبا لحنی مردد گفت:« حالا این شماره ی اونه؟»
« نه جونم. شماره ی اونو که همین طوری به هر کسی نمی دن. شماره ایه که با اون می تونی از طریق رابط با رئیس ارتباط بر قرار کنی.»
« اما این رو نوشته دو هفته دیگه زنگ بزنم.»
« آره. مثل اینکه رئیس رفته خارج.»
« اِ... نفله خارج هم میره؟»
رویا کاغذ را در کیفش گذاشت. عطیه همان طور که او را نگاه می کرد، پرسید:« حالا این رئیس چه شکلی هست؟»
کابوس آن شب برفی در ذهن رویا جان گرفت، شبی که دنبال آن تمام روزنه های خوشبختی اش با گل رسوایی گرفته شد، و در حالی که سعی می کرد از ریزش اشکهایش جلوگیری کند، با لحنی بیزار گفت:« شکل تمام دیوهای قصه ها، شکل شیطون، شکل بانی بدبختی و نکبت.»
رویا آشکارا عصبی بود. عطیه پشیمان از این پرسش، برای عوض کردن بحث گفت:« حالا توی این کیف چیه که خواستی فقط اونو برات بیارم؟»
« یادم نبود. ممنون که آوردیش.»
« نپرسیدم که ازم تشکر کنی. گفتم توش چیه؟»
رویا دستی به کیف کشید، دوباره بند آن را روی شانه اش انداخت و گفت:« یه امانتی. امانتی یه عزیز برای عزیزش.»
« من که از حرفات سر در نمیارم.»
رویا رویش را به طرف عطیه برگرداند تا ماجرای نامه ی سحر را برای او بگوید، اما همزمان چشمش به پیاده روی آن سوی خیابان افتاد، زبانش بند آمد و آشکارا رنگ از رویش پرید.
عطیه که متوجه شده بود حال رویا دگرگون شده است، زیر بازویش را گرفت.
گفت:« چی شده، رویا؟ چه ت شد؟»
رویا جوابی نداد. به شدت می لرزید. عطیه احساس کرد که او به زحمت روی پاهایش ایستاده است و نای حرکت ندارد. نگاهی به اطراف انداخت تا بلکه به علت آشفتگی او پی ببرد، ولی چیزی ندید. رویا خود را به کوچه ای فرعی کشاند و روی پله ی اولین خانه نشست. رنگ به رو نداشت.
عطیه کنار او نشست و همچنان که پشتش را مالش می داد، گفت:« چی شده، رویا؟ چرا همیشه آدمو نصف جون می کنی تا حرفتو بزنی؟»
رویا با ترس و لرز از همانجا که نشسته بود نگاهی به سر کوچه انداخت و با صدایی گرفته گفت:« پدرم بود. اون طرف خیابون. با محمد بود.»
عطیه نگران حال رویا، گفت:« خیالاتی شدی.»
«نه. خودش بود. مطمئنم.»
« اونم تو رو دید؟»
« نمی دونم.»
« حتما ندیده، چون اگه دیده بود، میومد دنبالت.»
رویا بی توجه به جمله ی دلخوش کننده ی عطیه، دستان او را گرفت و همچنان که چشمان خیس از اشکش را به چشمان او دوخته بود، گفت:« عطیه، من چی کار کردم؟»
عطیه جوابی نداد.
رویا با بغض ادامه داد:« چرا پدرم این طوری شده؟ دیگه اون آدم سابق نبود. عطیه، من چی کار کردم؟ با خودم، با پدرم و حتما با مادرم؟ عطیه، بابام داغون شده. پیر و شکسته شده. ابهت و صلابتش کجا رفته؟ دیگه اون برق غرور هم توی چشماش دیده نمی شد.»
و این بار اشکهایش بر روی گونه جاری شد. نگاه از عطیه برگرفت و همچنان که بر آسمان عصر گاه نگاه می کرد، گفت:« من حق نداشتم این کار رو با اونا بکنم... حق نداشتم...»
و ناگهان فریاد کشید:« آخه مگه من کی ام؟»
عطیه با ملایمت گفت:« آروم باش، رویا جون. تقصیر تو که نیست.»
« پس تقصیر کیه؟ کی بود فرار کرد؟ وای... عطیه، حال پدرم که اینه، وای به حال مادرم.»
و این بار بلند تر و تلخ تر فریاد کشید:« خدا...! خدا، به دادم برس.»
عطیه نمی دانست چه بگوید. میان دنیای او و رویا فرسنگها فاصله بود. او کسی را نداشت تا بتواند احساس رویا را درک کند. و رویا بی توجه به سکوتی که عطیه در پیش گرفته بود، کماکان حرفهایی را که در دلش تلنبار شده بود، بر زبان می آورد.
« عطیه خیال میکنی چقدر دیگه می تونم طاقت بیارم؟ تا کی می تونم دوری مادرمو تحمل کنم؟ تا کی می تونم غمهاشو به هیچ بگیرم و به شکستن غرور پدرم اهمیت ندم؟»
رویا می گریست و می گفت، عطیه گوش می کرد و افسوس می خورد:« افسوس به حال رویا، رویاها و عطیه هایی که اینچنین زندگی را از کف می دهند و شنید که رویا زیر لب گفت:« چطور می تونم این طوری به زندگی ادامه بدم...؟»
محمد و عبدالله خان در طول پیاده رو پیش می رفتند. هر دو به ناگه دگرگون شده و سکوت کرده بودند. ولی به قدری در خود فرو رفته بودند که هیچ یک نخواست بداند دلیل سکوت دیگری در چیست.
محمد در دل خدا را شکر می کرد که عبدالله خان رویا را ندیده بود. تصمیم داشت هر طور که هست به بهانه ای از عبدالله خان جدا شود و تا دیر نشده است در پی رویا به آن طرف خیابان برود، غافل از اینکه چشمان نگران و منتظر عبدالله خان گم کرده اش را دیده و با دیدن او به عمق فاجعه پی برده بود، و خرسند از اینکه محمد او را ندیده است، سرش را پایین انداخته بود و به راهش ادامه می داد. دلش آشوب بود. یگانه دخترش را دیده بود و در عین حال که دلش برای او پر می کشید، نمی خواست به سراغش برود، چرا که اگر می رفت مجبور بود در حضور محمد کاری را انجام دهد که قولش را به همه داده بود، و این چیزی بود که خود راضی به آن نبود.
صدای محمد او را به خود آورد:« عمو جان!»
رویش را به سوی او برگرداند.« چیه، پسر جان؟»
محمد احساس می کرد لحن او تغییر کرده است، اما ذهنش درگیر تر از آن بود که به صرافت دلیل آن بیفتد. پس جواب داد:« عمو جان، الان دیگه نزدیک غروبه. اگر اشکالی نداره شما برین هتل، منم بعدا میام.»
عبدالله خان هم درگیر تر از آن بود که متوجه دستپاچگی محمد شود یا دلیل کارش را از او بپرسد. پس صرفا با تکان دادن سر اجازه ی مرخصی او را صادر کرد و خود به راهش ادامه داد، اما از آنجا که مردی مجرب و دنیا دیده بود، زیر چشم مسیر محمد را زیر نظر گرفت و دید که او عرض خیابان را طی کرد. با این حال هنوز مطمئن نبود که آیا محمد هم رویا را دید است یا نه.
وقتی محمد از نظرش ناپدید شد، ناگهان نیروی عشق پدری بر او غالب شد و یارای رتن را از او سلب کرد. انگار دستی نیرومند او را از رفتن باز می داشت. ایستاد و برای لحظه ای قصد کرد به دنبال او برود، اما همزمان تردید در جانش ریشه دواند. اگر او را می یافت، می بایست چه می کرد؟ و با یادآوری آنچه دیگران از او انتظار داشتند، اراده اش سست شد و زمانی را به یاد آورد که پدرش قصد کرده بود او و عزت را به تاوان گناه مادرشان از میان بردارد. او در آن لحظه با اینکه چندان سنی نداشت، به عمق بی ارادگی پدرش پی برده بود و نمی دانست چه چیز پدرش را از تصمیم باز داشته است. اکنون می فهمید آن نیرویی باز دارنده همانا عشق پدری بود و با وقوف بر این یافته، فکر کرد: آخه آدم چطور می تونه پاره ی جگرشو از بین ببره ؟
و پس از اندکی تامل، به مسیر محمد نگاهی کرد و زیر لب گفت:« برو، محمد، ولی آرزو می کنم رویا رو پیدا نکنی.»
و همچنان که سوزش اشک را در چشمانش احساس می کرد، راه هتل را در پیش گرفت.
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
رویا که این بیت را زیر لب زمزمه می کرد، رو به سوی عطیه برگرداند و پرسید:« نظرت چیه؟»
« در مرد چی؟»
« این بیت شعر.»
« نمی دونم.»
« راستش منم نمی دونم، فقط این قدر می دونم که عشق به قدری شیرینه که آدم عیبهاشو نمی بینه.»
عطیه جوابی نداد و رویا هم ساکت شد. هر دو در طول خیابان در پیاده رو راه می رفتند و هر یک در خیال خود سیر می کرد.
پس از مدتی، عطیه پرسید:« راستی نگفتی اون شب که رفتی پیش لیلا و شاپرک چی شد.»
« استقبالی ازم کردن که نگو.»
« پس حسابی بهتون خوش می گره.»
« ای، فقط جای تو خالیه. بالاخره می خوای چی کار کنی؟»
عطیه چند لحظه ای در جمعیت چشم دواند. بالاخره به رویا نگاه کرد و گفت:« می ترسم.»
« از چی؟»
« از اینکه بلایی رو که سر تو آوردن، سر منم بیارن.»
جمله ی عطیه برزخم مرهم نیافته ی رویا نمک پاشید و به یاد آورد آن بلا، بلایی جبران ناپذیر است. ولی دلش نمی خواست خودش را بیچاره نشان دهد و حس ترحم عطیه را برانگیزد. بنابراین گفت:« از من می شنوی، بیا بیرون. بیا دوباره با شاپرک و لیلا کار کنیم.»
راستش اصلا دیگه دلم نمی خواد کارهای خلاف کنم. گاهی به سرم می زنه برگردم به شهر و دیار خودم.»
رویا احساس کرد بعید نیست عطیه را از دست بدهد و نومیدانه گفت:« می خوای منو تنها بذاری؟»
« نه خواهرم. اگه بریم، با هم میریم. تو شهر کوچیک خودمون بهتر می تونیم زندگی کنیم.»
رویا به خوبی احساس می کرد که باید از عطیه هم دل بکند و تصور دوری از او هر چه بیشتر بار غمش را سنگین تر می کرد. با این حال گفت:« نه،عطیه. من نمی تونم بیام. دست کم توی این تهرون دلم خوشه که کسی کاری نداره من کی هستم، ولی توی شهر کوچیک آدم زود لو می ره.»
عطیه نمی دانست چه جوابی بدهد. دلش برای او می سوخت که در عنفوان جوانی این طور بد بخت شده بود. به چشمان غمگین او نگاه کرد و گفت:« با محمد که عروسی نمی کنی، با منم که نمیای، پس می خوای چی کار کنی؟»
« نمی دونم. اگه می تونستم برگردم توی باند، خوب می شد. فعلا تنها جایی که احساس راحتی می کنم، همونجاس.»
« یعنی چه؟»
« چون اونقدر هرجایی و کثافت دور و برمه که وجود گند خودم به چشمم نمیاد. ولی بیرون، بین این جماعت پاک و بی گناه، کثافت بودنمو بیشتر احساس می کنم.»
عطیه در فکر فرو رفت، رویا هم ساکت شد. هر دو در سکوت سر به زیر انداخته بودند و طول خیابان را می پیمودند. برفهای به جا مانده از بارش چند روز پیش، به شکل تکه های یخ در گوشه و کنار به چشم می خورد. هوا صاف و آفتابی بود با این حال، سوزی سرد می وزید که تا مغز استخوان را می لرزاند.
بالاخره عطیه گفت:« اون روز که با هم بودیم، شهین دیده بودت.»
رویا با شنیدن نام شهین نا خواسته هول کرد و دلشوره به جانش افتاد.
پرسید:« خوب، چی بهت گفت؟»
« اولش غر زد. خیال می کرد با هم قرار داشتیم. اما آخرش بروز داد که خودشم داشته دنبالت می گشته.»
« واسه چی؟»
« گویا رئیس عصبانی شده که تو رو قال گذاشتن.»
رویا با شنیدن نام رئیس از سر بیزاری چهره در هم کشید و گفت:« چه عجب!»
« خلاصه شهین گفت بهت بگم رئیس کارت داره.»
« بیخود. من دیگه گول نمی خورم.»
« دیوونه، تلفنی، نه حضوری.»
رویا حرفی نزد.
عطیه تکه کاغذی از کیفش درآورد و گفت:« اینم شماره تلفنش.»
رویا تکه کاغذ را گرفت، نگاهی روی آن انداخت وبا لحنی مردد گفت:« حالا این شماره ی اونه؟»
« نه جونم. شماره ی اونو که همین طوری به هر کسی نمی دن. شماره ایه که با اون می تونی از طریق رابط با رئیس ارتباط بر قرار کنی.»
« اما این رو نوشته دو هفته دیگه زنگ بزنم.»
« آره. مثل اینکه رئیس رفته خارج.»
« اِ... نفله خارج هم میره؟»
رویا کاغذ را در کیفش گذاشت. عطیه همان طور که او را نگاه می کرد، پرسید:« حالا این رئیس چه شکلی هست؟»
کابوس آن شب برفی در ذهن رویا جان گرفت، شبی که دنبال آن تمام روزنه های خوشبختی اش با گل رسوایی گرفته شد، و در حالی که سعی می کرد از ریزش اشکهایش جلوگیری کند، با لحنی بیزار گفت:« شکل تمام دیوهای قصه ها، شکل شیطون، شکل بانی بدبختی و نکبت.»
رویا آشکارا عصبی بود. عطیه پشیمان از این پرسش، برای عوض کردن بحث گفت:« حالا توی این کیف چیه که خواستی فقط اونو برات بیارم؟»
« یادم نبود. ممنون که آوردیش.»
« نپرسیدم که ازم تشکر کنی. گفتم توش چیه؟»
رویا دستی به کیف کشید، دوباره بند آن را روی شانه اش انداخت و گفت:« یه امانتی. امانتی یه عزیز برای عزیزش.»
« من که از حرفات سر در نمیارم.»
رویا رویش را به طرف عطیه برگرداند تا ماجرای نامه ی سحر را برای او بگوید، اما همزمان چشمش به پیاده روی آن سوی خیابان افتاد، زبانش بند آمد و آشکارا رنگ از رویش پرید.
عطیه که متوجه شده بود حال رویا دگرگون شده است، زیر بازویش را گرفت.
گفت:« چی شده، رویا؟ چه ت شد؟»
رویا جوابی نداد. به شدت می لرزید. عطیه احساس کرد که او به زحمت روی پاهایش ایستاده است و نای حرکت ندارد. نگاهی به اطراف انداخت تا بلکه به علت آشفتگی او پی ببرد، ولی چیزی ندید. رویا خود را به کوچه ای فرعی کشاند و روی پله ی اولین خانه نشست. رنگ به رو نداشت.
عطیه کنار او نشست و همچنان که پشتش را مالش می داد، گفت:« چی شده، رویا؟ چرا همیشه آدمو نصف جون می کنی تا حرفتو بزنی؟»
رویا با ترس و لرز از همانجا که نشسته بود نگاهی به سر کوچه انداخت و با صدایی گرفته گفت:« پدرم بود. اون طرف خیابون. با محمد بود.»
عطیه نگران حال رویا، گفت:« خیالاتی شدی.»
«نه. خودش بود. مطمئنم.»
« اونم تو رو دید؟»
« نمی دونم.»
« حتما ندیده، چون اگه دیده بود، میومد دنبالت.»
رویا بی توجه به جمله ی دلخوش کننده ی عطیه، دستان او را گرفت و همچنان که چشمان خیس از اشکش را به چشمان او دوخته بود، گفت:« عطیه، من چی کار کردم؟»
عطیه جوابی نداد.
رویا با بغض ادامه داد:« چرا پدرم این طوری شده؟ دیگه اون آدم سابق نبود. عطیه، من چی کار کردم؟ با خودم، با پدرم و حتما با مادرم؟ عطیه، بابام داغون شده. پیر و شکسته شده. ابهت و صلابتش کجا رفته؟ دیگه اون برق غرور هم توی چشماش دیده نمی شد.»
و این بار اشکهایش بر روی گونه جاری شد. نگاه از عطیه برگرفت و همچنان که بر آسمان عصر گاه نگاه می کرد، گفت:« من حق نداشتم این کار رو با اونا بکنم... حق نداشتم...»
و ناگهان فریاد کشید:« آخه مگه من کی ام؟»
عطیه با ملایمت گفت:« آروم باش، رویا جون. تقصیر تو که نیست.»
« پس تقصیر کیه؟ کی بود فرار کرد؟ وای... عطیه، حال پدرم که اینه، وای به حال مادرم.»
و این بار بلند تر و تلخ تر فریاد کشید:« خدا...! خدا، به دادم برس.»
عطیه نمی دانست چه بگوید. میان دنیای او و رویا فرسنگها فاصله بود. او کسی را نداشت تا بتواند احساس رویا را درک کند. و رویا بی توجه به سکوتی که عطیه در پیش گرفته بود، کماکان حرفهایی را که در دلش تلنبار شده بود، بر زبان می آورد.
« عطیه خیال میکنی چقدر دیگه می تونم طاقت بیارم؟ تا کی می تونم دوری مادرمو تحمل کنم؟ تا کی می تونم غمهاشو به هیچ بگیرم و به شکستن غرور پدرم اهمیت ندم؟»
رویا می گریست و می گفت، عطیه گوش می کرد و افسوس می خورد:« افسوس به حال رویا، رویاها و عطیه هایی که اینچنین زندگی را از کف می دهند و شنید که رویا زیر لب گفت:« چطور می تونم این طوری به زندگی ادامه بدم...؟»
محمد و عبدالله خان در طول پیاده رو پیش می رفتند. هر دو به ناگه دگرگون شده و سکوت کرده بودند. ولی به قدری در خود فرو رفته بودند که هیچ یک نخواست بداند دلیل سکوت دیگری در چیست.
محمد در دل خدا را شکر می کرد که عبدالله خان رویا را ندیده بود. تصمیم داشت هر طور که هست به بهانه ای از عبدالله خان جدا شود و تا دیر نشده است در پی رویا به آن طرف خیابان برود، غافل از اینکه چشمان نگران و منتظر عبدالله خان گم کرده اش را دیده و با دیدن او به عمق فاجعه پی برده بود، و خرسند از اینکه محمد او را ندیده است، سرش را پایین انداخته بود و به راهش ادامه می داد. دلش آشوب بود. یگانه دخترش را دیده بود و در عین حال که دلش برای او پر می کشید، نمی خواست به سراغش برود، چرا که اگر می رفت مجبور بود در حضور محمد کاری را انجام دهد که قولش را به همه داده بود، و این چیزی بود که خود راضی به آن نبود.
صدای محمد او را به خود آورد:« عمو جان!»
رویش را به سوی او برگرداند.« چیه، پسر جان؟»
محمد احساس می کرد لحن او تغییر کرده است، اما ذهنش درگیر تر از آن بود که به صرافت دلیل آن بیفتد. پس جواب داد:« عمو جان، الان دیگه نزدیک غروبه. اگر اشکالی نداره شما برین هتل، منم بعدا میام.»
عبدالله خان هم درگیر تر از آن بود که متوجه دستپاچگی محمد شود یا دلیل کارش را از او بپرسد. پس صرفا با تکان دادن سر اجازه ی مرخصی او را صادر کرد و خود به راهش ادامه داد، اما از آنجا که مردی مجرب و دنیا دیده بود، زیر چشم مسیر محمد را زیر نظر گرفت و دید که او عرض خیابان را طی کرد. با این حال هنوز مطمئن نبود که آیا محمد هم رویا را دید است یا نه.
وقتی محمد از نظرش ناپدید شد، ناگهان نیروی عشق پدری بر او غالب شد و یارای رتن را از او سلب کرد. انگار دستی نیرومند او را از رفتن باز می داشت. ایستاد و برای لحظه ای قصد کرد به دنبال او برود، اما همزمان تردید در جانش ریشه دواند. اگر او را می یافت، می بایست چه می کرد؟ و با یادآوری آنچه دیگران از او انتظار داشتند، اراده اش سست شد و زمانی را به یاد آورد که پدرش قصد کرده بود او و عزت را به تاوان گناه مادرشان از میان بردارد. او در آن لحظه با اینکه چندان سنی نداشت، به عمق بی ارادگی پدرش پی برده بود و نمی دانست چه چیز پدرش را از تصمیم باز داشته است. اکنون می فهمید آن نیرویی باز دارنده همانا عشق پدری بود و با وقوف بر این یافته، فکر کرد: آخه آدم چطور می تونه پاره ی جگرشو از بین ببره ؟
و پس از اندکی تامل، به مسیر محمد نگاهی کرد و زیر لب گفت:« برو، محمد، ولی آرزو می کنم رویا رو پیدا نکنی.»
و همچنان که سوزش اشک را در چشمانش احساس می کرد، راه هتل را در پیش گرفت.