حال بگو من چه كنم با اين همه گل خشكيده اي كه زيبايي خود را نثار فراغ تو در
گلدان ترك خوردهء روحم كرده اند و واژه هاي نونهالي كه در نبود تو ،
طناب دار به گردن آويخته اند تا در هيچ لغت نامه اي مورد استقبال واقع نشوند .
و اميدي كه به خاطر نا اميدي ، تنهايي را در كنج خلوت قلبم ترجيح داده و آرزوهاي
خود را در چهره ي رؤيايي شبانه مي نماياند. تا كسي به وجودش پي نبرد .
حال بگو چه كنم با چشمان سِحرآميزي كه در قاب آينه ، هنر نمايي مي كنند و فقط
تصويرمتحركي از خنده ها و شاديها را نشان مي دهند
و زندگي زيبايي. كه چون آب
در جريان است.
حال تو بگو ؛ من چه كنم با اين فاصله ها ؟؟
خيلي وقت هاست که دلم پر مي کشد براي نوشتن
براي تو ، براي خودم ، براي خودمان ...
که چه ساده از صداي غريبانه ي فاصله ها مي گذريم ، که چه نزديکيم و چه دور مي کنيم
خودمان را از خودمان .
که چه ساده مي شکنيم بي آنکه بدانيم ديگر بغض هايمان اشک نمي شود.
که اينجا هوا باراني است ولي باران نمي بارد.
هر جا گل ياد بودي مي رويد از روز هاي خوب ... نقطه مي گذاري .
سر خط آغاز مي کني...
خيلي وقت است فراموش کرده اي. حس غريبي بود ، ميانمان که دوستش داشتي...
امروز يخ زده اند دست هاي مهربانت .
بهار را با حضور سبزت به کدامين سر زمين برده اي که زمستانش سهم کوچک دل من شد؟
ديگر اصلا دلم نمي خواهد باشم .
مي خواهم همه را دور بريزم ... هر آنچه از تو تهي است ... هر آنچه با تو تهي است ...
نه ! شايد هم دلم تنگ شده باز هم براي تو و بيشتر براي خودم يا بهتر بگويم براي خودمان .
براي تک تک واژه هايي که هستي شان وام دار توست
وامدار همان نگاه مهربان ...
وامدار همان سکوت آبي ...
وامدار همان صداي ............ ..
هر کس نداند تو خوب مي داني که چه مي گويم ...
که چقدر تنهايم .
و من هنوز نمي دانم که تو از چه سخن مي گفتي ميان لحظه ها ...
که نگاهت هنوز پشت پلك هايم است
که هنوز قلمم بوي تو را مي دهد
مگر قصه ي عشقت ميان سطر هايم بوي انتظار مي دهد ؟!
که اينچنين کلمات مي خواهند بنويسند از تو براي تو ...